استبداد با تربيت
حضرت حق سبحانه، در انسان استعداد صلاح و استعداد فساد هر دوبيافريد. ولى پدر و مادر، او را به صلاح آرنديا فاسد سازند. يعنىتربيت، برحسب استعداد خويش، جسم و نفس و عقل را بروياند. اگرتربيت نيكو باشد، بهنيكى روياند و اگر بد باشد، به بدى. و پيش از اينذكر شد كه: استبداد ميشوم بر جسمها اثر نموده، جسم رابيمار سازد. وبر نفس حمله آورده، اخلاق را فاسد نمايد و عقل را فشار دهد، نمو اورا مانع آيد. بنابراين تربيت واستبداد، دو كاركن برعكس يكديگرند;چه هرآنچه تربيتبا ضعف خود بنا نمايد، استبداد با قوت خويشويرانسازد.
غايت استعداد انسان را حدى نباشد، چه گاه بود كه در كمال بهمرتبه برتر از فرشتگان در رسد; چه او مخلوقىاست كه امانت الهى راحامل آمد در حالىكه تمام عوالم از آن ابا كردند، و اگر گوئيم: مراد ازاين امانت، اختيارتربيت نفس بر خير و شر بود، صحيح گفتهايم.
و گاه باشد كه جامه رذايل در پوشيده، پستتر از شياطين، بلكهپستتر از مستبدين شود; چه شياطين خداىرا در عظمتش نزاعننمايند و مستبدين با خداوند در عظمت همسرى جويند; ولى از براىحاجتى در نفسخودشان.
و آنان كه در رذالت، به نهايت رسند، بسا باشد كه عمل قبيح ازروى لغو و بيهودگى كنند نه از براى حاجت وغرضى، حتى آن كه گاهىبا نفس خويش عمدا بدى كنند.
انسان در نشاه خويش، مانند شاخه تر باشد كه بالطبع راست و نرماست، ولى هواى تربيت او را به جانب يمينخير و شمال شر، ميل دهد.و چون بهحد جوانى رسد، خشك گرديده، تا زنده استبر حال كجىخود باقى ماندبلكه تا ابد الآبدين، در دوزخى توقف نمايد كه مسبب ازپشيمانى بر كارهاى نكوهيده قبيحه مىباشد. يا درنعيمى توقف كند كهمسبب از خرمى بر وفا كردن حق; كه وظيفه زندگانى است مخلد بماند.و خود حال آدمىپس از مرگ، بسى شبيه استبه شخص فرحناكفخرجويى كه بخسبد و خوابش گوارا افتد. يا به شخصگناهكارصاحب جنايتى كه چون به خواب اندر شود، وجدان جان گداز باخوابهاى هولناك، كه تمام آن ملامت ودردناكى است او را احاطهنمايد.
تربيت، ملكهاى باشد كه با تعليم و مشق و اقتدا و اقتباس، حاصلآيد. پس مهمترين اصول آن، وجود مربيان ومهمترين فروع آن، وجوددين است. و اين ملكه، بعد از حصول آن اگر شر باشد با نفس اماره وشيطان خناسمعاونت نموده راسخ گردد. و اگر خير باشد همچونسفينه در درياى هواها مضطرب ماند و از بهر او لنگرىنباشد، مگر فرعدينى يا مدبر سياسى با مواظبتبر كار كردن بهمقتضاى او.
و استبداد بادى صرصر است كه درون او «گرد باد» باشد و انسان راهر ساعت در حالى دارد، و او مفسد دين استدر مهمترين دو قسم او،يعنى: اخلاق. اما قسم ديگر او، يعنى: عبادات، را دستسودن نتواند.چه عبادت در اكثرموارد با او ملايم باشد (1) و از اينرو دين در ملتهاىاسير، عبارت از: عبادات مجرده از خلوص باشد كه عادتگرديده. و درتطهير نفوس چيزى فايده ندهد و از اعمال زشت و ناشايست نهىننمايد; چه اخلاص در او مفقودباشد والا اگر با سر اخلاص و خلوصباشد همانا به مصدوقه «ان الصلوة تنهى عن الفحشاء والمنكر» (2) و بهمفادحديث قدسى معروف، «الصوم لى وانا اجزى به» (3) كه از مشيدات اركان«تخلقوا باخلاق الله» رادع اعمالناشايست و مفيد در تزكيه نفوس وتطهير قلوب باشد البته. و اين معنى متابعت فقدان خلوص است درنفوس،زيرا كه به التجاء و پيچ و تاب در مقابل سطوت استبداد درزاويههاى كذب و ريا و فريب و نفاق خو نموده. و اينروغريب شمردهنشود اگر اسيرى كه بدينحال خو كرده، اين رفتار را با پروردگار و پدرو مادر و طايفه و جنسخويش بجاى آرد و حتى با نفس خود.
تربيت، نخست تربيت جسم تنها باشد تا دو سال، و اين وظيفهمادر به تنهايى است. پس از آن تربيت نفس، بر آناضافه گردد و تا هفتسال، و اين وظيفه پدر و مادر و ساير طايفه است. بعد از آن تربيت عقل،بر آن افزوده شود تاسن بلوغ، و اين وظيفه معلم و مدرسه باشد. پستربيت، اقتدا به نزديكان و همنشينان باشد تا سن زناشويى، واين وظيفهاتفاقات بود. بعد از اينها، تربيت همسرى در رسد، و اين وظيفه زن وشوى باشد تا مرگ يا مفارقت.
و ناگزير تربيت را بعد از بلوغ، تربيت اوضاع روزگار همراه شود.و نيز تربيتبليات اجتماعى و تربيت قانونى ياسير سياسى و تربيتانسان خود را.
سلطنتهاى منظم، ملاحظه تربيت ملت را متولى باشد از آن هنگامكه در پشت پدران باشند. بدين طريق كهقوانين نكاح، سنت نهند. بعداز آن با وجود قابلهها و آبلهكوبان و طبيبان، مواظب تربيتباشند. پسيتيمخانههااز بهر كودكان سرراهى بگشايند. و بعد از آن مكتب ومدرسهها بهجهت تعليم، از درجه ابتدايى جبرى تا مراتباعلى دايرنمايند. و از آن پس اسباب اجتماع ايشان را آسان سازند و تماشاخانههابرپاى دارند و انجمنها راحمايت نمايند و كتابخانهها و موزهها فراهمكنند و مجسمههاى يادگار برافرازند و قوانين حفظ آداب وحقوقبرنهند و بر محافظت آداب قومى و ترقى دادن احساسات ملى، مواظبباشند. و اميدها را قوى ساخته،اسباب كار ميسر نمايند. و اشخاصى كهاز كسب عاجزند از گرسنه مردن ايمن دارند تا آن كه جنازههاىاشخاصىكه منتى بر ملت دارند با عزت و احترام حركت دهند. وهمچنين ملتحريص باشد كه فرزندش با خرسندى ازقسمتخويش زندگى نمايد و ابدا فكر نكند كه بعد از مردن او، حال كودكانضعيف، كه بهجاى گذاشته چگونهخواهد شد، بلكه با اطمينان وخرسندى و آسودگى از دنيا رفته، آخرين دعاى او اين كلمه باشد «زندهباد ملت»«زنده باد ملت».
اما معيشتبشرى در ادارههاى مستبده، پس از تربيتبىنيازباشد. چه حال او فقط نموى است مانند نمودرختهاى طبيعى دربيشهها و جنگلها، كه حرق و غرق بدان آسيب رساند و بادهاى تندشاز جاى كندهشاخههايش بهدست مردمان شكسته شود و در تنه و شاخهآن تبر كور تصرف نمايد، پس به اندازهاى كه رحمتهيزمشكنبخواهد كه زندگى كند و اختيارش در دست اتفاقات باشد كه كجياراستبرآيد، ميوه دهد يا بىميوهبماند.
انسان در سايه عدالت و آزادى تمام روز را با چابكى مشغول كارباشد و تمام شب را با فكرهاى خوش و سودمندگذراند. اگر چيزىخورد، لذت برد. و اگر به بازى رود، آسايش يافته ورزش نمايد. چهپدر و مادر و خويشاوندانخود را بر اينگونه بديده و همچنين گروهىكه در ميان ايشان زندگى نمايد، همى بيند مردان و زنان توانگرانودرويشان و گدايان، همگى پيوسته مشغول كارند. و هركس از ايشان كهدينارى با كوشش و زحمتخويش كسبنمايد بر كسى كه يك مليارداز پدر و جد خويش، ميراث يافته افتخار كند.
بلى كارگر آسوده زندگى نمايد، از فيروزى در كار خرم باشد و ازنوميدى گرفته خاطر نگردد، جز اين كه از كارىبه كارى ديگر و ازفكرى به فكرى تازه منتقل شود. پس چون در كار، خوشبخت نشود ازبابت اميد خود،خوشبختباشد. و در هرصورت در نزد نفس خويشو كسان خود، معذور باشد كه وظيفه زندگانى، يعنىكاركردن را بجاىآورده و در كار فيروزى يابد يا نيابد خرم و فخرجوى باشد كه از ننگعجز و بيكارى برى است.
اما اسير استبداد، در كنجخمول مانده، آتش فخرش خاموش بود،قصدش گم گشته و خودش حيران زدگىنمايد، نداند تا ساعتها وقتخود را چگونه بميراند و روزها و سالها را چسان بگذراند. گويىحريص است تا اجلشرسيده در پرده خاك پوشيده ماند. و خودكسانى كه گمان كردهاند كه اكثر اسيران، بخصوص درويشان ايشان،درداسيرى را احساس ننمايند بر خطا رفتهاند. زيرا كه آن اشخاص،بدينمعنى استدلال نمودهاند كه اگر الماسيرى را احساس كردندى،هرآينه در برطرف ساختن آن كوشيدندى. چه آن بيچارگان، اكثر دردهادريابند وسبب آن را نفهمند. مثلا يكى از ايشان خود را از كار كردنگرفته خاطر بيند، بهجهت آن كه در مخصوص بودنثمره كار، بهخودش ايمن نمىباشد. و چه بسيار كه گمان كند كه ربودن حقى،طبيعى از بهر توانايان است. پسآرزو كند كه كاش از ايشان بودمى. يايكى ديگر از ايشان كار كند، ولى بدون نشاط و چابكى و بدون سعىدراستحكام. پس بالضروره در كار شكستيابد و سبب آن را نداند وبرآنچه خود ستاره سعد داند يا بختيا طالع ياقضا و قدر، خشم آرد.
اسير معذب، چون با دينى منسوب باشد، نفس خود را بهخوشبختى آخرت، تسلى دهد. يعنى با نويد باغستانخرم و درختانسايهدار و نعمتهاى هميشگى كه خداى رحمان از بهرش مهيا ساخته،اما از فكرش دور افتاده كهدنيا عنوان آخرت است. و بسا بود كه در هردو معامله زيانكار باشد.
و ساده لوحان اسلام را اسباب تسليها باشد، كه گمان كنممخصوص بديشان است. و مصيبتهاى خويش را بدانمعطوف دارند وخود را به آنها تسليه دهند و از جمله اسباب تسليهها اين كلام است كه:«الدنيا سجن المؤمن» (4) يعنى دنيا از بهر مؤمن زندان باشد و نيز «المؤمنمصاب» يعنى مؤمن مصيبت زده استيا «اذا احب الله عبداابتلاه» (5) يعنىچون خداوند بنده را دوستبدارد مبتلا سازد. (6) يا «هذا شان آخر الزمان»يعنى آخرالزمان را حالبراينگونه بود. يا «حسب المرء لقيمات يقمن صلبه»يعنى مرد را از دنيا لقمهاى چند بس بود كه كمرش را بپاىدارد.
اما گويا اين حديث را فراموش كردهاند كه فرموده: «ان الله يكرهالعبد البطال» يعنى خداوند را از بنده بيكار بدآيد. و نيز حديثى كه دراينخصوص فايده معنوى دارد، فراموش نمودهاند، چه فرموده: «اذاقامت الساعة وفي يداحدكم غرسة فليغرسها» (7) يعنى چون قيامتبرپاىشود، هرگاه در دستيك تن، از شما شاخهاى از بهر كاشتنباشد، هماندمش بكارد.
و نيز از نص قاطعى كه وعده برپاى شدن قيامت را پس از تكميلاسباب و زينت زمين معين فرموده، غفلتهمى كنند. و هنوز تكميلزينت و اسباب زمين بسى باقى است. و تمامى اين اسبابها كه عزيمت راسستسازد درنزد زهر كشنده كه ذهنها را از شناختن سبب بدبختىبازدارد، آسان است. چه آن زهر، مسؤوليت را از مستبدين، برگرفته بردوش قضا و قدر افكند، بلكه بر دوش خود اسيران، اندازد.
و مقصودم از اين زهر، نافهمى عوام و ابلهى خواص، مىباشد.چه گويند: در تورات وارد شد «يد الله على قلبالملك» يعنى دستخداوند بر فراز دل پادشاه باشد. و نيز در انجيل است كه «اخضعواللسلطان ولا سلطة الا منالله» يعنى پادشاه را فروتنى كنيد كه سلطنتنباشد مگر از جانب خداى. و همچنين رسيده كه: «الحاكم لايتقلدالسيفجزافا انه مقام للانتقام من اهل الشر» يعنى حكم كننده، شمشير به گزافه بركمر نبسته، چه او را بر پاىداشتهاند تا از اهل شر انتقام جويد. و نيز ازاين قبيل در رسائل وارد شده كه: «فلتخضع كل نسمة للسلطةالمقامة من الله»يعنى بايد هر جاندارى به سلطنت كه از جانب خداوند برپاى است،گردن نهد. و خود واعظان ومحدثان اسلام، از اين كلمات اين سخناناقتباس نموده كه: «السلطان ظل الله في الارض» يعنى پادشاه سايهخداونداست در زمين. و نيز «الظالم سيف الله ينتقم به ثم ينتقم منه» يعنى ظالمشمشير خدا است، نخستبا اوانتقام جويد و سپس از خود او انتقامكشد. يا «الملوك ملهمون» يعنى پادشاهان به الهام الهى مخصوصمىباشند.همانا اين اخبار با آنچه در اين معانى وارد گرديده، اگر ازصحتبهره داشته باشد پس با عدالت مقيد خواهد بود.يعنى مراد ازاين سلاطين، سلاطين عدالت پيشه مىباشند. يا بايد آنها را بدانچه عقلدرپذيرد، تاويل نماييم. و باحكم آيه كريمه منطبق سازيم كه فصلالخطاب يعنى حاكم قطعى در اين آيت است كه فرموده: «الا لعنة اللهعلىالقوم الظالمين» (8) و آيه ديگر «ولا عدوان الا على الظالمين» (9) . - تربيت،عبارت است از علم و عمل. و ملتىكه اختيار كارهاى او در دستديگرى باشد، نبايد درميان او كسى يافتشود كه تربيت را بداند ياتعليم نمايد.حتى اگر كسى در آن ملت جستجو نمايد علم تربيت را، دركتابهاى ايشان نيز مدفون نبيند تا چه رسد به ذهنها.اما عمل، پس بدونسبقت عزم، تصوير نشود. و عزم، بدون سبقتيقين. و يقين، بدونسبقت علم، صورت نبندد.و مرا گمان آن است كه همين تسلسلمقصود است در اين حديث، كه فرموده : «انما الاعمال بالنيات» (10) يعنىمقصود از عمل، عزيمت است.
و از آن پس مردمانى كه اراده ايشان را غصب نموده و دستهاىايشان را باز بستهاند، بسى دور باشند از اين كهفكر خويش به مقصدىسودمند، يا جسم خود به كارى با فايده، بگمارند.
بلى سخت دورند اينگونه مردم از تربيت، چه تربيت عبارت از آنباشد: كه چشم جز نكويى و عبرت نبيند. وگوش جز سخن سودمند وكلام حكمت نشنود. و زبان را بر سخن خير، عادت دهند. و دست را بركارهاى نيك،بگمارند. و نفس را از كارهاى ناشايست، بازدارند. ووجدان را از يارى باطل منع نمايند و رعايت تربيت در احوالو رعايتميانهروى در وقت و مال، از دست ندهند. و بىاختيار با تمامى جسم وجان حاضر باشند در حفظ شرف وحفظ حقوق و حمايت دين وحمايت ناموس و حب وطن و حب طايفه و يارى علم و يارى ضعيفو خوار شدنستمكاران و خوار دانستن زندگى و جز اينها كه درگلستان تربيت طايفه و تربيت قومى، روئيده شود.
استبداد، مردمان را مجبور سازد تا دروغ را مباح شمارند وهمچنين تزوير و فريب و نفاق و فروتنى در رفتار،برخلاف حس وميرانيدن نفس، تا آخر صفات ذميمه. و نتيجه اين افعال، آن باشد كه:مردمان بر اين خصلتهاتربيتشوند. بنابراين پدران، چنان بينند كهزحمت ايشان در تربيت فرزندان به تربيت نخستين، ناچار روزىدرزيرپاى تربيت استبداد به هدر رود. همچنانكه تربيت پدران دربارهخودشان بيهوده شد. پس از آن بندگاناقتدار، كه مرايشان را حدودىنيست و خود ايشان مالك نفس خويش نمىباشند و نيز ايمنى ندارندكه فرزندانرا از بهر خودشان تربيت نمايند، بلكه چنان بينند كهستوران از براى مستبد پرورش دهند تا اعوان او باشند وپدران خود راگزند رسانند و درحقيقت فرزندان عهد استبداد، زنجيرهاى آهنينباشند كه بهتوسط ايشان، پدرانرا بر ميخ ظلم و خوارى و ترس و تنگىبربندند. پس فرزند آوردن در عهد استبداد، حماقت! و مواظبت درتربيتايشان، دوباره حماقت است! و شاعرى دانا گفته:
ان دام هذا ولم تحدث له غيرلم يبك ميت ولم يفرح بمولود
گر بپايد اين و ندهد روى تغييرى در اوگريه بهر مرده شادى بهر فرزندان مجو
و غالب اسيران را به فرزند آوردن، قصد كثرت نفوس را ندارند،بلكه جهل تاريك ايشان را برانگيزد; چه آنبيچارگان از تمام لذتهاىحقيقى محرومند، همچنانكه توانگران نيز از آنها محروم باشند; مانندلذت علم و تعليمآن و لذت بزرگى و حمايت و لذت توانگرى دادن وبخشش نمودن و لذت دريافت مقام در قلوب مردمان و لذتنافذ شدنراى صواب و جز اينها از لذتهاى روحانى. زيرا كه لذت ايشان برهمينمقصور است كه شكمها را اگرميسر شود، قبرستان حيوانات قرار دهندو اگر نه مزبله نباتات. و همچنين لذت ايشان، منحصر استبرتهىنمودن شهوت، گويى اجسام ايشان دملى بر اديم زمين خلقتشدهاست كه وظيفه او توليد چرك و كثافت ودفع آن مىباشد. و همينحرص بهيمى، ناشى از نيافتن لذتهاى عالى روحانى مذكوره مىباشدكه اسيران را كورساخته، ايشان را مايل به زناشويى و فرزند آوردنمىنمايد; با وصف اين كه در زمان استبداد، عرض همه كسهمچونساير حقوق، غيرمحفوظ است. بلكه عرصه هتك فاسقان مستبدين وياوران اشرار ايشان مىباشد.بخصوص در شهرهاى كوچك و قريههاكه اهل آن ضعيفند و مر اين ضعف را در چسبيدگى فرزندان بهشوىمادرها، تاثيرى مهم در ضعيف ساختن غيرت مىباشد تا مشقتهاىتربيت تحمل ننمايند، همان غيرتى كهمحض آن خداوند، نكاح راسنتبنهاد و زنا را حرام ساخت.
وسعت و درويشى را نيز دخلى بزرگ در آسانى تربيت مىباشد ووسعت از بهر اسيران از كجا ميسر گردد؟همچنانكه نظم معيشت رااگرچه با درويشى باشد، علاقه قوى در تربيت است. و معيشت اسيران،خواه توانگرباشند و خواه بينوا، تمامى - خلل در خلل و تنگى در تنگىاست. پس در اينصورت، اسيران از تربيتبسى دورند.و از آن پسكاش مىدانستم كه پدران اسير، تحمل مشقت تربيت از چه همى كنند.زيرا كه اگر فرزندان خويشنورانى كنند، در حق ايشان گناه كردهاند،براى آن كه احساس آنها را قوت داده به بدبختى ايشان افزوده، بلارابدانها توشه دادهاند و اينرو عجبى نباشد اگر اسيرانى كه بقيه ادراكىدرايشان باشد، فرزندان خود، مهملگذراند تا موج ابلهى ايشان رابه هر سوى خواهد برد.
و چون فكرت كنيم كه اسير در خانه درويشى، چگونه برآيد وتربيتشود، چنان يابيم كه نطفه او با بدبختى وزبونى پدر و مادر، بستهگردد. و از آن پس چون در حال جنينى حركت كند، بدخويى مادر را بهحركت آورده،مادرش دشنامش دهد، يا دردهاى زندگانى او را افزونساخته بزندش. و چون اندكى بزرگتر شود، مكان او بر وىتنگى گيرد;چه بهسبب خمول مادر، با خميدگى خو كرده باشد. يا از بدبختى وتنگى معاش، كوچك و نزار برآيد.و چون متولد گردد، از روىصرفهجويى و نادانى در قنداقش پيچد، پس چون از دردناكى گريه كند،دهانش را باپستان خويش فرو بندد. يا بهواسطه حركت دادن گهواره،سرش را بدوار آورده، نفسش قطع نمايد. و چون بيمارشود بهواسطهنداشتن مؤونه و عجز از رجوع طبيب، مخدرى همچون افيون بدونوشاند و بعد از آن كه از شيرباز گرفته شود، بهسبب غذاى فاسد،معدهاش تنگى گرفته، مزاجش به فساد گرايد.
پس اگر عمرش طولانى باشد و به جوانى رسد، بهواسطه تنگىخانه از ورزش و بازى ممنوع باشد. و چونچيزى بپرسد و فهمى طلبداو را برانند و لطمه زنند كه پدر و مادرش را خلق تنگ باشد. و بعد ازآن كه پايشقوت يابد و از در خانه بيرون شود، در عوض مدرسه دركوچههاى كثيف چركين، الفاظ فحش و دشنام از كودكانفرا گيرد. پساگر زنده ماند او را در «مكتبى» يا در نزد «صاحب صنعتى» به شاگردىنهد و مقصود كلى ايشان، آنباشد كه او را از گرديدن و بيهوده دويدنباز بندند. و چون بهحد جوانى رسد اولياى او بر ميخ زناشوئيشبستهدارند، تا از بدبختيهاى ايشان بهره برد و در حق ديگرى گناه كند;همچنانكه پدر و مادر، در حق او نمودند.و از آن پس خودش برخويش تنگ گيرد، حتى بهجامهاى بسازد كه سنگينى آن جامه، او را ازآزادى حركتجسمش مانع آيد. و مستبدين نيز، بر عقل و زبان و كار واميد او تنگ گرفته فشار آرند.
و زندگى اسير، بدينسان باشد، از هنگامىكه نطفه است در تنگى وفشار همى دود و هنوز از يك بيمارى خارجنشده، استقبال بيمارىديگر همى كند تا آن كه، مرگش را استقبال نمايد و دنيا و آخرت خود رااز دست داده، نهخود تاسفى دارد و نه كسى بر او افسوس خورد.
و مطالعه كننده را به گمان نرسد كه حالت توانگران اسير، بسىنيكوتر از اينحال است. چه ايشان اگر منغصاتعيششان فىالجملهاندك باشد، مشقت اظهار تجمل و اسباب عزت و بزرگى و مناعت، درايشان افزون است. چهاظهارات ايشان اگر اندكى از آن صحيح باشد،بسيارش دروغ است و بر دوش ايشان بارى گران مىباشد.
زندگى اسير، شبيه استبه زندگانى خفتهاى كه خواب پريشانبيند و روحى در زندگى او نيست; چه زندگانىكه وظيفه او مجسمساختن مندرسات جسم باشد، او را علاقه به حفظ لوازم آدميت نيست.و اگر نه اين بود كهدر عالم كون چيزى نيست كه تابع نظام كلى نباشد،حتى ريزهپاشهاى طبيعت همچون صدف كه اسبابهاى نادرازو بدستشود، هرآينه حكم مىكرديم كه: زندگانى اسيران، محض بيهودگىاست نه شبيه بيهودگى.
اما با وصف اين، دقت عميق ما را فايده دهد كه اسيران را درمقاومتبا فنا، قانونهاى غريب است كه ضبط آنهاامكان ندارد. جزاين كه اسير، آنها را با پستان مادر فرا گرفته و بر آنها تربيتيافته وبرحسب حاجتخود نيز درآنها بيفزوده و هر آنكس در دانستن آنقوانين ماهر باشد، در مطابق كردن آنها با اعمال نيز مهارت دارد. ودرميدان زد و خورد بقاء موفق باشد.
و كسى كه از اينها عاجز استبهزودى فانى شود، بهخصوصچون عجز او از جهت زبانآورى يا بزرگى نفس، ياقوت احساس، ياجرات قلب باشد كه لامحاله هلاك شود.
قوانين زندگانى اسير همان است كه مقتضى احوالات او است; واو را مجبور ساخته تا احساسات خويش، با آنهامطابق نمايد و تدبيرنفس خود بهموجب آنها كند. مثل اين كه درمقابل كبريا و جبروت،فروتنى و كوچكى اظهاردارد و شدت را با ملايمت تعديل نمايد. وچيزى كه از او طلبند پس از اندك ممانعتى عطا كند. و سياستسستىوسختى را استعمال نمايد. و با شكايت از حاجتمندى، كسب كند. و مالرا با پنهان داشتن حفظ كند. و لغزشهاىمستبد را ناديده انكارد. و ازآنچه شنود خويشتن كر سازد. و اظهار نداشتن نكويى كند. و علم را بهتجاهل مستورسازد. و عقل را به ابلهى فرو پوشد. و هر كار نيكى بهمستبد منسوب سازد; مثلا اگر از قبيل باران باشد، نسبتبهيمن او دهد- و هر شرى كه روى دهد، از روى استحقاق خود و ابناى جنسش داند.و چون مطالبه حقى خواهد،از روى عجز و الحاح طلب كند.
و غير اينها از قانون اسيران، كه اگر رؤس مسائل آنها را بيان كنيمخواننده را ملالت گيرد تا به تفصيلات آنهارسد.
اينها بجاى خويش، ولى چيزى كه اسير از آن بيش از هر چيزترسد آن است كه: اثر نعمتخداى تعالى، در مال ياجسم او ظاهر شودو جاسوسان را چشم بر آن افتد! و اصل عقيده چشم بد، نيز از همينبوده. يا اين كه او را درعلم يا جاه و رتبه، يا در نعمتى مهم، شانى ظاهرگردد و حسودان به نزد مستبد از او سعايت نمايند. (و اصل شرحسد كهاز آن پناه به خداى برند همين بوده) و گاهى نيز بيچاره اسير، در حفظچيزى كه پنهان داشتن او ممكننباشد همچون: زن نكو روى، يا اسبگرانقيمت، يا خانه بزرگ خوب، حيلت ورزد.
و او را نسبتبدشگونى محافظت نمايد و اصل بدشگونى از اينبوده كه گفتهاند: بدشگونى، در قدم زنان وپيشانى اسبان و آستانه خانهاست.
و خود از آنچه ذكر شد، بهوضوح پيوست كه تربيت صحيح درعهد استبداد، نه مقصود است و نه مقدور، مگرآنچه با بيم دادن از شرستمكاران واقع شود. و اين نوع تربيت موجب كنده شدن دل است نهمايه تزكيه نفس. چهعلماى اخلاق و سياست، اجماع كردهاند كه: درمقام تربيت، با دليل ساكت نمودن بهتر از نويد دادن است، تا چهرسد بهبيم دادن. و بر همين قاعده، قول خود را بنا نهادهاند كه (مدرسهها گناههارا اندك سازد نه زندانها) چهمعلوم داشتهاند كه قصاص و عقاب، دربازداشتن نفوس كمتر فايده بخشد. همچنانكه حكيم عرب سروده:
لاترجع الانفس عن غيهامالم يكن منها لها زاجر
نفسها زگمراهى بازگشت كى داردتا نباشدش از خويش آميخته نفس باز آرد؟
و هر كس در اين قول خداى تعالى نيكو تامل نمايد كه فرموده:«ولكم في القصاص حيوة يا اولىالالباب» (11) -ملاحظه كند كه معنى قصاصدر لغت مساوات است و در قرآن كريم و ساير كتب آسمانى با دقت نظرنمايد ومتابعت مسلك انبياء عظام عليهم السلام پيشنهاد سازد واضحبيند كه مواظبت راه هدايت نخستبه ساكتنمودن، پس از آن نويداخروى يا دنيوى، و بعد از اينها ترسانيدن از عذاب آخرت و بستندرهاى نجات را بهكلىبر آنها.
و اما تربيتى كه گم گشته ملتها، مىباشد و نبودن او در مشرقمصيبت عظمى است، تربيتى باشد بر اين ترتيبكه نخست، عقل را ازبهر تميز دادن آماده سازند. و بعد از آن از بهر نيكو فهميدن و ساكتنمودن. و بعد از آنمشق و عادت دادن. و بعد از آن بهخوبى اقتدا جستنو مثال آوردن. و بعد از آن مواظب و مستمر در كار بودن،مهيا نمايند.
پس در صورتى كه بهسبب ممانعت طبيعت استبداد، اميدى درتربيت عاميان بر اين اصول نبود، خردمندانىكه بدان مبتلا باشند، چارهندارند جز اين كه نخستسعى نمايند تا مانعى كه بر عقلها فشار همىآرد، برطرفسازند. و بعد از آن مواظب تربيتشوند; چه در آن هنگام،ايشان را امكان دارد كه نسلا بعد نسل تربيت رادريابند و توفيق باخداى است.
پىنوشتها:
1) همانطورى كه كواكبى خود توضيح مىدهد منظور وى از اينگونه عبادات، «عبادات مجرده ازخلوص» وآگاهى است وگرنهبه همراه اين دو صفت، سختبا استبداد منافات و مباينت دارد.
2) سوره عنكبوت، آيه 45.
3) المحجة البيضاء، جلد2، صفحه 123.
4) شهاب الاخبار، ص 21، حديث 126. بحار، ج 6، ص 154، حديث 9. كافى، ج 2، ص 250،حديث 7.
5) نهج الفصاحه، ص 25، حديث 136.
6) البته اين احاديثسلب تكليف و مسؤوليت از مؤمنان نمىنمايد، بلكه آنان را به صبر و بردبارىدر برابرمشقتها و مصيبتها فرا مىخواند.
7) مجمعالزوائد و منبع الفوايد، ج4، ص63، با اندك تفاوت.
8) سوره هود / 18.
9) سوره بقره / 193.
10) شهاب الاخبار، صفحه 137، حديث 759.
11) سوره بقره، آيه 179.