بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سرگذشتهای عبرت انگیز, محمدمحمدى اشتهاردى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SAR00001 -
     SAR00002 -
     SAR00003 -
     SAR00004 -
     SAR00005 -
     SAR00006 -
     SAR00007 -
     SAR00008 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

چگونگى شهادت شهيد دوم  

يكى از مجتهدين بزرگ شيعه در قرن دهم ، آية اللّه العظمى زين الدين فرزند نورالدينمعروفه به شهيد ثانى است ، او در 13 شوالسال 911 ه.ق در روستاى جباع واقع در جبلعامل لبنان ديده به جهان گشود، پس ‍ از رشد و نمو بهتحصيل علوم حوزوى پرداخت و مسافرتهاى بسيار كرد، و از مجتهدين و مراجع بزرگگرديد، و داراى شاگردان و تاءليف بسيار شد، سرانجام او را در 55 سالگى بهشهادت رساندند.
مبارزه و ماجراى شهادت
زين الدين (شهيد دوم ) كه به راستى زينت دين بود، و مرد تلاش و مبارزه بود، وقتى كهبه مقامات عالى علمى و اجتماعى رسيد، با بحثهاى منطقى و روشنگرانه خود، تا سر حدامكان به مسؤ وليتهاى روحانى خود مى پرداخت ولى به بهانه پاسدارى از آيين تشيع ويا به عنوان رياست جامعه شيعه ، تحت نظر حكومت عثمانى ، حكومت طاغوتى زمانش قرارگرفت ، به طورى كه اواخر عمر، نوعا در حال هراس از دشمن به سر مى برد و سختتحت تعقيب و سانسور و خفقان بود، اما لحظه اى از كار و كوشش دست نكشيد، در اينشرايط سخت به نوشتن كتاب و امور ديگر اشتغال داشت .
شواهد تاريخى نشان مى دهد كه وى در حدود پانزدهسال قبل از شهادتش تحت تعقيب حكومت بوده است .
مثلا در آخر كتاب (شرح لمعه ) كه آن را نهسال قبل از شهادتش نوشته ، مى نويسد:
(اين كتاب را در تنگناى زندگى و هجوم سرسام آور ناملايمات كه موجب تشويش فكر مىشد نوشتم .)
پيشگويى شهيد ثانى
در رساله سيد بدرالدين آمده :
از شيخ حسين بن عبد الصمد (پدر شيخ بهايى ) پرسيدم ، حكايتىنقل مى كنند، كه شما همراه شهيد دوم در اسلامبول تركيه ، به جايى مى رفتيد، او بهشما گفت : در همين جا شخصى كشته مى شود كه مقامى ارجمند دارد و بعد خودش در همانجاشهيد شد.
شيخ حسين بن عبدالصمد در پاسخ گفت : (آرى اين حكايت درست است و همينگونه اتفاقافتاد، آن بزرگوار به من چنين گفت ، بعد باخبر شدم او در همانمحل به شهادت رسيده است .)
نويسنده (الدارالمنثور) مى گويد: اين واقعه در منطقه ما و بلاد ديگر شهرت دارد و همهاز آن پيشگويى شگفت انگيز باخبرند.
اين پيشگويى كه در حدود پانزده سال قبل از شهادتش بود، چه از راه مكاشفه روحانى وكرامات باشد و چه از راه قرائن و شواهد عادى و طبيعى ، حاكى است كه وى مى دانسته كهحكومت وقت دست از او بر نمى دارد، در عين حال باكمال استقامت به راه خود ادامه داد و هرگز تسليم هوسهاى حكومت نشد.
شيخ بهايى در يكى از تاءليفاتش مى گويد: پدرمنقل كرد صبح روزى به خانه شهيد دوم رفتم ديدم غرق در فكر است ، پرسيدم : به چهمى انديشى ؟ گفت : (برادرم گمان مى كنم من شهيد دوم باشم )(101) چرا كه ديشب درخواب ديدم سيد مرتضى (عالم بزرگ و معروف ) جلسه مهمانى مفصلى با شركت علماىشيعه برپا كرده ، وقتى كه من به آن جلسه وارد شدم ، سيد مرتضى برخاست و از مناحترام شايانى كرده و به من خير مقدم گفت ، سپس به من رو كرد و گفت : فلانى نزد شيخشهيد (اول ) بنشين ، من نزد او نشستم ، پس از لحظاتى از خواب بيدار شدم ، اين خوابدليل روشنى است بر اينكه من پس از او شهيد مى شوم .
به راستى بسيار دردناك است كه شخصيتى همچون شهيد دوم قربانى غرضهاى آلوده وپليدان روزگار گردد، هرچند حكومت عثمانى ، تا مى توانست جلوى نفوذ چنين شخصيتهاىبرجسته اى را مى گرفت و تاحد امكان دست به خون پاك اين شخصيتهاى برجسته نمىآلود، ولى حسادت و كينه ورزى و تصفيه حساب خصوصى يك فرد پليد، موجب شهادتچنين مرد بزرگى گرديد، به اين ترتيب كه :
دو نفر از مردم جباع براى مرافعه و محاكمه به شهيد ثانى مراجعه كردند او نيز طبقموازين شرعى دعوى را به نفع يكى از آنها و به ضرر ديگرى بر اساس حق پايان داد،شخص محكوم از اين داورى ناراحت شد و نزد قاضى (صيدا) (يكى از شهرهاى لبنان )رفت و شكايت كرد، قاضى صيدا كه مردى متعصب بود از اين فرصت استفاده كرد براىدستگيرى شهيد، شخصى را ماءمور كرد، ماءمور وارد جباع شد از مردم سراغ شهيد راگرفت ، مردم گفتند او در محل نيست .
شهيد دوم غالبا در خفا به سر مى برد و فقط براى اقامه نماز صبح به مسجد مى رفت ،و بيشتر اوقات براى حفظ از شر منافقان و دشمنان ، در گوشه تنهايى به سر مىبرد، همزمان با ورود ماءمور، شهيد در باغ مختصر انگورى خودمشغول نوشتن شرح لمعه بود، اين ماءمور موفق به دستگيرى نشد، شهيد در اين شرايطتصميم گرفت به مكه برود، در محلى كه بار و پوش بود نشست تا كسى او را نبيند ونشناسد و به سوى مكه رهسپار شد.
قاضى كينه توز صيدا، براى سلطان سليمان قانونى (يكى از سلاطين عثمانى كه مقرحكومتش اسلامبول تركيه بود و تقريبا براى سراسر نقاط اسلامى حكومت مى كرد) نوشتكه در بلاد شام مردى عالم زندگى مى كند كه بدعت گذار و بيرون از مذاهب چهارگانهاهل سنت بوده و دست اندركار نشر و تبليغ عقايد خود مى باشد.
شاه سليمان شخصى به نام (رستم پاشا) را كه وزير او بود براى دستگيرى شهيدماءمور ساخت ، و گفت بايد او را زنده دستگير كنى تا با دانشمنداناسلامبول مباحثه كند و از عقايد او تفتيش شود و سرانجام به مذهب و آيين او مطلع گردند.
رستم پاشا همراه شش نفر ماءمور، به (جباع ) آمد و از شهيد پرس و جو كرد، به اوگفتند به سفر حج رفته است ،: اين ماءمور به طرف مكه رهسپار شد، در وسط راه بهشهيد ثانى رسيد، و او را دستگير كرد، شهيد ثانى به او گفت به من مهلت بده تا سفرحج را به پايان برسانم و من فرار نمى كنم و مناسك حج را تحت مراقبت تو انجام مى دهم، پس از انجام حج به هر صورتى كه دلخواه خودت استعمل كن .
رستم پاشا به اين پيشنهاد راضى شد.
ولى در كتاب (لؤ لؤ ة البحرين ) آمده شيخ بهايى به خط خود نوشته است ، شهيد رادر مسجدالحرام پس از نماز عصر گرفته و به يكى از خانه هاى مكه بردند و يكماه و دهروز زندانى كردند، سپس او را با كشتى به قسطنطنيه(اسلامبول ) پايتخت روم (تركيه فعلى ) بردند.
به هر حال رستم پاشا شهيد دوم را از مكه به طرفاسلامبول حركت داد، تا او را به نزد شاه سليمان ببرد، در راه شخصى از رستم پاشاپرسيد اين مرد كيست ؟ پاسخ داد از دانشمندان شيعه اماميه است كه بر حسب ماءموريت او رانزد شاه مى برم .
آن شخص گفت تو در وسط راه او را آزار رساندى ، ممكن است در حضور سليمان از توشكايت كند و دوستان و ياران او نيز از او دفاع و حمايت كنند و براى تو موجبات ناراحتىو احيانا قتل تو را فراهم نمايند، صلاح در اين است كه سر او را همين جا از بدن جدا كنى !و سر بريده او را نزد شاه ببرى !
رستم پاشا اين مرد ناپاك و فرومايه از اين پيشنهاداستقبال كرد، در كنار دريا استاد بزرگوار را شهيد كرد، و سر بريده اش را به حضورشاه برد.
شاه از اين پيش آمد سخت برآشفت و رستم پاشا را سرزنش كرد و گفت من تو را ماءمورساختم كه او را زنده بياورى ، بنابراين به چه مجوزى او را كشتى (102).
رستم پاشا پس از قتل شهيد دوم بدن مطهر و پاك او را به كنار دريا انداخته بود، وقتىكه شب فرارسيد گروهى از تركهاى اسلامبول ديدند از كنار دريا نورى به طرفآسمان بالا مى رود، چون صبح شد، به آن محل رفتند ديدند جسد بدون سرى افتاده است ،آن را غسل داده و با كمال احترام در همانجا به خاك سپردند و بارگاهى روى قبرش ‍ساختند.
بعضى نقل كرده اند كه ماءموران بدن شهيد دوم را بعد از سه روز كه در زمين افتاده بود،به دريا افكندند(103).
درود پاكبازان تاريخ به روح پرفتوح اين عالم بزرگ باد كه با تمام سعى و كوشش، شب و روز به علم و عمل مى انديشيد و خود پاكش را در اين راه نثار كرد. و روح بزرگشدر بهشت خدا قرار گرفت چنانچه شيخ بهايى اين شعر را در تاريخ شهادتش گفت :

تاريخ وفات ذلك الاواه
الجنة مستقره و اللّه
966 ه.ق
هلاكت قاتل پليد شهيد دوم
سيد عبدالرحيم عباسى (يكى از فضلاى ممتاز آن زمان ) كه با شهيد سابقه دوستى وآشنايى داشت با ديدن سر بريده شهيد ثانى ، سخت متاءثر گرديد و سعى كرد تا شاهرا وادار كند تا رستم پاشا اين ناجوانمرد پليد را به قصاصعمل ننگينش برساند، به حضور شاه رفت و گفت : وضع حكومت را هرج و مرج مى بينم ،به اين دليل كه شاه امر مى كند شيخ زين الدين را به حضور بياورند، ماءمورين سر اورا به حضور مى آورند، بى آنكه شاه آنها را بازخواست و محاكمه كند، ترس آن دارم كهروزى شاه به احضار من فرمان دهد، و سر مرا به حضورش ببرند در اين باره اصرار وتاءكيد كرد كه شاه حكم اعدام آنها را صادر كند.
شاه فكر كرد ديد راست مى گويد، دستور داد دستم پاشا و ماءموران همراهش را احضاركردند و پس از سرزنش آنها به سيد عبدالرحيم گفت امر اين ماءموران را به تو سپردم ،هر طور مى خواهى از آنها قصاص كن ، سيد عبدالرحيم امر كرد آتشى روشن كردند، رستمپاشا و همراهانش كه مجموعا هفت نفر بودند به آتش افكندند و به اين ترتيب همگى بهقصاص ‍ دنيوى خود رسيدند(104).

ملاك مرجعيت و اعلميت  

مرحوم آية اللّه سيد محمد فشاركى (وفات يافته 1316 يا 1318 ه.ق ) استاد مرحوم آيةاللّه العظمى حاج شيخ عبدالكريم حائرى بود. گفت بعد از وفات مرحوم آية اللّهالعظمى حاج ميرزا حسين شيرازى (ره )(105) پدرم توسط من به مرحوم آقا ميرزا محمدتقى شيرازى (106) پيام داد اگر ايشان خودشان را اعلم از من مى دانند تقليد زن وبچه خود را به ايشان رجوع دهم ، چنانچه مرا اعلم مى دانند تقليد زن و بچه خود را بهمن (107) ارجاع دهند. فرمود من اين پيغام را كه بردم ميزا تاءملى كرده گفت : خدمت آقاعرض كن خودشان چگونه مى دانند من اين سؤال را خدمت آقا عرض ‍ كردم ايشان فرمود به جناب ميرزا عرض كن شما در اعلميت چه چيزىرا ميزان قرار مى دهيد؟ اگر دقت نظر ميزان باشد من اعلمم پيغام را آوردم فرمود خودشانكدام يك از اينها را ميزان قرار مى دهند من برگشتم اين جواب را كه سؤال بود به پدرم عرض كردم آقا تاءملى كردند و گفتند دور نيست دقت نظر ميزان باشد.آنگاه فرمود: عموما از ميرزا محمد تقى شيرازى تقليد كنيم (108).


مهلت دادن به بدهكار تهيدست  

محمد بن ابى عمير، معروف به (ابن ابى عمير) از شاگردان برجسته امام كاظمپارسايى مخلص بود، با بزازى زندگانى مى گذاند.
وى به يكى از مؤمنان ده هزار درهم قرض داد. آن مؤمن ورشكسته و فقير شد. هنگامى كهوقت پرداخت قرضش فرارسيد، خانه خود را فروخت ، ده هزار درهم تهيه كرد و به درخانه ابن ابى عمير آمد، و در زد.
ابن ابى عمير بيرون آمد، آن مؤمن ده هزار درهم را به او داد.
ابن ابى عمير: اين مال را از كجا آورده اى ؟ آيا ارث به تو رسيده است ؟
مؤمن : نه .
ابن ابى عمير: آيا كسى آن را به تو بخشيده است ؟
مؤمن : نه ولى خانه ام را فروختم تا قرضم را ادا كنم .
ابن ابى عمير: امام صادق عليه السلام فرمود: (بر انسان لازم نيست كه به خاطربدهكارى اش خانه خود را بفروشد) اين پول را بردار كه من به آن نيازى ندارم .سوگند به خدا، اكنون به يك درهم نيز نيازمندم ، ولى هرگز حتى يك درهم ازپول تو را نمى پذيرم (109).
بدين ترتيب ، شاگرد تربيت شده امام كاظم عليه السلام با بدهكار مستضعف رفتارىانسانى نمود.
رسول اكرم فرمود:
من انظر معسرا كان على اللّه فى كل يوم صدقهبمثل ما له عليه حتى يستوفى حقه ؛ كسى كه بدهكار تهيدستى را مهلت دهد بر خداستكه براى او در هر روز به اندازه طلب خود پاداش صدقه به او بدهد تا آن هنگام كهطلبش را پرداخت كند(110).
نيز فرمود:
من اراد ان يظله اللّه فى ظل عرشه يوم لا ظل الا ظله فلينظر معسرا او يدع له عن حقه ؛ كسىكه مى خواهد خداوند او را در سايه عرش خود در آن روز كه سايه اى جز سايه خدا نيستقرار دهد، به بدهكار مهلت دهد، يا حقش را به او ببخشد(111).
نيز فرمود:
من يسر على مؤمن و هو معسر، يسر اللّه عليه حوائجه فى الدنيا و الآخرة ؛ اگر كسى برمؤمن تنگدستى آسان بگيرد و به او مهلت دهد، خداوند بر او در مورد نيازهاى دنيا وآخرتش آسان مى گيرد(112).


سرگذشتهايى پيرامون (مقدس اردبيلى ) 

يكى از علما و پارسايان بزرگ كه از اولياى خداوند بود، مرحوم محقق اردبيلى (ره ) استكه به زبان علما به (محقق اردبيلى ) و نزد عامه مردم به مقدس اردبيلى شهرت دارد، اودر بين سالهاى 920 تا 930 ه.ق در روستايى نزديكاردبيل ، كه اكنون جزء شهرستان اردبيل است ، چشم به جهان گشود. نام او ملا احمد بنمحمد اردبيلى است كه از اعاظم مجتهدين و فقها قرن دهم بود.
او در علوم فقه ، كلام ، حكمت ، فلسفه ، تفسير و حديث ، استاد بود و از لحاظ زهد و تقواو قدس و ديانت نظير نداشت .
او داراى تاءليفات ارزشمند، مانند: آيات الاحكام (به نام زبدة البيان فى براهين احكامالقرآن )، شرح ارشاد علامه حلى ، و حديقة الشيعه و حاشية شرح الهيات التجريد مىباشد.
او به سال 993 هجرى قمرى در نجف اشرف به لقاء اللّه پيوست ، و مرقد شريفش درايوان مقدس بارگاه ملكوتى اميرالمؤمنين على عليه السلام است (113)
تاريخ تولد او معلوم نيست ، به طور تقريب مى توان گفت كه وى در هفتاد سالگى ازدنيا رفته است ، و وقت تولد او بين 920 تا 930 ه. ق بوده است !
علامه مجلسى در شاءن و مقام مقدس اردبيلى مى نويسد:
(محقق اردبيلى از لحاظ زهد و تقوا و كمالات علمى و معنوى بر قله بزرگ و نهايى دستيافته است ، و در ميان علماى قبل و بعد، كسى را كه نظير او باشد، نشنيده ام ، خداوند بيناو و امامان معصوم رابطه نزديكى برقرار ساخت ، و كتابهايى را تاءليف نموده در نهايتدقت و تحقيق است (114).
محقق اردبيلى بر اثر نهايت زهد و ورع و فضايل اخلاقى و معرفت در سطحى از مقاماتعالى بوده كه كرامت هاى متعددى از او سرزده است ، براى اينكه او را بهتر بشناسيم نظرشما را به مطلب زير كه از سرگذشت هاى نورانى آن بزرگ مرد الهى است جلب مى كنم:
توجهى به فقرا در سالهاى قحطى و امداد غيبى
عالم بزرگ ، سيد نعمت اللّه جزائرى كه از شاگردان او است مى گويد: محقق اردبيلى درسالهاى قحطى و گرانى ، آنچه را از آذوقه و طعام در خانه داشت ، بين مستمندان تقسيممى نمود و براى خود به اندازه يك سهم از سهم فقرا مى گذاشت ، در يكى از سالهاىقحطى ، چنين كرد، همسرش ناراحت و خشمگين شد و به او گفت : (فرزندانمان را در چنينسالى ، وامانده و تهيدست باقى گذاشتى ، تامثل ساير مردم به گدايى بيفتند؟)
محقق اردبيلى ، از همسرش گذشت و به مسجد كوفه رفت و در آنجا به اعتكاف (عبادت سهروزه همراه روزه و نماز) پرداخت ، در روز دوم اعتكاف ، شخصى چند بار گندم مرغوب و آردخوب ، كه بر پشت چهارپايان قرار داده بود، به خانه او آورد و به همسرشتحويل داد و گفت : (اين بارها را صاحب منزل (محقق اردبيلى ) كه اكنون در مسجد كوفهبه اعتكاف اشتغال دارد فرستاده است .)
هنگامى كه ايام اعتكاف تمام شد، و محقق اردبيلى به خانه اش بازگشت ، همسرش به اوگفت : (طعامى را كه توسط آن اعرابى فرستاده بودى بسيار مرغوب و خوب بود.)
محقق اردبيلى كه از اين طعام بى خبر بود، دريافت كه از جانب خداوند و امداد الهى بوده ،حمد و سپاس الهى را به جاى آورد(115).
اهميت دادن به تحصيل علم و دانش
نقل شده : محقق اردبيلى هرگاه از نجف اشرف به كربلا براى زيارت قبر منور امام حسينعليه السلام مى آمد، در كربلا نماز خود را از روى احتياط، جمع مى خواند، (يعنى هم تماممى خواند و هم شكسته ) و مى گفت : طلب علم واجب است ، ولى زيارت مرقد امام حسين عليهالسلام سنت مستحب است ، و هنگامى كه سنت مستحب ، مزاحم حكم واجب شد، به هميندليل ، از چنين مستحبى نهى شده ، وقتى كه نهى شد، سفر براى آن ، سفر گناه است ، ونماز در سفر گناه ، تمام است نه شكسته . با اينكه او هنگام رفت و آمد به كربلا هموارهدر مسير راه و در هر فرصت ديگر به مطالعه كتب و تفكر درمسائل مشكل علوم مى پرداخت (116)
تواضع و نهايت پارسايى
يكى از زائران نجف اشرف ، محقق اردبيلى را در مسير راه ديد، او را نشناخت ، زيرا او بهخاطر لباسهاى ساده اى كه مى پوشيد با ساير مردم چندان تفاوتى نداشت ، از اوخواست كه لباسش را بشويد.
محقق اردبيلى ، در خواست او را پذيرفت ، و شخصامشغول شستن لباس ‍ چركين آن مرد شد، در اين وقت شخصى به محضر محقق اردبيلى آمد،افراد ديگر نيز آمدند و از ماجرا اطلاع يافتند، آن مرد را سرزنش كردند كه چرا جسارتكردى و لباس چركين خود را به محقق اردبيلى دادى بشويد؟
محقق اردبيلى ، آنها را از ملامت و سرزنش باز مى داشت و مى فرمود: (حقوق برادران باايمان بيش از اين است كه تنها لباس آنها را بشوييم (117).)
نهايت احتياط
محقق اردبيلى به طور مكرر و بسيار، از نجف اشرف و كاظمين به قصد زيارد، مسافرتمى كرد، و در اين سفرها الاغ يا قاطر ى را كرايه مى نمود، و سوار بر آن شده ، و خود رابه كاظمين مى رسانيد، در يكى از سفرها، هنگامى كه مى خواست از كاظمين به سوى نجفحركت كند، شخصى از اهالى بغداد، نامه اى به دست او داد، تا آن را به يكى از اهالىنجف برساند، او نامه را گرفت و از مركب پياده شد، و پياده به راه افتاد، وقتى علت آنرا پرسيدند، در پاسخ گفت : من از كرايه دهنده اجازه نگرفته ام كه به همراه سنگينىاين نامه ، سوار بر مركبش شوم (118).
رابطه او با حضرت على عليه السلام و امام زمان (عج )
علامه مجلسى (ره ) از جماعتى نقل مى كند كه آنها از عالم بزرگوار (امير علام ) كه ازشاگردان برجسته محقق اردبيلى بود نقل كردند كه گفت : در يكى از حجره هاى صحنمطهر على عليه السلام بودم ، نيمه هاى شب شخصى را ديدم كه به طرف مرقد مطهر علىعليه السلام مى آمد، به نزديك رفتم تا ببينم كيست . ديدم استادم (مولا احمد اردبيلى )است ، خود را مخفى نمودم ديدم او كنار در حرم رفت ، در بسته با رسيدن او باز شد، اووارد حرم گرديد شنيدم او با كسى سخن مى گفت ، سپس از حرم بيرون آمد و در حرم بستهگرديد، او از حرم خارج گرديد و من به دنبال او حركت كردم ، بى آنكه او از من آگاهباشد، او به سوى كوفه رفت و به مسجد كوفه وارد گرديد و به كنار محراب رفت ،و در آنجا مدتى توقف نمود و سپس بازگشت و از مسجد بيرون آمد و به سوى نجف اشرفروانه شد، من در تاريكى به دنبال او حركت مى كردم ، وقتى كه به نزديك ستون حنانهرسيد، سرفه مرا گرفت ، نتوانستم سرفه ام راكنترل كنم او به من متوجه شد و مرا شناخت و فرمود: تو امير علام هستى ؟ گفتم : آرى ،فرمود: در اينجا چه مى كنى ؟ عرض كردم : من از آن وقتى كه وارد حرم مطهر على عليهالسلام شدى تاكنون همراه تو هستم ، تو را به صاحب اين قبر (اشاره به قبر على ع )سوگند مى دهم كه آنچه امشب براى تو اتفاق افتاده از آغاز تا انجام براى من بگويى !
فرمود: با اين شرط كه تا زنده ام به كسى نگويى ، به تو خبر مى دهم .
من به او اطمينان دادم كه تا زنده است به كسى نگويم ، وقتى كه اطمينان يافت ، چنينتوضيح داد:
من در بعضى مسائل در بن بست قرار مى گيريم و هرچه فكر مى كنم ، نمى توانممشكل آن مساءله را حل كنم ، به قلبم خطور مى كند كه كنار قبر مطهر على عليه السلامبروم و جواب آن مساءله را از آن حضرت بپرسم ، امشب به حرم مشرف شدم ، و به مناجاتبا خدا پرداختم و از درگاهش ‍ خواستم كه مولايم على عليه السلام پاسخ سؤال مرا بدهد، ناگاه صدايى از جانب قبر شنيدم ، به من فرمود: (به مسجد كوفه برو وسؤ ال خود را از قائم (عج ) بپرس ، زيرا امام زمان تو او است .) به مسجد كوفه كنارمحراب رفتم و مساءله ام را از امام قائم (عج ) پرسيدم ، آن حضرت پاسخ مرا داد، اينك بهخانه خود باز مى گردم (119).
نامه مقدس اردبيلى به شاه عباس و جواب او
شخصى در خدمت شاه عباس (يكى از شاهان معروف صفوى ) خطاى بزرگى كرده بود و ازترس او به نجف اشرف پناه برده بود، در آنجا نزد محقق اردبيلى رفته و از او خواستهبود كه نامه اى براى شاه بنويسد، تا شاه او را ببخشد.
محقق اردبيلى براى شاه عباس ، كه در اصفهان بود، چنين نامه نوشت :
بانى ملك عاريت ، عباس ، بدان كه اگر چه اين مرد ظالم بود، اكنون مظلوم مى نمايد،چنانكه از تعقيب او بگذرى شايد حق سبحانه و تعالى ، از پاره اى از تقصيرات توبگذرد، كتبه بنده شاه ولايت احمد اردبيلى .
وقتى اين نامه به شاه عباس رسيد، او در پاسخ آن چنين نوشت :
به عرض مى رساند عباس ، خدماتى كه فرموده بوديد، به جان منت داشته به تقديمرسانيد، اميد كه اين محب را از دعاى خير فراموش نكند كتبه كلب آستانه على عليه السلامعباس .
شاه عباس بسيار به محقق اردبيلى احترام مى كرد، و اصرار داشت كه او به ايران بيايد،ولى محقق اردبيلى جوار حضرت على را رها نكرد(120).
احترام شاه طهماسب به محقق اردبيلى
محقق اردبيلى در ضمن نامه اى از شاه طهماسب (يكى از شاهان صفوى ) خواسته بود كهبه سيدى كمك كند، و در آن نامه ، طهماسب را به عنوان برادر خوانده بود.
وقتى كه نامه به دست شاه طهماسب رسيد به احترام آن نامه برخاست ، و آن را خواندهناگاه ديد محقق اردبيلى او را با تعبير (برادر) ياد نموده است .
شاه طهماسب به حاضران گفت : كفنم را بياوريد، كفنش را آوردند، او آن نامه را در ميانكفنش نهاد، و چنين وصيت كرد: (هرگاه از دنيا رفتم و مرا در ميان قبر نهاديد، اين نامه رازير سرم بگذاريد، تا به وسيله آن به دو فرشته نكير و منكر احتجاج كنم به اينكهمولايم احمد اردبيلى مرا به عنوان برادر، ناميده است (121).
جمال زيباى محقق اردبيلى بعد از مرگ به خاطر ولايت
پس از آنكه محقق اردبيلى از دنيا رفت ، مدتى بعد يكى از مجتهدين وارسته وى را در عالمخواب ديد كه بسيار زيبا و شكوهمند، با نورانيتى خاص از حرم اميرالمؤمنين على عليهالسلام بيرون مى آمد، از او پرسيد: (چه عمل تو را به اين مقام بسيار ارجمند رساندهاست ؟)
محقق اردبيلى در پاسخ گفت : (بازار اعمال كساد است ، هيچ چيزى بهحال ما سود نبخشيد جز ولايت و محبت صاحب اين قبر شريف (122).
خواب عجيب محقق اردبيلى
از كمالات معنوى محقق اردبيلى اينكه : در عالم خواب ديد پيامبر اسلام صلى اللّه عليهوآله در جايى نشسته ، و حضرت موسى عليه السلام در محضر آن حضرت است ، موسىبه مقدس اردبيلى رو كرد و گفت : (نامت چيست ؟)
او در پاسخ گفت : (من احمد بن محمد بن اردبيلى ، ساكن فلان شهر و فلان محله و فلانخانه هستم .)
حضرت موسى عليه السلام به او گفت : من از تو يك سؤال كردم كه نامت چيست ؟ تو چرا آن قدر پاسخ طولانى دادى ؟
محقق اردبيلى در پاسخ موسى عليه السلام گفت : هنگامى كه خداوند از تو پرسيد (و ماتلك بيمينك يا موسى ؛ چه چيز در دست راست تو است اى موسى .)
تو نيز در پاسخ سؤ ال خدا، جواب طولانى دادى (به جاى اينكه بگويى اين عصاى مناست گفتى :
هى عصاى اتوكواء عليها و اهش بها على غنمى و لى فيها مآرب اخرى اين عصاى من است ،بر آن تكيه مى كنم ، برگ درختان را با آن براى گوسفندانم فرو مى ريزم و نيازهاىديگر را نيز با آن برطرف مى سازم .
(طه 18)(123).
موسى عليه السلام از پاسخ محقق اردبيلى قانع شد و به پيامبر اسلام صلى اللّه عليهوآله رو كرد و گفت : راست فرمودى كه : (علماء امتى كانبياء بنىاسرائيل ؛ علماى امت من همانند پيامبران بنى اسرائيل هستند(124).)


خاطره اى شيرين از زندانيان رژيم پلهوى  

در ماجراى خونين 15 خرداد سال 1342 شمسى ،قبل از فرا رسيدن 15 خرداد گروهى از وعاظ برجسته تهران را دستگير كرده و زندانىكردند، خطيب بزرگ آقاى فلسفى را در شب 12 محرم پس از سخنرانى در مسجد شيخعبدالحسين تهرانى ، دستگير كردند ايشان را به شهربانى بزرگ تهران وارد كردندتا وارد اتاق نمودند كه 7 متر طول و 4 متر عرض ‍ داشت .
آقاى فلسفى ديد هفت الى هشت نفر از وعاظ جلوتر دستگير شده و در آنجا زندانى هستند، ازآن هنگام تا صبح افراد ديگرى مانند شهيد مطهرى و آية اللّه مكارم شيرازى را آوردند. تاصبح حدود بيش از پنجاه نفر را به زندان آوردند. آنقدر فضا تنگ بود كه براىخوابيدن نمى شد كه پاها را آزادانه دراز كرد.
فرداى آن روز پانزده خرداد بود و دائما صداى تيراندازى و آژير خطر به گوش مىرسيد.
اين زندان تا آخر صفر حدود 45 روز به طول انجاميد، و در زمان نخست وزيرى اسداللّهعلم بود، جالب اينكه در ايام محرم روزنامه توفيق به خاطر اينكه دولت بهقول خود عمل نكرده بود: 1- ارزان كردن نان 2- باز شدن مجلس شورا اين موضوع را بهصورت كاريكاتور ساخته بود، كه در آن علم (پرچم ) در جلو دسته سينه زنها قرار دادهبود، كه در وسط آن نوشته بود (علم )، كلمه علم دو معنى داشت : 1- پرچم 2- نام نخستوزير بود، نوحه خوانان با سينه زنها بادست خود به علم (پرچم ) اشاره مى كردند واين نوحه را دم مى دادند:
گفتى كه نان ارزان مى شه كو نان ارزانت عمت به قربانت
گفتى كه مجلس وا مى شه كو باغ بستانت عمت به قربانت
يكى از زندانيان روحانى به نام آقاى سيد ابراهيم ابطحى كه شخص شوخ طبع و با مزهاى بود، با استفاده از اين كاريكاتور و شعر گفت : بايد هر روزقبل از ظهر سينه زنى به راه اندازيم ، آقايان جوان زندانى هم به صورت سينه زن علم(نخست وزير) را مخاطب قرار دهند و آن دو بيت را بگويند و بقيه دم بگيرند، او دسته راتشكيل داد و خودش نوحه خوان شد، و ده پانزده نفر منبرى هاى جوان را نيز دور خود جمعكرد و بعد با آهنگ خوش اين نوحه را سر داد:
گفتى كه نان ارزان مى شه كو نان ارزانت عمت به قربانت
بقيه دو دستى سينه مى زدند و بيت دوم را دم مى گرفتند:
گفتى كه مجلس وا مى شه كو باغ و بستانت عمت به قربانت
طبعا افسر نگهبان نگران مى شد مى پرسيد چه خبر است ، جواب مى دادند محرم است وسينه مى زنند، ولى موضوع استهزاء علم نخست وزير وقت بود.
آقاى ابطحى خوشمزگى ديگرى نمود، يك نفر منبرى را كه عربى شكسته غير ادبى راخوب مى دانست پيدا كرد و از او درخواست كرد تا بيت مذكور را به عربى تعريب كند، تادو نوحه داشته باشيم او هم پذيرفت ، و بعد از يكى دو روز آن ابيات را چنين به عربىترجمه كرد:
كتلته رخصت الخبز وين الرخيصة فدتك عمتك يابن الخبيثة
بعد يكى از وعاظ كه به زبان تركى مسلط بود ابيات قوق را به تركى ترجمه كردو خواند به اين ترتيب آقا سيد ابراهيم ابطحى ابيات مذكور را به سه زبان با نوحهمحزون خواند و حاضران جواب مى دادند و سينه مى زدند.
به افسران نگهبان خبر مى رسيد كه زندانيان هر روز علم را به استهزاء مى گيرند،ولى نمى توانستند كارى كنند(125).
از عجائب روزگار اينكه : اسداللّه علم كه آنهمه براى رژيم شاه سينه سپر مى كرد، و درظلمهاى او شركت مى نمود، و سراپاى وجودش را جان نثار شاه نموده بود، و ازسال 1344 تا اوخر عمر وزير دربار شاهنشاهى بود، سرانجام در 25 فروردين 1357شمسى در دوران انقلاب در سن 58 سالگى در اثر بيمارى سرطان درگذشت(126).


پاسخ كوبنده به خشكه مقدس  

اولين بار كه بلندگو به بازار آمد و به مسجد راه يافت ، مقدس مآبها و خشكه مقدسها ازآوردن آن به مسجد وحشت داشتند.
آقاى فلسفى براى اولين بار در مسجد سيد عزيزاللّه واقع در بازار تهران بابلندگو سخنرانى كرد، ولى خشكه مقدسها اعتراض كردند و در برابر آقاى فلسفىخطيب توانا و مشهور، موضع گرفتند، ايشان مى فرمايد:
يك شب مجلس عروسى پسر يكى از محترمين بود، در نصف اتاق بزرگى ائمه جماعات ومرحوم پدرم نشسته بودند، من هم بودم ، و در نصف ديگر اتاق افراد مقدس مآب بودند، درآن مجلس يكى از آن مقدس مآبها از پايين مجلس با صداى بلند گفت : (آقاى فلسفى خيلىحرفهاى خوبى مى زنيد، اما متاءسفم كه اين مزمار(127) را به مسجد آورديد، چرا بامزمار حرف مى زنيد عيب شما اين است .)
تازه سال اول بود كه بلندگو به مسجد آمده بود، و علماى مسجد نمى توانستند در آنمسجد چيزى بگويند، پس از آنكه آن آقا حرف خود را زد، با خونسردى پيشخدمت را صدازدم و گفتم : اين بشقاب گز را ببريد خدمت آن آقا، قدرىميل كند، آن آقاى مقدس مآب گفت : نه آقا من دندانم عاريه است ، گز لاى دندانم مى رود واذيتم مى كند و نمى توانم غذا بخورم .
گفتم : چرا دندان عاريه اى گذاشتيد؟ گفت : براى اينكه دندان ندارم و نمى توانم غذابخورم . گفتم : چرا عينك زده ايد؟ گفت : بدون عينك نمى توانم دور را ببينم ؟ بعد ازاينكه اين دو اقرار را از او گرفتم ، تند شده و گفتم : (شما دندان نداشتيد، رفتى دندانعاريه گذاشتى كه بتوانى غذا بخورى ، نمى توانستى دور را ببينى عينك زدى تا دوررا ببينى . اين كار شما حلال است اما من كه صدايم به آخر مجلس نمى رسد و ميكروفن راآورده ام كه صدايم به آنجا برسد، كار حرام كرده ام ؟... فتوا مى دهى ؟ بدعت مى گذارى؟)
با اين سخن من ، مجلس وضع عجيبى پيدا كرد، آقايان حاضران همبال گرفتند پسر آن عينكى و دندان عاريه اى كه مرد فهميده اى بود، دست پدرش راگرفت و از مجلس بيرون برد، و در اتاق ديگرى شروع كرد به او تندى كردن كه :(شما در هر جا مى خواهى اظهار عقيده كنى ، چرا حد خودت را نمى فهمى ؟) اين كار ما درآن مجلس صدا كرد، و در خيلى جاها منعكس شد و رفع بسيارى از محذورات براى جلوگيرىاز خشكه مقدسها گرديد(128).


جنگ حنين يا جنگ سرنوشت ساز 

(حنين ) سرزمينى است بين مكه و طائف ، كه در نزديك طائف واقع شده ، طائف در جنوبشرقى مكه به فاصله 12 فرسخى مكه است ، و چون اين جنگ در اين سرزمين واقع شدهبه نام (جنگ حنين ) خوانده مى شود.
سال هشتم هجرت بود، پيامبر روز دوم ماه رمضان با ده هزار نفر از مسلمانان از مدينه بهقصد فتح مكه حركت كردند، اين لشكر مجهز، به فرماندهى پيامبر صلى اللّه عليه وآلهپس از چند روز در ماه رمضان وارد مكه شدند؛ و با دادن 28 شهيد، مكه را فتح كردند، وپس از برافراشتن پرچم اسلام بر فراز مكه ، كم كم اسلام در آن سرزمين گسترشيافت ، به طورى كه دو هزار نفر از مشركان مكه ، مسلمان شدند؛ رفته رفته تمام قبيله هادر برابر قدرت بزرگ اسلام ، سر تسليم فرو آوردند و ديگر كسى نمى توانست بامسلمانان جنگ كند.
دو قبيله (ثقيف ) و (هوازن ) داراى تشكيلات و جمعيت بسيار بودند و به شجاعت و دلاورىشهرت داشتند، هرگز حاضر نبودند كه در سرزمينشان حكومت اسلامى برقرار شود، زيرابت پرست بودند و به برنامه هاى زمان جاهليت خود گرفته بودند.
وقتى كه خبر فتح مكه به اطراف پيچيد، رييس طايفه (هوازن ) به نام (مالك بن عوف) طايفه خود را جمع كرد و به آنها گفت : ممكن است محمد صلى اللّه عليه وآله بعد ازفتح مكه ، به جنگ با ما بيايد، بايد چاره اى انديشيد، آنها گفتند صلاح در اين استقبل از آنكه آنها بيايند، ما در جنگ پيش دستى كنيم .
مالك بن عوف كه جوان پرجراءت و شجاع و زيرك بود، با طائفه ثقيف تماس گرفت ،و سرانجام اين طائفه را نيز با طايفه خود هم پيمان كرد، كه باهم به جنگ با مسلمينبروند و مسلمانان را از مكه و اطراف بيرون كنند.
كسب اطلاعات و نيروى ايمان
پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله كه حكومت منظم اسلامىتشكيل داده بود؛ و مسلمانان از هر جهت هشيار و متوجه به سياست نظامى بودند، افرادى نيزبه عنوان گزارشگر داشتند، تا در مركز و اطراف ، هر واقعه مهمى رخ داد گزارش دهند،تا مسلمانان آگاهانه به كار خود ادامه دهند.
پيامبر صلى اللّه عليه وآله و مسلمانان هنوز در مكه بودند. كه گزارشگران چنين اطلاعدادند:
جنب و جوش مهمى بين قبيله هوازن و قبيله ثقيف ، در سرزمين هاى خود ديده مى شود، جوانىبى پروا و سلحشور بنام (مالك بن عوف ) بين اين دو طايفه بزرگ رفت و آمد مى كند؛و بين اين دو طايفه پيمان برقرار كرده به اضافه طايفه هاى كوچك ديگر مانند طايفهبنى هلال و نصر و جشم متحد شده اند تا همه به صورت يك سپاه مجهز ضربتى ،مسلمانان را غافلگير كرده و شكست دهند.
فرمانده كل قواى آنها (مالك ) اين جوان بى پروا حتى فرمان داده كه همه سربازانش ،زنان و حيوانات خود را پشت سر خود قرار دهند، وقتى از او سؤال شد كه اين چه فرمانى است ، در جواب گفته است : (اين فرمان بر آن است كهسربازان اگر خواستند فرار كنند مجبورند براى حفظ زنان واموال خود پايدارى نمايند، بنابراين ، اين دستور براى اين است كه فرار كردن را بهمغز خود راه ندهند.)
اين اطلاعات هرچند مهم بود، ولى كفايت نمى كرد؛ لذا پيامبر صلى اللّه عليه وآلهشخصى به نام عبداللّه اسلمى را براى كسب اطلاعات بيشتر؛ به صورت ناشناس بهسوى دشمن فرستاد، ضمنا دشمن هم سه نفر جاسوس را به صورت ناشناس به سوىمسلمانان فرستاده بود.
عبداللّه در تمام لشكر دشمن گردش كرد، حرفهاى آنها را شنيد، تصميم فرمانده آنها رافهميد و به روشى كه آنها براى حمله انتخاب كرده بودند آگاه شد و همه را به پيامبرصلى اللّه عليه وآله گزارش داد.
نكته مهمى كه در اينجا بايد به آن توجه داشت ، اين است كه بزرگترين اسلحه مسلمانانبايد اسلحه ايمان باشد، چه بسا پنجاه نفر افراد با ايمان كه روحيه عالى ايمانىدارند بر صدها نفر پيروز گردند. به همين جهت براى مسلمانان تجربه شده بود كهبسيارى نفرات آنقدر نقش در پيروزى ندارد كه ايمان دارد. به همين علت مسلمانان درجنگهاى بسيارى مثل جنگ بدر، خندق ، و...با اينكه نسبت به دشمن چند برابر كمتر بودند.پيروز شدند.
ولى گهگاهى تكيه بر جمعيت بسيار و يا طمع به غنائم جنگى ومال دنيا كه نوعى دورى از ايمان خالص و توكل به خدا است . باعث شكستهاى آنها شدهاست .
در همين جنگ حنين ، كه تعداد لشكر اسلام دوازده هزار نفر بود، بعضى از مسلمانان بهزيادى جمعيت خود تكيه كردند، مغرورانه فرياد زندند: (لن نغلب اليوم ؛ ما هرگز بااين همه جمعيت ، امروز شكست نمى خوريم ).
ولى چنانكه بيان مى شود؛ انبوه جمعيت نتوانست كارى بكند، ابتدا بر اثر همين غرور، ونيز بر اثر بودن افراد تازه مسلمان و افراد منافق در ميانشان ، شكست خوردند و كشتهزياد دادند، ولى سرانجام بيانات پرشور پيامبر صلى اللّه عليه وآله و مسلمانان راستين، آنها را سرشار از ايمان كرد؛ لطف خدا شامل حالشان شد، در نتيجه پيروزشدند(129).
اعلام بسيج براى جنگ
روزهاى اول ماه شوال سال هشتم هجرت بود، پيامبر صلى اللّه عليه وآله پرچم بزرگلشگر را بست و به دست على عليه السلام داد و همه مسلمانانى كه در فتح مكه پرچمداربخشى از لكشر بودند، به دستور پيامبر صلى اللّه عليه وآله با پرچم خود به سوىميدان (حنين ) حركت كردند؛ پيامبر علاوه بر آنچه از اسلحه و زره و لوازم جنگى كهداشتند، صد زره نيز از صفوان بن اميه عاريه كردند، و با دوازده هزار نفر سرباز اسلامده هزار نفر آنها همراه پيامبر صلى اللّه عليه وآله از مدينه براى فتح مكه آمده بودند ودو هزار نفر از مردم مكه كه هنگام فتح مكه مسلمان شده بودند حركت كردند.
مالك بن عوف فرمانده لشكر دشمن ، جوان پر جراءت و بى پروايى بود، به لشكرخود فرمان داد تا غلافهاى شمشير خود را بشكنند و اين شعار را با فرياد خود سر دادكه : (محمد صلى اللّه عليه وآله هنوز با مردان جنگى روبرو نشده تا مزه شكست رابچشد.)
او از نظر نظامى دستور عجيبى داد. و آن اين بود كه سربازانش در شكاف كوهها و دره هاىاطراف ، و لابلاى درختان ، بر سر راه مسلمانان كمين كرده تا هنگامى كه در تاريكىاول صبح مسلمانان به آنجا رسيدند، ناگهان مسلمانان را غافلگير نموده و به آنها حملهكنند؛ تا با به كار بردن اين نيرنگ مخصوص نظامى ، ارتش انبوه اسلام را دچار هرج ومرج سازند، در نتيجه نظم ارتش اسلام به هم بخورد، و شكست مهمى بر آنها وارد گردد.
علاوه بر اين ، دستور داده بود كه عده اى ناگهان مسلمانان را هدف رگبار تير قرار دهند،و عده اى نيز در همين حال ، در پناه تيراندازان حمله كنند.
ارتش اسلام از مكه بيرون آمد، كوهها را پشت سر نهاد و همچنان به جلو حركت مى كرد تابه دهانه آن دره كه دشمن در شكافهايش كمين كرده بود، رسيد، شب در آنجا استراحت كرد،صبح هنوز هوا تاريك بود، پس از نماز بخشى از لشكر اسلام وارد گذرگاه دره شد، وقسمت زياد لشكر اسلام در داخل دره بودند، در اين هنگام ناگهان جنگجويان دشمن ازشكافها بيرون آمدند، فريادشان به حمله بلند شد، و از هر طرف تير همچون باران برمسلمانان مى باريد، و گروهى در پناه تيراندازان به مسلمانان حمله كردند.
مسلمانان به طور عجيبى ، غافلگير شدند، و در اين لحظه ، شكست سختى به مسلمانانوارد شد، به طورى كه با به جاى گذاردن تلفاتى همه آنها جز اندكى پا به فرارگذاشتند.
تازه مسلمانان و منافقان در ميان مسلمانان بودن ؛ هركدام ياوه اى مى گفتند، ابوسفيان كهجزء تازه مسلمانان بود، به طور مسخره آميزى گفت : (مسلمانان طورى فرار مى كنند كهتا لب دريا خواهند رسيد.)
پايدارى و استقامت حضرت على عليه السلام
على عليه السلام كه مرد پايدارى و استقامت در تمام جنگها بود، در اين جنگ نيز با چندنفر همچنان با دشمن مى جنگيد، به طورى كهچهل نفر از دليران لشكر دشمن را با ضربات شكننده خود دو نيم كرد، و جلو نفوذ دشمنرا چون سدى محكم گرفته بود.
يكى از دلاوران دشمن به نام (ابو جرول ) كه پرچم سياهى به سر نيزه خود بستهبود، پيشاپيش هنگ كفار به قصد جنگ با على عليه السلام به جلو مى آمد، و رجز مىخواند و فرياد مى زد: (من ابوجرول هستم ، از ميدان بيرون نمى روم تا پيروز شوم ياكشته شوم .)
على عليه السلام با سرعت به جلوى او رفت ، در حالى كه مى فرمود: (از بامداد تاحال دشمن مرا شناخته است ؛ كه من در معركه جنگ دشمن را رها نمى كنم .) آچنان برابوجرول ضربه زد، كه او دو شد.
در اين هنگام پيامبر صلى اللّه عليه وآله در قلب سپاه قرار داشت ، و عباس ‍ عموى پيامبرو چند نفر از بنى هاشم و شخصى بنام ايمن ، كه مجموعا ده نفر بودند، اطراف پيامبرصلى اللّه عليه وآله را گرفته بودند و مقاومت مى كردند.
پيامبر سوار بر استر سفيد خود فرياد زد: (اى ياران خدا و يارانرسول خدا، من بنده خدا و فرستاده خدا هستم .)
پس از آن پيامبر صلى اللّه عليه وآله به طرف ميدان كه سربازان دشمن آن را جولانگاهخود قرار داده بودند، تاخت ؛ گروه جانباز كه همچنان پايدارى مى كردند مانند اميرالمؤمنين عليه السلام و عباس و فضل و اسامه همراه پيامبر صلى اللّه عليه وآله حركت كردند.
به راستى عجيب است كه يك گروه ده نفرى ، به قلب دشمن انبوهى بروند؛ لشكرى كهبا فرار مسلمانان مغرور شده و عربده كنان در ميدان تاخت و تاز مى كند و همآورد مىطلبد.
فرياد عباس ، و حمله عمومى مسلمانان
همانگونه كه در آغاز گفتيم ، تنها ايمان و روحيه عالى پايدارى است كه موجب پيروزىخواهد شد، نه بسيارى جمعيت ، چنانكه شاعر گويد:

سياهى لشكر نيايد بكار
يكى مرد جنگى به از صد هزار
پايدارى و ايمان پيامبر صلى اللّه عليه وآله و على عليه السلام و چند نفر فداكار، يكچنين شكست بزرگ را دوباره آنچنان جبران كرد، كه چند ساعتى نگذشت كه با حمله عمومىمسلمانان ، دشمن با تلفات سنگين و با شكست مفتضحانه پا به فرار گذاشت ؛ به اينترتيب كه : پيامبر صلى اللّه عليه وآله به عمويش عباس كه صداى بلند و رسايىداشت فرمود: مسلمانان را چنين صدا بزند كه :
(هان اى گروه مهاجر و انصار! اى ياران سوره بقره و اى كسانى كه در زير درخترضوان بيعت كرديد، به كجا فرار مى كنيد، پيامبر صلى اللّه عليه وآله اينجاست .)
عباس با صداى رسا اين پيام را به مسلمانان رساند.
وقتى كه مسلمانان اين نداى اميد بخش را شنيدند، فرياد زدند لبيك لبيك ، آنگاهسراسيمه به سوى پيامبر صلى اللّه عليه وآله بازگشتند بى درنگ صفهاى خود را دربرابر دشمن منظم و فشرده كردند، آنگاه پيامبر صلى اللّه عليه وآله براى جبران ننگفرار فرمان حمله عمومى داد،، مسلمانان وارد كارزار شدند آنچنان از هر سو حمله مى كردندكه سپاه طائفه هوازن ، به طرز وحشتناكى مى گريختند، و مسلمانان آنها را تعقيب مىكردند.
پيامبر صلى اللّه عليه وآله كه هر لحظه براى تقويت روحيه افراد سخنى مى گفت ، دراين هنگام فرمود: (من پيامبر خدا هستم و هرگز دروغ نمى گويم ، و خدا به من وعدهپيروزى داده است .)
طولى نكشيد كه دشمن با بجاى گذاردن زنان و حيوانات خود و تلفات سنگين ، بهمنطقه هاى اطراف و به سنگرهاى طائف فرار كردند.
پيامبر صلى اللّه عليه وآله دستور داد دشمن را تعقيب كنند، لشكر اسلام چند بخش شد، هربخشى ، براى تعقيب دشمن به سويى حركت كردند؛ و بخش بزرگ لشكر اسلام ، بهسوى طائف حركت نمودند، و شهر طائف را محاصره كردند.
دشمن در ميان دژها و قلعه هاى طائف ، سنگر گرفت ، و همچنان در كمين بود تا فرصتىبراى حمله به لشكر اسلام به دست آورد، و لشكر اسلام مدت بيست ياچهل روز طائف را در محاصره قرار داد، كم كم ماهشوال پايان يافت ، و ماه ذيقعده كه جنگ در آن از نظر ملت عرب حرام بود و اسلام آن راامضا كرده بود، پيش آمد، در اين شرايط پيامبر صلى اللّه عليه وآله دستور داد كهمسلمانان محاصره را ترك كردند و به سوى (جعرانه ) حركت نمودند، پيامبر بامسلمانان سيزده روز در جعرانه ماندند و در اين مدت غنائم جنگى را به گونه خاصىتقسيم نموده و عده اى از اسيران را آزاد كرده و به كسان خود سپرد.
منجنيق يا توپ جنگى
جالب اينكه : تاريخ نويسان مى نويسند: وقتى كه لشكر اسلام دور تا دور ديوار (دژ)طائف را محاصره كردند، و پس از مدتى تلاش نتوانستند، دژ را بشكافند و جلو روند،براى اينكه از تيررس دشمن ، كه در ميان برجهاى طائف تيراندازى مى كردند، دورترباشند. به دستور پيامبر صلى اللّه عليه وآله به نقطه اى دور از تيررس رفتند، درآنجا سلمان به پيامبر صلى اللّه عليه وآله پيشنهاد كرد تا با نصب منجنيق ؛ كه درجنگهاى آن زمان در ايران به جاى توپ اين زمان بود، استفاده كنند، پيامبر صلى اللّهعليه وآله پيشنهاد سلمان را پذيرفت .
سلمان با دست تواناى خود؛ منجنيق را ساخت ، يا منجنيقى كه در جنگ خيبر از دشمن بدست آمدهبود، سلمان همان را دستكارى كرد و چگونگى نصب و استفاده از آن را به افسران مسلمانآموخت . افسران با راهنماييهاى سلمان آن را به كار انداختند و حدود بيست روز، با همانمنجنيق ، برجها و داخل دژ دشمنان را سنگباران كردند، و آسيبهاى فراوانى به سپاه دشمنوارد ساخت .
آرى مسلمانان در تداركات جنگى و سركوبى دشمنان اين چنين ازوسايل استفاده مى كردند و برترى خويش را بر دشمن حفظ مى نمودند و به دستور قرآن، آنچه امكان داشتند از وسايل استفاده مى كردند و دشمن را ترسان و لرزان به سر جاىخود مى نشاندند.
بزرگترين غنيمت جنگى
مسلمانان به فرماندهى پيامبر صلى اللّه عليه وآله سرانجام با دادن چند شهيد، بردشمن پيروز شدند و لشكر دشمن را تار و مار كردند.
غنيمتى كه مسلمانان در اين جنگ به دست آوردند، بزرگترين غنيمتى است كه آنها در هيچيكاز جنگهاى گذشته ، به چنين غنيمتى نرسيده بودند كه عبارت بود از: شش هزار اسير،24 هزار شتر و چهل هزار گوسفند و در حدود 852 كيلو نقره .
غنيمت بزرگتر، غنيمت معنوى بود و آن اينكه نمايندگان قبيله هوازن خدمت پيامبر صلى اللّهعليه وآله آمدند و اسلام را پذيرفتند، حتى فرمانده آنها (مالك بن عوف ) رئيس وبزرگ آنها اسلام را پذيرفت ، پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او محبت كرد، اسيران واموال او را به او برگردانيد.
آرى پايدارى پيامبر صلى اللّه عليه وآله و يك گروه اندك ، ولى با ايمان و فداكار، آنهمه نتايج را براى مسلمانان به بار آورد.
مالك بن عوف از الطاف و محبتهاى پيامبر صلى اللّه عليه وآله شرمنده شد و اشعارى درجوانمردى و نظر بلندى پيامبر صلى اللّه عليه وآله گفت و معنى اولين شعرش اين است :
(من در ميان تمام مردم جهان ، شخصى به بزرگوارى محمد صلى اللّه عليه وآله نه ديدهو نه شنيده ام .)
لطف خاص پيامبر صلى اللّه عليه وآله به حليمه سعديه و دختر او
قبيله بنى سعد كه تيره اى از قبيله هوازن بودند، در جنگ با لشكر اسلام شركت داشتند،كه پيامبر اسلام صلى اللّه عليه وآله در دوران كودكى حدود پنجسال در ميان اين قبيله زندگى كرده بود و زنى بنام حليمه سعديه به او شير داده بو،پيامبر اگر از كسى محبت يا خدمتى مى ديد هيچگاه آن را فراموش نمى كرد، بلكه آن را چندبرابر جبران مى نمود.
به پيامبر صلى اللّه عليه وآله خبر رسيد كه چند نفر از خانواده حليمه سعديه ، در مياناسيران است ، پيامبر صلى اللّه عليه وآله وقتى آنها را شناخت ، به آنها محبت فراواننمود و آنها را آزاد كرد.
در ميان آنها (شيماء) دختر حليمه سعديه نيز بود، به حضور پيامبر صلى اللّه عليهوآله آمد و خود را معرفى كرد، پيامبر به او محبت فراوان نمود، حتى عباى خود را در زمينپهن كرد و او را به روى آن نشاند، و از بستگان اواحوال پرسى نمود، سپس به او فرمود: اختيار با خود تو است يا نزد ما بمان و يا بهخانه خود برگرد.
او بازگشت به خانه اش را انتخاب نمود، پيامبر صلى اللّه عليه وآله به او يك كنيز ودو شتر و چند گوسفند بخشيد، او درباره ساير اسيرانفاميل خود با پيامبر صلى اللّه عليه وآله صحبت كرد، و آزادى آنها را از پيامبر صلىاللّه عليه وآله خواست ، پيامبر صلى اللّه عليه وآله فرمود: (من سهم خودم و سهمفرزندان عبدالمطلب را به تو بخشيدم ، اما سهم ساير مسلمانان ، مربوط به خودشاناست ؛ از آنها بخواه بلكه به خاطر من ، سهميه خود را بخشيدند.)
وقت نماز ظهر فرا رسيد دختر حليمه برخاست و از مسلمانان خواست كه اسيران را آزادكنند، مسلمانان از پيامبر متابعت كردند و سهميه خودشان را بخشيدند.
آرى پيامبر صلى اللّه عليه وآله سبب شد كه تقريبا تمام اسيران هوازن آزاد شدند،علاقه آنها به اسلام زياد شد، همه آنها با تمام وجود اسلام را پذيرفتند و به سوىطائف برگشتند، و در نتيجه مالك به عنوان نماينده اسلام و رئيس قوم خود به طائفبرگشت ، و اين بار به عنوان دفاع و حمايت از اسلام ؛ طائفه ثقيف را در مضيقه اقتصادىقرار داد، و بر آنها سخت گرفت تا هرگز در آينده مخالفت با اسلام را در سرنپروانند(130). پس از اين فتوحات و پيروزيها، اسلام بر همه حكومت يافت و دشمنان ومخالفان ، سر تسليم فرود آوردند.
درسهاى بزرگ از اين نبرد عجيب
درس بزرگى كه امروز ما بايد از اين جنگ بياموزيم اين است كه اولا بايد بدانيم كهبسيارى نفر، و انبوه جمعيت ، نبايد باعث غرور گردد، اسلحه واقعى در جنگ روحيه عالى وايمان است ، نه بسيارى نفر، ثانيا پايدارى و استقامت يك گروه اندك ولى فداكار، هشيارو آگاه ، چه نقش بزرگى در پيروزى اين جنگ داشت ، امروز نيز بايد هرگز نقشپايدارى و هوشيارى و ايستادگى را فراموش نكنيم و بدانيم كه لطف و تاءييد خداشامل افراد پايدار و با ايمان خواهد شد.
درس سوم اينكه : هيچگاه به منافقان اعتماد نكنيم ، كه آنها پى از فرصت مى گردند، ودر فرصتها، ضربه خود را مى زنند، و دست از يارى برمى دارند.
درود فراوان بر جنگ آوران و قهرمانان پايدار اسلام كه به راستى ، دلاوريهاى آنهاصفحات تاريخ اسلام را زينت داده ، و انسانها را شگفت زده و مبهوت كرده است .

next page

fehrest page

back page