بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم (ع), ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     D14M0001 -
     D14M0002 -
     D14M0003 -
     D14M0004 -
     D14M0005 -
     D14M0006 -
     D14M0007 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

6 - حلم و صبر انقلابى امام حسين (ع )

روزى يك از غلامان امام حسين (ع ) مرتكب گناهى شد كه سزاوار مجازات گرديد، امامحسين (ع ) دستور داد تا او را با چند ضربه تاءديب كنند.
غلام صدا زد: اى آقاى من و الكاظمين الغيظ
(يعنى خدا در قرآن مى فرمايد: از صفات پرهيزكاران اين است كه خشم خود راكنترل مى كنند).
امام حسين (ع ) فرمود: رهايش كنيد.
غلام دنبال آيه فوق را خواند: و العافين عن الناس
(از ويژگيهاى پرهيزكاران اين است كه از ديگران عفو مى كنند).
امام حسين (ع ) به او فرمود: تو را بخشيدم .
غلام گفت : اى آقاى من والله يحب المحسنين
(خداوند نيكوكاران را دوست مى دارد)
امام حسين (ع ) فرمود: تو را در راه خدا آزاد كردم ، و يك برابر آنچه به تو داده ام براىتو باشد(58).
به اين ترتيب امام حسين (ع ) با كمال بردبارى و احترام به يكايك جمله هاى آيه قرآن(134 سوره آل عمران با غلام خود برخورد كرد.


7 - نمونه اى از شجاعت امام حسين (ع )

در آن هنگام كه سپاه حر با سپاه امام حسين (ع ) به هم رسيدند، و حر با امام حسين (ع )به گفتگو پرداخت ، حر به عنوان نصيحت به امام حسين (ع ) عرض كرد: (من براى خداتو را در مورد حفظ جانت هشيار ميدهم و گواهى ميدهم كه اگر كار به جنگ بكشد قطعا كشتهخواهى شد).
امام حسين (ع ) اين پاسخ قاطعانه را كه بيانگر شجاعت و صلابت او است داد و فرمود: آيامرا از مرگ مى ترسانى ؟ آيا اگر مرا بكشيد براى شما مرگ نيست . من همان را مى گويمكه آن مسلمان اوسى هنگام حركت به جبهه گفت : آن هنگام كه پسر عمويش او را ترسانيد وگفت : كجا مى روى ، مرگ در كار است ؟ او در پاسخ گفت :

ساءمضى و ما بالموت عار على الفتى
اذا اما نوى حقا و جاهد مسلما
وواسى الرجال الصالحين بنفسه
و فارق مثبورا و خالف مجرما
فان عشت لم اندم و ان مت لم الم
كفى بك ذلا ان تعيش و ترغما
(من مى روم و مرگ براى جوان و جوانمردم ننگ نيست هنگامى كه نيتش ‍ حق باشد و در راهاسلام بجنگد.
و در راه مردان صالح و شايسته جانبازى كند واز هلاك شدگان (در دين ) جدا گشته و بامجرم مخالفت كند.
پس در اين صورت اگر زنده بمانم پشيمان نيستم و از مردم سرزنشى ندارم ، و اين ذلتتو را بس كه زنده بمانى و ببينى تو را به خاك بمالند) (وذليل شوى ) (59).

8 - گفتگوى امام حسين (ع ) با يكى از ياران در شب عاشورا و مناجات ياران

در شب عاشورا ياران فداكار امام حسين (ع ) هر كدام با زبانى وفادارى خود را اعلامكردند. يكى از ياران (محمد بن بشر حضرمى ) بود تازه به او خبر رسيده بودكهپسرت در مرز بدست كافران اسير شده است محمد گفت : (خودم و پسرم را در راه خدا بهحساب مى آورم ) من دوست ندارم كه پسرم در تنگنا باشد و من بعد از او باقى بمانم ).
امام حسين (ع ) سخن او را شنيد به او فرمود: (خدا تو را رحمت كند بيعتم را از توبرداشتم تو آزاد هستى برو در مورد آزاد سازى پسرت تلاش ‍ كن ).
محمد گفت : درندگان مرا بدرند و زنده بخورند اگر از تو جدا گردم ، امام حسين (ع )پنج لباس يمانى كه قيمت آن ها هزار دينار بود به او داد و فرمود: اينها را به پسرديگر خود بده تا او به عنوان فديه آنها را ببرد و به كفار بدهد و برادرش را ازاسارت آزاد سازد.
در شب عاشورا حسين و يارانش به راز و نياز و مناجات با خدا پرداختند بعضى در ركوع وبعضى در سجده و بعضى ايستاده و نشسته بودند و زمزمه اى مانند صداى زنبور داشتند،32 نفر از سپاه دشمن وقتى كه اين حالت را از آنها ديدند تحت تاءثير قرار گرفته وبه آنها پيوستند(60).


9 - راز كشته نشدن بعضى از دشمنان امام حسين (ع ) توسط امام حسين (ع )

امام سجاد (ع ) مى گويد: در روز عاشورا پدرم را ديدم كه به دشمن حمله مى كرد وآنها را مى كشت ولى در آن درگيرى بعضى از افراد دشمن را با اينكه زير شمشير اوقرار مى گرفتند، پدرم رد مى كرد و آن ها را نمى كشت با اينكه مى توانست آنها رابكشد.
راز اين موضوع را نمى دانستم هنگامى كه به مقام امامت رسيدم فهميدم آن كسانى را كهپدرم نمى كشت در نسل آنها شخصى كه ما اهل بيت را دوست بدارد وجود داشت ، پدرم براىحفظ آن دوست ما در صلب پدرش ، پدر را نمى كشت (61).


10 - خنده غلام ترك

وقايع عاشورا بسيار است در اينجا به ذكر شهادت يك شهيد گمنام كه اصلا تركبود اكتفا مى كنيم :
امام حسين (ع ) غلامى داشت كه ترك بود او را با نام اسلم صدا مى زدند از ويژگيهاى اواينكه قارى قرآن بود و آيات قرآن را با صداى دلنشين مى خواند.
اسلم آماده جنگ شد و پس از اجازه گرفتن از امام (ع ) به سوى ميدان رفت و آنچنان با دشمنجنگيد كه به نقل بعضى هفتاد نفر از دشمن را كشت تا آنكه بر اثر ضربات دشمن ازپاى درآمد و به زمين افتاد.
امام حسين (ع ) به بالين او آمد و صورت خود را روى صورت خون آلود غلامش نهاد وگريه كرد، در اين هنگام اسلم چشم خود را گشود و يك لحظه سيماى نورانى امام حسين (ع) را ديد و از خوشحالى خنديد و هماندم به شهادت رسيد، زبان حالش اين بود.

گردست دهد هزار جانم
در پاى مباركت فشانم .

معصوم ششم : امام سجاد عليه السلام

نام :على (ع )
القاب معروف :سجاد، زين العابدين
پدر و مادر :امام حسين (ع ) شهربانو (دختر يزدگرد سوم )
وقت و محل تولد :روز پنج شعبان سال 38 هجرى (يا 15 جمادى الاولى همانسال ) در مدينه
وقت و محل شهادت :در 12 يا 18 و يا بنابر مشهور در 25 محرمسال 95 هجرى در مدينه به تحريك هشام بن عبدالملك ، مسموم شده ودر سن حدود 56سالگى به شهادت رسيد.
مرقد شريف :در مدينه در قبرستان بقيع
دوران زندگى :در دو بخش ؛
1 - 22 سال با پدر
2 - 35 سال عصر امامت خود


طاغوتهاى زمان : 9 نفر از يزيد تا هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه اموى )

1 - دعاى امام سجاد (ع ) در سجده

طاووس يمانى گفت : شبى از كنار كعبه عبور مى كردم ، ديدم امام سجاد (ع ) به حجراسماعيل (ع ) وارد شد، و مشغول نماز گرديد سپس به سجده رفت .
من با خود گفتم : اين مرد صالح از خاندان رسالت و نيكى است خوبست از فرصت استفادهكرده و گوش كنم بدانم دعاى آن حضرت در سجده چيست ؟ شنيدم در سجده مى گفت :
عبيدك بفنائك ، مسكينك بفنائك ، فقيرك بفنائك ، سائلك بفنائك
(بنده كوچك تو به در خانه تو آمده بى چاره تو به در خانه تو آمده ، فقير تو به درخانه تو آمده ، درخواست كننده ات به درگاه تو آمده است ).
طاووس مى گويد: آنرا ياد گرفتم و در رفع هر اندوه و گرفتارى آن دعا را خواندم ، واندوه و گرفتاريم برطرف شد) (62).


2 - حلم و سپاس امام سجاد (ع )

روزى امام سجاد (ع ) يكى از غلامان خود را دوبار صدا زد، ولى او با اينكه صداى امامرا مى شنيد، پاسخ نمى داد، تا اينكه بار سوم پاسخ داد.
حضرت به او فرمود: (اى پسر مگر صداى مرا نشنيدى ؟)
غلام گفت : چرا شنيدم .
امام سجاد (ع ) فرمود: پس چرا جواب نمى دهى ؟
غلام گفت : از تو ايمن بودم (و مى دانستم اگر جواب ندهم ، نسبت به من خشمگين نمى شوى).
امام سجاد (ع ) فرمود: الحمدلله الذى جعل مملوكى ياءمننى : (شكر و سپاس خدارا كه زير دست مرا از من ايمن ساخت ) (63).


3 - ترس از قصاص قيامت

امام (ع ) بيست بار با يك شترى كه داشت ، از مدينه به مكه براى انجام مناسك حجرفت و در تمام اين بيست بار مسافرت (كه هر سفر آن حدود هشتاد فرسخ بود) حتى يكبار تازيانه اش را بر آن شتر نزد، هرگاه شتر، در راه رفتن كندى مى كرد، امام سجاد(ع ) تازيانه اش را بلند كرده و اشاره مى كرد تا شتر راه برود و مى فرمود:
لولا خوف القصاص لفعلت
(اگر ترس قصاص نبود، با تازيانه ام مى زدم ، ولى ترس دارم كه در قيامت مراقصاص كنند) (64).
روايت شده : هنگامى كه امام سجاد از دنيا رفت همان شتر نزد قبر آن حضرت آمد و گردن وگلوى خود را روى قبر بر زمين زد و بر خاك غلطيد و صيحه كشيد، و اشك از چشمانشسرازير شد، جريان را به امام باقر (ع ) خبر دادند، آن حضرت به بالين آن شتر آمد وفرمود: (بس است اكنون برخيز و برو خدا تو را مبارك گرداند)
شتر برخاست و رفت ، و بار ديگر بازگشت و كنار قبر در غلطيد و اشك ريخت ، باز امامباقر، (ع ) آمد و به او فرمود: بس است برخيز و برو، او برخاست و رفت ، پس ازدقايقى باز شتر بازگشت ، و در كنار قبر در غلطيد، اين بار امام باقر (ع ) به باليناو آمد و فرمود: برخيز برو ولى برنخاست ، حضرت فرمود: رهايش كنيد او درحال وداع است سه روز به همان حال بود تا مرد (65).


4 - پناهندگى آهو به امام سجاد (ع )

حمران (ره ) مى گويد: امام سجاد (ع ) با جمعى از اصحاب نشسته بودند ناگهانآهويى آمد و زوزه مى كشيد و ناله مى كرد و در پيشگاه امام سجاد (ع ) دستهايش را به زمينمى كوبيد.
امام به حاضران فرمود: (آيا مى دانيد اين آهو چه مى گويد؟)
گفتند: نه نمى دانيم .
فرمود: (فلان كس از قريش ، بچه مرا صيد كرده از شما درخواست دارم ، به او بگوئيدبچه ام را بياورد تا به او شير بدهم ).
آنگاه امام سجاد (ع ) به حاضران فرمود: برخيزيد با هم نزد صيد كننده برويم همهبرخاستند و باهم نزد او رفتند، امام (ع ) به او فرمود: تو را به حقى كه برگردنتدارم سوگند مى دهم كه آن بچه آهو را كه امروز صيد كرى بيرون بياور، تا مادرش بهاو شير بدهد).
صياد، بى درنگ بچه آهو را بيرون آورد، حضرت فرمود: اين بچه آهو را به من ببخش اوبا كمال ميل آن را به امام (ع ) بخشيد آنگاه امام سجاد (ع ) آن بچه آهو را كنار مادرش بردو با مادرش به طرف صحرا رفتند، هنگامى كه مادر آهو بچه مى رفت ، دم خود را حركتمى داد، وبا طرز مخصوصى تملق مى كرد، امام سجاد (ع ) به حاضران فرمود: (آيا مىدانيد اين آهو با اين حركات چه مى گويد؟)
حاضران عرض كردند: نه نمى دانيم .
فرمود: مى گويد: (خداوند هر مسافر غريب شما را به شما برساند چنانكه فرزندم رابه من رسانيد و خداوند على بن حسين را بيامرزد) (66).


5 - تواضع امام سجاد (ع )

امام سجاد (ع ) هنگامى كه باكاروانى به سفر (مانند سفر حج ) مى رفت ، با آنكاروانى حركت مى كرد كه افراد كاروان او را نشناسند، و وقتى كه با كاروان ناشناسحركت مى نمود، با آن ها شرط مى كرد تا جزء خدمتكاران آن كاروان گردد، و براى رفعنياز كاروانيان اقدام نمايد، يكبار با كاروانى حركت كرد، فردى از كاروان او را شناخت وبه ديگران گفت : (اين آقا، على بن حسين (ع ) است ) افراد كاروان تا او را شناختندپروانه وار، به حضورش ‍ آمدند و دست و پاى او را بوسيدند و با عرض معذرت گفتند:(اى پسر رسول خدا آيا مى خواهى خداى نكرده آزارى از ناحيه دست و زبان ما به توبرسد، و اهل دوزخ گرديم ، و به هلاكت برسيم ؟ چرا خود را به ما نمى شناسانى ؟.
امام سجاد (ع ) در پاسخ فرمود: (من يكبار با كاروانى كه مرا مى شناختند حركت كردمافراد آن كاروان آنگونه كه بايد به رسول خدا (ص ) احترام شود به من احترام كردند، ومن دوست ندارم كه آنگونه با من رفتار شود از اين رو مى خواهم كسى مرانشناسد؟)(67).


6 - بزرگوارى امام سجاد به غلام خود

امام سجاد (ع ) غلامى داشت كه او را سرپرست رسيدگى به مزرعه اى كرده بود،روزى آن حضرت به مزرع رفت ديد كه آن غلام (بر اثر كم كارى يا ندانم كارى ) بجاىآباد كردن ، آن را بر هم زده و تباه نموده و خسارت زيادى وارد نموده است ، خشمگين شد ودر آن حال با تازيانه اى كه در دستش بود بر آن غلام زد. ولى پس از اين كار پشيمانشد هنگامى كه به خانه بازگشت به دنبال آن غلام فرستاد، غلام به حضور امام سجاد(ع ) آمد ديد آن حضرت برهنه شده و همان تازيانه را در جلو خود نهاده است ، غلامخيال كرد كه امام مى خواهد او را مجازات كند، ترسش بيشتر شد ولى ناگهان ديد قضيهبرعكس است ، امام سجاد (ع ) به او فرمود: (از جانب من امروز در مزرعه ، نسبت به توكارى شد كه در زندگى من سابقه ندارد، بهرحال اين كار (تازيانه زدنم ) لغزشى بود كه از من سرزد، اكنون آن تازيانه را بردارو مرا قصاص كن ).
غلام گفت اى مولاى من ، من گمان كردم مى خواهى مرا مجازات كنى ، و من تقصير كارم وسزاوار مجازات مى باشم ، بنابراين چگونه رواست كه شما را قصاص كنم .
امام فرمود: واى بر تو مرا قصاص كن .
غلام گفت پناه بر خدا، هرگز چنين كارى روا نيست .
امام (ع ) چند بار تكرار كرد كه مرا قصاص كن ، غلام نيز باكمال شرمندگى جواب منفى مى داد.
امام (ع ) سرانجام به غلام فرمود:
اما اذا ابيت فالضيعة صدقة عليك
(اكنون كه قصاص نمى كنى آن مزرعه را به عنوان انفاق به تو واگذار كردم )(68).


7 - يك نمونه از انفاق امام سجاد (ع )

امام سجاد (ع ) عازم حج بود از مدينه بيرون آمد و به طرف مكه حركت كرد خواهرشحضرت سكينه (س ) هزار درهم براى برادرش امام سجاد فرستاد تا در سفر حج مصرفكند. وقتى كه امام سجاد (ع ) به پشت سرزمين حره (دو كيلومترى مدينه ) رسيد آن مبلغ رابه آن حضرت رساندند. امام سجاد (ع ) آن هزار درهم را پذيرفت . هنگامى كه از آن جاگذشت هنوز چندان دور نشده بود كه عده اى از فقراء را در آنجا ديد همه آن هزار درهم رابين آنها تقسيم نمود و براى خود چيزى از آن نگه نداشت (69).


8 - نمونه اى از شجاعت امام سجاد (ع )

هنگامى كه امام سجاد (ع ) و همراهان را به صورت اسير وارد قصر دارالاماره كردندعبيدالله بن زياد كه طاغوتى مغرور و خونخوار بود، به امام سجاد (ع ) رو كرد و گفت :
نامت چيست ؟
فرمود: على بن الحسين (ع )
ابن زياد: مگر على پسر حسين (ع ) را خدا نكشت .
امام سجاد: برادر بزرگتر از من كه او نيز نامش على بود توسط مردم كشته شد.
ابن زياد: بلكه خدا او را كشت نه مردم .
امام سجاد: (خدا در هنگام مرگ جان مردم را مى گيرد و هيچ كسى بدون اذن خدا نمى ميرد)
ابن زياد: فرياد زد: گردن او (امام سجاد) را بزنيد.
در اين هنگام حضرت زينب (س ) امام سجاد (ع ) را بهبغل گرفت و گفت : (اى ابن زياد بس است بيش از اين خون ما را نريز جز اين (اشاره بهامام سجاد (ع ) كسى را براى ما باقى نگذاشته اى اگر تصميم دارى اين را هم بكشىپيس مرا هم بكش ).
در اين وقت امام سجاد (ع ) بر سر ابن زياد فرياد كشيد و فرمود: اما علمت انالقتل لنا عادة و كرامتنا من الله الشهادة
(مگر نمى دانى كه كشته شدن براى ما يك امر عادى است و ما مقام شهادت را كرامت وافتخار از جانب خدا مى دانيم )
ابن زياد وقتى كه اين منظره شهامت امام سجاد (ع ) و عمه اش را مشاهده كرد، گفت : (دست ازعلى بن حسين (ع ) برداريد و او را براى زينب (س ) باقى بگذاريد، در شگفتم از اينپيوندى كه بين اين دونفر (زينب وعلى بن حسين ) است كه اين زن مى خواهد با او كشتهشود) (70).


9 - گريه بر مصائب شهداى كربلا

امام سجاد عليه السلام در تمام فراز و فرودهاى ماجراى عاشورا و شهادت شهداىكربلا، و اسارت بازماندگان ، حضور داشت ، و چون در ماجراى كربلا بيمار بود، و بهشهادت نرسيد، ولى براى ابلاغ پيام شهيدان از هر فرصتى استفاده كرد، خطبه هاخواند و گفتگوها و افشاگريهاى آن حضرت در كوفه و شام و مدينه ، دودمان بنى اميه رارسوا نمود، و مردم را به زمينه سازى براى قيام بر ضد حكومت ننگين بنى اميهفراخواند، يكى از كارهاى آن بزرگوار در مدينه تجديد خاطرات جانسوز شهداى كربلاو گريه براى آن ها بود كه نقش بسزايى در جلب عواطف و برانگيختن احساسات پاكآنها بر ضد حكومت يزيد بود، در اينجا به اين داستان توجه كنيد:
يكى از غلامان آن حضرت مى گويد: روزى امام سجاد (ع ) به بيابان رفت ، من نيز بهدنبالش بيرون رفتم . ديدم پيشانى بر سنگ سختى نهاده است كنارش ايستادم و صداىناله و گريه اش را مى شنيدم شمردم هزار بار گفت :
لااله الاالله حقا حقا، لااله الاالله تعبدا و رقا، لااله الاالله ايمانا و تصديقا و صدقا
(نيست معبودى جز خداى يكتا، كه حقا همين است ، نيست معبودى جز خداى يكتا كه از روىعبوديت و بندگى مى گويم ، نيست خدايى جز خداى يكتا كه از روى ايمان و تصديق وراستى مى گويم ).
سپس سر از سجده برداشت ، صورت و محاسنش غرق در اشك چمش ‍ بود، به پيش رفتم وعرض كردم : (اى آقاى من ، آيا وقت آن نرسيده كه روزگار اندوهت به پايان برسد وگريه ات كاهش يابد؟)
فرمود:(واى بر تو، يعقوب بن اسحاق ابن ابراهيم (ع ) پيغمبر و پيغمبرزاده بود،دوازده فرزند داشت ، خداوند يكى از آنها را پنهان نمود، از اندوه فراق او، موى سرشسفيد، و كمر خميده شد، و چشمش از گريه زياد نابينا شد، با اينكه فرزندش (يوسف )در همين دنيا و زنده بود، ولى من پدر و مادر و هفده تن از بستگانم را كشته ، و به روىزمين افتاده ديدم ، چگونه روزگار اندوهم به پايان رسد، و گريه ام كاهش يابد؟)(71).


10 - كمك رسانى امام سجاد (ع ) به مستمندان ، و آمادگى براى سفر!

امام سجاد (ع ) شبانه به طور ناشناس ، آرد و نان و گندم و... درميان انبان به دوشمى گرفت ، و به خانه فقراى مدينه مى رسانيد، عده اى از مستمندان مردم مدينه با تاءمينمعاش ، زندگى مى كردند، ولى نمى دانستند كه معاش ‍ آنها از كجا و از ناحيه چه كسىتاءمين مى شود، زيرا شبانه در تاريكى از ناحيه شخص ناشناسى ، غذاى آنها مى رسيد.
هنگامى كه امام سجاد (ع ) از دنيا رفت ، آن شخص ناشناس ، ديگر نيامد، فهميدند كه اوامام سجاد (ع ) بوده است .
زهرى (يكى از سرشناسان آن عصر) مى گويد: در يك شب سرد بارانى امام سجاد (ع ) رادر تاريك ديدم كه انبان آرد بر پشت گرفته بود و حركت مى كرد، گفتم : اى پسررسول خدا(ص ) اين بارى كه به دوش گرفته اى چيست ؟
فرمود: مى خواهم به سفرى بروم ، اين بار توشه اين سفر است كه به محله (حريز)مى برم .
گفتم : (غلام من همينجا است ، او بجاى شما مى برد، شما زحمت نكشيد).
فرمود: نه ، من خودم مى برم .
گفتم : (به من بده من ببرم ، همانا اگر من آن بار راحمل كنم ، مقام شما را ارجمند نموده ام ) (احترام شما حفظ خواهد شد)
فرمود: ولى من خودم را بلند مقامتر از چيزى (انبان غذا) كه مايه نجات من در سفر، و نيكىورود من بر آن كسى كه در اين سفر بر او وارد مى شود نمى دانم ، تو را به خدا، مراتنها بگذار، آنگاه رفت .
ولى چند روز گذشت ، ديدم امام سجاد (ع ) به سفر نرفت ، آن حضرت را ديدم و عرضكردم : (به مسافرتى كه فرمودى در پيش دارم ، نرفتى )
فرمود: اى زهرى ! منظور از سفر، آن نبود كه تو گمان كردى (كه سفر دنيا باشد)بلكه منظورم سفر مرگ بود، براى اين سفر آماده باش ، و بدان كه آمادگى براى اينسفر به اين است كه :
1 - از گناه دورى كنى .
2 - و كارهاى نيك و كمك رسانى ، انجام دهى
آرى حضرت آن بار انبان را براى مستمندان مى برد تا توشه سفر آخرتش ‍گردد(72).


معصوم هفتم : امام محمد باقر عليه السلام

نام :محمد بن على (ع )
لقب : باقر (ع )
كنيه :ابوجعفر (ع )
پدر و مادر :امام سجاد (ع )، فاطمه (دختر امام حسن مجتبى ) (از اين رو، آن حضرت هماز ناحيه پدر و هم از ناحيه مادر به بنى هاشم منسوب است )
وقت و محل تولد :اول رجب يا سوم صفرسال 57 هجرى در مدينه
وقت و محل شهادت :روز دوشنبه 7 ذيحجهسال 114 ه‍ ق در سن 57 سالگى ، به دستور هشام بن عبدالملك ، مسموم شده ، و درمدينه به شهادت رسيد.
مرقد شريف :در مدينه ، در قبرستان بقيع
دوران عمر: بخش ؛
1 - سه سال و شش ماه و ده روز با جدش امام حسين (ع )
2 - 34 سال و 15 روز با پدرش امام سجاد (ع )
3 - 19 سال و ده ماه و 12 روز مدت امامت ، در اين دوره كه بنى اميه و بنى عباس ، در جنگبودند، امام باقر (ع ) كمال استفاده را در جهت تربيت شاگرد، و استحكام و گسترشتشيع و انقلاب فرهنگى نمود.


1 -اسلام پيامبر(ص ) به امام باقر (ع )

جابربن عبدالله انصارى (ره ) از ياران راستين پيامبر(ص ) بود، او مى گويد:رسول خدا(ص ) به من فرمود: نزديك است زنده باشى ، تا فرزندى از فرزندان مرا كهاز نسل حسين (ع ) است ديدار كنى كه نامش محمد (ع ) است يبقر علم الذين بقرا :(علم دين را به خوبى بشكافد)
هنگامى كه او را ديدار كردى ، سلام مرا به او برسان (73).
همانگونه كه پيامبر(ص ) فرموده بود، عمر جابر (ره ) طولانى شد، تا آن هنگام كه امامباقر (ع ) را زيارت كرد و سلام پيامبر(ص ) را به او ابلاغ نمود.
جريان ملاقات جابر (ره ) با مام باقر (ع ) مكرر و مختلف بوده ، در يكى از آنها چنين آمده :
روزى جابر (ره ) امام باقر (ع ) را (در آن هنگام كه كودك بود) در يكى از كوچه هاىمدينه ديد، گفت : اى پس تو كيستى ؟
امام باقر (ع ) فرمود: من محمد بن على بن حسين بن على بن ابى طالب هستم .
جابر (ره ) گفت : به من نگاه كن ، نگاه كرد، پشت به من كن ، او پشت كرد، جابر(ره ) گفت: سوگند به پروردگار كعبه ، اين كودك شبيه پيغمبر(ص ) است ، سپس جابر عرضكرد:
(اى پسرم ! رسول خدا به تو سلام رسانيد).
امام باقر (ع ) گفت : (سلام بر رسول خدا(ص ) تا هر چه آسمانها و زمين باقى است ، وسلام بر تو اى جابر، كه سلام رسول خدا(ص ) را به من ابلاغ كردى ).
جابر (ره ) مكرر مى گفت : اى باقر! اى باقر! اى باقر! براستى كه تو شكافنده علومهستى .
از آن پس ، همواره جابر(ره ) به حضور امام باقر (ع ) مى آيد، و در كنارش ‍ مى نشست و ازمحضر علمى آن حضرت ، بهره مند مى شد، گاهى جابر (ره ) در حديثى كه ازرسول خدا(ص ) نقل مى كرد، اشتباه مى نمود، امام باقر (ع ) اشتباه او را تذكر مى داد، و اورا مى پذيرفت و عرض مى كرد: (اى باقر، اى باقر، اى باقر، خدا را گواه مى گيرمكه خداوند مقام امامت را در كودكى به تو عطا فرموده است ) (74).


2 - نهى از منكر امام باقر (ع )

ابوصباح كنانى (ره ) يكى از فقهاء، و شاگردان برجسته امام باقر (ع ) بود، روزىبه در خانه امام باقر، (ع ) آمد در را زد، دختركى (كه از كنيزان امام باقر (ع ) بود در راباز كرد، با دست به سينه او زد و گفت : (به آقايت بگو ابوصباح كنانى (ره ) است ).
در همان لحظه امام از پشت ديوار فرياد برآورد:
ادخل لا ام لك : (اى بى مادر، وارد شو!).
ابوصباح (ره ) مى گويد: وارد خانه شدم و به حضور امام باقر (ع ) رسيدم ، و عرضكردم : (به خدا قسم (از دست زدن به پستان كنيز) قصد بدى نداشتم ، مى خواستم برايمان در مورد شما (كه آيا از پشت پرده ها اطلاع داريد يا نه ) بيفزايد).
فرمود: راست مى گويى ، اگر فكر كنيد كه اين ديوارها جلو ديد ما را مى گيرد، چنانكهجلو ديد شما را مى گيرد، پس چه فرقى ميان ما و شما است ؟
فاياك ان تعادو مثلها : (بپرهيزيد كه مبادا اين كار تكرار شود) (75).


3 - نهى از شوخى با زن نامحرم

ابوبصير (ره ) مى گويد: در كوفه بودم ، به يكى از بانوان درس قرائت قرآن مىآموختم ، روزى در يك مورد بااو شوخى كردم .
مدتها گذشت تا در مدينه به حضور امام باقر (ع ) رسيدم ، آن حضرت مرا مورد سرزنشقرار داد و فرمود: (كسى كه در جاى خلوت گناه كند، خداوند نظر لطفش را از او برمىگرداند اين چه سخنى بود كه به آن زن گفتى ؟)
از شدت شرم ، سر در گريبان كرده و توبه نمودم ، امام باقر (ع ) به من فرمود:(مراقب باش كه تكرار نكنى ) (و با زن نامحرم شوخى ننمائى ) (76).


4 - پاسخ كوبنده امام باقر (ع ) بهسؤال شخصى مرموز

جابرجعفى (ره ) مى گويد: ما، در حدود پنجاه نفر بوديم در محضر امام باقر نشستهبوديم ، ناگاه شخصى معروف به (كثيرالنوى ) (77) وارد مجلس شد، كه او در مذهبمغيريه بود(كه به پيروى از مغيرة بن سعيد، معتقد بود كه امام بعد از امام باقر(ع )،محمد بن عبدالله بن حسن (ع ) است و گمان مى كرد كه عبدالله زنده است و هنوز نمرده است).
وقتى او در مجلس نشست ، خطاب به امام باقر (ع ) گفت : (مغيرة بن عمران در كوفه نزدما است و معتقد است كه فرشته اى همراه تو است و كافر و مؤمن ، و شيعه تو و دشمن تورا به تو مى شناساند).
امام باقر (ع ) فرمود: تو چه شغلى دارى ؟
كثيرالنوى گفت : گندم فروش هستم .
امام فرمود: دروغ گفتى .
او گفت : گاهى جو نيز مى فروشم
امام فرمود: دروغ گفتى ، بلكه هسته خرما مى فروشى .
او گفت : چه كسى اين موضوع را به تو خبر داد؟
امام فرمود: (همان فرشته اى كه شيعيان و دشمنان مرا به من مى شناساند، و توسرانجام در حال سرگردانى و حيرانى بميرى ).
جابر (ره ) مى گويد: وقتى كه به كوفه بازگشتيم ، با عده اى جوياىحال كثير النوى شديم ، ما را به يك پيرزنى راهنماى كردند، نزد او رفتيم و از اوپرسيديم ، گفت ، (سه روز است كه كثيرالنوى در حالى كه سرگردان و حيرت زده(مانند ديوانگان ) بود، از دنيا رفته است ) (78).
جابر (ره ) مى گويد: وقتى كه به كوفه بازگشتم ، با عده اى جوياىحال كثرالنوى شديم ، ما را به يك پيرزنى راهنمايى كردند نزد او رفتيم و از اوپرسيديم ، گفت : (سه روز است كه كثيرالنوى در حالى كه سرگردان و حيرت زده(مانند ديوانگان ) بود، از دنيا رفته است ) (79).


5 - كشاورزى امام باقر (ع )

محمدبن منكدر(يكى از دانشمندان اهل تسنن ) در عصر امامت امام باقر (ع ) بود، بهدوستانش مى گفت : باور نمى كردم كه على بن حسين (امام سجاد عليه السلام ) از خودفرزندى به يادگار بگذارد كه در فضل و دانش ‍ مانند خودش باشد، تا اينكه روزىپسرش محمد بن على (امام باقر عليه السلام ) را ديدم ، مى خواستم او را موعظه كنم ، اومرا موعظه كرد.
دوستانش گفتند: او تو را به چه چيز موعظه كرد؟
محمدبن مندكر گفت :در هواى داغ در اطراف مدينه عبور مى كردم ، ناگهان چشمم به امامباقر (ع ) افتاد، او مردى تنومند بود، ديدم با كمك دو نفر از غلامانش ،مشغول كشاورزى است ، با خود گفتم : اكنون در اين هواى گرم ، بزرگى از بزرگانقريش براى بدست آوردن مال دنيا، اين گونه زحمت مى كشد، بايد بروم او را نصيحت كنم، نزد او رفتم ، و بر او سلام كردم او در حالى كه بر اثر كار، عرق مى ريخت و نفس مىكشيد، جواب سلام مرا داد، به او گفتم : (خدا كارت را سامان بخشد آيا روا است كهبزرگى از بزرگان قريش ، در اين هواى داغ ، براى بدست آوردنمال دنيا، بيرون آيد و اين گونه تلاش كند؟ اگر در اينحال ، مرگ به تو برسد چه خواهى كرد؟)
آن حضرت روى پا ايستاد و به من رو كرد و فرمود:
(سوگند به خدا، اگر مرگ در اين حال به من برسد در حالى رسيده كه در اطاعت خداهستم و با كار و كوشش ، ديگر احتياج به تو و ساير مردم پيدا نمى كنم ، من آن هنگام ازمرگ مى ترسم ، كه در حال گناه به سراغم آيد).
وقتى كه من اين پاسخ را از آن حضرت شنيدم گفتم : يرحكم الله اردت ان اعظكفوعظتنى : (خدا تو را رحمت كند، خواستم تو را نصيحت كنم ، تو مرا نصيحت كردى) (80).


6 - اندك بودن حاجى حقيقى !

ابوبصير(ره ) يكى از شاگردان امام باقر (ع )، نابينا بود، در مراسم حج همراه آنحضرت شركت كرد، سر و صدا و گريه بسيار شنيد، گفت : ما اكثر الحجيج و اعظمالضجيج ؟ (چقدر حاجى زياد است و گريه مردم عظيم مى باشد).
امام باقر (ع ) فرمود: بل اكثر الضجيج واقل الحجيج : (بلكه گريه كننده ، بسيار است ، اما حاجى اندك است ).
سپس فرمود: (آيا دوست دارى ، به درستى گفته من آگاه گردى و به طور روشن ببينىكه حاجى ، كم است ؟)
آنگاه امام باقر (ع ) دستش را بر چمشان ابوبصير(ره ) كشيد و دعاهايى خواند، او بيناشد، امام به او فرمود: اى ابوبصير(ره )! به حاجى ها نگاه كن .
ابوبصير(ره ) مى گويد: (نگاه كردم ديدم اكثر مردم به صورت ميمون و خوك هستند، ومؤمن در ميان آنها مانند ستاره درخشنده در ميان تاريكى است .)
ابوبصير(ره ) بعد از ديدن اين منظره ، به امام باقر (ع ) گفت : (اى مولاى من ! آرىچقدر، حاجى ، اندك است و گريه كننده ، بسيار است ، سپس امام باقر (ع ) دعاهايى خواند ونابينايى ابوبصير(ره ) به حال خود بازگشت ) (81).


7 - ستم هاى هشام ، به امام باقر (ع )

امام باقر(ع ) حدود 20 سال (از سال 95 تا 114 ه‍ق ) امامت كرد در اين مدت با چهارخليفه اموى (1 - سليمان بن عبدالملك 2 - عمربن عبدالعزيز 3 - يزيد بن عبدالملك 4 -هشام بن عبدالملك ) روبرو بود، بخصوص درقسمت آخر عمرش حدود دهسال با حكومت طاغوتى هشام بن عبدالملك (دهمين خليفه عباسى ) روبرو بود، آن حضرتهرگز تسليم هشام نشد، و همواره در فرصتهاى مناسب ، نارضايتى و نفرت خود را نسبتبه دولت طاغوتى هشام ، اظهار مى نمود، و مانند اجداد پاكش ، در جبهه مخالف طاغوتهابود، گر چه امكانات اجازه جنگ گرم به او نمى داد، ولى در جبهه فرهنگى ، درست درمقابل جريان سلطنت امويان قرار داشت .
از اين رو در اين دوران امام باقر (ع ) و يارانش شديدا تحت نظر و سانسور بودند،صفوان بن يحيى از جدش محمد نقل مى كند: به در خانه امام باقر (ع ) رفتم و اجازه ورودخواستم ، به من اجازه ندادند ولى به ديگرى اجازه دادند، بهمنزل بازگشتم در حالى كه بسيار ناراحت بودم ، بر روى تختى كه در حياط بود درازكشيدم و غرق در فكر بودم كه چرا به من بى اعتنايى كرد، و با خود مى گفتم فرقه هاىمختلف مانند زيديه و حروريه و قدريه و... به حضور امام مى روند و تا ساعتها نزد اماممى مانند، ولى من كه شيعه هستم اين طور؟ !
در اين فكرها غوطه ور بودم ، ناگهان صداى در را شنيدم ، رفتم در را باز كردم ديدمفرستاده امام باقر (ع ) است و مى گويد: (همين اكنون به حضور امام بيا) لباسم راپوشيدم و به حضور امام رفتم ، به من فرمود:
(اى محمد! حساب قدريه وحروديه و زيديه و... نبود بلكه ما از تو كناره گرفتيم بهخاطر اين و آن ) (يعنى جاسوسان حكومت دوستان ما را نشناسند كه باعث آزار آنها گردند)من اين گفتار امام باقر (ع ) را پذيرفتم و خيالم راحت شد (82).


8 - امام باقر (ع ) در تبعيد و زندان

وجود مقدس امام باقر (ع ) و روش و حركات او در مدينه ، گرچه جنگ گرم و مبارزهعلنى با دستگاه طاغوتى هشام نبود، ولى همه آن برنامه ها نشانه يك نوع مخالفت با آندستگاه بود، سرانجام هشام تصميم گرفت تا آن حضرت را از مدينه به شام تبعيد كند.
ماءمورين ، آن حضرت را با پسرش امام صادق (ع ) از مدينه به شام آوردند، و براى اهانتبه مقام آن حضرت ، سه روز به او اجازه ورود به نزد هشام ندادند، و حتى آنها رااردوگاه غلامان جاى دادند.
هشام به درباريان خود گفت : وقتى كه محمد بن على (ع ) (امام باقر) وارد مجلس شد،نخست من او را سرزنش مى كنم ، وقتى كه سكوت كردم شما به اتفاق او را سرزنش كنيد.
به دستور هشام ، به امام باقر (ع ) اذن ورود دادند، حضرت وارد مجلس ‍ شاهانه شد، و بادست به اهل مجلس اشاره كرد و فرمود:
السلام عليكم ، سلام عمومى به همه حاضران كرد و نشست .
هشام ديد امام باقر (ع ) سالم خصوصى به او نكرد، به علاوه بى اجازه او نشست ، خشمشبيشتر شد و گفت : اى محمد بن على ! همواره يك نفر از شما ميان مسلمانان اختلاف انداخته ومردم را به بيعت خود مى خواند و خود را امام مى داند... و سرزنش بسيار كرد.
وقتى كه ساكت شد اهل مجلس طبق توطئه قبل به سرزنش آن حضرت پرداختند پس از آنكههمه ساكت شدند، امام باقر عليه السلام برپا ايستاد و فرمود:
(اى مردم كجا مى رويد و شما را كجا مى برند؟ خداوند اولين افراد شما را به وسيله ماراهنمايى كرد و هدايت آخرين افراد شما نيز با ما خواهد بود اگر شما به پادشاهى چندروزه دل بسته ايد، بدانيد كه حكومت ابدى با ما است ، چنانكه خداوند مى فرمايد: والعاقبة للمتقين (عاقبت براى پرهيزكاران است ) (قصص - 83) هشام دستور داد آنحضرت را به زندان افكندند.
ولى طولى نكشيد روش آن حضرت در زندان ، عواطف همه زندانيان را به سوى او جلبكرد، جريان را به هشام ، گزارش دادند، سرانجام هشام دستور داد، آن حضرت را تحتنظر به سوى مدينه باز گرداندند(83).


9 - مسلمان شدن راهب مسيحى و نمونه اى از علم امام باقر (ع )

هنگامى كه هشام بن عبدالملك امام باقر(ع ) را همراه پسرش امام صادق (ع ) از مدينه بهشام تبعيد كرد، امام صادق (ع ) مى گويد: يك روز همراه پدرم از خانه هشام بيرون آمديم ،به ميدان شهر رسيديم ديديم جمعيت بسيارى اجتماع كرده اند، پدرم پرسيد: (اينهاكيستند و براى چه اجتماع كرده اند؟)
گفته شد: (اينها كشيش هاى مسيحى (روحانيون بلندپايه مسيحيان ) هستند، هرسال در چنين روزى در اينجا اجتماع مى كنند و با هم به زيارت راهب پير مسيحى ، كه معبداو در بالاى اين كوه قرار دارد، مى روند، و سؤالات خود را از او مى پرسند و سپس بهخانه هاى خود بازمى گردند).
پدرم سر خود را با پارچه اى پوشانيد، تا كسى او را نشناسند، نزد آنها رفت و با اوبالاى كوه نزد راهب پير مسيحى رفتند، من هم همراه آنها بودم .
كشيش ها در كنارمعبد، فرشهايى كه آورده بودند گستردند، و مسندى براى راهب ، قراردادند، راهب پير را از ميان معبد بيرون آورده و بر آن مسند نشاندند، و در پيش روى اونشستند، آن راهب آنچنان پير بود كه ابروان سفيدش روى چشمش افتاده بود، با نوارحرير زردى ، ابروان خود را به پيشانى بست ، و چشمهاى خود را مانند مار افعى بهحركت درآورد، هشام جاسوسى فرستاده بود، تا جريان ملاقات پدرم را با راهب ، به اوگزارش ‍ كند، راهب به حاضران نگاه كرد، وقتى پدرم را در ميان آن جمع ديد، بين او وپدرم چنين گفتگو شد:
راهب : تو از ما هستى ، يا از امت مرحومه (اسلام ) مى باشى ؟
امام باقر: از امت مرحومه (مشمول رحمت الهى ) هستم .
راهب : از علماى اسلام هستى يا از بى سوادهاى آنها؟
امام باقر: از بى سوادهاى آنها نيستم .
راهب : آيا من سؤال كنم يا تو؟
امام باقر: تو سؤال كن .
راهب : اى مسيحيان حاضر! عجيب است كه مردى از امت محمد(ص ) اين جرئت را دارد و به من مىگويد: تو بپرس ، اكنون سزاوار است چند پرسش ‍ از او بپرسم ، آنگاه راهب ، پنج سؤال خود را پرسيد:
1 - به من بگو بدانم ، آن ساعتى كه نه از شب است و نه از روز چه ساعتى است ؟
امام باقر: آن ساعت ، بين طلوع فجر و طلوع خورشيد (بيناول وقت و نماز صبح و اول طلوع خورشيد) است .
2 - بگو بدانم كه اين ساعت كه نه از روز است و نه از شب ، پس از چه ساعتى است ؟
امام باقر: آن ساعت از ساعتهاى بهشت است بيماران در آن شفا مى يابند، دردها آرام مىگردد...
راهب : راست فرمودى .
3 - به من بگو بدانم اينكه اهل بهشت مى خورند و مى آشامند ولى ادرار و مدفوع ندارند،در دنيا چنين چيزى نظير دارد؟
امام باقر: مانند طفل در رحم مادرش ، ميخورند، ولى چيزى از او جدا نمى شود.
راهب : راست فرمودى .
4 - به من خبر بده اينكه مى گويند در بهشت هرچه از ميوه ها و غذاهاى آن بخورند، چيزىاز آن كم نمى شود، آيا نظيرى در دنيا دارد؟
امام باقر: نظير آن ، چراغ است ، كه اگر هزاران چراغ ، از شعله آن روشن كنند از نور اوچيزى كم نمى شود.
5 - به من بگو بدانم آن دو برادر، چه كسى بودند، كه در يك ساعت دو قلو از مادر متولدشدند، و هر دو در يك لحظه مردند، ولى يكى از آن ها پنجاهسال ديگرى 150 سال در دنيا عمر كرد.
امام باقر: آن دو برادر عزيز و عزير بودند كه دو قلو در يك ساعت به دنيا آمدند و سىسال با همديگر بودند، خداوند، جان عزير را قبض كرد و او صدسال جزء مردگان بود، بعد او را زنده كرد، و بيستسال ديگر با برادر خود زندى كرد، سپس با هم در يك ساعت مردند، در نتيجه عزير،پنجاه سال عمر كرد، ولى عزير 150 سال عمر نمود.
راهب ، در اين هنگام از جاى خود حركت كرد و به حاضران گفت : شخصى از من داناتر را بهاينجا آورده ايد، تا مرا رسوا كنيد، سوگند به خدا تا اين مرد (امام باقر عليه السلام )در شام هست ، من با شما سخن نخواهم گفت ، هر چه مى خواهيد از او بپرسيد.
روايت شده : وقتى كه شب شد، آن راهب به حضور امام باقر (ع ) آمد معجزاتى از محضر اومشاهده كرد، و همانجا مسلمان شد، وقتى كه اين خبر عجيب به هشام رسيد، و خبر مناظره امامباقر (ع ) با راهب ، در شام پيچيد، و علم و كمال آن حضرت در شام آشكار گشت ، هشاماحساس خطر نمود، جايزه اى براى امام باقر (ع ) فرستاد و او را روانه مدينه كرد، وافرادى را جلوتر فرستاد تا در بين راه به مردم اعلام كنند كسى با دو پسر ابوتراب ،باقر و جعفر (ع ) تماس نگيرد آنها جادوگرند من آنها را به شام طلبيدم ، آنها به آئينمسيحيان مايل شدند، هر كس چيزى به آنها بفروشد يا به آنها سلام كند، خونش هدر است(84).


10 - جبران و و خشنود كردن غلامان

هنگامى كه امام باقر (ع ) در بستر رحلت قرار گرفت ، غلامان خود را دو دسته كرد:خوب و بد غلامان بدخو را آزاد نمود، و غلامان خوب را نگه داشت .
امام صادق (ع ) به پدر گفت : (آن ها كه بدند، آزاد كردى ، و اينها را كه خوبند نگهداشتى ؟) (با اينكه آزاد كردن غلامان ، به نفع آنها است و پاداشى براى آن ها مىباشد، پس چرا بدها را آزاد نمودى ؟).
امام باقر در پاسخ فرمود: انهم قد اصابوا منى ضربا فيكون هذا بهذا (آنغلامان بد (به خاطر خلافشان ) از ناحيه من كتك خورده اند، اين آزاد نمودن آنها بجاى آنكتكى كه به آنها زدم مى باشد) (يعنى مى خواهم جبران كنم ، تا در اين وقت مرگ ، آنهااز من خشنود باشند) (85).
اين جبران از نظر تربيتى ، در جاى خود بسيار مهم است ، از آثار آن اين است كه آن غلامان، عقده اى نمى شوند.


معصوم هشتم : امام جعفر صادق عليه السلام

نام :جعفر (ع )
لقب معروف :صادق
كنيه :ابوعبدالله
پدر و مادر :امام باقر (ع )، ام فروه دختر قاسم بن محمد بن ابى بكر .
وقت و محل تولد :17 ربيع الاولسال 83 هجرى در مدينه متولد شد.
طاغوتهاى زمان امامت : يزيد بن عبدالملك (نهمين خليفه اموى تا آخرين خليفه اموى )سفاح و منصور دوانقى
وقت و محل شهادت :25 شوال سال 148 ه‍ق در سن 65 سالگى به دستور منصوردوانيقى ، مسموم و در مدينه به شهادت رسيد.
مرقد شريف :قبرستان بقيع ، در مدينه
دوران عمر:در دو بخش ؛
1 -دوران قبل از امامت ، سى و يكسال (از سال 83، 114)
2 - دوران امامت تا آخر عمر، 34 سال (از سال 114 تا 148) كه دوران شكوفايى اساستشيع بود، آن حضرت در اين دوران از فرصت جنگ بنى اميه و بنى عباس ، استفاده نمودهو حوزه علميه در سطح عميق و وسيع تشكيل داد، كه چهار هزار نفر شاگرد داشت ، و اسلامناب محمد و على (ع ) را از زير حجاب اسلام بنى اميه ، آشكار ساخت .


1 - برخاستن امام صادق (ع ) از كنار سفره و اعتراض او

در يكى از سفرها، امام صادق (ع ) به حيره (شهرى بين كوفه و بصره ) آمد، در آنجامنصور دوانيقى (دومين خليفه عباسى )پسرش را ختنه كرده بود، وجمعى را به مهمانىدعوت نموده بود، امام صادق (ع ) نيز ناگريز در آن مجلس حاضر بود.
وقتى كه سفره غذا را پهن كردند، هنگام غذا خوردن ، يكى از حاضران آب خواست ، بجاىآب براى او شراب آوردند، وقتى ظرف شراب او را به او دادند، امام صادق (ع ) هماندمبرخاست و به عنوان اعتراض مجلس را ترك كرد و فرمود:رسول خدا(ص ) فرمود:
ملعون من جلس على مائدة يشرب عليها الخمر
(ملعون است كسى كه در كناره سفره اى بنشيند كه در آن سفره ، شراب نوشيده مى شود)(86).


next page

fehrest page

back page