استبداد با ترقى
حركت، سنتى معمول در آفريدگان باشد كه پيوسته به آئين برآمدن وفرو رفتن، مستمر است. پس ترقى،ركتحيات است; يعنى: حركتبرآمدن است. و مقابل او فرو شدن باشد كه حركت موت يا پراكندهشدن يااستحاله و انقلاب است. و اين سنت، همچنانكه در ماده واعراض آن كارگر است، در كيفيات و مركبات آن نيز،كارفرما باشد.
و قول شارح اين مطلب، اين آيه است كه: «يخرج الحي من الميتويخرج الميت من الحي» (1) و نيز اين حديث كه: «ماتم امر الا وبدا نقصه»يعنى هيچ امرى تمام نگردد، جز اين كه نقصش عيان شود. و نيز اينسخن ايشان، كهگفتهاند: «التاريخ يعيد نفسه» يعنى تاريخ خود را عوددهد. (2) و اين حكم، كه گفتهاند: «حيات و موت دو حقطبيعىمىباشند.»
و اين حركت، در برآمدن يا فرود شدن لازم نيفتاده كه تا انتها سيرنمايد، بلكه شبيه استبه ميزان الحراره كه هرساعتى در يك درجهباشد و اعتبار در حكم، بدان سوى است كه غالب باشد.
پس چون در ملتى بنگريم كه آثار حركت ترقى بر افراد آن غالباست، از بهر آن ملتحكم به حيات نماييم. و هرزمان كه عكس اينمىبينيم، حكم به موت آن ملت كنيم.
از اين جهت كه ملت، عبارت از مجموع افرادى باشد كه ايشان رانژاد، يا وطن، يا لغت، يا دين، جمع نمايد.همچنانكه بنا، عبارت ازمجموع گچ و خاك و آجر و ساير مصالح است.
پس هرگاه يك فرد واحد از ملتى ترقى كند يا فرو شود، درمجموع آن ملت اثر كند. همچنانكه اگر پشهاى بركنار كشتى عظيمنشيند، او را سنگين سازد و بدانسوى ميل دهد. اگرچه اين معنى بامشاعر، ادراك نشود.
ترقى حياتى، كه انسان به فطرت خويش در پى آن سعى نمايد،نخست ترقى جسم است از روى صحت و لذت. ازآن پس، ترقى درتركيب خانواده و قبيله مىباشد. بعد از آن، ترقى در قوت با علم و مالاست. سپس، ترقى درصفات و اخلاق استبه خصال و مفاخر.
و در اينجا نوعى ديگر از ترقى باشد كه متعلق به روح است و اوآن است كه انسان، حامل نفسى باشد كه او راالهام نمايد به آن: كه بعد ازاين حيات او را حياتى ديگر است كه به توسط نردبان رحمت وحسنات، به سوى آنترقى نمايد. پس از اينرو، اهل دينها ايمان بهانگيخته شدن يا تناسخ دارند و اميد مكافات و بيم مجازات،درايشانباشد. و اشخاصى كه از قبيل طبيعيان باشند، فقط اهتمام به زندگانىتاريخى دارند كه نام نيك يا زشتايشان بماند.
و اين ترقيها به تمام انواعش پيوسته انسان درپى آن سعى نمايد،مادامىكه مانعى غالب در مقابل او درنيايد كهارادهاش را سلب كند. واين مانع، «قضا» يا «قدر» حتمى است كه در نزد بعضى عجز طبيعىناميده شود يااستبداد ميشوم است.
اما قضا و قدر، گاه باشد كه سير ترقى را لحظهاى مانع آمده، از آنپس رها سازد تا به ترقى باز گردد، ولىاستبداد، سير را از ترقى بهانحطاط واژگون سازد، و از پيش رفتن به واپس آمدن و از رستن بهنيستى بدل كند;همچون طلبكار بخيل، ملازم ملتباشد و در روزگارطولانى، كارها كند كه وصف بعضى از آنها در بحثهاىپيشين بگذشت،كارها بر سر ملت آرد كه ايشان را به درجه حيوانات زبان بسته برساند تاايشان را غير از حفظحيات حيوانى فقط، اهميتى ندهد. بلكه همينحيات پستحيوانى ايشان، نيز از بهر استبداد مباح باشد يا بهطريقآشكار يا در پنهانى. و گاه نيز باشد كه كار استبداد با ملتبدانجا رسد كهميل طبيعى او را از طلب ترقى،به طلب پستى بازگرداند، به قسمى كهاگر بخواهند مرتبهاش بلند سازند ابا ورزد و دردناك شود،همچنانكهچشم دردناك از روشنايى آسيب بيند. و چون به آزادى الزامش نمايندبدبخت گردد و بسا باشد كهفانى شود; مانند چارپايان كه عنانشان رهاسازند. دراين وقت استبداد، صفت زالو حاصل نمايد و در مكيدنخونملت، مكان خوش كند و دستباز ندارد تا ملتبميرد و او نيز به مردنملت مرده باشد. و گاه نيز حركتترقى و انحطاط، در امور زندگانىانسان بدينسان وصف شود كه مانند حركت كرم است كه بر خويشپيچيدهپيش مىرود. و اين بهجهت آن باشد، كه چون انسان متولدگردد، در حركت و ادراك از هر حيوانى عاجزتر استو بعد از آنشروع به سير نمايد، گاهى مطلوبهاى نفسى و عقلى او را پيش برد وگاهى بهسبب موانع طبيعى ومزاحمت، درهم پيچد. و سر اين معنى كهكه (خير و شر به نوبت دچار انسان گردد) همين است. و نيز معنىآنچهدر قرآن كريم وارد شده كه خداوند مردمان را به خير و شر مبتلا سازد،همين باشد. و نيز اين خبر كه: «انالخير مربوط بذيل الشر والشر مربوط بذيلالخير» يعنى همانا خير بازبسته به دامان شر، و شر، بازبسته بهدامان خيراست، بر اين معنى لالت نمايد. و قول حكما كه گفتهاند: انتقام به اندازهنعمتباشد و عزيمتبقدرهمت آيد. و درميان بدبختى و خوشبختى،جنگ به نوبت است. و خردمند آن باشد كه از مصيبتخويش فايده،برد، و زيرك آن باشد كه از مصيبتخويش و ديگرى بهره گيرد; همهدلالتبر اين معنى دارد.
چون اين معنى مقرر گرديد، پس بايد دانست كه راه انسانبه سوى ترقى مىباشد مادامىكه دو بال پيش رفتن وپيچيده شدن، دراو برابر باشد. همچون برابرى ايجابى و سلبى دو قوه الكتريك.همچنانكه چون طبيعتيامزاحمتبر او غالب آيد، راهش به سوىواپس آمدن باشد و از آن پس در پيش رفتن. اگر عقل بر نفسشغالبشود، روى او به جانب حكمتخواهد بود. و اگر نفس بر عقل غالبآيد، رو به سوى گمراهى دارد. اما پيچيدهشدن هرگاه معتدل باشد،انسان را در كار دارد; ولى چون قوى باشد او را هلاك نمايد و حركتشساكن كند. واستبداد ميشوم كه ازو بحث همى كنيم پيچيده و فشاردهنده و ساكن كننده حركت است و بيچارگان بدانمبتلا باشند.
اسيران استبداد، بهخصوص درويشان ايشان همگى بيچارگانندكه حركتى درايشان نيست. زندگانى ايشان، باادراك پست و احساسپست و اخلاق پستباشد، و ملامت ايشان، به غير از زبان ارشاد، بسىستمكارى است. وچه نيكو گفته كسى، كه حال ايشان را به كرمى در زيرسنگ تشبيه نموده. و چه شايسته است كه ملامتگران رادل برايشانسوخته سعى نمايند تا سنگ از روى ايشان بردارند، اگرچه با نوكناخنها ذره ذره خاك بركنند.
تمام حكما اجماع نموده كه: مهمترين اعمالى كه بر دستگيرانملتها و اشخاصى كه روح جوانمردى و شرارهحميت در ايشانمىباشد و اشخاصى كه مىدانند وظيفه ايشان در مقابل انسانيتچيست، واجب است كه سعىنمايند تا فشار را از عقل بيچارگانبرگيرند تا در راه نمو خويش روان گردد و ابرهاى خيالات كه بارانترسمىبارند برطرف نمايند.
چون ذكرى از «ملامت ارشادى» درميان آمد، چنان بهخاطرمرسيد كه ترقى و انحطاط را در نفس مصور سازم،تا انسان خردمند راچگونه سزاوار است كه زحمتبيدار ساختن قوم خويش بكشد وچگونه ايشان را ارشاد نمايد،تا بدانند كه خلقت ايشان نه از بهر آن شدهتا بر فروتنى و پستى شكيب ورزند. پس ايشان را يادآورى نمودهقلوبايشان را با اينگونه خطابهها در حركت و جنبش آرد.
هان اى رفيقان ! سوگند با خداى كه من خود ندانم آيا درميان گروهزندگان هستم تا ايشان را «سلام عليكم»تحيت گويم يا اهل قبرستان رامخاطب دارم تا ايشان را به «عليكم السلام» تحيت گويم و از بهر ايشانطلبرحمت نمايم؟ اى رفيقان! شما نه زندگان كاركن هستيد نه مردگانآسوده، بلكه در برزخ ميان اين دو رتبه همىباشيد كه نام او زندگانىنباتى است و تشبيه آن به عالم خواب صحيح است.
اى رفيقان! خدايتان راه نمايد، اين چه بدبختى طولانى استحالآن كه مردمان در نعمتهاى هميشگى و عزتگرامى همى گذرانند؟ آيانمىنگريد اين عقب ماندن چيست كه هر قومى هزار منزل از شما پيشافتادند بهحدى كه ديگر بعد از شما عقب مانده نمانده؟ آيا اين چهفروتنى است كه همه مردم در اوج رفعت اندرند؟ آياغيرت نمىبريد؟
اى رفيقان! خدايتان از شر، پاس دارد. شما از اين مقام دور هستيدكه خود اختراعى كنيد و مردمان ديگر به شمااقتدا جويند، بلكه مبتلا بهدرد تقليد و پيروى در هر فكر و كارى همى باشيد، چون به درد تقليد بهديگرانمبتلائيد، پس در همه چيز تقليد نماييد الا در صفات پسنديده،ايشان را تقليد ننماييد. آيا دين چه شد؟ تربيتچه شد؟ احسان كجارفت؟ غيرت در كجاست؟ ثبات چه چيز است؟ بهمبستگى در نزدكيست؟ آزادگى كجاافتشود؟ جوانمردى چه شد؟ نخوت چگونهشد؟ فضيلت كو، مواسات كو؟ آيا مىشنويد يا آن كه مرده يابخوابسنگين اندر شدهايد.
اى رفيقان! خدايتان عافيتبخشد. اين خواب گران تا كى و تا چندبر بستر سختى و بالش نوميدى همى گرديد؟اگرچه چشمان شما بازاست ولى خود به خواب اندريد. همانا شما را ديدگان همى باشد ولىنابينا هستيد، وهمچنين باشد; چه چشمان نابينا نشود بلكه دلها درسينهها نابينا گردد; همچنانكه شما را قوه شنوايى و بوييدنو چشيدن وسودن است ولى خود خبر نداريد كه لذت كدام است و درد كدام؟ هماناشما را سرهاى بزرگ همىباشد ولى از خيالات، ترس انگيزتر گرديده.و شما را نفسها باشد، و ليكن قدر و مقام آن نشناسيد.
اى رفيقان! خداى، نادانى را بكشد كه دلها را پر از هراس كند ازناچيز، و بيمناك سازد از هر چيز، و سرها راآكنده و پر سازد از نادانى وتشويش. آيا اين نادانى نيست كه گويا شيطان و جن شما را آسيبرسانيده تا از سايهخويش همى ترسيد و از قوت خود هراس داريد و ازخويش بر خويش لشكر همى كشيد تا بعضى بعضى را بهقتل رسانند،از بيم مرگ خويشتن به مرگ درافتيد و آن را طول عمر پنداريد. در تمامعمر; فكر خويش در دماغ،و نطق خود در زبان، و احساس خويش دروجدان، حبس كنيد از بيم آن كه روزى چند ستمكاران پاهاى شمارامحبوس دارند؟
اى رفيقان! به خدايتان پناه دهم از فساد راى، و ضايع ساختن حزم،و فقدان اعتماد بنفس، و گذاشتن كارخويش به ديگرى. آيا در اين معنىاثرى از رشد همى بينيد كه انسان، وكيلى از جانب خود تعيين نمايد واو راتصرف مطلق بخشد در مال و كسان و عيال خود و او را حكومتدهد در زندگى و شرف خود، و تاثير بر دين وفكر شما نمايد. و پيش ازوقت، نيز از هر بلهوسى و خيانت و اسراف و اتلاف، او [ را ] عفونماييد؟ يا اين كار رانوعى از ديوانگى دانيد كه انسان بر خويش ستمروا دارد؟ آرى هرگز خداوند بر آدميان به چيزى ستم ننمايدولىآدميان خود بر خويشتن ستم كنند.
اى رفيقان! خدايتان بهبودى بخشد. همانا شايد امروز ملامت و بيمدادن سودى دهد، اما فردا كه قضا حلولنمايد از بهر شما چيزى بجزگريه و ندبه باقى نماند. پس تا كى خود را فريب دهيد؟ و تا چند در كارسستباشيد؟و تا كى دست از كار بداشتهايد؟ آيا اين فروتنى شما راخوش افتاده و همى خواهيد كه با شما تا قبرتان همراهباشد؟ يا با خودپيمان نهادهايد كه غفلتحيات را به ممات متصل سازيد و پيش از صبحمحشر از اين بيهوشىبهوش نياييد؟
اى رفيقان! خدايتان رحمت كند. اين چه حرص استبر اينزندگانى بدبختانه پست كه ساعتى مالك آن نيستيد؟ اين چه حرصاستبر آسايش موهوم، در صورتىكه زندگى شما پر زحمت و تعبمىباشد؟ آيا شما در اينشكيبايى بر ذلت فخرى استيا اميد اجرى؟ نهسوگند با خدا! بد گمان كردهايد; چه تا زنده هستيد جز قهرنبينيد و بعداز مرگ، زشت از شما به يادگار ماند. زيرا كه نه كسى را فايده رسانيديدو نه فايده برديد، بلكه آنچهاز پيشينيان به شما ارث رسيده تلفساختيد و بد واسطه از بهر خلف شديد.
اى رفيقان! هم اكنون بازرگانان و تجار، از هر سوى روى به سوىشما نهادهاند، اگر شما را بيدار يابند همچونهمسايگان با شما معاملهنمايند و مانند همسران رفتار كنند. و اگر خفته و بىشعورتان بينند،اموال شما بربايندو سرزمينتان نيز از دستبدر كنند و حيلت ورزند تاشما را زبون ساخته بربندند و از بهر خويش چارپاى گيرند.در آنوقتاگر حركت كردن خواهيد، قوت نياريد. و تمامى درها را بر روى خودقفل زدهايد و راهها را بسته يابيد;نه نجات ممكن باشد نه راه برونشدن از هلكات.
اى رفيقان! خداى مصيبتبر شما آسان نمايد! از نادانى شكايتهمى كنيد و با وصف اين، نصف مصارف دودنمودن خود را، بر تعليمو معارف صرف نكنيد. از حكمرانان شكايت نماييد; در صورتى كهامروز ايشان از خودتانمىباشند، در اصلاح ايشان سعى نداريد. ازعدم پيوستگى شكايت كنيد و حال آن كه از چند وجه پيوستگىداريدو در محكم ساختن آن، فكر ننماييد. از درويشى شكايت داريد وحالآن كه او را سببى جز كسالت نباشد.اميد صلاح داريد، درصورتىكه بعضى از شما بعض ديگر را فريب همى دهيد و در حقيقت كسى راغير از خودتانفريب نداده باشيد. با ادنى معيشت، رضا در دادهايد و آنرا قناعت نام نهاده و كارهاى خويش از سست رايىمهمل گذاشته و آنرا توكل همى ناميد. و از جهل خويش، اسباب را به قضاى الهى مشتبهسازيد و ننگ و فسادكار خود را بر قدر حوالت كنيد. سوگند با خداىكه آدمى را حال بدينسان نباشد.
اى رفيقان! خداى از شما در گذرد! بر قدر ستم روا نداريد و ازغيرت نعمت دهنده جبار بيم كنيد. آيا شما را آزادخلقت نفرموده كهجز نور و نسيم سنگينى نداشتيد؟ خودتان ابا ورزيديد تا ستم ضعيفانو قهر توانايان بر دوشكشيديد. اگر يك تن از بزرگان شما بخواهد، تاكره ارض بر دوش كوچك شما بنهد، همان دم پشتخويش از بهراوخم سازيد. و اگر بخواهد بر او سوار شود، فورا اطاعت نموده وسر به زير افكنيد. آيا منشا اين، كوچكى و خوارى، و ضعف اطمينانشما بر خودتان نيست؟ گويا از تحصيل آنچه زندگى بدان برپاى باشدعجز داريد! و حال آن كهلقمهاى چند از نباتات و گياهها كفايت است كهآدمى قوت نموده زنده باشد و او را نيز خلاق حكيم بهضعيفترينحيوانات عطا فرموده. پس از چه روى هر يك از شما خود را بجاىكودكى قرار داده، كه هرآنچه ازبزرگ خود خواهيد جز با فروتنى وگريه نستانيد؟ يا همچون پيرى فرتوت، كه حاجتخود را بجزچاپلوسى و دعادرنيابد؟
اى رفيقان! خداوند بدى را از شما برگيرد! اين تفاوت ميانه افرادشما چه چيز است؟ كه خداوند همگى را دربنيه و قوت و در طبيعت وحاجت، همسر يكديگر آفريد، هيچيك را بر ديگرى فضيلتى نيست،مگر به صفاتنيكو و درميان شما خدايى و بندگى قرار نداده! سوگند باخداى، درميان بزرگ و كوچك شما به جز برزخى ازخيال نيست - وهر گاه كوچك موهومى و عاجز موهومى، بداند كه در دل بزرگ چهترسى از او اندر است، هرآينهاشكال زايل گردد و امرى كه در اواختلاف و در او بدبختشدهايد خواهد گذشت.
اى رفيقان! خدايتان شما را از راه يافتگان كند! همانا نياكان شماجز از بهر خداى، پشتخم ننمودندى و شما بهسجده اندر شويد تاپاى صاحب نعمتان ببوسيد، اگرچه آن نعمت لقمهاى بيش نيست كهآغشته به خون برادرانشما همى باشد! بزرگان و نياكان شما در قبرهاراست و با عزت به خواب خفتهاند و شما كه زنده هستيد هموارهگردنخم داريد! چارپايان همى خواهند كه قامت ايشان راستشود و شما ازبسيارى خضوع و فروتنى نزديكاست چارپايان شويد! نباتات هرروزه برويند و طلب بلندى كنند و شما روزبروز در طلب پستى همىباشيد! درنخست از زمين برآمديد تا بر پشت او باشيد و شما حرصهمى داريد كه در جوف زمين فرو رويد! اگر مطلبشما همين استاندكى صبر كنيد كه ديرزمانى در جوف زمين خواهيد خفت.
اى رفيقان! خدايتان رهنماى باشد! چه زمان، قد شما راست گردد ونظر شما از زمين بهسوى آسمان برآوردهشود و نفس شما به بلندىمايل گردد، تا هر يك به ذات خويش استقلال يابيد و اراده و اختيارخود را مالك شويدو بر خداى خويش وثوق آريد و بر احدى از خلقخداى تكبر ننماييد؟ همچون تكيهاى كه شخص غصب كننده برمالشخص غافل، و شخص بيكاره بر كاركن دارد. بلكه بر بدل گرفتن وعوض دادن تكيه داشته باشد. و در اينهنگام حكم ضمانت روزى وقضاى الهى بر شما ظاهر گردد تا به نعمتخداى سبحان با يكديگربرادر شويد.
اى رفيقان! خداوند مصيبتها از شما دور دارد و شما را به عاقبتكارها، بينا سازد! خود مىدانم كه ستمكارى،دستهاى شما را بربسته ونفسهاى شما را تنگ نموده، به حدى كه نفوس شما كوچك شده و اينزندگى در نزدشما خوار گرديده، بهزحمت و كوشش ارزش نداده وخود باكى نداريد كه زنده بمانيد يا بميريد! ولى برگوييد ازچه روى بهاين شدت به حكم ستمكاران تن در دادهايد، حتى در مردن؟ آيا اينقدراز بهر شما اختيار نباشد تابدانسان كه خود خواهيد بميريد نه بدانسانكه ستمگران خواهند؟ آيا استبداد اراده شما را حتى در مرگ نيز ازشماسلب نموده؟ نه سوگند با خداى! همانا من اگر مرگ بخواهم، چنانبميرم كه خود خواهم، با لئآمتياكرامت، با اجل خويش يا بهشهادت.چه چون ناگزير مردن بايد، پس اين ترس از بهر چه باشد؟ و چونمردنخواهم اگر امروز بود به از فردا، و بر دستخودم نه بر دستديگرى.
و طعم الموت في شىء حقيركطعم الموت في شىء عظيم
مزه مرگ را بكارى خردهمچو كار بزرگ بايد برد
اى رفيقان! به خدايتان سوگند همى دهم! آيا راست نگفتهام اگربگويم: همانا شما مرگ را دوست نداريد، بلكه برحيات حريص همىباشيد ولى راه را نمىدانيد و از مرگ به سوى مرگ همى گريزيد؟ چهاگر راه بلد بوديدمىدانستيد كه فرار از مرگ، مرگست - و طلب مرگ،زندگى مىباشد; همچنانكه ترس از رنج، رنج است; و اقدامبر رنج،آسايش است. و آزادى شجره خلد و آبيارى او قطرههاى خون ريختهشده است. همچنانكه اسيرى، درختزقوم، و آبيارى او; نهرها از خونمخلوقات خفه شده مىباشد.
اى رفيقان! و مرادم مسلمانان شماست. پيمبر كريم شماعليهالصلوة والتسليم فرمود: «لتامرون بالمعروفولتنهون عن المنكراو ليستعملن الله عليكم شراركم فليسومونكم سوءا العذاب» (3) يعنى بايد امر بهمعروف و نهىاز منكر پيشه خويش سازيد و گرنه خداوند بدكارانشما را بر شما حكمران سازد تا شما را به عذاب مبتلا سازد. ونيزفرموده: «من راى منكم منكرا فليغيره بيده وان لم يستطع فبلسانه وان لم يستطعفبقلبه وذلك اضعفالايمان» (4) يعنى هركس از شما كارى برخلاف بيند، بادستخويش آن را تغيير دهد، و اگر نتواند، با زبان خود، واگر نه با دلخود، و اين ضعيفترين درجات ايمان باشد.
و شما خود آگاهى داريد كه امامان و پيشوايان مذهبهاى شما،اجماع دارند كه بدترين منكرات پس از كفر،ستمكارى باشد كه در ميانشما فاش گرديده و از آن پس كشتن آدمى است و از آن پس... و از آنپس... و نزددانشمندان شما اين معنى واضح گرديده كه تغيير منكر بادل، آن باشد كه كننده آن فعل منكر را، در راه خدادشمن دارند. پسبنابراين، هركس ستمكارى را جز از روى اضطرار معامله يا همراهىنمايد، اگرچه به سلامكردن بر او باشد، درجه ضعف ايمان را نيز ازدستبداده. و نداشتن درجه ضعف ايمان، عبارت است از نيستىايماندر او. پس نتيجه آن باشد كه عياذا بالله ايمان ندارد.
و گمان نمىبرم كه از اين مطلب بىخبر باشد كه كلمه شهاده ونماز و روزه و حج و زكوة، تمام اينها با نداشتنايمان سودى ندهد. جزاين كه چون بدون ايمان بدين اعمال قيام نمايند، از روى عادت و تقليدبلهوسانه مال ووقتخويش ضايع كردهاند.
از قرار اين مقدمات، اگر شما مسلمان باشيد، دين شما را مكلفهمى كند و اگر خردمند هستيد، عقل وكمتبر شما لازم نموده تابهقدر قوت، امر به معروف و نهى از منكر نماييد و اقلا ستمكاران وزشتكاران را،دشمنى در دل نماييد. گمانم آن است كه اگر اندكى تاملنماييد، اين داروى آسان ميسر را، براى نجات از آنچهشكايت همىكنيد كافى بينيد. و خود اداى اين واجب، بر هر فردى از شما واجباست. اگرچه تمام مسلمانان آنرا مهمل گذاشتهاند و اگر نياكان پيشينشما بدان قيام كرده بودند بدين درجه از خوارى نمىرسيديد.
اى رفيقان! و مرادم آنان است كه زبانشان عربى است ازغير مسلمانان! شما را دعوت همى كنم كه بدكاريها وكينهها فراموشسازيد و از آنچه پدران و نياكان كردهاند، درگذريد. چه همان كه بردست آشوبطلبان واقعشدهايد، كافى باشد. و من شما را از آن برتردانم كه با وصف نور عقل و سبقت در تعلم، وسائل اتحاد را ندانيد.اينك امتهاى استراليا و امريكا مىباشند كه علمشان راهنمايى كرد تاراههاى چند و اصول راسخ، از بهر اتحادوطنى نه دينى، بدستآوردند، و اتفاق جنسى نه مذهبى، حاصل كردند. و پيوستگى سياسى نهادارى يافتند. (5) پس ما را چه رسيده كه فكر نكنيم تا يكى از اين راهها ياشبيه آن را متابعت نماييم؟
و خردمندان ما گويند: اى عجميان و بيگانگان كه بغض و كينههاهمى برانگيزيد! ما را واگذاريد تا كار خودتدبير كنيم، با جستجو حاليكديگر بازدانيم و برادرانه همديگر را رحمت آريم و در سختىمواسات جسته، درخوشى به حكم «انما المؤمنون اخوه» مساوى باشيم.ما را واگذاريد تا زندگى دنياى خويشتن تدبير نموده و بريك كلمه،همگى به مساوات جمع آييم. همانا آن كلمه اين است «زنده باد ملت،زنده باد وطن» زندگى كنيم،آزادان و عزيزان!!. (6)
شما را همى خوانم و مخصوصا نجباى شما را! تا بينا شويد و راهبينيد كه كارتان به كجا خواهد رسيد؟ آيا چنيننيست كه مطلقمسلمانان برادر دينى خود را به قدر اروپايى خوار نشمارد؟ هم اينكاروپايى است كه مادىولامذهب است و چيزى بهجز كسب نداند! پساگر اظهار برادر دينى با ماها نمايد، مقصودى جز فريب دادن ما ودروغندارد. اينك فرانسويان هستند، كه اهل دين را همى رانند و همىخواهند دين را بكلى فراموش كنند; پسادعاى ديندارى ايشان درمشرق، مانند صفير صياد است در پس دام.
غربى از شرقى در علم و ثروت و عزت، بسى برتر است; پسچون با شرقى هموطن گردد، بر وى بالطبع سيادتو آقائى خواهدداشت. اما مشرقيان درميان خودشان نزديكند با يكديگر و هيچيكديگرى را مغبون ننمايد.غربى عالم است تا چگونه سياست نمايد وچگونه از شما بهره گيرد و چگونه اسير سازد و چگونهمخصوصخويش دارد. پس هر زمان در شما استبداد بيند، كه خيال همسرى وپيش روى ازو همى كنيد، عقلهاىشما را بفشارد تا مقدارى بسيار از اوعقب مانيد. همچنانكه دولت روس بابولونيان و يهود و تاتار كند وهمچنانكهاين حال دولتهاى غربى صاحب مستعمرات است.
غربى هر مقدار در مشرق درنگ نمايد، از اين صفتخارج نشودكه تاجرى سوداگر است و نهال مشرق را همىگيرد تا در وطن خودشغرس نمايد و پيوسته به آن افتخار كند و از بهر چمنهايش ناله اشتياقكشد. - زمانى برهولنديان در هند و جزاير آن، و بر روس و قازان،بگذشت، مثل اين كه ما در اسپانيول اقامت داشتيم و ليكن علمو آبادىرا بهقدر عشر آنچه ما در اسپانيول خدمت نموديم نكردند. وفرانسويان هفتاد سال پيش از اين به«الجزاير» درآمدند و هنوز اهل آنرا اجازه خواندن يك روزنامه ندادهاند. انگليسى را در مملكتخودمان همىبينيم كه گوشت مانده گنديده و ماهى پوسيده بلاد خود رابر گوشتبره و مرغ و ماهى تازه، ترجيح دهد. آيا بااين حالت اىصاحبان عقل بينا هستيد؟
و تو اى مشرق زمين با عظمت! خدايت پاس دارد! آيا ترا چه برسرآمده؟ آيا ترا چه چيز از رفتار خودتبازنشانيده؟ مگر نه زمينتو همان زمين باغستان و درختان پربار و سرزمين علم و معرفتاست؟ مگر نه آسمانتو همان آسمان است كه نورها از آن صادر شودو حكمتها و دينها از آن فرود آيد؟ مگر نه هواى تو هموارهچوننسيم معتدل است نه ابر و مه؟ مگر نه آب تو شيرين و گوارنده است نهتيز و تلخ؟
خدايت پاس دارد اى مشرق! آيا ترا چه رسيده كه نظمت را مختلساخته؟ و حال آن كه روزگارت همان است،وضع خويش درباره توتغيير نداده و شرح خويش با تو بدل نكرده. مگر نه هنوز منطقههاى[ تو ] معتدل است وزادگان تو در فطرت و شمار، سرآمد اقران بودند.آيا نظام الهى در تو، بر عهد نخستين خويش است؟ و پيوستگىدين درفرزندان تو استوار و برپا مىباشد كه اساس آن بر عبادت صانعپروردگار نهاده شده؟ آيا شناسايى منعم،در تو حقيقتى روشن است وآفتاب آن تابيده عزت نفس را تاييد نموده، و حب وطن و حب جنس رااستوار داشته؟
خدايت پاس دارد اى مشرق! آيا ترا چه عارض گرديده كه حركتت راساكن نموده؟ آيا همچنان سرزمين تو باوسعت و پرنعمت مىباشد؟ ومعدنهاى تو بسيار و بىنياز است؟ و حيوانات تو افزون و نسل آورند؟و آبادى تو برپاى و پيوسته است؟ و فرزندانتبه تربيت تو با خيرنزديكتر از شرند؟ آيا صفتحلم در فرزندانت نيست كه در نزدغيرايشان، آن را ضعف قلب نامند؟ آيا شرم ايشان نيست كه سايرين آن راجبن نام نهند؟ آيا كرم ايشان نيستكه اتلاف مال ناميده شود؟آيا قناعت ايشان نيست كه عجز نام دارد؟ آيا پاكدامنى ايشان نيستكه ملامتشگويند؟ آيا خوش رفتارى آنها نيست كه او را ذلت گويند؟بلى ايشان از ظلم دور نيند، ولى درميان خودشان. و ازفريب خارجنباشند، اما بدان افتخار ننمايند. و از زيان رسانيدن دور نيستند، امابا ترس از خداى.
خدايت پاس دارد اى مشرق! همانا از تغييرات روزگار، چيزى كهموجب اين همه بدبختى از بهر زادگان تو باشدنبينيم، كه تا اين اندازهدر نزد زادگان برادرت مغرب فروتنى كنند. پس از چه روى چنينشدى كه اگر برادرتمغربى مدد خويش را با مصنوعات خود، از توقطع نمايد زادگان تو، سر و تن برهنه در تاريكى مانند؟ بلكهبواسطهنداشتن آهن، مجبور شوند به عصر نحاسى، بلكه به عصر حجرى،بازگردند كه آن را به عصر تعفين صفتكنند؟.
خدايت پاس دارد اى مشرق! بلكه خدا پاس دارد برادرت مغرب را،كه هم خود را پرستارى كند هم ترا. و خداىبكشد استبداد را، بلكهلعنت كند استبداد را، كه در زندگى تو، مانع از ترقى است. و ملتها بهاسفل دركها فروبرد. (دور بادند ستمكاران، نابود بادند مستبدان.)
خدايت پاس دارد اى مغرب! و ترا خوش و خرم دارد كه سابقه فضلبرادر خودت مشرق را بشناختى، و وفا بجاآورده كفايت و كفالتحالاو را نمودى، و وصايت را عمل نموده، راه بنمودى. اكنون بعضى اززادگان برادرت را بازوقوى گرديده، آيا باشد كه بعضى پيران نجيب، ازتو مغرب انگيخته شوند تا زادگان نجيب برادرت مشرق را يارىكنند،و ديوار شئامت و شرارت را خراب ساخته، برادران خود را به سرزمينزندگى و سرزمين پيمبران راهنماى،برون آرند تا فضل ترا سپاسگذارند و مكافات از روزگار بازيابى؟
اى مغرب! دين را از بهر تو، غير مشرق حفظ ننمايد. اگر خودش بهآزادى دوام يابد، همانا نبودن دين، ترا بهخرابى تهديد نمايد. پس ازبراى لامذهبان و شورشطلبان، چه چيز آماده كردهاى در حالىكه انواعآن از هزارتجاوز نموده، يا گازهاى خفه كننده را تهيه نموده كه ساختنآن از بهر كودكان نيز آسان گرديده؟
اى رفيقان! و مقصودم جوانان امروز است كه مردان فردا خواهندبود; جوانان فكرت و مردان كوشش! شما رابخداى پناه دهم ازرسوايى و زبونى بهسبب تفرقه دينها، و شما را پناه دهم از جهل، جهلبه اين كه پرستشمخصوص ذات خداوند است و او داناى به آشكار ونهان بندگان است، «ولوشاء ربك لجعل الناس امة واحده» (7) اگر پرورگار توخواستى، مردمان را يك ملت قرار دادى.
شما را سوگند همى دهم اى برآمدگان وطن! كه اين مشتى سستانناتوان را معذور داريد، و از شما همى طلبمكه از عتاب و ملامت ايشاندرگذريد! چه اين بيچارگان، بيماران مبتلا هستند كه در زير قيد گرانبار،اندرند ولجام آهنين بر دهان دارند. خير زندگانى ايشان همين هست كهپدران شما هستند. - همانا اى نجيب زادگان! ازطبيعتهاى استبداد،جملههاى كافى عبرتانگيز از بهر تامل و تفكر دانستيد; پس، از ماعبرت گيريد و از خداىعافيت طلبيد; چه ما خو گرفتهايم كه با بزرگانخويش، از در ادب باشيم، اگرچه گردنهاى ما زير پاى افتد، بااستوارىخو كردهايم; مانند استوارى ميخ در زير پتك آهنگران. با اطاعتخوكردهايم، اگرچه ما را به سوىمهلكه برند. خو گرفتهايم كه كوچكى را،ادب بشماريم. و فروتنى را، لطف. و چاپلوسى را، فصاحت. و لكنتزبان را، سنگينى. و ترك حقوق را، بخشش. و قبول اهانت را، تواضع. ورضا دادن به ظلم را، اطاعت. و دعوى استحقاق را، غرور. و جستجوىامور عامه را فضولى. و نگريستن به سوى فردا و تامل در عاقبت اموررا، طول آرزو. و اميدطولانى و اقدام را، تهور. حميت را، حماقت. وجوانمردى را، بدخويى. و آزادى سخن را، بىحيايى. و آزادگى فكررا،كفر. و حب وطن را، ديوانگى انگاريم.
اما شما خدايتان حفظ نمايد! پس اميدواريم بر غير اينها برآييد.اميدواريم بر تمسك به اصل دين برآييد، بدونخيالات تفنن كنندگان.و قدر نفوس خويش در اين زندگانى شناخته، او را گرامى داريد. و قدرروحها را دانسته،دريابيد كه روح پاينده باشد و ثواب و عقاب، بدورسد. و سنت پيمبران را پيروى نموده، جز صانع به روزىدهندهبزرگ، از كس نترسيد. همچنانكه اميدواريم قصرهاى فخر خويش، برهمتهاى بلند و صفات پسنديده، بنانهيد نه بر استخوانهاى پوسيده. وبدانيد كه شما آزاد خلقتشدهايد تا با كرامتبميريد، پس بكوشيد كهاين دوروزه را بهطور پسنديده زندگى كنيد تا از بهر هر يك از شماميسر باشد كه در كارهاى خود سلطانى مستقلباشيد. و غير حقتعالى وفرستادگان او، كسى را بر خود حاكم ندانيد. و از براى قوم خويش،شريكى امين باشيدكه در سختى و سستى با ايشان يار، و ايشان با شماهمرفتار باشند. و وطن خود را فرزندى نيكوكار شويد، كهمقدارى ازفكر و وقت و مال خود را در راه وطن دريغ نداريد. دوستدار انسانيتبوده بر اين قاعده عمل كنيد كهنيكوترين آدميان آن كس است كه نفعشبه آدميان بيشتر رسد، و بداند كه زندگى كار است و وباىكارنااميدىاست، و زندگى اميد است و وباى اميد ترديد است. و بفهمد كه قضا وقدر در نزد خداوند چيزى استكه خداى او را داند و امضا فرمايد، امادر نزد مردمان سعى و كوشش است. و يقين نمايد كه هر اثرى درروىزمين، از اعمال برادران آدميزاد اوست. پس در نفس خويش خيالعجز ننمايد و جز خير متوقع نباشد وبهترين خيرها آن است كه آزادزندگى كنيد و بميريد.
اى رفيقان! خداوند شما را بهترين اشخاص امروز و ذخيره فرداقرار دهد! اين خطاب من بود نسبتبه شماها دراين خصوص كه«ترقى چيست و تنزل كدام؟» اگر آن را فراخاطر داريد، اگرچه بعضى ازآن باشد خوشابهحال من- و گرنه افسوس از نفسهاى ضايع شده وسلام بر استخوانهاى پوسيده كه مخاطب من بودهاند.
همانا استبدادى كه در پست نمودن ملت، بدان عاقبت رسد كهملت را بميراند و خود نيز با او بميرد، در قديم وجديد شاهد بسياردارد. اما رسيدن انسان در ترقى به غايتى بس بلند كه شايسته انسانيتباشد، هنوز روزگار،چنان ملتى نياورده كه صلاحيت مثال آن داشتهباشد، غير از فرستادگان خدا و نواب او. زيرا كه چنان ملتى يافتنشدهكه حكومت ايشان برحسب راى عام باشد. حكومتى كه هيچ نوع ازاستبداد در آن مخلوط نباشد، اگرچه بهاسم وقار و احترام باشد يابهنوعى از غفلتباشد. پس گويا حكمتبالغه الهى هنوز بنىآدم راسزاوار نمىداند تاسعادت برادرى عمومى را دريابند و ميان افراد ملتدوستى بود و در حقوق ميان طبقات مساوات باشد.
آرى بعضى مثالها از براى ترقى، نزديك به حد كمال در قرنهاىگذشته يافتشده، مانند: جمهورى دويم رومانو مانند عهد خلفاىراشدين و مانند بعضى زمانهاى جدا جدا در عهد بعضى پادشاهانمنظم در سلك سلاطين،نه پادشاهان فاتح همچون عهد انوشيروان - وعبدالملك اموى - و نورالدين شهيد - و پطر كبير و مانندبعضىجمهورىهاى كوچك و مملكتهايى كه موافق احكام مشروطيت است.و در همين زمان موجود مىباشد. ومن اكتفا ورزم بر وصف منتهاىترقى كه اين ملتها بدان رسيدهاند، اما وصفى اجمالى. و مطالعه كننده راگذارمتا ميان آنها ميزان كند و درجه ترقى هر ملتى را قياس نمايد - وشايد مطالعه كننده كه در زمين استبداد متولدشده و احوال ملتها رانشناخته در آنچه گويم شبهه نمايد و ملامتى نيز بر او نباشد چه اوهمچون كور مادرزاداست كه معنى منظرههاى زيبا را نفهمد.
همانا ترقى و استقلال شخصى، در سايه سلطنتهاى عدالت پيشهبدانجا رسد كه زندگانى انسان از بعضى جاهاشبيه باشد بدانچه اهلدين از بهر اهل سعادت در آخرت وعده دادهاند. حتى آن كه هر فردىچنان زندگى نمايدكه گويى با قوم و قبيله و كسان و وطن خويش دربهشت جاويد مخلد همى باشد و بر امور آتيه ايمنى دارد:
اول - در جسم و جان و سلامت آنها ايمن است، بهسبب محافظتسلطنت كه با تمامى قوت خود، در سفر وحضر از حراست او لحظهاىغفلت ندارد.
دوم - در لذتهاى جسمانى و روحانى خويش ايمن است، بهسببمواظبتسلطنت در امور عامه كه متعلق بهورزش و تفرج بدنى ونظرى و عقلى مىباشد. حتى آن كه خيال مىكنند ساختن راهها و زينتشهر و گردشگاههاو محل اجتماعها و مدرسهها و امثال آن به تمامى،مخصوص وجود او ايجاد گرديده.
سوم - بر آزادى خويش ايمن است، گويى به تنهايى بر سطح اينزمين خلقتشده و در آنچه مخصوص شخص اومىباشد از فكر وكار، احدى را با او معارضه نيست.
چهارم - بر نفوذ راى خود ايمن است، گويا سلطانى با عزت استكه كسى را در نافذ شدن مقصود او كه در سودملت است ممانعتى ومخالفتى نيست.
پنجم - بر مزيت و رجحان ايمن است، گويا در ملتى كه از ايشاناستبا جميع افراد آن در منزلت و شرف مساوىاست، نه او را براحدى و نه احدى را بر او رجحان مىباشد مگر به مزيت فضيلت.
از جانبى قوم خود را مملوك است و هر زمان كه ترقى تركيب درملتى بديندرجه رسد، كه هر فردى مستعدباشد تا جان و مال خود رافداى ملتسازد، در آن هنگام ملت از جان ومال او بىنياز گردند. اماترقى در عزت علمو مال، پس بر ساير ترقيات مزيت و امتياز دارد،مانند: مزيتسر بر ساير اعضا. چه همچنانكه سر، مركزيت عقلومركزيت اكثر حواس را دارا مىباشد و بدينسبب بر ساير اعضا امتيازدارد و تمامى اعضا را در حاجتخويش كارفرمايد. و همچنيندولتهاى معظم، رعيت او در علم و ثروت ترقى نمايند، به درجهاى كهايشان را سلطنتىطبيعى بر افراد ملتهاى پست، كه استبداد ميشوم ايشانرا به حضيض نادانى و فقر فرو برده، خواهد بود.
و بالجمله باقى ماند بحث ترقى در كمالات بهسبب خصالحميده و بحث ترقى كه با روح تعلق دارد، يعنى باماوراء اين زندگى، وترقى دهد انسان را بدانسوى كه بر نردبان رحمت و حسنات بالا رود. واين بحث را دامانىطولانى باشد و منبع آن حكمتهاى كتب آسمانى ورسالههاى اخلاقى و ترجمه اشخاص مشهور هر ملتى است -و درسخن گفتن در اين نوع به همين اكتفا نماييم كه انسان به درجهاى رسدكه از براى حيات خويش اهميتىنداند مگر بعد از اين چند درجه.
نخستين درجه، حيات ملتش، پس از آن آزادى خودش، و بعد ازآن شرفش، و از آن پس طايفهاش، و از آن پس واز آن پس... و گاه باشدكه احساسات او شامل تمامى عالم انسانيت گردد; آدميان قوم او باشندو تمامى زمينوطنش گردد، همچنانكه گاهى از امارت و رياستسرباززند به جهت آن كه معنى تكبر در او همى بيند وهمچنين از تجارتى كهموجب تزوير و زبونى است منصرف شود. پس شرف و تمامى شرفرا در قلم بيند و از آنپس در گاوآهن برزگرى و بعد از آن در پتكآهنگرى... و خلاصه كلام آن كه، ملتهايى كه بختشان يارى نمودهتااستبداد را پراكنده ساختند از شرف حسى و معنوى به جايى رسيدهاندكه هرگز به فكر اسيران استبداد،خطور ننمايد. اينك ملتبلجيك (8) مىباشد كه تكاليف دولتى را به تمامى لغو ساخته; در مخارج به ربحفوايدبانك دولت، اكتفا ورزيدهاند. و اينك مملكت «سوسيره»مىباشد كه در بسيارى وقت مقصرى در مجلس او يافتنشود، و«آمريكا» چنان با ثروت گرديد كه نزديك است نقره را از مقام پول بودنخارج نموده همچون مس و آهنكارفرمايند. و همچنين ژاپون (9) كهخروارها طلا در بهاى امتياز اختراعات و طبع تاليفات خود از اروپا وامريكاهمى كشد.
بلى اين ملتها از لذتهاى حقيقى كه هرگز به فكر اسيران نگذردبهره برند، همچون لذت علم و تعليم آن و لذتبزرگى و حمايت ولذت توانگرى و بخشش و لذت محترم بودن در دلها و لذت نافذ شدنراى صواب و لذتهاىروحانى ديگر.
اما اسيران و نادانان را لذت منحصر به آن استبا وحشيان درندهانباز گرديده، شكمهاى خود را مقبره حيواناتيا مزبله نباتات قرار دادهشهوتى خالى سازند، چنانكه پيش از اين گفتيم كه اجسام ايشان بر اديمزمين، حالدمل را دارد كه وظيفه او توليد چرك و خون و دفع آنمىباشد.
و سودمندترين چيزى كه ترقى در آدميان ايجاد نموده آن است كهاصول سلطنتهاى منظمه را محكم ساختندو سدى استوار در مقابلاستبداد بنا كردند و اين بدان شد كه هيچ قوتى را بالاى شر قرار ندادند ونفوذى جز ازبهر شرع روا نداشتند، چه شرع ريسمان استوار خداونداست.
و نيز قوه قانون نهادن را در دست ملت قرار دادند، زيرا كه ملتبرگمراهى اجتماع نكنند و در محكمهها محاكمهشاه و گدا را بر يكساننمايند; گويى در عدالت، محكمه كبراى الهى را حكايت مىكند. و ازبراى مامورينحكومتى كه به كارهاى عمومى قيام دارند حدودىبگذاشتند كه از حدود و وظيفه خويش تجاوز ننمايند; گويىفرشتگانهمى باشند كه نافرمانى نكنند و تمامى ملتبيدار و مواظب و مراقبتسير حكومتخويش هستند، نهغفلت دارند و نه مسامحه، همچنانكهخداى عز اسمه از كردار ستمكاران غافل نمىباشد. و بدينسان چونبهاصلاح امورات خود راه يافتند خداوندشان از هلاكت نجات بخشيد،يعنى از هلاكت استبداد نجاتشان داد، چهخداوند قريهها را به ظلماهلش هلاك نسازد در صورتى كه اهل آن در صدد اصلاح باشند.
اين است مقدار ترقى اى كه ملتها از ابتداى تاريخ بدان رسيدهاندو با وجود اين تاكنون دليلى قائم نشده استكه بنىآدم در سعادتزندگانى از آنچه پيش از اين بودند حتى در عصرهاى حجرى كهدستهدسته چون وحشيانبرهنه مىچريدند، ترقى كرده باشند. و آثارىكه از آن زمانها باقى مانده بيش از اين دلالت ندارد كه علم وآبادىنسبتبه زمانهاى سابق ترقى نموده. و اين دو يعنى: علم و آبادى، آلتىمىباشند كه از بهر بدبختى وخوشبختى هر دو شايستهاند و ترقى آنهااز سنتهاى كون است كه خداى تعالى از بهر اين زمين و زادگانآناراده فرموده و آنچه ترقى زينت زمين و اقتدار اهل آن بدان رسد، از بهرما به اين آيت وصف نموده عز شانه:«حتى اذا اخذت الارض زخرفهاواذينت وظن اهلها انهم قادرون عليها اتاها امرنا ليلا او نهارا فجعلها حصيدا كانلمتغن بالامس. يعنى: تا چون زمين زينتخود بگرفت و آرايش نمود واهل آن پنداشتند كه بر او قدرت دارند،امر ما شبانه يا در روز او رابرسيد و او را دريده و درهم شكست، گويى دوشينه در آن منزلنداشتند». (10)
و اين آيت دلالت نمايد كه دنيا و زادگان آن هميشه در آينده ترقىخواهند داشت، نه چنانكه سفلگان كه گويىخلقت ايشان از بهر آزار يابراى بيهودگى شده گمان نمايند.
پىنوشتها:
1) سوره روم، آيه 19.
2) البته، جمله معروف «تكرار تاريخ» به معناى «بازگشت تاريخ» نيست، زيرا زمان هيچگاه بهعقب برنمىگردد،بلكه مراد از آن، تجديد سنتهاى حاكم بر هستى، و ظهور و بروز حوادث وآثار و نتايج مناسب با آنهاست.
3) وسائل الشيعه، كتاب جهاد، ج11، خبر4.
4) مستدرك الوسائل، جلد3، خبر7.
5) به حقيقتبايد گفت: كه دشمن در كفر خود متحد است، اما مسلمين در ايمان و آرمانشان،متفرق مىباشند.
6) اين چند سطر كمى آميخته با تعصب قومى و عربى، نگاشته شده است.
7) سوره هود، آيه 118.
8) بلژيك.
9) ژاپن.
10) سوره يونس، آيه 24.