بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سرگذشتهای عبرت انگیز, محمدمحمدى اشتهاردى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SAR00001 -
     SAR00002 -
     SAR00003 -
     SAR00004 -
     SAR00005 -
     SAR00006 -
     SAR00007 -
     SAR00008 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

سخن معاويه در شاءن شجاعت على عليه السلام  

روزى حضرت على عليه السلام سوار اسب به ميدان تاخت و بين دو صف ايستاد و چند بارفرياد زد: (هان اى معاويه !)
معاويه به همراهان گفت : (ببينيد چرا على عليه السلام مرا صد مى زند؟)
آنها پس از بررسى ، به معاويه گفتند: (على عليه السلام دوست دارد به تو نزديكشود و سخنى به تو بگويد.)
معاويه همراه عمروعاص به ميدان آمدند. وقتى كه نزديك شدند، على عليه السلام بهمعاويه فرمود: (واى بر تو براى چه مردم بين من و تو كشته شوند و همديگر را بكشند،خودت به ميدان من بيا و با هم بجنگيم ، هر كدام كشته شديم ، حكومت در اختيار شخصپيروز قرار گيرد.)
معاويه به عمروعاص رو كرد و گفت : (نظر تو چيست ؟)
عمروعاص : (اين مرد (على عليه السلام ) از روى انصاف با تو سخن گفت ، اين را بدانكه اگر جواب منفى به على بدهى (و نبرد با او نپردازى ) چنين كارى براى تو عار وننگ است و چنين ننگى هميشه تا يك نفر عرب در زمين وجود دارد، براى تو باقى مى ماند.)
معاويه (آيا مثل من فريب و گولحرفهاى تو را مى خورد؟)
(و خود را به كشتارگاه نبرد با على عليه السلام مى افكند؟!) سپس ‍ گفت :
واللّه ما بارز ابن ابى طالب شجاعا قطّ و سقى الارض بدمه ؛
سوگند به خدا، على پسر ابوطالب با مرد شجاعى هرگز نبرد نكرد مگر اينكه علىعليه السلام زمين را به خون او سيراب نمود.
سپس معاويه همراه عمروعاص برگشتند و على عليه السلام وقتى چنين ديد در حالى كهخنده بر لب داشت به پايگاه خود مراجعت نمود.(59)


جانسوزترين مصيبت جانكاه حضرت عبّاس عليه السلام  

يكى از دانشمندان از فرزند مرحوم علّامه سيد محمّد كاظم قزوينى صاحب كتاب هاى : (علىّمن المهد الى اللّحد) (المهدى من المهد الى الظّهور) و...نقل كرد، مرحوم آية اللّه سيد محمّد ابراهيم قزوينى (وفات يافتهسال 1360 ه.ق ) امام جماعت صحن مطهر حضرت عبّاس ‍ عليه السلام بود، مرحوم حجّةالاسلام شيخ محمّد على خراسانى كه از وعّاظ برجسته بود، بعد از نماز ايشان در صحنكربلا به منبر مى رفت ، يك شب واعظ نامبرده مصيبت حضرت عبّاس عليه السلام را خواندو از اصابت تير به چشمش سخن به ميان آورد. مرحوم آية اللّه قزوينى ، سخت گريهكرد و بعد به او گفت : (چنين مصيبت هاى سخت را كه چندان سند قوى هم ندارد چرا مىخوانيد؟) شب در عالم رؤ يا به محضر حضرت عبّاس مشرّف شد و عبّاس عليه السلام بهاو فرمود: (سيد ابراهيم قزوينى ! آيا تو در كربلا بودى كه بدانى روز عاشورا چهمصيبت هايى بر من وارد شد؟ پس از آنكه دست هايم را قطع نمودند، مرا تير باران كردند،در اين ميان تيرى به چشم من خورد هرچه سرم را تكان دادم كه تير بيرون آيد تيربيرون نيامد عمّامه ام از سوم افتاد، زانوها را بالا آوردم و خم شدم كه به وسيله دو زانو،تير را از چشمم بيرون بكشم ،در همين هنگام دشمن با عمود آهنين بر سرم زد.(60))


لطف خاص خداوند به بنده شاكر 

امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه بنده اى بعد از نماز به سجده شكر بيفتد، خداوندحجابهاى بين او و فرشتگان را بر مى دارد، و به فرشتگان خطاب مى كند كه هان اىفرشتگان ! به بنده ام كه واجب مرا انجام داد و عهدش با مراكامل نمود، سپس به خاطر نعمتى كه به او داده ام سجده شكر بجاى آورد، اى فرشتگانمچه پاداشى شايسته او است ؟ فرشتگان مى گويند: پروردگارا! رحمت تو شايسته اواست .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگان مى گويند: پروردگارا! بهشت تو شايسته او است .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگاه گويند: پروردگارا! كفايت مهمّات او (يعنى تاءمين نيازهاى او) شايسته او است .
خداوند مى فرمايد: سپس چه پاداشى ؟
فرشتگاه آنچه رانيك است براى آن بنده مى طلبند، باز خداوند مى فرمايد:
سپس چه پاداشى به آن بنده شاكر بدهم ؟
فرشتگان مى گويند: پروردگارا! ما به آن پاداش عظيم آگاهى نداريم .
خداوند مى فرمايد:
لا شكرنه كما شكرنى ، و اقبل عليه بفضلى ، و اريه رحمتى ؛ قطعا همانگونه كه او مراسپاسگزارى كند، از او سپاسگزارى مى كنم ، و بافضل و كرم با او روبرو مى شوم ، و رحمتم را به او ارائه مى دهم .(61)


تيشه ورى به جاى پيشه ورى ! 

خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: در اوايل تابستان 1326 شمسى يكى از بستگاناحمد قوام السلطنه (نخست وزير، در آن عصر) از دنيا رفت ، در مسجد مجد تهران مجلسترحيم براى او گرفتند و مرا براى منبر دعوت كردند، چندين هزار نفر در آن مجلسشركت نموده بود، خود قوام السلطنه نيز شركت نمود. آن روزها آذربايجان (كه بهرهبرى پيشه ورى كمونيست از ايران جدا شده بود و يكسال در اشغال بيگانه بود) تازه به دست دلير مردان ايرانى آزاد شده بود، و چون درعصر نخست وزيرى قوام السلطنه اين حادثه رخ داده بود. از اين رو قوام السلطنه نزدمردم محبوبيت پيدا كرده بود.
بالاى منبر رفتم يادم هست كه سيد ضياءالدين طباطبايى (يكى از سياستمداران بزرگ آنروز) در مقابل منبر نشسته بود، و قوام السلطنه نيز در نزديك او بود، خطاب به قوامالسلطنه گفتم : (اين همه تجليل و احترام براى شما از براى چيست ؟) براى روشن شدنمطلب بايد دانست كه چرا قضيه پيشه ورى پيش آمد؟ براى اينكه در گذشته از طرفدستگاه حاكمه و توسط حكام و ماءمورين ، به مردم ظلم شده ، و مردم آذربايجان ناراضىو عصبانى بودند، دستگاه سياسى شوروى توسط مردى به نام پيشه ورى از اينفرصت استفاده كرد و يك سال آذربايجان را از ايران جدا نمود... حالا شما آمديد و اينگره را باز كرديد و پيشه ورى رفت و آذربايجان آزاد شد، من مى خواهم عرض كنم آقاىقوام ! اگر پيشه ورى رفت دليل بر حل مشكلكل مملكت نيست ، شما بعد از اين موفقيت بكوشيدعدل و داد و انصاف و فضيلت را در تمام مملكت اجرا كنيد، و بخصوص در آذربايجان كهاز دست پيشه ورى ، رنج كشيده است ، اگر به اين امور توجه نموديد، آذربايجان بهعزت و احترام مى ماند، و خودش مدافع خود مى شود، و گرنه پيشه مى رود، تيشه ورىمى آيد، تيشه ورى مى رود، ريشه ورى مى آيد!! اينها يكى پس از ديگرى مى روند و مىآيند، ظلم كه آمد منتظر تيشه ورى ها باشيد...
بعد از منبر پايين آمدم ، كنار در مسجد سيد ضياء جلو آمد و گفت : (خيلى عالى صحبتكرديد، به خاطر اين موهاى سفيدى كه در صورت شما روييده ، حرفهايى كه امروز بهقوام السلطنه زديد، مورد پذيرش ‍ بيشتر مستمعين واقع شد، مبادا موهاى سفيد خود را رنگكنيد كه از تاءثير كلام شما كاسته خواهد شد!) اين را گفت و رفت .(62)


سوده ؛ شير زن نستوه و فريادگر پر صلابت  

سخنان حركت آور و استوار حضرت على عليه السلام و آموزش و پرورش آن يگانهابرمرد تاريخ ، نه تنها از مردان و جوانان ، قهرمانانى دلاور همچون مالك اشترها، هاشممرقالها و عمار ياسرها ساخته ، بلكه زنانى پر صلابت و دلاور نيز ساخته است .
از جمله آنها (سوده ) دختر عماره است ، وى از مكتب قهرمان پرور على عليه السلام چونشيرى غران و صاعقه اى شرر بار بر ضد دشمن برخاست و در سخت ترين شرايط، ازحريم امامت و رهبرى على عليه السلام دفاع كرد، و به اين ترتيب خط فاطمه و زينبعليهما السلام را الگوى خود قرار داد، و زن بودن او مانع از آن نشد كه در صحنه ،حضور نداشته باشد،
بلكه دوش به دوش مردان دلاور، در صف حق بر ضدباطل مى جنگيد، و با فريادهاى رعد آسايش ، پوزه دشمن ياغى ، معاويه را به خاك مىماليد.
اينك به فرازهايى از زندگى اين بانوى دلاور توجه كنيد:
جنگ صفين كه حدود 18 ماه طول كشيد و از بزرگترين جنگهاى حق وباطل بود، در يك طرف صف حق يعنى على عليه السلام و يارانش ، و در طرف ديگر صفباطل يعنى معاويه و طرفدارانش قرار داشتند.
سوده براى خود ننگ مى دانست كه در خانه بنشيند، و رزمندگان اسلام همراه اميرمؤمنان درصحنه جنگ باشند، با خود مى گفت به هر عنوانى كه از دستم ساخته است بايد به جبههبروم و از حريم رهبرى واقعى اسلام دفاع كنم .
به دنبال اين عقيده مقدس ، در صحنه جنگ حاضر شد و آنچه را كه در مورد حمايت ازرزمندگان اسلام لازم بود، و از دستش بر مى آمد، مانند مداواى مجروحين ، پانسمان كردنزخم آنها، آماده كردن غذا براى آنها سر دادن شعارهاى كوبنده بر ضد دشمن ، و تحريكاحساسات سربازان اسلام به مقاومت و دلاورى بر ضد دشمن و حتى گاهى خود مستقيما بهحمايت جنگجويان بر مى خاست .
تحريكات و شعارهاى كوبنده اين بانوى دلاور، طوفانى دردل رزمندگان اسلام بر ضد كفر ايجاد مى كرد، و به عكس پوزه دشمنان را به خاك مىساييد و روحيه آنها ناتوان مى ساخت ، شعارها و شعرها و هشدارهاى او آنچنان كوبندهبود، كه آوازه او به گوش معاويه رسيد، و روزگار معاويه را سياه كرد، آن چنان كه بهنويسندگانش گفت : (اسم اين زن را بنويسيد، تا روزى كه پيروز شديم به حساب اوبرسيم ، او دل ما را خون كرد و پوزه ما را به خاك ماليد، حتما او را تحت نظر بگيريدتا از او انتقام سختى بكشيم .)
از شعارهاى كوبنده سوده در جبهه مقدم جنگ كه به صورت شعر خطاب به برادرزاده اشنموده ، اشعار زير است :
(برادرم ! اى پسر عماره اكنون كه درگيرى صف حق وباطل شروع شده ، همچون پدرت دامن همت بر كمر زن و قهرمانانه ايستادگى كن ، و ازحريم على و حسن و حسين عليهما السلام و يارانشان حمايت كن ، و با دلاوريهاى خود پوزههند و پسرش (معاويه ) را به خاك سياه مذلتبمال !
و از على عليه السلام آن رهبرى كه برادر پيامبر صلى اللّه عليه و آله است و پرچمدارهدايت و الگوى ايمان است دفاع و يارى كن .
در پيشاپيش پرچم او، به دل لشكر دشمن بزن و با شمشير برنده و نيزه كوبنده خودآنها را در هم بريز.)
شكايت از استاندار جنايتكار
سالها از اين جريان گذشت ، تا على عليه السلام به شهادت رسيد، معاويه اين زمامدارخودسر و سركش بر تخت سلطنت نشست ، او گويا مى خواست از مردم انتقام بكشد،استانداران ستمگر و فرمانداران متجاوز را بر شهرها و استانها گماشته بود، يكى ازآنها فرد ستمگر و متجاوزى است بنام (بسر) پسر ارطاة ، كه در ظلم و ستم و مردم آزارىهيچ فرو گذار نكرد تا آنجا كه مى نويسند: او حدود سى هزار نفر از شيعيان على عليهالسلام را كشت .
بسر اين مردم خون آشام آنچنان خفقان ايجاد كرده بود كه هر كسى بر ضد او لب مىگشود، خونش ريخته مى شد.
سوده اين زن دلاور وقتى كار را اين چنين ديد، برخاست يك تنه به عنوان شكايت نزدمعاويه رفت .
به معاويه خبر دادند كه سوده ، همان بانوى معروفى كه نامش در ليست تحريك كنندگانلشكر على عليه السلام بر ضد لشگر تو نوشته شده ، اكنون كنار كاخ اجازه ورود مىخواهد گويا حاجتى دارد.
معاويه اجازه ورود داد، وقتى سوده نزد معاويه آمد، او باكمال تكبر بر مسند سلطنت تكيه داده بود و مغرورانه سر تكان مى داد و سپس گفت : (توهمان هستى كه در جنگ صفين لشگر على عليه السلام را بر ضد ما مى شوراندى ، اينك باپاى خود با اينجا آمده اى ؟!
آن شعارهاى كوبنده و آن شعرهاى تحريك آميز تو هنوز در گوشها طنين انداز است ، بگوبدانم گوينده اين شعرها كيست ؟!)
سوده با كمال شجاعت گفت :
گوينده آن شعرها من هستم ، مثل من نبايد از حق دور گردد و سخن به عذر و چاپلوسىبگشايد، اقرار مى كنم كه آن شعرها و شعارها از من است و من كتمان نمى كنم .
معاويه گفت : چرا آن شعرها و شعارها را گفتى ؟
سوده : دوستى با على و پيروى از حق مرا بر آن داشت كه آن شعرها و شعارها را سر دهم .
پس از گفتگوها و سخنان ديگر، سوده گفت : اكنون از گذشته سخن نگو، به داد شكايت منبرس ، كه من به خاطر آن به اينجا آمده ام .
معاويه : شكايتت چيست ؟
سوده : شكايتم اين است : اكنون كه تو بر تخت سلطنت تكيه زده اى و بر ما فرمانروايىمى كنى ، هر چه بر ما بگذرد فرداى قيامت از تو سؤال مى كنند، و تو را به محاكمه مى كشند، در مورد كسانى را كه استاندار و فرماندارقرار داده اى تو را بازخواست خواهند كرد، آيا هيچ توجه دارى كه فرماندارى بنام بسربن ارطاة را بر ما گماشته اى كه ما را مانند دانه هاى اسپند زير چكمه خود خرد مى كند، وافراد ما را مى كشد، و زير گل و خاك مى كند، واموال ما را به غارت مى برد، اگر ما هم اكنون در بند اسارت تو نبوديم ، به خوارى تننمى داديم ، به هر حال آمده ام به تو بگويم يا او را بر كنار كن تا از تو تشكر كنيم وگرنه بندها را پاره كرده و بر ضد او بر مى خيزيم .
معاويه كه هيچگاه تصور نمى كرد، بانويى اين چنين در برابرش ، سخن بگويد، سختخشمگين شد، به جاى دادرسى ، سوده را تهديد كرد و با سخنان تندش فرياد كشيد وگفت : مرا به فاميل و داد و فرياد خود مى ترسانى ، بر آن فكرم كه تو را نزد بسرهارطاة همان كسى كه از او شكايت مى كنى بفرستم تا هر چه خواست با تو رفتار نمايد.
سوده از دست جلاد روزگار، بسر بن ارطاة به ستوه آمده بود و از طرفى معاويه به جاىدادرسى ، او را تهديد كرد، به ياد عدالت و مهر و وفاى دادگر روزگار حضرت علىعليه السلام افتاد، بى اختيار اشك در چشمانش حلقه زد و از اينكه ديگر على عليهالسلام در ميانشان نيست ، سخت دلش سوخت ، با آندل سوزان و روح سرشار از عشق به على عليه السلام كه داشت نزد دشمن سرسخت علىيعنى معاويه دو شعر ذيل را با كمال شيوايى ، و شمرده شمرده در مدح على عليه السلامخواند:
صلى الا له على جسم تضمنّه قبر فاصبح فيهالعدل مدفونا
قد حالف الحقّ لا يبقى به بدلا فصار بالحق و الايمان مقرونا
درود و رحمت خدا بر آن پيكرى كه اكنون قبر او را در برگرفته است و در نتيجه او كهدر قبر مدفون شد، عدالت نيز با او مدفون گرديد.
او سوگند خورده بود كه از حق جدا نگردد و به جاى آن چيز ديگرى نگذارد، او با حق وايمان با هم بود و از هم جدا نبودند.
معاويه پرسيد: منظور تو از اين شخص كيست ؟
سوده : او اميرمؤمنان على عليه السلام بود.
معاويه : مگر على عليه السلام چه كرده است ؟
سوده : درست گوش كن تا بگويم او با من چه كرد!
شخصى از طرف او ماءمور جمع آورى زكات اموال مردم گرديد، اين شخص در گرفتنزكات ، كمى سخت گيرى و ستم مى كرد.
من به عنوان شكايت از دست آن ماءمور، به حضور على عليه السلام شتافتم ، وقتى بهخدمتش رسيدم ديدم ايستاده و مى خواهد نماز بخواند، تا مرا ديد نماز را رها كرد و به منگفت : فرمايشى دارى ؟
گفتم : آرى ، عرضى دارم ، عرضم اين است كه از دست ماءمور گيرنده زكات شكايت دارم ،او سخت گيرى و ستم مى كند.
تا اين سخن را از من شنيد، سخت پريشان شد، به طورى كه اشك در چشمانش حلقه زد ومتوجه خدا شد و گفت :
خداوندا! تو بر من و اين ماءموران و فرمانداران گواه باش ، كه من آنها را به ظلم و ستمو ترك حق وادار نكردام .
آنگاه بيدرنگ از جيب خود پاره پوستى درآورد و نامه اى براى آن ماءمور نوشت ، در آن پساز نام خدا، آيه اى از قرآن را نگاشت كه معنايش اين است :
(اى مردم ! از طرف خدا عذر و حجت بر شما تمام شد، پيمانه و ترازو را تمام گيريد، واز حق مردم چيزى نكاهيد و در روى زمين به جاى كارهاى شايسته ، فساد نكنيد، اگر آگاهباشيد اين روش براى شما بهتر است .) (هود 84)
و سپس ادامه داد:
وقتى نامه ام را خواندى آنچه در دست دارى آن را نگهدار، تا كسى را بفرستم و اين مقام واموال مردم را از تو بستاند.
اى معاويه ! على عليه السلام پس نوشتن اين نامه آن را بدون آنكه مهر بزند يا بيارايدبه من داد، آن را گرفتم و رفتم ، و آن را به حاكم دادم ، طولى نكشيد، از طرف على اوبركنار شد، و شخص ديگرى بجاى او نصب گرديد.
معاويه با شنيدن اين قصه آن هم از زبان پر شور و گرم و خالص سوده آنچنان تحتتاءثير قرار گرفت كه به ناچار دستور داد در مورد سوده خوش رفتارى شود.
سوده كه تنها براى خود نزد معاويه نرفته بود، بلكه براى نجات مردم ازچنگال استاندار ظالم به آنجا رفته بود به معاويه گفت : آيا اين دستور تنها مربوطبه من است يا اينكه عمومى است .
معاويه گفت : تنها مربوط به تو است .
سوده فرياد برآورد:
اين دستور تنها براى من بسيار زشت و ننگ است ، يا بايد همه مردم در اين دستور با منشريك باشند و اينكه مرا نيز به حال اول واگذار.
آنگاه معاويه به ناچار دستور داد كه با همه خوشرفتارى شود واموال آنها را و به آنها بازگردانند.(63)
ديگر سوده سخنى نگفت و از معاويه دور شد.
آرى اين چنين سوده رسالت انسانى خود را باكمال شجاعت به پايان رساند و در همه صحنه ها حضور داشت و با حضور خود از على ومرام على حمايت نمود و پوزه دشمن را به خاك ماليد.
درود بر دختران و بانوان قهرمانى همچون سوده ، كه يك دنيا افتخار آفريد، و روىدوستان را سفيد كرد و روى دشمنان را سياه نمود و روزگار طاغوت زمانش معاويه را تيرهو تار ساخت و براى رهبر دادگر زمانش ‍ على عليه السلام آبرو و افتخار آفريد.
آرى هزاران آفرين و درود بر چنين بانويى نستوه و دلاور و آگاه كه منافع عموم را برمنافع خويش مقدم داشت .
و درود بر تمامى شيرزنان تاريخ اسلام و تشيع سرخ و انقلاب اسلامى ايران .


پهلوان متدين و پيروزمند 

حدود هشتاد سال قبل در تهران پهلوان غيور و متدينى كه با نام حاج محمد صادق خوانده مىشد، او به عنوان پهلوان اول پايتخت شمرده مى شد، اين پهلوانشغل بلور فروشى داشت ، لباسى نسبتا بلند مى پوشيد و كلاه پوستى بر سر مىنهاد.
در آن زمان يك پهلوان ارمنى به تهران آمده بود، و مى خواست با پهلواناول پايتخت كشتى بگيرد، حاج محمد صادق براى حفظ حيثيت خودقبول كرد، و چون مرد با ايمانى بود، به خداى بزرگتوكل نمود، و به منزل چند نفر از روحانيون محل رفت و به هر يك از آنها 10ريال (يك تومان عصر) داد و به آنها گفت : امشب (شب جمعه ) از اينپول غذا تهيه كرده و اهل خانه را جمع كنيد و پس از صرف غذا، رو به قبله بنشينيد و دعاكنيد كه من بر آن پهلوان پيروز گردم . آنها هم درخواست او را اجابت كردند.
روز موعود فرا رسيد، جمعيت ازدحام كردند، و پهلوان ارمنى به ميدان حاج محمد صادق آمد،پهلوان ارمنى بدنش را چرب كرده بود تا حريف نتواند او را محكم بگيرد، حاج محمدصادق دستى به بدن او كشيد و آن را چرب ديد، به مردم گفت : اين پهلوان بدنش راچرب كرده تا دست من به طور محكم به بدنش گير نكند، اكنون مقدارى خاكستر بياوريد،خاكستر آوردند، او به بدن پهلوان ارمنى خاكستر ماليد، آنگاه با او كشتى گرفت وطولى نكشيد او را بلند كرد و بر زمين زد و بر او پيروز گرديد.(64)


وجه نامگذارى محله سيد خندان در تهران  

در تهران در يكى از محله ها و مراكز بزرگ در قسمت شميران ، (سيد خندان ) نام دارد،علت نامگذارى اين محل به سيد خندان ، به خاطر اخلاص و خوش اخلاقى يك نفر سيدىاست كه سابقا در آنجا بوده و همين نام خاطره نام او را بزرگ كرد كه داستانش بهترتيب زير است .
سابقا بين شميران و تهران چند فرسخ فاصله بود، و مسافران آنجا چند ساعت در راهبودند تا به تهران برسند، در مسير در وسط راه بين شميران و تهران ، سيدى بود كهشال سبز بر سر مى بست و در محلى كه حوض و درختان تناورى داشت ، و به اصطلاحقهوه خانه ميان راه بود، با روى گشاده و چهره اى خندان ، به الاغ سوارانى كه مى آمدندو تشنه بودند آب مى داد، گاهى يك شاهى يا سنار به او مى دادند، آن سيد هميشه بشاشو خندان از مسافران استقبال مى كرد و به آنها آب مى داد و با لبخند اين شعر را مىخواند:
كى ميگيه بادمجون باد داره سيد جان خوردنش هم بيداد داره سيد جان
از اين رو اين محل به طور خود جوش و طبيعى به (سيد خندان ) معروف شد، اكنون سالهااست كه آن سيد و آن مسافران مرده اند ولى آنمحل به همين نام خوانده مى شود. تا يادآورى اخلاص و خوش ‍ برخوردى و سقايى آن سيدصاف دل باشد.

تو نيكى مى كن و در دجله انداز
كه ايزد در بيابانت دهد باز

كميل و شهادت جانسوز او 

چند سال قبل از هجرت ، در خانواده (زياد نخعى )، فرزندى متولد شد كه نام او راكميل گذاشتند.
كميل در خاندانى بود كه به خاندان نخع معروف بود و در يمن زندگى مى كردند، و ازارجمندترين خاندانها بودند.
خدمت اين دودمان به اسلام درخشنده است .
افراد برجسته اى مانند مالك اشتر، هلال ، سوادة بن عام و... از اين خاندان برخاستند.
بسيارى از افراد اين دودمان ، پس از اسلام در كوفه سكونت نمودند.
كميل را جز (تابعين ) شمرده اند؛ يعنى از افرادى كه از اصحاب پيامبر صلى اللّهعليه و آله نبوده و پس از پيامبر، جزء ياران على عليه السلام بوده است .
زندگى درخشان كميل پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله آغاز مى شود، زيراكميل در زمان پيامبر هنوز به حد تكليف نرسيده بود و يا هنوز، در آن سنى نبود كه ازاصحاب پيامبر به شمار آيد.
پس از پيامبر صلى اللّه عليه و آله در تاريخ ديده نشده كهكميل با خليفه اول و دوم و سوم ، محشور بوده باشد، تنها اين مطلب آمده چنانكه خواهيمگفت ، حجاج او را به بهانه اينكه در قتل عثمان شركت كرده ، كشت .
به هر حال بروز زندگى درخشنده كميل از زمان خلافت على عليه السلام به بعد شروعمى شود.
او را از ياران مخصوص و از بزرگترين حاميان ويژه على عليه السلام در دوران خلافت آنحضرت مى نامند.
كميل آنقدر به على عليه السلام نزديك بود كه حتى گاهى نيمه هاى شب ، با هم از خانهبيرون آمده و به گشت و گذار در كوچه ها و باغهاى تاريك مى پرداختند و زمانى بهعبادت مشغول مى شدند.
على عليه السلام وقتى كه رهبريت مسلمانان را به دست گرفت ، استانداران و فرماندهاننالايق شهرها را عوض كرد و به جاى آنها افراد شايسته گذاشت .
كميل از مردان شايسته و لايقى است كه على عليه السلام او را فرماندار شهر (هيت ) يكىاز شهرهاى كنار فرات نمود، و از او خواست در آن نقطه حساس ، باكمال هوشيارى در برابر نفوذ معاويه ، ايستادگى كند و سنگر را رها نسازد.
او آنچنان مورد اطمينان على عليه السلام بود، كه روزى على عليه السلام به عبيداللّهبن ابى رافع كه منشى بيت المال بود، فرمود:
ده نفر از افراد مورد اطمينان من ، براى رسيدگى به بيتالمال بر تو وارد مى شوند، عبيداللّه پرسيد آن ده نفر چه نام دارند؟ على عليه السلامنام آنها را كه كميل نيز جز آنها بود بر شمرد. و مدتى هم خودكميل سرپرست بيت المال و رسيدگى و تقسيم عادلانه آن از طرف على عليه السلام بودهاست .
كميل در سطح بسيار عالى علم و دانش و معرفت بود، در عينحال مسلمانى متعهد، عابد و احتياط كار به شمار مى آمد.
حضرت على عليه السلام او را در اين جهات مرد پر جنبه و شايسته مى ديد، از اين رو،به سؤ الات علمى او با توجه مخصوصى ، پاسخ مى داد، و گاهى او را با عاليترينپندها، موعظه مى كرد.
آموختن دعاى كميل ، به كميل بهترين دليل است كهكميل در سطح عالى از معنويت بود، و لياقت آن را داشت كه چنان دعاى بزرگ و پر معنايىبه كميل آموخته شود.
كميل پاى منبر على عليه السلام زياد مى نشست و گاهى مطالبى مى پرسيد كه پاسخ آنبراى شنوندگان بسيار سودمند بود.
در اينجا به عنوان نمونه : چند پند على عليه السلام را بهكميل ذكر مى كنيم :
روزى على عليه السلام دست كميل را گرفت و به بيرون شهر كوفه برد؛ و همچون آندردمندان پر رنج ، آه پر سوز كشيد سپس فرمود: اىكميل ! مردم سه دسته اند:
1 دانشمندى كه متعهد است و به دستورات عمل مى كند.
2 دانش آموزى كه در راه نجات قدم بر مى دارد.
3 مگسان كوچك و ناتوانى كه هر صدايى برخاست ، بهدنبال آن صدا كوركورانه راه مى افتند؛ و با هر بادى كه وزيد؛ همراهى مى كنند؛ آنها بهنور دانش نرسيده اند و بر پايه محكمى تكيه نكرده اند.
اى كميل ! دانش از مال بهتر است ، به جهت اينكه : دانش تو را نگهدارد؛ اما تومال را نگه مى دارى .
دانش با بخشيدن زياد مى شود ولى مال با بخشيدن كم مى شود.
اى كميل ! شناخت علم ؛ همان دين است كه به وسيله آن انسان زندگى خداگونه مى يابد؛ وپس از مرگ از ياد خير مردم فراموش نمى شود.
اى كميل ! ثروت اندوزان هلاك مى شوند؛ ولى دانش پژوهان همچنان تا جهان باقى استزنده اند...
اى كميل ! زمين از مردان خدا و شايسته و پارسا خالى نيست ، كه حجت مردمند، آنها براىتحصيل خشنودى خدا تمام رنجها را تحمل مى كنند؛ علاقه به دنيا آنها را نفريبد، علم وشناخت سراسر وجودشان را گرفته است ، چنين افرادى شايسته اند كه خليفه و نمايندهخدا در زمين باشند آه آه چقدر مشتاق ديدار چنين افراد برازنده هستم .
اى كميل ! بستگان خود را بر آن بدار كه روزها براى به دست آوردن خصلتهاى نيكبروند، و شبها به رفع نياز نيازمندان بپردازند.
سوگند به آن خدايى كه همه چيز را مى شنود، هيچ كس دلى راخوشحال نكرد مگر اينكه خداوند به خاطر آن ، به او لطف خاصى كند كه هرگاه اندوهىبه او برسد، آن لطف خاص مثل آبى كه در سرازيرى جارى مى شود به سراغ او آمده واندوه او را برطرف خواهد كرد.
اى كميل ! دو دسته اند كه شبيه ترين موجودات به چهارپايان چراگاه هستند.
1 آنانكه پيرو هوا و هوسها و لذتهاى زودگذر مى باشند.
2 آنانكه حرص و ولع به ثروت اندوزى دارند.
اى كميل ! هيچ تلاش و حركتى درست نيست مگر آنكه در انجام آن به دانش و شناخت نيازمندى!
روزى على عليه السلام بر شتر سوار بود، وكميل هم در رديف على عليه السلام بر همان شتر سوار بود و از سفر مى آمدند،كميل از فرصت استفاده كرد و پرسيد:
(حقيقت چيست ؟) على عليه السلام نخست به او فرمود، تو قدرت فهميدن آن را ندارى ، اورا اصرار كرد كه برايم شرح بده ، على عليه السلام مطالبى فرمود، او مكرر مى گفتشرح بيشتر بده . سرانجام على عليه السلام به او فرمود چراغ را خاموش كن كه صبحروشن شد، يعنى آنچه كه تو مى توانستى درك كنى گفتم .كميل به قدرى به على عليه السلام نزديك بود كه على عليه السلام در اواخر عمرش ،به خصوص به او وصيت كرد از جمله به او فرمود:
اى كميل ! از منافقان و دورويان دورى كن ، با افراد خيانتكار همنشينى و دوستى نكن ، باستمگران رفت و آمد نكن ، هرگز پيرو ستمگران مباش ، و در مجالس آنها شركت نكن ، تامبادا خدايت تو را مورد غضب و خشم خود قرار دهد. در هرحال حق بگو، افراد پاك را دوست بدار، و از گنهكاران بپرهيز.
كميل در محضر على عليه السلام همچون ستاره اى كنار ماه بود، كه عاشقانه شب و روز درمحضر على عليه السلام بهره مند مى شد، حتى شبها در مسجد كوفه ، كنار على عليهالسلام مى نشست و از آن حضرت استفاده علمى و معنوى مى كرد، و گاهى نشست آنها تا نيمهشب طول مى كشيد.
در يكى از شبها كه پاسى از شب گذشته بود؛كميل همراه على از مسجد بيرون آمدند، در تاريكى شب از كوچه هاى كوفه عبور مى كردند،تا به در خانه اى رسيدند در آن خانه آنوقت شب ، صداى قرآن مى آمد، از اين صدا معلوممى شد كه مرد پارسايى از بستر برخاسته و با صدايى دلنشين و پر شور قرآن مىخواند، آن چنان كه گريه گلويش را گرفته بود،كميل سخت تحت تاءثير قرار گرفت ، او اين آيه را مى خواند
امّن هو قانت اناء الليل ساجدا و قائما يحذر الاخرة و يرجوا رحمة ربّهقل هل يستوى الّذين يعلمون و الّذين لا يعلمون انّما يتذكروا الوالالباب ؛ آيا كسانى كهغرق در زيورهاى دنيا هستند بهترند يا آن كس كه در ساعت هاى شب به عبادت و سجده بهسر مى برد، و از حساب و كتاب آخرت مى ترسد؛ و به رحمت خدايش اميد دارد؛ بگو آياكسانى كه دانا و متوجه هستند با كسانى كه نادان و غافلند يكسانند؟ تنها خردمندان مىدانند كه اين دو دسته ؛ يكسان نيستند. (زمر: 9)
كميل كه اين آيه را با آن صداى پر سوز مى شنيد، آنچنان در درون ، دگرگون شد كهبا خود مى گفت اى كاش مويى در بدن اين خواننده مى شدم و صداى قرآن او را مى شنيدم .
حضرت على عليه السلام از دگرگونى حالكميل ، به خاطر آن صداى پر سوز و گداز آگاه شد به او فرمود:
صداى پر اندوه اين خواننده تو را حيران و شگفت زده نكند، چرا كه او از دوزخيان است ، وبعد از مدتى راز اين سخن را به تو خواهم گفت .
اين سخن مولى على عليه السلام ؛ كميل را از دو جهت متحير و شگفت زده كرد؛ يكى اينكهعلى عليه السلام از دگرگونى درونى او خبر داد، دوم اينكه از دوزخى بودن آن خوانندهمحزون قرآن خبر داد؛ با اينكه صورت ظاهر، عكس آن را نشان مى داد.
مدتى گذشت تا جنگ نهروان پيش آمد، در اين جنگ همانها كه با قرآن سر و كار داشتند،على عليه السلام را كافر خواندند و با او به جنگ پرداختندكميل چون سربازى جانباز همراه على عليه السلام بود و على كه از شمشيرش خون اينكوردلان مقدس مآب مى ريخت و آنها را به هلاكت رسانده بود متوجهكميل شد و سپس سر شمشيرش را به سر يكى از هلاك شدگان گذارد و فرمود:
(اى كميل ! آن كسى كه در آن شب آيه قرآن را با آن سوز و گداز مى خواند همين شخصبود.)
كميل سخت تكان خورد و به اشتباه خود پى برد كه نبايدگول ظاهر را بخورد، در حالى كه بسيار ناراحت شده بود خود را به روى پاهاى علىانداخت و از خدا طلب آمرزش مى كرد.
آرى گاهى ممكن است افرادى بنام قرآن و اسلام ، شخصى چونكميل را كه از ياران ويژه با معرفت على عليه السلام بودگول بزنند بايد بسيار توجه داشت كه چه كسى عملا در خط امام است ، گفتار بدونعمل كافى نيست .
شركت كميل در جنگها
كميل تنها به نماز، دعا و عبادت اكتفا نكرده بود، بلكه در همه ابعاد اسلامى شركتفعال داشت ، و در جهاد در امور اجتماعى ؛ در ميدانها در رديف مسلمانان بزرگ اسلام ، نقشمهم داشت ، هرگز چون افراد بى تفاوت ، زندگى نكرد.
او در جنگهاى بزرگ صفين و نهروان ، همچو يك افسر فداكار حضرت على عليه السلامدر ركاب آنحضرت مى جنگيد.
يكى از جنگهاى كميل ، جنگ او با سپاه معاويه براى حفظ زمينهاى جزيره بود كه شرح آنچنين است :
در سال 38 هجرى كه جنگ بين معاويه و على عليه السلام پس از جنگ صفين ، همچنان ادامهداشت ، معاويه لشكرى به فرماندهى عبدالرحمن بن اشتم براى تصرف زمينهاى جزيره(نزديك درياى مديترانه ) و غارت اموال شيعيان آن جزيره اعزام نمود.
در اين هنگام كميل فرماندار (هيت ) (شهرى نزديك فرات ) بود. (شبث ) كه فرماندارجزيره بود، و در شهر نصيبين سكونت داشت براىكميل نامه نوشت و او را از حركت عبدالرحمان با لشكرش خبر داد.
در آن نامه يادآورى كرد كه كاملا هشيار باش و مردم را براى جلوگيرى از دشمن آماده كن .
پس از رسيدن نامه به دست كميل، كميل در اين باره فكر كرد، فكرش به اينجا رسيد كه تا دشمن نرسيده بايد در اينباره فكر كرد، فكرش به اينجا رسيد كه تا دشمن نرسيده بايد به پيش رفت ونگذاشت دشمن وارد مرز شود و از مرز بگذرد.
در جواب نامه شبث نوشت ، چنين صلاح مى دانم كه با لشكر به سوى تو آيم ، و همراهلشكر تو به جبهه رفته و جلو دشمن را بگيريم و منتظر باش ‍ كه پشت سر نامه بهتو خواهم رسيد.
كميل بيدرنگ چهار صد نفر از جنگجويان دلاور خود را بسيج كرد، و همراه آنها به سوىشهر نصيبين حركت كرد، و هنوز دشمن نرسيده بود كه به آنجا رسيد و با لشكر شبث باهم سريع به سوى دشمن رهسپار شدند، و سر راه عبدالرحمن و لشكرش را گرفتند.
جنگ سختى در گرفت ، كميل و شبث ، سپاه خود را مكرر به جنگ و حمله بر دشمن دعوت مىكردند، و خود در پيشاپيش لشكر مى جنگيدند، طولى نكشيد كه لشكر دشمن درهم شكست ،و با دادن تلفات سنگين عقب نشينى كرد.
كميل همراه لشكر خود تا (قرقيسا) (نزديك شام ) سپاه دشمن رادنبال كردند و در راه بسيارى از افراد دشمن را به هلاكت رساندند، و همه نقاط آن سرزمينرا از دشمن پاك نمودند.
پس از پاكسازى ، كميل لشكر خود را به حضور طلبيد و گفتحال ديگر لازم نيست در اينجا باشيم ، بهتر است كه به شهر (هيت ) مراجعت كنيم و شبث همبا لشكر خود به شهر نصيبين مراجعت نمود.
گرچه كميل و شبث همراه لشكرشان ، مردانه جنگيدند، و سرزمين جزيره را از تجاوز دشمنحفظ كردند ولى لازم بود كه در همانجا بمانند تا دشمن بار ديگر به پيش نيايد و چونمراجعت كردند و اين خبر به على عليه السلام رسيد على عليه السلام مراجعت آنها رانپسنديد، لذا براى كميل و شبث نامه نوشت كه مراجعت شما درست نيست و شما مى بايست درهمان محل باقى بمانيد تا مرزها را حفظ كنيد!
كميل پس از شهادت على عليه السلام
كميل پس از شهادت على عليه السلام جزء ياران وفادار امام حسن گرديد، و درتشكيل حكومت و جنگهاى آن حضرت با دشمن نقشفعال داشت ؛ به طورى كه او را از ياران ويژه امام حسن دانسته اند.
پس از آنكه ماجراى امام حسن به صلح (آتش بس ) كشيد، و سپس معاويه بر اوضاع مسلطگرديد، كميل همچون ميثم تمار و قنبر و مختار، از مردان برجسته اى بودند، كه دستگاهمعاويه آنها را سخت تحت نظر داشت ، و پس از معاويه كه سختگيرى بيشتر شد، اين افرادرا زندانى كرده و سخت زير فشار قرار دادند.
زيرا مى دانستند اگر امام حسين عليه السلام قيام كند، اين مردان بيداردل دست از يارى حسين عليه السلام بر نمى دارند.
ميثم تمار را ده روز قبل از ورود امام حسين به عراق كشتند، و مردانى مانندكميل ، تحت نظر دستگاه ستمگر يزيد بودند.
على عليه السلام خبر شهادت كميل را به كميل داده بود؛ و به او فرموده بود كه حجاجتو را به خاطر دوستى با ما اهلبيت به قتل مى رساند.
آرى دستگاه يزيد از كميل ، اين پيرمرد باصفا و پاك و بى آلايش ‍ مى ترسيد، چرا كهاو، دست از على و دودمان پاك على عليه السلام نمى كشيد؛ و حتى حاضر بود در اين راهبه شهادت برسد، و سخن على عليه السلام آويزه گوشش بود كه فرمود:
(اگر هزاران شمشير متوجه من شود و من در راه خدا، قطعه قطعه شوم ، برايم آسانتر وبهتر است كه در بستر ناز بميرم ).
كميل در اين مكتب بزرگ شده ، هرگز حاضر نبود كه زير بار ذلت حكومت بنى اميه برود.
شهادت جانسوز كميلبه دستور حجاج
زمان سلطنت عبدالملك پنجمين خليفه اموى فرا رسيد، او وقتى كه حكومت را به دست گرفتبراى جلوگيرى از مخالفان ، حجاج بن يوسف ثقفى را كه دژخيمى ياغى و ستمگرى خشنبود، فرمانرواى كوفه و اطراف آن كرد.
حجاج روحيه اى همچون چنگيز مغول داشت ، و از كشتن مخالفان ، و پرپر زدن آنها دربرابرش هنگام مرگ لذت مى برد.
او آنقدر ناپاك و پست بود كه عمر بن عبدالعزيز خليفه خوشنام اموى گويد: (اگر هرامتى در مسابقه افراد ناپاك ، كسى را معرفى كند، ما حجاج را به اين عنوان نشان دهيم ،در اين مسابقه برنده خواهيم شد.)
حجاج تشنه خون دوستان على ، به خصوص ياران نزديكش بود، آنها را مى گرفت و مىگفت از على عليه السلام بيزارى بجوييد.
آنها با كمال استقامت ايستادگى مى كردند و حاضر به اطاعت از امر حجاج نمى شدند،مانند قنبر و سعيد بن جبير كه به دست حجاج كشته شدند.
كميل مى دانست كه اگر حجاج او را دستگير كند، حتما خواهد كشت ، از اين رو از دست اينستمگر خون آشام ، خود را پنهان مى كرد، با اينكه 90سال از عمر كميل مى گذشت ، اما مى دانست كه حجاج به صغير و كبير رحم نمى كند، ودوستان على را در هر وضعى كه باشند سر مى برد!
كميل مخفيانه زندگى مى كرد، حجاج هر چه دنبال او گشت او را نيافت .
سرانجام دستور داد جيره و حقوق كسانى را كه از خويشانكميل هستند، قطع كنند تا كميل خود را معرفى كند.
وقتى كميل از اين دستور مطلع شد، با خود گفت از عمر به من چيزى نمانده ، سزاوار نيستكه عده اى به خاطر من ، گرفتار ظلم تو گردند و از حقوق خود محروم بمانند.
حجاج گفت : تو را خواهم كشت . چرا كه در قتل عثمان شركت داشتى !
كميل گفت : اميرمؤمنان على عليه السلام به من خبر داد كه تو مرا بهقتل مى رسانى !
حجاج ديگر به آن پيرمرد نود ساله باصفا مهلت نداد دستور داد جلادان بى رحم سرشرا از بدنش جدا كردند.
او كه از نخست سرسپرده مولايش على عليه السلام بود سرانجام سرش ‍ را در راه علىعليه السلام داد.
شهادت كميل در سال 83 (و به نقلى 81) هجرى در كوفه واقع شد.
بدن مطهرش را در قبرستان وادى السلام نجف دفن كردند، هم اكنون مرقدش در ناحيهشرقى مسجد حنانه در كنار تل كوچكى بنام (ثويّه ) ظاهر و مشخص است ، ومحل زيارت شيفتگان راه على عليه السلام مى باشد.
درود بر كميل مرد كمال و معرفت كه عمرش را در راه خدمت به اسلام به پايان رسانيد وسرانجام در راه اسلام شهيد شد.


فلسفه وجود روحانى  

خطيب توانا حجة الاسلام و المسلمين جناب آقاى محمد تقى فلسفى اين خاطره را كه درزندگى خودش رخ داد نقل كرد: اواخر اسفند ماهسال 1316 شمسى بود، يكى از بازرگانان تهران مرا دعوت كرد تا با هم به مشهدبرويم و هنگام تحويل سال در آنجا باشيم ، با هم به گاراژ رفتيم ، آن زماناتومبيل سوارى كم بود، ديديم در گاراژ يك سوارى توقف كرده چهار مسافر دارد و منتظرمسافران ديگر است ، من و ميزبانم به اتفاق يك مسافر ديگر سوار آن شديم و حركت كردتا از راه سمنان به مشهد برود، وقتى كه از تهران بيرون آمد، مردى كه در جلو نشستهبود به سمت چپ پيچيد يكى يكى از شغل مسافران جويا شد، و بعد خودش را چنين معرفىكرد:
(من كاشانسكى نام دارم در مشهد تجارتخانه داشتم ، چندسال قبل تصميم داشتم به اصفهان بروم و در آنجامشغول تجارت شوم ، به اصفهان رفتم ولى منصرف شدم و اكنون به مشهد باز مىگردم ، او دو پاكت بزرگ پرتقال در جلو پايش گذاشته بود و مى گفت اين پرتقالهارا براى نوه هايم تحفه مى برم ، البته در آن زمان بر اثر مشكلاتنقل و انتقال پرتقال كم بود، به هر حال نوبت من شد، كاشنسكى به من رو كرد و گفت :شغل شما چيست ؟ (مرا نمى شناخت )
گفتم : آشيخى . (با توجه به اينكه زمان سلطنت رضا خان بود)
گفت : آشيخى چيست ؟
گفتم : مسايل دينى را به مردم ياد مى دهيم ، از خدا و پيامبر، امامان عليهم السلام ، عبادات، معاملات ، حلال و حرام سخن مى گوييم .
تا به اينجا رسيدم سخنم را قطع كرد و با فرياد گفت : (از اين حرفها دست برداريد،مردم را معطل كرده ايد، و عمر همه را هدر مى دهيد.)
به اين ترتيب گستاخى و بى ادبى كرد، ميزبانم خواست جوابش را بدهد، گفتم ساكتباشد فعلا اول سفر است .
اتومبيل همچنان راه مى پيمود تا به رودخانه اى رسيديم ، اواخر اسفند ماه در ميان رودخانهآب جارى بود، اتومبيل مى بايست از كف رودخانه عبور كند، راننده ماشين را كنار زد و توقفكرد و گفت بايد صبر كنيم تا اتومبيل بزرگ بيايد، اگر درداخل آب مانديم ، ماشين را بيرون بكشد، طولى نكشيد، تا يك كاميون سقف دار فرا رسيد،در كف كاميون بار مسافران بود، و مسافران هم روى بارها پشت سر هم نشسته بودند،كاميون عبور كرد و در آن سوى آب ايستاد و مسافرانش كه مازندرانى و زوار مشهد بودندپياده شدند، وقتى كه اتومبيل ما حركت كرد، در وسط آب بر اثر فشار زياد آب ، خاموششد، راننده گفت : درهاى اتومبيل را باز كنيم و پاها را بالا نگهداريم تا آب از كفاتومبيل نيز عبور كند.
در اين هنگام كاشانسكى ديد بر اثر عبور آب از كف ماشين پاكتها پاره شد و پرتقالها باحركت آب به رودخانه وارد شد.
وقتى كه چشم مسافران كاميون به پرتقالهاى شناور روى آب افتاد، شلوارهاى خود رابالا زدند، و براى گرفتن آنها به وسط آب مى رفتند، كاشانسكى به من رو كرد و گفت: به مردم بگو پرتقالها را بگيرند و جمع كنند، آنها را نخورند، من به مردم گفتم : (اىزايران مشهد مقدس ! مبادا اين پرتقالها را بخوريد، شما داريد به زيارت مى رويد،پرتقالها مال اين آقا است ، آنها را از آب بگيريد وتحويل صاحبش بدهيد.)
آنها هم زحمت كشيدند پرتقالها را گرفتند و يك جاتحويل صاحبش ‍ دادند.
راننده كاميون هم با استفاده از سيم بوكسل اتومبيل ما را از آب بيرون كشيد و حركت كرديم، كاشانسكى از من تشكر كرد، من به او گفتم : (حالا فهميدى آشيخى يعنى چه ؟)(65)
او به اشتباه خود پى برد و دريافت كه شغل روحانيت بسيار مهم است ، و موجب حفظاموال و امنيت و ناموس و روابط نيك اجتماعى و آسايش ‍ زندگى خواهد شد.


next page

fehrest page

back page