بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب طبایع الاستبداد یا سرشتهای خودکامگی,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     01 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     02 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     03 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     04 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     05 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     06 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     07 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     08 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     09 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     10 - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
     fehrest - طبايع الاستبداد يا سرشتهاى خودكامگى
 

 

 
 

استبداد با مال

اگر استبداد شخصى بود و مى‏خواست‏حسب و نسب خويش بيان‏سازد، هرآينه مى‏گفت: نام من شر است، پدرمستمكارى، مادرم‏بدرفتارى، و برادرم خيانتكارى، و خواهرم درويشى، و عمويم‏تنگدستى، و خالويم زبونى، وفرزندم بينوائى، و دخترم بيكارى، ووطنم خرابى، و قبيله‏ام نادانى است.

اما در وصف مال، صحيح است كه گفته شود: قوت، مال است. وعقل، مال است. و دين، مال است. و ثبات، مالاست. و شان، مال است.و جمال، مال است. و تربيت، مال است. و صرفه‏جويى، مال است. وحاصل كلام آن كه:تمامى آنچه انسان به ثمره آن منتفع گردد، مال‏مى‏باشد. و تمامى اين اسباب با ثمرات آن به‏واسطه استبداد وعرضه‏فساد باشد بلكه در راه آن جلب و بال نمايد.

همانا نظام طبيعى در تمام حيوانات حتى در ماهى دريا و جانوران‏خرد بجز عنكبوت، چنان مقتضى باشد كههر يك جنس از حيوان،بعضى از ايشان بعض ديگر را نخورند. ولى انسان انسان ديگر را همى‏خورد. و ازبيعت‏حيوانات آن باشد; كه روزى از خداى سبحان طلب‏كنند; يعنى از محل طبيعى آن، اما انسان حريص باشدكه طلب روزى ازبرادر خود نمايد.

انسان، روزگارى طولانى زندگى نمود در حالتى كه گوشت ابناى‏جنس خود، از آدميان همى خورد، تا آن كهحكماى چين و هندتوانستند خوردن گوشت را به كلى منسوخ سازند. بعد از آن شريعتهاى‏دينى اولى، درممالك ديگر پديد گرديد و نخست‏خوردن گوشت‏انسان را به قربانيها كه از جنس آدمى از بهر معبود مى‏نمودند،مخصوص داشت و از آن پس رسم قربانى را باقى گذاشتند، ولى آدمى‏قربان شده را طعمه آتش مى‏نمودند تا بهتدريج آدميان لذت گوشت‏برادران خويش فراموش كنند، تا آن كه خداى عز وجل قربانى آدميان رابه‏دستابراهيم عليه السلام به قربانى حيوان بدل فرمود و بعد از اوموسى و باقى انبياء عليهم السلام پيروى او نمودند -و آئين اسلام نيز برآنگونه بيامد، اما عيسى عليه السلام قربانى حيوان را به نان تبديل فرمودو ليكن اين قانونتنها در كليسا معمول گرديد و عموم نيافت.

و همچنين خوردن گوشت آدمى در نزد آدميان منسوخ شد، مگردرميان بعضى قبايل زنگيان كه تاكنون موجودمى‏باشد.

ولى استبداد ميشوم، خوردن گوشت آدميان را به شكلى سختترو تلختر دوباره زنده ساخت. بدينسان كهمردمان را طعمه ستمكاران‏نمود، جز اين كه آدم‏خواران نخستين، دشمنان خويش را به تنهايى‏اسير نمودهمى‏كشتند و مى‏خوردند. ولى مستبدين، رعيت‏خود را اسيركرده با نشتر ظلمشان فصد نمايند و خون جانايشان را بر مكند. يعنى‏اموالشان به يغما برند و ايشان را بكار افكنده عمرشان در بيگارى كوتاه‏سازند. يا ثمرهزحمات ايشان به يغما برند. و همچنين ما بين‏آدم‏خواران اولى با آخرى در غارت عمر و گرفتن جان، فرقىنباشدمگر در شكل.

همانا بحث استبداد با مال، بحثى است كه علاقه قوى با ظلم‏فطرى انسان دارد و از اينرو چنان ديدم، كه باكىنباشد در دنبال نمودن‏مقدماتى چند كه نتيجه آنها تعلق به استبداد اجتماعى دارد و قلعه‏هاى‏استبداد سياسىآنها را حمايت نمايد.

از آن‏جمله آن است كه: مجموع بنى‏آدم كه شماره ايشان را به هزارو پانصد مليون تخمين نموده‏اند، نصف ايشانبار دوش نصف ديگرمى‏باشد و اين نصفه به‏سبب زنان شهرها اكثريت دارند - آيا زنان كيان‏باشند؟ زنان، هماننوع بشر هستند كه مقام ايشان در طبيعت‏بدين صفت معروف گرديده كه حافظ باقى بودن جنس آدمى هستندوبه‏جهت هزار مادينه از ايشان، يك نفر نرينه كافى باشد. و نيز باقى خلق‏بشر كه نرينه هستند، همواره دچارخطرها و مشقتها مى‏باشند - يا آنچه‏را جنس نرينه زنبور عسل سزاوار است، آدميان نيز سزاوارند - پس‏به‏سبباين نظر، زنان با مردان امورات زندگى را تقسيم نمودند - ولى‏تقسيمى از روى ستمكارى. و خود حكم گرديده،قانون عمومى، سنت‏نهادند و كارهاى سهل و آسان را به‏دعوى ضعف، قسمت‏خويش قراردادند و نوع خودشان رابه گمان پاكدامنى، مطلوب و عزيز ساخته،شجاعت و كرم را از بهر خودشان صفت ناپسند، و از بهرمردان‏پسنديده دانستند. و چنان تعيين نمودند: كه نوع ايشان اهانت رسانند واهانت نشوند و ستم نمايند ياستم بينند در هر دو حال ايشان را اعانت‏كنند - و دختران و پسران خويش، بر همين قانون تربيت نمايند - وازاين‏جهت‏بعضى اخلاقيان زنان را نصفه مضره ناميده و گفته است كه:ضرر زنان شهرنشين و اهل مدنيت، ازقرار نسبت، مضاعف ترقى‏نمايد. چه زن در بدويت و صحرانشينى، نيمه ثمره كارهاى مرد را از اوسلب نمايد - وزن شهرى، دوتا را از سه تا بربايد - و زن تربيت‏شده پنج‏از شش، بازگيرد. و همچنين زنان پايتخت نشين، درزيان رسانيدن،ترقى نمايند. و از آن پس، جنس نرينه آدمى، نيز مشقتهاى حيوة را، ازروى ستمكارى قسمتنموده‏اند. چه رجال سياست و اهل دين واشخاصى كه ملحق بر ايشانند و شماره ايشان بيش از يك درصدنيست‏به نصفه آنچه از خوان آدميان خشك شود يعنى ماحصل عمر ايشان يابيشتر، بهره برند و در راه عيش واسراف خويش صرف كنند. شاهد اين‏مدعا آن كه كوچه‏ها و خيابانها را، به مليونها چراغ، زينت دهند كهگاهى‏اوقات، از آنها عبور نمايند و مليونها از فقراء كه در خانه‏هاى خويش درتاريكى زندگى نمايند، به فكر ايشاننيايد.

و بعد از آن اهل صنعت‏هاى نفيسه و صاحبان كمال و بازرگانان‏حريص يا انبارداران و امثال اين طبقات، كهايشان نيز به اندازه يك‏درصد تخمين شده‏اند، يك تن از ايشان به مثل آنچه ده‏ها و صدها وهزارها از صنعتگرانو برزگران، زندگى كنند به مصرف رساند - و اين‏قسمت مختلف، درميان آدم و حوا تا اين نسبت دور از يكديگر،همان‏قسمت است كه او را استبداد سياسى بياورده. بلى روا نيست‏دانشمندى كه خرمى عمر خويش، در تحصيلعلم سودمند يا صنعت‏مفيد، صرف نموده با جاهلى كه در سايه ديوار، خفته مساوى باشد. وهمچنين كوشنده‏اىكه خود را به خطر درافكنده، با تنبلى كه نام ونشانى از او نباشد. و ليكن عدالت مقتضى اين تفاوت نيست،بلكه‏سزاوار انسانيت آن باشد كه شخص با ترقى، دست فرد درمانده رابگيرد و او را در منزلت‏با خود شريكساخته، زندگانى او را نيز به‏زندگانى خويش نزديك نمايد.

خداى سبحان جل شانه، سلطنت انسان را بر تمامى اكوان‏بگسترانيده و انسان نيز طغيان نمود و ستمكارىورزيد و خداى‏خويش فراموش كرده، مال و جمال را پرستش نمود و اين دو را آرزو ومطلب خود، قرار داد. گفتىاز بهر آن، خلقت‏شده تا خدمتگذار شكم وعضو قبيح خود باشد و بس. او را كارى جز خوردن و سودن نباشدونظر بدانكه مال وسيله‏اى است رساننده به سوى جمال، نزديك بدان‏رسيده كه بزرگترين هم آدمى در جمعمال باشد و از اين جهت او رامعبود ملتها و «سرالوجود» لقب بداده‏اند.

«كريستو» تاريخ‏نگار روسى، حكايت كرده كه: «كاترين‏» ازكسالت رعيت‏خويش شكايت نمود، از بهر او چنان راىدادند كه زنان‏را بر بى‏باكى و بى‏پردگى وادارد. او نيز چنان كرده جامه رقص را اختراع‏و معمول داشت. جوانانمملكت، چون چنين بديدند از پى كار كردن‏برآمدند كه مال بدست آورده بر زنان صاحب جمال صرف نمايندوبدين تدبير در ظرف پنج‏سال دخل خزانه دولت دو برابر گرديد وميدان اسراف اموال از بهر «كاترين‏»سعت‏يافت. همانا تمامى‏مستبدين را حال بر اينگونه است كه اخلاق در نزد ايشان اهميتى نداردبلكه تمامى همايشان مال باشد.

مال در نزد صرفه جويان، چيزى است كه انسان بدو منتفع گردد ودر نزد حقوقيان، چيزى است كه دادن وندادن، در او جارى شود. و درنزد سياسيون، چيزى است كه قوت و سپاه با آن بدست آيد. و در نزداهل اخلاق،چيزى است كه زندگانى با شرف، بدو حفظ شود. مال‏بدست آيد از فيضى كه خداى سبحانه و تعالى در طبيعتو اسرار او به‏وديعت نهاده، و ملك نشود يعنى مخصوص انسانى نگردد، مگربدانكه كه در او كار كنند يا در مقابلچيزى باز ستانند.

تمول، يعنى ذخيره كردن مال برحسب طبيعت، در بعضى‏جنسهاى اندك، از حيوانات پست ضعيف مى‏باشد.همچون: مور ومگس عسل. اما در حيوانات بلند رتبه، اثرى از طبيعت تمول، يافت‏نشود. بجز انسان كه طبيعىخويش ساخته. - انسان تمول را طبيعى‏خويش ساخته، زيرا كه حاجت محقق يا موهوم، داعى آن باشد.وحاجتمندى محقق نباشد مگر در نزد سكنه ممالكى كه حاصل وميوه‏جات آن بر اهلش تنگ است‏يا سرزمينىكه در بعضى سنوات‏عرصه قحطى باشد. و نيز حاجتمندى عاجزان، به‏جهت قسمتى ازتمول در مملكتى كهمبتلا به بجور طبيعت‏يا ستم استبداد باشد ملحق‏به حاجتمندى محقق است. و بسا باشد كه صرف مال، براشخاص‏مضطر يا بر مصرفهاى عمومى در شهرهايى كه نظم عام در آنها ناقص‏است، ملحق به احتياج محققباشد.

و مراد به نظم عام، زندگانى اشتراكى عمومى است كه اسلام آن رابياورد (1) و ليكن افزودن از دو قرن نپاييد ومسلمانان در آن دو قرن،بينوايى كه وجوه صدقه و كفاره خود را بدو دهند درميان خودشان‏نمى‏يافتند. چههمچنانكه اسلام، سلطنت «ديمقراطى‏» يعنى شوراى‏عمومى كه ذكر آن بگذشت اساس بنهاد; همچنين قانونزندگانى بياوردكه قسمتى از آن را اغلب عالم متمدن اروپ آرزو همى كنند - با اين كه‏انجمنهاى منظم، كهمركب از ميليونهاى بسيار است درپى آن همى‏شتابند و با آن كه مقدارى از اصل آن در انجيل مى‏باشد كهمخصوص‏داشتن عشر اموال به درويشان است.

و اين انجمنها، مطالبه مساوات يا نزديكى در حقوق و حالت‏زندگانى ميان آدميان را همى نمايند. و در ضداستبداد مالى سعى دارندهمان مساوات و نزديكى كه در اسلام به‏وسيله انواع زكوات و تقسيم‏آن بر انواع مصارفعامه و انواع حاجتمندان، دينى لازم و مقررگرديده... و بر شخص دقيق، مخفى نيست: كه يك جزء از چهلجزءاموال، فقراى ملت را به اغنيا ملحق سازد. و جمع آمدن ثروتهاى مفرطكه توليد استبداد نموده [ و ] اخلاق رافاسد كند مانع شود. و همچنين‏آئين اسلام، بيشتر اراضى زراعتى را، ملك عموم ملت قرار داد تا آنها راآباد نموده و به جز ده يك، (3) يا خراج (4) بيت‏المال - كه از پنج‏يك تجاوز نمى‏نمود - چيزى بر ايشاننباشد. و ازآن پس، به‏جهت‏حاجتهايى كه ذكر آن بگذشت‏به اندازه حاجت،ثروت پسنديده باشد. اما به سه شرطوالا حرص تمول، از خصلتهاى‏قبيح است.

شرط اول : آن كه جمع آوردن مال، به طريق مشروع و حلال باشد.يعنى از بخشش طبيعت، يا از كشت و زرع، يادر اجرت كار، يا به عنوان‏قرض باشد.

شرط دويم : آن كه آن تمول، موجب تنگى لوازم و معاش ديگران‏نگردد; همچون احتكار ضروريات، يا مزاحمتصنعتگران و كارگران‏ضعيف، يا چيزهاى مباح را به قهر و غلبه مالك شدن، مثل تمليك‏بعضى از اراضى كه خالقبيچون، آنها را چراگاه و محل آسايش تمامى‏مخلوقات خود قرار داده و درحقيقت آن اراضى، مادر ايشان استكه‏از آبهاى خود، شيرشان دهد و از ميوه‏جات، غذا بديشان رساند و دردامن خويش ماوى بخشد. سپسمستبدين ستمكار نخستين بيامدند وقوانينى از خود جعل نمودند، تا آن اراضى را مخصوص خود داشته،ميانهآنها و فرزندان، حايل شدند. اينك سرزمين «ايرلاند» مثلا او راهزار تن مستبد مالى انگليسى قرق خود ساختند،محض اين كه به دوثلث‏يا سه ربع فايده، زحمت ده مليون آدمى كه از خاك ايرلاند خلقت‏شده بودند بهره‏ورگردند.

و مملكت مصر را نيز حال، قريب به ايرلاند است، اگرچه در مآل‏بالاتر از آن شود. و خود چه مقدار از آدميان دراروپاى متمدن‏بخصوص در شهر لندن، همى باشند كه هيچيك زمينى كه دراز كشيده‏بر آن نخسبد به‏دستنياورند، بلكه غالب در طبقه زيرين كه گاو نيز درآنجا نخسبد سكنى نموده همگى به صف نشسته باشند. زيرا كهمكان،گنجايش دراز كشيدن ندارد و طنابهاى علفى به شكل افقى از سقف‏آويخته هر يك سينه خويش بدانتكيه داده بخسبند و بر راست و چپ‏پيچ و تاب همى خورند. و سلطنت چين كه در نظر متمدنين، نظمآن‏مختل است، قوانينش تجويز ننمايد كه يك نفر افزون از مقدارى معين،زمين مالك شود; يعنى زياده از بيستكيلومتر مربع كه كمتر از پنج‏فدان مصرى مى‏باشد (5) همچنين دولت روسيه كه در اصطلاح اكثراروپائيان بهقساوت معروف است، دراين اواخر از بهر ايالات بولونى‏و ولايات غربى، قانونى شبيه به قانون چين بنهاد و بر آننيز بيفزود كه‏شنيدن دعوى دين بدون ثبت را بر برزگر ممنوع داشت و نيز برزگر رااجازت نباشد كه بيش ازپانصد فرنك قرض نمايد. اما سلطنتهاى مشرقى اگر كار خويش را درنيافته، قانونى از قبيل‏قانون روسيهبگذارند و بعد از پنجاه سال يا يك قرن، اراضى زراعتى آن‏همچون ايرلاند انگليسى، بيچاره گردند كه در مدتسه قرن يك‏شخص واحد يافت‏شد كه خواست‏بر او رحم آورد و فيروزى نيافت.مقصود از آن شخص «گلادستون‏»است (6) اگرچه ممالك مشرق شايددر سى قرن كسى را نيابد كه بر او رحم آورد.

اما شرط سيم، به‏جهت جواز ثروت، آن است كه مال از قدر حاجت‏به بسيارى تجاوز ننمايد، چه افراط ثروت;اخلاق حميده را در انسان‏هلاك سازد و چون خود را بى‏نياز بيند طغيان نمايد. و خود شريعتهاى‏آسمانى وهمچنين حكمت‏سياسى و اخلاقى و عمرانى، ربا را محض‏همين حرام نمودند كه مساوات ميان مردم محفوظماند و در قوه مالى بايكديگر نزديك باشند. چه ربا كسبى باشد بدون عوض مادى و اين‏معنى غصب است و بدونكار كردن كه مايه خو كردن با بطالت است واخلاق از بطالت فاسد گردد و بدون خسارت طبيعى همچونتجارت وزراعت املاك. و از مطالب مقرره در نزد سياسيون اروپ كه خلافى درآن نيست، آن است كه هيچ كسبىبى‏ننگ‏تر از ربا نباشد، مادامى‏كه ازروى اعتدال بود و خود با ربا ثروتها فزونى گيرد و امر مساوات درميان‏مردماختلال پذيرد.

و ماليون و صرفه‏جويان در باب ربا نظر نموده، بالاخره گفته‏اند:معتدل آن سودمند بلكه ناگزير است. اولا بهجهت‏برپاى بودن‏معاملات بزرگ و ثانيا به‏جهت آن كه وجه نقدى كه موجود است از بهرداد و ستد و معاملاتكافى نباشد، تا چه رسد به وقتى كه قسمتى از آن راگنجينه و ذخيره سازند و در معامله نباشد. و ثالثا به جهتآن كه بسيارى‏از متمولين نمى‏دانند چگونه از مال سود به‏چنگ آرند يا قدرت بر آن‏ندارند. همچنانكه بسيارى ازدانايان، راس‏المال و شركا نيابند. پس اين‏نظر از حيث ترقى ثروت، يكان يكان صحيح است. اما اخلاقيانبدان‏نظر كنند كه ضرر اين معنى از بهر جمهور ملت‏بيش از نفع آن است. چه‏اين ثروتها يكان يكان استبدادداخلى را برقرار دارد و مردما را بر دوصنف آقايان و غلامان، قرار دهد، و استبداد خارجى را نيز قوت دهد،وتعدى را از روى مال و استعداد بر آزادى و استقلال ملت ضعيف، آسان‏نمايد. و اين مقاصد، در نظم حكمت وعدالت فاسد باشد و از اينروتمام مذاهب ربا را مطلقا حرام نمودند.

حرص تمول، كه طمعى زشت است در نزد اهالى سلطنت عادله‏منظمه، بسيار آسان باشد; مادامى‏كه فساداخلاق بر اهالى غلبه نكرده‏باشد همچون بسيارى از ملتهاى متمدنه در عهد ما; چه فساد اخلاق،ميل تمول را درنسبت احتياج از روى اسراف، افزون سازد.

وليكن تحصيل ثروت در عهد حكومت غيرعادله، بس دشواراست، و شايد امكان نپذيرد مگر از طريق رباخوارىبا ملتهاى‏بى‏تربيت، يا از طريق تجارت بزرگ كه قسمى از احتكار در او باشد ياآبادى نمودن در بلاد دور دست‏ياتحمل خطرها.

و اين حرص زشت در عهد سلطنت مستبده، در سر مردمان‏شدت نمايد; زيرا كه تحصيل مال، به دزدى از خزانهمملكت، يا تعدى‏بر حقوق عموم مردم، يا غصب مال ضعفا، آسان باشد. و همچنين‏وسائل ديگر كه هركس تركآئين و وجدان و حيا بگويد و در اخلاق‏سفلگى پيش گرفته با مستبد اعظم يا اعوان او مناسبت‏حاصل نمايد،تحصيل ثروت از برايش ميسر باشد، و همين قدر او را كفايت نمايد كه‏به آستان يكى از ايشان اتصال جسته با اوتقرب جويد و اظهار نمايد كه‏او نيز در اخلاق مانند وى و بر طريقه وى مى‏باشد و از بهر برهان صدق‏خويشمقدارى چاپلوسى بجاى آورده گواهى دروغ بدهد و خدمات‏شهوتى و جاسوسى و رهنمايى بر غارت مردمان راپيشه كند. و بعد ازآن كه در خدمت او برقرار گردد و بر بعضى رازهاى پنهانى او آگاهى‏يابد و مستبد از كشف آنرازها يا از روى حقيقت‏يا از راه واهمه بترس‏اندر شود، اين شخص چاپلوس را رسوخ قدم حاصل آيد بلكهخوددرى از براى ديگرى شود و در اينصورت چون اوضاع روزگار با اومساعدت نمايد كه ديروقتى ثبات ورزد،ثروت بى‏اندازه تحصيل‏نمايد. - و اين معنى در مشرق و مغرب، بزرگترين درهاى ثروت است.و بعد از آن تجارتبا دين مى‏باشد و از آن پس رباخوارى و بعد از آن‏اسباب بازيچه.

و اصحاب تدقيق مذكور داشته‏اند كه ثروت بعضى از افراد مردم‏در سلطنت عادله، بسى مضرتر مى‏باشد تا درسلطنت مستبده. زيرا كه‏توانگران در سلطنت عادله، قوت مالى خويش را در افساد اخلاق‏مردمان و ضايعساختن مساوات و ايجاد استبداد صرف نمايند، اماتوانگران سلطنت استبداد، ثروت خويشتن در اظهار جلالت وبزرگى‏جستن و ترسانيدن مردمان و بدل ساختن سفله طبعى حقيقى را به‏بزرگى دروغين صرف كنند يا كليهاموال خود در راه فسق و فجور به‏باددهند. بنابراين ثروت ايشان بزودى زوال پذيرد; چه او را، قوى‏تر آنهاازضعيف‏تر غصب نموده و زايل گردد (سپاس خداوند را) پيش ازآن كه صاحبان آن يا وارثان ايشان، بدانند كهثروت چگونه محافظت‏شود و چگونه افزون گردد و چگونه مردمان را بدان از روى قانون‏مستحكم، بنده بايدگرفت. همچنانكه حال، در اروپاى متمدن مى‏باشدكه هر لحظه طايفه «آنارشيست‏» ايشان را با شرطهاى خويش، تهديدهمى كنند كه از مقاومت استبداد مالى در آن مايوس مى‏باشند.

اكنون باز گرديم به سوى بحث طبيعت استبداد نسبت‏به مطلق‏مال، پس گوييم: همانا استبداد، مال را دردست مردمان، عرصه يغماى‏مستبد و ياوران و كارگران او قرار دهد كه آن را به باطل غصب نمايند وهمچنينعرصه غارت تعدى كنندگان، از قبيل دزدان و حيلت‏گران‏سازد كه در سايه امنيت استبداد همى چمند، و چونمال جز به مشقت‏تحصيل نشود، لاجرم نفوس، اقدام بر زحمت و تعب را با ايمن نبودن‏بر انتفاع ثمره آن اختيارنمايد.

حفظ مال، در عهد اداره استبدادى دشوارتر از كسب او مى‏باشد.زيرا كه ظهور اثر او بر صاحبش، موجب جلبانواع بلاها بر وى گردد.و از اينرو مردمان مجبورند كه در زمان استبداد، نعمت‏حق سبحانه وتعالى را مخفىساخته اظهار درويشى و فاقه كنند. و از اين جهت درامثال گفته‏اند: «حفظ يك درهم از زر، محتاج يك قنطار ازعقل‏مى‏باشد». و نيز گفته‏اند: «خردمند را لازم است كه زر و محل سفر وآئين خويش نهان دارد». و همچنينگفته‏اند: «خوشبخت‏ترين مردمان،درويشى باشد كه فرمانروايان را نشناسد و آنها هم او را نشناسند».

يكى از طبيعتهاى استبداد، آن است كه توانگران از روى فكر،دشمنان او همى باشند. اما از روى كار، اركان اويند. چه مستبد،توانگران را خوار سازد و باز به نزد او آيند و ايشان را همى دوشد و بازبر او مهربان باشند. و از اينروزبونى در ملتى كه توانگرانش بسيارباشند راسخ گردد.

اما درويشان، مستبد از ايشان ترسان است چنانكه ميش از گرگ‏ترسد. و با بعضى كارها كه ظاهر آن رافت‏باشد،دوستى ايشان همى‏جويد و مقصودش آن كه دلهاى ايشان را نيز كه جز آن مالك نيستند به‏يغما برد - وهمچنين درويشان از او ترسانند و از پست‏فطرتى وفرومايگى او هراس دارند مانند مرغان ضعيف كه از عقاب وقوش به‏هراس اندرند و ياراى خيال كردن در كار او ندارند تا به انكار آن رسد!گويى توهم نمايند كه درونسرهاى ايشان جاسوس مستبد را، مكان‏است. و گاهى فساد اخلاق، در درويشان بدانجا رسد كهخوشنودى‏مستبد ايشان را خرم سازد به هرصورت كه خوشنودى او دست دهد.

در مدح مال چنين گفته‏اند كه: «بزرگترين حلال مشكلات زمانه‏مال مى‏باشد» و نيز گفته‏اند: «شرف حفظنشود مگر به خون - و عزت‏ميسر نگردد مگر به مال‏» و در خبر رسيده كه: «دست زبرين نيكوتر ازدست زيريناست‏» و نيز رسيده كه: «توانگر سپاسگذار بهتر از درويش‏شكيب‏دار مى‏باشد».

اما در قديم، ثروت عمومى را اهميتى نبود ولى اكنون كه جنگهاى‏عالم محض همسرى و غلبه جستن در علم ومال مى‏باشد، ثروت عامه‏را اهميتى عظمى حاصل آمده تا حفظ استقلال توان نمود. ولى باوصف اين، ملتهاىاسير گرفتار را بهره‏اى از ثروت عمومى نباشد. چه‏منزلت ايشان در انجمن انسانيت همچون چارپايان است كهايشان رادست‏بدست گردانند. اين مطلب در جاى خويش ماند - ولى مال بسياررا بر زندگى با شرف آفتها باشدكه بندهاى اهل فضيلت و كمال از آنها به‏لرزه آيد. چه ايشان روزى را بقدر كفاف با حفظ آزادى و شرف، برتر ازآنشمارند كه اسباب خوشى و اسراف را مالك باشند و مال افزون ازحاجت را چنان بينند كه بلا در بلا اندر بلامى‏باشد.

يعنى بلا مى‏باشد از جهت تعبى كه در تحصيل آن كشيدن بايد. وبلا مى‏باشد از جهت اضطراب و تشويش درمحافظت آن. و بلامى‏باشد از جهت اين كه صاحبش را بر ميخ استبداد بسته دارد - امابه كسى كه بقدر كفافمالك است‏به اطمينان و آسايش زندگى نمايد وبر دين و شرف و اخلاق خويش فى‏الجمله ايمنى دارد.

اخلاقيان مقرر داشته‏اند: كه انسان انسان نباشد مادامى‏كه او راصنعتى نباشد كه معاش را بطور ميانه‏روىكفايت نمايد، نه از قدرمعيشت ناقص باشد كه زبون شود و نه افزون آيد كه طغيان ورزد. ومعنى اين حديثهمين است كه فرموده‏اند: «فازالمخفون، يعنى‏سبكباران فيروزى يافتند» و نيز اين حديث «اسالوا الله الكفاف منالرزق،يعنى از خداى تعالى روزى بقدر كفاف مسئلت نماييد» و حكماگفته‏اند: «بى‏نيازى بى‏نيازى قلب است‏» وگفته‏اند: «بى‏نياز كسى باشد كه‏حاجتش اندك باشد - و غنى آن است كه از مردمان مستغنى است‏»بعضى ازحكما گفته‏اند: «هر آدمى فقير است‏بالطبع. چه مثل آنچه را كه‏مالك است گمان نمايد كه به همان قدر از دارائىاو ناقص است. پس‏آن كه مالك ده مى‏باشد خود را محتاج ده ديگر بيند و آن كه مالك هزاراست محتاج هزارهزار ديگر است‏» و اين است معنى اين حديث:«لو كان لابن ادم واد من ذهب (وفي رواية من غنم) لتمنى انيكون له واد اخر.يعنى اگر فرزند آدم را سرزمين پر از زر، (يا در روايتى پر از گوسپند)بودى هرآينه آرزو كردى كهسرزمين ديگر بدست آرد». (7)

اما مقصود اخلاقيان از نصيحت زهد در مال، آن نيست كه‏عزيمت ايشان از كسب مال بازدارند. بلكه مقصودايشان آن بود كه‏كسب مال از راههاى طبيعى با شرف، تجاوز ننمايد.

اما مستبدين را چيزى از اينها اهميت ندارد جز اين كه رعيت‏ايشان توانگر شوند به هر وسيله كه گوباش - ولىمستبدين غربى ملت‏را بر كسب اعانت كنند و شرقيان در اين فكر نباشند و اين از جمله‏فرقها ميانه دو استبدادشرقى و غربى است - و نيز از جمله فرقها، آن كه‏استبداد غربى محكمتر و راسختر و شديدتر باشد ولى با نرمى. (8) امااستبداد شرقى پريشان و زود زوال باشد با هراس و سختى. و فرق ديگرآن كه استبداد غربى چون زايل شود بهسلطنتى عادله تبديل يابد كه تاوضع روزگار مساعدت دارد اقامت نمايد. اما شرقى چون زايل گردد،استبدادىبدتر از نخستين به جايش نشيند; چه داب مشرقيان آن است‏كه در آينده نزديك فكر ننمايند، گويى بزرگترينهم ايشان فقط به‏مابعد مرگ بازگشت دارد.

و خلاصه سخن، آن كه استبداد دردى است كه صدمه آن ازو باسختتر و از حريق هولناكتر و از سيل خرابيشبزرگتر و نفوس را ازگدايى زبون كننده‏تر.

دردى است كه چون بر قومى فرود آيد، ارواح ايشان از هاتف‏آسمان شنوند كه ندا در دهد: قضا بيامد! قضا بيامد! و زمين با پروردگارخويش مناجات نمايد كه: بلا را كشف سازد و خود چگونه پوست‏بدنها از استبداد نلرزد، كهدر عهد او بدبختترين مردمان: خردمندان وتوانگران باشند. و خوشبخت‏ترين ايشان به ديدار او، نادانانودرويشان. بلكه خوشبخت‏تر، كسانى باشند كه مرگشان بزودى فرارسد و زندگان بر ايشان حسد برند.

استبداد با اخلاق

استبداد در اكثر ميل‏هاى طبيعى تصرف نموده اخلاق نيكو را ضعيف يافاسد يا به‏كلى نابود سازد. و چنان كندكه انسان به نعمت مولاى خويش‏كفران كند. چه او آن نعمتها را از روى حق مالك نگرديده تا از روى حق‏سپاسآن گذارد. و چنان كند كه انسان بر قوم خود كينه ورزد چه ايشان‏ياوران استبداد، از بهر گزند او همى باشند ودوستى وطن را از وى ببرد،كه بر استقرار در وطن ايمنى ندارد، بلكه دوست دارد ازو بجاى ديگررود و محبت اورا با قبيله‏اش ضعيف نمايد، چه اطمينان ندارد كه‏علاقه‏اش با ايشان دوام يابد و اعتمادش به دوستى رفقااختلال پذيرد،چه خود مى‏داند كه ايشان مانند او هستند و پاداش و همراهى از بهر اومالك نيند - و شايد كهمجبور شوند كه رفيق خود را زيان رسانند بلكه‏به قتلش اقدام نمايند، در حالى‏كه گريان باشد.

اسير استبداد چيزى را مالك نباشد تا بر حفظ او حريص باشد.زيرا چيزى ندارد كه عرصه يغما نباشد وهمچنين شرفى ندارد كه‏عرصه اهانت نبود و نادان را اميدى به آينده نيست تا درپى آن رود و اونيز همچون عاقلبدبخت است. و همين حال، اسير را چنان نموده تا درعالم كون، لذت نعمتى را جز لذت حيوانى نچشد وبنابراين حرصش‏بر زندگى حيوانى بسى شديد باشد اگرچه بدبختانه باشد، و خودچگونه بر او حريص نبود كهغير از او چيزى نشناخته. اين زندگى كجاو زندگى ادبى كجا؟ اين زندگى كجا، و زندگى اجتماعى كجا؟اماآزادگان منزلت‏حيات حيوانى در نزد ايشان بعد از چند مرتبه مى‏باشد.و اين معنى كسى نداند جز اين كه آزادباشد يا خداوند پرده از روى‏بصيرتش برگرفته باشد. و مثال اين معنى، پيران باشند كه چون زندگانى‏ايشان بهتمامى، درد و بيمارى گردد و به دروازه قبر نزديك شوند، برزندگى خويش افزون از جوانان كه در آغاز زندگانى وآغاز لذت و آغازاميد مايلند حريص باشد.

استبداد، آسايش فكر را سلب نمايد و كالبد را بيش از آنچه بابدبختى نزار گردد لاغر سازد. پس عقلها بيمار گرددو شعور برحسب‏درجات مختلف در مردمان اختلال يابد - و عوام الناس كه از اصل ماده،خرد ايشان اندك است،گاهى مرض عقلى در آنها به درجه‏اى رسد كه‏هرچه از لوازم زندگى حيوانى ايشان نباشد درميان خير و شر آنتميزدادن نتوانند، و پستى ادراك ايشان به‏مجرد آثار و بزرگى و جلالت كه‏در مستبد و ياوران او نگرند چشمشانخيره گردد، و به محض شنيدن‏الفاظ مدح و عظمت در وصف او و حكايتهاى قوت و شوكت اوفكرشان تيره شود.پس چنان بينند و فكر نمايند كه دوا، در دردمى‏باشد. و درمقابل مستبد منقاد و مطيع شوند، بدانسان كهگوسپند درنزد گرگ منقاد گردد. در هنگامى‏كه با پاى خويش، به محل هلاك خودهمى شتابد.

و از اينرو، استبداد بر اين عقلهاى ضعيف عاميان علاوه بر اجسام‏ايشان مستولى گردد. و آنها را چنانكه خواهدفاسد گرداند - و برذهنهاى نزار ايشان غالب آمده، حقيقتها بلكه مطالب بديهى را برحسب‏هواى خويش مشوشسازد. بعد از آن مثل ايشان در اطاعت كوركورانه‏استبداد و مقاومت‏با راه راست و رهنماى، مثل پروانه و جانورانخردباشد كه خود را بر روى شعله چراغ همى درافكند و همى بينيم كه چون‏كسى خواهد ايشان را مانع ازهلاكت گردد، با او مقاومت و مغالبه‏نمايند.

و خود غرابتى نباشد اگر ضعف كالبد در ضعف عقل، اثر نمايد;چه در بيماران كه خرد ايشان سبك گردد وهمچنين مردمان دردمند، كه‏ادراكشان نقصان پذيرد از براى اين معنى شاهدى واضح است.همچنانكه باكمترين نظر دقت، فرق سلامت و فراوانى خون و قوت‏جسم و زيبايى هيئت، ميانه جماعت آزادان و اسيرانظاهر شود.

بسا باشد مطالعه كننده هوشمند، كه فكر خويش در ممارست‏طبيعت استبداد به تعب نفكنده شبهه نمايد كهاستبداد ميشوم را چگونه‏قوت منقلب ساختن حقايق باشد. پس گوييم: آرى استبداد حقيقتها رادر خاطرهامنقلب سازد به حدى كه بعضى از ملوك و امپراطورهاى‏پيشين توانستند به‏جهت تاييد استبداد خويش، باآئينها بازى كنند. وخود مردمان، سلطنتها از بهر پاسبانى و نگاهدارى خود برقرار داشتندو استبداد موضوع رامنقلب نموده، رعيت را پاسبان و خدمتگذارسلاطين ساخت، گويى آن بيچارگان از بهر ايشان خلق شده‏اند وآنان‏نيز اين معنى را پذيرفته رضا بدادند. - همچنانكه استبداد قوت‏اجتماعى ايشان را كه همان عين قوتسلطنت است در راه مصلحت‏خويش نه مصلحت ايشان بكار بردند، و ايشان رضا داده فرمان پذيرشدند و خودقبول نمودند كه استبداد ايشان را معتقد ساخت تا طالب‏حق را: فاجر، و تارك آن را: مطيع، و شكايت كنندهمتظلم را: مفسد، وباهوش دقيق را: ملحد، و گمنام بيچاره را: پرهيزگار امين دانستند.همچنانكه پيروىاستبداد كردند تا نصيحت‏گذارى را: فضولى، وغيرت را: عداوت، و جوانمردى را: سركشى، و حميت را: جنون،وانسانيت را: حماقت، و رحمت را: بيمارى، نام نهادند. و نيز با اوهمراهى كردند تا نفاق را: سياست، و حيلت را:تدبير، و دنائت را:لطف، و پست‏فطرتى را: خوشخويى، شمردند.

و خود اگر استبداد را در فكر ساده‏لوحان بر حقايق امور تحكم‏باشد غرابتى نخواهد بود، بلكه غرابت در آن استكه بسيارى ازخردمندان و از آن جمله جمهور تاريخ‏نگاران را غافل ساخته تا قاتلين‏غالب مردم را مردمان بزرگنام نهاده با نظر احترام و اجلال بديشان نظركنند، فقط محض اين كه ايشان آدميان بسيار، به قتل رسانيده ودرخراب كردن معموره عالم، اسراف ورزيدند. و از اين قبيل است درغرابت آنچه تاريخ نگاران، قدر ياورانمستبدين و اشخاصى كه در نزدايشان وجاهت و قبول يافته‏اند بالا برند. همچنين است افتخار اولاد، به‏اجدادمرحوم خودشان كه از ياوران و مقربين ستمكاران بوده‏اند.

و شايد مردمان را به‏خاطر رسد كه استبداد را نيكو كاريها باشد ودر اداره آزاد، مفقود گرديده و آنها را مسلمداشته، گويند: استبداد،طبايع را نرم و لطيف سازد و حق آن باشد كه اين معنى از فقدان‏جوانمردى حاصل شودنه از فقدان بدخويى. و نيز گويند: استبداد،فرمان بردارى و انقياد به مردمان آموزد. و حق آن است كه اين انقيادازترس و جبن باشد نه به اراده و اختيار. گويند نفوس مردمان را به احترام‏بزرگان و توقير ايشان تربيت نمايد،حق آن بود كه اين توقير با كراهت‏و بغض مى‏باشد نه از روى ميل و محبت. همچنانكه گويند: استبداد،فسق وفجور را اندك سازد و حق آن است كه اين معنى از بينوايى وعجز افتد نه از پاكدامنى و ديندارى. گويند استبداد،جريمه‏ها از قبيل‏قتل و ضرب و غيره اندك كند. و حق آن است كه استبداد، جريمه‏ها راپنهان دارد و شمردنآنها كمى گيرد نه شماره.

عدالت، در اخلاق آدميان آن كند كه دست عنايت در رويانيدن‏درخت. پس ملت همچون جنگل است كه اگر او رامهمل گذراند،درختانش درهم شود و اكثر آنها بيمار و زار گرديده، درخت قوى برشاخه ضعيف، غلبه نمايد و اورا هلاك سازد، و اين مثل قبايل وحشى‏باشد.

پس اگر اتفاقا باغبانى بدان جنگل آيد كه بقاى آن او را اهميت‏داشته باشد و او را خرم خواهد، به تدبير آنبرحسب طبايع آن درخت،پردازد. پس درخت قوت يافته، ميوه آرد و ميوه‏اش نيكو گردد و اين‏مثل سلطنتعادلانه است.

و هرگاه به هيزم‏شكنى برخورد كه او را مقصودى جز كسب‏عاجل نباشد جنگل را فاسد و خراب كند و اين مثلسلطنت مستبده‏باشد.

و اگر آن هيزم‏شكن غريب بود و از خاك آن سرزمين نبوده، نه اورا در آن مايه فخرى و نه از عيب آن بر وى ننگىرسد، جز آن كه هم اوتحصيل فائده عاجل باشد; اگرچه به كندن ريشه درختان بود. در آن‏هنگام قيامت كبرى وخرابى و هلاكت‏بزرگ برپاى شود. پس بنابراين،مثال مقام استبداد در خصوص اخلاق، مقام آن هيزم‏شكن استكه‏به غير از فساد از او اميد نتوان داشت.

اخلاق، اخلاق نباشد تا در دنبال قانون نرود و همين است كه درنزد مردمان، ناموس ناميده شود. اسير استبداد، از كجا تواند صاحب‏ناموس باشد، در صورتى‏كه آن همچون حيوانى است كه عنانش دردست ديگرى باشد تا بهركجا كه خود خواهد برد و زندگانى او پرى‏باشد درمقابل باد، كه بادش به هر سوى كشد. نه نظامى در زندگىدارد ونه اراده‏اى از خود. آيا اراده چه باشد؟ اراده يا ناموس اخلاق، همان‏است كه در تعظيم شان او گفته‏اند: اگرپرستش كسى را جز پروردگارروا بودى، هرآينه خردمندان پرستش اراده را اختيار كردندى. اراده،همان صفتاست كه حيوان را بر نبات رجحان دهد. چه در تعريف‏حيوان گويند: او متحرك است‏به اراده. پس اسير استبداد،كه از خويش‏اراده ندارد، حق حيوانى از او سلب شده تا چه رسد به انسانيت; زيرا كه‏او به فرمان غير خود رفتارنمايد نه به اراده خويشتن، و از اينرو فقهاگفته‏اند: غلام را در بسيارى از امور عزمى معتبر نباشد زيرا كه عزماوتابع مولاى خود است. اسير استبداد، را نظامى در زندگى نيست، چه‏گاهى توانگر شود و در اينصورت دلاور وكريم باشد و گاهى فقيرگردد و ترسو و چنس شود و همچنين ساير احوالاتش كه ترتيب ونظمى ندارد تا متابعتترتيب و نظ‏م معين كند; چه اسير را بر اسير ديگرستمى نباشد تا او را منع كنند يا نكنند، بلكه بر او ستم روادارند، خواه‏كسى يارى او كند يا نكند. چون روزى گرسنه ماند ناچار با گرسنگى‏بسازد و روز ديگر كه فراخىروزى بيند تخمه نمايد.

هر چه خواهد از او منع نمايند و هرچه نخواهد بر رغم او مجبورابه وى دهند. و كسى را كه حال بر اينگونه باشد، صفات حسنه از كجا دراو پديدار گردد و اگر در آغاز بوده چگونه فاسد شود.

كمتر چيزى كه استبداد در اخلاق مردمان اثر كند، آن باشد كه‏نيكان ايشان را مجبور سازد تا با ريا و نفاق خوگيرند، كه هر دو خصلتى‏سخت ناهنجارند. و بدان را يارى كند تا هرآنچه در دل دارند به ايمنى‏مجرى دارند،حتى از عيبجويى و رسوايى نيز ايمن باشند كه اكثر اعمال‏ايشان پوشيده ماند; چه استبداد، پرده‏اى بر آن افكندكه عبارت از ترس‏مردمان از پاداش شهادت دادن و بيم از عاقبت افشاى عيوب فاجران‏است. قوى‏ترين قانون ازبهر اخلاق، نهى از منكرات است‏با نصيحت‏و سرزنش. و نهى از منكر در عهد استبداد، از بهر كسى كهقدرت‏نداشته باشد و با غيرت باشد غير ممكن است. و شخص صاحب‏قدرت با غيرت، سخت اندك باشد، واندك افتد كه نهى از منكر نمايد واندك باشد كه نهى او سودمند افتد; چه او جز مردمان ضعيف و زبون راكه كارنيك و بد از ايشان نيايد نهى كردن نتواند، بلكه آنگونه اشخاص‏اختيار خويش در دست ندارند و موضوع نهىايشان و عيبجوئى آنان‏منحصر به صفات نكوهيده نفسانى شخصى گردد و فقط. و آن صفات‏خود بر احدىپوشيده نباشد. اما اشخاصى كه در عهد استبداد مصدروعظ و نصيحت و ارشاد همى باشند، پس ايشان مطلقا(اگر نگويم‏غالبا) از چاپلوسان رياكار، خواهند بود و كلام ايشان از تاثير سخت‏دور باشد. چه آن موعظه ونصيحتى كه اخلاص در او نبود مانند بذرمرده باشد. اما نهى از كارهاى زشت در اداره آزادى از براىهرغيرتمندى ميسر است كه با ايمنى و اخلاص بدان قيام نمايد، و نهى‏خويش نسبت‏به ضعفا و اقويا بدون تفاوتمتوجه سازد و تيرهاى‏ملامت‏خويش بر صاحبان شوكت و رؤسا، پرتاب كند. و درموضوعهاى تخفيف ظلم وترتيب نظم به خوبى اندر شده گفتگو نمايدو نصيحتى كه سود و ثمر بخشد همين باشد.

و چون مضبوط بودن اخلاق طبقات علياى مردمان، از امور بس‏مهمه مى‏باشد، لاجرم ملتهاى آزاد، آزادىخطابه و تاليفات ومطبوعات را رها ساخته، فقط تهمت و نسبتهاى زشت را استثنانموده‏اند. و چنان صلاحديدند كه مضرت بى‏نظمى در اين خصوص‏كمتر از محدود نمودن آن مى‏باشد. چه كسى در باب حكمرانانضامن‏نيست كه يك موى قيد و محاسبه را زنجيرى از آهن ساخته، دشمن‏طبيعى خودشان يعنى آزادى را خفهنمايند.

- اما قرآن آزادى قلم را به نهادن اين قانون، غرق نمود كه فرمود:«لايضار كاتب ولاشهيد. يعنى هيچ كاتب وشاهدى را نرسد كه كسى راگزند برساند». (9)

اينك ملتهاى متمدنه مى‏باشند كه جماعتى از خودشان را به نام‏مجلس نواب، مخصوص داشته‏اند و وظيفهايشان نگاهبانى و احتساب‏اداره سياسى عمومى است و اين معنى به‏درستى موافق است‏با آنچه‏قرآن كريم بدانفرمان داده است كه فرمايد: «ولتكن منكم امة يدعون الى‏الخير ويامرون بالمعروف وينهون عن المنكر يعنى بايدگروهى از شماباشند كه به سوى خير دعوت نموده امر به نيكى و نهى از بدى‏نمايند». (10) و در انتهاى اينيت‏شريف، مدح و توصيفى وارد گرديده‏كه نفوس نيكوكاران را وادارد تا مشقت اين وظيفه و منصب را كهذاتاشغلى شريف و در نزد مستبد و يارانش بس ناگوار است، تحمل‏نمايند. چه در آخر آيه فرمايد: «واولئك همالمفلحون‏».

خصلتهاى بنى‏آدم، اولا بر دو قسم تقسيم شود، بعضى از آنهاخصلتهاى نيكوى طبيعى باشد همچون: صدق،امانت، همت، مدافعه،رحمت. و بعضى ديگر خصال زشت طبيعى است، مانند: ريا، تعدى،جبن، قسوت; كه تمامطبايع و شريعتها بر زشتى آنها متفق است و قسم‏دويم، صفات كماليه; كه شريعتها به حكم الهام، معين نمودههمچون:تحسين ايثار و عفو و تقبيح زنا و طمع. و شايد در اين قسم از صفات،امورى يافت‏شود كه عقل همه كس،حكمت او يا حكمت عموم دادن‏او را درنيابد. جز اين كه منتسبين دين از روى احترام يا از ترس، امتثال‏آننمايند، و قسم سيم خصلتهاى معمولى است و او آن است كه انسان‏برحسب ارث يا به‏تربيت‏يا به عادت كسبنمايد. و برحسب ميل‏خويش بعضى را نيكو و بعضى را قبيح شمارد. از آن پس دقت‏نظر، مارا فايده دهد كه ايناقسام سه‏گانه در يكديگر مخلوط و با هم شركت‏دارند و بعضى در بعض ديگر اثر نموده و مجموع آنها در زيرتاثيرالفت‏باشد. به قسمى كه هر خصلتى از اينها در خاطرى راسخ گردد يامتزلزل باشد برحسب استمرار الفت‏ياقطع آن. مثلا قاتل، شناعت عمل‏خويش، در مرت دويم همچون نخستين درنيابد و همچنين جريمه درواهمهتخفيف يابد تا بدان درجه رسد كه از قتل لذت برد، گويى حق‏طبيعى او مى‏باشد. همچنانكه حال جباران وغالب سياسيون است كه‏ريختن خون را از بهر اغراض سياسى خويش جايز شمارند، و از اين‏جهت وصف ايشان بهجلادان صحيح باشد. چه فرقى نيست كه كسى‏را با شمشير بكشند يا با قلم، يا رگهاى كردنش قطع نمايند، يابدبختى‏بدو ميراث دهند.

و همچنين باشد اسير استبداد، بخصوص چون در اسيرى قديمى‏شده باشد كه بدترين خصلتها را ارث برد و بربدترين صفات تربيت‏شود و در تمام عمر، شرش همراه باشد. پس صفات نيكو وى را از كجاحاصل آيد؟ آيا درفاسد نمودن تمام خصال نيكوى طبيعى و شرعى ومعمولى او همين بس شدنى است كه مجبورا با ريا خو نمودهتا ملكه اوگرديده و بر نفس خودش نيز اعتماد نمانده; چه قدرت ندارد كه برحالتى پايدار در نفس خويش حكمنمايد; مثلا او را امكان ندارد تا به‏امانت‏خود جزم كند يا ثبات خويش را ضامن باشد و لاجرم در حق‏ذات خود بابدگمانى زندگى نمايد و در اعمال خويش مردد مانده، نفس‏خود را همى ملامت كند كه در امورات اهمالورزيده و نقصان خويش‏همى داند و ليكن نداند كه اين نقصان او را از كجا بيامده. پس خالق‏خويش را متهم داردو حال آن كه خالق او جل شانه، چيزى در خلقت‏او ناقص نفرموده. و گاهى تهمت‏بر آئين خود و گاهى برتربيت‏خويش و گاهى بر زمانه و گاهى بر قبيله و طايفه افكند، در صورتى‏كه‏حقيقت‏حال از تمامى اينها دور است.چه حقيقت امر، جز اين نيست‏كه او آزاد خلقت‏شده سپس اسير گرديده.

اخلاقيان اجماع نموده‏اند كه هركس به‏عيبى از عيوب خلقى‏اصلى مبتلا باشد او را امكان ندارد كه به سلامتديگرى از خودش‏قطع نمايد و معنى اين خبر همين باشد كه فرموده: «اذا سائت فعال‏المرء سائت ظنونه‏» يعنىچون مرد را كارها بد باشد بدگمانى پيشه‏سازد. مثلا رياكار را اين حال نباشد كه غير خود را از عيب ريا بهكلى‏برى داند، مگر زمانى كه نشاه ايشان را در ميانه دورى بسيار بود.مثل اين كه در دين يا در جنس با هممغايرت داشته باشد، يا در شان‏و منزلت تفاوت بسيار درميان بود; همچون گدايى بينوا با اميرى‏از طبقه اعلا.مثال اين مطلب آن كه نه برزگر و امثال او را در مشرق،نسبت‏به فرنگيان و اهل اروپ، در معاملات، امينى واطمينانى افزون‏از هم جنس و هم‏وطن خويش باشد. و همچنين فرنگيان چون از خودو اقران خود خيانت‏بديده، بسا باشد كه بر يك نفر از مشرقى ايمن باشدو بر ابناى جنس خودش ايمنى نبود. و اين حكم برعكس قضيه،نيزصادق باشد. يعنى شخص امين درست‏كار، تمام مردم را امين و صادق‏داند، بخصوص كسانى كه در نشاهمانند خودش باشند. و اين است‏معنى اين جزء كه: «الكريم يخدع‏» يعنى مرد آزاده همواره فريب خورد وچهبسيار افتد كه شخص امين از پيروى حزم مدهوش و بى‏نصيب‏ماند. زيرا كه در مواقع لازمه درباره مردمانبدگمانى ننمايد و حال آن كه‏بدگمانى از حزم است.

چون دانستيم كه از طبيعت استبداد خو گرفتن مردمان باشد به‏اخلاق نكوهيده قبيحه، و بعضى از آن اخلاق;اعتماد بر نفس را ضعيف‏سازد. و از اين رو اهل كار و اهل عزيمت درميان ايشان اندك افتدهمچنانكه اعتمادبعضى نسبت‏به‏بعض، مفقودگردد. پس از اين مقدمه‏معلوم شود كه اسيران، بالطبع از ثمره اشتراك در اعمالزندگى محروم‏باشند با درويشى و بدبختى زندگى كنند و همواره واگذاشته و زبون وبيچاره و شكست‏يافتهباشند - و شخص خردمند حكيم ايشان راملامت نكند، بلكه برايشان رحمت آرد و راه چاره از بهر ايشانطلب‏نموده، اثر حكيم حكيمان را پيروى نمايد كه فرمود: «رب ارحم قومى‏فانهم لايعلمون‏» «اللهم اهد قومىفانهم لايعلمون‏» (11) يعنى پروردگار را بر قوم‏من رحمت آور كه ايشان گروهى نادانند. يا بار خدايا قوم مراهدايت‏كن كه ايشان نادانند.

در اينجا مطالعه كنندگان را نگاه داشته التفات او را طلب كنم تا دراين معنى تامل نمايند كه ثمره اشتراك دراعمال، چه چيز است كه‏اسيران از آن محرومند؟ پس يادآورى كنيم كه اشتراك، بزرگترين اسراركاينات باشد، وبدو است‏بر پاى بودن همه چيز جز ذات خداى يگانه،چه قيام اجرام سماوى و قيام مواليد سه‏گانه و قيامزندگانى عالم عضوى‏و قيام جنسها و نوعها و قيام ملتها و قبيله‏ها و قيام خانواده و اعضاى‏جسمها، همگى بهاشتراك باشد. آرى سر زندگى در اوست، سرمضاعف شدن قوه به نسبت قانون تربيع در اوست. سر تجديداستمراربر اعمالى كه عمر افراد بدان وفا نكند در او است. بلى سر و تمام سر درپيشرفت و فيروزى ملتهاىمتمدن، اشتراك است. كه ناموس حيات‏خويش بدان تكميل نمودند و نظام سلطنتهاى خود را با او ضبطكردندو كارهاى بزرگ با او برپاى داشتند. هرآن چيزى كه غير ايشان بر آن‏غبطه برند با اشتراك بدست آوردند.و شايد گوينده بگويد: كه سراشتراك، امرى پنهان نباشد و دير زمانى است كه كتابها در باب آن‏نوشته‏اند،به‏حدى كه گوشها از شنيدن آن ملول گرديده، و با وصف اين،در مشرق كسى برنيامد كه بدان قيام كند جز ملت«تراتسوال‏» و ديگر«ژاپونيان‏». آيا سبب اين چه باشد؟

پس او را چنين پاسخ دهيم: كه نويسندگان بنوشتند و بسيار نيكوبنوشتند و تفصيل داده مجسم ساختند وليكن خداى، استبداد ميشوم رابكشد كه ايشان را واداشت تا سخنان خويش در دعوت به سوى‏اشتراك و آنچهبه‏معناى او باشد از قبيل معاونت و اتحاد و دوستى واتفاق، محصور داشتند. و مانع آمد كه متعرض ذكر تمامىاسباب آن‏شوند يامجبور ساخت كه فقط بر بيان اسباب اخيره اقتصار نمايند. مثلاگوينده‏اى گفت: مشرق مريضاست و سبب آن جهل است. و ديگرى‏گفت: جهل بلاى مشرق و سبب آن كمى مدارس است. و ديگرى گفت:كمىمدارس عار و سبب آن معاونت نكردن افراد ملت و يا صاحبان‏شان بر انشاى آن است. و اين عميق‏تر مطلبى استكه قلم نويسنده‏مشرقى مى‏نگارد. گويى به‏سبب و مانع طبيعى يا اختيارى برسيده، وحال آن كه حقيقت آنباشد كه در اينجا سلسله اسباب ديگرى هست كه‏چون آنها را تحويل نماييم منتهى گردد به قيام نمودن بروظيفه‏ارشاد به‏جهت لزوم خلاصى جستن از استبداد، و راه آن بسيارى طالبان‏است. و ديگرى گفته: مشرقمريض است و سبب آن عدم تمسك‏بدين است.

و در همين‏جا ايستاده با وصف اين كه اگر اسباب را تتبع نمايد بدانجارسد كه حكم نمايد كه تهاون در دين، ازاستبداد ناشى شود و عافيتى كه‏مفقود گرديده، آزادى سياسى باشد. پس برادران خود را به‏خواستگارى او واداردو كابين و مهر او فزونى خواستگاران است.حكمائى كه خداوندشان به‏وظيفه دستگيرى ملتها گرامى داشته،دربحث از مهلكات و منجيات اتفاق نموده‏اند كه فساد اخلاق، ملت را ازشايستگى خطاب خارج سازد و زحمتاصلاح اخلاق، از دشوارترين‏كارها باشد. و بسى محتاج به حكمت‏بالغه و عزم قويست. و ذكرنموده‏اند كه فساداخلاق، از مستبد و ياوران او از قبيل وزراء و امرا به‏فراشان منتشر گردد و از سرداران به افراد سپاهيان و از ايشانبه تمامى‏خانه‏ها سرايت نمايد، بخصوص خانه‏هاى طبقه اعلى كه طبقه سفلى‏بديشان شباهت جويند. وهمچنين فساد، عموم يابد تا ملت چنان شودكه دوست‏بر او بگريد و دشمن شماتت نمايد و دردش بى‏دوامانده‏اميد شفاى او نماند. و خود پيغمبران عليهم السلام در نجات بخشيدن‏مردمان از بدبختى، مسلكى پيشگرفتند كه نخست عقلهاى ايشان رابگشودند تا كسى را بجز ذات خداوند تعظيم ننموده، جز به فرمان اواذعاننكنند، و اين معنى به قوى ساختن حسن ايمان، صورت پذيرد كه‏فطرى وجدان هر انسانى باشد. پس از آن جهدورزيدند تا عقلها را به‏مبادى حكمت نورانى نمودند و فهمانيدند كه آدمى چگونه اراده خوديعنى آزادى فكرخويش را مالك شود و در اعمال خود مختار گردد و بااين معنى، قلعه‏هاى استبداد را ويران ساخته سرچشمهفساد را مسدودنمودند. و سپس بعد از رها ساختن زمام عقلها، همى بر انسان نظركردند كه مكلف به قانونانسانيت مى‏باشد و حسن اخلاق از او همى‏خواهند. پس او را با اسلوبى كه راضى گردد، اين مطالب تعليمنمودندو تربيت تهذيبى منتشر ساختند - و حكماى سياسى قديم، در سلوك‏اين طريقه و ترتيب و متابعت انبياعليهم السلام نمودن، يعنى آغاز ازنقطه مذهبى شروع كردند تا راهى از بهر آزادى ضماير بدست آرند وازآن پسطريق تربيت و تهذيب را بدون سستى و انقطاع پيش گرفتند.

اما متاخرين غربيان، بعضى از ايشان دسته‏اى بودند كه راه بيرون‏بردن ملت‏خويش از شارستان دين و آدابنفيس آن به فضاى آزادى وتربيت طبيعى پيش گرفتند، به گمان اين كه فطرت انسان، از بهر ضبطنظم كافىباشد. و خود از خرمى مدخل و آغاز اين راه فريفته گرديده،معتقد شدند كه دين و استبداد دو كلمه باشد به يكمعنى... و اين معنى،نيز ايشان را بر سر اين طريقه يارى نمود كه نور علم را درميان ملت‏خويش منتشر يافتند.همان علمى كه در نزد مصريان و آشوريان‏منحصر در خدمت دينى بود، در نزد غرناطيان و روميان جمع بود ودرنزد هنديان و يونان مخصوص به چند تن از جوانان منتخبين بود، تا بعداز ظهور اسلام كه عرب بيامدند وآزادى علم را رها ساخته، تحصيل آن‏را مباح نمودند، تا هركس خواهد تعليم گيرد. پس به آزادى به اروپامنتقلگرديد و عقول ملل آنجا برحسب درجات نورانى شد. و به‏نسبت، نور عقل ملتها ترقى نموده در اطراف منتشرشدند و با مردمان‏مخالطه نموده، عقب‏مانده بر پيش افتاده غبطه همى برد و از حال اوحسرت خورده رسيدنبدو را طلب مى‏كرد و در جستجوى وسايل آن‏برمى‏آمد.

پس از اين حركت، شناختن خير، و غيرت به رسيدن بدان،شناختن شر و سرباز زدن از تحمل آن برآمد - وطلب پيش رفتن دركار،بر خلاف ميل هر معارضى پديد گرديد - و سر كردگان آزادى، قوت اين‏حركت را مغتنمشمرده قوتهاى ادبى متفرق بر آن اضافه نمودند. ماننداين كه سنگينى وقار دينى را به خراميدن عروس آزادىبدل ساختند،به‏حدى كه باك نداشتند كه آزادى را به‏صورت زنى خوبروى بى‏پرده كه‏جانها همى ربايد مجسمنمايند و نيز مانند اين كه پيوستگى اشتراك دراطاعت مستبدين را، به پيوستگى اشتراك در حب وطن، مبدلكردند. وهمچنين قوت حركت فكرتها را چون موج بر سر رؤساى اهل سياست‏و دين مسلط ساختند.

بلى غربى به زندگانى مادى قائل است و صاحب نفس قوى‏مى‏باشد و در معامله سخت است و بر انتقام وخودخواهى حريص‏بود، گويى در نزد او از مبادى عاليه و خصال شريفه كه مسيحيت‏شرقى‏از بهر او نقل نمودهچيزى باقى نمانده. مثلا جرمانى را خوى درشت‏باشد و چنان بيند كه چون عضوى از اعضاى آدمى را حياتضعيف‏بشود شايسته مرگ است و تمامى فضايل را در قوت و تمامى قوت رادر مال داند; پس علم را دوست داردولى از بهر مال، و بزرگى را دوست‏دارد از بهر مال، اما لاتينى را طبيعت‏بر خودپسندى و سبك روحى‏برآمده،عقل و حيات را مطلقا دربر گرفتن، حيا داند. و شرف را درزيور و جامه، و عزت را در غلبه جستن بر مردمان.

اما اهل مشرق، اهل ادب باشند و ضعف قلب و سلطنت عشق،برايشان غالب باشد. و همواره كوشش به وجدان ورحمت، فرا دارنداگرچه در غير موقع بود! و لطف پيشه نمايند، اگرچه با دشمن باشد! وجوانمردى و قناعت وسهل‏گيرى در آينده از صفات ايشان است. و ازاينرو; شرقى را اين حال نبود كه آنچه غربى مباح شمرده او نيزمباح‏داند، و اگر هم مباح داند ازو بر خوردن نتواند و قوت حفظ آن نيارد.مثلا شرقى در باب ستمكار مستبد،خويش اهتمام ورزد ولى چون اوبرطرف شود فكر ننمايد تا كدام كس جانشين او شود! (12) و حاصل كلام آن كهحكماى متاخرين مغرب را، اقتضاى زمان ومكان مساعدت نمود تا طريق را مختصر نموده، راه پيموده‏اند وبسى‏چيزها روا داشتند حتى آن كه جايز دانستند كه در آغاز و مقدمه،مستبدين را شجاعت افزايند تا جور وستم خويش شدت دهند ومردمان را افزونتر آسيب رسانند، بدين قصد كه عموم مردمان برايشان‏كينه ورزند وبا اينگونه تدبيرهاى بيرحمانه، به مراد خويش يا بعضى ازآن رسيده، فكرها را آزاد و اخلاق را تهذيب و انسان راانسان نمودند.

و پيش از اين حكماى متاخرين، گروهى برآمدند اثر پيمبران راپيروى نموده باكى از درازى راه و زحمت آننداشتند، ايشان نيزفيروزى يافته راسخ گرديدند، و مقصودم از اين گروه، حكمائى هستندكه دينى تازه نياوردندو با هيچ آئينى دشمنى نورزيدند; مانند:جمهورى فرانسه! بلكه شكافها كه روزگار در دين احداث كرده بودباتنقيح و تهذيب بگرفتند و دشوارها را آسان و دورها را نزديك ساختندو سياست را تجديد نموده، شايستهاخلاق و اطوار تازه‏اش كردند. (13)

و مشرقيان مادامى كه بر حال حاليه خويش باقى باشند، از عزم وكوشش دور و با بازى و مسخرگى مسرورند تادردهاى نفس بزهكار راتسكين دهند و هميشه خامل و پست‏باشند تا فكر ايشان كه از هر سوى‏به فشار اندراست و از يادآورى حقايق و مطالبه وظايف، دردناك همى‏شوند; آسايش يابد. و پيوسته منتظرند كه عناد ايشانبا سستى يا آرزو يادعا روان يابد، يا متوقع مى‏باشند كه اتفاقى همچون بعضى ملتها از بهرايشان رخ دهد، در اينصورت بايد منتظر باشند كه دين را به كلى مفقودسازند. پس در حالى كه چندان دور نيست دهريان گردند وخود ندانندكه آئين زندگى ايشان، بدبختانه‏تر بود. يا منتظر شوند كه آنچه بر«آشوريان‏» و «فينيقيان‏» و غيرايشان از ملتهاى منقرضه بيامد بر سرايشان نيز بيايد. چه خداوند مردمان را به چيزى ستم نكند وليكن‏مردمان خود، خويشتن را ستم نمايند.

پى‏نوشتها:

1) همانطور كه در جاى ديگرى از همين كتاب توضيح داديم منظور كواكبى از زندگانى اشتراكى:هميارى وهمكارى اجتماعى است.

2) منظور اراضى موات است كه درباره آن رسول خدا فرموده است: «من احيا ارضا مواتا فهى له. هركس زمينمرده‏اى را با كشت و كار زنده كند، مالك آن مى‏شود.» وسائل الشيعه جلد 17كتاب احياءالموات باب اول حديث6.

3) منظور از ده يك; قسمتى از زكات است درصورتى كه مال به حد نصاب رسيده باشد.

4) خراج; مقدار مالياتى است كه دولت اسلامى از اراضى كه ملك عامه مسلمانان است از زارع‏دريافت مى‏دارد.

5) در نسخه‏اى كه دراختيار ما است، اين سطر خوانا نبود و ما آن را با مراجعه به متن عربى اصلاح‏كرديم.

6) سياستمدار انگليسى (و./1809 - ف./1898م.) وى رهبر ليبرالها بود و چهار بار به مقام‏نخست‏وزيرىانگلستان رسيد. گلادستون به منظور اجراى سياست انگليس، خواستاربه‏اصطلاح اصلاحاتى براى ايرلند شدكه از آن شمار: تغييرات و اصلاحات انتخابات، برقراركردن آزادى داد و ستد و شناسايى اتحاديه‏هاى كارگرى رامى‏توان نام برد. اين فرد همان كسى‏است كه در مجلس اعيان انگليس گفته بود: اگر دولت انگليس بخواهد بهدنيا حكومت كند، بايدقرآن را از اجتماع مسلمانان بردارد و شعر ميرزاده عشقى كه مى‏گويد:

«آن كه گفتى محو قرآن را همى بايد نمودعن‏قريب اين گفته را با كرده مقرون مى‏كند»

اشاره به‏همين موضوع است او همچنين در برابر فعاليتهاى مبارزاتى سيد جمال‏الدين‏اسدآبادى در مصر، بهمقابله برخاست و اخراج سيد را از حكومت مصر تقاضا نمود. نظركواكبى در مورد گلادستون، نشانگر عدمآگاهى دقيق وى از سياست‏هاى استعمارى ابرقدرتهااست وگرنه اين‏گونه سياستبازى‏هاى مرموز، از چشم تيزبين مصلحان و انديشمندان مسلمان‏هرگز مخفى نمانده و بزرگانى چون سيد جمال‏الدين اسدآبادى را به موضعگيريهاى تند دربرابر نقشه‏هاى آنان كشانده، تا جايى كه سيد جمال در اجتماع بزرگى از مردم هند، اين نكتهراصريحا اعلام مى‏دارد. او مى‏گويد: «هرگاه شما [ مسلمانان ] صدها ميليون پشه بشويد و زمزمه‏در گوش بريتانيانماييد و طنين در گوش بزرگ آنان گلادستون بنماييد و هرگاه شما صدهاميليون مردم هند با هم باشيد،خداوند شما را مسخ كرده و لاك‏پشت‏شويد و در جزيره بريتانيافرو رويد، آزادمردانى در هند خواهيد شد».

(اين پاورقى با توجه به مطالب كتاب «سيد جمال‏الدين حسينى پايگذار نهضتهاى‏اسلامى‏» صفحات 49 و 89 و«فرهنگ معين‏» جلد 6 نوشته شده است.

7) المحجة البيضاء، ج‏6، ص‏50.

8) اين شيوه همان اصطلاح معروف با پنبه، سر بريدن است.

9) بقره، بخشى از آيه 282.

10) بقره، 143.

11) الدرالمنثور، ج‏2، ص‏298.

12) يكى از علل ناكامى نهضتهاى مشرق زمين، در همين نكته‏اى است كه كواكبى بدان اشارت كرده‏است.

به‏نظر ما يكى از مواردى كه رهبرى امام خمينى را از ساير رهبريهاى پيشين و موجودجوامع اسلامى ممتازمى‏سازد، همين نكته است كه معظم له قبل از اسقاط نظام طاغوتى، طرحى‏روشن از نظام سياسى اسلام را دركتابها و پيامهاى خود، به مردم ايران ارايه كردند.

13) گويا منظور كواكبى، نهضت پروتستانتيسم، يا اصلاح مذهب مسيح است.

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation