اى ز نور چهره ات تابنده ماه و مشترى (1)
|
خيره ، چشم اختران گنبد نيلوفرى (2)
|
آفتاب برج عصمت ، گوهر درج عفاف (3)
|
شمع بزم آفرينش ، مهد (4) فضل و سرورى
|
در حريم (5) عفتش ، مريم (6) ز جان خدمتگزار
|
هاجر (7) آنجا ايستاده با ادب در چاكرى
|
آيت (8) عصمت ز خلاّق ازل (9) بر فاطمه
|
ختم شد، چون بر محمّد (ص ) آيت پيغمبرى
|
قدر اين يكدانه گوهر را على دانست و بس
|
آرى آرى قدر گوهر را كه داند؟ گوهرى (10)
|
زين چمن روئيده گلها وه چه گلهايى كه هست
|
روشن از رخسارشان آيات (11) فضل و برترى
|
سبزه رحمت حسن گنجينه حلم (12) و صفا
|
هم حسن در حسن سيرت (13) هم به نيكو منظرى (14)
|
لاله رضوان (15) سرور سينه زهرا حسين
|
رادمردى در شجاعت يادگار حيدرى
|
حجت (16) حق رحمت مطلق على بن الحسين
|
مظهر زهد و عفاف و طاعت و دين پرورى
|
خامس آل محمّد (17) آنكه علم و دانش است
|
موجى از امواج درياى علوم باقرى
|
گوهر بحر حقايق (18) جعفر صادق كه هست
|
محكم اركان ديانت بر اساس جعفرى (19)
|
نور حق موسى بن جعفر منبع (20) جود و كرم
|
كاظم آن سرچشمه الطاف و فيض داورى
|
بلبل خوش نغمه بستان علم و دين رضاست
|
كرده نور حجتش (21) خلق جهان را رهبرى
|
اختر چرخ فضايل خسرو خوبان جواد
|
منبع بخشايش و سرچشمه دانشورى
|
كوكب صبح هدايت حضرت هادى كزوست
|
گلشن دين در طراوت رشگ گلبرگ طرى (22)
|
آيت رحمت (23) حسن شاهى كه در قدر و جلال
|
خاك درگاهش كند با چرخ گردون همسرى
|
قائم آل محمّد سرو باغ عسكرى
|
لطف اين شاهان (رسا) (26) كآيات فضل داورند(27)
|
دست گيرد بى پناهان را به روز داورى (28)
|
معصوم اوّل حضرت محمّد بن عبداللّه (ص ) پيامبر گرامى اسلام
رخ زيبا يد بيضا دم عيسى دارى
|
آنچه خوبان همه دارند، تو تنها دارى
|
بيش از هزار و چهارصد سال پيش در روز 17 ربيعالاول (برابر 25 آوريل 570 ميلادى ) كودكى در شهر مكّه چشم به جهان گشود.
پدرش عبداللّه (29) در بازگشت از شام در شهر يثرب (مدينه ) چشم از جهان فرو بستو به ديدار كودكش (محمّد) نايل نشد. زن عبداللّه مادر (محمّد)، آمنه دختر وهب بن عبد منافبود.
برابر رسم خانواده هاى بزرگ مكّه (آمنه ) پسر عزيزش ، محمّد را به دايه اى بهنام حليمه سپرد تا در بيابان گسترده و پاك و دور از آلودگيهاى شهر پرورش يابد.
(حليمه ) زن پاك سرشت مهربان با اين كودك نازنين كه قدمش در آن قبيله مايه خير وبركت و افزونى شده بود؛ دلبستگى زيادى پيدا كرده بود. لحظه اى از پرستارى اوغفلت نمى كرد. كسى نمى دانست اين كودك يتيم كه دايه هاى ديگر از گرفتنش پرهيزداشتند؛ روزى و روزگارى پيامبر رحمت خواهد شد و نام بلندش تا پايان روزگار باعظمت و بزرگى بر زبان ميليونها نفر مسلمان جهان و بر ماءذنه ها (30) با صداىبلند برده خواهد شد، و مايه افتخار جهان و جهانيان خواهد بود.
(حليمه ) بر اثر علاقه و اصرار مادرش ، آمنه ، محمّد را كه به سن پنجسالگىرسيده بود به مكه باز گردانيد. دوسال بعد كه (آمنه ) براى ديدار پدر و مادر وآرامگاه شوهرش عبداللّه بهمدينه رفت ، فرزند دلبندش را نيز همراه برد. پس از يكماه ، آمنه با كودكش بهمكه برگشت ، امّا در بين راه ، در محلى بنام (ابواء) جان بهجان آفرين تسليمكرد، و محمّد در سن شش سالگى از پدر و مادر هر دو يتيم شد و رنجيتيمى در روحو جان لطيفش دو چندان اثر كرد.
سپس زنى به نام امّ ايمن اين كودك يتيم ، ايننوگل پژمرده باغ زندگى را همراه خود به مكه برد. اين خواست خدا بود كه اين كودك درآغاز زندگى از پدر و مادر جدا شود، تا رنجهاى تلخ و جانكاه زندگى را در سرآغاززندگانى بچشد و در بوته آزمايش قرار گيرد، تا در آينده ، رنجهاى انسانيت را بواقعلمس كند و حال محرومان را نيك دريابد.
از آن آغاز در دامان پدر بزرگش (عبدالمطلب ) پرورش يافت .
(عبدالمطلب ) نسبت به نوه والاتبار و بزرگ منش خود كه آثار بزرگى در پيشانىتابناكش ظاهر بود، مهربانى عميقى نشان مى داد. دوسال بعد بر اثر درگذشت عبدالمطلب ، (محمّد) از سرپرستى پدر بزرگ نيز محرومشد. نگرانى (عبدالمطلب ) در واپسين دم زندگى بخاطر فرزند زاده عزيزش محمّدبود. به ناچار (محمّد) در سن هشت سالگى به خانه عموى خويش (ابوطالب ) رفت وتحت سرپرستى عمش قرار گرفت . (ابوطالب ) پدر (على ) بود.
(ابوطالب ) تا آخرين لحظه هاى عمرش ، يعنى تاچهل و چند سال با نهايت لطف و مهربانى ، از برادرزاده عزيزش پرستارى و حمايت كرد.
حتى در سخت ترين و ناگوارترين پيشامدها كه همه اشراف قريش و گردنكشان سيهدل ، براى نابودى (محمّد) دست در دست يكديگر نهاده بودند، جان خود را براى حمايتبرادرزاده اش سپر بلا كرد و از هيچ چيز نهراسيد و ملامت ملامتگران را ناشنيده گرفت .
آرامش و وقار و سيماى متفكر (محمّد) از زمان نوجوانى در بين همسن و سالهايش كاملامشخص بود. بقدرى (ابوطالب ) او را دوست داشت كه هميشه مى خواست با او باشد ودست نوازش بر سر و رويش كشد و نگذارد درد يتيمى او را آزار دهد.
در سن 12 سالگى بود كه عمويش ابوطالب او را همراهش به سفر تجارتى - كه آنزمان در حجاز معمول بود - به شام برد. در همين سفر در محلى به نام (بصرى ) كهاز نواحى (سوريه فعلى ) بود، ابوطالب به (راهبى ) مسيحى كه نام وى(بحيرا) بود برخورد كرد. بحيرا هنگام ملاقات (محمّد) - كودك ده يا دوازده ساله -از روى نشانه هايى كه در كتابهاى مقدس خوانده بود، با اطمينان دريافت ، كه اين كودكهمان پيغمبر آخرالزمان است .
باز هم براى اطمينان بيشتر او را به لات و عزى - كه نام دو بت از بتهاىاهل مكه بود - سوگند داد كه در آنچه از وى مى پرسد جز راست و درست بر زبانش نيايد.محمّد با اضطراب و ناراحتى گفت ، من اين دو بت را كه نام بردى دشمن دارم . مرا به خداسوگند بده !
بحيرا يقين كرد كه اين كودك همان پيامبر بزرگوار خداست كه بجز خدا به كسى وچيزى عقيده ندارد. بحيرا به ابوطالب سفارش زياد كرد تا او را از شرّ دشمنان بويژهيهوديان نگاهبانى كند، زيرا او در آينده ، ماءموريت بزرگى به عهده خواهد گرفت .
(محمّد) دوران نوجوانى و جوانى را گذراند. در اين دوران كه براى افراد عادى ، سنستيزه جويى و آلودگى به شهوت و هوسهاى زودگذر است ، براى محمّد جوان ، سنىبود همراه با پاكى ، راستى و امانت بى مانند بود. صدق لهجه ، راستى كردار، ملايمت وصبر و حوصله ، در تمام حركاتش ظاهر و آشكار بود. از آلودگيهاى محيط آلوده مكه بركنار، و دامنش از ناپاكى بت پرستى پاك و پاكيزه بود بحدى كه موجب شگفتى همگانشده بود، آن اندازه مورد اعتماد بود كه به (محمّد امين ) مشهور گرديد، (امين ) يعنىدرست كار و امانتدار.
در چهره محمّد از همان آغاز نوجوانى و جوانى آثار وقار و قدرت و شجاعت و نيرومندىآشكار بود. در سن پانزده سالگى در يكى از جنگهاى قريش با طايفه (هوازن )شركت داشت و تيرها را از عموهايش برطرف مى كرد. از اين جا مى توان به قدرت روحىو جسمى محمّد پى برد.
اين دلاورى بعدها در جنگهاى اسلام با درخشندگى هر چه بيشتر آشكار مى شود چنانكهعلى (ع ) كه خود از شجاعان روزگار بود درباره محمّد (ص ) گفت :
(هر موقع كار در جبهه جنگ بر ما دشوار مى شد، بهرسول خدا پناه مى برديم و كسى از ما به دشمن از او نزديكتر نبود)با اينحال از جنگ و جدالهاى بيهوده و كودكانه پرهيز مى كرد.
عربستان در آن روزگار مركز بت پرستى بود. افراد يا قبيله ها بتهايى از چوب و سنگيا خرما مى ساختند و آنها را مى پرستيدند. محيط زندگى (محمّد) به فحشا و كارهاىزشت و مى خوارى و جنگ و ستيز آلوده بود؛ با اين همه آلودگى محيط، محمّد هرگز به هيچگناه و ناپاكى آلوده نشد و دامنش از بت و بت پرستى همچنان پاك ماند.
روزى ابوطالب به عباس كه جوانترين عموهايش بود گفت :
(هيچ وقت نشنيده ام محمّد (ص ) دروغى بگويد و هرگز نديده ام كه با بچه ها در كوچهبازى كند.)
از شگفتيهاى جهان بشريّت است كه با آنهمه بى عفتى و بودن زنان و مردان آلوده در آنديار كه حتى به كارهاى زشت خود افتخار مى كردند و زنان بدكار بر بالاى بام خانهخود بيرق نصب مى نمودند، محمّد (ص ) آنچنان پاك و پاكيزه زيست كه هيچكس - حتىدشمنان - نتوانستند كوچكترين خرده اى بر او بگيرند. كيست كه سيره و رفتار او را ازكودكى تا جوانى و از جوانى تا پيرى بخواند و در برابر عظمت و پاكى روحى وجسمى او سر تعظيم فرود نياورد؟!
يادى از پيمان جوانمردان يا (حلف الفضول )
در گذشته بين برخى از قبيله ها پيمانى به نام (حلفالفضول ) بود كه پايه آن بر دفاع از حقوق افتادگان و بيچارگان بود و پايهگذاران آن كسانى بودند كه اسمشان (فضل ) يا از ريشه(فضل ) بود. پيمانى كه بعد عده اى از قريش بستند هدفى جز اين نداشت .
يكى از ويژگيهاى اين پيمان ، دفاع از مكه و مردم مكه بود در برابر دشمنان خارجى . امّااگر كسى غير از مردم مكه و هم پيمانهاى آنها در آن شهر زندگى مى كرد و ظلمى بر اووارد مى شد، كسى به دادش نمى رسيد. اتفاقا روزى مردى از قبيله بنى اسد به مكه آمدتا اجناس خود را بفروشد. مردى از طايفه بن سهم كالاى او را خريد ولى قيمتش را به اونپرداخت . آن مرد مظلوم از قريش كمك خواست ، كسى به دادش نرسيد. ناچار بر كوهابوقبيس كه در كنار خانه كعبه است ، بالا رفت و اشعارى درباره سرگذشت خود خواند وقريش را به يارى طلبيد. دادخواهى او عده اى از جوانان قريش را تحت تاءثير قرار داد.ناچار در خانه عبداللّه پسر جدعان جمع شدند تا فكرى بهحال آن مرد كنند. در همان خانه كه حضرت محمّد (ص ) هم بود پيمان بستند، كه نگذارندبه هيچكس ستمى شود - قيمت كالاى آن مرد را گرفتند و به او برگرداندند. بعدهاپيامبر اكرم (ص ) از اين پيمان ، به نيكى ياد مى كرد. از جمله فرمود: (در خانه عبداللّهجدعان شاهد پيمانى شدم كه اگر حالا هم (پس از بعثت به پيامبرى ) مرا به آن پيماندعوت كنند قبول مى كنم . يعنى حالا نيز به عهد و پيمان خود وفا دارم .)(32)
محمّد (ص ) در سن بيست سالگى به اين پيمان پيوست ؛ امّا پيش از آن - همچنان كه بعداز آن نيز - به اشخاص فقير و بينوا و كودكان يتيم و زنانى كه شوهرانشان را در جنگهااز دست داده بودند؛ محبت بسيار مى كرد و هر چه مى توانست از كمك نسبت به محرومانخوددارى نمى نمود.
پيوستن وى نيز به اين پيمان چيزى جز علاقه به دستگيرى بينوايان و رفع ستم ازمظلومان نبود.
ازدواج محمّد (ص )
وقتى امانت و درستى محمّد (ص ) زبانزد همگان شد، زن ثروتمندى از مردم مكه بنامخديجه دختر خويلد كه پيش از آن دوبار ازدواج كرده بود و ثروتى زياد و عفت و تقوايىبى نظير داشت ، خواست كه محمّد (ص ) را براى تجارت به شام بفرستد و از سودبازرگانى خود سهمى به محمّد (ص ) بدهد. محمّد (ص ) اين پيشنهاد را پذيرفت .خديجه (ميسره ) غلام خود را همراه محمّد (ص ) فرستاد.
وقتى (ميسره ) و (محمّد) از سفر پرسود شام برگشتند، ميسره گزارش سفر راجزء به جزء به خديجه داد و از امانت و درستى محمّد (ص ) حكايتها گفت ؛ از جمله براىخديجه تعريف كرد: وقتى به (بصرى ) رسيديم ، امين براى استراحت زير سايهدرختى نشست . در اين موقع ، چشم راهبى كه در عبادتگاه خود بود به (امين ) افتاد. پيشمن آمد و نام او را از من پرسيد و سپس چنين گفت : (اين مرد كه زير درخت نشسته ، همانپيامبرى است كه در (تورات ) و (انجيل ) درباره او مژده داده اند و من آنها را خواندهام ).
خديجه شيفته امانت و صداقت محمّد (ص ) شد. چندى بعد خواستار ازدواج با محمّد گرديد.محمّد (ص ) نيز اين پيشنهاد را قبول كرد. در اين موقع خديجهچهل ساله بود و محمّد (ص ) بيست و پنج سال داشت .
خديجه تمام ثروت خود را در اختيار محمّد (ص ) گذاشت و غلامانش را نيز بدو بخشيد.محمّد (ص ) بيدرنگ غلامانش را آزاد كرد و اين اولين گام پيامبر در مبارزه با بردگىبود. محمّد (ص ) مى خواست در عمل نشان دهد كه مى توان ساده و دور از هوسهاى زودگذرو بدون غلام و كنيز زندگى كرد.
خانه خديجه پيش از ازدواج پناهگاه بينوايان و تهيدستان بود. در موقع ازدواج همكوچكترين تغييرى - از اين لحاظ - در خانه خديجه بوجود نيامد و همچنان به بينوايانبذل و بخشش مى كردند.
حليمه دايه حضرت محمّد (ص ) در سالهاى قحطى و بى بارانى به سراغ فرزندرضاعى اش محمّد (ص ) مى آمد. محمّد (ص ) عباى خود را زير پاى او پهن مى كرد و بهسخنان او گوش مى داد و موقع رفتن آنچه مى توانست به مادر رضاعى (دايه ) خود كمكمى كرد.
محمّد امين بجاى اينكه پس از در اختيار گرفتن ثروت خديجه به وسوسه هاى زودگذردچار شود جز در كار خير و كمك به بينوايان قدمى بر نمى داشت و بيشتر اوقات فراغترا به خارج مكه مى رفت و مدتها در دامنه كوهها و ميان غار مى نشست و در آثار صنع خدا وشگفتيهاى جهان خلقت به تفكر مى پرداخت و با خداى جهان به راز و نياز سرگرم مىشد. سالها بدين منوال گذشت ، خديجه همسر عزيز و با وفايش نيز مى دانست كه هر وقتمحمّد (ص ) در خانه نيست ، در (غار حرا) بسر مى برد. (غار حرا) درشمال مكه در بالاى كوهى قرار دارد كه هم اكنون نيز مشتاقان بدان جا مى روند و خاكش راتوتياى چشم مى كنند. اين نقطه دور از غوغاى شهر و بت پرستى و آلودگيها، جايى استكه شاهد راز و نيازهاى محمّد (ص ) بوده است بخصوص در ماه رمضان كه تمام ماه را محمّد(ص ) در آنجا بسر مى برد. اين تخته سنگهاى سياه و اين غار، شاهدنزول (وحى ) و تابندگى انوار الهى بر قلب پاك (عزيز قريش ) بوده است .اين همان كوه (جبل النور) است كه هنوز هم نور افشانى مى كند.
آغاز بعثت
محمّد امين (ص ) قبل از شب 27 رجب در غار حرا به عبادت خدا و راز و نياز با آفريننده جهانمى پرداخت و در عالم خواب رؤ ياهايى مى ديد راستين و برابر با عالم واقع . روحبزرگش براى پذيرش وحى - كم كم - آماده مى شد. در آن شب بزرگجبرئيل فرشته وحى ماءمور شد آياتى از قرآن را بر محمّد (ص ) بخواند و او را به مقامپيامبرى مفتخر سازد.
(( (اقراء باسم ربك الذى خلق . خلق الانسان من علق . اقراء و ربك الا كرم . الذى علمبالقلم . علم الانسان ما لم يعلم .) ))
يعنى : بخوان به نام پروردگارت كه آفريد. او انسان را از خون بسته آفريد. بخوانبه نام پروردگارت كه گرامى تر و بزرگتر است . خدايى كه نوشتن با قلم را بهبندگان آموخت . به انسان آموخت آنچه را كه نمى دانست .
محمّد (ص ) - از آنجا كه امّى و درس ناخوانده بود - گفت : من توانايى خواندن ندارم .فرشته او را سخت فشرد و از او خواست كه (لوح ) را بخواند. امّا همان جواب را شنيد -در دفعه سوم - محمّد (ص ) احساس كرد مى تواند (لوحى ) را كه در دستجبرئيل است بخواند. اين آيات سرآغاز ماءموريت بسيار توانفرسا و مشكلش بود.جبرئيل ماءموريت خود را انجام داد و محمّد (ص ) نيز از كوه حرا پايين آمد و به سوى خانهخديجه رفت . سرگذشت خود را براى همسر مهربانش باز گفت .
خديجه دانست كه ماءموريت بزرگ (محمّد) آغاز شده . او را دلدارى و دلگرمى داد و گفت: (بدون شك خداى مهربان بر تو بد روا نمى دارد زيرا تو نسبت به خانواده وبستگانت مهربان هستى و به بينوايان كمك مى كنى و ستمديدگان را يارى مى نمايى ).
سپس محمّد (ص ) گفت : (مرا بپوشان ) خديجه او را بپوشاند. محمّد (ص ) اندكى بهخواب رفت .
خديجه نزد (ورقة بن نوفل ) عموزاده اش كه از دانايان عرب بود رفت ، و سرگذشتمحمّد (ص ) را به او گفت . ورقه در جواب دختر عموى خود چنين گفت : - آنچه براى محمّد(ص ) پيش آمده است آغاز - پيغمبرى است و (ناموس بزرگ ) رسالت بر او فرود مىآيد.
خديجه با دلگرمى به خانه برگشت .
نخستين مسلمانان
پيامبر (ص ) دعوت به اسلام را از خانه اش آغاز كرد. ابتدا همسرش خديجه و پسرعمويش على به او ايمان آوردند. سپس كسان ديگر نيز به محمّد (ص ) و دين اسلامگرويدند. دعوتهاى نخست بسيار مخفيانه بود. محمّد (ص ) و چند نفر از ياران خود، دور ازچشم مردم ، در گوشه و كنار نماز مى خواندند. روزى سعد بن ابى وقاص با تنى چند ازمسلمانان در درّه اى خارج از مكه نماز مى خواند. عده اى از بت پرستان آنها را ديدند كه دربرابر خالق بزرگ خود خضوع مى كنند. آنان را مسخره كردند و قصد آزار آنها را داشتند.امّا مسلمانان در صدد دفاع بر آمدند.
پس از سه سال كه مسلمانان در كنار پيامبر بزرگوار خود به عبادت و دعوت مىپرداختند و كار خود را از ديگران پنهان مى داشتند، فرمان الهى فرود آمد (( (فاصدعبما تؤ مر...) )) آنچه را كه بدان ماءمورى آشكار كن و از مشركان روى بگردان).(33)
بدين جهت ، پيامبر (ص ) ماءمور شد كه دعوت خويش را آشكار نمايد، براى اين مقصودقرار شد از خويشان و نزديكان خود آغاز نمايد و اين نيز دستور الهى بود: (( و انذرعشيرتك الا قربين . )) (34) نزديكانت را بيم ده . وقتى اين دستور آمد، پيامبر (ص )به على كه سنش از 15 سال تجاوز نمى كرد دستور داد تا غذايى فراهم كند و خاندانعبدالمطلب را دعوت نمايد تا دعوت خود را رسول مكرم (ص ) به آنها ابلاغ فرمايد. دراين مجلس حمزه و ابوطالب و ابولهب و افرادى نزديك يا كمى بيشتر از 40 نفر حاضرشدند. امّا ابولهب كه دلش از كينه و حسد پر بود با سخنان ياوه و مسخره آميز خود،جلسه را بر هم زد. پيامبر (ص ) مصلحت ديد كه اين دعوت فردا تكرار شود. وقتىحاضران غذا خوردند و سير شدند، پيامبر اكرم (ص ) سخنان خود را با نام خدا و ستايشاو و اقرار به يگانگى اش چنين آغاز كرد:
(... براستى هيچ راهنماى جمعيتى به كسان خود دروغ نمى گويد.
به خدايى كه جز او خدايى نيست ، من فرستاده او به سوى شما و همه جهانيان هستم . اىخويشان من ، شما چنانكه به خواب مى رويد مى ميريد و چنانكه بيدار مى گرديد در قيامتزنده مى شويد، شما نتيجه كردار و اعمال خود را مى بينيد. براى نيكوكاران بهشت ابدىخدا و براى بدكاران دوزخ ابدى خدا آماده است . هيچكس بهتر از آنچه من براى شما آورده ام، براى شما نياورده ، من خير دنيا و آخرت را براى شما آورده ام . من از جانب خدا ماءمورمشما را به جانب او بخوانم . هر يك از شما پشتيبان من باشد برادر و وصى و جانشين مننيز خواهد بود).
وقتى سخنان پيامبر (ص ) پايان گرفت ، سكوتكامل بر جلسه حكمفرما شد. همه در فكر فرو رفته بودند. عاقبت حضرت على (ع ) كهنوجوانى 15 ساله بود برخاست و گفت : اى پيامبر خدا من آماده پشتيبانى از شما هستم .رسول خدا (ص ) دستور داد بنشيند. باز هم كلمات خود را تا سه بار تكرار كرد و هربار على بلند مى شد. سپس پيامبر (ص ) رو به خويشان خود كرد و گفت :
اين جوان (على ) برادر و وصى و جانشين من است ميان شما. به سخنان او گوش دهيد و از اوپيروى كنيد.
وقتى جلسه تمام شد، ابولهب و برخى ديگر به ابوطالب پدر على (ع ) مى گفتند:ديدى ، محمّد دستور داد كه از پسرت پيروى كنى ! ديدى او را بزرگ تو قرار داد!
اين حقيقت از همان سرآغاز دعوت پيغمبر (ص ) آشكار شد كه اين منصب الهى : نبوت و امامت(وصايت و ولايت ) از هم جدا نيستند و نيز روشن شد كه قدرت روحى و ايمان و معرفتعلتى (ع ) به مقام نبوت بقدرى زياد بوده است كه در جلسه اى كه همه پيران قومحاضر بودند، بدون ترديد، پشتيبانى خود را - با همه مشكلات - از پيامبر مكرم (ص )اعلام مى كند.
دعوت عمومى
سه سال از بعثت گذشته بود كه پيامبر (ص ) بعد از دعوت خويشاوندان ، پيامبرى خودرا براى عموم مردم آشكار كرد. روزى بر كوه (صفا) بالا رفت و با صداى بلند گفت:
(( يا صباحاه ! )) (اين كلمه مانند زنگ خطر و اعلام آمادگى است .)
عده اى از قبايل به سوى پيامبر (ص ) شتافتند. سپس پيامبر رو به مردم كرده گفتند:(اى مردم اگر من به شما بگويم كه پشت اين كوه دشمنان شما كمين كرده اند و قصدمال و جان شما را دارند، حرف مرا قبول مى كنيد؟ همگى گفتند: ما تاكنون از تو دروغىنشنيده ايم . سپس فرمود: اى مردم خود را از آتش دوزخ نجات دهيد. من شما را از عذابدردناك الهى مى ترسانم . مانند ديده بانى كه دشمن را از نطقه دورى مى بيند و قومخود را از خطر آگاه مى كند، من هم شما را از خطر عذاب قيامت آگاه مى سازم ). مردم ازماءموريت بزرگ پيامبر (ص ) آگاه تر شدند. امّا ابولهب نيز در اين جا موضوع مهمرسالت را با سبكسرى پاسخ گفت .
نخستين مسلمين
به محض ابلاغ عمومى رسالت ، وضع بسيارى از مردم با محمّد (ص ) تغيير كرد. همانكسانى كه به ظاهر او را دوست مى داشتند، بناى اذيت و آزارش را گذاشتند.
آنها كه در قبول دعوت او پيشرو بودند، از كسانى بودند كه او را بيشتر از هر كسى مىشناختند و به راستى كردار و گفتارش ايمان داشتند. غير از خديجه و على و زيد پسرحارثه - كه غلام آزاد شده حضرت محمّد (ص ) بود، جعفر فرزند ابوطالب و ابوذرغفارى و عمرو بن عبسه و خالد بن سعيد و ابوبكر و... از پيشگامان در ايمان بودند، واينها هم در آگاه كردن جوانان مكه و تبليغ آنها به اسلام از كوشش دريغ نمى كردند.نخستين مسلمانان : بلال - ياسر و زنش سميه ، خباب - ارقم - طلحه - زبير - عثمان - سعدو... رويهمرفته در سه سال اول عده پيروان محمّد (ص ) به بيست نفر رسيدند.
آزار مخالفان
كم كم صفها از هم جدا شد، كسانى كه مسلمان شده بودند سعى مى كردند بت پرستان رابه خداى يگانه دعوت كنند. بت پرستان نيز كه منافع و رياست خود را بر عده اىنادانتر از خود در خطر مى ديدند مى كوشيدند مسلمانان را آزار دهند و آنها را از كيش تازهبرگردانند.
مسلمانان و بيش از همه شخص پيامبر عاليقدر از بت پرستان آزار مى ديدند. يكبار هنگامىكه پيامبر (ص ) در كعبه مشغول نماز خواندن بود و سرش را پايين انداخته بود،ابوجهل - از دشمنان سر سخت اسلام - شكمبه شترى كه قربانى كرده بودند روى گردنمبارك پيغمبر (ص ) ريخت .
چون پيامبر، صبح زود، براى نماز از منزل خارج مى شد، مردم شاخه هاى خار را در راهشمى انداختند تا خارها در تاريكى در پاهاى مقدسش فرو رود. گاهى مشركان خاك و سنگبه طرف پيامبر پرتاب مى كردند. يك روز عده اى از اعيان قريش بر او حمله كردند و دراين ميان مردى به نام (عقبة بن ابى معيط) پارچه اى را به دور گردن پيغمبر (ص )انداخت و به سختى آنرا كشيد بطورى كه زندگى پيامبر (ص ) در خطر افتاده بود.بارها اين آزارها تكرار شد.
هر چه اسلام بيشتر در بين مردم گسترش مى يافت بت پرستان نيز بر آزارها و توطئهچينى هاى خود مى افزودند. فرزندان مسلمان مورد آزار پدران و برادران مسلمان از برادرانمشرك خود آزار مى ديدند. جوانان حقيقت طلب كه به اعتقادات خرافى وباطل پدران خود پشت پا زده بودند و به اسلام گرويده بودند به زندان ها در افتادندو حتى پدران و مادران به آنها غذا نمى دادند. امّا آن مسلمانان با ايمان با چشمان گودافتاده و اشك آلود و لبهاى خشكيده از گرسنگى و تشنگى ، خدا را همچنان پرستش مىكردند.
مشركان زره آهنين در بر غلامان مى كردند و آنها را در ميان آفتاب داغ و روى ريگهاى تفتيدمى انداختند تا اينكه پوست بدنشان بسوزد. برخى را با آهن داغ شده مى سوزاندند وبه پاى بعضى طناب مى بستند و آنها را روى ريگهاى سوزان مى كشيدند.
بلال غلامى بود حبشى ، اربابش او را وسط روز، در آفتاب بسيار گرم ، روى زمين مىانداخت و سنگهاى بزرگى را روى سينه اش مى گذاشت ولىبلال همه اين آزارها را تحمل مى كرد و پى در پى (احد احد) مى گفت و خداى يگانه را يادمى كرد. ياسر پدر عمار را با طناب به دو شتر قوى بستند و آن دو شتر قوى بستند وآن دو شتر را در جهت مخالف يكديگر راندند تا ياسر دو تكه شد. سميه مادر عمار را همبه وضع بسيار دردناكى شهيد كردند. امّا مسلمانان پاك اعتقاد - با اين همه شكنجه ها -عاشقانه ، تا پاى مرگ پيش رفتند و از ايمان به خداى يگانه دست نكشيدند.
روش بت پرستان با محمّد (ص )
وقتى مشركان از راه آزارها نتوانستند به مقصود خود برسند از راه تهديد (35) وتطميع (36) درآمدند، زيرا روز بروز محمّد (ص ) دردل تمام قبايل و مردم آن ديار، براى خود جايى باز مى نمود و پيروان بيشترى مى يافت .
مشركان در آغاز تصميم گرفتند دسته جمعى با (ابوطالب ) عم و يگانه حامىپيغمبر (ص ) ملاقات كنند. پس از ديدار، به ابوطالب چنين گفتند:
(ابوطالب ، تو از نظر شرافت و سن بر ما برترى دارى . برادرزاده تو محمّد بهخدايان ما ناسزا مى گويد و آيين ما و پدران ما را به بدى ياد مى كند و عقيده ما را پست وبى ارزش مى شمارد. به او بگو دست از كارهاى خود بردارد و نسبت به بتهاى ما سخنىكه توهين آميز باشد نگويد. يا او را در اختيار ما بگذار و حمايت خود را از او بردار.)
مشركان قريش وقتى احساس كردند كه اسلام كم كم در بين مردم وقبايل نفوذ مى كند و آيات قرآن بر دلهاى مردم مى نشستند و آنها را تحت تاءثير قرار مىدهد بيش از پيش احساس خطر كردند و براى جلوگيرى از اين خطر بار ديگر باابوطالب بزرگ قريش و سرور بنى هاشم ملاقات كردند و هر بار ابوطالب با نرمىو مدارا با آنها سخن گفت و قول داد كه به برادرزاده اش پيغام آنها را خواهد رساند. امّاپيامبر عظيم الشاءن اسلام در پاسخ به عمّش چنين فرمود:
(عموجان ، به خدا قسم هرگاه آفتاب را در دست راست من و ماه را در دست چپ من قرار دهندكه دست از دين خدا و تبليغ آن بردارم حاضر نمى شوم . من در اين راه يا بايد به هدفخود كه گسترش اسلام است برسم يا جانم را در اين راه فدا كنم )
ابوطالب به برادرزاده اش گفت : (به خدا قسم دست از حمايت تو برنمى دارم .ماءموريت خود را به پايان برسان ).
سرانجام فرعونيان مكه به خيال باطل خود، از در تطميع در آمدند، و پيغام دادند كه ماحاضريم هر چه محمّد (ص ) بخواهد از ثروت و سلطنت و زنهاى زيبا روى در اختيارشقرار دهيم ، بشرط اينكه از دين تازه و بد گفتن به بتهاى ما دست بردارد.
امّا پيامبر (ص ) به سخنان آنها كه از افكارى شايسته خودشان سرچشمه مى گرفتاعتنايى نكرد و از آنها خواست كه به (اللّه ) ايمان بياورند تا بر عرب و عجمسرورى كنند.
آنها با انديشه هاى محدود خود نمى توانستندقبول كنند كه به جاى 360 خدا، فقط يك خدا را بپرستند.
از اين به بعد - همانطور كه گفتيم - ابوجهل و ديگران بناى آزار و اذيت پيامبر مكرم (ص) و ديگر مسلمانان را گذاشته و آنچه در توان داشتند در راه آزار و مسخره كردن پيامبر ومؤ منان به اسلام ، به كار بردند.
استقامت پيامبر (ص )
با اين همه آزارى كه پيامبر (ص ) از مردم مى ديد مانند كوه در برابر آنها ايستاده بود وهمه جا و همه وقت و در هر مكانى كه چند تن را دور يكديگر نشسته مى ديد، درباره خدا واحكام اسلام و قرآن سخن مى گفت و با آيات الهى دلها را نرم و به سوى اسلاممتمايل مى ساخت . مى گفت : (اللّه ) خداوند يگانه و مالك اين جهان و آن جهان است . تنهابايد او را عبادت كرد و از او پروا داشت . همه قدرتها از خداست . ما و شما و همه ، دوبارهزنده مى شويم و در برابر كارهاى نيك خود پاداش خواهيم داشت و در برابر كارهاى زشتخود كيفر خواهيم ديد. اى مردم از گناه ، دروغ ، تهمت و دشنام بپرهيزيد.
قريش آن چنان تحت تاءثير آيات قرآنى قرار گرفته بودند كه ناچار، براى قضاوتاز (وليد) كه داور آنها در مشكلات زندگى و ياور آنها در دشواريها بود، كمكخواستند. (وليد) پس از استماع آيات قرآنى به آنها چنين گفت :
(من از محمّد امروز سخنى شنيدم كه از جنس كلام انس و جن نيست . شيرينى خاصى دارد وزيبايى مخصوصى ، شاخسار آن پر ميوه و ريشه هاى آن پر بركت است . سخنى استبرجسته و هيچ سخنى از آن برجسته تر نيست ).(37)
مشركان وقتى به حلاوت و جذابيت كلام خدا پى بردند و در برابر آن عاجز شدند، چارهكار خود را در اين ديدند كه به آن كلام آسمانى تهمت (سحر و جادو) بزنند، و براىاينكه به پيامبرى محمّد (ص ) ايمان نياورند بناى بهانه گيرى گذاشتند. مثلا از پيامبرمى خواستند تا خدا و فرشتگان را حاضر كند! از وى مى خواستند كاخى از طلا داشتهباشد يا بوستانى پر آب و درخت ! و نظاير اين حرفها. محمّد (ص ) در پاسخ آنها چنينفرمود: من رسولى بيش نيستم و بدون اذن خدا نمى توانم معجزه اى بياورم .
مهاجرت به حبشه
در سال پنجم از بعثت يكدسته از اصحاب پيغمبر كه عده آنها به 80 نفر مى رسيد وتحت آزار و اذيت مشركان بودند، بر حسب موافقت پيامبر (ص ) به حبشه رفتند. حبشه ،جاى امن و آرامى بود، و نجاشى حكمرواى آنجا مردى بود مهربان و مسيحى ، مسلمانان مىخواستند در آنجا ضمن كسب و كار، خداى را عبادت كنند. امّا در آنجا نيز مسلمانها از آزار مردممكه در امان نبودند. مكى ها از نجاشى خواستند مسلمانان را به مكه برگرداند و براىاينكه پادشاه حبشه را به سوى خود جلب كنند هديه هايى هم براى وى فرستادند. امّاپادشاه حبشه گفت : اينها از تمام سرزمينها، سرزمين مرا برگزيده اند. من بايد تحقيقكنم ، تا بدانم چه مى گويند و شكايت آنها و علت آن چيست ؟ سپس دستور داد مسلمانان رادر دربار حاضر كردند. از آنها خواست علت مهاجرت و پيامبر خود و دين تازه خود رامعرفى كنند. جعفر بن ابيطالب به نمايندگى مهاجرين برخاست و چنين گفت :
(ما مردانى نادان بوديم . بت مى پرستيديم . از گوشت مردار تغذيه مى كرديم .كارهاى زشت مرتكب مى شديم . حق همسايگان را رعايت نمى كرديم . زورمندان ، ناتوانانرا پايمال مى كردند. تا آنگاه كه خداوند از بين ما پيامبرى برانگيخت و او را بهراستگويى و امانت مى شناسيم . وى ما را به پرستش خداى يگانه دعوت كرد. از ما خواستكه از پرستش بتهاى سنگى و چوبى دست برداريم . و راستگو، امانتدار، خويشاونددوست ، خوشرفتار و پرهيزگار باشيم . كار زشت نكنيم .مال يتيمان را نخوريم . زنا را ترك گوييم . نماز بخوانيم . روزه بگيريم ، زكاتبدهيم ، ما هم به اين پيامبر ايمان آورديم و پيرو او شديم . قوم ما هم به خاطر اينكه ماچنين دينى را پذيرفتيم به ما بسيار ستم كردند تا از اين دين دست برداريم و بت پرستشويم و كارهاى زشت را دوباره شروع كنيم . وقتى كار بر ما سخت شد و آزار آنها از حدگذشت ، به كشور تو پناه آورديم و از پادشاهان تو را برگزيديم . اميدواريم در پناهتو بر ما ستم نشود).
نجاشى گفت : از آياتى كه پيامبر (ص ) بر شما خوانده است براى ما هم اندكىبخوانيد.
جعفر آيات اول سوره مريم را خواند. نجاشى و اطرافيانش سخت تحت تاءثير قرارگرفتند و گريه كردند. نجاشى كه مسيحى بود گفت : به خدا قسم اين سخنان از همانجايى آمده است كه سخنان حضرت عيسى سرچشمه گرفته .
سپس نجاشى به مشركان مكه گفت : من هرگز اينها را به شما تسليم نخواهم كرد.
كفار قريش از اين شكست بى اندازه خشمگين شدند و به مكه باز گشتند.
محاصره اقتصادى
مشركان قريش براى اينكه پيامبر (ص ) و مسلمانان را در تنگنا قرار دهند و عهدنامه اىنوشتند و امضاء كردند كه بر طبق آن بايد قريش ارتباط خود را با محمّد (ص ) وطرفدارانش قطع كنند. با آنها زناشويى و معامله نكنند. در همه پيش آمدها با دشمنان اسلامهمدست شوند. اين عهدنامه را در داخل كعبه آويختند و سوگند خوردند متن آنرا رعايت كنند.ابوطالب حامى پيامبر (ص ) از فرزندان هاشم و مطلب خواست تا در دره اى كه به نام(شعب ابوطالب ) است ساكن شوند و از بت پرستان دور شوند. مسلمانان در آنجا درزير سايبانها زندگى تازه را آغاز كردند و براى جلوگيرى از حمله ناگهانى آنهابرجهاى مراقبتى ساختند. اين محاصره سخت سهسال طول كشيد. تنها در ماههاى حرام (رجب - محرم - ذيقعده - ذيحجه ) (38) پيامبر (ص )و مسلمانان از (شعب ) براى تبليغ دين و خريد اندكى آذوقه خارج مى شدند ولى كفار- بخصوص ابولهب - اجناس را مى خريدند و يا دستور مى دادند كه آنها را گران كنند تامسلمانان نتوانند چيزى خريدارى نمايند. گرسنگى و سختى به حد نهايت رسيد. امّامسلمانان استقامت خود را از دست ندادند. روزى از طريق وحى پيامبر (ص ) خبردار شد كهعهدنامه را موريانه ها خورده اند و جز كلمه (( (بسمك اللهم ) )) چيزى باقىنمانده . اين مطلب را ابوطالب در جمع مشركان گفت . وقتى رفتند و تحقيق كردند بهصدق گفتار پيامبر پى بردند و دست از محاصره كشيدند. مسلمانان نيز نفس براحتكشيدند... امّا... امّا پس از چند ماهى خديجه همسر با وفا و ابوطالب حامى پيغمبر (ص )دار دنيا را وداع كردند و اين امر بر پيامبر گران آمد. بار ديگر اذيت و آزار مشركان آغازشد.
انتشار اسلام در يثرب (مدينه )
در هنگام حج عده اى در حدود شش تن از مردم يثرب با پيامبر (ص ) ملاقات كردند و از آيينپاك اسلام آگاه گرديدند. مردم مدينه به خاطر جنگ و جدالهاى دو قبيله (اوس ) و (خزرج )فشارهايى كه از طرف يهوديان بر آنها وارد مى شد، گويى منتظر اين آيين مقدس بودندكه پيام نجات بخش خود را به گوش آنها برساند. اين شش تن مسلمان به مدينه رفتندو از پيغمبر و اسلام سخنها گفتند و مردم را آماده پذيرش اسلام نمودند.
سال ديگر در هنگام حج دوازده نفر با پيامبر (ص ) و آيين مقدس اسلام آشنا شدند. پيامبر(ص ) يكى از ياران خود را براى تعليم قرآن و احكام اسلام همراه آنها فرستاد. درسال ديگر نيز در محلى به نام (عقبه ) دوازده نفر با پيامبر بيعت كردند، و عهدنمودند كه از محمّد (ص ) مانند خويشان نزديك خود حمايت كنند. بهدنبال اين بيعت ، در همان محل ، 73 نفر مرد و زن با محمّد (ص ) پيمان وفادارى بستند وقول دادند از پيامبر (ص ) در برابر دشمنان اسلام تا پاى جان حمايت كنند. زمينه براىهجرت به يثرب كه بعدها (مدينه ) ناميده شد، فراهم گرديد. پيامبر (ص ) نيز اجازهفرمود كه كم كم اصحابش به مدينه مهاجرت نمايند.
معراج - سفر به طائف
پيش از هجرت به مدينه كه در ماه ربيع الاولسال سيزدهم بعثت اتفاق افتاد، دو واقعه در زندگى پيامبر مكرم (ص ) پيش آمد كه بهذكر مختصرى از آن مى پردازيم :
در سال دهم بعثت (معراج ) پيغمبر اكرم (ص ) اتفاق افتاد و آن سفرى بود كه به امرخداوند متعال و به همراه امين وحى (جبرئيل ) و بر مركب فضا پيمايى به نام (براق )انجام شد. پيامبر (ص ) اين سفر با شكوه را از خانه امّ هانى خواهر اميرالمؤ منين على (ع )آغاز كرد و با همان مركب به سوى بيت المقدس يا مسجدالاقصى روانه شد، و از بيتاللحم كه زادگاه حضرت مسيح است و منازل انبياء (ع ) ديدن فرمود. سپس سفر آسمانىخود را آغاز نمود و از مخلوقات آسمانى و بهشت و دوزخ بازديد بهعمل آورد، و در نتيجه از رموز و اسرار هستى و وسعت عالم خلقت و آثار قدرت بى پايانحق تعالى آگاه شد و به (( (سدرة المنتهى ) )) (39) رفت و آنرا سراپاپوشيده از شكوه و جلال و عظمت ديد. سپس از همان راهى كه آمده بود به زادگاه خود(مكه ) بازگشت و از مركب فضا پيماى خود پيش از طلوع فجر در خانه (امّ هانى )پايين آمد. به عقيده شيعه اين سفر جسمانى بوده است نه روحانى چنانكه بعضى گفتهاند. در قرآن كريم در سوره (اسراء) از اين سفر با شكوه بدين صورت ياد شده است:
(منزّه است خدايى كه شبانگاه بنده خويش را از مسجدالحرام تا مسجدالاقصى كه اطراف آنرا بركت داده است سير داد، تا آيتهاى خويش را به او نشان دهد و خدا شنوا و بيناست.)(40)
در همين سال و در شب معراج خداوند دستور داده است كه امت پيامبر خاتم (ص ) هر شبانهروز پنج وعده نماز بخوانند و عبادت پروردگار جهان نمايند، كه نماز معراج روحانى مؤمن است .
حادثه ديگر سفر حضرت محمّد (ص ) است به طائف . درسال يازدهم بعثت بر اثر خفقان محيط مكه و آزار بت پرستان و كينه توزى مكيان ، پيامبر(ص ) خواست به محيط ديگرى برود. يكه و تنها راه طائف را در پيش گرفت تا باسران قبايل ثقيف تماس بگيرد، و آيين اسلام را به آنها بشناساند. امّا آن مردم سختدل به سخنان رسول مكرم (ص ) گوش ندادند و حبشى بناى اذيت و آزار حضرت محمّد (ص) را گذاشتند. رسول اكرم (ص ) چند روز در (نخله ) بين راه طائف و مكه ماند و چون ازكينه توزى و دشمنى بت پرستان بيمناك بود؛ مى خواست كسى را بجويد - كه بنا بهرسم آن زمان - او را در بازگشت به مكه امان دهد. از اين رو شخصى را به مكه فرستاد واز (مطعم بن عدى ) امان خواست . مطعم حفظ جانرسول مكرم (ص ) را به عهده گرفت و در حق پيامبر خدا (ص ) نيكى كرد. بعدها حضرتمحمّد (ص ) بارها از نيكى و محبت او در حق خود ياد مى فرمود.
هجرت به مدينه
مسلمانان با اجازه پيامبر مكرم (ص ) به مدينه رفتند و در مكه جز پيامبر و على (ع ) و چندتن كه يا بيمار بودند و يا در زندان مشركان بودند كسى باقى نماند.
وقتى بت پرستان از هجرت پيامبر (ص ) با خبر شدند، در پى نشست ها و مشورتها قرارگذاشتند چهل نفر از قبيله را تعيين كنند، تا شب هجرت به خانه پيامبر بريزند و آنحضرت را به قتل رسانند، تا خون وى در بين تمامقبايل پخش گردد و بنى هاشم نتوانند انتقام بگيرند، و در نتيجه خون آن حضرتپايمال شود.
امّا فرشته وحى رسول مكرم (ص ) را از نقشه شوم آنها با خبر كرد.
آن شب كه آدمكشان قريش مى خواستند اين خيال شوم و نقشه پليد را عملى كنند، على بنابيطالب (ع ) بجاى پيغمبر خوابيد، و آن حضرت مخفيانه از خانه بيرون رفت . ابتدابه غار ثور (در جنوب مكه ) پناه برد و از آنجا به همراه ابوبكر به سوى (يثرب )يا (مدينه النبى ) كه بعدها به (مدينه ) شهرت يافت ، هجرت فرمود:
ورود به مدينه
رسول اكرم (ص ) و همراهان روز دوشنبه 12 ماه ربيعالاول به (قبا) در دو فرسخى مدينه رسيدند. پيامبر (ص ) تا آخر هفته در آنجا توقففرمود تا على (ع ) و همراهان برسند. مسجد قبا در اينمحل يادگار آن روز بزرگ است .
على (ع ) پس از هجرت محمّد (ص ) ماءمور بود امانتهاى مردم را به آنها برگرداند، وزنان هاشمى از آن جمله : فاطمه دختر پيامبر (ص ) و مادر خود فاطمه دختر اسد ومسلمانانى كه تا آن روز موفق به هجرت نشده بودند همراه ببرد. على (ع ) با همراهانبه راه افتاد. راهى پر خطر و سخت .
على (ع ) با پاهاى خون آلود و ورم كرده پس از سه روز به پيامبر اكرم (ص ) پيوست ومورد لطف خاص نبى اكرم (ص ) قرار گرفت . مردم مدينه با غريو و هلهله شادى - پس ازسه سال انتظار - از پيامبر خود استقبال كردند.