بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب پیشگوئیهای امیر المؤمنین علیه السلام, سید محمد نجفى یزدى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMIR0001 -
     AMIR0002 -
     AMIR0003 -
     AMIR0004 -
     AMIR0005 -
     AMIR0006 -
     AMIR0007 -
     AMIR0008 -
     AMIR0009 -
     AMIR0010 -
     AMIR0011 -
     AMIR0012 -
     AMIR0013 -
     AMIR0014 -
     AMIR0015 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

آگاهى حضرت به فرستاده عايشه و جريان او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى عايشه به اصحاب خود گفت : مردى را نزد من بياوريد كه با اين مرد (على عليهالسّلام بسيار دشمن باشد) تا او را در نزد على بفرستم ، مردى را معرفى كردند، وقتىآن مرد مقابل عايشه ايستاد به او گفت :
دشمنى تو با على چقدر است ؟ آنمرد گفت : بسيار، تا آنجا كه از خدا مى خواهم او واصحاب او در محلى جمع باشند و من شمشيرم را از خون آنها رنگين كنم .
عايشه گفت : تو شايسته اين ماءموريت هستى ، نامه اى به تو مى دهم ، آن را براى علىببر، او را در هر حالى كه يافتى نامه را به او بده و اگر برايت طعام يا نوشيدنىآوردند مبادا به آن نزديك شوى كه در آن جادو مى باشد.
فرستاده عايشه گويد: حضرت را ملاقات كردم در حاليكه سواره بود نامه را دادم ،حضرت مهر آن را شكافت و نامه را خواند و فرمود: چون بهمنزل رسيديم ، تو هم مقدارى از طعام و نوشيدنى خوردى (خستگى سفر از تو رفع شد)جواب نامه را مى دهم .
آن مرد كه به او گفته بودند چيزى نزد حضرت نخورد، گفت : به خدا قسم كه نمى شود(همين الان پاسخ مرا بدهيد) در اين هنگاه حضرت امير عليه السّلام نگاهى به پشت سرنمود و ديد اصحابش اطراف او هستند فرمود:
از تو چيزى مى پرسم آيا جواب مى دهى ؟ گفت : آرى ، حضرت فرمود: تو را به خداقسم آيا عايشه نگفت مردى را بياوريد كه با اين مرد بسيار دشمن باشد، تو را آوردند،به تو گفت دشمنى تو چقدر است ؟ تو گفتى : بسيار تا آنجا كه از خدا مى خواهم او واصحاب او در محلى اجتماع كرده من شمشيرم را از خون آنها رنگين كنم ؟
آن مرد گفت : خدا شاهد است كه درست گفتى ، حضرت فرمود: تو را به خدا قسم آياعايشه به تو نگفت نامه مرا ببر و به او بده در هرحال كه باشد... جواب داد: خداى را شاهد مى گيرم كه درست است ، سپس ‍ حضرت فرمود:تو را به خدا آيا عايشه به تو نگفت اگر براى تو غذا يا آشاميدنى آوردند نزديك مشوكه در آن جادوست ؟
جواب داد: آرى خداى را شاهد مى گيرم كه صحيح است ، من وقتى نزد شما آمد، شمامبغوضترين خلق نزد من بودى و الان هيچكس نزد من محبوبتر از شما نيست ! اكنون هر چهخواهى بفرما، حضرت فرمود:
نامه مرا به عايشه برسان و بگو خدا و رسول او را اطاعت نكردى زيرا خداوند به توفرمان داد كه در خانه بمانى ، ولى تو به كار لشكركشى (و امور نظامى ) وارد شدى ،و به آنها (طلحه و زبير و اصحاب اين دو) بگو به خدا ورسول او انصاف نداديد كه زنان خود را در خانه نهاديد و همسررسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم را به ميان معابر كشانديد.
آن مرد گويد: نزد عايشه رفتم ، نامه اش را نزدش انداختم ، پيام حضرت را رساندم وبرگشتم .
عايشه گفت : هيچكس نزد على نرفت مگر اينكه او را گمراه كرد.
و اين مرد با حضرت بود تا در جنگ صفين شهيد شد.(321)

آگاهى حضرت به كار زشت هشت منافق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اصبغ بن نباته گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام به ما ماءموريت داد از كوفه به مدائنرويم ، روز يكشنبه اى بود كه از كوفه بيرون آمديم ، (يكى از منافقين به نام ) عمروبن حريث با هفت نفر تمرد كردند، و به ناحيه اى از حيره كه خورنق نام داشت براىتفريح رفتند و گفتند: روز چهارشنبه به (مدائن ) خواهيم آمد.
آنها در بين راه سوسمارى را صيد كردند و عمرو بن حريث از روى استهزاء دست سوسماررا بالا گرفت و گفت : اين اميرالمؤمنين است با او بيعت كنيد، آن هفت نفر با او بيعت كردند،خود عمرو نيز هشتمى بود.
در روايتى آمده است آنها گفتند: على مى پندارد كه علم غيب مى داند، اكنون ما او را بركنار وبا اين سوسمار بيعت كرديم .
شب چهارشنبه راه افتادند و روز جمعه وارد مسجد مدائن شدند، همزمان با ورود اينها حضرتعلى عليه السلام مشغول سخنرانى بود كه نگاهش به اينها افتاد فرمود: اى مردمرسول خدا صلى الله عليه وآله وسلم بر من هزار حديث بيان نمود كه از هر حديثى هزاردر گشوده مى شود و براى هر درى هزار كليد است . خداوند مى فرمايد: ((يوم ندعوكل اناس بامامهم ))(322)، روزى كه هر انسانى را با رهبرش ‍ صدا بزنيم ، منبه خداوند سوگند مى خورم كه روز قيامت هشت نفر مبعوث مى شوند كه امام و پيشواىايشان سوسمار است و اگر بخواهم مى توانم نام آنها را افشا كنم ! راوى گويد: عمروبن حريث را ديدم كه مثل شاخه قطع شده از شدت خجالت و شرمندگى ، بىحال و پژمرده شده بود.(323)

آگاهى حضرت به علت ويرانى مسجدى در عدن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در دوران خلافت ابوبكر در ساحل عدن گروهى مى خواستند مسجدى بنا كنند، هر بار كهساختمان را بالا مى بردند فرو مى ريخت و ويران مى شد.
جريان را با ابوبكر در ميان گذارده راه حلى خواستند، او دستور داد دوباره بنا كنيد،دوباره با استحكام آن را بنا كردند اما باز سقوط كرد و ويران شد، وقتىمشكل را به ابوبكر گزارش دادند به منبر رفت و به مردم گفت : اگر در ميان شما كسىدر اين مورد چيزى مى داند بگويد.
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: طرف راست و چپ قبله را حفر كنيد، دو قبر آشكار مى شودكه بر آن سنگى است كه روى آن نوشته من رضوى و خواهرم حياد، دختران تبع هستيم ،براى خداوند شريك قبول نكرديم ، آنها را غسل داده نماز گذاريد و دفن كنيد، آنگاه مسجدرا بنا كنيد كه خراب نخواهد شد، چون چنين كردند ساختمان ايستاد و خرابنشد.(324)

آگاهى حضرت به حيله معاويه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

روزى معاويه به كسانيكه نزد او بودند گفت :
چگونه مى شود فهميد كه مرگ من زودتر است يا مرگ (حضرت ) على ، حاضرين گفتند:راهى نيست ، معاويه گفت : من اين مطلب را از على بدست مى آورم زيرا او سخن باطلى نمىگويد!
سپس سه نفر از افراد مورد اعتماد را خواسته به آنها گفت : هر سه با هم به طرفكوفه حركت كنيد، ولى با هم داخل نشويد، هر كدام به تنهائى ولى به ترتيب واردشويد و خبر مرگ مرا منتشر كنيد، مواظب باشيد سخن شما در مورد چگونگى مرگ و سبب آنو روز مرگ و وقت آن ، و مكان قبر و آنكه بر من نماز گذارده و ديگر امور هماهنگ باشد وبه هيچ وجه اختلاف نداشته باشيد، اول يكىداخل شود و خبر فوت مرا بدهد، سپس ‍ دومى و بعدا سومى ، آنگاه ببينيد على چه مىگويد؟!
اين سه نفر براى انجام اين ماءموريت به كوفه آمدند، اولىداخل شهر شد، با حالتى غمگين و افسرده ، مردم پرسيدند: از كجا مى آئى ؟ گفت : ازشام ، گفتند: چه خبر؟ گفت : معاويه مرده است .
مردم با شنيدن اين خبر (خوشحال شدند) نزد حضرت امير عليه السلام آمده گفتند: مردى ازشام آمده و مى گويد معاويه مرده است ، حضرت اعتنا نكرد.
فرداى آن روز مرد ديگرى با همان حالت آمد، مردم از او پرسيدند چه خبر؟ گفت : معاويهمرد و همانند رفيق خود واقعه را تعريف كرد، اينبار نيز مردم نزد حضرت آمدند و گفتند:اينك سوار ديگرى آمده و خبر مرگ معاويه را آورده است و تمام واقعه را مانند اولىنقل مى كند، حضرت باز جوابى نداد.
روز سوم سوار ديگرى آمد و خبر مرگ معاويه را داد وقتى مردم از او راجع به چگونگىمرگ او و جزئيات امر سئوال كردند همانند آن دو نفر توضيح داد.
مردم باز به نزد حضرت آمدند و گفتند: يا اميرالمؤمنين اين خبرى كه اينها مى دهند صحيحاست زيرا اين سومين سوار است كه همانند دو سوار قبلى خبر مى دهد، (باز حضرت اعتنانكرد) و چون با حضرت زياد گفتگو كردند فرمود: (نه ) معاويه هرگز نمى ميرد تااينكه محاسن من به خون سرم رنگين شود و اين خبرها حيله اى است كه پسر خورنده جگرهابا آن بازى مى كند. اين جملات حضرت به معاويه رسيد(325) (و فهميد كه حضرتزودتر از او از دنيا خواهد رفت ).

آگاهى حضرت از چشمه آب و جريان راهب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

لشكر اميرالمؤمنين عليه السلام در راه صفين دچار عطش شد، ذخيره آب آنها پايان يافتهبود و هر چه در چپ و راست مسير خود تلاش كردند از آب اثرى نيافتند.
حضرت امير عليه السلام لشكر را اندكى از جاده منحرف كرد اندكى راه پيمود تا آنكهديرى (326) در وسط بيابان نمايان شد، حضرت به طرف دير آمد و به اصحابفرمود: ساكنين آن را صدا بزنيد، مردم صدا كردند، راهبى سر خود را از دير بيرونآورد، حضرت به او فرمود: آيا نزديك شما آبى هست كه اين جمعيت را چاره سازد؟
راهب گفت : اصلا، ميان من و آب بيش از دو فرسخ فاصله است ، من نيز اگر ذخيره يكماه رابرايم نياورند از تشنگى هلاك مى شوم .
حضرت به اصحاب فرمود: آيا سخن اين راهب را شنيديد؟ گفتند: آرى آيا اكنون كهنيروئى داريم دستور مى دهى كه به آنجا (دو فرسخى ) رويم شايد به آب دست يابيم؟
حضرت فرمود: نه شما نيازى به اين كار نداريد! سپس حضرت گردن استر خود را بهطرف قبله منحرف كرد و به مكانى نزديك دير اشاره نمودند و فرمود: اينجا را حفر كنيد،عده اى با كلنگ زمين را كندند تا اينكه سنگى بزرگ و درخشان (سفيد) ظاهر شد (بهگونه اى كه قابل حفر نبود) به حضرت عرض كردند: يا على كلنگ در اين سنگ اثرنمى كند.
حضرت فرمود: آب در زير اين سنگ است ، اگر سنگ را از جاى خود حركت دهيد به آبخواهيد رسيد، تلاش كنيد تا سنگ را از جا بركنيد.

ناتوانى سپاهيان و شجاعت حضرت امير عليه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

سپاهيان با يكديگر هماهنگ شدند و تلاش كردند اما سنگى بود سخت ، و آنها نتوانستندسنگ را حركت دهند.
در اين هنگام وقتى حضرت ديد آن جمعيت با تمام تلاششان در كندن آن سنگ ناتوان هستندپاى از ركاب درآورد و از مركب فرود آمده ، آستين بالا زد، پنجه در زير آن سنگ انداخت ،آنرا حركتى داد، سپس آنرا از جاى كند و به فاصله اى دور پرتاب نمود! ناگاه آبىزلال نمايان شد، سپاهيان هجوم آوردند و از آن نوشيدند، آبى بود بسيار خنك وزلال كه خوشگوارتر از آن در آن سفر ننوشيده بودند.
حضرت فرمود: ذخيره سازيد و سيراب شويد، اصحاب چنين كردند، آنگاه حضرت آن سنگرا دوباره به جاى خويش نهاد و دستور داد علامت آن را با خاك بپوشانند.

راهب مسيحى مسلمان مى شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مرد راهب از بالاى دير تمامى اين امور را زير نظر داشت ، وقتى كار به پايان رسيدصدا زد: اى مردم مرا پائين آوريد، پائين آوريد (گويا راه خروج او نردبانى بوده استكه از بيرون ، ديگران بايد نصب مى كردند يا پيرمردى ضعيف بوده كه نياز به كمكداشته است ) هر طور شده او را پائين آوردند، آمد و درمقابل حضرت امير عليه السلام ايستاد و گفت : اى مرد تو پيامبرمرسل هستى ، حضرت فرمود: نه ، گفت : فرشته مقرب هستى ؟ فرمود: نه ، گفت : دستترا باز كن تا بر دست تو مسلمان شوم ، حضرت دست مبارك را گشود و فرمود: شهادتينبگو، راهب گفت :
اشهد ان لا اله الا اللّه وحده لا شريك له و اءشهد ان محمدا عبده و رسوله ، و شهادت مى دهمكه شما وصى پيامبر خدا و تنها كسى هستى كه لياقت خلافت را دارى ، آنگاه حضرتشرايط اسلام را به او ياد داد، سپس ‍ فرمود:
چطور شد كه بعد از اينهمه مدت طولانى كه مسلمان نبودى ، الآن مسلمان شدى ؟ عرضكرد: مى گويم يا اميرالمؤمنين ، اين دير در اينجا براى (شناسائى ) كسى كه اين سنگ رامى جويد و آب را از زير آن خارج مى كند ساخته شده است .
دانشمندان بسيارى قبل از من در اينجا سكونت داشته اند ولى اين توفيق نصيب آنها نشد وخداوند روزى من كرد.
ما در كتابهاى خود و آثار دانشمندانمان يافته ايم كه در اين مكان چشمه اى است كه برروى آن سنگى است و مكان آنرا كسى جز پيامبر يا وصى پيامبر نمى داند.
ولىّ خدا به ناچار مردم را به سوى حق مى خواند و علامت آن اين است كه او جايگاه اين سنگرا مى داند و بر كندن آن قدرت دارد. و من چون ديدم آنچه انجام دادى ، بر من ثابت شدآنچه منتظر بودم و به آرزوى خود رسيدم ، و امروز به دست شما مسلمان شدم و به حق شماايمان آورده غلام تو هستم .
اميرالمؤمنين عليه السلام وقتى اين سخنان را از راهب شنيد آنقدر گريه كرد كه محاسنشريفش تر شد و گفت : سپاس خداوندى را كه مرا فراموش نكرده ، سپاس خداوندى را كهياد من در كتابهاى او بوده است . آنگاه مردم را دعوت كرده فرمود: آنچه برادر مسلمانتانمى گويد بشنويد، مردم شنيدند و خدايرا بسيار سپاس گفتند و شكرشان بر نعمت خدا وشناخت اميرالمؤمنين عليه السلام افزون گرديد.
راهب با حضرت همراه شد و در جنگ صفين با اهل شام شركت كرد و به درجه شهيداننائل آمد حضرت امير عليه السلام خودش نماز و دفن او را بر عهده گرفت و بسيار بر اواستغفار نمود و هر گاه ياد او مى شد مى فرمود: ((ذاك مولاى ؛ او دوست من بود.)) در برخىروايات آمده است : حضرت امير عليه السلام بعد از شهادت اين راهب در ميان شهداءدنبال او مى گشت ، و خود حضرت بر او نماز گزارد و با دست خود او را دفن كرد وفرمود: به خدا سوگند گويا او را مى بينم كه در منزلش با همسر خويش كه خداوند اورا به آن گرامى داشته به سر مى برد.(327)
شيخ مفيد (ره ) مى فرمايد: اين جريان را مورخين ذكر كرده و در ميان شيعه واهل سنت مشهور است به گونه اى كه شعراء آنرا به شعر درآورده و گويندگان بليغآنرا در سخنرانى ذكر كرده اند.(328)

آگاهى حضرت از اسرار زن جسور

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حارث عور كه از دوستان باوفاى حضرت امير عليه السلام است گويد: روزى بااميرالمؤمنين در جايگاه قضاوت نشسته بودم كه زنى آمد و بر عليه شوهرش شكايت كرد،زن شكايت خود را گفت ، شوهرش نيز ادعاى خود را بيان كرد، و چون حق با مرد بود،حضرت حق را به شوهر داد و به ضرر زن حكم كرد.
زن از قضاوت حضرت بسيار خشمگين شد و صدا زد: يا اميرالمؤمنين به خدا قسم كه برستم قضاوت كردى ، خداوند به تو اينگونه دستور نداده بود!
حضرت فرمود: اى سلفع و مهيع و قردع ، من آنچه حق مى دانستم در مورد تو قضاوت كردم، زن با شنيدن اين سخن ترسيد و فرار كرد و جوابى نداد.

فرصت طلبى عمرو بن حريث منافق

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمرو بن حريث (مرد منافق و مخالف حضرت على عليه السلام )دنبال زن رفت و به او گفت : امروز از تو امر عجيبى ديدم ، اميرالمؤمنين سخنى به توگفت و تو بدون هيچ حرفى برخاستى و رفتى ، به من بگو به تو چه گفت كهنتوانستى جواب دهى ؟
زن گفت : اى بنده خدا حضرت مساءله اى را بازگو كرد كه جز من و خداوندمتعال كسى آگاه نبود، و من از ترس اينكه مبادا بيش از اين بگويد (و رسوا كند) برخاستم، زيرا تحمل يكى بهتر از تحمل سختيهاى پشت سر هم است .
عمرو گفت : خدايت ببخشايد، او به تو چه گفت ؟ زن گفت : اى بنده خدا او به من چيزى راگفت كه زشت دارم و ثانيا زشت است مردان از عيوب زنان آگاه شوند.
عمرو بن حريث گفت : اى زن نه تو مرا مى شناسى و نه من تو را، شايد نه من تو را ونه تو مرا ديگر ببينيم . عمرو گويد: وقتى ديد من بسيار اصرار مى كنم گفت :
اينكه حضرت فرمود: اى سلفع ، به خدا قسم مجراى حيض من غير عادى است اما اينكهفرمود: اى مهيع ، به خدا قسم به جاى مردان (شوهر) با زنان هستم . اما اينكه فرمود: اىقردع ، من آن زن خرابكار هستم كه خانه همسرم و دارائى او را ويران و نابود كردم .
عمرو گفت : واى بر تو، او اين مطالب را از كجا مى داند؟ آيا ساحر است يا كاهن (329)يا مخدوم (330) كه به مسائل تو خبر مى دهد، اين دانش ‍ گسترده اى است .
زن گفت : بد حرفى زدى ، او نه جادوگر است و نه كاهن و نه مخدوم ، او از خاندان نبوتو وصى پيامبر خدا و وارث (علوم ) اوست . آنچه از پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلمگرفته است به مردم مى گويد و او بعد از پيامبر ما حجت خداست بر مردم .

آگاهى حضرت امير عليه السلام از گفتگوى عمرو با زن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمرو بن حريث بعد از گفتگو نزد حضرت برگشت ، حضرت به او فرمود: اى عمرو چراو به چه حقى آن سخنان را در حق من روا داشتى (ساحر و كاهن و مخدوم ) آگاه باش به خداقسم كه سخن آن زن درباره من از تو بهتر بود، و من و تو هر دومقابل خداوند خواهيم ايستاد بنگر چه گريزى از خداوند دارى ؟
عمرو گفت : يا اميرالمؤمنين من از خداوند استغفار مى كنم و از شما معذرت مى خواهم ، مراببخش . خدايت ببخشايد.
حضرت فرمود: نه به خدا قسم من هرگز اين گناه را بر تو نمى بخشم ، تا من و تو درمقابل آن (خدائى ) كه ظلم نمى كند بايستيم .(331)
مؤ لف گويد: اينكه حضرت امير عليه السلام عمروبن حريث را نبخشود با آنكه حضرتشدرياى رحمت الهى است به جهت نفاق و كينه اى بود كه دردل عمرو بود و توبه نكرده بلكه تظاهر مى نمود.
و اين عمرو بن حريث همان است كه وقتى عبيداللّه از او خواست تا ميثم را معرفى كند گفت :ميثم تمار دروغگو و طرفدار آن مرد دروغگو على بن ابيطالب است ، ميثم گفت : اى امير اودروغ مى گويد: بلكه منم راستگو طرفدار آن مرد راستگو على بن ابيطالب كه به حقامير مؤمنان است ، و در ترجمه او وى را به عنوان كافر بى دين و دشمن خدا و فرمانداربنى اميه معرفى كرده اند.(332)

آگاهى حضرت از عاقبت ابن كوا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى به نام ابن كوّا از اميرالمؤمنين عليه السلام در مورد اين آيه مباركه((قل هل اءنبؤ كم بالاءخسرين اعمالا))(333)سئوال نمود، حضرت فرمود: اينها اهل كتاب هستند زمانى بر حق بوده سپس در دين خودبدعت گذاردند و گمان مى كنند كه كار نيكى انجام داده اند.
سپس حضرت از منبر فرود آمده و دست خود را بر كتف ابن كوا زده فرمود:
اى ابن كوّا اهل نهروان نيز از ايشان دور نيستند! او گفت : اى اميرالمؤمنين من غير از شما رانمى خواهم و از ديگرى (مخالفين ) سئوال نمى كنم (شما را امام مى دانم ) اصحاب گويند:در جنگ نهروان ، ابن كوّا جزء خوارج (سپاه دشمن ) ديدند كه بر عليه حضرت مى جنگيد،يكى به او گفت : مادرت به عزايت نشيند، تو آن زمان از اميرالمؤمنينسئوال مى كردى و امروز با او جنگ مى كنى ؟
در اين ميان مردى بر او حمله كرد و با ضربه نيزه او را به جهنمواصل كرد.(334)

آگاهى حضرت از مرگ سلمان و طىّ الارض حضرت

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جابر انصارى گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام با ما نماز صبح را در مدينه خواند، پساز آن روى مبارك را به طرف ما كرده فرمود: خداوند اجر شما را در مرگ برادرتان سلمانعظيم گرداند، آنگاه حضرت عمامه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم را بر سر گذارد وبر استرى به نام عضبا سوار شد و به قنبر فرمود:
اى قنبر ده قدم به شمار، قنبر گويد: ده قدم شمردم خود را بر در خانه سلمان در مدائنديدم .
زادان (گويا همشهرى سلمان بوده است ) گويد: وقتى زمان وفات سلمان نزديك شد به اوگفتم : چه كسى تو را غسل مى دهد؟ گفت : آنكه پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم راغسل داد (يعنى حضرت على عليه السلام ) گفتم : تو در مدائنى و على در مدينه گفت : اىزادان وقتى چانه مرا بستى ، صداى در را مى شنوى .
زادان گويد: چون چانه او را بستم ناگاه صداى درب را شنيدم ، بلافاصله در را بازكردم ديدم اميرالمؤمنين على بن ابيطالب است فرمود: اى زادان سلمان فوت كرد؟
عرض كردم : آرى حضرت داخل شد و پارچه را از صورت سلمان برگرفت در اينحال سلمان تبسمى كرد! حضرت فرمود:
خوشا به حال تو اى بنده خدا، وقتى نزد پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم رفتىمصيباتى را كه بر برادرت وارد شده بگو، سپس حضرتمشغول كارهاى او شد (غسل و كفن و نماز) وقتى حضرت بر سلمان نماز مى خواند تكبيرىبا عظمت از حضرت شنيدم و با حضرت دو مرد را ديدم يكى جعفر (طيار برادر گرامحضرت امير عليه السلام ) و ديگرى خضر پيامبر عليه السلام بود و همراه هر كدام ازجعفر و خضر هفتاد صف از ملائكه در نماز بر سلمان حاضر شدند در هر صفى يك ميليونفرشته بود.(335)

رسوايى ابن جوزى توسط يك بانوى زيرك

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حكايت جالبى متناسب با همين جريان مشاهده كردم كه ذكر آن خالى از لطف و فايده نيست .
يكى از علماء اهل سنت كه معروف به ابن جوزى است روزى سخنى فراتر از دهان خود برزبان آورد و خواست همچون اميرالمؤمنين عليه السلام ادعايى كرده باشد. او بر فراز منبرصدا زد: ((سلونى قبل ان تفقدونى ؛ از من بپرسيدقبل از اينكه مرا نيابيد!.))
در اين ميان بانويى آگاه و زيرك از او پرسيد: آيا درست است كه حضرت على عليهالسلام براى غسل و كفن و دفن سلمان يك شب (از مدينه به مدائن ) رفت و آن مراسم راانجام داد و برگشت ؟ ابن جوزى گفت : اينگونه روايت شده است .
آن زن ادامه داد: آيا درست است كه جنازه عثمان سه روز در مزبله افتاده بود و حضرت علىعليه السلام (در مدينه ) حاضر بود (و اقدامى نكرد؟) ابن جوزى گفت : آرى ، آن زن گفت: پس يكى از آن دو اشتباه بود!
ابن جوزى كه از جواب اين زن عاجز شده بود گفت : اى زن اگر تو بى اجازه شوهرت ازخانه بيرون آمدى ، لعنت خدا بر تو و اگر با اجازه او بوده ، لعنت خدا بر او. در اينهنگام كه آن زن ، ابن جوزى را درمانده ديد تير خلاص را به او زد و گفت :
عايشه كه به جنگ با على عليه السلام (از خانه ) خروج كرد آيا با اجازه (شوهرش )پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم بود؟
ابن جوزى چنان درمانده شده بود كه ساكت گرديد و جوابى نداد.(336)
مؤ لف گويد: و اين نيز تحقق ديگر از پيشگوئيهاى اميرالمؤمنين عليه السلام بود كهفرمود: هر كه بعد از من چنين ادعايى كند خداوند او را رسوا مى نمايد.

سلمان دريائى بى كران و مردى از اهل البيت عليهم السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و من مناسب مى دانم كه فهرستى از فضائل گسترده اين مرد بزرگ و ناشناخته و افتخارما ايرانيان و يار با وفاى حضرت امير عليه السلام را ذكر كنم .
او از آن سه نفرى است كه روايات مى گويد تنها آنها بعد از پيامبر برجا ماندند وديگران منحرف شدند. پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم فرمود: خداوند به مندستور داده كه چهار نفر را دوست داشته باشم سپس ‍ آنها را حضرت على و مقداد و ابوذر وسلمان فارسى معرفى كرد.
امام صادق عليه السلام در مورد سلمان فرمود: سلمان علماول و آخر را پيدا كرد و او دريائى بيكران است و او از مااهل بيت است .
در حديث ديگرى حضرت صادق عليه السلام فرمود: سلمان اسم اعظم را مى دانست . اوآنقدر در دانش و اسرار الهى عميق بود كه روايات مى گويد: اگر ابوذر آنچه دردل سلمان بود مى دانست او را مى كشت .
حسن بن منصور گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم : آيا سلمان محدث بود؟(از غيب با او صحبت مى شد) حضرت فرمود: آرى ، گفتم : چه كسى با او سخن مى گفت ؟فرمود: فرشته اى بزرگوار، عرض كردم : وقتى سلمان چنين باشد صاحب او (حضرتامير عليه السلام ) چه خواهد بود؟ حضرت فرمود: به كار خودتمشغول باش .
و جمله ((سلمان منا اهل البيت ؛ سلمان از ما خانواده است ))، در روايات بسيارىآمده است ، حضرت باقر عليه السلام فرمود: نگوئيد سلمان فارسى بگوئيد سلمانمحمدى او مردى از ما خاندان است .(337)

تاءسف سلمان در هنگام مرگ

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

هنگاميكه سلمان از دنيا مى رفت سعد بن ابى وقاص به عيادت او آمد، به او گفت : چگونهاى ؟ حالت چطور است ؟ سلمان گريست ، سعيد گفت : چرا گريه مى كنى ، پيامبر تا دممرگ از تو راضى بود، تو از كسانى هستى كه نزد حوض (كوثر) پيش حضرت مى روى(نه از آنها كه پيامبر صلى الله عليه وآله فرمود: عده اى از اصحاب مرا از حوض درومى كنند چون بعد از حضرت مرتكب خيانتهايى شده اند).
سلمان گفت : به خدا سوگند كه من به خاطر مرگ بى تابى نمى كنم و نه به خاطرغصه دنيا، گريه من از آن است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله فرمود و در روايتىگفت : پيامبر اكرم صلى الله عليه وآله با ما شرط كرد توشه شما از دنيا بايد بهاندازه بار مسافر باشد و من مى ترسم كه از اين مقدار بيشتر داشته باشم .
سعد گويد: من به اطراف او در اتاق نگاه كردم ديدم يك پارچ يا آفتابه و يك لگنبراى شستن لباس و يك كاسه يا ظرف پختن غذا بيشتر نبود.

عالم نصرانى با هدايت حضرت على عليه السلام مسلمان شد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

(338)
علامه مجلسى رضوان الله عليه از زيد و صعصعة و اصبغ بن نباته و ديگران روايتكرده است كه به اسقف (عالم بزرگ نصارى ) در سرزمين ديلم فارس خبر دادند كه مردىهست كه ناقوس را تفسير مى كند (منظورشان حضرت على عليه السلام بود).
اسقف گفت : مرا نزد او ببريد كه او را انزع بطين مردى تنومند كه موى جلوى سر اوريخته است خواهم يافت .
وقتى او را نزد حضرت آوردند يكصد و بيستسال از عمرش مى گذشت ، گفت : من صفت اين مرد را درانجيل ديده ام ، شهادت مى دهم كه او وصى پسر عموى خود است حضرت به او فرمود:براى ايمان آوردن آمده اى آيا مى خواهى رغبت تو را زياد كنم ؟ عرض كرد: آرى ، فرمود:لباس خود را درآور تا آن علامتى را كه ميان دو كتف توست به اصحاب نشان دهم .
اسقف با شنيدن اين سخن صدا زد: اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد عبده و رسوله ، آنگاهناله اى كرد و جان داد!
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: در اسلام اندكى زيست اما در جوار خداوند بسيارمتنعم شد. (339)

حضرت على عليه السلام منافق چاپلوس را رسوا كرد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

محمد حنفية فرزند حضرت على عليه السلام گويد:
اميرالمؤمنين با سلمان فارسى و عمار و صهيب و مقداد و ابوذر از بيرون مدينه برمىگشتند كه به عبدالله بن ابى سلول (منافق ) و ياران او رسيدند.
عبدالله به حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام گفت :
مرحبا به سرور بنى هاشم و وصى پيامبر خدا و برادر و داماد او و پدر دو سبط، همو كهاز مال و جان خود در راه او گذشت .
حضرت فرمود: واى بر تو اى پسر ابى تو منافقى و من به نفاق تو گواهى مى دهم !عبدالله گفت : آيا اينگونه با من سخن مى گوئى ؟ به خدا كه من ايمان دارم همانند تو واصحابت .
حضرت فرمود: مادرت به عزايت بنشيند، تو نيستى مگر منافق و چون ماجرا را به پيامبراكرم صلى الله عليه وآله خبر داد آيات او ل سوره بقره كه در مورد منافقين استنازل شد. (340)

آگاهى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از حقانيت ادعاى زن

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمار ياسر گويد: نزد مولاى خودم اميرالمؤمنين عليه السلام بودم كه سر و صداىعظيمى (مسجد) جامع كوفه را فرا گرفت . حضرت به من فرمود: اى عمار ذوالفقار آنكوتاه كننده عمرها را بياور!
عمار گويد: آوردم ، حضرت فرمود: اى عمار برو بيرون و آن مرد را از ستم به زنبازدار، اگر بس كرد وگرنه با ذوالفقار جلو او را مى گيرم .
عمار گويد: بيرون آمدم ، مرد و زنى را ديدم كه با هم نزاع مى كردند، مرد افسار شتر راگرفته ، هر كدام مى گويد اين شتر، مال من است .
به آن مرد گفتم : اميرالمؤمنين تو را از ستم به اين زن نهى مى كند.
مرد (گستاخ ) گفت : على به كار خود مشغول باشد و برود دستش را از خونهاى مسلمانانكه در بصره كشته است بشويد! او مى خواهد شتر مرا بگيرد و به اين زن دروغگو بدهد!
عمار گويد: برگشتم تا به مولاى خودم خبر دهم ، ناگاه ديدم حضرت خارج شد و آثارخشم در صورتش نمايان بود، به آن مرد فرمود: واى بر تو، شتر اين زن را رها كن ،مرد گفت : شتر مال من است .
حضرت فرمود: اى ملعون دروغ مى گوئى ، مرد گفت : چه كسى به نفع زن شهادت مىدهد؟ فرمود: شاهدى كه هيچيك از اهل كوفه آن را تكذيب نمى كند! مرد گفت : اگر شاهدىراستگو شهادت دهد شتر را به زن مى دهم ، حضرت فرمود: اى شتر بگو مالك تو كيست ؟ناگاه شتر با زبانى گويا گفت : يا اميرالمؤمنين سلام بر تو، نوزدهسال است كه اين زن مالك من است ! حضرت به زن فرمود: شترت را بگير. الحديث(341)

چنان داورى كنم كه قبل از من هيچكس جز حضرت داود نكرده باشد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين روزى به مسجد آمد، جوانى را ديد كه مى گريد و مردممشغول آرام كردن وى هستند، حضرت فرمود: براى چه مى گريى ؟ گفت :
يا اميرالمؤمنين شريح قاضى به ضرر من قضاوتى كرده كه نمى دانم چيست ؟ سپس ادامهداد: اين چند نفر اشاره به عده اى كه آنجا بودند كرد - با پدرم به سفر رفتند، اينهاآمدند ولى پدرم نيامد، پرسيدم پدرم چه شد؟ گفتند: او مرد، گفتم :مال او چه شد؟ گفتند: پدرت مالى باقى نگذارده است . من آنها را نزد شريح قاضىبردم ، او آنها را قسم داد، ولى من مى دانم كه پدرم وقتى به سفر مى رفتاموال بسيارى همراه داشت .
حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: برويد نزد شريح ، همگى نزد شريح آمدند.
حضرت فرمود: اى شريح ميان اينها چگونه قضاوت كردى ؟
شريح گفت : يا اميرالمؤمنين اين جوان ادعائى نسبت به اين افراد داشت كه مدعى است اينهابا پدر او به سفر رفته اند ولى پدرش برنگشته است من از اينهاسئوال كردم نگفتند: پدرش مرده است ، از مال او پرسيدم ، گفتند: مالى باقى نگذارد.
به جوان گفتم : آيا بر ادعاى خودت شاهدى دارى ؟ گفت : نه ، من نيز (طبق قانون قضاوت) اينها را قسم دادم ، اينها نيز قسم خوردند.
اميرالمؤمنين (كه بر اسرار و غيبت آگاهى دارد) فرمود: هيهات (هرگز) اى شريح آيااينگونه داورى مى كنى ؟ شريح گفت : پس چگونه ؟ فرمود: به خدا سوگند در مياناينان چنان داورى كنم كه هيچكس قبل از من جز داود پيامبر صلى الله عليه وآله چنين نكردهباشد! سپس به قنبر فرمود: اى قنبر ماءمورين شرطة الخميس (342) را صدا بزن ،آمدند، حضرت به هر كدام از آن متهمين يكنفر ماءمور گماشت ، آنگاه به صورت آنها نگاهنموده فرمود: چه مى گوئيد؟ آيا مى پنداريد من نمى دانم با پدر جوان چه كرده ايد؟اگر چنين باشد من نادان خواهم بود! سپس فرمود: صورت اينها را بپوشانيد و از هم جداكنيد، هر كدام را با صورتهاى پوشيده همراه با ماءمورى كنار يكى از اسطوانه ها قراردادند.
حضرت امير عليه السلام به نويسنده (منشى ) خود به نام عبدالله بن ابى رافع فرمود:صحيفه و دواتى بياور (تا اقرار اين گروه را بنويسيد) اميرالمؤمنين در جايگاه داورىنشست و مردم اطراف حضرت نشستند، حضرت فرمود: وقتى من تكبير گفتم شما نيز تكبيربگوئيد.
آنگاه فرمود تا يكى از آنها را آوردند و مقابل حضرت نشاندند و صورتش ‍ را بازكردند، حضرت به نويسنده خود فرمود: اعترافات او را بنويس ، آنگاه حضرت به آنمرد فرمود: آن هنگام كه با اين جوان حركت كرديد چه روزى بود؟ مرد گفت : در فلان روز،فرمود: در چه ماهى ؟ گفت : فلان ماه ، فرمود: چه سالى ؟ گفت : فلانسال ، فرمود: وقتى پدر اين جوان مرد شما در چه منطقه اى بوديد؟ گفت : در فلان منطقه، فرمود: در خانه چه كسى فوت كرد؟ گفت :منزل فلان بن فلان فرمود: بيمارى او چه بود؟ گفت : فلان بيمارى ، فرمود: چند روزبيمارى او طول كشيد؟: گفت : فلان مقدار، فرمود: در چه روزى مرد، چه كسى او راغسل داد و كفن كرد و چه كفنى بر او پوشاندند؟ چه كسى بر او نماز خواند، چه كسى اورا داخل قبر كرد؟
پس از پايان بازجوئى ، حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام تكبير گفت ، تمامى مردم نيزتكبير گفتند. در اين هنگام ديگر دوستان او به ترديد افتادند و يقين كردند كه رفيق آنهااقرار كرده است ، حضرت دستور داد تا اين مرد را به زندان برده و فرمود تا نفر بعدىرا بياورند، او را مقابل خويش نشاند، صورتش را باز كرد سپس فرمود: هرگز، آيا شمامى پنداريد كه من از كار شما آگاه نيستم .
آن مرد گفت : يا اميرالمؤمنين ، من يكى از اينها هستم و با كشتن او موافق نبودم و حقيقت راگفت ، آنگاه يكى يكى ديگران نيز آمدند و بهقتل و ربودن مال مقتول اقرار كردند، آنگاه حضرت آن نفراول را نيز دوباره احضار كرد او نيز اقرار كرد و حضرت آنها را مجبور به پرداختمال و تن دادن به كيفر نمود.

قضاوت عجيب حضرت داود عليه السلام

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

ادامه : در اين هنگام شريح گفت : يا اميرالمؤمنين قضاوت حضرت داود چگونه بود؟
حضرت فرمود: داود پيامبر از كنار نوجوانانى كه بازى مى كردند عبور كرد، شنيد كهبچه ها يكى از رفيقهاى خود را به نام مات الدين (دين مرد) صدا مى زنند و جوانى پاسخمى دهد.
حضرت به آن جوان فرمود: اسم تو چيست ؟ گفت : مات الدين ، فرمود: چه كسى اين اسمرا براى تو گذارده ؟ گفت : مادرم ، حضرت داود نزد مادر جوان رفته فرمود: اى بانو ناماين پسرت چيست ؟ گفت : مات الدين ! فرمود: چه كسى اين نام را بر او نهاده است ؟ گفت :پدرش ، فرمود: جريانش چيست ؟
زن گفت : پدرش با عده اى به سفر رفت ، آن موقع من به اين نوجوان باردار بودم آنعده آمدند ولى شوهرم نيامد، سراغ شوهرم را گرفتم گفتند: او مرد، گفتم :اموال او چه شد؟ گفتند: چيزى باقى نگذارد؟ گفتم : آيا وصيتى كرد؟ گفتند: آرى ، وصيتكرد كه وقتى شما زايمان كردى نام فرزندش را خواه پسر باشد يا دختر مات الدينبگذارى ! من نيز چنين كردم .
حضرت داود فرمود: آن گروه را مى شناسى ؟ گفت : آرى ، فرمود: زنده اند يا مرده ؟ گفت: زنده اند، فرمود: بيا با هم نزد آنها برويم ، آنگاه آنها را از منزلها بيرون آورد وهمانند همين حكمى كه من كردم قضاوت كرد و به زن فرمود: نام پسرت را عاش الدين (دينزنده شد) بگذار الحديث . (343)

آگاهى فوق العاده و داورى عجيب

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

جوانى نزد عمر آمد و ادعا كرد كه پدرش در شهر كوفه از دنيا رفته است و او آن موقعطفلى شير خوار در مدينه بوده است و اكنون ارث پدر را مطالبه مى كرد، عمر فريادىبر سر او كشيد و او را دور كرد. (344)
جوان به دادخواهى برخواست و از حضرت على عليه السلام دادرسى نمود، حضرتفرمود: او را به مسجد جامع بياوريد تا جريان را روشن كنم ، جوان را آوردند و حضرتجريان را از او پرسيد و او داستان را گفت .
حضرت فرمود: من اكنون قضاوتى مى كنم در ميان شما كه خداوند بر فراز هفت آسمانداورى نموده و هيچ كس اين گونه داورى نكند مگر آنكه خداوند او را براى دانش خويشپسنديده باشد.
آنگاه فرمان داد تا ابزارى همانند بيل آورده سپس فرمود: برويم نزد قبر پدر اين بچه ،همگى حركت كردند، حضرت فرمود: قبر را حفر كنيد و يكى از استخوانهاى سينه او رادرآوريد، آن استخوان را به دست جوان داد و فرمود: آن را بو كن ، همينكه جوان آن رابوئيد، خون از بينى او روان شد، حضرت فرمود: اين جوان فرزند اوست !
عمر گفت : به خاطر جريان خون ، مال را به اوتحويل مى دهى ؟ حضرت فرمود او از تو و همه مردم بهمال سزاوارتر است .
سپس به حاضرين فرمود: شما نيز اين استخوان را بو كنيد، همگى بو كردند، از بينىهيچكدام خونى نيامد، آنگاه حضرت به جوان فرمود:
تا دوباره استخوان را بو كند، همينكه بو كرد دوباره خون بسيارى از او جارى شد،حضرت فرمود: اين مرد پدر اوست و مال را به اوتحويل داد سپس فرمود: به خدا سوگند من دروغ نگفتم و به من نيز دروغ نگفته اند.(345)

آگاهى حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام از اهداف فرستاده طلحه و زبير و سخنانآن دو

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

امام صادق عليه السلام فرمود: طلحة و زبير مردى از طايفه عبدالقيس به نام خداش رانزد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام فرستادند و به او سفارش كردند ما تو را نزدمردى مى فرستيم كه او و خاندانش را از دير زمان به جادوگرى و كهانت مى شناسيم .
در ميان اطرافيان ما تو از خود ما هم بيشتر مورد اعتمادى كه از او نپذيرى و با او مخاصمهكنى تا حقيقت بر تو معلوم گردد و بدان كه ادعاى او از همه مردم بيشتر است ، مبادا ادعاىاو به تو شكستى وارد كند. و از جمله راههائى كه او مردم را با آنگول مى زند، غذا و نوشيدنى و عسل و روغن و اينكه با كسى خلوت كند مى باشد، مبادانزد او غذائى بخورى و چيزى بياشامى ، بهعسل و روغن او دست مزن و با او در خلوت منشين ، از همه اينها بر حذر باش و به يارىخداوند حركت كن وقتى چشمت به او افتاد، آيه سخرة را بخوان و از نيرنگ او و نيرنگشيطان به خدا پناه بر، وقتى پيش او نشستى تمام نگاهت را به او متوجه مكن و با او انسمگير. آنگاه به او بگو: همانا دو برادر دينى و دو پسر عموى نسبى تو، تو را سوگندمى دهند كه رشته فاميلى را قطع نكن و مى گويند: مگر تو نمى دانى كه ما از روزى كهخداوند محمد صلى الله عليه وآله را قبض روح كرد، به خاطر تو مردم را رها كرديم و بافاميل خود مخالفت نموديم ، اكنون كه تو به كمترين مقامى رسيدى احترام ما را تباه كردىو اميد ما را بريدى ، و اينك با وجود دورى ما از تو و وسعت شهرهاى حكومت تو، پى بهتوان ما در برابر خود بردى (كه چگونه بر عليه تو لشگركشى كرده برخى شهرهارا متصرف شديم ).
كسى كه تو را از ما و پيوند ما منصرف مى كند سودش براى تو از ما كمتر و دفاعش ازتو نسبت به ما سست تر است (ما از افرادى مانند عمار و ابن عباس و مالك اشتر براى توسودمندتريم ) صبح براى آنكه چشم دارد آشكار است (حق روشن است ).
به ما خبر رسيده كه تو هتك حرمت ما را كرده بر ما نفرين نموده اى ، چه باعث اين كار شدهاست ؟ ما تو را شجاع ترين پهلوان عرب مى دانستيم (نفرين كار مردم ترسو است نهشجاع ) تو مدام ما را نفرين مى كنى آيا مى پندارى كه اين كار تو ما را شكست مى دهد؟
فرستاده آنها پس از گرفتن پيام نزد حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام آمد و آنچه به اودستور داده بودند به كار بست ، وقتى حضرت على عليه السلام او را ديد كه با خودسخنى را زمزمه مى كند آيه سخره را مى خواند حضرت خنديد و فرمود: اى برادر عبدقيسبيا اينجا و به مكانى نزديك خود اشاره فرمود:
خداش گفت : جا وسيع است (همين جا خوب است ) مى خواهم پيغامى را به شما برسانم .
حضرت فرمود: اولچيزى بخور و بياشام ، لباس (سفر) را درآور و روغنى (بر موهايت )بمال ، بعدا پيام خود را برسان ، آنگاه به قنبر فرمود: اى قنبر برخيز و او راپذيرائى كن .
خداش گفت : من به آنچه گفتى نياز ندارم ! حضرت فرمود: مى خواهم با تو تنها باشم ؟خداش گفت : هر رازى نزد من آشكار است ! (سخن محرمانه ندارم ) حضرت فرمود: تو را بهآن خدائيكه از تو به خودت نزديك تر است و ميان تو ودل تو مانع مى شود و خيانت چشمها و راز سينه ها را مى داند: آيا زبير آنچه را من به توپيشنهاد كردم (خوردن و آشاميدن و...) به تو سفارش نكرده ؟ گفت : خدايا چنين است ،حضرت فرمود: اگر بعد از آنچه از تو خواستم (يعنى بعد از آن سوگندهاى شديد) حقرا كتمان مى كردى ديگر چشم بر هم نمى زدى (سريعا هلاك مى شدى ). تو را به خداسوگند آيا او به تو چيزى ياد نداد كه وقتى نزد من آمدى آن را بخوانى ؟ خداش گفت :خدايا چنين است ، حضرت فرمود: آيه سخره بود؟ گفت : آرى ، فرمود: بخوان آن را، اوخواند و حضرت آيه را تكرار مى كرد و هر جا غلط مى خواند اصلاح مى فرمود تا آنكههفتاد بار آن را خواند!
آن مرد گفت : چرا اميرالمؤمنين عليه السلام دستور مى دهد كه اين آيه هفتاد بار تكرارشود؟ حضرت على عليه السلام فرمود: آيا احساس مى كنى كه دلت آرام شد؟ گفت :سوگند به آنكه جانم در دست اوست آرى . حضرت فرمود: آن دو نفر به تو چه گفتند:(پيامشان را بگو) خداش پيام را بيان كرد، حضرت فرمود: به آن دو بگو: سخن خود شمابراى استدلال عليه شما كافيست ولى خداوند گروه ستمكاران را هدايت نمى كند. شماگمان مى كنيد كه برادر دينى و پسر عموى نسبى من هستيد، نسب را منكر نيستم (در جد اعلاشريك هستيم ) گر چه هر فاميلى گسسته است جز آنكه خداوند با اسلام پيوند زده است .
اما اينكه گفتيد: برادر دينى من هستيد، اگر راست مى گوئيد شما با كارهائى كه نسبتبه برادر دينى خود كرديد با كتاب خدا مخالفت نموده و نافرمانى او را كرده ايد(شورش بر حاكم عدل گناه است ) و اگر راستگو نيستيد (در ادعاى برادرى با من ) با اينادعا افترا بسته و دروغ گفته ايد (در هر دو صورت گنه كار هستيد) و اما مخالف شما بامردم بعد از رحلت پيامبر صلى الله عليه وآله پس اين كار اگر به خاطر حق بود، آنكار حق را با اين مخالفتى كه با من كرديد شكستيد و از بين برديد.
و اگر از روى (اهداف ) باطل با مردم (حكومت ناحق ) مخالفت مى كرديد گناه آنباطل با گناه تازه اى كه كرده ايد گريبانگير شماست (مرتكب دو گناه هستيد) اينهاگذشته از اينكه مخالفت شما با مردم (حكومت ناحق ) جز براى طمع دنيا نبوده است ، آنچهگفتم سخن خود شما بود كه گفتيد اميد ما را قطع كردى و ما را نااميد كردى (يعنى اينسخن شما نشان مى دهد شما طمع دنيوى داشتيد) و خدا را شكر كه بر من عيب دينىنگرفتيد. مانع من از پيوند با شما همان است كه شما را از حق برگردانيد و وادار كرد تا(بيعت ) حق را از گردن خود دور كنيد همچنانكه چهار پاى سركش افسار خود را پاره مىكند، و خداست پروردگار من كه با او چيزى شريك نسازم ، پس سخن از سود كمتر و دفاعسست تر نكنيد كه شايسته نام شرك خواهيد بود.
اما اينكه گفتيد: من شجاع ترين پهلوانان عربم و شما از لعنت و نفرين من گريزانيد،بدانيد كه هر مقامى مناسب كارى است (گاهى وقت دعاست و گاهى هنگام جنگ ) آنگاه كه نيزهها از هر سو به جنبش آيد و يالهاى اسبها پريشان شود و ششهاى شما در درون شما (ازترس ) باد كند، آنجاست كه خداوند مرا با دلى قوى كارگزارى كند.
و اما اينكه از نفرين من ناراحتيد، شما نبايد از نفرين مردى كه به پندار شما جادوگر و ازطايفه جادوگران است بى تابى كنيد!
آنگاه حضرت بر آن دو نفرين نموده گفت :
خدايا زبير را به بدترين وضع بكش و خونش را در گمراهى بريز و طلحة راذليل كن و بدتر از آن را در آخرت براى آن دو ذخيره ساز، آن دو به من ستم كردند وتهمت زدند (و نسبت جادوگرى و كشتن عثمان را به من دادند) و گواهى خود را پنهان كردندو نسبت به من از تو و پيامبر صلى الله عليه وآله نافرمانى كردند، سپس به خداشفرمود: بگو آمين ، خداش ‍ گفت : آمين ! در اين موقع خداش (به خود آمد) و با خود گفت : بهخدا مردى را كه اشتباهش از تو روشن تر باشد نديدم ، مردى كه پيامى را مى رساند كهپاره اى از آن پاره ديگر را ابطال مى كند و خداوند جاى صحيحى در آن نگذارده ، من نزدخداوند از آن دو بيزارى مى جويم .
حضرت على عليه السلام فرمود: برو نزد طلحة و زبير و كلام را به آنها برسان ،خداش گفت : نه به خدا سوگند، من نمى روم مگر اينكه دعا كنى خداوند مرا هر چه زودتربه سوى شما برگرداند و مرا به رضاى خود در مورد شما موفق گرداند، حضرتاميرالمؤمنين عليه السلام دعا كرد، آن مرد رفت و ديرى نگذشت كه برگشت و در جنگجمل در ركاب حضرت كشته شد، خدايش رحمت كند. (346)

next page

fehrest page

back page