بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب سرگذشتهای عبرت انگیز, محمدمحمدى اشتهاردى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     SAR00001 -
     SAR00002 -
     SAR00003 -
     SAR00004 -
     SAR00005 -
     SAR00006 -
     SAR00007 -
     SAR00008 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

قهرمانى كه تاريخ آفريد 

(...به خدا سوگند اگر بدنم را با شمشيرها پاره پاره كنيد دهانم را به سختى كهموجب خشم پروردگار و خشنودى شما گردد نمى گشايم ...)
(حجر بن عدى شيعه على عليه السلام )
اى چشمها! اين ديده ها! شما را به آن كسى كه به شما بينايى بخشيد سوگند، باز همسوگند، پرده هاى قرون را كنار بزنيد و ابرهاى تيره غفلت را بشكافيد، و غبارهايى راكه شما را در پشت تاريك خود متوقف ساخته به عقب برانيد و بالاخره اوراق تاريخ رابرگردانيد، تا به تماشاى چهره نورانى و سيماى انسانى كه مرد ايمان و صبر وپايمردى بود بپردازيد، مردى كه جان خود را نثار تقويت حق كرده بود و هيچگاه مرعوبزرق و برق باطل نشد.
او (حجربن عدى ) بود كه اينكه به اختصار فرازهايى از زندگى درخشان او را مىنگريد:
او با برادرش (هانى ) در مدينه به حضور پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آلهشرفياب شده و به آيين اسلام گرويدند.(17)
با اين كه او در آن موقع نوجوان بود، ولى به خاطر روح پاك و نيرومندش ، پيامبراسلام صلى اللّه عليه و آله در برخى از جنگها او را پرچمدار خود كرد.(18)
پيامبر صلى اللّه عليه و آله با او آنچنان نزديك بود كه حتى بعضى از اسرار را با اودر ميان مى گذاشت ، چنانكه (حجر) در روز شهادتش ‍ گفت :
حبيب و دوستم رسول خدا صلى اللّه عليه و آله چگونگى شهادت مرا در اين روز، به منخبر داد.(19)
پس از رحلت پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله (حجر) همواره از مدافعان نيرومند اسلام، و از سرداران بزرگ در جنگهاى اسلامى به شمار مى آمد، در جنگ بزرگ قادسيه يكهتاز ميدان بود و با دشمنان مى جنگيد، و سپس كوفه را براى سكونت انتخاب كرد، و درآنجا به عنوان رئيس ‍ خاندان (كندى ) و از رجال و شخصيتهاى ممتاز و برازنده اسلامىشناخته مى شد.
او از افرادى است كه تبعيضها و بى عدالتيهاى عثمان را، براى عثمان برمى شمرد و اورا به استعفا از خلافت فرا مى خواند، و با صراحت با روش عثمان مخالفت مىكرد.(20)
هنگامى كه على عليه السلام مهار خلافت را به دست گرفت ، حجر كه به آرزوى ديرينهرسيده بود، به زودى در شمار ياران و مدافعان درجهاول عليه السلام قرار گرفت ، و در حقيقت بايد (حجر بن عدى ) را در چهره اين عصر ودر اين موقعيت ، همواره با دشمنان على عليه السلام مى جنگيد، در همه جنگهاى على عليهالسلام با دشمن ، در ركاب على عليه السلام بود.
در جنگ (جمل ) در پيشاپيش سپاه على عليه السلام فرياد مى كشيد:
ايها الناس ! اجيبوا اميرالمؤمنين و ايفروا خفافا و ثقالا، مروا و انا اولكم ؛ اى مردم ! دعوتاميرمؤمنان على عليه السلام را لبيك بگوييد، و براى جنگ ، سبكبار و مجهز بيرونرويد، حركت كنيد، من در پيشاپيش شما هستم .(21)
در نبرد (صفين ) حضرت على عليه السلام سپاه خود را داراى هفت جبهه كرده بود، حجربن عدى را امير و فرمانده جبهه خاندان (كنده ) و (حضر موت ) و (قضاعه ) قرار دادهبود.(22)
در همين جنگ بود كه در روز هفتم ماه صفر بهسال 37 هجرى كه درگيرى جنگ در اوج شدت بود، حجر بميدان آمد، و در برابرش پسرعمويش ‍ حجر بن زيد كندى كه در سپاه معاويه بود قرار گرفت ، و در اينجا بود كهحجر بن عدى با لقب (حجرالخير) و حجر بن يزيد با لقب (حجر الشر)، خواندهشدند.(23)
آرى حجر شايسته آن بود كه على عليه السلام و پيروانش ، او را حجر (پاك ) و (نيك) بخوانند.
در جنگ (نهروان ) حجر و جنگاور يكه تاز ميدان بود، او طبق انتخاب پيشوايش على عليهالسلام فرمانده جبهه راست سپاه بود و در اين جنگ فداكاريهاى چشمگيرى كرد و تاپايان جنگ با جانبازى در راه حكومت عدل پرور على عليه السلام ادامه داد.(24)
حجر همواره همراه على عليه السلام بود، تا آن روزى كه آخرين روز عمر على عليهالسلام بود فرا رسيد، حجر كه در بالين على عليه السلام به سر مى برد و چهرهپريده و پيشانى شكافته سرورش را مى ديد، در ميان التهاب اين غم مى سوخت ، چندشعر كه از سوز و انقلاب درونش ‍ حكايت مى كرد، خواند، در اين موقع على عليه السلامبه او رو كرده فرمود:
اى حجر! در آن موقعى كه تو را به بيزارى از من دعوت مى كنند چگونه خواهى بود؟
حجر در حالى كه قطرات اشك به گونه هايش مى ريخت ، با زبانى پر اخلاص كه ازقلبى پر شور برمى خاست ، گفت : اگر تنم را با شمشير قطعه قطعه كنند، و يا مرادر ميان شعله هاى آتش بيفكنند، از دوستى تو دست نمى كشم ، باكمال استقامت ، پايمردى كرده و از تو بيزارى نمى جويم .
على عليه السلام به او فرمود: خداوند تو را در راه آيينش ، استوار و موفق بدارد وپاداش نيكى از سوى خاندان پيامبر صلى اللّه عليه و آله به تو عنايت فرمايد.(25)
هنگامى كه حضرت على عليه السلام شهيد شد، معاويه كه هر لحظه آرزوى آن را داشت ،بدون مزاحم بر سراسر عراق حكومت كند، مغبرة بن شيعه نامرد خونخوار و جنايت پيشه رابه عنوان حاكم كوفه به كوفه فرستاد.
شگفتا! به جاى نداى روحبخش على عليه السلام صداى خشن و پليد (مغيره ) در فضاىمسجد كوفه به گوش مى رسد، او همانند رييسش ‍ معاويه از هيچ چيز باك ندارد، در ميانسخنرانيهاى خود، كار را به اينجا رسانيده كه از عثمان تمجيد، ولى به على عليهالسلام دادگر روزگار و پدر يتيمان ناسزا مى گويد...
(حجر) نمى تواند سكوت كند، هر لحظه كه مغيره لب به بدگويى على عليه السلاممى گشود، حجر با صداى رسا بى آنكه بهراسد، فرياد مى زند:
اى مغيره . از خدا بترس ! او را كه مدح و ستايش مى كنى سزاوار ملامت است ، او را كهسرزنش مى كنى ، شايسته مدح و ستايش است ! هان اى مغيره ! زبانت را حفظ كن و از خدابترس !
اى مغيره ! قرآن مى گويد: يا ايها الذين آمنوا كونوا قوامين بالقسط شهداء اللّه و لوانفسكم ؛ اى كسانى كه كه ايمان آورده ايد، در راه عدالت و درستى ، استوار باشيد،براى خدا گواهى دهيد، گرچه آن گواهى به ضرر شما باشد.(26)
مغيره ، حجر را با سخنان خشن ، تهديد مى كرد و او را از خشم حكومت مى ترساند، و گاهىاز در نصيحت وارد مى شد، و مى گفت : اين حجر! من خير خواه تو هستم ، از معاويه بترس ،او اگر بخواهد با شديدترين مجازات ، تو را بهقتل مى رساند.
ولى تهديدهاى مغيره گويا همچون بادى بود كه بر شعله هاى آتش ‍ مى وزيد، حجربيشتر گداخته مى شد و فرياد مى زد اى مغيره ! بهتر است به جاى بدگويى از علىعليه السلام به عدالت رفتار كنى و حقوق مسلمانان را حيف وميل نمايى ...
به اين ترتيب حجر در ملاء عام ، مغيره ديو سيرت را محكوم مى كرد و با سخنان آتشينخود، نمى گذاشت تا مغيره ، از امير مؤمنان بدگويى كند، با اينكه سرانجام ايناعتراضها را مى ديد و شعاع سفارش سرورش على را در مورد شهادتش ، مى نگريست.(27)
عمر مغيره سپرى شد، به جاى او زياد بن آبيه حاكم كوفه گرديد، او نيز طبق سفارشمعاويه ، ظلم و طغيان و ناسزاگويى به على عليه السلام را از حد گذراند، و حتى(حجر) را به حضور طلبيد و به عنوان اندرز، به او گفت : (اى حجر! از عواقب وخيم اينكار بترس ! و از آشوبگرى بپرهيز...)
ولى حجر، فردى نبود كه با اين سخنان از پاى درآيد و با زياد سازش ‍ كند.
(زياد) مدتى به بصره ، رفت ، (عمرو بن حريث ) را به نمايندگى در كوفهگذاشت ، وى نيز به نمايندگى از زياد، در خطبه هاى خود، معاويه و خاندان او را تمجيدو تحسين مى كرد، و از على و خاندان على عليه السلام كه مظهر حق و عدالت بودندبدگويى مى نمود، حجر در برابر او نيز آرام نمى گرفت و با لحنى تند، جواب او رامى داد.
حجر با تبليغات خود، عده اى از مسلمانان را به عنوان دفاع از حريم مقدس اسلام وپاسدار اسلام على عليه السلام به دور خود جمع كرده بود، عمرو بن حريث براى زيادنوشت كه هر چه زودتر از بصره به كوفه بيا كه من تاب و مقاومت در برابر يارانعلى عليه السلام را ندارم .
زياد پس از گزارش با عجله به كوفه آمد، و باكمال بى پروايى و پليدى ، روزها به منبر مى رفت و از على و طرفداران علىبدگويى مى كرد تا روزى آنقدر در اين مسير سخن گفت كه وقت نماز گذشت .
(حجر) فرياد زد: (موقع نماز است ).
زياد گوش نكرد و ادامه سخن داد، براى دومين بار حجر فرياد زد: موقع نماز است ، كمكم عده اى از ياران حجر با او همصدا شدند و همصدا فرياد زدند: وقت نماز است وقت نمازاست ... در نتيجه ، به اين وسيله سخن زياد را قطع كردند، و زياد ناگريز از منبر بهپايين آمد.
به همين ترتيب ، حجر سخنان خود را در فرصتهاى مختلف به زياد مى رسانيد و از حريممقدس سرورش على عليه السلام دفاع مى كرد، حتى در ضمن گفتگوى مفصلى با زياد،با اينكه تحت شكنجه او به سر مى برد فرياد مى زد:
به خدا سوگند اگر بدنم را با تيغ ‌ها پاره پاره كنيد، دهانم را به سخنى كه موجبخشم پروردگارم و خشنودى شما گردد نمى گشايم ...
سرانجام به دستور زياد، حجر را به زندان كشيدند و سپس ياران او را يكى پس ازديگرى دستگير كرده به او ملحق ساختند.
زياد پس از پرونده سازى ، حجر را با يازده نفر از يارانش و سپس دو نفر ديگر را بهشام نزد معاويه فرستاد، وقتى كه آنان به مرج عذراء (28) رسيدند، آنان را همانجاتحت نظر نگه داشتند، نماينده زياد به شام نزد معاويه رفت و نامه زياد را با پروندهها كه براى ظاهر سازى به امضاى دروغين شريح قاضى رسيده بود، ارائه كرد.(29)
سه نفر به دستور معاويه ، به (مرج عذراء) براى كشتن حجر و يارانش ‍ رهسپار شدند،قابل توجه اينكه اين سه نفر ماءمور، وقتى كه به مرج عذراء رسيدند طبق دستور معاويههشت قبر با هشت كفن حاضر كردند (30) بلكه حجر و يارانش با ديدن قبر و كفن ، مرگرا به چشم خود ببينند و از مرام خود برگردند ولى آنها هرگزاهل تسليم نشدند.
ياران حجر را يكى پس از ديگرى كشتند، وقتى كه متوجه حجر شدند، حجر درخواست كردكه مهلت دهند دو ركعت نماز بخواند، مهلت دادند وضو گرفت و نماز خواند و بعد از نمازگفت :
به خدا سوگند تا امروز نمازى به اين تندى نخونده ام ، از اين جهت نماز را تند خواندمكه شما تصور نكنيد من از ترس مرگ نمازم راطول مى دهم .
سپس با حالى پرشور دست به دعا برداشت و عرض كرد: خداوندا! تو را بر ضد مردمكوفه به كمك مى طلبم ، آنها بر ضد ما گواهى دادند واهل شام را به قتل مى رسانند، سپس گفت : (گرچه مرا مى كشيد ولى بدانيد من نخستينسوار از مسلمانان بودم كه در بيابانهاى اين سرزمين خدا را ستايش كردم و سگهاىمشركان در آنجا به طرفش عوعو مى كردند.(31)
جلادان ، ديگر مهلتش ندادند، او در حالى كه مى گفت : (آهن را از پا نگشاييد، خون بدنمرا نشوييد تا در دادگاه معاويه را با چنين وضع ملاقات كنم ) به سويش يورش بردند.
و بدن شلاق خورده و ضعيفش را بخونش رنگين ساختند.
اى چشمها اى ديده ها بار ديگر شما را به آن خدايى كه بينايى و درك به شما داد، پردههاى ضخيم قرون و اعصار را به كنار بزنيد تا چهره زيباى حجر، يار وفادار على عليهالسلام را بنگريد، و بينش و انگيزش شهادت او را در صفحات تاريخ بخوانيد...بخوانيد و دريابيد.
درود بر تو اى راد مرد و قهرمان بزرگ كه سالار شهيدان امام حسين عليه السلام با يادتو و جانبازيهاى تو افتاد و ضمن نامه اى به معاويه نوشت :
اى معاويه ! آيا تو قاتل (حجر بن عدى ) و آنان كهاهل عبادت و نماز بودند و با ستم و بى عدالتى تو مبارزه مى كردند و از بدعتهاجلوگيرى مى نمودند، نيستى ؟! تو قاتل آن افرادى هستى كه در راه خدا از سرزنش ‍ هيچملامت كننده اى نهراسيدند.(32)


عظمت آية اللّه العظمى بروجردى  

يكى از علماى زاهد و فرزانه مرحوم آية اللّه حاج شيخ محمد حسين تنكابنى (عمو و پدر زنخطيب توانا حجة الاسلام و المسلمين محمد تقى فلسفى ) بود كه در تهران مسجد همت آبادى، خيابان خراسان نزديك راه آهن سابق اقامه جماعت مى نمود اين بزرگوار در عصر مرجعيتآية اللّه العظمى سيد ابوالحسن اصفهانى (وفات يافته 13 آبانسال 1325 شمسى ) نماينده تام الاختيار آن مرجع در تهران بود.
آية اللّه شيخ محمد حسين تنكابنى پس از رحلت مرحوم آية اللّه العظمى سيد ابوالحسناصفهانى رحمة اللّه متحير بود با پولهايى كه از وجوهات در اختيار داشت چه كند؟
مرحوم آية اللّه العظمى حاج حسين قمى رحمة اللّه در نجف اشرف به مقام مرجعيت رسيدهبود، ولى نام افراد ديگرى نيز به عنوان مرجع ، مطرح بود، آية اللّه تنكابنى همچنانمتحير بود كه مردم را چه كسى ارجاع دهد و پولها را براى كدام مرجع بفرستد؟ (زيرابسيار وظيفه شناس و محتاط بود) گاهى در باطن به امام عصر (عج )متوسل مى شد و از ايشان مى خواست تا هدايتش كند.
خطيب توانا آقاى فلسفى مى نويسد: تا اينكه روزى بهمنزل عمويم آية اللّه تنكابنى رفتم ، گفت : ديشب در خواب ديدم نگفت امام عصر را درخواب ديدم در خواب بمن گفتند: اين پولها را به (ولوگردى ) بده . ايشان تا مدتىمتحير بود كه ولوگردى كيست ، طولى نكشيد كه آية اللّه العظمى حاج آقا حسين قمىرحمة اللّه در 17 بهمن 1325 شمسى (يعنى حدود 94 روز بعد از رحلت آية اللّه سيدابوالحسن اصفهانى ) از دنيا رفت ، كم كم مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّهمطرح شده و مورد قبول مجتهدين و اهل خبره واقع شد، مرحوم عمويم آية اللّه تنكابنى مطمئنگرديد كه (ولوگردى ) همان آية اللّه بروجردى است ، همه وجوهات را به ايشانپرداخت .
سرانجام مرحوم آية اللّه حاج شيخ محمد حسين تنكابنى در روز 24 مردادسال 1327 شمسى از دنيا رفت .(33)
سرانجام مرحوم آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه در پيشگاه امام زمان (عج ) مىباشد.


حسن ظن عجيب آية اللّه بروجردى به خدا 

در اوايل مرجعيت آية اللّه العظمى بروجردى رحمة اللّه مقدارى وجوه به حوزه علميه قم مىرسيد، و آية اللّه العظمى بروجردى ، به طلاب حوزه شهريه مختصرى مى داد. درسال دوم يا سوم اقامت ايشان ، چند نفر از علماى برجسته دريافتند كه وجوه به مقدارشهريه آن ماه نرسيده است ، و آقاى بروجردى نمى تواند شهريه آن ماه را بپردازد.
چند نفر از آن علماى بزرگ از جمله آنها امام خمينى رحمة اللّه كه در آن عصر با عنوان(حاج آقا روح اللّه ) خوانده مى شد، نامه محرمانه اى براى آقاى فلسفى (خطيب توانا ومشهور) فرستادند كه در قسمتى از آن نامه چنين نوشته شده بود:
آقايان حاج علينقى كاشانى ، خسروشاهى و حاج حسين آقا شالچى و بعضى ديگر را بهمنزلتان دعوت كنيد، و به آنها بگوييد حوزه در معرض ‍ خطر است ، مبلغى به عنوان وامبدهيد، تا آقاى بروجردى شهريه اين ماه را بدهد، بعد كم كم وجوهات مى رسد و وام شماپرداخت مى گردد.
آقاى فلسفى مى نويسد: چون موضوع مربوط به آية اللّه بروجردى بود، فكر كردمبهتر است خود ايشان را ببينم و بپرسم آيا اجازه مى دهند، چنين اقدامى كنم . به قم رفتمو به محضرش رسيدم و ماجرا را عرض كردم ، ايشان باكمال صراحت و متانت فرمود:
خداوند هرگز مرا از عنايت خود، محروم نفرموده است ، من به خدا حسن ظن بسيار دارم ، اينمطلب مالى را با آنها در ميان گذاشتن و مطالبه كمك كردن ، با حسن ظنى كه من به خدادارم سازگار نيست ، اگر پولى از وجوه رسيد كه به طلاب مى دهم و گرنه از كسىتقاضا نمى كنم .
عرض كردم : (به عنوان قرض از آنها بگيريم نه رايگان ) فرمود:
(خير، من به خدا حسن ظن دارم ).
فرداى آن روز خدمت ايشان براى خداحافظى رفتم ، در آنجا حاج احمد خادمى و ديگرانگفتند: ديروز عصر وجه قابل ملاحظه اى از كويت رسيد و پرداخت شهريه طلاب شروعشده است ، به محضر آية اللّه بروجردى رفتم و عرض كردم بحمداللّه خداوند يارىنمود، فرمود:(آرى ! يارى فرمود و باز يارى مى فرمايد.)
آرى ارتباط آقاى بروجردى با ذات پاك خداوند اين گونه قوى و تنگاتنگ بود، و برحسب روايات و به تعبير خودشان ، حسن ظنى به ذات اقدس ‍ الهى داشت .(34)


هروئين با اين جوان چه كرد؟ 

او از يك خانواده مسلمان ، متوسط، در يك روستا ديده به جهان گشود، پاك و بى آلايشبزرگ شد، تا زمانى كه به سن و سالى رسيد كه بايد مانند ساير بچه ها بهدبستان برود. نام او على اكبر بود، ولى او را اكبر مى خواندند.
اكبر استعداد و حافظه فوق العاده اى داشت ، به هر كلاسى كه قدم مى گذاشت ، شاگراول بود، اولياى دبستان وى را احترام و تحسين مى كردند، و از لحاظ انضباط و اخلاق نيزسرآمد همسالان خود بود، و در ميان همرديفان و دوستان ، دركمال خوشنامى مى زيست .
پس از دوره ابتدائى ، وارد دبيرستان شد و در كلاسهاى دبيرستانى نيز، معمولا رتبهاول بود و هر روز مورد تحسين و تشويق واقع مى شد، او بحدى درسخوان بود و خوبدرسهاى خويش را درك مى كرد كه همشاگردانش او را (فيلسوف ) مى خواندند، و اين لقببه اندازه اى براى او زيبنده بود كه گويا ازاول نام (فيلسوف ) بود، از آن وقت به نام اولش را فراموش شد.
استعداد، درس خوانى ، پاكدامنى ، نجابت ، آبرومندى و ايمان او زبانزد مردم بود.
با كمال تاءسف اكبر در خانواده اى نبود كه با امكانات مادى بتواند ادامهتحصيل دهد، لذا به علت نابسامانى مالى ، پس از پايان تحصيلات دبيرستانى ، دريكى از شعبه هاى ادارى ، نظامى استخدام شده و شروع به كار كرد.
او بدنى نيرومند، قامتى موزون و نجابتى خاص داشت و در همان محيط نظامى ، نيز احترام وشخصيت فوق العاده اى پيدا كرد.
اكبر به پدر و مادر و زادگاهش ، علاقه فراوان داشت و به وسيله نامه ها و رفت و آمدبراى ديدار پدر و مادر و بستگان و محل خود، ارتباطش را قطع نمى كرد.
مدتى به اين منوال گذشت .
ولى هزار افسوس .
چنگال مرگبار ماده مخدر (هروئين ) گريبان او را نيز گرفت و مانند هزاران نفر قربانىراه اين ماده شيطانى گرديد.
هروئين ، آن دشمن شماره يك انسان ، از او نيز دست برنداشت ، بلكه او را به پرتگاهخطرناكى كشاند، و از آنجا بميان (چاه كور) سرازير نموده و نابودش كرد، چرا كه اوبه رفيق بد و همنشينان شايسته ، مبتلا شده بود.
همنشينان تبهكار و ناجوانمرد، ذهن ساده لوح آن جوان آراسته بهكمال و جمال را تيره كردند، افكار پاك او را آلوده نموده ، و با زهر كشنده و مرگ(هروئين ) بجاى نوشتن داروى تسكين بخش ، ريشه انسانيت او را سوزاندند، و با اينشيطان سفيد، او را بخاك سياه نشاندند.
از آن پس پدر و مادر او با منظره هاى وحشت زايى روبرو شدند، مدتها گذشت ، از اكبرخبرى نشد، نه نامه اى و نه رفت و آمدى ! هر چه بيشتر پيرامون نامه و ديدارفرزندانشان گفتگو مى كردند، كمتر نتيجه مى گرفتند.
جستجو از مرحله نامه و پست خانه گذشت ، طبق آدرس قبلى به همان شعبه اختصاصى ادارىمراجعه نمودند چنين جواب گرفتند كه اكبر مدتى غايب است و از او خبرى نيست .
چه مى شود كرد؟ چاره اى نيست ! پدر و مادر، دندان روى جگر گذاشتند صبر و حوصلهكردند تا ببينند روزگار با فرزندشان چه بازى مى كند؟
روزها به سر آمد و شبهاى ناگوار بر آنها گذشت ، صحبت اكبرنقل مجالس ‍ گشته و هركسى پيرامون او سخنى مى گويد. تا اينكه روزى ديدند اكبر باهمان لباس نظامى به محل آمد، پدر و مادر و بستگان ،خوشحال شدند و از او احوال پرسيدند ولى ورق زندگى مهرانگيز جوان برگشته ،بدنش ‍ رنجور شده ، رنگش پريده ، در دنيايى از افكار شكننده غوطه ور است ، در مياندوستان و اجتماع نمى آيد، گاهى به بيابان مى رود و گاهى كنار ديوار مى نشيند، و بازمدتى طولانى از نظرها ناپديد مى گردد و همانند ديوانگان رفتار مى كند. دوباره و سهباره به مسافرت طولانى رفته و دير برمى گردد، اما روز به روزحال جوان رو به انحطاط است ، پس از كنكاش ‍ و كنجكاوى ، باخبر شدند، كه اكبر به دردكشنده (هروئين ) مبتلا گشته ، و مواد مخدر، اعصاب او را خورد كرده ، نظم جسم و روح اورا به هم زده ، كار از كار گذشته ، ديگر اميدى به بهبودى او نيست .
اكبر كه از وضع ناگوار خود اطلاع داشت و مى دانست كه اسير دشمن سرسخت و نابودكننده هروئين شده وانگهى تمام دار و ندار خود را براى تهيه آن از دست داده و دستش تهىگشته ، سخت ناراحت بود، وجدانش ‍ او را ناراحت و سرزنش مى كرد، و با خود مى گفت :
(اى هزاران نفرين بر اين وضع خانمانسوز! اى دو صد لعنت بر اين گرد سفيد شيطانى! و همنشينان بد سيرت )..
او از نظرها غايب مى شد، از زندگى نفرت داشت ، دردل مى گفت : انتحار و خودكشى بهترين راه نجات من است .
چه كند؟ كه مردم با خبر نشوند و براى او ننگ و عار نباشد، برود در ميان (چاه كورى )كه آب ندارد به زندگى خود خاتمه بدهد و همانجا تا ابد قبر او گردد و مردم بگوينداو رفت و ديگر سراغش را نگيرند.
اين افكار شوم ، وجود اكبر را در هم پيچيده و به سوى سرانجام مرگبار مى كشاند.
با همان لباس و كفش ادارى كه در تن داشت ، بدون اينكه كسى ازحال او اطلاع يابد، به سوى (چاه كور) كه در پنج كيلومترى روستا قرار گرفته بودرفت و در ته چاه خوابيد و به وسيله طنابى كه بگردن آويخته بود، خودكشى كرد و بهسرنوشت ويرانگر (مواد مخدر) رسيد و براى هميشه خاموش گشت .
روزها و شبها، هفته ها و ماه ها بر او گذشت ، كسى ازحال او خبرى نداشت ، تا روزى بچه اى به هواى صيد گنجشكهايى كه در ديواره همان چاهآشيانه داشتند، داخل چاه شده ، تا گنجشكها را از آشيانه بيرون آورد، ناگاه چشمش بهلباس مخصوص افتاد، ترسان و لرزان و وحشت زده ، از چاه بيرون آمده ، و با شتاب بهمردمى كه در نزديك آن چاه ، مشغول زراعت ، بودند خبر داد.
آنان كه خود را به چاه رسانده و پس از كنجكاوى ديدند: آرى اكبر به وسيله طنابى كهدر گردن دارد، خودكشى كرده است ، پيكر متلاشى شده او را چنان بيرون آورده ، و اين خبرهولناك را به مردم دادند، پدر و مادر با شنيدن اين خبر جانگداز، در دنيايى از غم و غصهافتادند، و براى هر كسى كه از حال و حسن سابقه اكبر اطلاع داشت ، اين حادثه ، دردناكو ناراحت كننده بود.
به مسؤ ولين گزارش دادند، و پس از اجازه طبيب قانونى ، پيكر سياه سوخته اكبر را درميان كيسه ريخته و با وضع رقت بارى دفن كردند.
شما اى جوانان غيور! اى انسانهاى با شخصيت ! اى جوانمردان نجيب ! اى پاك دلان پاكطينت ! اى نونهالان اجتماع ! اى رجال و زمامداران آينده ! و بالاخره شما اى كسانى كه بهانسانيت احترام مى گذاريد.
بار ديگر سرگذشت واقعى (اكبر) آن جوان خوش استعداد و فداكار كه با انتخاب دوستناباب و اعتياد به مواد مخدر، رفاقت با سنگ لحد و خاك گور را انتخاب كرد، بخوانيد، وتصميم آهنين بگيريد كه هرگز با همنشين بد همدم نشويد و به هيچ نوع از مواد مخدر حتى(دخانيات ) خود را آلوده نسازيد و فريب انواع و اقسام جالب و مدرن سيگارها كه هر روزبا نقش و نگارهاى دلربا با بازار مى آيد نخوريد.
تصميم آهنين و عزم راسخ و اراده نيرومند لازم است .
و همواره اين شعر آويزه گوشتان باشد:
تا توانى مى گريز از يار بد يار بد بدتر بود از مار بد
مار بد تنها تو را بر جان زند يار بد بر جان و بر ايمان زند


اشك جانسوز پيامبر صلى اللّه عليه و آله  

حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله با اصحاب خود در جايى نشسته بودند، شخصى ازراه رسيد بر پيامبر صلى اللّه عليه و آله سلام كرد و نشست .
او آيين اسلام را بررسى و تحقيق كرده بود و به آن گرويده بود، گرايش ‍ خود را بهعرض حضرت رسانيد و اسلام را پذيرفت ، و در راه اسلام مسلمانى جدى و پاك وفعال گرديد.
روزى با التهاب و هيجان به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد و با حالى پراحساس و متاءثر گفت : آيا توبه من پذيرفته است ؟
پيامبر گفت : خداوند توبه پذير مهربان است ، البته توبه بنده اش را مى پذيرد.
او گفت : گناه من بسيار بزرگ است ، با توبه امقبول است ؟
پيامبر فرمود: اين حرف را نگو، عفو و بخشش خدا بزرگتر از گناه تو است ،حال بگو بدانم گناهت چيست ؟
او گفت : اين پيامبر خدا! در زمان جاهليت من در حالى كه همسرم باردار بود مسافرت دورىكردم كه چهار سال طول كشيد، وقتى كه از سفر برگشتم ، همسرم بسيارخوشحال شد، و به من خير مقدم گفت ، در اين ميان دختركى كه در خانه ديدم ، به همسرمگفتم اين دخترك ، دختر كيست ؟ گفت : دختر يكى از همسايه ها است .
با خود گفتم لابد پس از ساعتى به خانه اش مى رود، ولى چند ساعت گذشت و او نرفت ،راستش او دختر خودم بود، مادرش اين موضوع را از من پنهان مى داشت تا مبادا دخترك را بهرسم جاهليت بكشم .
به همسرم گفتم راست بگو، اين دخترك ، دخترك كيست ؟ گفت : آيا به ياد دارى كه وقتىيه مسافرت مى رفتى ، من باردار بودم ، وقتى كه به سفر رفتى ، اين بچه از من بهدنيا آمد كه دختر تو است .
وقتى كه فهميدم او دختر من است ، بسيار ناراحت و پريشان شدم ، شب را آرام نبودم ، صبحهنوز روشن نشده بود كه به بستر دخترك رفتم و دستش ‍ را گرفتم و محكم كشيدم ،بيدار شد، گفتم مى خواهم با من به باغ برويم ، از اين پيشنهاد بسيار خرسند شده باشوق و ذوق از بستر برخاست و دنبال من به راه افتاد، وقتى كه به نزديك باغ رسيديم، زمينى را در نظر گرفتم و شروع كردم چاله اى در آن كندن ، دخترك مرا كمك مى كرد،خاكها را كنار مى زد، وقتى كه از كندن چاله خلاص شدم ، دخترك را گرفتم و در ميان چالهانداختم .
وقتى كه سخن به اينجا رسيد، بى اختيار اشك دو چشمان پيامبر حلقه زد، و باران اشك ازديدگانش باريد.
او ادامه داد: دست چپم را بر شانه اش گذاشتم و با دست راست ، خاك بر رويش مى ريختم، او دست و پا مى زد و مى گفت : پدر جان چرا با من چنين مى كنى ؟ به او اعتنا نكردم ، دراين ميان مقدارى خاك به ريشم پاشيد، دست كوچكش را دراز كرد و خاك را از ريشم پاك مىكرد، در عين حال ، همچنان خاك به رويش ريختم تا زير آن پنهان شد، او را به اينترتيب زنده به گو كردم و به خانه ام برگشتم .
پيامبر كه سخت از اين ماجرا متاءثر و منقلب شده بود فرمود: اگر رحمت خدا بر غضبشپيش نگرفته بود، بر او سزاوار بود كه همان لحظه تو را به سزاى عملت برساند.
به قدرى پيامبر صلى اللّه عليه و آله از شنيدن اين تراژدى ، اشك ريخت كه مرتب اشكهايش را در اطراف گونه هايش پاك مى كرد.(35)


حال پريشان امام سجاد عليه السلام  

طاووس كه از پارسايان زمان امام سجاد عليه السلام بود گويد: كنار كعبه رفتم از دورديدم مردى زير ناودان كعبه با حال پريشانى ، دعا مى كند و اشك مى ريزد، پس از آن بهنماز برخاست ، نزديك شدم ديدم امام سجاداست ، پس از نماز به حضورش رفته و عرضكردم اى فرزند رسول خدا! تو را بسيار پريشان و گريان ديدم ، از چه ترس دارى بااينكه تو داراى سه امتياز هستى ، اميد آنست كه هر يك از آنها موجب نجات تو گردد.
نخست اينكه فرزند پيامبر هستى ، دوم اينكه شفاعت جدت پيامبر صلى اللّه عليه و آله دركار است سوم اينكه رحمت خداوند همه جا را گرفته است .
جوابم را با قرآن داد و فرمود: اما اينكه فرزندرسول خدا هستم ، اين موضوع مرا نجات نخواهد داد زيرا قرآن مى فرمايد.
در روز قيامت نسبت و خويشاوندى به كار نيايد (فلا انساب بينهم يومئذ) (مؤمنون 101)
اما در مورد شفاعت جدم ، اين نيز مرا نجات نمى دهد، زيرا قرآن مى گويد:
آنها فقط كسانى را كه خدا بپسندد شفاعت كنند (و لايشفعون الا لمن ارتضى ) (انبياء 28)
اما در مورد رحمت خدا، قرآن مى گويد:
رحمت خدا به نيكوكاران نزديك است (ان رحمت اللّه قريب من المحسنين ) (اعراف 56)
من نمى دانم كه نيكوكاران هستم يا نه ؟!


كشاورزى كار همه نيكان تاريخ  

عبورم به صحرا افتاد، از دور ديدم شخصى به طورفعال ، مشغول كشاورزى و آماده كردن زمين براى زراعت است ، نزديك رفتم ديدم امام هفتمحضرت كاظم عليه السلام است ، مشاهده كردم ، در گرماى سوزان آنچنان كار مى كند، كهاز پاهايش عرق سرازير بود، دلم به حالش ‍ سوخت ، به پيش رفتم و گفتم :
(عذر مى خواهم ، سؤ ال دارم ، و آن اينكه چرا اين كار و فعاليت را به عهده ديگران نمىگذارى ؟)
در پاسخ فرمود:
اى فرزند حمزه ! چرا به عهده ديگران بگذارم ، افراد بهتر از من هميشه به كشاورزى وامثال آن از كارهاى توليد اشتغال داشتند؟
گفتم : مثلا چه كسانى ؟ فرمود:
مانند پيامبر اسلام صلى اللّه عليه و آله على عليه السلام و همه پدران و نياكانم ،كشاورزى و كار و تلاش براى كسب معاش از كارهاى پيامبران و رسولان خدا و بندگاننيك پروردگار است .(36)


خنده عبرت  

گويند: وقتى كه برادران يوسف عليه السلام ، او را در چاه آويزان كردند تا او را بهآن بيفكنند، طبيعى است كه يوسف خردسال در اينحال محزون و غمگين بود، اما در اين ميان غم و اندوه ، ديدند لبخندى زد، خنده اى كه همهبرادران را شگفت زده كرد، از هم مى پرسيدند، يعنى چه ؟ اينجا جاى خنده نيست ؟ گفتندبهتر است از خودش بپرسيم .
يكى از برادران كه يهودا نام داشت ، با شگفتى پرسيد: برادرم يوسف ! مگرعقل خود را باخته اى ، كه در ميان غم و اندوه ، مى خندى ؟ خنده ات براى چيست ؟
يوسف با جمال ، كه به همان اندازه و بيشتر باكمال نيز بود، دهانش چون غنچه بشكفيد و گفت :
روزى به قامت شما برادران نيرومندم نگريستم ، با خود گفتم : (ده برادر نيرومند دارم ،ديگر چه غم دارم ! آنها در فراز و نشيب زندگى مرا حمايت خواهند كرد و اگر دشمنى بهمن سوء قصد داشته باشد، با بودن چنين برادران شجاع و برومندى ، چنين قصدى نخواهدكرد، و اگر سوء قصدى كند، آنها مرا حفظ خواهند كرد.
اما چرا خدا را فراموش كردم ، و به برادرانم باليدم ، اكنون مى بينم همان برادرانم كهبه آنها باليدم ، پيراهنم را از بدنم بيرون كشيدند و مرا به چاه مى افكنند.
اين راز را دريافتم كه بايد به غير خدا تكيه نكنم ، خنده ام خنده عبرت بود، نه خندهخوشحالى .(37)


غذاى حلال و طيب  

يكى از پادشان ، آهويى براى يكى از علماى بزرگ اسلام فرستاد، و پيام داد كه اين آهوحلال است ، از گوشت آن بخور، زيرا من آن را با تيرى كه به دست خودم آنرا ساخته ام ،صيد كرده ام ، و در هنگام صيد آن ، بر اسب سوار بودم كه آن اسب را از پدرم ارث بردهام .
آن عالم در پاسخ گفت : بياد دارم يكى از پادشان به حضور استادم آمد و دو پرندهدريايى به او تقديم كرد و گفت : از گوشت اين دو بخور، من اين دو پرنده را با سگشكارى خودم صيد كرده ام .
استادم گفت : سخن درباره اين دو پرنده نيست ، سخن در غذايى است كه به سگ شكارىخود مى دهى ؟ آيا آن سگ ، مرغ كدام پيره زنى را خورده تا براى صيد، نيرومند شده است؟
بنابراين اين آهويى كه تو خودت با تير ساخته خودت در حالى كه بر اسب به ارثرسيده از پدرت سوار شدى ، صيد كردى ، همه اش فرضا درست ، ولى آن است از جوكدام ستم كشيده خورده است ؟ كه نيروى حمل تو را براى صيد يافته است ؟ سخن در ايناست ! آرى بايد علاوه بر غذاى حلال ، غذاى طيب خورد.


بركت خانه  

عمه پيامبر صلى اللّه عليه و آله به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله رسيد، پيامبراز او احترام كرد و پس از احوالپرسى ، فهميد كه او در خانه خود دامپرورى ندارد فرمود:
عمه جان ! چه باعث شده كه تو در منزل داراى بركت باشى .
عرض كرد: بركت در چيست ؟
فرمود:(بركت در گوسفند شيرده است ) سپس اضافه كرد: هركس در خانه خود گوسفندشيرده از بز و ميش يا گاو داشته باشد سرچشمه بركت را دارا است ، زيرا اينها مايهبركت هستند(38)


اهميت نماز در سيره شاگردان پيامبر صلى اللّه عليه و آله  

سال چهارم هجرت ، ماجراى جنگ ذات الرقاع در سرزمين نجد، با شورشيان سه طايفه بنىمحارب و غطفان و بنى ثعلبه رخ داد. سربازان اسلام به فرماندهى پيامبر صلى اللّهعليه و آله براى سركوبى شورشيان كارشكن به ميدان آنها رفتند، نبرد و درگرفت وشورشيان با شكست عقب نشينى كردند، در اين پيكار يك زن يهودى به اسارت مسلمانان درآمد.
سربازان به مدينه برگشتند، شب فرا رسيد، آنها خسته بودند، بنا بر اين شد كه شبرا در بيابان استراحت كند، پيامبر صلى اللّه عليه و آله دو نفر از افسران رشيدشبنامهاى عمار ياسر و عبادبن بشر را نگهبان آن شب قرار داد.
سپاهيان روى خاكهاى بيابان خوابيدند، عمار و عباد با هم توافق كردند كه پاسى از شبرا يكى از آنها نگهبانى كند و پاس ديگر را ديگرى ، عمار خوابيد، عبادمشغول نگهبانى شد، عباد با خود گفت : به به عجب شبى آنهم در بيابان و آنهم پس ازجنگ ، و فعلا خبرى از دشمن نيست خوبست ، نمازى بخوانم ، اسلحه اش را كنار گذاشت ومشغول نماز شد، وسطهاى نمازش بود، مردى يهودى كه همسرش اسير مسلمانان شده بود،خود را به لشكر مسلمانان رساند، فهميد كه همه خواب رفته اند، و در مورد (عباد)تشخيص نمى داد كه انسان است يا درخت يا حيوان ، با خود گفت : فرصت خوبى است كههمسرش را فرارى دهد، براى اينكه از آن سياهى ايستاده خاطر جمع شود كه آيا انسان استيا درخت ، يا حيوان ، آنرا هدف تير خود قرار داد، تير بر پيكر عباد وارد شد، اما اونمازش را ادامه داد، بار دوم و سوم نيز هدف تير قرار گرفت ، ولى نمازش ‍ را نشكستكوتاهتر كرد و تمام كرد.
عمار را بيدار كرد، وقتى عمار از جريان آگاه شد، گفت : چرا مرا بيدار نكردى ، عباد گفت: آن وقت من در نماز سوره كهف را شروع كرده بودم ، نمى خواستم آن سوره را ناتمامبگذارم ، اگر از شبيخون دشمن نمى ترسيدم ، و ترس آسيب به پيامبر صلى اللّه عليهو آله و قصور در نگهبانى نبود، هرگز نماز را كوتاه نمى كردم ، هر چند جانم به لبمى رسيد.(39)


دور انديش  

يك نفر يهودى ، انگشتر گرانقيمت خود را گم كرد، اتفاقا يك نفر مسلمان تهيدست آن راپيدا كرد، پس از آنكه براى مسلمان ثابت شد كه انگشترمال آن يهودى است ، نزد او رفته و انگشتر را به او داد.
يهودى با شگفتى پرسيد: آيا قيمت انگشتر را مى دانستى ؟
مسلمان : آرى
يهودى : آن گونه كه پيداست ، تو فقير هم هستى .
مسلمان : آرى
يهودى : فكر نكردى كه اين انگشتر را بفروشى و زندگى خود را تاءمين نمايى ، بهويژه اينكه يهودى بودن من بهانه خوبى بود كه اين انگشتر را تصاحب كنى !
مسلمان : چرا همين فكر را كردم !
يهودى : پس چرا انگشتر را به من دادى ، من كه نمى دانستم تو پيدا كرده اى ؟
مسلمان : ما به روز معاد معتقديم ، با خود گفتم اگر امروز اين انگشتر را به صاحبش ندهم، فرداى قيامت هنگام حساب و كتاب ، ممكن است وقتى كه پيامبر ما حضرت محمد صلى اللّهعليه و آله همراه پيامبر شما حضرت موسى عليه السلام با هم نشسته باشند، تو شكايتمرا به پيامبر خود موسى عليه السلام كنى ، و حضرت موسى عليه السلام اين شكايت رابه پيامبر ما حضرت محمد صلى اللّه عليه و آله كرده و بگويد اين شخص كه از امت تواست ، چنين كارى كرده است ، آنگاه پيامبر ما جواب پيامبر شما را نداشته باشد. من امروزبراى اينكه آبروى پيامبرمان در روز قيامت را خريده باشم ، انگشتر را آوردم وتحويل دادم !(40)


نتيجه خودبينى  

روزى امام صادق عليه السلام دوستان خود را نصيحت مى كرد كه حسود خودبين نباشند،آنگاه اين قصه را بازگو كرد:
سياحت و گردش از دستورهاى آيين عيسى عليه السلام بود، لذا عيسى خودش بسيار بهگردش مى پرداخت در يكى از گردشها با شخصى همسفر شد، همچنان با هم در صحرا وبيابان مى گشتند، تا به دريا رسيدند، عيسى عليه السلام از روى حقيقت گفت : بنام خدا،و بر روى آب به راه افتاد، همسفر عيسى عليه السلام از روى حقيقت گفت : بنام خدا، و برروى آب به راه افتاد، همسفر عيسى عليه السلام از روى آب به راه افتاد، به وسط درياكه رسيدند، همسفر عيسى عليه السلام با خود گفت من با عيسى عليه السلام چه فرقدارم ، او اگر روى آب راه مى رود، من هم راه مى روم ، خودبينى او را به اين گفتار واداشت .
هماندم در آب فرو رفت ، آه و ناله اش بلند شد، عيسى دستش را گرفت و پرسيد چهگفتى كه در آب فرورفتى ؟
گفت : گفتم : من با عيسى عليه السلام چه فرق دارم ، خودبينى مرا گرفت كه چنين گفتم.
عيسى عليه السلام گفت : بلند پروازى كردى ، از اين رو نزديك بود غرق شوى ،حال از كرده خود توبه كن و با من بيا، او توبه كرد و با عيسى به راه خود ادامه داد، امامصادق عليه السلام پس از نقل اين ماجرا فرمود: بنابراين پرهيزكار باشيد و بريكديگر حسد نبريد.(41)


دعاى نيمه شب و فرار دشمن  

سال پنجم هجرت پيامبر صلى اللّه عليه و آله به مدينه بود، مى توان گفت آغازتوسعه پيروزى انقلاب به رهبرى پيامبر صلى اللّه عليه و آله بود، ضد انقلاب ازمشركان و يهود و نصارى و منافقان دست به دست هم داده بودند تا انقلاب نوپاى اسلامرا از پاى در آورند، در جنگ بدر و... با اينكه جمعيت دشمن چند برابر بود، از دستسربازان رشيد اسلام شكست مفتضحانه خوردند، ولى همچون مار زخم خورده ، اين بارتمام حزبها و طوايف و يهود و نصارى را براى يك جنگ بزرگ بر ضد اسلام دعوتكردند، دعوت آنها پذيرفته شد، سپاه انبوهى از دشمن براى سركوبى مسلمانان بهسوى مدينه حركت كردند.
مدينه در محاصره دشمن در آمد، قبل از ورود دشمن ، مسلمانان به فرمان پيامبر صلى اللّهعليه و آله دور تا دور مدينه ، خندق كنده بودند، خندق مانع از آن شد كه دشمن به طورگروهى وارد مدينه شود، اما پشت خندق همچنان ماند، عبور و مرور مسلمانان مدينه را بهبيرون از مدينه قطع كرد.
و در حقيقت وقتى كه دشمن نتوانست جنگ كند، مسلمانان را در فشار اقتصادى قرار داد، حدوديكماه از اين جريان گذشت ، فشار گرسنگى ، محاصره ، سرما و دلهره و ناامنى ،مسلمانان را سخت نگران و ناراحت كرده بود، آنچنان فشار زياد بود كه ابوسعيد بهحضور پيامبران صلى اللّه عليه و آله رسيده ، و عرض كرد جانها به لب آمده و كارد بهاستخوان رسيده است .
پيامبر صلى اللّه عليه و آله همان لحظه با ياران خود به مسجد (فتح ) رفتند و درآنجا دست به دعا و نيايش پرداختند، ناگهان ديدند پيامبر صلى اللّه عليه و آله رو بهجمعيت كرد و گفت : آيا در ميان شما كسى هست كه برود بيرون مدينه نزديك اردوگاه دشمن، از آنها خبر بياورد، گرسنگى و فشار در حدى بود كه كسى جواب اين سؤال را نداد، پيامبر بار سوم به يكى از مسلمانان به نام (حذيفه ) فرمود: تو برو وخبر بياور، حذيفه فرمان پيامبر صلى اللّه عليه و آله را گوش كرد، شبانه در راهى كهدشمنان او را نبينند، به طرف اردوگاه دشمن رفت ، ديد باد و طوفان ، تمام تشكيلات ،دشمن را به هم زده و خيمه ها را در هم ريخته است .
حذيفه گويد: ابوسفيان از خيمه اى بيرون آمد و گفت : اى گروه قريش ديگر جاى توقفنيست ، زيرا حيوانات سم دار و بى سم هلاك شدند، فرار كنيد جز فرار چاره اى نيست .
اين را گفت و سوار بر مركب شده و فرار كرد و دنبالش ، پيروانش پا به فرارگذاشتند، برگشتم به حضور پيامبر صلى اللّه عليه و آله ، ديدم هنوز پيامبر در مسجدبه نماز و دعا مشغول است ، تا مرا ديد عباى خود را به من پيچيد تا از سرما محفوظ شوم ،آنگاه گزارش خود را دادم .(42)


next page

fehrest page

back page