بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دیدگاههای دو خلیفه, نجاح الطائى ( )
 
 

بخش های کتاب

     01 - ديدگاههاى دو خليفه
     02 - ديدگاههاى دو خليفه
     03 - ديدگاههاى دو خليفه
     04 - ديدگاههاى دو خليفه
     05 - ديدگاههاى دو خليفه
     06 - ديدگاههاى دو خليفه
     07 - ديدگاههاى دو خليفه
     08 - ديدگاههاى دو خليفه
     09 - ديدگاههاى دو خليفه
     10 - ديدگاههاى دو خليفه
     11 - ديدگاههاى دو خليفه
     12 - ديدگاههاى دو خليفه
     13 - ديدگاههاى دو خليفه
     14 - ديدگاههاى دو خليفه
     15 - ديدگاههاى دو خليفه
     16 - ديدگاههاى دو خليفه
     17 - ديدگاههاى دو خليفه
     18 - ديدگاههاى دو خليفه
     19 - ديدگاههاى دو خليفه
     fehrest - ديدگاههاى دو خليفه
 

 

 
 

ديدگاههاى دو خليفه

تأليف: نجاح الطائى

مترجم: رئوف حق پرست


زهد عمر

وضع زندگى عمر

مقصود مااز زهد عمر در اينجا فرو نرفتن او در زياده روى و اسراف است بهمان نحوى كهمعاويه و ديگران به چنين زهدى معرفى شده اند.

ابن شبّة نقلمى كند كه قاسم چنين مى گويد: عمر خطبه خواند پس چنين گفت:اميرالمؤمنين، شكمش روغن زيتون مى خواهد، اگر درنظر گرفتيد مبلغ سه درهم راكه قيمت مشك روغنى از بيت المال شماست بر من حلال كنيد، دريغ نكنيد.(1)

از ابن عمرنقل شده است كه عمر در سال بيست و سه حج به جا آورد و در حج خود شانزده دينار خرجكرده، پس چنين گفت: اى عبداللّه در اين مال اسراف كرديم.(2)

از اينكه عمر مبلغهنگفتى از بيت المال قرض گرفته بسيار تعجب كردم. او مبلغى معادل هشتاد و ششهزار درهم قرض گرفت.(3)حال اگر حقوق سالانه ى عمر پنج هزار درهم باشد مبلغ قرض گرفته شده ى او معادلبا مبلغى مى گردد كه در طول شانزده سال تحويل مى گيرد.

سؤالى كهمرا حيران كرده اينست كه عمر اين اموال هنگفت را در چه مواردى مصرف كرد؟مى گويند وى قبل از مردن از بستگان خود خواست تا قرضهاى او را ادا كنند.

مى گويند: سعد بنابى وقاض در زمانى كه والى كوفه از طرف عثمان بود، از بيت المال مبلغى را بهقرض گرفت، و عبدالله بن مسعود امين بيت المال بود. پس ابن مسعود از وى خواستمبلغ را برگرداند لكن عذرخواهى كرد كه نمى تواند برگرداند. و بخاطر اصرار ابنمسعود و عذر آوردن سعد بين آندو و يارانشان مشاجرات كلامى سختى پيش آمد، و تازمانى كه عثمان برادر خود وليد بن عقبه را به ولايت كوفه نصب كرد ادامه داشت...(4)و اين قرض گرفتن سعد از بيت المال اثر بدى در وجه و شهرت او در كوفه گذاشت واز جمله ى عواملىگرديد كه منجر به بركنارى او شد.

امام على (عليهالسلام)به عثمان درباره ى فرق اوبا ابوبكر و عمر فرمود: اما در مورد فرق تو با آندو، تو مانند يكى از آندو نيستى،اندو امر خلافت را بعهده گرفتند و خود و خاندان خود را از آن بازداشتند لكن تو وخويشاوندانت چون شناگر دريا شنا كرديد، اى ابوعمرو به خدا برگرد و بنگر آيا ازعُمر تو به جز اندكى باقى مانده است؟(5)

امام على (عليهالسلام)درباره ى عثماناين جمله را نيز فرمود:

تا آنكه سومى به خلافترسيد، دو پهلويش از پرخورى باد كرده، همواره بين آشپزخانه و مستراح سرگردان بود، وخويشاوندان پدرى او از بنى اميّه به پا خاستند و همراه او بيت المال راخوردند و بر باد دادند، چون شتر گرسنه اى كه بجان گياه بهارى بيفتد، عثمانآنقدر اسراف كرد كه ريسمان بافته ى او باز شد و اعمالاو مردم را برانگيخت، و شكم بارگى او نابودش ساخت.(6)

از عايشههنگامى كه از عمر ياد مى كرد نقل شده است كه گفت: بخدا سوگند او ماهر وتافته اى جدا بافته بود.

و معاويه مى گويد:اما ابوبكر نه خود دنبال دنيا رفت و نه دنيا دنبال او و اما عمر، دنيا به دنبال اوبود لكن خود دنبال دنيا نرفت، و لكن ما نسل اندر نسل در دنيا غلط زديم.(7)

مردى به عمر گفت: چاقشده اى، عمر گفت: چرا چاق نشوم در حاليكه در ميان زنانى به سر مى برم كههيچ غصه و همتى بجز غذائى كه به شكم من سرازير مى كنند، ندارند، بخدا قسم اينكار را براى خودشان مى كنند نه براى من، استعفرالله.(8)

زبير بن بكّار از زهرىنقل مى كند كه گفت: وقتى عمر جواهرات كسرى را آورد، آنها را در مسجد قراردادند و چون آفتاب بر آنها تابيد مانند ذغالى افروخته گرديدند، پس به خازنبيت المال گفت: واى بر تو از اين جواهرات نجاتم ده، و بين مسلمانان تقسيم كن،زيرا بنظرم مى رسد بخاطر اين جواهرات بين مردم بلا و فتنه بوجود خواهد آمد.

خازن گفت: اىاميرمؤمنان، اگر بين مسلمانان تقسيم كنى به همه ى آنهانمى رسد، و كسى هم پيدا نمى شود آنها را بخرد; زيرا قيمتى بسيار گراندارند، خوب است تا سال آينده آنها را رها كنيم و بحال خود بگذاريم، اميد استخداوند توسعه اى در مال مسلمانان فراهم نمايد و يكى از آنان جواهرات راخريدارى نمايد.

گفت: آنها را بردار ودر بيت المال قرار ده، و در حالى عمر كشته شد كه آنها دست نخورده بودند، وچون عثمان زمام خلافت را بدست گرفت آن جواهرات را برداشت و زيورآلات دختران خودقرار داد.

زبير (بن بكار)مى گويد پس زهرى چنين گفت: هر دو خوب كارى كردند، هم عمر موقعى كه خود وخويشان خود را محروم كرد و هم عثمان زمانى كه به خويشان خود رسيدگى كرد.(9)

مؤلف مى گويد:نمى دانم از اينكه عثمان جواهرات كسرى را كه نمى توان بر آن قيمت گذاشت،تصاحب كرد تعجب كنم يا از حاشيه زدن و نظر دادن ابن شهاب زهرى؟

عمر و بكارگيرى زور و خشونت

عمر قربانىخشونت و تعصب قريشى و حزبى خود شد.(10)عمر بن الخطاب به تندى مزاح و خشونت طبع و برانگيخته شدن براى صادر كردن فورىدستورات و فرمانها، معروف و مشهور بود، و بهمين سبب بر بعضى از افعال و فرمانهاىخود نادم و پشيمان گرديد، همانطورى كه در لابلاى صفحات همين كتاب ديده خواهد شد.عمر در اولين خطبه ى خود به همين نظريه و ديدگاه خود تصريحمى كند و مى گويد: مثل عربها مَثَل شترى رام است كه از شتربان خود پيروىمى كند، پس بايد ببيند شتربانش او را به كجا مى برد، اما من به پروردگاركعبه آنها را بر جاده قرار خواهم داد.(11)

از ابن ساعدة هذلى نقلشده است كه گفت: عمر بن الخطاب را ديدم هنگامى كه تجار براى خوردن غذا در بازارجمع مى شدند، آنان را با تازيانه ى خود مى زد تابه كوى اسلم وارد شوند و مى گفت: راه ما را قطع نكنيد.(12)

روايات و احتجاجاتافرادى كه عمر آنها را با تازيانه ى خود زده است بسيارگرديده تا جائيكه گفته شده است: تازيانه ى عمر از شمشير حجاجبرنّده تر بود.(13)

در حاليكه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) شلاق و عصا را در زدن مردم در مسجد و بازارها و جاهاى ديگربكار نمى برد، و روش نصيحت و بر حذر كردن و تهديد و توعيد به عذاب اخروى رابكار مى برد.

و گنهكاران را فقطموقعى كه مرتكب افعال حرام مى شدند مجازات مى كرد و از اين روشصرف نظر نكرد.

و شيوه ى پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم) از سوى مسلمانان، موفق و مورد قبول بود و نصيحت وىبرنده تر از شمشير بود و ملامت كردن وى از عصا كارآيى بيشترى داشت! و اينچنين مسلمانان با شتاب بر اين شيوه خو گرفتند و پيش رفتند، و هيچ كدام آناننمى توانست غضب و ناراحتى پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) را تحمّلكند.

چون ابوبكر خليفه شدبا خود عصا و تازيانه حمل نمى كرد. اما هنگامى كه عمر قدم پيش گذاشت در سايه ى طبيعتخشن و تند خود با مردم پيش رفت.

لذا از تازيانه و مشتو لگد و دندان و زندان استفاده كرد تا هر چه را كه يقين يا گمان يا شك داشت خوب يامستقيم نيست اصلاح كند.


عمر كسى كه خود را ابوعيسىناميد گاز گرفت و

كسى كه دو روز پى در پى گوشتخريد كتك زد

عمر هركسرا كه كنيه ى اوابوعيسى بود كتك مى زد. او يكى از پسرانش را كه كنيه ى خود راابوعيسى گذاشته بود كتك زد، بدين صورت كه يكى از زنان عبيدالله بن عمر براى شكايتاز شوهر خود نزد عمر آمد و گفت: اى اميرالمؤمنين آيا مرا از دست ابوعيسى نجاتنمى دهى؟

عمر گفت: ابوعيسىكيست؟

گفت: پسرت عبيدالله.

عمر گفت: واى بر تو،كنيه ى خود راابوعيسى گذاشته است؟

و او را صدا زد و گفت:آى تو، كنيه ى خود راابوعيسى گذاشته اى؟ و او را بر حذر نمود و ترسانيد، آنگاه دست او را گرفت وآن چنان گاز گرفت كه فريادش بلند شد، سپس او را كتك زد و گفت: آيا عيسى پدر دارد؟نمى دانى عربها چه كنيه اى مى گذارند؟ ابوسلمة، ابوحنضلة، ابوعرطفة، ابومرّة. و چون كنيه ى مغيره، ابوعيسى بود،دو شاهد با خود آورد كه برايش شهادت دهند پيامبر اكرم محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) اين نام را بر وى گذاشته است.(14)

و مردى را كتك زد كهبه زيارت بيت المقدس رفته بود، در حاليكه رفتن به آن مسجد مستحب مؤكد است.(15)و نمى توان انسانى را بخاطر امر مباحى كه خداوند حرامش نكرده كتك زد.

و (عمر) در زمان كمآبى هر كس را كه دو روز پى در پى براى خانواده ى خود گوشتمى خريد كتك مى زد، زيرا مردى سه روز از كنار او گذشت در حاليكه گوشتحمل مى كرد، پس با تازيانه بر سر او كوبيد و آنگاه بالاى منبر رفت و گفت: ازدو قرمز دورى كنيد: گوشت و نبيذ (شرابى كه از خرما گرفته مى شود) زيرا موجبفساد دين و تلف مال مى شوند.(16)

و تميم دارى را بخاطرخواندن نماز بعد از وقت عصر كتك زد، در حاليكه سنّت همين است، از تميم دارى نقلشده است كه بعد از نهى عمر بن الخطاب از نماز خواندن بعد از عصر، دو ركعتنماز خواند، پس عمر پيش آمد و او را با تازيانه كتك زد، پس تميم در حال نماز اشارهكرد بنشيند، پس نشست، چون تميم از نماز خود فارغ شد به عمر گفت: چرا مرا زدى؟ عمرگفت: چون اين دو ركعت را خواندى و من از آنها نهى كرده بودم. گفت: من اين دو ركعترا بهمراه كسى خواندم كه مسلماً از تو بهتر است و او رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) بود. پس عمر گفت: اى جماعت منظور من شما نبوديد، لكن ازاين مى ترسم گروهى بعد از شما بيايند و نماز را بين عصر و مغرب بخوانند و باوقتى برخورد كنند كه رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)از نمازخواندن در آن نهى نمود همانطوريكه نماز ظهر و عصر را بهم متصل كردند.(17)

        كسى را كه تمام عمر روزه گرفت، كتك زد

عمر بنالخطاب خبردار شد، مردى تمام عمر را روزه مى گيرد پس با تازيانه او رامى زد و مى گفت: بخور اى دهر، اى دهر(18) و به عايشهگفتند: تمام عمر را روزه مى گيرى در حاليكه رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) از روزه ى تمام عمر نهى كرد؟

گفت: آرى شنيدم رسولخدا (صلىالله عليه وآله وسلم) از روزه ى تمام عمر نهى كرداما كسى كه روز عيد فطر و روز عيد قربان افطار كرد تمام عمر را روزه نگرفته است.(19)

بنابراين كسى كه درروزهائى كه روزه ى آنهاحرام است افطار كند ميتواند بقيّه ى روزها را روزهبگيرد، اين مطلب نظر تمام علماء است و چنين شخصى تمام عمر را روزه نگرفته است.

همانطوريكه عمرروزه داران ماه رجب را كتك زد در حاليكه روزه ى رجب سنّتموكد است!!(20)

انس بن مالكمى گويد: مردى اعرابى شتران خود را آورد تا بفروشد، پس عمر پيش رفت تا با اومعامله كند، و شروع كرد يكايك شتران را با پا بزند او ميخواست شتر را برانگيزد تابداند چقدر رام است. پس اعرابى مى گفت: اى بى پدر شترانم را رها كن.

اما سخن اعرابى عمر رااز انجام اين كار با تمام شتران بازنداشت.

پس اعرابى به عمر گفت:گمان مى كنم مرد بدى باشى.

پس هنگامى كه ازامتحان شتران فارغ شد آنها را خريدارى نمود و گفت: شتران را بياور و قيمت آنها رابگير.

اعرابى گفت: صبر كن تاجل و پلاس آنها را باز كنم.

عمر گفت: موقعى كهشتران را خريدم جل و پلاس بر آنها بود بنابراين همانطورى كه آنها را خريده اماز آنِ من هستند.

اعرابى گفت: گواهىمى دهم كه تو مرد بدى هستى.

در بين نزاعِ آنهاناگهان على (عليهالسلام)حاضر شد، پس عمر به اعرابى گفت: آيا راضى مى شوى اين مرد بين من و تو قضاوتكند؟

اعرابى گفت: آرى

پس آندو قصه ى خود رابراى على (عليهالسلام)بازگو كردند، على (عليه السلام) فرمود: اى اميرالمؤمنين اگر جل و پلاسآنها را در خريد شرط كرده باشى از آنِ توست والا گاه مردى كالاى خود را با وسائلىتزئين مى كند كه بيش از قيمت آن كالا ارزش دارد، آنگاه اعرابى جل و پلاس آنهارا باز كرد و آنها را روانه نمود، پس عمر قيمت شتران را به او پرداخت كرد.(21)

روزى عمر در راه مردىرا ديد كه زنى را مشت مى زند، پس او را با شلاق كتك زد.

مرد گفت: اىاميرالمؤمنين: او همسر من است.

پس عمر راه خود راگرفت و رفت، در راه به عبدالرحمن بن عوف برخورد نمود و ماجراى را برايش بيان كرد،عبدالرحمن گفت: اى اميرمؤمنان تو مربّى مردم هستى و اندوه و گناهى بر تو نيست.(22)

عمر بر شيوه ى سوءظن وبدگمانى به مردم تكيه مى كرد و اعتقاد به صحت چنين روشى داشت.

و از حسن نقل شده استكه روزى مردى در حضور عمر بن الخطاب بنحوى نفس كشيد كه بنظر رسيد اندوهگين است پسعمر او را سيلى (يا مشت) زد.(23)

رفتار عمر بن الخطاب با عبدالله بن مسعود

ذهبى درتذكرة الحفّاظ روايت مى كند كه: عمر، ابن مسعود و ابوالدرداء و ابومسعودانصارى را زندانى نمود.(24)

ابوبكر بن العربىروايت مى كند كه: عمر بن الخطاب، ابن مسعود را با عده اى از صحابه بهمدت يك سال در مدينه زندانى نمود و چون عمر كشته شد عثمان آزادشان ساخت.(25)

بنابراين عبدالله بنمسعود كه در سال ششم اسلام آورد با همراهان خود به مدت يك سال كامل زندانى گرديد وفقط با وفات عمر و با دستور عثمان بن عفّان از زندان رهائى يافت. و چون عمر ازبيان و تدوين احاديث پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم)منعمى كرد، ابن مسعود را زندانى كرد.

        رفتار عمر با پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) و مسلمانان در مكّه

عمربن الخطاب مى گويد روزى كه در شب آن رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)را دنبال مى كردم (قبل از مسلمان شدن عمر) به من فرمود: اى عمر، شب و روز مرارها نمى كنى؟ عمر مى گويد: پس ترسيدم مرا نفرين كند.(26)

و روزى كه عمر قصد كردرسول خدا (صلىالله عليه وآله وسلم) را در مكه بكشد، هنگامى كه به منزل آن حضرت رسيد، رسول خدا(صلىالله عليه وآله وسلم) را به همراه اصحابِ وى يافت، پس رسول خدا (صلى اللهعليه وآله وسلم) بطرف او رفت و گريبان و حمايل شمشير او را گرفت و فرمود:اى عمر دست بر نمى دارى، ميخواهى خداوند همان رسوائى و عذابى را كه بر وليدبن مغيرة نازل كرد بر تو نازل كند.(27)

بزار و طبرانى وابونعيم در كتاب «الحليه» و بيهقى در كتاب «دلائل» از اسلم نقل كرده اند كه:عمر به ما گفت: سخت ترين مردم بر رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)بودم، در روز نيمروز بسيار گرمى در يكى از راههاى مكّه ناگاه مردى مرا ديد و گفت:اى فرزند خطاب از تو تعجّب مى كنم، تو گمان مى كنى كسى هستى ومن من مى كنى در حاليكه امر ]اسلام[ در خانه اتوارد شده است.(28)

جمله ى «تو گمانمى كنى كسى هستى و مَن مَن مى كنى»، كه توسط آن مرد به عمر گفته شد برشدت تصميم و عمل عمر بر ضد پيامبر (صلى الله عليه وآله وسلم) ومسلمانان و افتخار كردن او بر چنين مخالفتى دلالت مى كند. عمر در زمان خلافتبر قساوت خود نسبت به رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم)اعترافكرده مى گويد: من شديدترين مردم بر رسول خدا (صلى الله عليه وآلهوسلم)بودم.(29)

فتواهاى قتل

هم در زمانجاهليت هم در زمان اسلام عمر براى كشتن عده اى سعى و تلاش نمود، و اول كسى رادر دوران جاهليت سعى كرد به قتل برساند نبىّ مكرّم اسلام حضرت محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) بود و براى به قتل رساندن على (عليه السلام) نيز دعوتكرد.(30)

عمر با اين جمله فتوىبه قتل كسانى را داد كه زير درخت ]بيعت[ رضوان نمازمى خوانند: آگاه باشد، از امروز نمى آورند برايم كسى را كه به چنين كارىبرگردد مگر آنكه او را با شمشير بكشم همانطوريكه مرتد كشته مى شود، سپس دستورداد و درخت را قطع كردند.(31)

اين درخت همان درختىبود كه مسلمانان زير آن با رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) بيعتكردند و بر دفاع از او و اهل بيت او عهد بستند!

عمر در سقيفه فرياد بهقتل سعد بن عبادة مى زد و مى گفت: او را بكشيد خدا لعنتش كند، و همچنيندرخواست قتل حباب بن منذر و على (عليه السلام) را نمود و گفت: اگربيعت نكنى گردنت را مى زنيم.(32)

بلاذرى مى گويد:سعد با ابوبكر بيعت نكرد و به شام رفت، پس عمر مردى (محمد بن مسلمة) را فرستاد وگفت: او را به بيعت كردن دعوت كن و فريب ده اما اگر خوددارى كرد براى كشتن او ازخدا كمك بگير. آن مرد به شام رفت و سعد را در باغى در حوارين پيدا كرد و او را بهبيعت دعوت نمود.

سعد گفت: هرگز با قريشبيعت نمى كنم. مرد گفت: بنابراين حتماً با تو جنگ و قتال مى كنم. سعدگفت: گرچه با من جنگ و قتال كنى.

مرد گفت: آيا تو ازچيزى كه امّت در آن وارد شده اند خارج شده اى؟ سعد گفت: اگر منظور توبيعت باشد، من خارج شده ام، پس تيرى به سعد زد و او را كشت.(33)

در كتاب«تبصرة العوام» آمده است كه در آن زمان خالد در شام بسر مى برد و (عمر)در كشتن او كمك نمود... و عبدالفتاح عبدالمقصود، سعد بن عبادة را ياد مى كندو مى گويد: عمر بن الخطاب قاتل او را برانگيخته بود.(34)

هنگامى كه خالد بنسعيد بن العاص از بيعت با ابوبكر خوددارى كرد، عمر (به ابوبكر) گفت: او را به منواگذار كن، لكن ابوبكر موافقت نكرد. و منظور او اين بود كه مى خواست خالد رابكشد!(35)

و عمر گفت: بيعت باابوبكر اشتباهى بزرگ بود، خدا مسلمانان را از شر آن در امان بدارد. هركس به چنينبيعتى باز گردد او را بكشيد.(36)

اين تهديد عمر براىمقابله با عمّار بن ياسر و امثال او بود كه گفته بودند: اگر اميرالمؤمنين (ابوبكر)بميرد با فلانى (يعنى على (عليه السلام)) بيعت مى كنيم.(37)

اين سخن، تهديد به مرگبود براى هر مسلمانى كه مى خواست سقيفه ى دوّمى راايجاد كند. زيرا پايه ها و ستونهاى سقيفه ى اوّلاستوار و پايدار بود، بنابراين پى آمدهاى سقيفه ى دوم درستبر ضد پيامدهاى سقيفه اوّل خواهد بود! زيرا سقيفه ى اوّل يكانقلاب بود و سقيفه ى دوّم انقلابى متضاد با سقيفه ى اول است.

عمر شوراى ششنفره اى را كه براى تعيين خليفه ى بعد از خود معينكرده بود تهديد كرد، و همين مطلب را دميرى ذكر نمود و گفت: (عمر)، مسور بن مخرمةرا بهمراه سى نفر از انصار مأمور كرد و گفت: اگر تا سه روز بر يك نفر توافق كردند(چه بهتر) والا تمامى آنها را گردن بزنيد زيرا در آنان خيرى براى مسلمانان نخواهدبود، و اگر دو گروه شدند قول گروهى را به پذيريد كه عبدالرحمن بن عوف در ميانآنهاست.(38)

عمر بن الخطاب بهابوطلحة، زيد بن سهل انصارى گفت: اگر چهار نفر راضى شدند و دو نفر مخالفت كردند،پس گردن آن دو نفر را بزن و اگر سه نفر راضى شدند و سه نفر مخالفت كردند، پس آن سهنفرى كه در ميان آنها عبدالرحمن بن عوف وجود ندارد گردن بزن. و اگر سه روز گذشت وراضى باحدى نشدند همگى را گردن بزن.(39)بنابراين اگر على (عليه السلام) به تنهائى مخالفت كند سرنوشت او قتلاست و اگر دو نفر از اهل شورى هم او را تأييد كنند سرنوشت همگى آنها قتل است!

در نتيجه اولين كسى راكه عمر خواستار قتل او شد و آخرين آنها همان على (عليه السلام)است درحاليكه عمر درباره ى على (عليه السلام) گفته استكه او مولاى من و مولاى هر زن و مرد مؤمن است.(40)

        ديدگاه عمر نسبت به مردم

عمر بعد ازبيعت گرفتن، به سخت گيرى و خشونت خود اعتراف كرد و گفت: بار خدايا منسخت گير و خشن هستم، پس مرا نرم كن و ضعيفم پس مرا قوى كن و بخيل هستم، پسمرا سخى كن.(41)

روزى عمر نشسته بود وتازيانه ى معروفخود را بهمراه داشت و مردم دور او را گرفته بودند، ناگاه جارود عامرى وارد شد، پسمردى گفت: او سرور (قبيله ى) ريبعه است، عمر واطرافيان او اين سخن را شنيدند و خود جارود هم شنيد و چون به او نزديك شد، باتازيانه كتكش زد. جارود گفت: با تو چه كرده ام اى اميرالمؤمنين؟ عمر گفت: مرابا تو چه كار در حاليكه سخن را شنيدى، گفت: شنيده باشم، مگر چه شده است؟

عمر گفت: ترسيدم بينمردم بروى و بگويند: او امير است، پس خواستم قدر و منزلت تو را بكاهم.(42)

و عمر بن الخطاب گفت:از فلانى بدم مى آيد، پس به آن مرد گفتند: چرا عمر تو را دوست ندارد؟ وهنگامى كه مردم در خانه زياد شدند (آن مرد) وارد شد و گفت: اى عمر، آيا در اسلامشكافى بوجود آورده ام؟

عمر گفت: نه

گفت: جنايتى مرتكبشده ام؟ گفت: نه

گفت: بدعتى بوجودآورده ام؟ گفت: نه

گفت: براى چه از منبدت مى آيد؟ در حاليكه خداوند فرموده است (وَالَّذِينَيُؤْذُونَ الْمُؤْمِنِينَ وَ الْمُؤْمِناتِ بِغَيْرِ مَا اكْتَسَبُوا فَقَدِاحْتَمَلُوا بُهْتاناً وَ إِثْماً مُبِيناً)(43)يعنى «وكسانى كه مردان و زنان بى تقصير و گناه را بيازارند (بترسند) كه دانسته گناهو تهمت بزرگى را مرتكب شده اند» مسلماً مرا آزار دادى خدا تو را نيامرزد.

عمر گفت: بخدا سوگندراست گفت. بنابراين عمر براى آن مرد اعتراف كرد كه وى را آزار داده است.(44)

دميرى مى گويد: وچون به عمر خبر رسيد كه مردم از او مى ترسند و با او مأنوس نمى شوند،آنان را جمع كرد و بر منبر، همانجائى كه ابوبكر پاى خود را مى گذاشت ايستاد وحمد ثناى الهى را به نحوى كه شايسته خداست بجا آورد و بر پيامبر (صلى اللهعليه وآله وسلم)درود فرستاد و گفت: به من رسيده است كه مردم ازسخت گيرى من وحشت زده شده اند و از خشونت من ترسيده اند وگفته اند در زمان حيات رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) عمر بر ماسخت مى گرفت و در زمان ولايت ابوبكر بر ما سخت گرفت، و حال كه زمام امور دردست او قرار گرفته حال ما چگونه خواهد بود؟ بجان خود قسم هر كس چنين گفته مسلماًراست مى گويد.(45)

احنف بن قيسمى گويد: گفتيم اى اميرمؤمنان ما فتح عظيمى را بدست آورديم... سپس برگشت وبهمراه او بوديم، پس مردى با او برخورد كرد و گفت: اى اميرمؤمنان همراه من بيا ومرا بر فلان شخص نصرت ده زيرا بمن ظلم كرده است، پس عمر تازيانه را بلند كرد و برسر او زد، و گفت: وقتى عمر خود را در معرض شما قرار مى دهد رهايشمى كنيد، و چون مشغول به امرى از امور مسلمانان شود به نزدش مى آييد (ومى گوئيد) ياريم كن، ياريم كن، پس آن مرد با ناراحتى دور شد، پس عمر گفت: آنمرد را بياوريد (و چون مرد را آوردند) تازيانه را به دست او سپرد و گفت: تلافى كن،مرد گفت: نه، بخاطر خدا و بخاطر تو صرف نظر مى كنم.

عمر گفت: چنين نيست.يا بخاطر خدا و اميد پاداش الهى صرف نظر مى كنى يا بخاطر من، بايد بدانم. مردگفت: براى خدا صرف نظر كردم. عمر گفت: برو

سپس مشغول قدم زدن شدتا به منزل خود داخل گرديد و ما در آنجا بوديم، پس به نماز ايستاد و دو ركعت نمازخواند سپس نشست و گفت: اى فرزندِ خطاب! پست و بى ارزش بودى و خدا تو را بالابرد، گمراه بودى و خدا تو را هدايت كرد، ذليل بودى و خدا تو را عزيز نمود، آنگاهتو را بر مسلمان مسلط نمود و چون مردى به نزدت آمد و از تو يارى طلبيد او را زدى!فردا كه در پيشگاه پروردگارت وارد مى شوى چه جوابى دارى؟ و به ملامت و سرزنشخويش به صورتى جدّى مشغول شد كه گمان بردم او بهترين اهل زمين است.(46)

جصّاص مى گويد:از عمر روايت شده است كه او ربيعة بن اميّة بن خلف را ـ بخاطر شراب ـ به خيبرتبعيد كرد، و اميّه به هِرقل ملحق شد. پس عمر گفت: بعد از اين هرگز كسى را تبعيدنمى كنم.(47)

بسيارى از صحابه برنصب عمر به خلافت مسلمانان اعتراض كردند و اين مطلب را در مقابل ابوبكر و در مقابلخود عمر و در مقابل مردم بيان كردند. ابن قتيبة مى گويد: عمر مردى سختگير وخشن بود كه نفس كشيدن را بر قريش تنگ كرد.

و سعد بن عبادة به عمرگفت: به خدا سوگند ناپسندتر و مبغوضتر از تو احدى در همسايگى من قرار نگرفت.(48)

و از عامر شعبى روايتشده است كه گفت: عمر بن الخطاب كشته نشد مگر زمانى كه قريش از او به ستوه آمده وخلافت او را طولانى دانستند.(49)

ابن قتيبه در كتاب خودذكر مى كند كه: مردى به عمر گفت: نزديك شوم; من به تو حاجتى دارم؟ عمر گفت:نه

مرد گفت: بنابراينمى روم و خداوند مرا از تو بى نياز مى كند و از آنجا فرار كرد. پسعمر به دنبال او رفت و لباس او را گرفت و گفت: چه حاجتى دارى؟

مرد گفت: مردم تو رامبغوض مى دارند، مردم تو را مبغوض مى دارند، مردم تو را نمى پسندندـ سه مرتبه اين كلام را تكرار كرد ـ .

عمر گفت: چرا، واى برتو؟

مرد گفت: بخاطر زبان وعصاى تو.(50)

ابن ابى الحديدمى گويد: در اخلاق و سخن گفتن عمر، جفا، بى حيائى، سنگدلى شديد،سختگيرى، خشونت برخورد و ترشروئى دائمى وجود داشت.(51)

و ابن ابى الحديد نيزگفته است كه: عمر بشدت درشتخو، سختگير و داراى برخورد خشن و ترشروئى دائمى بود، واعتقاد داشت دارا بودن چنين صفاتى فضيلت و نداشتن آنها نقص است.(52)

عمر بر بدى رساندنشتاب مى كرد و پيشانى درهم داشت و ناسزا و دشنام بسيار مى داد.(53)

امام على (عليهالسلام)وصيت ابوبكر را براى عمر توصيف كرده ميفرمايد: سرانجام اوّلى حكومت را به راهىپرخشونت درآورد كه به سختى لمس مى شد و زمين خوردن در آن و معذرت خواهىاز آن بسيار بود.(54)

و ابوبكر خود (درباره ى اينكهعمر عهده دار خلافت شود) در مقابل عايشه و فرزند خود عبدالرحمن گفت: براى او(عمر) بهتر است امر امّت را بعهده نگيرد.(55)

و از آنجائى كه وصيّتابوبكر براى عمر از گذشته ها معلوم بود، عمر همواره در انتظار مرگ ابوبكر بسرمى برد. و عبدالرحمن بن ابوبكر با وصيت پدر مخالفت كرد و به عمر گفت: قريشعثمان بن عفان را بر او (عمر) ترجيح مى دهند.

اين عبارت بيانمى كند كه خود قريش از خشونت عمر مى ترسيد. و طلحة و زبير به ابوبكرگفتند: به پروردگار خود چه مى گوئى كه با وجود درشتخوئى او، متصدى امر خلافتشكرده اى؟

اما درباره ى بيعت باعمر، مسلمانان، گروهى با رضايت و گروهى با اكراه و گروهى با اطمينان و گروهى بانگرانى با وى بيعت نمودند، و همگى آنان منتظر بودند در روزگارِ جديدِ او چه پيشمى آيد، آيا آنان را بر سياست عمرى خود وادار مى كند كه از ديرباز با آنآشنا بودند؟ يا مردم او را بر نرم خوئى و رقتّى كه از ابوبكر سراغ داشتندوادار خواهند كرد؟ و امر هر چه بود بعد از تمام شدن بيعت براى عمر موجى هولناك ازناتوانى و شكست، مردم را احاطه كرد. و فضائى از جمود و خستگى بر سرشان سايه افكند.مردم نمى دانستند عمر بر سرشان چه مى آورد؟ بعد بر منبر بالا رفت و چونابوبكر نشست و گفت: براى من كافى است كه جايگاه نشستنم در جاى قرار گرفتن دو پاىابوبكر باشد.(56)

عمر گفت: مردم ازسخت گيرى من وحشت كرده اند و از درشت خوئى من هراسان شده اند.

و بلال به أسلم گفت:عمر را چگونه مى يابيد؟ اسلم گفت: بهترين مردم است اما زمانى كه غضبناك شودكار، بسيار عظيم و سخت است.(57)

عبدالرحمن بن عوف اورا براى ابوبكر توصيف كرد و گفت: در او درشتى و غلظت وجود دارد.(58)

عمر رأى خود را درشيوه ىحكومت دارى بيان نمود و گفت: اين امر اصلاح نمى شود مگر با شدت وسختگيرى كه در آن تكبّر نباشد و نرمشى كه در آن سستى نباشد.(59)

و در مشاجره اىكه بين طلحه و عمر درگرفته بود آمده است كه:

(عمر) به او گفت: بگويم يا ساكت باشم؟

(طلحه) گفت: بگو زيرا تو از خير و نيكى سخنى نمى گوئى.(60)

و عمر با بكارگيرى دستخود (براى ظلم و تعدى) در زمان جاهليت و بكار بردن تازيانه ى خود درزمان خلافت باعث اعتراض مردم بر خود شد. لذا چنين گفتند: تازيانه ى عمر ازشمشير حجاج وحشتناكتر بود.(61)

خلاصه آنكه بسيارى ازمهاجرين و انصار بخاطر تندخوئى عمر تمايلى به خليفه شدن او نداشتند. و چون مدّتخلافت او طولانى شد تعداد مخالفين او رو به ازدياد نهادند.

رفتار عمر با زيردستان

عمر بسيارىاز مردم را كتك زد، كه از خانواده ى او و مهاجرين وانصار و ديگران بودند و ما در همين كتاب با ذكر مآخذ، آنها را يادآورشده ايم.

عمر خواهر خود فاطمهرا بخاطر اسلام آوردن كتك زد و مجروح نمود. و داماد خود (شوهر فاطمه) را بخاطراسلام آوردن كتك زد. و كنيز بنى مؤمل و ام عبدالله بنت حنتمه را بخاطر اسلام آوردنكتك زد.(62)

و عمر دست پسرشعبيدالله را بخاطر آنكه كنيه ى خود را ابوعيسىگذاشته بود گاز گرفت.(63)

و همسر خود را كتك زدو اشعث بن قيس بر او اعتراض نمود، و دَرِ خانه را بر فاطمه دختر محمد (صلى اللهعليه وآله وسلم) فشار داد و موجب سقط جنين او شد، و ام فروه، دختر ابوقحافهرا كتك زد.

و رئيس قبيله ى ربيعه راكتك زد.

و مردى را كه از تفسيرقرآن سؤال كرد كتك زد.

و ابوهريره را بخاطرنقل حديث از رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) كتك زد. وتمام كسانى را كه مى خواستند حديثى ذكر كنند، با تازيانه ى خودتهديد نمود.

و زنى را كه در مجلسعزا نوحه سرائى مى كرد چنان زد كه روسرى او افتاد.

و كنيزى را بخاطر آنكهلباس زنان آزاد را پوشيده بود كتك زد.(64)

و زنان مسلمان را درزمان جاهليّت كتك زد.(65)

و زنانى را كه در وفاتزينب دختر رسول خدا (صلى الله عليه وآله وسلم) گريه مى كردندكتك زد. و بريدة بن الحصيب اسلمى را كتك زد چون بر سوزاندن خانه فاطمه (عليهاالسلام)بدستعمر احتجاج و اعتراض نمود، پس عمر دستور داد او را بزنند و از مدينه خارج نمايند.و او به مرو رفت و در همانجا از دنيا رفت.(66)

و كسى كه تمام عمر راروزه گرفت كتك زد.(67)

و كسى كه بعد از وقتِعصر نماز خواند كتك زد.(68)

و كسى كه نام پيامبرانرا بر خود گذاشته بود كتك زد. و كسانى را كه در ماه رجب روزه دار بودند كتكزد. و كسى را كه دو روز پى در پى گوشت خريده بود كتك زد.(69)

و مردى را كه به زيارتبيت المقدس رفته بود كتك زد. و مردى را كه نزد او خميازه كشيد كتك زد. و سعدبن عباده را زير پا فشار داد و بينى حبّاب بن منذر را در سقيفه كوبيد.(70)

خلاصه آنكه عمر تعدادزيادى از مردم را كتك زد، و طبيعتاً، چنين كارهائى موجبِ ازديادِ دشمنان اومى شد.

مالك بن ابى عامرمى گويد: در اطراف جمره، عمر را ديدم كه سنگى به او اصابت نمود و او را مجروحكرد. و مردى به مرد ديگر گفت: اى خليفه و مردى از قبيله خثعم گفت: بخدا قسم خليفه ى شمانابود و از خون رنگين شد.

و چون سال ديگر پيشآمد (سال دوّم حج) عمر كشته شد.(71)

و عادتاً موسم حجمملوِ از حجاج مسلمان است و براحتى ميتوانستند خليفه را در عرفه يا مشعر بزنند،اما آنها او را نزديك جمره سنگ زدند و اگر عمر آنها را مى شناخت حتماً ازآنها انتقام مى گرفت، لكن قادر به شناسائى آنها نبود.

عمر بسيارى از مردم رابا تازيانه و با دست خود كتك زد و طبيعى است كه چنين عكس العملى بوجودبياورد. و گفته اند كه براى هر عملى عكس العملى وجود دارد كه از نظرقدرت و توان با آن عمل برابرى كرده و از نظر جهت با او مخالف است. و چون مردم ازشدت عمل عمر در مدينه مى ترسيدند و مسلّم مى دانستند كه با بى رحمىاو مواجه مى شوند به چنين عملى در حج آن هم در هنگام رمى جمرات اقدام كردند.

*                  *                  *


[1]- تاريخالمدينة المنوره، 2/750

[2]- تاريخالخلفاء سيوطى، ص 141

[3]- همانمصدر 135

[4]- مختصرتاريخ ابن عساكر، 9/264

[5]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 9/15

[6]-نهج البلاغه، حضرت على (عليه السلام) 3/3

[7]- تاريخالخلفاء، سيوطى 120

[8]- الشيخان،بلاذرى ص 237

[9]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 9/16

[10]- به موضوعمقتل عمر بن الخطاب در همين كناب مراجعه كنيد.

[11]- تاريخطبرى 2/622. و عمر، ابن ابى وقاص را كتك زد، الشيخان، ص 218

[12]- طبقاتابن سعد 5/60

[13]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد، تاريخ المدينة المنورة 2/686

[14]- عمدةالقارى 7/143، شرح ابن الحديد 3/104

[15]- الغدير6/278

[16]-مجمع الزوائد، حافظ هيثمى 5/35

[17]- هيثمىاين مطلب را در مجمع الزوائد تصحيح كرده است. صحيح مسلم 1/310 ، مسند احمد4/102

[18]- سيره عمربن الخطاب، ابن جوزى 174

[19]-كنزالعمال 4/334

[20]- الغدير6/282

[21]-كنزالعمال 2/222، منتخب الكنز حاشيه مسند احمد 2/231

[22]- مختصرتاريخ ابن عساكر، ابن منظور 18/297

[23]- تاريخعمر بن الخطاب، ابن جوزى 171

[24]- اضواءعلى السنة المحمديه 45

[25]- الحواصممن القواصم، ابوبكر بن العربى ص 75 و 76، تذكرة الحفّاظ، ذهبى 1/2

[26]- تاريخالخلفاء، سيوطى 110، مناقب اميرالمؤمنين عمر بن الخطاب د. السيد الجميلى 25

[27]- تاريخ الخلفاء،سيوطى 111

[28]- تاريخالخلفاء، سيوطى 110

[29]- تاريخالخلفاء، سيوطى 111 و بزار و طبرانى و ابونعيم در حليه و بيهقى در دلائل همين حديثرا نقل كرده اند.

[30]- مختصرتاريخ دمشق، ابن عساكر 6/269، الطبقات، ابن سعد 3/191، صفوة الصفوة، ابن الجوزى1/269

[31]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/59

[32]- الامامةو السياسة 1/11-13

[33]- انسابالاشراف، بلاذرى 1/580

[34]- السقيفةو الخلافة، عبدالفتاح عبدالمقصود 13

[35]- شرحنهج البلاغه 2/58، 6/41

[36]- مسنداحمد بن حنبل 1/55، صحيح بخارى 4/111، تاريخ طبرى 2/446

[37]- الكاملفى التاريخ، ابن اثير 2/326

[38]- حياةالحيوان الكبرى، دميرى 1/346

[39]- تاريخيعقوبى 2/160

[40]- ينابيعالمودة 1/30، عمدة الاخبار من مدينة المختار ص 219، شواهد التنزيل 1/157، و ترمذىو ابن ماجة حديث را از حاشيه كتاب سر العاملين 1/13 نقل كرده اند و نسائى همآنرا روايت كرده است.

[41]- تاريخالخميس 2/241

[42]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 3/112

[43]- احزاب،58

[44]- حياةالصحابة 2/419

[45]- حياةالحيوان، دميرى 1/49

[46]- تاريخعمر بن الخطاب، ابن جوزى ص 83

[47]- تاريخالمدينة المنورة 731-733

[48]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/4

[49]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/58

[50]- الامامةو السياسة، ابن قتيبة 1/20

[51]- شرحنهج البلاغه، ابن ابى الحديد 1/61، صحاح، جوهرى 5/2108

[52]- شرحنهج البلاغة، ابن ابى الحديد 2/115

[53]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد 2/115، 4/457

[54]- شرحنهج البلاغة ابن ابى الحديد، خطبه شقشقية 3/409

[55]- كتابالثقات، ابن حبّان 2/192

[56]- عمر بنالخطاب 76

[57]- تاريخالخلفاء، سيوطى 130

[58]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد 1/55

[59]- تاريخالخلفاء، سيوطى 140

[60]- كتابالسفيانيّة، جاحظ

[61]- شرحنهج البلاغه ابن ابى الحديد، تاريخ المدينة المنورة 2/686

[62]- طبقاتابن سعد 3/191

[63]- عمدةالقارى 7/143، شرح نهج البلاغة، ابن ابى الحديد 3/104

[64]- عبقريةعمر، العقاد ص 13

[65]- السيرةالنبوية، بن دحلان 1/339

[66]- المعارف،ابن قتيبة ص 300

[67]-كنزالعمال 4/334، سيره ى عمر بن الخطاب، ابن جوزى 174

[68]- صحيحمسلم 1/310، سيره ى عمر بن الخطاب، ابن جوزى 174

[69]-مجمع الزوائد، حافظ هيثمى 5/35

[70]-كنزالعمال 3/2346، 1363

[71]- طبقاتابن سعد 5/64