بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دیدگاههای دو خلیفه, نجاح الطائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - ديدگاههاى دو خليفه
     02 - ديدگاههاى دو خليفه
     03 - ديدگاههاى دو خليفه
     04 - ديدگاههاى دو خليفه
     05 - ديدگاههاى دو خليفه
     06 - ديدگاههاى دو خليفه
     07 - ديدگاههاى دو خليفه
     08 - ديدگاههاى دو خليفه
     09 - ديدگاههاى دو خليفه
     10 - ديدگاههاى دو خليفه
     11 - ديدگاههاى دو خليفه
     12 - ديدگاههاى دو خليفه
     13 - ديدگاههاى دو خليفه
     14 - ديدگاههاى دو خليفه
     15 - ديدگاههاى دو خليفه
     16 - ديدگاههاى دو خليفه
     17 - ديدگاههاى دو خليفه
     18 - ديدگاههاى دو خليفه
     19 - ديدگاههاى دو خليفه
     fehrest - ديدگاههاى دو خليفه
 

 

 
 


ديدگاه حزب قريش

 

 

 

درباره ى يهود



انگيزه هاى كعب در اسلام آوردن چه بود؟

بر هر كسىآشكار است كه اسلام آوردن كعب الاحبار امرى مشكوك و حركت منافقانه ى بزرگىبود:

ابن جرير از عيسى بنمغيره نقل مى كند كه گفت: نزد ابراهيم درباره ى اسلامكعب گفتگو كرديم، گفت: كعب در زمان عمر اسلام آورد پس عمر گفت: اى كعب مسلمان شو.

گفت: آيا شما در كتابخود نمى خوانيد كه: (مَثَلُ الَّذينَ يَحْمِلُونَ التَّوراةِثُمَّ لَمْ يَحْمِلُوها كَمَثَلِ الْحِمارِ يَحْمِلُ أَسْفاراً)(1008) يعنى «وصفحال آنان كه تحمّل (علم) توراة كرده و خلاف آن عمل نمودند در مثل به الاغى ماند كهبار كتابها بر پشت كشد».

و من توراة را حملكردم و آنرا ترك نمودم، سپس بيرون رفت تا به حمص رسيد.(1009)

ظاهراً كعب در شام بامعاويه ديدار كرد و آنجا بين آندو توافق حاصل شد كه شخصِ كعب اسلام خود را اظهارنمايد تا راحتتر بتواند اهداف يهودى خود را تطبيق و اجرا نمايد.

و ذكر كرده اندكه قبل از فتح مكّه معاويه در يمن (همانجائى كه كعب سكونت داشت) به سرمى برد. و از همانجا نامه اى براى پدرش ابوسفيان فرستاد كه در آن از ننگو بدنامىِ اسلام آوردن، او را بر حذر نمود، و در نامه آمده بود كه: اى صخر مباداروزى اسلام بياورى و بعد از كسانى كه در بدر قطعه قطعه شدند، رسوايمان كنى.(1010)

پس كعب به مدينهبازگشت و بعد از رد كردن دعوت سابق عمر بن الخطاب براى اسلام آوردن، اين باراسلام خود را اعلان نمود.

از آن روز بصورتىآشكار همكارى بين معاوية بن ابى سفيان و كعب الاحبار براى تسلط بر حكومتمسلمانان و نابود كردن ميراثشان شروع شد.(1011)

در زمان عمر بن الخطابچهار نفر يهودى بودند كه ادّعاى اسلام مى كردند، آنها كعب الاحبار،عبدالله بن سلام، وليد بن عقبه بن ابى معيط(1012) و زيد بنثابت بودند.

كعب تلاش مى كردبه عمر نزديك شود، پس گفت: اى اميرمؤمنان: آيا در خواب خود چيزى مى بينى؟

راوى گفت: عمر بشدت اورا از اين سخن بازداشت.

پس (كعب) گفت: ما مردىرا مى شناسيم كه امر امت را در خواب مى بيند.

كعب مثال بارزى براىاين دو آيه ى قرآنبود:

(وَدَّ كَثيرٌ مِْن أَهْلِ الْكِتابِ لَوْ يَرُدُّونَكُمْمِنْ بَعْدِ إيمانِكُمْ...)(1013) يعنى«بسيارى از اهل كتاب آرزو دارند شما را به كفر برگردانند ـ بعد از آنكه ايمانآورديد ـ به سبب رشك و حسدى كه در طبيعت خود بر ايمان شما مى برند، پس ازآنكه حق بر آنها آشكار شد».

و آيه ى (يا أَهْلَالْكِتابِ لِمَ تُلْبِسوُنَ الْحَقَّ بِالْباطِلِ وَ تَكْتُمُونَ الْحَقَّ وَأَنْتُمْ تَعْلَمُونَ)(1014) يعنى «اىاهل كتاب چرا حق را به باطل مشتبه مى سازيد و حق را كتمان مى كنيد درصورتيكه به حقانيت آن آگاهيد»

كعب در سال هفتدهمهجرى بعد از فتح شام و نصب معاويه بر حكومت آن اسلام آورد.

و ظاهراً در شام كعببا معاويه ملاقات كرد و با او توافق كرد به مدينه برگردد و اسلام خود را آشكارنمايد. و عملا به مدينه بازگشت و اسلام خود را علنى نمود.

كعب الاحبارداراى شخصيّتى با ذكاوت و تمايلات شيطانى بود، و در ابتدا اين حبر اعظم، دين محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) را نپذيرفت و با آن معارضه و مبارزه نمود، و چون اسلام درجبهه ى شامپيروز شد و مسلمانان فلسطين را فتح نموده و از تسلط روم آزاد كردند، كعب از غفلتخود بيدار شد، يا به عبارت بهتر اين فرصت بدست آمده را غنيمت شمرد، زيرا مسلمانان،ساده و بى آلايش بوده و بخاطر ديندار بودن، سخت گيرى نمى كردند.لذا بازگشت يهوديان به فلسطين كه به امر روميان از آن رانده شده بودند، آسان وممكن مى گرديد! و از طرفى مسيحيان بر شام سلطه اى نداشته و بر آزار وشكنجه يا بازداشتن يهوديان از داخل شدن به بيت المقدس چون گذشته قادر نبودند.

سبب ديگر، در اين فرصتطلائى رسيدن معاوية بن ابى سفيان به منصب والى اسلامى در شام بود.

معاويه و ابوسفيان هردو نزد يهوديان مشهور به كفر بوده و رابطه ى پايدار ومحكمى با آنان داشته اند.

سبب ديگر آن بود كهيهوديان رغبتى بر ماندن در حجاز نداشتند، زيرا در نظرشان حجاز تقدّس خاصى نداشت وخيرات زيادى هم نداشته و در آنجا حركاتشان هم مدنظر قرار مى گرفت.

و بعد از پيروزىپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) بر آنان در جنگ هاى مختلف منابع مالى آنان اندك وزمين هايشان نيز محدود و كوچك گرديد، از طرفى عمربن الخطاب برخلاف پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) به توراة و يهوديان احترام مى گذاشت، و در شنيدناخبار كتابهاى يهوديان درباره ى گذشته و حال و آيندهرغبت داشت.

علما و محققان، اسلامآوردن كعب الاحبار را در زمان عمر تأييد كرده اند.(1015)با وجود آن دنيا را از اخبار خود كه از هيچ پايه اى از صحت برخوردار نبود پركرد. چون رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) را نديده بود و بعدهااسلام آورده بود.

ذهبى در تذكرة الحفاظمى گويد: در زمان دولت اميرالمؤمنين عمر، كعب الاحبار از يمن آمد و صحابه وديگران از او اخذ حديث مى كردند، و جماعتى از تابعين از وى روايتمى كردند. و در حِمص در سال 32 يا 33 و يا 38 از دنيا رفت، بعد از آنكه شام وساير بلاد اسلامى را با روايات و قصه هاى خود كه از اخبار يهوديت استمداد مى گرفت،پركرد، همانطورى كه تميم دارى بوسيله ى اخبارنصرانيت چنين كرد.

و از ديگر يهوديانى كهاسلام خود را اعلان كردند عبدالله بن سلام بود.(1016)

انگيزه هاى عمر در استخدام كعب و تميم و امثالآنها

عمر بنالخطاب به خاطر اسباب متعددى ناگزير به استفاده از كعب الاحبار و تميم دارى وعبداللّه بن سلام گرديد، كه ميتوان به اسباب زير اشاره نمود:

1- ادعا و تصريح آنان بر دارا بودن تمام علوم اهل كتاب.

2- گفتار فريبنده ى كعب كه مى گفت:هيچ چيزى وجود ندارد مگر آنكه در توراة نوشته شده است.(1017)

3- بعضى از احبار و راهبان داراى هوش و ذكاوتى بالاتر از هوش وذكاوت حيله گران قريش بودند، و همين باعث شد عمر و ديگران با نهايت تقدير واحترام به آنان نگاه كنند.

4- سؤالهاى بسيارى كه از طرف مردم متوجه عمر مى شد، او را درتنگنا قرار مى داد، لذا ناگريز شد براى پاسخ به اين سؤالهاى بسيار و مشكل اينگروه را روانه كند. و همين مطلب، علت اقدام تميم به گفتن قصه ها در مسجدالنبى(صلىالله عليه وآله وسلم)و سخنرانى در هر جمعه ى او را(قبل از خطبه ى نمازجمعه) توجيه و تفسير مى نمايد.(1018)

و ناگريز شدن عمر درپرسيدن از امام على (عليه السلام) براى حل كردن برخى معضلات و مشكلات دينىو علمى و قضائى گوياى حقيقت اين موضوع است. و به خوبى خلاء بزرگى را كه در اثر دورنمودن اهل البيت (عليهم السلام) يا ثقلِ دوم بوجودآمده بود، آشكار مى نمايد.

5- آمد و شدهاى عمر با اهل كتاب قبل از اسلام و در زمان رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم)، براى بدست آوردن برخى پاسخها، استخدام اين گروه را كهبعداً مدعى اسلام شدند، آسان نمود.

6- به دنبال نظريه ى «فاسق قوى بهتر ازمؤمن ضعيف است» عمر تمايل شديدى به استخدام مردم حيله گر و باهوش پيدا كردهبود.

چه كسى از كعب خواست ساكن مدينه شود؟

اولين كسىكه از كعب الاحبار خواست در مدينه ى منوره ساكن شودخليفه ى دومعمربن الخطاب بود. از او خواست در مدينه باقى بماند، و دائماً در مجلس، كعب رابخود نزديك مى كرد، و به عنوان عالم دينى معرفى مى كرد.(1019)

و بعد از آنكه عمراهل البيت (عليهم السلام) را بعنوان مرجع دينى و فقهى كنار گذاشت،خواست، از كعب الاحبار و ديگران استفاده كند تا جاى آنها را بگيرند. زيرادوران عمر، بخاطر از دست دادن پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و بركناركردن اهل بيت او، شاهد اختلال بزرگى در مرجعيت بود و همين مسأله عمر را بهنگهداشتن كعب در مدينه، و بهمراه بردن او به شام و برپائى مجالس موعظه براىاستفاده از وى ناگزير نمود.

عمر مدتى به خواندنتوراة مأنوس شد و سعى كرد در مقابل پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)آنرا بخواند، اما پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) غضبناك شدو چون عمر متوجه غضب آن حضرت نشد، ابوبكر ناچار شد به عمر چنين بگويد: مادرت بهعزايت بنشيند، آيا به چهره ى رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم)نگاه نمى كنى؟

عمر گفت: از غضب خدا ورسول او به خدا پناه مى برم.

آنگاه حضرت (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: من توراة را براى شما به صورتى سفيد و پاكيزه وبى آلايش آوردم، از آنان درباره ى چيزى سؤال نكنيد،آنان شما را هدايت نمى كنند، و خود گمراه گرديدند. و به حتم اگر موسى (عليهالسلام)در ميان شما بود، برايش روا نبود مگر آنكه از من پيروى كند.(1020)

و به رغم غضب پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) بر عمر و خواستن حضرت از مسلمانان كه از يهوديان درباره ى چيزىسؤال نكنند، عمر در زمان خلافت خود دو لنگه ى درهاىسؤال از يهوديان را باز نمود. لذا كعب مرجع مهمى براى مسلمانان گرديد، كه درباره ى هرمسأله اى از توحيد گرفته تا معاد و آخرت از او سؤال مى كردند! و در اينفصل به سؤالهاى فراوان عمر از كعب پى خواهيم برد.

و با وجود آنكه ابنعوف حديثى از پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ذكر نمود كه در آنامثال كعب را به فريبكارى و حيله گرى توصيف مى كرد،(1021)لكن عمر به كعب اجازه داد در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) مشغولقصه گوئى شود.

از آن پس چنان احاديثكعب و تميم دارى انتشار يافتند كه اين دو بجاى اهل البيت (عليهمالسلام)به ثقل دومى در كنار قرآن كريم تبديل شدند. در حالى كه اين مطلب مخالف سخن عمر بودكه مى گفت: «حَسْبُنا كِتابَ اللّهِ» يعنى كتاب خدا ما را بس است.

عمر بواسطه كعب و تميمموفق شد از سؤالات بسيارى كه مسلمانان از وى پرسيده بودند نجات يابد.

راه ديگر فرار عمر ازاين گونه سؤالات منع كردن از آنها بود، خواه درباره ى تفسيرقرآن باشند يا از عقايد. و همانطورى كه در جاى خود ذكر كرديم عمر مردى را كهدرباره ى تفسيرقرآن سؤال كرد، كتك زد.(1022)

در حالى كه على (عليهالسلام)به مردم مى فرمود: از من سؤال كنيد، به خدا سوگند از من سؤال نمى كنيداز چيزى كه تا روز قيامت باشد، مگر آنكه پاسخ آنرا بگويم، درباره ى كتاب خداسؤال كنيد، به خدا سوگند آيه اى نيست...

چون صبيغ بخاطر سؤالخود درباره ى آيه ى «والذارياتذرواً» روزهاى متعددى از خليفه به شدت كتك خورده بود، ابن كوّاء (كه بعداً در زمرهخوارج قرار گرفت) از امام على (عليه السلام) درباره ى آيه ى«وَالذَّارِياتِ ذَرْواً» سؤال كرد، و تصور مى كرد على (عليهالسلام)نيز همچون عمر كه سؤال كننده را به شدت كتك زد و از سؤال او منع نمود، جواب خواهدداد. اما على (عليهالسلام)فرمود: ذاريات بادهائى هستند كه گندم و جو را وقتى مى رسند به حركت درمى آورند.

ابن كوّاء گفت: معنى«وَالْجارِياتِ يُسْراً» چيست؟

حضرت فرمود:كشتى ها.

ابن كوّاء پرسيد: معنى«الْمُقَسِّماتِ أَمْراً» چيست؟

على (عليهالسلام)فرمود: ملائكه.(1023)

و از جمله اسبابى كهموجب توجه خليفه و اهتمام وى به كعب و تميم دارى و عبدالله بن سلام شد، آناست كه: عربها قبل از اسلام به يهوديان و مسيحيان چون داراى فرهنگ و دين بودندتوجّه خاصى مى كردند و همين توجه در برخى مسلمانان ادامه پيدا كرد.

همانطورى كه عمر،حيله گران زيرك را به خود نزديك كرد و با آنها مشورت نمود و از افكارشاناستفاده كرد.

كعب الاحبار يكىاز همين حيله گران بود كه در كنار عمروعاص و مغيره و معاويه و عبدالله بنابى ربيعه قرار مى گرفت. و وجود همگى آنان عارى از هرگونه ورع و تقوى وايمان بود.

اين حيله گرانفريب كار شريعت را تحريف كرده و فتنه ها را رواج داده و فساد را منتشركرده و شهرها را ويران نمودند. چون اساس انهدام و نابودى اسلام را از نظر سياسى واقتصادى و اجتماعى و فرهنگى پى ريزى كرده بودند.

محمد بن مسلمه و زيد بن ثابت و وليد بن عقبه ازنژادى يهودى بودند

رواياتصحيحى از طريق ابن اُبى و عبدالله بن مسعود در دست است كه تأكيد مى كند زيدبن ثابت يهودى بود.

ابن اسحاق ازابى الاسود نقل مى كند كه به عبدالله (ابن مسعود) گفته شد: چرا به قرائتزيد قرآن نمى خوانى؟ گفت: مرا با زيد و قرائت زيد چه كار، من از دهان مباركرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) هفتاد سوره فرا گرفتم و زيد بن ثابت يهودىِ دو دسته ى گيسوىبافته شده داشت.(1024)

و حمير بن مالكمى گويد: عبدالله گفت: هفتاد سوره از دهان مبارك رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) خواندم در حاليكه زيد بن ثابت، در مكتب دو گيسوى بافته شدهداشت.(1025)

ابن اُبى، صحابىجليل القدر مى گويد: قران را خواندم در حاليكه اين زيد پسر بچه اىبود با دو دسته گيسوى بافته شده كه در ميان بچه هاى يهودى در مكتب بازىمى كرد.(1026)

زيد بن ثابت در زمانحكومت ابوبكر و عمر و عثمان وظائف مهمى را بعهده گرفت. او قضاوت عمربن الخطاب را بعهده گرفت و در سفرها نائب وى بر مدينه بود.

عشق عمر به او بحدّىرسيد كه از شام برايش نامه اى نوشت كه در آن اسم او را بر اسم خود مقدّم نمودو گفت: به زيد بن ثابت از عمر.(1027)

عمر با اين تقديم اسمزيد بر اسم خود با تمام عرفهاى سياسى مخالفت كرد. و براى دور كردن اذهان از اصليهودى او گفتند: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به زيددستور داد زبان عبرى را فرا گيرد! تا بلد بودن عبرى او را در گذشته انكار كنند.

عبيد مى گويد:زيد بن ثابت گفت: رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) به منفرمود: زبانِ سريانى بلدى؟ نامه هائى برايم مى آيد. گفتم: نه

فرمود: آنرا ياد بگير،زيد گفت: پس آن زبان (سريانى) را در هفده روز فرا گرفتم.(1028)

اما حضور عبدالله بنسلام و ديگران كه در زمان حضرت رسول (صلى الله عليه وآله وسلم) اسلامآوردند، در مدينه، اين ادعا را رد مى كند، در حاليكه آنان به هر دو زبان عبرىو عربى آشنا بودند، لذا نيازى نبود حضرت رسول به شخصى دستور دهد زبان عبرى را فراگيرد. بعلاوه محال است زيد بن ثابت زبان عبرى را در هفده روز فرا گرفته باشد.

زيد بن ثابت از انصارنبود و نسبتى با آنان نداشت، و همين، اصل يهودى او را اثبات مى كند، زيرا درنسب او اختلاف كردند و دروغ بودن نَسَب هائى كه براى او ادعا كردند ظاهرگرديد.(1029)

عبدالله بن مسعود وابن اُبى، نسبت يهودى زيد را به گونه اى اثبات كرده اند كه مجال هيچ شكىرا باقى نگذاشته اند.

و با وجود آنكه زيد بنثابت يهودى الاصل بود، عهده دار قضاوت گرديد، و عقبة بن ابى معيطِيهودى الاصل والى اعراب جزيره(1030)و كعب الاحبار وزيرى مقرّب براى عمر بن الخطاب بود، و اين گروه بهمراه عبدالله بنسلام، يهودى چهارم تا اواخر زندگىِ خود دوستدارِ عثمان و دشمنِ اميرمؤمنان على بنابى طالب (عليهالسلام)و توطئه كننده ى عليه اوباقى ماندند!

اتهامات وارده بر زيدبن ثابت يكى ادعاى زياده در قرآن كريم و ديگرى موضع گيرى دشمنانه ى او بااهل البيت (عليهم السلام) بود.

و با آنكه زيد باابوبكر و عمر و عثمان بيعت كرد، در موضعى معارض با بيعت على (عليهالسلام)ايستادو با آن حضرت در تمام دوران حكومتش بيعت نكرد.

و آمده است كه زيد بنثابت در مسأله ى غسل بهرأى خود فتوى مى داد.(1031)

و مروانِ حكم، زيد بنثابت را در حكومت معاويه عهده دارِ صدقات نمود.(1032) اما درمورد محمد بن مسلمه، على (عليه السلام) فرمود: گناه من درموردِ محمد بن مسلمه آنست كه در جنگ خيبر برادرش مرحبِ يهودى را كشتم.(1033)

و وليد را قرآن در آيه ى (إِنْجائَكُمْ فاسِقٌ...)(1034) به فسقنسبت داد و با اهل البيت (عليهم السلام)معارضه نمود و با آنانجنگ كرد. و معاوية بن ابى سفيان را كمك كرد و فسق و فجور را در كوفه علنىنمود، پس مردم او را طرد كردند.

مرجعيّت دينى در زمان خلافت

مرجعيتدينى، منبع بيانِ قوانين الهى و احكام شرعى تكليفى و وضعى است، و حكم نهائى درامور قضائى و سياسى و اجتماعى است و مقصود ما از مرجعيت دينى، توان اجتهاد شخصى دربرابر نص الهى نيست، بلكه توان استخراج نص الهى از قرآن و حديث شريف است، قرآن،بخاطر آنكه كتاب خداست و حديث بخاطر آنكه پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)از ناحيه ى هواى نفسسخن نمى گفت و تنها وحى بود كه بر او نازل مى گرديد.

مرجعيّتاهل البيت (عليهم السلام) با سخن خداوند سبحان ثابت مى شودخداوند فرمود: (إِنَّماوَلِيُّكُم اللّهُ وَ رَسُولُهُ وَالَّذينَ آمَنُوا الَّذينَ يُقيمُونَ الصَّلوةَوَ يُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَ هُمْ راكِعُونَ)(1035) يعنى«همانا سرور شما خداوند است و پيامبر او و مؤمنانى كه نماز را برپا مى دارندو در حال ركوع زكات مى دهند».

و با سخن پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) كه فرمود: إِنِّى تارِكٌ فيكُمُ الثَّقَلينِ، كِتابَاللّهِ وَ عِتْرَتى أَهْلَ بَيْتى، وَ أَحَدُهُما أَكْبَرُ مِنْ الأَخَرِ، لَنْتَضِّلُوا إِنْ تَمَسَّكْتُمْ بِهِما، وَ إِنَّهُما لَنْ يَتْفَرِقا إِلى أَنْيِرِدا عَلَىَّ الْحَوْضَ يَوْمَ الْقِيامَةِ.(1036)

يعنى «در ميان شما دووزنه ى گرانبهابه يادگار گذاشته ام يكى كتاب خدا و ديگرى عترتم كه اهل بيت من هستند و يكىاز آندو از ديگرى بزرگتر است، اگر به آن دو وزنه تمسك كنيد هرگز گمراه نمى شويدو آندو از همديگر جدا نمى شوند تا روز قيامت در حوض بر من بازگردند».

بنابراين ثقلاهل البيت (عليهم السلام) طبق اين نص صريح، مساوى با ثقل قرآناست، زيرا آنان مفسران واقعى قرآن و بيان كننده ى حديثصحيح هستند. و هدايت و قرار گرفتن در صراط مستقيم مشروط به تمسّك به آندو، وگمراهى و انحراف، مقرون به دورى از آن دو است. عمر اين ولايت را در روزى كه بامردى اعرابى در بيان منزلت و مقام على (عليه السلام) صحبت مى كردبيان نمود و گفت: او مولاى هر مرد و زن مؤمن است و كسى كه على مولاى او نباشد مؤمننيست.(1037)

در قرآن مجيد آمده استكه: (النَّبِىُّأَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ وَ أَزْواجُهُ اُمَّهاتُهُمْ)(1038) يعنى«پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) نسبت به مؤمنين اولى به نفس است و همسران آن حضرت مادرانآنها هستند».

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) در خطبه ى غديرِ خم فرمود: آيامى دانيد من نسبت به مؤمنين اولى به نفس هستم؟

مسلمانان گفتند: آرى،حضرت فرمود: هركه من مولاى اويم اين على مولاى اوست.(1039)

پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: از على چه مى خواهيد، على از من است و من ازعلى هستم و او ولىِ هر مؤمن بعد از من است.(1040)

در قرآن كريم آمده استكه: (وَقِفُوهُمْإِنَّهُمْ مَسْئُولُونَ)(1041)، تفسيرآيه اينست كه آنها درباره ى ولايت على بنابى طالب (عليهالسلام)مورد سؤال واقع مى شوند.(1042)

آيه ى (النَّبِىُّأَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ) مطلق وبدون قيد است، يعنى رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) در تمامشئون دينى و دنيائى بر ساير مؤمنين اولويت دارند و اين موقعيت را على بنابى طالب (عليهالسلام)نيز دارا است زيرا پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود،هركه من مولاى اويم اين على مولاى اوست.

از آيات و احاديثگذشته چنين فهميده مى شود كه هيچ مرجعيّت دينى و دنيوى بالاتر از مرجعيّتاهل البيت (عليهم السلام) يافت نمى شود.

از نكته هاىخنده آور و مسخره آميز دنيا دخالت كردن كعب الاحبار در موضوعصلاحيّت امام على (عليه السلام) براى خلافت است، كعب صلاحيت على (عليهالسلام)را رد و صلاحيّتِ معاويه فرزند هند را تأييد كرد!...(1043) و تازنده ايم، روزگار، عجائب زيادى به صحنه مى آورد!

لكن چگونه عمر، اقدامبه چنين سؤالى از كعب درباره ى صلاحيت على (عليهالسلام)براىخلافت مى كند، در حاليكه خود درباره ى آنحضرتچنين گفته است: او مولاى تو و مولاى هر مؤمن است و هركس على مولاى او نباشد اصلامؤمن نيست.(1044)

تمام مسلمانان، اينمرجعيت دينى و الهى را در بيعت غدير تأييد كردند، يعنى در همان روزى كه هر مسلمانىبه مولاى خود على (عليه السلام) عرض كرد: به به، آفرين، احسنت، اىفرزند ابوطالب امروز مولاى من و مولاى هر مرد و زن مسلمان شدى.

با آنكه مرجعيتاهل البيت (عليهم السلام) متكى بر نصوص و تصريحات قرآن و احاديثشريف بود، مرجعيت كعب الاحبار و تميم دارى و امثال آنان بر تصريحاتكتابهاى تحريف شده و احاديث ساختگى، كه خدا و رسول او، آنها را تكذيبكرده اند، تكيه و اعتماد مى كرد.

كعب سخنىدروغ آميز گفت كه با آن عمر بن الخطاب و ديگران را فريب داد و در اينجمله خلاصه مى شد (مامِنْ شَىء إِلا وَ هُوَ مَكْتُوبٌ فِىالتَّوراةِ)(1045) يعنى هيچچيزى وجود ندارد مگر آنكه در تورات نوشته شده است.

اما كمترين مراجعه بهكتابهاى مقدس، دروغين بودن اين حديث را به اثبات مى رساند. خداوند تعالىدروغين بودن كتابهاى اهل كتاب را با اين آيه اثبات كرده است: (مِنَالَّذينَ هادُوا يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِه)(1046) يعنى«گروهى از يهوديان كلمات خدا را از جاى خود تغيير داده اند».

اصحاب پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) نيز دروغ بودن احاديث كعب و قصه هاى او را به اثباترسانده اند و راويان و حافظان و علماء در اين روش از آنان پيروىكرده اند.

عمر بن الخطاب در روزپنج شنبه با جمله ى «حَسْبُنا كِتابَ اللّهِ» يعنى كتاب خدا مارا بس است، مرجعيت اهل البيت (عليهم السلام) را نپذيرفت و باطلدانست.

و جمعى از اصحاب او رادر اين مقصد تأييد كردند، برغم آنكه با على (عليه السلام) در روزغدير براساس همين مرجعيّت دينى و سياسى بيعت كرده بودند.

كعب الاحبار نيزمرجعيت على (عليهالسلام)را رد و بر ردّ آن تصريح كرد.

و برغم آنكه مرجعيتمسلمانان نزد جماعتِ حَسْبُنا كِتابَ اللّهِ بر عهده ى خليفهقرار گرفت، لكن عمر، كعب را مرجعى دينى و سياسى قرار داد كه در قضاياى مهم و حساسبه او مراجعه كنند.

در رأس تمام قضايائىكه كعب به آنها فتوى داد و عمر در آن به او رجوع كرد قضيه ى اجتهاد شخصىدر مقابل نص الهى بود و مقصود ما از مرجع دينى بودن كعب در زمان عمر، مراجعه خليفهدر قضاياى دينى مهم به او بود. و مسلماً عمر در اين كار مختار بود و هيچ گونهاجبارى نداشت. (بلكه با كمال ميل و رغبت از او پيروى مى كرد) و به رغم زرنگىو ذكاوت عمر، كعب الاحبار او را در اين مهم مغلوب كرد و به تزوير وحيله گرى به عمر القا كرد كه او عالمى مهّم بوده، كه بر امثال عمر واجب استبه او مراجعه كنند. بعلاوه انس عربها به مسأله ى مراجعه ى به اهلكتاب در مشكلات و سؤالهاى خود قبل از اسلام و عادت آنها بر اين مطلب و عادتشان برطلبِ شفا و عافيت از آنها، باعث شد عمر بر كعب و تميم همچون گذشته اعتماد نمايد.على الخصوص كه كعب و تميم، هر دو به دروغ اظهار اسلام كرده، و تسلط خود را برعلوم اهل كتاب اعلام نموده بودند و خود را در پناه كتابهاى مقدس حفظمى كردند.

حال برخى از ادله ى سخنان خودرا بيان مى كنيم:

ـ عمر به اين گروه درقضاياى دينى(1047)مراجعه كرد.

ـ عايشه به يهوديان(بعد از رحلت پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)) براى طلب شفا(1048)مراجعه كرد. ابوهريره و عبدالله بن عمر و عبدالله بن عمروعاص در مسائل خود از اهلكتاب كه در رأس آنان كعب الاحبار بود، مراجعه كردند.(1049)

ـ كعب الاحبار وتميم و عبدالله بن سلام در مركز قدرت بودند، با عمر به شام سفر كردند و در مسجدپيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) درس دادند، و در پايتخت خلافت در هر جمعه اى سخنرانىكردند. و در زمان معاويه چون قدرت به دمشق منتقل شد، كعب و تميم به آنجا منتقلشدند و در مسجد بزرگ آن سخنرانى كردند. معاويه در اين جولانگاه به شيوه ى عمر پيشرفت، و در مسجد جامع پايتخت ميدان را برايشان بازگذاشت و آنها را در دارالحكومه بهخود نزديك كرد و در قضاياى دينى و سياسى از آنها نظر خواست.

البته موارد فوق، رجوعصحابه را به على (عليه السلام) (كه مرجع حقيقى مسلمانان بود) نفىنمى نمايد. زيرا مراجعه ابوبكر به على (عليه السلام) به نحومسلم ثابت شده است.(1050)

همچنين رجوع عمر(1051)و رجوع عثمان(1052) و رجوعمعاويه(1053) و رجوععايشه و ابن عمر(1054)به آن حضرت نيز ثابت شده است.

بنابراين مراجعه ى اصحاب بهعلى (عليهالسلام)مرجعيت واقعى او را به اثبات مى رساند. مگر آنكه على (عليهالسلام)از سخنرانى در مسجد پيغمبر (صلى الله عليه وآله وسلم) در زمانابوبكر و عمر و عثمان منع شده بود.

به رغم آنكه كعب،پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) را مشاهده نكرده و تميم يك سال پيش از رحلتِ رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) مسلمان شده بود، تميم دارى و كعب الاحبار تبديلبه دو مرجع مهم براى مسلمانان مدينه شدند كه شريعت خدا را به اصحاب يادمى دادند.

و معلوم نيست كه چگونهاين دو نفر در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم) قصهمى گفتند و موعظه مى كردند، در حالى كه بزرگانِ صحابه، از مهاجر و انصارآنجا حضور داشتند!

تميم در زمان عمرهفته اى دوبار و در زمان عثمان هفته اى سه بار فرهنگ مسيحيت را درمسجدالنبى (صلىالله عليه وآله وسلم) براى مسلمانان مطرح مى كرد.

كعب الاحبار نيزمانند او در مسجد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و درپايتخت مشهور آنحضرت فرهنگ يهوديت را مطرح مى كرد، با آنكه امام على (عليهالسلام)و ابن مسعود و ابن اُبى در مدينه بسر مى بردند!

مطرح كردن اين احاديثدروغين از طرف اين دو نفر بدسابقه و بدنام منجر به تحريف تفسير بسيارى از آياتقرآن و تحريف احكام فقهى و اصول اعتقادى گرديد!

اين دو نفر، فرصت وجودخود را در مدينه غنيمت شمردند تا چيزى را كه برايش اسلام آورده بودند بدست آورند.و چند امر آنان را در عرضه كردن فرهنگ و احاديثشان مساعدت كرد.

1- احترام فوق العاده ى عمر وترجيح آندو بر تمام صحابه از مهاجر و انصار در مسأله ى موعظه ى دينى وقصه گويى و همين احترام و ترجيح، به اقوال آنها وثاقت و صحّت مى بخشيد.

2- اين دو نفر افكار خود را در مسجد نبوى شريف، مطرح مى كردندو با اين كار هاله اى از صدق و روحانيّت بر احاديثِ دروغين شان اضافهمى گرديد.

طرح اين افكار پليدقبل از نماز جمعه و در اجتماع مسلمانان، تميم را قادر ساخت، افكار و احاديث خود رابه تمام مردم مدينه و زائران آن منتقل نمايد، و به احاديث خود روحانيت خاصى ببخشد.مهمتر آنكه برخى از مردم خارج مدينه، مثل شام و عراق و يمن و يا شهرهاى جزيره، بهكارهائى كه از خلفا سر مى زد و سخنانى كه در مسجد النبى (صلى اللهعليه وآله وسلم) در حضور خليفه و صحابه گفته مى شد بعنوان حقايقى بدونشك و شبهه نظر مى كردند. و از آن مهمتر، تميم و كعب در زمانى به گفتن حديثمشغول بودند كه گفتن و نوشتن حديث نبوى از طرف عمر منع شده بود.(1055)و سؤال درباره ى تفسيرقرآن و همچنين سؤال درباره ى مسائل اعتقادى واحاديث نبوى جايز نبود.

و در سايه ى همينناتوانى اصحاب از گفتن حديث، تميم و كعب در شهر پيغمبر مصطفى (صلى اللهعليه وآله وسلم)، به گفتن حديث مى پرداختند. با اين كار تميم و كعبتبديل به دو مرجع دينى شدند كه اصحاب براى پرسيدن مسائل دينى خود به آندو رجوعمى كردند. و حق درس دادن در مسجد هم فقط به آندو تعلق داشت.

فقدان و از دست دادنمرجعيت دينى اهل البيت (عليهم السلام) عمر را بر آن داشت تابر غير آنان اعتماد نمايد، زيرا نظر پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)،در ثقلين يعنى كتاب خدا و اهل البيت (عليهم السلام) و نظرقريش در جمله ى:حَسْبُنا كِتابَ اللّهِ يعنى «كتاب خدا ما را بس است» خلاصه مى گرديد. پس ازآن عمر دريافت كه، كتاب خدا احتياج به مفسر، و شريعت خدا احتياج به مرجع دينىدارد. و اين مطلب، مسأله ى اعتماد عمر، بر كعبو تميم براى پركردن آن خلاء در مرجعيت را به خوبى تفسير مى نمايد.

البته عمر در برخىمناسبات بر امام على (عليه السلام) براى حل بعضى از مشكلات فقهى و اعتقادىو قضائى اعتماد مى كرد كه در همين كتاب آنها را ذكر كرده ايم.

در آنجا عمرمى گفت: لَوْلا عَلِىٌّ لَهَلَكَ عُمَرُ يعنى «اگر على نبود عمر هلاكمى شد».(1056)

اعتماد حياتى دولت درمسائل حساس و مهم و نشر فرهنگ عمومى و احاديث دينى هر هفته با تكيه ى بر كعب وتميم صورت مى گرفت.

اين اعتماد، اعتقاددولت به برترى على (عليه السلام) بر ديگران، همچون كعب و تميم را نفىنمى كند، لكن كعب و تميم در خط حزب قريش بودند و از اسرار آن بشمارمى رفتند، در حاليكه على (عليه السلام) در خط رقيب آنان قرارداشت. و ابوبكر و عمر و عثمان و معاويه و ديگران از اعضاى دولت بودند، در حاليكهعلى (عليهالسلام)و عباس و فرزند او و ابوذر و سلمان و عمار از جناح مخالفين بودند.

حكومتهاى سياسى عادتاًافراد خويش را بدون آنكه امور بسيارى را مراعات كنند و با چشم پوشى تمام ازخطاهايشان با تمام قوا حمايت مى نمايند. و همزمان با رقباى خود مبارزه كرده وآنان را از وسايل قدرتِ معنوى و اقتصادى و نظامى و سياسى و ديگر وسائل محروممى نمايند و براى درهم كوبيدن آنان خطاهايشان را جستجو مى كنند و براىكنار گذاشتنشان، كوشش مى نمايند. و حمايت كردن از كعب و تميم و واگذار كردنمناصب دولتى به بنى اميه و محروم كردن بنى هاشم از وظائف خود، دليلِهمين مدعاست.

سياست باعث شد كعب وتميم به جائى برسند كه حتى در خواب نمى ديدند، در امر سياست چيزى بالاتر ازداشتن مصالح مشترك وجود ندارد. لذا عمر در زمان خود به كعب الاحبار وتميم دارى اجازه داد در مسجد داستانسرائى كنند، در حالى كه اين كار در زمانپيغمبر (صلىالله عليه وآله وسلم) و ابوبكر مرسوم و معروف نبود.(1057)

و برغم آنكه عبدالرحمنبن عوف حديثِ «قصه نمى گويد مگر امير يا مأمور يا رياكار» را ذكر مى كرداما كعب به قصه گوئى ادامه مى داد و عمر همواره او را بر اين كار اجازهمى داد.

كثير بن مرّهمى گويد: عوف بن مالك اشجعى در مسجد حمص جماعتى را ديد كه اطراف مردى جمعشده اند پرسيد: براى چه جمع شده اند؟

گفتند: كعب مشغولقصه گوئى براى مردم است، عوف گفت: واى بر او آيا سخن رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) را نشنيده است كه مى فرمايد: «قصه نمى گويد مگرامير يا مأمور يا رياكار يا حيله گر».(1058)

و اين چنين كعب وتميم دارى بجاى بزرگان اصحابِ از شاگردان رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)به دو منصب واعظ و قصه گو دست يافتند. و اين كار با نقشه و دستور عمر اجراشد!

شرح حال تميم بدينقرار است:

او تميم بن اوس بنخارجه ى دارىِمسيحى است. ابن عبدالبر ذكر كرده است كه تميم دارى در سال نهم هجرى اسلامآورد و در مدينه سكونت داشت، و بعد از قتل عثمان از مدينه به شام نقل مكان نمود.(1059)

ابن حجر عسقلانىدرباره ى وى چنينمى گويد: او راهب اهل زمان خود و اولين قصه گو بود، و اين قصه گوئىدر زمان عمر اتفاق افتاد.

او گوينده قصه جساسهاست.(1060)گفته شده است كه تميم دارى، هنگام بازگشت پيامبر (صلى الله عليه وآلهوسلم)از تبوك و هنگامى كه با ده تن از اهالى دار به نزد حضرت شرفياب شد، اسلام آورد.

مسيحيان شام روايتى ازحضرت عيسى (عليهالسلام)درباره ى ظهورپيامبرى در حجاز به نام احمد (صلى الله عليه وآله وسلم) داشتند. وقبل از بعثت هنگامى كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) با عموىخود ابوطالب به شام براى تجارت رفته بود، راهبى مسيحى به پيامبر خدا حضرت محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم)همين مطلب را خبر داد، همانطورى كه يكى از راهبان شام دراثناى سفر تجارى خديجه (عليها السلام) حضرت (صلى اللهعليه وآله وسلم) را بر اين مطلب مطلع نمود.(1061)

و اين خبر هنگامى مورداطمينان واقع شد كه پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) بريهوديان و كفّار جزيرة العرب پيروز شد، و بر كشورى پهناور كه شامل يمن و عمانو بحرين مى شد مسلط گرديد، و بعد از آنكه تميم دارى بر اين مطلب يقين پيداكرد و اسلام آوردن خود را علنى نمود، تازه معلوم شد اهداف مادّى و دنيوى او براسلام غلبه دارد، او بر اين مطلب چنين تصريح كرد: ابوهند دارى مى گويد: «درمكّه نزد رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)آمديم، ما شش نفربوديم، تميم بن اوس و برادرش و يزيد بن قيس و ابوهند بن عبدالله ـ گوينده ى همينحديث ـ و برادرش طيّب بن عبدالله كه او را رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)عبدالرحمنناميد، و فاكه بن النعمان، پس همگى اسلام آورديم و از رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم)خواستيم تا قطعه اى از زمين شام را به ما واگذارنمايد.

رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: هرچه ميخواهيد درخواست كنيد، پس تميم گفت: به نظرممى رسد بيت المقدس و روستاهاى آنرا درخواست كنيم.

ابوهند گفت: در جائىمانند بيت المقدس املاك عربها وجود دارد، مى ترسم مورد قبول واقع نشود.تميم گفت: بيت جبرين و اطراف آنرا از حضرت درخواست كنيم. ابوهند گفت: اينكه خيلىبيشتر است خيلى بيشتر. تميم پرسيد: به نظرت كدام منطقه را درخواست كنيم؟

ابوهند گفت:منطقه اى را درخواست كنيم كه حصن تل و چاههاى ابراهيم در آن واقع شده است.تميم گفت: راست گفتى و موفق شدى. آنگاه رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)فرمود:اى تميم آيا دوست دارى درباره ى مطالبى كه به همديگرمى گفتيد خبرم دهى؟ يا دوست دارى من به تو خبر دهم؟ تميم گفت: اى رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) اگر شما خبر دهيد ايمانمان اضافه مى شود. رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) فرمود: شما چيزى خواستيد و او چيز ديگرى خواست و نظرى كهداد، چه خوب نظرى است...».(1062)

در اين جا وجود هدفمشترك بين تميم دارى و كعب الاحبار، به خوبى نمايان مى شود. تميم بهظاهر اسلام آورد تا بر بيت المقدس يا زمين بزرگى كه بين بيت المقدس واقعشده است دسترسى پيدا نمايد. او اين منطقه ى بزرگ ازفلسطين را در ازاى تلفظ به شهادتين درخواست نمود. و كعب نيز در ازاى اعلان شهادتينمى خواست بر مناطق مقدس فلسطين دست يابد.

پس به وضوح روشن شد كهتميم و اطرافيان او اسلام خود را به همراهِ درخواستشان براى دست يافتن بر مناطقوسيع و مهم علنى ساختند!

پس از آن تميم و اصحاباو تلاش كردند با اقسام دروغ و حيله گرى، هاله اى از تقدّس اطراف تميمقرار دهند، و در اين تلاش رجال قريش كمك شايانى به او نمودند. در خبر آمده است كه:تميم كلّ قرآن را در يك ركعت مى خواند!(1063)

و تميم دارى، يك شبخوابيد و براى تهجد برنخاست تا صبح شد، پس يك سال قيام كرد و نخوابيد تا مجازاتىباشد براى كارى كه كرده بود.(1064)و مسلماً چنين كارى محال است مگر آنكه در مخيله ى حزب قريشباشد.

همچنين آمده است كه:روزى با هم بوديم كه ناگاه آتشى در حرّه زبانه كشيد، پس عمر نزد تميم آمد و گفت:بلند شو آتش را درياب. تميم گفت: من كه هستم و چه هستم؟ راوى مى گويد: عمرپيوسته او را فرا مى خواند تا به همراه عمر برخاست، من نيز به دنبال آندو بهراه افتادم، و آن دو نزد آتش رفتند، پس تميم با دست خود مشغول جمع آورى آتششد تا آن آتش را به دره وارد نمود، و تميم به دنبال آتش به دره وارد شد، پس عمرمشغول گفتن اين كلام شد، كسى كه ديد مانند كسى كه نديد نيست (شنيدن كى بود مانندديدن)، و اين كلام را سه بار تكرار كرد.(1065)

و عمر، تميم را چنينتوصيف كرد: تميم حبر (دانشمند) مؤمنان است.(1066) و اوبهترين مؤمنان است.(1067)

تميم، حله اى بههزار درهم خريدارى نمود، و در آن شبها را به نماز مشغول مى شد.(1068)گويا خداوند نماز فقرا را بدون حلّه هاى گران قيمت دوست نمى دارد.

و خود عمر پاى درسهاىتميم در مسجد مى نشست.(1069)

و اين چنين مسجد نبوىشريف به مدرسه اى تبديل شد كه يك نفر مسيحى، دين و فرهنگ خود را در آن تدريسمى كرد. و شاگردان رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بهدانش آموزانى براى حبر اعظم نصارى تبديل گرديدند.

كارها و گفته هاىعمر با تميم، جايگاه اجتماعى و دينى بزرگى را به وى عطا كرد، و تميم دارى را تبديلبه مرجع دينى مهمى نزد مسلمانان نمود.

حديث جسّاسه را اوروايت كرد:

او با گروهى از اهالىفلسطين سوار كشتى شد، و باد آنان را به جزيره اى پرتاب نمود، چون خارج شدند،ناگاه با موجودى بزرگ با موهاى بلند برخورد كردند كه ندانستند زير آن موهاى بلندمرد است يا زن! به آن موجود گفتيم: آيا نمى خواهى بگوئى چه شده؟ آيانمى خواهى بپرسى چه شده؟

گفت: نه خبرى به شمامى دهم و نه چيزى از شما مى پرسم، لكن به اين دير وارد شويد زيرا آنجاكسى وجود دارد كه احتياج دارد به شما خبر دهد و از شما خبر بشنود، گفتند: تو كههستى؟ گفت: من جساسه هستم، ما وارد دير شديم، ناگاه در آنجا به مردى بيمار باچهره اى گشاده برخورديم، آن مرد ـ كه گمان مى كنم مردى مورد اطمينان بودـ گفت: شما كه هستيد؟ گفتيم: گروهى از عربها، گفت: آيا پيامبر شما خارج شده است؟

گفتند: آرى، گفت: شماچه كرديد؟ گفتيم: از او پيروى كردند. گفت: كار خوبى كردند، گفت: فارس و روم چهكردند؟

گفتيم: عربها با آنانجنگ مى كنند، گفت: بحيره (درياچه) چه مى كند؟

گفتيم: پر است و جوششدارد، گفت: نخل بين اردن و فلسطين چه مى كند؟ گفتيم: بار داده است، گفت: چشمه ى زغر(محلى در شام) چه مى كند؟ گفتند: آب مى دهد و از آن آب برمى دارند. گفت: من همان دجّال هستم، آگاه باشيد، من تمام زمين بجز شهر طيبهرا زير پا مى گذارم، رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:طيّبه همان مدينه است كه دجال داخل آن نمى شود.(1070)

اين حديث،نمونه اى از احاديث دروغين و قصه هاى خيالى است كه تميم براى بدنام كردناسلام، و رايج كردن خرافات ميان مسلمانان در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآلهوسلم)مطرحمى كرد.

اما چرا موقعى كه تميمدرخواست كرد در مسجدالنبى (صلى الله عليه وآله وسلم)قصه گوئى كند عمر بر جان او ترسيد؟

مسلماً بخاطر اين بودكه عمر مى دانست اصحاب بر شنيدن احاديث مسيحى دروغين موافقت نمى كنند.زيرا در تاريخ آمده است كه: تميم دارى از عمر بن الخطاب براى قصه گفتن اجازه گرفت،عمر گفت: آيا مى دانى چه ميخواهى، تو ذبح شدن را مى خواهى، از كجااطمينان دارى كه اگر خود را آنقدر بالا ببرى تا به آسمان برسى، آنگاه خداوند تو رابه زمين نزند؟(1071)

همچنين عمر گفت:مى ترسم خداوند تو را زير پاى آنها قرار دهد، و بار ديگر گفت: اين همان ذبحشدن است و اشاره به گلوى خود نمود(1072)،زيرا عمر مى دانست تميم اساطير و علومِ بى ارزش اهل كتاب و رواياتدروغين را خواهد گفت، كه همين باعث انتقام گرفتن مسلمانان از وى خواهد شد.

گفته شده است كه عمربه تميم گفت: قبل از آنكه به نماز جمعه خارج شوم موعظه كن. او اين كار را يك روزدر هفته و فقط در روز جمعه انجام مى داد و چون عثمان به خلافت رسيد، تميم ازوى خواست تا وقت موعظه را بيشتر نمايد، و عثمان قبول كرد، و يك روز ديگر را درهفته اضافه نمود.(1073)

و براى آنكه عمر خوداز تميم دفاع كند و مانع از قتل وى شود و برنامه ى او را درنشر فرهنگ و علوم خود بين مسلمانان، آسان كند، اولا خود در مجلس درس او شركت كرد وثانياً مجلس درس او را در مسجد النبى (صلى الله عليه وآله وسلم) قرار دادو ثالثاً خود شروع به سؤال كردن و احترام گذاشتن به وى نزد مسلمانان نمود.

اين زيركى و فراست عمردر تلاش مسلمانان براى ذبح تميم دارى به حقيقت پيوست، زيرا مسلمانان قبولنمى كردند احاديث ساختگى تميم را بشنوند و در اهداف و مقاصد او ترديد كردند،لذا به محض كشته شدن عثمان، تميم به شام فرار كرد، و در همان وقت كعب هم به آنجافرار كرد، تا تحت حمايت سياسى و امنيتى معاويه قرار گيرد. و چنانچه در مدينه باقىمى ماندند، مسلمانان آنان را به قتل مى رساندند، و در مقبره ى يهوديان،حَشِّ كوكب، دفن مى نمودند. ابن عبدالبر مى گويد: «تميم در مدينه ساكنبود، لكن بعد از قتل عثمان منتقل شد».(1074)

عمر به تميم اجازهداده بود تا روز جمعه قبل از خروج خود براى نماز جمعه، مردم را متذكر كند و هنگامىكه تميم از عثمان اجازه گرفت، عثمان اجازه داد تا روز جمعه مردم را دو روز تذكر وموعظه دهد، و تميم پيوسته مشغول همين كار بود.(1075)

عمر به تميم اجازه دادتا روز شنبه نيز قصه گوئى كند. در آن هنگام عمر چنين گفت: مردم را دورقصه گوئى جمع مى كنيم كه روز شنبه قصه گوئى كند تا شنبه هفته ديگرو تميم دارى بر اين كار مأمور شد.(1076)و معلوم نيست چرا زمان موعظه را روز شنبه قرار داد؟ تميم در زمان عمر دو مرتبهقصه گوئى مى كرد، يك بار قبل از خطبه نماز جمعه، و يك بار هم در روزشنبه، و در كنار تميم، كعب نيز در مسجد النبى (صلى الله عليه وآلهوسلم)بهقصه گوئى مى پرداخت، لذا مسجدالنبى (صلى الله عليه وآلهوسلم)تبديل به محلى شد كه بجاى محمّد (صلى الله عليه وآله وسلم) و على (عليهالسلام)(ثقل دوم بعد از قرآن)، كعب يهودى و تميم مسيحى در آن درس مى دادند و سخنرانىمى كردند.

و تغيير فرهنگ مردم بهطرف بديها همان عاملى بود كه منجر به گرفتارى مسلمانان و نشر مفاسد سياسى واجتماعى در آينده گرديد.


[1008]- سوره ى جمعه آيه ى 5

[1009]- الدّرالمنثور 2/169، سوره ى نساء 47

[1010]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 2/102

[1011]- به كتابالمفاخراتِ زبير بن بكار و كتاب اضواء على السنة المحمدية، دانشمند الازهر محمودابوريه مراجعه كنيد، اضواء على السنة المحمديه ص 135-139

[1012]- مروجالذهب مسعودى 3/336

[1013]- سوره ى بقره آيه ى 109

[1014]- آل عمرانآيه ى 71

[1015]- تاريخطبرى، مختصر تاريخ ابن عساكر

[1016]- او ازيهوديان بنى قينقاع مدينه بود و گفته شده است كه دو سال قبل از وفات پيامبر (صلىالله عليه وآله وسلم) به دست آن حضرت اسلام آورد، الاصابة، ابن حجر 2/320 نقل ازبرقى.ر

وظاهراً اصحاب، همانطوريكه خبر زير دلالت مى كند به سخن او گوش فرانمى دادند:

عبداللهبن سلام نزد عثمان كه از هر سو محاصره شده بود آمد، پس عثمان گفت: چرا آمدى؟ گفتبراى ياريت آمده ام. عثمان گفت: نزد مردم برو و آنها را از من دور كن زيرااگر خارج شوى بهتر از آن است كه نزد من باشى، پس عبدالله خارج شد و گفت: در جاهليتاسم من فلان بود و رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) مرا عبدالله ناميد... خدارا خدا را در اين مرد، مبادا او را بكشيد، بخدا سوگند اگر او را بكشيد ملائكه ى همسايه ى خود رامى رانيد و شمشيرِ در نيامِ خدا برايتان از نيام كشيده مى شود و تا روزقيامت در نيام نخواهد رفت. پس مردم فرياد برآوردند: يهودى را بكشيد، عثمان رابكشيد، اسدالغابة ابن اثير 3/246، در اينجا ملاحظه مى كنيم كه صحابه شهادتدادند ابن سلام هنوز بر يهوديت خود باقى است و از طرفى عثمان از ماندن ابن سلام درخانه ى خودترسيد، زيرا مسلمانان هيچ اعتمادى بر وى نداشتند، عبدالله بن سلام در فتحبيت المقدس همراه عمر حاضر بود. مختصر تاريخ ابن عساكر، ابن منظور 12/246،بنابراين عبدالله بن سلام و كعب الاحبار هر دو همراه عمر در سفر شام بودند.

[1017]- اضواءعلى السنة المحمدية، محمود ابوريّه 165

[1018]- تاريخالمدينة المنورة، ابن شبة 1/7، 8، 11 چاپ مكه ى مكرّمه،الاصابة، ابن حجر 1/256، الاستيعاب در پاورقى الاصابة، ابن عبدالبر 1/184

[1019]- الطبقاتالكبرى، ابن سعد 2/358 چاپ صادر بيروت

[1020]- سننِدارمى 1/115 چاپ دمشق، مسند احمد 3/387، 470

[1021]- مختصرتاريخ ابن عساكر 21/186

[1022]-كنزالعمال 2/510 ح 4169، المصاحف، ابن الانبار، الحجة، نصر المقدسى

[1023]-كنزالعمال 2/357، تفسير ابن كثير 4/231 چاپ مصر، فتح البارى 10/221 چاپ مصر تفسيرطبرى 26/116 چاپ افست بيروت از روى چاپ مصر

[1024]- تاريخالمدينة المنورة 3/1006

[1025]- مسنداحمد 1/389، 405، 442

[1026]- الدرجاتالرفيعه 22، الايضاح، فضل بن شاذان 519

[1027]- تاريخالمدينة المنورة، عمر بن شبّة 2/693، سير اعلام النبلاء، ذهبى 2/438

[1028]- مسنداحمد بن حنبل 5/182، صحيح بخارى 8/120، المبسوط، سرخسى 16/89

[1029]- سيره ى ابن هشام2/520، 2/313، الجرح و التعديل 9/255، اُسدالغابة 2/221، 4/48، مسند احمد 5/115

[1030]- تاريخ طبرى2/311، اُسدالغابة، ابن اثير 5/451

[1031]- تفسيرامام حسن عسكرى، بحارالانوار

[1032]- مغازىِذهبى 564

[1033]- الامامةو السياسة 1/73

[1034]-الاستيعاب، ابن عبدالبر 3/634 ، مسند احمد 1/144، سنن بيهقى 8/318

[1035]- سوره ى مائدهآيه ى 55،نورالابصار، شبلنجى ص 170 و گفت: ابواسحاق احمد ثعلبى، اين مطلب را در تفسير خودنقل كرده و به كتاب الدّرالمنثورِ سيوطى و كشافِ زمخشرى در تفسير آيه مراجعه كنيد.

[1036]- صحيحمسلم 7/122، مسند احمد بن حنبل 5/181، صحيح ترمذى 5/621، السيرة النبوية، ابندحلان پاورقى سيره ى حلبى 3/231، المعجم الصغير، طبرانى 1/131،كنزالعمال 1/165

[1037]- به نقلاز دار قطنى، الصواعق المحرقه، ابن حجر 107

[1038]- سوره ى احزابآيه ى 6

[1039]- مسنداحمد بن حنبل 4/381، سننِ ابن ماجه 1/55، سنن ترمذى 533، خصائص نسائى، 3

[1040]- سننترمذى 2/297، مسند احمد بن حنبل 6/356، خصائص نسائى 24، مجمع الزوائد هيثمى9/127

[1041]- سوره ى صافاتآيه ى 24

[1042]- الصواعقالمحرقة، ابن حجر عسقلانى، در تفسير همين آيه

[1043]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/115

[1044]- صواعقِابن حجر ص 107 راوى حديث دارقطنى است.

[1045]- اضواءعلى السنة المحمدية، محمود ابوريه، 165

[1046]- سوره ى نساء آيه ى 46

[1047]- الدرالمنثور 5/347، تنبيه الخواطر و نزهة النواظر، ورام بن ابى فراس 2/5 - 6 ، مسنداحمد 1/42، مجمع الزوائد 5/239، مستدرك الصحيحين 3/126، تهذيب التهذيب،ابن حجر 6/320، اُسدالغابة، ابن اثير 4/22

[1048]- الموطأ،مالك بن انس 2/502

[1049]- تفسيرابن كثير 3/104، 105، الفتيه، سيوطى ص 237 و 238

[1050]-كنزالعمال 3/99، الرياض النضرة 2/195

[1051]- سنن ابىداود 28/147، صحيح بخارى

[1052]- موطأمالك بن انس 36، 176، مسند احمد 1/104

[1053]- موطأ انسبن مالك 126، الاستيعاب 2/463

[1054]- صحيحمسلم، كتاب الطهارة 1/293، ح 276، فتح البارى فى شرح البخارى 16/168

[1055]- طبقاتابن سعد، 5/140، تاريخ ابن كثير 8/107

[1056]-الاستيعاب، ابن عبدالبر اندلسى 3/1103

[1057]- كتابتاريخ المدينة المنوره ى ابن شبه 1/7، 8، 11، چاپ مكه مكرمه را ملاحظهكنيد.

[1058]- طبرانىدر اواسط كتابِ مجمع الزوائد، اين مطلب را روايت كرده است، 1/190، تاريخالمدينة المنوره، ابن شبه 1/8

[1059]- كتابالاستيعاب در حاشيه الاصابة، ابن عبدالبر اندلسى 1/184، چاپ اول داراحياء التراثالعربى

[1060]- الاصابة،ابن حجر عسقلانى 1/184

[1061]- تاريخطبرى 2/35

[1062]- مختصرتاريخ دمشق ابن عساكر، ابن منظور 5/313

[1063]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 5/319، دارالفكر

[1064]- همانمصدر

[1065]- همانمصدر ص 321

[1066]- همانمصدر 321

[1067]- البدايةو النهايه، ابن كثير 6/153، دلائل النبوه، بيهقى 6/80

[1068]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 5/322

[1069]- همانمصدر

[1070]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر، ابن منظور 5/307، 308

[1071]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر، ابن منظور 5/232

[1072]- تاريخالمدينة المنوره، عمر بن شبه 1/12

[1073]- همان مصدر

[1074]-الاستيعاب در حاشيه ى الاصابة 1/184

[1075]- عبارت رامقريزى نقل كرده است ص 129، تاريخ المدينة المنوره، عمر بن شبه 1/11

[1076]- همانمصدر