بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب پیشگوئیهای امیر المؤمنین علیه السلام, سید محمد نجفى یزدى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     AMIR0001 -
     AMIR0002 -
     AMIR0003 -
     AMIR0004 -
     AMIR0005 -
     AMIR0006 -
     AMIR0007 -
     AMIR0008 -
     AMIR0009 -
     AMIR0010 -
     AMIR0011 -
     AMIR0012 -
     AMIR0013 -
     AMIR0014 -
     AMIR0015 -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

خبر دادن حضرت به قيام ابومسلم خراسانى و پيروزى او

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در جنگ صفين ، ناگاه لشكر شام ، ميمنه لشكر عراق را فرارى داد، مالك اشتر سردارلشكر حضرت امير عليه السّلام در تلاش براى جلوگيرى از متلاشى شدن سپاه ،سربازان را با فرياد به بازگشت و ادامه جنگ فرا مى خواند.
در اين ميان مالك اشتر شنيد كه حضرت مى فرمود:اى ابومسلم بگير ايشان را! حضرتسه بار اين جمله را تكرار نمود.
مالك كه به منظور حضرت پى نبرده بود خيال كرد منظور حضرت ابومسلم خولانى ازسپاهيان شام است ، به همين جهت به حضرت عرض ‍ كرد: آيا ابومسلم با لشكر شام نيست ؟
حضرت فرمود: منظورم ابومسلم خولانى كه در سپاه شام است نيست ، بلكه مقصود من مردىاست كه از ناحيه مشرق ظهور كند و خداوند به وسيله اواهل شام را هلاك گرداند و حكومت را از ايشان بستاند. (176)
و باز در طى نامه اى كه به معاويه فرستاده فرمود: از طرف خراسان پرچمهاى سياهظاهر مى شود و حكومت بنى اميه را برمى اندازد (177)

مختصرى از جريان قيام ابومسلم خراسانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

و حوادث همانگونه شد كه حضرت خبر داده بود، زيرا ابومسلم خراسانى به طرفدارىاز ابراهيم بن محمد بن على بن عبدالله بن عباس و امامت او پرداخت ، در خراسان كار او بالاگرفت ، و لباس سياه را شعار خود قرار داد و به سپاه خود دستور تا جامه سياهبپوشند و پرچم سياه بردارند و در رمضان سال 129 هجرى به عنوان سردار لشكرابراهيم عباسى قيام كرد و سرانجام پس از پيروزيهاى مكرر و آزادسازى مناطق بسيارسرانجام لشكر بنى اميه شكست خورده و آخرين آنها يعنى مروان حمار كشته شد، گويندپس از كشته شدن ، زبان او را قطع كردند و دور انداختند، گربه اى پيدا شد و زبانمروان را خورد و از عجائب روزگار آنكه قبل از اين به دستور مروان زبان يكى از خادمينخود را كه سخن چينى كرده بود بريدند و همين گربه زبان او را خورده بود!!
ابراهيم مذكور قبلا به دستور مروان دستگير شده بود و چندى در حران زندانى شد و چوناز رهائى ماءيوس گرديد، و در وصيت نامه اى خلافت را براى برادر خود عبدالله سفاحقرار داد و نزد شخصى امانت نهاد، و سرانجام به دستور مروان سر او را در كيسه اى ازآهك كردند، مدتى دست و پا زد و جان داد، و چون مروان به دست ابومسلم كشته شد برادراو عبدالله سفاح به خلافت رسيد، و به اين ترتيب درسال 132 هجرى حكومت بنى اميه منقرض و حكومت بنى عباس آغاز شد.

سرانجام فجيع و عبرت آميز ابومسلم خراسانى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اما ابومسلم خراسانى او مردى بسيار خونريز بود به گونه اى كه تعداد كشته شده هاىبه دست او را در جريان قيام كه با شكنجه كشته بود تا صدها هزار نفر شمارش كردهاند.
ابومسلم با اينكه در زمان سفاح ، اقدام به قتل ابوسلمة اولين وزير بنى عباس كرده بوداما چون حقى عظيم بر دولت بنى عباس داشت ، سفاح با او كارى نداشت ، بلكه او رااحترام مى كرد، تا اينكه سرانجام در 25 شعبانسال 137 به دستور منصور عباسى كشته شد، زيرا ميان آنها كدورتى پديد آمد، گويندابومسلم مدعى خلافت بود و بعد از مكاتبات بسيارى كه ميان آن دو رد وبدل شد، سرانجام ابومسلم به ديدار منصور شتافت ، منصور دست به حيله زد و دستور دادمردم به استقبال او روند، استقبال خوبى از او بهعمل آمد، ابومسلم به نزد منصور آمد و دست او را بوسيد.
منصور به او اجازه داد مرخص شود و سه روز استراحت كند و نظافت نمايد، فردا مردىبنام عثمان بن نهيك و چهار نفر از نگهبانان را خواسته گفت : هرگاه من در كف دست خود رابه هم زدم ، خارج شويد و ابومسلم را بكشيد.
وقتى ابومسلم به نزد منصور شتافت ، منصور شروع كرد راجع به برخى كارهاىگذشته وى اعتراض كردن و در هر مورد ابومسلم توضيح مى داد، وقتى سرزنش منصورطولانى شد، ابومسلم گفت : اينگونه نبايد با من صحبت شود بعد از آنهمه سختيها وكارهائى كه من كردم و سوابقى كه (براى حكومت بنى عباس ) دارم .
منصور در حالى كه خشمگين بود گفت : اى پسر زن خبيث ، اگر به جاى تو كنيزى بودكافى بود، تو در سايه دولت ما فعاليت كردى ، اگر كار دست تو بود، قدرت هيچاقدامى نداشتى .
ابومسلم به عنوان كرنش دست منصور را بوسيد و عذرخواهى كرد، منصور گفت : همانندامروز نديدم ، به خدا كه اين كار تو فقط خشم مرا افزون كرد.
ابومسلم گفت : اين سخن را رها كن من جز از خدا نمى ترسم ، منصور از اين سخن برآشفت واو را بدگوئى كرد و دست بر هم زد، نگهبانان بر او حمله كردند، ابومسلم گفت : اى اميرمؤمنان مرا براى (دفاع در مقابل ) دشمنت نگه دار، منصور گفت : خدا مرا در آن زمان نگهندارد، آيا دشمنى دشمن تر از تو براى من هست ؟ آنگاه نگهبانان در حالى كه ابومسلمفرياد مى زد، العفو، او را كشتند. منصور گفت : آيا الآن كه شمشيرها تو را در برگرفتهتقاضاى عفو دارى ؟ (178)
گويند: ابومسلم مى گفت : سرگذشت من با عباسيان همانند مردى صالح است كه استخوانشيرى ديد، دعا كرد تا خداوند او را زنده كند، چون شير زنده شد گفت :
تو بر من حق بزرگى دارى ولى مصلحت آن است كه تو را بكشم زيرا تو مردى مستجابالدعوة هستى ، شايد دوباره دعا كنى تا خداوند مرا بميراند يا شيرى قوى تر بيافريندو سبب ضرر من شود.
اكنون كه عباسيان به سبب من قوى شدند، مصلحت ايشان در كشتن من است . گويند: ابومسلمدر سرزمين عرفات دعا مى كرد و مى گفت : خدايا از گناهى توبه مى كنم كه گمان ندارممرا بيامرزى ، به او گفتند: آيا بر خداوند سخت است آمرزش آن ؟ گفت : من لباس ستمىرا بافته ام كه تا دولت بنى العباس برجاست ادامه دارد، چه بسيار فرياد مظلومى كهچون زير بار ستم قرار گيرد مرا لعنت خواهد كرد، آيا مردى كه اين همه دشمن دارد چگونهآمرزيده مى شود؟(179)

ابومسلم طرفدار اهل البيت عليهم السلام نبود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

صاحب حديقة الشيعة گويد: ابومسلم از هنگام قيام تا زمانى كه كشته شد ششصد هزارنفر را كشته بود به جز آنها كه در صحنه هاى جنگ كشته بود، در زمان سردارى اوبسيارى از شيعيان به قتل رسيدند، به دستور او نبيره جعفر طيار را كشتند، ابوسلمهخلال را به خاطر نامه اى كه به امام صادق عليهم السلام نوشته بود دستور داد تاكشتند.
سليمان كثير را به واسطه آنكه به اولاد اميرالمؤ مين عليهم السلامتمايل داشت به دست خود به قتل رسانيد، نبيره امام سجاد را نيز كشت و اخبار در مذمت اوبسيار است . سپس روايتى را از احمدبن محمدبن عيسىنقل مى كند كه گويد نزد حضرت رضاعليه السلام با عده اى از اصحاب حضرت نشستهبودم كه محمدبن ابى عمير وارد شد، سلام كرد و نشست سپس گفت :
اى پسر پيامبر، خداوند مرا فداى تو گرداند نظر شما در مورد ابومسلم مروزى كه درزمان مروان قيام كرد چيست ؟
حضرت فرمود: نام او در دفترى است كه نام دشمنان ما، بنى اميه و ديگران در آن است .راوى پرسيد: گروهى از مخالفين مى گويند او از شيعيان شماست ، حضرت فرمود: دروغمى گويند و گناه مى كنند خداوند ايشان را لعنت كند، ابومسلم نسبت به ما و شيعيان ما بهشدت عناد و دشمنى داشت ، هر كه او را دوست دارد ما را دشمن داشته و هر كه از اوقبول كند بر ما رد كرده است ، هر كه او را مدح كند ما را بدگوئى كرده است ، اى پسرابى عمير هر كه مى خواهد از شيعيان ما باشد بايد از او بيزارى جويد و هر كه از اوبيزارى نجويد از ما نيست و ما از او در دنيا و آخرت بيزاريم . (180)

او نمى ميرد تا فرمانرواى امت شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السلام در جنگ صفين در ميان لشكر خود متوجه غوغائى شد، مردم به جنبوجوش آمده بودند، حضرت از علت آن سؤ ال نمود، گفتند: معاويه كشته شده است . حضرتفرمود: نه ، قسم به آنكه جانم به دست (قدرت ) اوست او نمى ميرد تا اينكه امير اين امتشود و همه با او بيعت كنند.
عرض كردند: (اكنون كه مى دانيد او پيروز خواهد شد) چرا با او مى جنگيد؟ فرمود: تاعذرى باشد ميان من خداوند (يعنى انجام وظيفه و اتمام حجت بر مردم و روشن شدن حق راباطل و طرفداران آن دو).
در روايت ديگرى سوارى از شام خبر مرگ معاويه را آورد، او را نه نزد حضرت آوردند،حضرت فرمود: آيا خودت شاهد مرگ معاويه بودى ؟ باكمال تعجب گفت : آرى خاك هم بر او ريختيم ! حضرت فرمود:
دروغ مى گويد، گفتند: از كجا فهميديد كه دروغ مى گويد؟ فرمود: او نمى ميرد تااينكه چنين و چنان كند و مقدارى از كارهاى معاويه را حضرت بيان كرد، گفتند: پس چرا بااو مى جنگيد؟ فرمود: براى (اتمام ) حجّت . (181)

معاويه نمى ميرد تا آنكه صليب برگردن آويزد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

علامه مجلسى قدس سرّه روايت كند كه اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: پسر هند (يعنىمعاويه ) نمى ميرد تا اينكه صليب برگردن خود آويزان كند و همچنان شد كه حضرتفرموده بود.
علامه مجلسى ره سپس از مناقب نقل مى فرمايد كه : اين روايت را احنف بن قيس و ابن شهابزهرى و اعثم كوفى و ابوحيان و ابوالثلاج نيزنقل كرده اند. (182)
صاحب حديقة الشيعة از كتاب مصابيح نقل كرده است كه پيامبر اكرم عليهم السلام فرمود:((يموت معاوية على غير ملتى ؛ معاويه مى ميرد بر دينى غير از دين من .))
احنف بن قيس گويد: من وقتى از اميرالمؤمنين عليه السلام شنيدم كه مى فرمود: معاويه بردين اسلام نخواهد مرد، در دلم اين امر مى خليد كه اين مساءله چگونه خواهد بود؟ تا آنكهبه حسب اتفاق به شام رفتم ، شنيدم كه معاويه رنجور است ، رفتم به عيادت او، ديدمروى به ديوار خوابيده است ، به سينه او دست زدم ، دستم به بتى خورد كه در گردنآويخته بود.
معاويه متوجه من شد وقتى مرا گريان ديد گفت : (چرا گريه مى كنى ) من امروز حالمبهتر است ، گفتم : گريه من به اين جهت است كه از على بن ابى طالب شنيدم مى فرمود:معاويه در حالى مى ميرد كه بت در گردن اوست .
معاويه گفت : دكتر به من دستور داده و به من گفته است اين بت نيست ، در گردن خودبياويز كه برايت سودمند است ، احنف گويد: از نزد معاويه بيرون آمدم هنوز به خانهنرسيده بودم كه آوازه مرگ معاويه از هر طرف بلند شد قاضى القضااهل سنت نيز گفته است : معاويه در حالى مرد كه از بت توقع شفاعت داشت و ديگرى از آنهابنام ماءمونى در كتاب خود، حديث آويزان كردن بت را در هنگام مرگ توسط معاويه ، مورداتفاق دانسته است .(183)

با اين سستى پس از من به ذلت همگانى مى رسيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردم كوفه و عراق بعد از جريان صفين و حكمين ، نسبت به جنگ به خاطر خسارات وتلفات سنگينى كه به آنها وارد آمده بود از جنگ رويگردان شدند و سستى و زبونى ودنياطلبى را پيش گرفتند و هر چه حضرت امير عليه السّلام آنها را به جنگ با معاويه وسركوب او تشويق مى نمودند تاءثيرى نداشت مگر براى اندكى ، به همين جهت است كهحضرتش از مردم كوفه به سختى گلايه نمود و آنها را از عاقبت اين سستى بر حذر داشت.
در يكى از سخنان خويش فرمود: با كدام رهبر بعد از من خواهيد جنگيد، از كدام خانه بعد ازخانه خود دفاع مى كنيد؟ بدانيد كه شما (با اين سستى ) بعد از من به ذلت همگانى مبتلاشده و با شمشير برنده و روش ‍ زشت مواجه مى شويد، به گونه اى كه ستمگران ايناعمال را بعنوان يك سنت (طولانى ) اجرا خواهند نمود.(184)
و تاريخ نشان داد كه شيعيان عراق بعد از حضرت دچار چه سختيها و شكنجه هاى دردناكگرديدند.

معاويه پيروز مى شود، حجاج ستمگر بر شما مسلط مى شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

معاويه پس از نبرد صفين و جريان حكمين ، شروع نمود بهقتل و غارت در بلاد اسلامى و مناطق تحت نفوذ حضرت امير عليه السّلام ، سرداران سپاهخود را براى غارت به شهرها بسيج مى كرد، آنها مى رفتند و بر سر راه خود،
انسانهاى مظلوم را مى كشتند اموال را غارت و يا نابود كرده ، شهر و روستاها را در آتشمى كشيدند.
يكى از همين جنايتكاران ، بسر بن ابى ارطاة است كه در تاريخ در مورد جنايات او بسيارنوشته اند، وقتى بسر بن ابى ارطاة به من حمله كرد و آنجا را تصرف كرده و حاكمحضرت امير عليه السّلام را اخراج نمود و جنايات متعددى در مكه و مدينه انجام شد،حضرت امير عليهم السلام براى خطابه ايستاد و پس از حمد و ثناى الهى و درود برپيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله فرمود: همانا بسربن ابى ارطاة بر يمن مسلّط شد، بهخدا قسم نمى بينم اين گروه را مگر اينكه به زودى به آنچه در دست شماست (حكومتاسلامى ) پيروز مى شوند، اين پيروزى نه به جهت اين است كه حق با آنهاست بلكهبخاطر اطاعت و استقامت اين گروه است از صاحب (رهبر) خودشان و درمقابل نافرمانى شماست با من ، كمك آنها و دريغ شما، آباد كردن شهرهايشان و خرابنمودن شما. (يعنى اگر طرفداران حق سستى كنند،باطل بر آنها چيره مى شود و يا حيف كه اطاعت و استقامتاهل باطل از اطاعت و استقامت طرفداران حق بيشتر باشد).
به خدا قسم اى اهل كوفه دوست دارم شما را معاوضه كنم (با سپاه شام ) معاوضه اى مانندمعاوضه ده دينار به يك دينار، سپس حضرت دست خود را بلند نموده گفت :
خدايا من سبب رنجش اينها شده ام (من اينها را از كثرت اصرار و دعوت به حقملول كرده ام ) اينها نيز مرا ملول كرده اند، من از ايشان به ستوه آمدم و ايشان نيز از من بهستوه آمدند (هر دو طرف از هم رنجيده شديم ) خدايا براى من بهتر از ايشان نصيب نما وبراى آنها بدتر از من مقرر نما.
بار الها تعجيل فرما در (عذاب ) اينها به واسطه جوان ثقفى ، آن مرد متكبر كه(اموال را) حيف و ميل كند، ميوه هاى ايشان را بخورد و لباسشان را بپوشد (بر تمامىدارائى آنها مسلّط شود) واى بر شما از آن احكام جاهليت ، او از نيكوكار شما نمى پذيرد واز گنهكار نگذرد. كسى كه اين سخنان را گزارش نموده گويد: وقتى حضرت اين سخنانرا مى فرمود هنوز حجاج (همان جوان خونريز ثقفى ) متولد نشده بود.(185)
مؤ لف گويد: چقدر غم و غصه و ناراحتى دردل حضرت اميرعليهم السلام جمع شده بود كه اينگونه بر مردم كوفه نفرين نمود، وهمچنانكه بعدا خواهيم ديد، سخنان حضرت به حقيقت پيوست و مردم عراق مبتلا به حاكمانستمگر مخصوصا جوان ثقفى يعنى حجاج شدند.

پيشگوئيهاى حضرت در مورد معاويه و حجاج و عمربن عبدالعزيز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

محدث قمى روايت كند كه اميرالمؤمنين عليهم السلام بهاهل كوفه فرمود:
سوگند به آنكه دانه را شكافت و جاندران را آفريد، در پشت سر شما مردى است يك چشمو پشت كننده (كنايه از اينكه دنيا را مى بيند و به آخرت پشت كرده است ) او جهنمى استدنيوى ، هيچكس را باقى نگذارد و رها نكند (شايد منظور حضرت همان معاويه باشد) وبعد از او كسى مى آيد درنده ، جمع مى كند و منع مى كند، آنگاه گروهى از بنى اميه برشما حكومت كنند كه آخرين آنها بهتر از اول آنها نيست (اميد بهبودى و خيرى نيست ) مگر يكمرد از ايشان (عمربن عبدالعزيز) اينها بلائى است آسمانى كه خداوند بر اين امت مقرركرده و حتما واقع مى شود.
نيكان شما را بكشد و اشخاص با راءفت را تبعيد كند، گنجهاى شما را خارج نمايد حتىاندوخته هاى شما را از ميان حجله ها (يعنى زيور آلات زنان ) عذابى است كه به واسطهآنچه از امور خود ضايع كرديد و صلاح دين و دنياى خود را از بين برديد (مبتلا مىشويد) اى اهل كوفه به شما خبر مى دهم به آنچه مى شودقبل از آنكه واقع شود تا از آن حذر كنيد، و آنانكه پند مى گيرند بترسند.
مى بينم شما را كه مى گوئيد: على دروغ مى گويد همانطور كه قريش به پيامبر خود وسرور خويش ، پيامبر رحمت محمدبن عبدالله حبيب خداوند صلى الله عليه و آله و سلم گفت، واى بر شما من بر چه كسى دروغ بندم ، بر خدا؟ من كه اولين عبادت كننده و موحد او (درميان مسلمانان ) هستم ! يا بر پيامبر خدا؟ من كه اولين كسى هستم كه به او ايمان آوردم و اورا تصديق و يارى نمودم .
نه به خدا قسم ، اين سخن خدعه اى است از شما كه نيازى به آن نداريد، سوگند بهشكافنده دانه و خالق انسان كه خبر (آنچه را گفتم ) پس از مدتى خواهيد فهميد. (186)
مؤ لف گويد: در اين خطبه شريفه گويا حضرت امير عليه السلام به سه نفر اشارهخاص داشته است معاويه و حجاج و عمربن عبدالعزيز، در مورد معاويه و جنايات او نيازبه توضيح نيست و كم و بيش در اين كتاب از آن سخن رفته است ، در مورد حجاج بعدامقدارى سخن خواهيم گفت ، اما عمربن عبدالعزيز، حضرت در كلام خود به او اشاره فرمود واو را بنى اميه ستمگر استثناء نمود و فرمود: مگر يك مرد.

مختصرى از تاريخ عمربن عبدالعزيز

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمربن عبدالعزيز بن مروان ، نوه مروان ملعون است كه درسال 99 هجرى بعد از سليمان بن عبدالملك به وصيت او، خليفه شد، از طرف پدر بهبنى اميه و از مادر به عمربن خطاب مى رسد، او وقتى در خلافت مستقر شد عاملان بنىاميه را عزل كرد و مردمان صالح را به جاى ايشان نصب كرد، فدك را (كه توسطابوبكر و حاكمان بعد از او غضب شده و ادامه داشت ) به خاندان پيامبر صلى الله عليه وآله و سلم بازگردانيد (و با اين كار عملا صحت ادعاى صديقه اطهر و بطلان دعواىابوبكر را اعلام نمود)
با اولاد اميرالمؤمنين مهربانى مى كرد، و همواو بود كه سب اميرالمؤمنين عليه السلام رامنع كرد و با آنكه در زمان خلفاى قبل از او به شدت رواج داشت از ميان برداشت .(187)
گويند در زمانى كه او در مسجد با مردم سخن مى گفت : يكى از كفاراهل ذمه علنا دختر او را خواستگارى كرد، عمربن عبدالعزيز گفت : در شرع اسلام تزويجبا كافر جايز نيست ؟
جوان كافر گفت : پس چرا پيامبر به كافر دختر داد؟ عمربن عبدالعزيز گفت : كجاپيامبر به كافر دختر داده است ؟ جوان گفت : مگر پيامبر دختر خود فاطمه را به على بنابيطالب نداده است ، مگر على داماد پيامبر نيست ؟
عمربن عبدالعزيز گفت : على كه كافر نبود، (بلكه اولين مسلمان و جهادگر در راه اسلامبود) جوان گفت : پس چرا او را بر روى منابر لعن مى كنيد؟!
عمربن عبدالعزيز از جمعيت حاضر خواست پاسخ او را بدهند و چون جواب قانع كننده اىنداشتند دستور داد تا اين روش زشت ممنوع شود و به جاى آن آيه ربنا اغفرلنا ولوالدينا و آيه ان اللّه ياءمر بالعدل و الاحسان خوابنده شود.
بارى او و اعمال و روش او با ديگران تفاوتى بسيار داشت و بعضى به همين جهت در مذمتاو توقف كرده اند، گرچه به هر حال بخاطر غصب خلافت مذموم است .
بنى عباس وقتى گور بنى اميه را مى شكافتند، متعرض او نشدند، عده اى از شيعيان بهمرثيه او نيز پرداخته اند، برخى او را مرحوماهل زمين و ملعون اهل آسمان شمرده اند.

بشارت حضرت به ابوالدنيا

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى بود بنام ابوالدنيا داراى عمرى بسيار طولانى ، كه در ايام ابوبكر متولد شده ودر سال 317 هجرى وفات كرده است . او علتطول عمر خود را چنين ذكر مى كند، گويد:
روزى با پدرم به ملاقات اميرالمؤمنين عليه السلام مى رفتيم ، وقتى به محلى نزديككوفه رسيديم ، تشنگى بر ما غلبه كرد، به پدرم گفتم اينجا بنشين من در بيابانبگردم شايد آبى پيدا كنم ، وقتى به دنبال آب مى گشتم بهگودال آبى رسيدم ، خود را در آن شستشو دادم و از آن نوشيدم تا سيرآب شدم ، سپس نزدپدرم آمدم و گفتم : برخيز كه خداوند ما را از گرفتارى نجات داد، چشمه آبى در نزديكىماست ، با پدرم حركت كرديم اما هر چه جستجو كرديم اثرى از آب نبود! پدرم از شدتتشنگى جان داد، او را دفن كرده به نزد اميرالمؤمنين عليه السلام كه قصد صفين را داشتآمدم ، حضرت را بوسيدم (حضرت به اين مقدار خضوع اعتراض ‍ كرد) تا آنكه گويد: ازداستان من سؤ ال نمود، جريان را گفتم ، فرمود: آن آبى كه از آن نوشيدى چشمه اى بودكه هيچكس از آن ننوشيده مگر اينكه عمر طولانى نموده است . بشارت باد تو را كه عمرىطولانى خواهى نمود و مرا معمر ناميد.
خطيب گويد: ابوالدنيا در سال سيصد هجرى وارد بغداد شد، همراه او پيرمردانى از شهربودند، مردم از پيرمردها از حالات ابوالدنيا مى پرسيدند.
خطيب گويد: به من خبر دادند كه ابوالدنيا درسال 317 هجرى وفات يافته ، شيخ ما در امالى نيز وفات او را همينگونه ذكر نمودهاست . (188) و شايد اين شخص همان على بن عثمان الاشجع باشد كه معروف بهابوالدنياست . و شيخ كراجكى در كنزالفوائد از او حديثى را با يك واسطه از حضرتامير عليه السلام نقل كرده است و در حاشيه بحار از سيد نعمت الله جزائرى با يكواسطه از استادى به نام شيخ محمد چرفوشىنقل مى كند كه او را در شام ديده است و او خود را معمر ابوالدنياى مغربى از صحابهحضرت امير عليه السلام ناميد و گويد: او وقتى صفات و علائمى را از حضرتنقل كرد يقين كردم تمام سخنان او صحيح است و او به من از جانب حضرت على و تمام امامانعليه السلام اجازه روايت داد.(189)

شهادت حضرت رضا عليهم السلام و دفن حضرت در زمين خراسان

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

نعمان بن سعد گويد: اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود:
زود باشد كه مردى از اولاد من در زمين خراسان به زهر جفا كشته گردد، نام او نام من است ونام پدر او نام پسر عمران يعنى موسى مى باشد.
آگاه باشيد: هر كه او را غربتش زيارت كند خداوند گناهان گذشته و آينده او را مى آمرزداگرچه به تعداد ستارگان و قطرات باران و برگ درختان باشد.(190)
و مى دانيم كه امام هشتم حضرت على بن موسى عليه السلام به دست ماءمون عباسى بازهر جفا به شهادت رسيد، ماءمون چنان حيله گر و متظاهر بود كه برخى باور نمىكردند اين عمل ننگين توسط او صورت گرفته باشد ولى وقتى وجود حضرت رضاعليه السلام را براى خلافت خويش ناگوار ديد دستور داد تا زهرى خطرناك را به نخ وسوزن درون مقدارى انگور قرار داده و به حضرت خوراند.

فضيلت فوق العاده زيارت حضرت رضا عليه السلام .

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در روايت است كه مردى از نيكان خراسان خدمت حضرت رضا عليه السلام آمده عرض كرد:پيامبر اكرم عليه السلام را در خواب ديدم بمن فرمود: چگونه ايد وقتى كه پاره تن مندر ميان شما دفن شود و امانت من دست شما سپرده شود و گوشت من در خاك شما پنهانگردد؟
حضرت رضا عليه السلام فرمود: آنكه در زمين شما مدفون مى شود من هستم ، آن امانت و آنگوشت پيامبر كه در خاك شما پنهان گردد منم ، هر كه مرا با معرفت زيارت كند و اطاعتمرا واجب بداند، من و پدران من در روز قيامت شفيع او خواهيم بود واهل نجات خواهد گشت هر چند گناهان او به اندازه گناهان جن و انس باشد الحديث .(191)
و در روايت ديگرى حضرت رضا عليه السلام فرمود: هيچ يك از مااهل بيت نيست مگر آنكه كشته و شهيد مى شود، گفتند: اى پسر پيامبر چه كسى تو را شهيدمى كند؟ فرمود: بدترين خلق خداوند در زمان من ، مرا شهيد مى كند به واسطه زهر، و دوراز يار و ديار در زمين غريب مرا مدفون خواهد ساخت ، هر كه مرا در آن غربت زيارت كندخداوند پاداش ‍ صدهزار شهيد و صدهزار صديق و صدهزار حج كننده و عمره كننده وصدهزار جهاد كننده براى او بنويسد و در گروه ما باشد در قيامت ، و رفيق ما باشد دردرجات بلند بهشت . (192)
و فرمود: زود باشد كه من با زهر جفا كشته شوم و در كنار هارون به خاك سپرده گردم ،خداوند تربت مرا محل تردد شيعيان و دوستان من قرار خواهد داد، هر كه مرا در اين غربتزيارت كند، بر من واحب است كه در روز قيامت او را زيارت كنم ، سوگند به خدائى كهمحمد صلى اللّه عليه و آله را به پيامبرى گرامى داشته و بر جميع خلائق برگزيدهاست هر كه از شما شيعيان بر قبر من دو ركعت نماز گذارد البته مستحق آمرزش خداوندعالميان شود در روز قيامت و به حق آن خداوندى كه بعد از پيامبر اكرم ما را به امامتگرامى داشته و به وصيت مخصوص گردانيده است ، سوگند مى خورم كه زائرين قبر مننزد خداوند در روز قيامت از هر گروهى گرامى ترند و هر مؤمنى كه مرا زيارت كند و دراين راه قطره بارانى به او رسد البته خداوندمتعال بدن او را بر آتش جهنم حرام گرداند.(193)
البته احاديث در فضيلت زيارت آن امام بزرگوار بسيار زياد است و اگر كسى از اينفرصت طلائى استفاده نكند بسيار جاى افسوس خواهد داشت ، كدام سفر زيارتى است كهبه عظمت زيارت حضرت رضا عليه السلام باشد؟

پيشگوئى حضرت امير عليه السلام در مورد كشته شدن اعشى بدست حجاج

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

شخصى بنام اسماعيل بن رجا گويد: اميرالمؤمنين عليه السلاممشغول سخنرانى بود و از حوادث آينده سخن مى گفت و پيشگوئى مى كرد كه ناگاهجوانى بنام اعشى برخاست و گفت : يا اميرالمؤمنين چقدر سخن شما به خرافات شبيه است؟
حضرت فرمود: اى پسر اگر تو در اين سخن به خطا رفته باشى خداوند به وسيلهجوان ثقيف به تو ضربه زند، آنگاه حضرت ساكت شد. گروهى از مردم كه پاى منبربودند پرسيدند: يا اميرالمؤمنين جوان ثقيف كيست ؟
فرمود: جوانى كه بر اين شهر (كوفه ) مسلّط شود، شود، هيچ حرمتى براى خداوندباقى نگذارد مگر آنكه آن را نابود كند، و گردن اين جوان را با شمشير خواهد زد!
پرسيدند: او چند سال حكومت مى كند؟ فرمود: بيستسال اگر برسد! گفتند مى ميرد يا كشته مى شود، فرمود: در بستر به واسطه مرضىكه در شكم اوست از زيادى آنچه از درونش خارج مى شود خواهد مرد.
رواى گويد: به خدا قسم با دو چشم خود ديدم اعشى را در ميان اسيرانى كه از سپاهعبدالرحمن بن محمد گرفته بودند، در مقابل حجاج ايستاده بود، حجاج او را سرزنش كرد وبه او گفت : آن شعرى كه در آن عبدالرحمن را به جنگ تشويق مى كردى بخوان ، سپس درهمان مجلس ‍ فرمان داد تا گردن او را قطع كردند. (194)
در مورد حجاج و جنايات وى و تحقق پيشگوئيهاى ديگر حضرت بعدا سخن خواهيم گفت .

در آن وقت قريش آروزى مرا مى كند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين عليه السلام در خطبه اى كه به فتنه هاى بنى اميه اشاره نمود، بعد از آنكهبه ظلم و ستم آنها و مذلت مردم اشاره نمود در اواخر خطبه فرمود:
در آن زمان قريش آرزو مى كند اى كاش مرا دوباره ببيند (هر چند) درمقابل دنيا و هر چه در آن است ، هر چند به مقدار (ى اندك همچون ) دوشيدن چند شتر باشدمى خواهد تا قبول كنم از ايشان چيزى را كه امروز قسمتى از آن مطالعه مى كنم اما آن رابه من نمى دهيد (يعنى مى خواهند فرمانده آنها باشم )
ابن ابى الحديد گويد: كلام حضرت به حقيقت پيوست :اهل تاريخ نقل كنند كه مروان بن محمد در يوم الزاب وقتى عبدالله بن على (سفاح ) را درلشكر خراسان در مقابل خود ديد گفت :
دوست مى داشتم على بن ابى طالب پرچمدار اين لشكر درمقابل اين جوان مى بود(195)

خبر دادن حضرت از كشته شدن فرزندش عبداللّه

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

حضرت باقر عليه السّلام فرمود: امير المؤمنين عليه السّلام پسران خود را جمع نمودهبه آنها فرمود: خداوند دوست دارد كه در مورد من سنتى از يعقوب قرار دهد، يعقوب دوازدهپسر خود را جمع كرده به آنها گفت : شما را نسبت به يوسف وصيت مى كنم كه از او اطاعتكنيد، و من شما را وصيت مى كنم كه از حسن و حسين اطاعت كنيد و از اين دو بشنويد. يكى ازفرزندان حضرت كه عبدالله نام داشت (و همانند سايرين نبود و در رضايت حضرت كوشانبود گويا به اعتراض ) گفت : به محمد حنيفة وصيت نمى كنيد؟
حضرت فرمود: در حيات من بر من جراءت كردى ؟ گويا تو را مى بينم كه در خيمه اتكشته شده اى و قاتل تو نيز مشخص نباشد.
روزگار گذشت تا آنكه در زمان مختار، عبدالله به نزد مختار رفت تا با او بيعت كند.
مختار گفت : من آنطور كه شما مى پندارى نيستم ، او نسبت به مختار خشمگين شد و بهطرف مصعب بن زبير در بصره رفت و طرفدار او شد و از او خواست تا او را فرمانداركوفه قرار دهد، وقتى سپاه مصعب و مختار در ناحيه حروراء درمقابل هم قرار گرفتند او در قسمت پيشاهنگ لشكر قرار داشت .
شب كه پايان يافت ، هنگام صبح مردم عبداللّه را ديدند كه در خيمه سر بريده افتادهاست و قاتلش نيز مشخص نبوده . (196)

پيشگوئيهاى حضرت در مورد شهادت عمروبن الحمق خزاعى

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق الخزاعى يكى از ياران باوفاى اميرالمؤمنين عليه السلام است ، روزىحضرت به او فرمود: اى عمرو كجا اقامت كرده اى گفت : در ميان قوم خودم ساكن هستمحضرت فرمود: در ميان ايشان اقامت مكن ، عمروگفت : نزد بنى كنانة كه همسايه ما هستندبروم ؟ فرمود: نه آنجا هم نرو، عرض كرد: قبيله ثقيف چه ؟ فرمود: با معرّه و مجرّة چهخواهى كرد؟ عمرو گفت : اين دو چيست ؟ فرمود: دو شعله آتش كه از پشت كوفه خارج شدهيكى از آنها بر تميم وبكربن وائل افتد و كمتر كسى است كه از آن نجات يابد و ديگرىاز جهت ديگر شهر كوفه داخل شده ، خانه يا يكى دو اتاق را مى سوزاند (ضررش اندكاست ).
عمرو گفت : پس به كجا اقامت كنم ؟ فرمود: در قبيله بنى عمروبن عامر ازدى .
راوى گويد: عده اى كه اين سخنان را شنيدند مى گفتند: او كاهنى است كه سخن كاهنان رابيان مى كند (كاهن كسى بوده است كه از راه شياطين و اجنّه و يا ستارگان پيشگوئى مىكرده است ).
حضرت فرمود: اى عمرو تو بعد از من كشته مى شوى و سر تو را از شهرى به شهرديگر مى گردانند و اين اولين سر است در اسلام كه از شهرى به شهر ديگر مىگردانند، واى بر قاتل تو، تو آگاه باش كه نزد هيچ قومى نروى مگر اينكه تو راتسليم (دشمن ) كنند فقط مردان قبيله بنى عمرو ازدى هستند كه هرگز تو را تسليم نكردهو رها نمى كنند.
راوى گويد: بخدا قسم روزگار گذشت و عمرو بن الحمق از ترس آن پادشاه ستمگريعنى معاوية بن ابى سفيان آواره شد و در ميانقبايل متردد بود، در اواخر به نزد قوم خود بنى خزاعه آمد و آنجا اقامت كرد (با اينكهحضرت او را از اين كار بر حذر داشته بود) و آنها نيز او را تسليم دشمن كردند، عمروكشته شد، سر او را جدا كردند و از عراق به سوى معاويه در شاممنتقل نمودند و اين اولين سرى بود در اسلام كه از شهرى به شهرمنتقل مى گشت . (197)

اى كاش در ميان طرفداران من صد نفر مثل تو بودند

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق الخزاعى كه از شيعيان مخلص حضرت امير عليه السلام بود روزى نزدحضرت آمده عرض كرد: به خدا قسم نزد تو نيامدم به خاطرمال دنيا و نه به خاطر جاه طلبى و حكومت خواهى كه آوازه خود را بلند گردانم ، بلكهچون شما پسر عموى رسول اللّه صلى اللّه عليه و آله و صاحب ولايت بر مردم و همسرفاطمه سرور زنان عالم و پدر اولاد پيامبر و داراى برترين سهم نسبت به تمامىمهاجرين و انصار در اسلام مى باشى .
به خدا قسم اگر مرا تكليف كنى كه كوههاى پابرجا و محكم را حركت دهم و درياهاىخروشان را از آب خالى كنم و تا دم مرگ به اين كارمشغول باشم و در دستم شمشير باشد كه از تو دفاع كنم و دشمنان تو را دفع كرده ودوستانت را تقويت كنم تا خداوند امر تو را بالا برد، (با اين همه ) گمان نمى كنمتمامى حقوق تو را كه بر من واجب شده است ادا كرده باشيم .
اميرالمؤمنين عليه السلام فرمود: خداوندا قلب او را به نور يقين روشن گردان و او رابه راه مستقيم هدايت نما، اى كاش در ميان طرفداران من صد نفرمثل تو بودند؟!(198)

رشادت و شهامت همسر شهيد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

وقتى معاويه به سلطنت رسيد، نامه اى به عمروبن الحمق نوشت و گفت :
اما بعد: خداوند شعله آتش را خاموش كرد و فتنه را از بين برد... در بيعت با من شتاب كنتا گناهان گذشته تو پاك شود، شايد من از كسى كهقبل از من بود (يعنى از حضرت على عليه السّلام ) كمتر نباشم به شرط آنكه من بمانم وتو نيز نيكو شوى ، نزد ما بيا كه در امان هستى و در پناه خدا ورسول او نيز محفوظ خواهى بود و خداوند بهترين گواه است .
ولى با وجود اين همه پيمانها به فرمان معاويه عمرو را كشتند وقبل از اينكه سر او را به شام براى معاويه بفرستند، فرستاده معاويه سر او را به دامنهمسر عمرو نهاد، زن كه سر شوهر خود را ديد گفت :
مدتى او را از من پنهان داشتيد و اكنون او را كشته بمن مى دهيد... و در ادامه گفت : اىنماينده معاويه پيغام مرا به معاويه برسان : خداوند انتقام خون او را بگيرد و درنابودى قاتل او از عذاب خود بر او تعجيل كند، كار زشتى كرد و مردى نيكوكار را كشت ،اين پيغام را به معاويه برسان .
وقتى سخنان همسر عمرو را به معاويه گفتند، او را خواست و گفت : تو گفتى آنچه گفتى؟
جواب داد: آرى و بر سخن خود پابرجايم و معذرت نيز نمى خواهم ، معاويه گفت : از كشورمن خارج شو، زن گفت : به خدا كه سرزمين تو براى من وطن نيست . نويسنده معاويه بنامعبدالله بن ابى سرح گفت : اى فرمانروا اين زن منافق است او را به شوهرش ملحق كن .
آن بانوى دلاور نگاه تندى به عبدالله كرد و در ضمن جملاتى تند به او گفت : آياآفريدگار و صاحب نعمت خود را فراموش كرده اى ؟ بى دين منافق كسى است كه به غيرحق سخن گويد و بندگان خدا را همچون خدايان قرار دهد (يعنى معاويه رامثل خداى خود داند) كه در كتاب خدا كفر او نازل شده است .
در اين لحظه معاويه به دربان خود اشاره كرد تا او را بيرون كند، همسر عمرو باكمال رشادت گفت : شگفتا از پسر هند! با انگشت به (اخراج ) من اشاره مى كند و قدرت اومانع من است ولى آگاه باش : به خدا سوگند با شمشير بران سخن ، حتما (عظمت ) او رامى شكافم و يا من دختر شريد نيستم (199) (يعنى دختر پدرم نباشم اگر بر عليه اوسخنرانى نكنم و قيام ننمايم ).

پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم نمونه هاى بهشتيان و جهنميان را نشانمىدهد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

عمروبن الحمق خزاعى از اصحاب پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم و يارانباوفاى اميرالمؤمنين عليه السّلام مى باشد، بعد از صلح حديبيه نزد پيامبر آمد و مسلمانشد، گويند روزى ظرف آبى به پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم داد حضرت درحق او دعا كرده گفت : ((اللهم متعه بشبابه ؛ خدايا او را از جوانى بهره مندكن ))، گويند در هشتاد سالگى يك موى سفيد در محاسن او نبود.
همراه با على عليه السّلام بود و در جنگهاىجمل و صفين و نهروان جزء ياران حضرت بود، در قيام حجر بر عليه معاويه شركت داشت .گويند او نزد اميرالمؤمنين همان منزلتى را داشت كه سلمان نزد پيامبر اكرم صلى اللّهعليه و آله وسلم داشت .(200)
روزى پيامبر اكرم صلى اللّه عليه و آله وسلم به او فرمود:اى عمرو آيا مى خواهى يكنمونه از مردان بهشتى كه طعام مى خورد و مى آشامد و در بازار راه مى رود و نمونه اى ازمردان جهنمى را نيز كه همينگونه است به تو نشان دهم ؟
عمرو گويد: پدر و مادرم فدايت باد، آرى ، بمن نشان بده . در همين هنگام اميرالمؤمنين علىبن ابى طالب آمد، سلام كرد و نشست ، حضرترسول صلى اللّه عليه و آله وسلم فرمود: اى عمرو اين مرد و گروه او نشان بهشت هستند.
به دنبال ايشان ، معاويه آمد و سلام كرد و نشست ، حضرت فرمود: اى عمرو اين مرد و قوماو نشان جهنم هستند.(201)

خبر دادن حضرت از حمله مغولان و تاتار

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

در نهج البلاغه است كه حضرت امير عليه السّلام فرمود:
گويا مى بينيم آنها را كه گروهى هستند كه چهره هايشان مانند سپر (پهن و گرد) و چكشخورده است (پرگوشت و ضخيم و نشانه دار) لباسهاى ديبا و ابريشم مى پوشند واسبهاى نيكو يدك مى كشند، هركجا (كه وارد شوند) خونريزى بسيار سخت واقع مى شودبه گونه اى كه مجروحين بر روى كشته ها راه روند و گريخته كمتر از اسير باشد(اكثرا مخالفين آنها كشته يا اسير شوند و راه فرارى ندارند.) (202)
شارح نهج البلاغه ابن ابى الحديد گويد: اين خبر غيبى كه اميرالمؤمنين عليه السّلامداده است ما آن را با چشم خود ديديم و در زمان ما واقع شد، مردم ازاول اسلام منتظر آن بودند تا آنكه قضا و قدر آن را به عصر ما كشاند.
ايشان مردمانى بودند كه از دورترين نقاط مشرق خروج كردند، لشكر ايشان از آنجا تاشام و عراق پيشروى كرد و در ميان شهرها و سرزمينها(ئى كهاشغال مى كردند) كارهائى انجام دادند (و جناياتى مرتكب شدند) كه ازاول خلقت آدم تا زمان ما در هيچ تاريخى سابقه ندارد. اگر بابك خرمى بيستسال حكومت ستمگرانه داشت ، ليكن سختى آن فقط در يك منطقه و آن آذربايجان بود اما اينگروه تمامى مشرق را تصرف كردند و جنايات آنها به شهرهاى ارمنستان و شام و عراقرسيد.
چه نسبتى است ميان بخت النصر كه يهود را كشت و بيت المقدس را خراب كرد و بنىاسرائيل را در شام نابود نمود و ميان اين گروه كه مسلمانان و غير مسلمانان را كشتند.
ابن اثير مورخ معروف گويد: براى نگارش واقعه چنگيز چندسال از آن دست كشيدم و مردد بودم ! چه كسى مى تواند نابودى اسلام و مسلمين را بنويسدو آن را ذكر كند، اى كاش مادر مرا نزائيده بود و اى كاش منقبل از اين مرده بودم و به دست فراموشى سپرده مى شدم . (203)

در اين مكان در آينده نهرى ايجاد مى شود

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

اميرالمؤمنين با عده اى از اصحاب به خارج از كوفه حركت مى كرد كه فرمود: آيا اگربه شما خبر دهم كه روزگارى نمى گذرد تا اينكه در اين مكان نهرى ايجاد شده و در آنآب جارى مى شود آيا مرا تصديق مى كنيد؟ اصحاب گفتند: آيا چنين چيزى خواهد شد؟
حضرت فرمود: آرى به خدا قسم گويا نهرى را مى بينم در اين مكان كه در آن آب جارىاست و كشتيها حركت مى كنند و مردم از آن استفاده مى برند، و همانگونه شد كه حضرت خبرداد. (204)

پيشگوئى حضرت در مورد عمر طولانى مردى و ايجاد شهر بغداد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مردى بنام حسن بن ذكردان كه داراى عمرى طولانى بود و 325سال از عمرش مى گذشت ، گويد: من اميرالمؤمنين را در شهر خودم در خواب ديدم و سپسبه طرف مدينه (به شوق ديدار حضرت ) حركت كردم و در آنجا به دست حضرت مسلمانشدم و مرا حسن ناميد، احاديثى از آن حضرت شنيدم از جمله روزى به حضرت گفتم :
يا اميرالمؤمنين برايم دعا كن حضرت فرمود: اى فارسى عمر تو طولانى خواهد شد، وحركت خواهى كرد به طرف شهرى كه مردى از پسران عمويم عباس (منصور عباسى ) بنامى كند و در آن زمان بغداد ناميده مى شود ولى به آن شهر نمى رسى وقبل از رسيدن به آن شهر در زمينى بنام مدائن وفات خواهى كرد!
و همانگونه شد كه حضرت خبر داده بود زيرا حسن بن ذكردان همان شب كهداخل مدائن شد فوت نمود (205) و در يك پيشگوئى ديگر حضرت امير عليه السّلام ازبغداد به عنوان زوراء نام برده فرمود: شهرى ايجاد مى شود كه نامش زوراء خواهد بودميان دو رود دجله و فرات ، ساختمانهاى آن از گچ و آجر برافراشته و با طلا و نقره زينتشود.(206)

تاريخچه مختصر ايجاد شهر بغداد

بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ

مؤ لف گويد: شهر بغداد در سال 135 هجرى به دستور منصور دوانيقى خليفه عباسىساخته شد زيرا منصور نمى خواست در كوفه اقامت كند و از اهالى آنجا ناراضى بودزيرا سپاهيان را منحرف مى كردند، گويند در آن زمان كه بهدنبال سرزمينى براى بناى شهرى جديد مى گشت ، يكى از لشكريان او در مدائن مريضشد و آنجا ماند، دكترى كه او را معالجه مى كرد از او در مورد حركت منصور پرسيد، آنسرباز گفت : منصور به دنبال جايگاهى براى ساختن شهرى جديد است .
دكتر گفت : ما در كتاب خود مى يابيم كه مردى بنام مقلاص شهرى ميان دجله و فرات بنامى كند بنام زوراء... وقتى آن سرباز اين خبر را به منصور داد او گفت :
به خدا سوگند كه نام من در بچگى مقلاص بود بعدا به فراموشى سپرده شد، آنگاهبعد از مشورت در مورد شرائط آب و هوائى و اقتصادى و نظامى و امور ديگر شهر را بناكرد. (207)
حضرت امير عليه السّلام در يك پيشگوئى كه از خلفاى بنى عباس نام برد و ما آن رابعدا ذكر مى كنيم از منصور به مقلاص تعبير نموده است .(208)
امام صادق عليه السّلام فرمود: اميرالمؤمنين به زمين بغداد عبور كرد فرمود: نام اين زمينچيست ؟ گفتند: بغداد، فرمود: اينجا شهرى بنا مى شود آنگاه صفات آنرا بيان نمود،گويند: تازيانه حضرت (در اينجا) از دست مباركش افتاد، حضرت از نام اين سرزمينپرسيد گفتند: نامش ‍ بغداد است . فرمود: اينجا بنا مى شود و به مسجد تازيانهنامگذارى مى شود. (209)

next page

fehrest page

back page