بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چهل داستان و چهل حدیث از امام هادی (ع ), عبداللّه صالحى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HADI0001 -
     HADI0002 -
     HADI0003 -
     HADI0004 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

تقسيم گوسفند و طىّالارض
شخصى از اصحاب امام علىّ هادى عليه السلام - به نام اسحاق جلاّ ب (گلاب گير) -حكايت كند:
روزى طبق دستور آن حضرت ، تعداد بسيارى گوسفند خريدارى كردم و سپس آن ها را درطويله اى بزرگ - كه در گوشه اى از منزل ايشان بود - بردم .
پس از گذشت چند روز، امام عليه السلام مرا احضار نمود و به همراه يكديگر وارد طويلهشديم و با كمك هم ، گوسفندان را جدا و تقسيم مى كرديم و براى هر كسى كه مورد نظرحضرت بود علامتى را قرار مى داديم .
بعد از آن ، تعدادى از آن گوسفندان را براى فرزندش و مادر او فرستاد، همچنين تعدادىديگر از آن ها را براى اشخاصى كه مورد نظر حضرت بودند، فرستاده شد.
سپس به محضر مبارك آن امام همام رفتم و اجازه خواستم تا به بغداد جهت زيارت و ديدارپدر و مادرم بروم ؟
حضرت فرمود: فردا را كه روز عرفه است صبر كن و نزد ما باش ، بعد از آن به ديارخويش خواهى رفت .
پس طبق فرمان حضرت ، روز عرفه را در خدمت امام هادى عليه السلام بودم ، همچنين شبعيد قربان را هم در منزل آن حضرت ماندم و چون هنگام سحر فرا رسيد، نزد من آمد و اظهارنمود: اى اسحاق ! بلند شو.
هنگامى كه از خواب بلند شدم و چشم هاى خود را باز كردم ، متوجّه شدم كه در بغداد جلوىمنزل پدرم مى باشم .
پس وارد منزل شدم و بر پدرم سلام كردم و با وى ديدارى تازه نمودم .
بعد از آن ، چون دوستان و رفقايم به ديدار من آمدند، به آن ها گفتم : من روز عرفه را درشهر سامراء سپرى كردم ؛ و اكنون روز قربان را در بغداد نزد شماها هستم .(26)
خداوند بهترين يار و نگهبان
برخى از محدّثين و مورّخين در كتاب هاى خود آورده اند:
س از آن كه سخن چينى بسيارى توسّط دنياپرستان و رياست طلبان ، بر عليه امام علىّهادى عليه السلام نزد متوكّل عبّاسى آشكار شد؛ و آن ها افزودند كه آن حضرت در منزلشبراى جذب اقشار مختلف نامه براى افراد مى فرستد و اسلحه جمع كرده اند تا برعليه حكومت شورش و قيام كنند.
متوكّل چند نفر از تُرك هاى كُرد را مسلّحانه مأ مور كرد تا شبانه ، بهمنزل حضرت حمله كنند و آن حضرت را پس از شكنجه در هر حالى كه باشد، نزدمتوكّل احضارش كنند.
هنگامى كه مأ مورين داخل منزل امام عليه السلام هجوم آوردند، متوجّه شدند كه حضرت در يكاتاق روى زمين نشسته و لباسى پشمين و خشن بر تن كرده ومشغول عبادت و مناجات با خداوند متعال مى باشد و نيز قرآن تلاوت مى كند.
پس طبق دستور خليفه ، حضرت را در همان حالت دست گير كرده و نزدمتوكّل آوردند و اظهار داشتند: چيزى در منزل او نيافتيم به جز آن كه با چنين حالتىمشغول دعا و مناجات و تلاوت قرآن بود.
همين كه متوكّل چشمش به جمال نورانى و باعظمت آن حضرت افتاد، بى اختيار از جاى خودبرخاست و حضرت را محترمانه كنار خود نشانيد.
و چون مشغول مِى گسارى بود، ظرف شراب را به حضرت تعارف كرد، امام عليه السلامفرمود: هنوز گوشت و پوست من آلوده به آن نگشته است ، مرا از اين كار معاف بدار.
متوكّل گفت : چند شعرى برايم بخوان و مجلس ما را به وسيله اشعار خود گرم بكن .
حضرت سلام اللّه عليه ، به ناچار چند شعرى پيرامون بى وفائى دنيا و عذاب آخرتخواند؛ و متوكّل عبّاسى در همان حالت گريان شد و تمامى حاضران در مجلس نيز گريانشدند.
پس از آن ، متوكّل از امام هادى عليه السلام عذرخواهى كرد و مقدار چهار هزار دينار تقديمحضرت كرد؛ و سپس دستور داد تا ايشان را محترمانه به منزلش برسانند.(27)
شفاى خليفه با دعاى امام
بسيارى از بزرگان همانند مرحوم كلينى ، راوندى ، طبرسى ، ابن شهرآشوب و ...رضوان اللّه عليهم آورده اند:
روزى متوكّل عبّاسى سخت مريض شد و پزشكان از درمان وى عاجز شدند و او در بسترمرگ قرار گرفت ، مادرش نذر كرد كه چنانچهمتوكّل شفا يابد، هديه قابل توجّهى براى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام إرسال دارد.
در همين اثناء فتح بن خاقان نزد متوكّل آمد و اظهار داشت : اكنون كه تمام اطبّاء از درمان ،عاجز مانده اند، آيا اجازه مى دهى كه با ابوالحسن هادى عليه السلام نسبت به مداوا و درمانمرض و ناراحتى شما، مشورتى كنيم ؟
متوكّل پيشنهاد فتح بن خاقان را پذيرفت .
پس از آن ، شخصى را خدمت حضرت فرستادند، تا موضوع را با وى مطرح نموده ودستورالعملى را جهت درمان متوكّل ، از آن حضرت دريافت دارد.
هنگامى كه ماءمور نزد امام عليه السلام آمد و موضوع را بيان كرد، حضرت فرمود: مقدارىسرگين گوسفند تهيّه و آن را با آب گلاب بجوشانند و سپس تفاله آن را روى زخمچركين بگذارند، ان شاءاللّه سودمند خواهد بود.
همين كه پزشكانِ معالج ، چنين دستورالعملى را شنيدند، مسخره و استهزاء كردند.
فتح بن خاقان گفت : آيا ضرر هم دارد؟
گفتند: خير، بلكه احتمال بهبودى هم در آن هست .
پس دستورالعمل حضرت را اجراء كردند و چون مقدارى از آن را روى زخمدُمل قرار دادند، پس از گذشت لحظاتى كوتاه سر باز كرد و مقدار زيادى خون و چرك ازآن خارج شد و متوكّل آرام گرفت و با استفاده از طبابت امام هادى عليه السلام ، سالمگشت .
وقتى كه خبر سلامتى متوكّل به مادرش رسيد، بسيارخوشحال شد و مبلغ ده هزار دينار به همراه يك انگشتر نفيس براى آن حضرتارسال داشت .
ادى عليه السلام بسيار حسادت مى ورزيد، نزدمتوكّل رفت و نسبت به حضرت بدگوئى و سخن چينى كرد و نيز نسبت هائى را به آنحضرت داد، به طورى كه متوكّل تحت تأ ثير قرار گرفت و معتقد شد بر اين كه امامهادى عليه السلام براى يك شورش و كودتامشغول جمع اسلحه و امكانات است .
به همين جهت ، متوكّل به سعيد حاجب دستور داد تا شبانه بهمنزل حضرت هجوم آورند و هر آنچه در منزل او يافتند، جمع آورى كرده و نزدمتوكّل بياورند.
سعيد حاجب گويد: شبانه از ديوار منزل امام عليه السلام بالا رفتم و در آن تاريكىندانستم چگونه فرود آيم ، ناگهان متوجّه شدم كه حضرت مرا با اسم صدا كرد وفرمود: صبر كن تا برايت چراغ بياورم ، سپس شمعى را روشن نمود و برايم آورد.
و من به راحتى از ديوار پائين آمدم ؛ و چون وارد بر حضرت شدم ، ديدم كه لباسىپشمين بر تن كرده و كلاهى بر سر نهاده و روى جانمازى از حصير رو به قبله نشستهاست .
هنگامى كه چشمش به من افتاد، فرمود: مانعى نيست ، برو تمام اتاق ها را جستجو كن .
سعيد گويد: تمام اتاق ها و نيز وسائلحضرت را مورد بررسى قرار دادم و فقط دو كيسه - كه يكى از آن ها به وسيله مهر وانگشتر مادر متوكّل ممهور شده بود - يافتم .
بعد از آن كه همه جا را جستجو كردم و خدمت حضرت بازگشتم ، فرمود: اى سعيد! اطراف وزير جانماز و همه جا را به خوبى جستجو بكن .
پس چون جانماز را برداشتم ، شمشيرى در قلاف نهاده بود كه آن را نيز به همراه ديگراموال برداشتم و نزد متوكّل آوردم .
همين كه متوكّل چشمش بر آن دو كيسه و مُهر مادرش افتاد، از مادر توضيح خواست كه اين هاچيست ؟
مادرش در پاسخ گفت : آن موقعى كه مريض شده بودى ، اين ها را براى شفاى تو، نذرآن حضرت كردم ؛ و چون سلامتى خود را باز يافتى ، آن ها را برايشارسال داشتم .
پس متوكّل دستور داد تا كيسه اى ديگر ضميمه آن ها شود و با تمامى آنچه آورده بوديم، براى امام هادى عليه السلام ارجاع و تحويل آن حضرت گرديد.
سعيد افزود: چون خدمت حضرت هادى عليه السلام بازگشتم ، ضمن عذرخواهى و پوزش ازجسارتى كه كرده بودم ، اموال را تحويل ايشان دادم .
و سپس حضرت فرمود: ظالمين جزاى ستم هاى خود را به زودى خواهند ديد.(28)
تعيين و خريدارى همسر در بغداد
يكى از اصحاب و همسايگان امام هادى عليه السلام به نام بشر بن سليمان حكايت نمايد:
عليه السلام مرا به حضور طلبيد، همين كه نزد آن حضرت وارد شدم ، فرمود: تو ازخانواده انصار و از دوستان و علاقه مندان ما هستى ، شما مورد اطمينان و وثوق ما بوده ايد،چنانچه ممكن باشد، امروز مأ موريّتى محرمانه براى ما انجام بده و در آن فضيلتى رابراى خود كسب نما.
ست دينار بود، تحويل من داد و سپس اظهار داشت : به سمت بغداد حركت كن ، چون واردبغداد شدى كنار لنگرگاه رود دجله مى روى ؛ در آنجا كنيزفروشان ، كنيزان خود راعرضه كرده اند و مأ مورين حكومتى و نيز عدّه اى از اشراف زادگانمشغول انتخاب و خريد كنيزان دلخواه خود هستند.
تو نزديك نمى روى ، بلكه از دور شاهد جريان باش تا آن كه شخصى به نام عمر بنزيد نَخّاس ، كنيزى را با اين خصوصيّات كه دو پيراهن ابريشمين پوشيده براى فروشعرضه مى كند.
ولى كنيز امتناع مى ورزد و قبول نمى كند و هيچ كدام از خريداران را نمى پسندد؛ در همينموقع صدائى را به زبان رومى مى شنوى كه مى گويد: به من بى حرمتى شد وآبرويم رفت .
و خريداران با شنيدن اين سخن ، سعى مى كنند كه او را به هر قيمتى كه شده خريدارىكنند؛ ولى او نمى پذيرد.
فروشنده به كنيز گويد: چاره اى جز فروش تو ندارم .
كنيز جواب دهد: صبر كن ، شخص مورد علاقه ام خواهد آمد.
پس تو در همين لحظه نزد فروشنده مى روى و مى گوئى نامه اى برايت آورده ام و منوكيل صاحب نامه هستم ، اگر مايل باشيد من كنيز را براى صاحب نامه خريدارى مى كنم .
بشر بن سليمان گويد: تمام آنچه را مولايم فرمود، انجام دادم و چون كنيز چشمش بهنامه افتاد، گفت : مرا به صاحب همين نامه بفروش كه من پذيراى او هستم و اگر چنين نكنىمن خودكشى مى نمايم .
بعد از آن ، كنيز را به همان مقدار پولى كه حضرت داده بود خريدم و كنيز بسيارخوشحال و مسرور گشت و آن نامه را گرفت و مرتّب مى بوسيد و بر چشم و صورت خودمى نهاد.
گفتم : اى كنيز! نامه اى كه صاحب آن را نمى شناسى ، چگونه برايش اين همه احترام مىگذارى ؟!
گفت : تو نسبت به اولياء خدا و فرزندان پيغمبران (صلوات اللّه عليهم ) معرفت وشناخت كافى ندارى ، پس خوب گوش كن ، تا تو را آگاه سازم .
و سپس افزود: من مليكه ، دختر يشوعا - پسر قيصر روم - هستم و جدّ مادريم ، شمعونوصىّ و جانشين حضرت عيسى مسيح عليه السلام مى باشد.
جدّ من - قيصر - خواست تا مرا با پسر برادرش تزويج نمايد كه موانعى غيرطبيعى مانعآن شد و مجلس عقد و نيز مراسم جشن متلاشى گرديد.
در آن شب ، حضرت عيسى و شمعون عليهما السلام را در خواب ديدم كه در قصر جدّم -قيصر - حضور دارند و حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله و نيز دامادش علىّ بنابى طالب و تعدادى از فرزندانشان عليهم السلام وارد قصر شدند و با عيسى وشمعون مصافحه و معانقه كردند.
سپس حضرت محمّد صلى الله عليه و آله اظهار داشت :
ما آمده ايم تا مليكه - نوه شمعون - را براى فرزندم ابومحمّد امام حسن عسكرى عليهالسلام خواستگارى نمائيم .
حضرت عيسى به شمعون فرمود: شرافت و فضيلت ، به تو روى آورده است ؛ شمعوننيز پذيرفت و در همان مجلس خطبه عقد مرا جارى كردند.
از آن لحظه به بعد، من نسبت به ابومحمّد امام حسن عسكرى عليه السلام عشق و علاقهشديدى در درون خود احساس كردم و اين راز را مخفى نگه داشتم .
و هر روز و هر لحظه محبّت و علاقه ام شدّت مى گرفت تا جائى كه سخت مريض شدم وتمام پزشكان را براى معالجه و درمانم آوردند؛ ولى از درمان ناراحتى من ناتوان گشتند.
پس از گذشت چند شب ، حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها را در خواب ديدم كه بههمراه حضرت مريم سلام اللّه عليها به ديدار من آمده اند.
من به حضرت زهراء سلام اللّه عليها عرضه داشتم : چرا فرزندت ابومحمّد با من قطعرابطه كرده است ؛ و او را نمى بينم ؟
حضرت زهراء عليها السلام فرمود: تا هنگامى كه مشرك و بر دين نصارى باشى ، اونزد تو نخواهد آمد.
و سپس حضرت زهراء سلام اللّه عليه شهادتين را بر من تلقين نمودند و من گفتم :
(أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ، و أ نّ محمّداً رسول اللّه ) و با اقرار و اعتقاد بر اين كلمات ،مسلمان شدم .
شب بعد كه بسيار شيفته ديدار حضرت ابومحمّد عليه السلام بودم ، او را در خواب ديدمو گفتم : بر من جفا نمودى ، كه مرا در آتش محبّت و عشق خودت رها كرده اى ؟
فرمود: چون مسلمان شدى ، هر شب به ديدار تو خواهم آمد تا خداوند وسيله زناشوئى ما رافراهم نمايد.
و مدّتى بعد از آن ، لشكر اسلام بر ما هجوم آورد و با پيروزى آن ها ما اسير شديم ، كهامروز وضعيّت مرا اين چنين مشاهده مى كنى ؛ و تا بهحال هر كه نام مرا جويا شده ، گفته ام من نرجس هستم .
بشر بن سليمان در پايان افزود: وقتى آن بانو را نزد حضرت ابوالحسن ، امام هادىعليه السلام آوردم ، خواهرش حكيمه را خواست و به او فرمود: اين همان زنى است كه قبلااوصاف او را گفته بودم ، پس آن دو حكيمه و نرجس همديگر را در آغوش گرفته ويكديگر را بوسيدند.
سپس امام هادى عليه السلام خواهرش حكيمه را مخاطب قرار داد و فرمود: اى حكيمه ! مليكه راهمراه خود بِبَر و احكام دين اسلام را به او بياموز تا فرا گيرد.(29)
خبر از مرگ دشمن و اختصاص ايّام
مرحوم صدوق ، راوندى و ديگر بزرگان آورده اند:
يكى از دوستان حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام به نام صقر بن ابودلف - ابناُورمه - حكايت كند:
در دوران حكومت متوكّل عبّاسى راهى سامراء شدم و چون وارد شهر سامراء گشتم ، حضوريكى از وزراى متوكّل به نام سعيد حاجب رفتم تا بلكه بتوانم با مولايم امام هادى عليهالسلام كه در زندانِ وى ملاقاتى داشته باشم .
سعيد حاجب گفت : آيا دوست دارى خدايت را مشاهده كنى ؟
گفتم : سبحان اللّه ! اين چه حرفى است ؟!
خداوند متعال را هيچكس نمى تواند مشاهده كند.
سعيد اظهار داشت : منظورم آن كسى است كه شما گمان مى كنيد او امام و پيشواى شما است ،متوكّل او را تحويل من داده است تا او را به قتل برسانم و اين كار را فردا انجام خواهمداد.
و پس از گذشت لحظاتى مرا داخل زندان بُرد، همين كه وارد زندان شدم ، حضرت را ديدمكه بر قطعه حصيرى نشسته و مشغول عبادت و مناجات مى باشد، پس با حالت گريهسلام كردم و كنارى نشستم و به جمال نورانى آن حضرت نگاه مى كردم .
امام عليه السلام پس از جواب سلام ، به من فرمود: اى صقر! براى چه اينجا آمده اى ؟
و چرا ناراحت و گريان هستى ؟!
در پاسخ گفتم : چون شما را در اين مكان و با اين حالت مى بينم ؛ و نمى دانم كه آن هاچه تصميمى درباره شما دارند؟!
حضرت فرمود: اى صقر! ناراحت مباش ، آن ها هرگز به قصد خود نمى رسند، چون كهبيش از دو روز ديگر زنده نخواهند ماند و كشته خواهند شد.
بعد از آن ، از امام هادى عليه السلام پيرامون معناى حديثى كه از پيغمبر خدا صلى اللهعليه و آله وارد شده است كه فرمود: با روزگار، دشمنى و عداوت روا مداريد كه با شمادشمنى كند، سؤ ال كردم كه مقصود چيست ؟
امام عليه السلام در جواب فرمود: بلى ، منظور از روزگار، مااهل بيت عصمت و طهارت هستيم كه بجهت ما آسمان و زمين پابرجا مانده است .
ه عنوان سجّاد، علىّ بن الحسين و محمّد باقر و جعفر صادق ، و چهارشنبه به عنوان موسىبن جعفر و علىّ بن موسى الرّضا و محمّد جواد و من ، و پنج شنبه به عنوان فرزندم حسن وروز جمعه به عنوان فرزند پسرم مهدى موعود صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين تعيينگشته است .(30)
حكومت حقّ به دست با كفايت او ايجاد مى گردد و اوست كهعدل و داد را بر زمين پهناور، گسترش مى دهد.
و سپس فرمود: آرى ، اين معناى حديث بود، زود خداحافظى كن و برو كه مى ترسم خطرىمتوجّه تو گردد.
راوى گويد: به خدا قسم ! بيش از دو روز نگذشت كه هر دوى آن دو نفر - يعنىمتوكّل و سعيد حاجب - كشته شدند و من خداوند متعال را شكر كردم .(31)
دو جريان تكان دهنده ديگر
محمّد بن حسن علوى حكايت كند:
در زمان طفوليّت به همراه پدرم جلوى درب ورودىِ ملاقات كنندگانمتوكّل عبّاسى ايستاده بودم و جمعيّت انبوهى از اقشار مختلف نيز آماده ورود و ملاقاتبودند.
در اين بين ، خبر آوردند كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام مى خواهد وارد شود.
و ديده بودم كه هر موقع حضرت از جلوى جمعيتى عبور مى نمود جمعيّت به پاس احترام وعظمت او سر پا مى ايستادند.
در آن روز عدّه اى تا شنيدند كه امام هادى عليه السلام تشريف مى آورد، گفتند: ما از جاىخود حركت نمى كنيم ، چون او يك نوجوانى بيش نيست و بر ما هيچ مزيّت و فضيلتىندارد.
ابوهاشم جعفرى كه در آن جمع نيز حضور داشت و سخن آن ها را شنيد، گفت : به خدا قسم !همه ما و شما در مقابل او كوچك و ذليل هستيم و هر وقت تشريف بياورد و او را ببينيد، از جاىخود حركت مى كنيد و به احترام او خواهيد ايستاد تا عبور نمايد.
در همين بين ، حضرت وارد شد و همين كه جمعيت چشمشان به وجود مبارك وجمال نورانى آن حضرت افتاد، از جاى برخاستند و با احترام و ادب ايستادند.
هنگامى كه حضرت عبور نمود و رفت ، ابوهاشم به افرادى كه در اطراف او بودند، گفت: پس چه شد، شما كه مى گفتيد: ما حركت نمى كنيم ؟!
در پاسخ گفتند: به خدا قسم ! همين كه چشممان به حضرت افتاد و او را ديديم ، عظمت وشوكت او، ما را گرفت و بى اختيار از جا برخاستيم و احترام به جا آورديم .(32)
همچنين مسعودى و ديگران حكايت كنند:
روزى از روزها متوكّل عبّاسى به بعضى از اطرافيان خود دستور داد تا چند حيوان ازدرّندگان را از جايگاه مخصوصشان - كه در آنجا نگه دارى مى شدند، در حالتى كه سختگرسنه باشند - داخل حيات و صحن ساختمان مسكونى او بياورند.
و چون حيوانات درّنده را در آن محلّ آوردند، دستور داد تا حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليهالسلام را نيز احضار نمايند.
همين كه حضرت وارد صحن منزل متوكّل گرديد، درب ها را بستند و درّندگان را باحضرت هادى عليه السلام تنها رها كرده تا آن كه درّندگانِ گرسنه ، او را طعمه خودقرار دهند.
هنگامى كه حضرت نزديك درّندگان رسيد، تمامى درّندگان ، اطراف حضرت به طورمتواضعانه حلقه زدند و حضرت با دست مبارك خود آن ها را نوازش مى نمود و به همينمنوال ، لحظاتى را در جمع آن حيوانات سپرى نمود؛ و سپس نزدمتوكّل رفت و ساعتى را با يكديگر صحبت و مذاكره كردند.
و چون از نزد متوكّل خارج شد، دو مرتبه نزد درّندگان آمد و همانند مرحلهاوّل درّندگان ، اطراف حضرت اظهار تواضع و فروتنى كرده و حضرت با دست مباركخويش يكايك آن ها را نوازش نمود و از نزد آن ها بيرون رفت .
سپس متوكّل هداياى نفيسى را توسّط يكى از مأ مورين خود، براى حضرت روانه كرد.
بعضى از اطرافيان متوكّل ، به وى گفتند: پسر عمويت ابوالحسن ، هادى نزد درّندگانرفت و صدمه اى به او نرسيد، تو هم مانند او نزد درّندگان برو و آن ها را نوازش كن .
متوكّل اظهار داشت : آيا شماها در انتظار مرگ من نشسته ايد؟!
و سپس از تمامى افراد تعهّد گرفت كه اين راز را فاش نگردانند و كسى متوجّه آن جرياننشود.(33)
پوشش و پيش بينى باران
علىّ بن مهزيار اهوازى حكايت كند:
در يكى از روزها وارد شهر سامراء شدم در حالتى كه مشكوك بودم كه آيا مى توانم خدمتامام علىّ هادى عليه السلام برسم و او را ببينم و بشناسم ، يا خير؟
هنگام ورود به شهر سامراء متوجّه شدم كه خليفه عبّاسى در آن روز بهارى ، قصد رفتنبه صحرا و شكار دارد و مردم همگى لباس بهارى پوشيده اند.
در همين لحظات ، شخصى را ديدم كه لباس گرم زمستانى پوشيده و سوار بر اسبى مىباشد و موهاى دُم آن اسب را گره زده است .
مردم با حالت تعجّب به او نگاه مى كردند و با يكديگر مى گفتند: اين هواى صافبدون آن كه ابرى در آسمان باشد، مگر زمستان است كه حضرت ابوالحسن هادى عليهالسلام با اين وضع و با اين لباس از منزل بيرون آمده است ؟
و خلاصه هركس به نوعى زخم زبان مى زد، تا اين كه همگى روانه صحرا شدند.
و من با مشاهده اين جريان ، با خود گفتم : اگر او امام باشد، پس چرا چنين لباسىپوشيده است ؟!
الى شهر بيرون رفتند و در صحرا مشغول تفريح گشتند، ناگهان ابرى عظيم نمايانشد و به شدّت باران باريد، كه تمامى مردم خيس شدند و چون لباس چندانى نپوشيدهبودند بسيار ناراحت شده و در زحمت قرار گرفتند، ليكن حضرت ابوالحسن ، امام هادىعليه السلام كمترين آسيبى نديد.
در اين موقع با خود گفتم : ممكن است او امام باشد و من بايد از او سؤ الى كنم و ببينم چهعكس العملى را انجام مى دهد.
در همين لحظه كه چنين فكرى به ذهنم خطور كرد، ناگهان از دور متوجّه شدم كه آن حضرتنقاب بر صورت افكنده است ، نيز با خود گفتم : اگر به من رسيد و نقاب را از صورتخود برداشت ، مى فهمم كه او امام است .
نقاب را از چهره نورانيش برداشت و بدون آن كه سؤال خود را مطرح كنم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى علىّ بن مهزيار! چنانچه عرق ،جنابت از حرام و غير مشروع باشد و به لباس سرايت كرده باشد نمى توان با آنلباس نماز خواند؛ و اگر جنابت از حلال باشد، مانعى ندارد.
به همين جهت ، يقين پيدا كردم كه او حضرت ابوالحسن امام علىّ هادى عليه السلام است وديگر شبهه اى نداشتم .(34)
پيامبران ، و منصب امامت
ابويوسف يعقوب اهوازى معروف به ابن سكيّت گويد:
روزى به محضر مبارك امام علىّ هادى عليه السلام وارد شدم و عرض كردم : ياابنرسول اللّه ! چرا خداوند متعال ، حضرت عيسى مسيح عليه السلام را به همراه لوازم وعلوم طبّ و طبابت ، و حضرت محمّد مصطفى صلى الله عليه و آله را به همراه فصاحت وبلاغت مبعوث نمود؟
امام هادى عليه السلام فرمود: در زمانى كه حضرت موسى عليه السلام مبعوث گرديدبيشترين افراد آن زمان ، اهل سحر و جادو بودند و حضرت به مقتضاى همان زمان آمد وسحر تمام ساحران را باطل نمود و حجّت خدا را بر ايشان ثابت كرد.
عليه السلام مردم مبتلا به امراض و ناراحتى هاى جسمى شده بودند كه از درمان آن هاعاجز و ناتوان بودند، پس حضرت عيسى آمد و امراض صعب العلاجى را مانند پيسى وجذام و نابينايى را - كه از درمان آن ها عاجز بودند - شفا داد و حتّى مردگان را به اذنخداوند متعال ، زنده كرد.
ه مبعوث گرديد، مردم اديب و خطيب و شاعر بودند كه با تمام فصاحت و بلاغت سخن مىگفتند و شعر مى سرودند، پس آن حضرت با كلامى بليغ و فصيح و رسا در قالبموعظه و ارشاد، از طرف خداوند سبحان آمد كه سخنش سرآمد تمام سخن ها بود و حجّتالهى را بر تمامى آن افراد تمام نمود.
ابن سكّيت گفت : به خدا قسم ! تاكنون شخصىمثل تو را، كه اين چنين پاسخ روشن و كافى گفتى ، نديده بودم ؛ اكنون مى خواهم بدانمكه امروز حجّت خدا بر مردم چگونه است ؟
امام هادى عليه السلام فرمود: عقل سالم كه به وسيله او بتوان صداقت و يا دروغ گوئىو نفاق افراد را شناخت و در نتيجه اين كه از هركس و از هر سخنى تبعيّت ننمايد.(35)
همچنين آورده اند:
محمّد بن حسن صفّار از شخصى كه برادر رضاعى امام جواد صلوات اللّه عليه مى باشد،حكايت كند:
حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام در دورانى كه پدرش در بغداد تحت نظردستگاه حكومتى بود، به مكتب مى رفت و در كنار ديگران ، نزد معلّم نامه مى نوشت و مىخواند.
روزى از روزها در حالى كه مشغول خواندن نوشته خود بود، ناگهانمشغول گريستن گرديد و سخت گريه مى نمود.
معلّم علّت گريه او را سؤ ال كرد؛ ولى حضرت جواب او را نداد و اجازه خواست تا نزدخانواده خويش ، به منزل برود.
همين كه وارد منزل شد، صداى گريه و شيون تمام افرادمنزل به گوش رسيد و پس از گذشت لحظاتى امام عليه السلام دو مرتبه به مكتببازگشت .
پس علّت گريه اش را سؤ ال كرديم ؟
اظهار داشت : پدرم حضرت ابوجعفر، امام محمّد جواد صلوات اللّه عليه وفات يافت .
سؤ ال كرديم : از كجا و چگونه متوجّه شدى كه پدرت رحلت نموده است ؟
فرمود: جلال و عظمتى از طرف خداوند متعال در من ظاهر گرديد و در خود، يك نوع احساسىكردم - كه قبل از آن چنين احساسى را نداشتم - و فهميدم كه پدرم وفات يافته و رحلتنموده است .
راوى گويد: سپس تاريخ روز و ماه را ثبت كرديم و پس از مدّتى كه تحقيق كرديم معلومشد، در همان روز و همان ساعتى كه امام هادى عليه السلام گريان و غمگين شده بود،پدرش حضرت جواد الا ئمّه صلوات اللّه عليه وفات يافته بود.(36)
دعاى امام در حقّ اصفهانى
مرحوم قطب الدّين راوندى ، ابن حمزه طوسى ، إ ربلى و برخى ديگر از بزرگان رضواناللّه تعالى عليهم به نقل از جماعتى از اهالى اصفهان مانند ابوالعبّاس احمد بن نصر وابوجعفر محمّد بن علويّه آورده است :
در شهر اصفهان شخصى بود به نام عبدالرّحمان - كه يكى از شيعيان معروف به حسابمى آمد - و از علاقه مندان به ائمّه اطهار عليهم السلام بود؛ مخصوصاً كه علاقه خاصّىنسبت به حضرت هادى سلام اللّه عليه داشت .
روزى به او گفتند: علّت تشيّع و علاقه تو به حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليهالسلام چيست ؟
در پاسخ اظهار داشت : به دلائلى كه خود شاهد بوده ام .
و سپس افزود: من شخصى فقير و بى بضاعت بودم به طورى كه نمى توانستمتشكيل خانواده دهم ، به همين جهت به همراه قافله اى كه عازم عراق و شهر سامراء بود،حركت كردم تا به دربار خليفه عبّاسى بروم ، به امّيد آن كه شايد از طرف او برايمكمكى شود و مشكل من برطرف گردد.
چون به شهر سامراء وارد شديم ، جلوى دربارمتوكّل رفته و منتظر وقت ملاقات مانديم ، در همان اَثناء گفته شد كه حضرت ابوالحسن ،امام هادى عليه السلام نيز از طرف خليفه دعوت شده است تا به ملاقات وى آيد.
ناگهان متوجّه شدم كه حضرت در حال آمدن به دربار خليفه مى باشد، تمامى افرادىكه حضور داشتند مشغول تماشاى او گشتند و آن حضرت به آرامى از بين جمعيّت عبور مىنمود.
چون عبورش به من افتاد، نگاهى محبّت آميز و عميق به من انداخت و من آهسته ، به طورمرتّب براى موفقيّت و سلامتى وجود مباركش ، دعا مى كردم .
همين كه حضرت مقابل من قرار گرفت ، به من فرمود: خداوندمتعال دعايت را مستجاب نمود و عمرت را طولانى گرداند؛ و نسبت به ثروت واموال برايت بركت قرار داد، همچنين فرزندانت نيز افزايش مى يابند.
در همين حال ، لحظه اى تمام بدنم را رعشه فرا گرفت ؛ و دوستانم هر يك جوياى حالمبودند و مى گفتند: چه شده است ؟
و چرا چنين حالتى به تو دست داد؟
و من در پاسخ به ايشان مى گفتم : نترسيد، چيزى نيست ، انشاءاللّه كه خير است .
و پيرامون نيّت خود و مشكلاتى كه داشتم با هيچكس سخنى نگفته بودم .
پس از آن كه به اصفهان بازگشتيم ، خداوندمتعال درهاى رحمت و بركت را برايم گشود؛ و از هر جهت در رفاه و آسايش قرار گرفتم وصاحب ثروتى بسيار و عائله اى خوب و مورد علاقه ام گشتم .
و در حال حاضر داراى ده فرزند هستم و متجاوز از هفتادسال از عمرم سپرى گشته است .
به همين دلائل يكى از علاقه مندان و مخلصين اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ،مخصوصاً حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام گشته ام .(37)
بالا رفتن پرده با قدوم مبارك امام عليه السلام
مرحوم شيخ طوسى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهمآورده اند:
متوكّل عبّاسى براى ايراد خطبه و سخنرانى در مسجد جامع حضور مى يافت و بعد از آن ،نماز جماعت را اقامه مى نمود.
ن محمّد ملقّب به هريسة بالاى منبر نشسته ومشغول سخنرانى و خطبه خواندن است ؛ پس متوكّل صبر كرد تا سخنرانى او پايان يافت، بعد از آن خواست كه نماز را به جماعت را اقامه نمايد، آن شخص از منبر فرود آمد و گفت: هر كه خطبه خوانده است ، نيز بايد نماز را اقامه نمايد.
اين شخص روزى به دربار متوكّل آمد و به او گفت : چرا علىّ بن محمّد امام هادى عليهالسلام را اكرام و احترام مى نمائى و هنگام ورود به دارالخلافه پيش خدمتان شما پرده رابرايش ، بالا مى زنند، مردم با چنين برخوردى از طرف خليفه ، فكر مى كنند كه او مستحقّخلافت است .
بنابر اين بهتر است كه او هنگام ورود با ديگر افراد و اقشار مختلف مردم يكسان باشد.
پس از گذشت چند روزى از اين جريان ، امام هادى عليه السلام خواست وارد دارالخلافهمتوكّل عبّاسى شود؛ و كسى نبود كه پرده را براى حضرت بالا بزند، پس ناگهانبادى وزيد و پرده را بالا بُرد و حضرت با حالتى آسوده ، به مجلسمتوكّل وارد شد.
ى كه در مجلس حضور داشتند و بالا رفتن پرده را به وسيله وزش باد مشاهده كردند، بهيكديگر گفتند: اين حالات - وزش باد - عادّى است ؛ پس هنگامى هم كه حضرت خواست خارجشود نيز باد ديگرى وزيد و پرده را بالا برد و در نتيجه ، آن افراد در تعجّب و حيرتقرار گرفتند.(38)
شانس در شكستگى نگين انگشتر
مرحوم شيخ طوسى و برخى ديگر از بزرگان رضوان اللّه عليهم بهنقل از كافور خادم حكايت نمايند:
منزل و محلّ مسكونى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام در نزديكى بازارچه اىبود كه صنعت گران مختلفى در آن كار مى كردند، يكى از آن ها شخصى به نام يونسنقّاش بود كه كارش انگشترسازى و نقش و نگار آن بود، او از دوستان حضرت بود وبعضى اوقات خدمت حضرت مى آمد.
روزى باعجله و شتاب نزد امام عليه السلام وارد شد و پس از سلام اظهار داشت : ياابنرسول اللّه ! من تمام اموال و نيز خانواده ام را به شما مى سپارم .
حضرت به او فرمود: چه خبر شده است ؟
يونس گفت : من بايد از اين ديار فرار كنم .
حضرت در حالتى كه تبسّمى بر لب داشت ، فرمود: براى چه ؟
مگر چه پيش آمدى رُخ داده است ؟!
ه وزير خليفه - موسى بن بغا - نگين انگشترى راتحويل من داد تا برايش حكّاكى و نقّاشى كنم و آن نگين از قيمت بسيار بالائى برخورداربود، كه در هنگام كار شكست و دو نيم شد و فردا موعدتحويل آن است ؛ و مى دانم كه موسى يا حُكم هزار شلاّق و يا حكمقتل مرا صادر مى كند.
امام هادى عليه السلام فرمود: آرام باش و بهمنزل خود بازگرد، تا فردا فرج و گشايشى خواهد بود.
يونس طبق فرمان حضرت به منزل خويش بازگشت و تا فرداى آن روز بسيار ناراحت وغمگين بود كه چه خواهد شد؟
و تمام بدنش مى لرزيد و هراسناك بود از اين كه چنانچه نگين از او بخواهند چه بگويد؟
در همين احوال ، ناگهان ، مأ مورى آمد و نگين را درخواست كرد و اظهار داشت : بيا نزد موسىبرويم كه كار مهمّى دارد.
يونس نقّاش با ترس و وحشت عجيبى برخاست و همراه ماءمور نزد موسى بن بغا رفت .
از نزد موسى برگشت ، خندان و خوشحال بود و به محضر مبارك امام هادى عليه السلاموارد شد و اظهار داشت : ياابن رسول اللّه ! هنگامى كه نزد موسى رفتم ، گفت : نگينى راكه گرفته اى ، خواسته بودم كه براى يكى از همسرانم انگشترى مناسب بسازى ؛ ولىاكنون آن ها نزاعشان شده است .
اگر بتوانى آن نگين را دو نيم كنى ، كه براى هر يك از همسرانم نگينى درست شود، تورا از نعمت و هداياى فراوانى برخوردار مى سازيم .
امام هادى صلوات اللّه عليه تا اين خبر را شنيد، دست مباركش را به سمت آسمان بلند نمودو به درگاه بارى تعالى اظهار داشت : خداوندا! تو را شكر و سپاس مى گويم ، كه ما -اهل بيت رسالت - را از شكرگزاران حقيقى خود قرار داده اى .
و سپس به يونس فرمود: تو به موسى چه گفتى ؟
يونس اظهار داشت : جواب دادم كه بايد مهلت بدهى و صبر كنى تا چاره اى بينديشم .
امام هادى عليه السلام به او فرمود: خوب گفتى و روش خوبى را مطرح كردى .(39)
وضعيّت وجوهات و اموال ارسالى از قم
مرحوم شيخ طوسى ، ابن شهرآشوب و برخى ديگر از بزرگان در كتاب هاى خود آوردهاند:
يكى از راويان حديث به نام ابوالحسن ، محمّد منصورى حكايتى را از زبان عمويش تعريفكند كه عمويش گفت :
روزى نزد متوكّل - خليفه عبّاسى - رفتم در حالى كهمشغول مِى گُسارى بود؛ هنگامى كه وارد شدم ، مرا بهتناول شراب دعوت كرد و من نپذيرفتم و امتناع ورزيدم .
پس به من گفت : چگونه است كه با ابوالحسن ، علىّ هادى سلام اللّه عليه هم پياله مىشوى و مِى گُسارى مى كنى ؛ ولى با من كه خليفه هستم ، امتناع مى ورزى ؟
اظهار داشتم : خير، چنين نيست و با اين تهمت ها نمى توانى آن حضرت را تضعيف كنى ؛چون چيزى كه ضرر داشته باشد او هرگز استفاده نكرده و نمى كند.
چند روزى از اين جريان گذشت و فتح بن خاقان - كه وزير دربار خليفه بود - مرا ديد وگفت : براى متوكّل خبر آورده اند كه اموال بسيارى به همراه وجوهات از طرف مردم قم مىآورند.
لذا متوكّل به من گفته است در صدد آن باشم تا هنگامى كه آناموال وارد شود، آن ها را مصادره كنيم ؛ و تو بايد از هر طريقى كه شده ، زمان دقيق وكيفيّت ورود آن ها را برايم به دست آورى و مرا در جريان آن قرار بدهى .
تم و ديدم كه بعضى از دوستان حضرت نيز در آنجا حضور داشتند، هنگامى كه چشمحضرت بر من افتاد، تبسّمى نمود و اظهار داشت : اى ابوموسى ! غمگين مباش همين امشباموال از قم وارد مى گردد و مطمئنّ باش كه آن ها توان دستيابى براموال را ندارند، تو امشب نزد ما استراحت كن .
يه السلام مشغول خواندن نماز بود، همين كه سلام نماز را داد مرا مخاطب قرار داد و فرمود:اى ابوموسى ! وجوهات و اموال ارسالى از قم هم اكنون رسيد و خادم مانع شده است كه آنها را نزد من بياورند؛ بلند شو و برو بگو كه آن مرد قمّى آنچه به همراه آورده است ،تحويل دهد.
پس از جاى خود برخاستم و چون از منزل خارج شدم ، شخصى را ديدم كه خورجينى بههمراه داشت ، آن را گرفتم و نزد امام هادى عليه السلام آوردم .
سپس فرمود: به او بگو پالتوئى را كه آن زن قمّى فرستاد و گفت : از جدّم مى باشد،آن را نيز تحويل بده .
لذا بيرون رفتم و آن پالتو را گرفتم ؛ و چون خدمت حضرت آوردم ، فرمود: برو به اوبگو كه پالتو را عوض كرده اى ، بايد همان پالتوى اصلى راتحويل بدهى .
وقتى فرمايش حضرت را منتقل كردم ، در جواب گفت : بلى ، صحيح است ، اين پالتو راخواهرم دوست داشت و من آن را با پالتوى خودم عوض كردم ، وقتى بازگشتم آن را نيز مىآورم .
محضر امام عليه السلام آمدم ؛ و چون حرف آن شخص قمّى را براى حضرت بازگو كردم ،فرمود: به او بگو پالتو را در ديگر وسائل خود نهاده اى ، آن را بيرون آور وتحويل بده .
وقتى سخن حضرت را براى او گفتم ، رفت و پس از چند لحظه اى آمد و پالتو راتحويل داد و خود او نيز به همراه من نزد امام عليه السلام آمد، حضرت به او فرمود: چراچنين كردى ؟
جواب داد: شكّى برايم به وجود آمده بود، خواستم به يقين برسم و عقيده ام خالصگردد.(40)
هيچ زمينى خالى از قبر نيست
يحيى بن هرثمه وزير متوكّل عبّاسى حكايت كند:
روزى خليفه مرا احضار كرد و گفت : بايد سيصد نفر همراه خود بردارى و از طريق كوفه، عازم شهر مدينه گردى و ابوالحسن ، علىّ بن محمّد هادى را با عزّت و احترام به بغدادبياورى .
من نيز دستور خليفه را اطاعت كرده و پس از جمع آورى افراد به همراه امكانات لازم ، حركتكرديم .
در جمع افراد همراه ، فرمانده حفاظتى - كه مسؤ ليّت حفاظتاموال را داشت - در مسير راه ، مرتّب با كاتب من كه شيعه بود، دربارهمسائل مختلف ، بحث و مناظره داشت و من بر گفتگوى آن ها نظارتكامل داشتم .
چون مقدار زيادى از راه را پيموديم ، فرمانده به كاتب گفت : آيا علىّ بن ابى طالبعليه السلام پيشواى شما، نگفته است :
هيچ زمينى خالى از قبر نيست و در هر گوشه اى از زمين ، گورستانى از انسان ها وجوددارد؟
آيا در اين بيابان خشك و بى آب و علف ، چه كسى زندگى كرده است تا بميرد و دفنشود؟
من به كاتب گفتم : به راستى ، آيا علىّ بن ابى طالب عليه السلام چنين گفته است ؟!
پاسخ داد: بلى ، صحيح است .
پس گفتم : در اين سرزمين آثار گورستانى نمايان نيست و سپس شروع كرديم بهخنديدن ؛ و صحبت ها بر همين منوال ادامه يافت تا به شهر مدينه رسيديم و به سمتمنزل حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام روانه شديم .
هنگامى كه جلوى درب منزل رسيديم ، من تنها وارد شدم و نامهمتوكّل را تحويل ايشان دادم .
حضرت پس از آن كه نامه را گرفت ، فرمود: مانعى نيست ، تا فردا منتظر باشيد.
چون فرداى آن روز خدمت ايشان رفتم - ضمن آن كهفصل تابستان و هوا بسيار گرم بود - ديدم خيّاطى درون اتاق حضرتمشغول خيّاطى لباس هاى ضخيم زمستانى است .
و تمام سعى و كوشش شما بر اين باشد كه تا همين امروز لباس ها دوخته و آماده گردد وفردا صبح در همين موقع آن ها را تحويل بده ، سپس به من خطاب نمود و فرمود: اى يحيى! شما نيز كارهايتان را انجام دهيد و امكانات لازم را براى خود آماده كنيد، تا آن كه فرداحركت كنيم .
ى گويد: من از حضور ايشان بيرون رفتم و با خود گفتم : درفصل تابستان ، هواى به اين گرمى و حرارت ، حضرت لباس زمستانى تهيّه مى نمايد،مثل اين كه او از مسافرت و مسير راه اطّلاعى ندارد؛حال ، تعجّب از شيعيان است كه از چنين كسى پيروى مى كنند و او را امام خود مى دانند.
فرداى آن روز هنگامى كه آماده حركت شديم ، حضرت به همراهان خود فرمود: تمام امكاناتو لوازم مورد نياز را برداريد و نيز پالتو و غيره را فراموش نكنيد كه مبادا در مسير راهمشكلى پيش آيد.
و سپس به من خطاب نمود و فرمود: اى يحيى ! چنانچه آماده هستى ، حركت كنيم .
من بر تعجّبم افزوده شد كه آن حضرت ، پالتو و پوستين در اين گرماى شديد براىچه به همراه مى آورد!؟
لىّ بن ابى طالب عليه السلام و گورستان مناظره داشتند، كه ناگهان ابرى در آسمانپديدار گشت و بالا آمد، به طورى كه هوا تاريك گشت و صداى رعد و برق هاىوحشتناكى بين زمين و آسمان به گوش مى رسيد، هوا يك مرتبه بسيار سرد شد كهقابل تحمّل براى افراد نبود و در همين لحظات برف زمستانى همه جا را پوشاند.
امّا چون حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام و همراهانش لباس هاى گرم همراهداشتند و از قبل مهيّا بودند، پالتو و پوستين هاى خود را پوشيدند؛ و هيچ گونهناراحتى نداشتند.
سپس آن حضرت دستور داد تا يك پالتو به من و نيز يك پالتو هم به كاتب دادند و هردو پوشيديم ؛ و به جهت سرماى شديد آن روز هشتاد نفر از نيروها و همراهان من هلاك شدندو مُردند.
هنگامى كه ابرها كنار رفت و هوا به حالت عادى برگشت ، حضرت هادى عليه السلام بهمن فرمود: اى يحيى ! بگو: افرادى كه هلاك شده اند، در همين مكان دفن شوند؛ و سپسافزود: خداوند متعال اين چنين سرزمين ها را گورستان انسان ها مى گرداند.
م : ياابن رسول اللّه ! من به يگانگى خدا و نبوّت محمّدرسول اللّه صلى الله عليه و آله شهادت مى دهم ؛ و نيز اقرار مى نمايم كه شماها خليفهو حجّت خداوند بر روى زمين براى بندگان هستيد؛ من تاكنون ايمان نداشتم ولى اكنونبه بركت وجود شما ايمان آوردم و من نيز از شيعيان شما مى باشم .(41)
الاغ نصرانى و شيعه شدن پسرش
مرحوم قطب الدّين راوندى به نقل از هبة اللّه بن ابى منصور موصلى رضوان اللّه عليهماحكايت كند:
شخصى نصرانى به نام يوسف بن يعقوب با وى معاشرت و هم نشينى داشت ، روزى ازروزها اظهار نمود: متوكّل - عبّاسى - مرا احضار كرده و نمى دانم از من چه مى خواهد، براىنجات از شرّ او با خود عهد كردم كه مبلغ صد دينار نذر علىّ بن محمّد هادى عليه السلامكنم .
هبة اللّه موصلى گويد: سپس آن مرد نصرانى به سمت سامراء حركت كرد و رفت ؛ و بعداز گذشت چند روزى ، با خوشحالى و سرور بهموصل مراجعت كرد، بعضى از دوستان به او گفتند: جريانت به كجا انجاميد و چه گذشت ؟
پاسخ داد: هنگامى كه به شهر سامراء رفتم ، وارد مسافرخانه اى شدم و مرتّب در اينفكر بودم كه چگونه مبلغ صد دينار را به حضرت علىّ بن محمّد هادى عليه السلامبرسانم كه كسى مرا نشناسد و با چه حالتى نزدمتوكّل بروم .
ر فرصتى كه داشتم ، با بعضى از مردم پيرامون اوضاعمتوكّل و نيز امام هادى عليه السلام صحبتى انجام دادم ؛ و متوجّه شدم كه حضرت تحت نظرمأ مورين حكومتى است و از منزل بيرون نمى رود، لذا متحيّر بودم كه چگونه بهمنزل حضرت بروم تا ماءمورين و ديگر افراد مرا نشناسند.
ناگهان به فكرم رسيد كه سوار الاغ خود بشوم و آن را آزاد بگذارم تا هر كجا خواستبرود، شايد از اين طريق منزل حضرت پيدا شود.
لذا پول ها را در دستمالى گذاشته و آن ها را برداشتم و سوار الاغ شدم ، الاغ از خيابانها و كوچه ها عبور كرد تا آن كه جلوى خانه اى ايستاد و هر چه كردم تا حركت كند، قدم ازقدم برنداشت ، از شخصى سؤ ال كردم اين خانهمال كيست ؟
در جواب گفت : اين جا خانه علىّ بن محمّد بن علىّ الرّضا عليه السلام مى باشد.
با خود گفتم : براى حقانيّت آن حضرت ، چه علامت و نشانه اى بهتر از اين خواهد بود.
در همين اثناء، غلام سياهى از منزل خارج شد و گفت : آيا تو يوسف بن يعقوب هستى ؟
اظهار داشتم : بلى .
گفت : پياده شو! وقتى از الاغ پياده شدم ، مرا به طرف سكّوئى كهداخل دالان منزل بود هدايت نمود و گفت : اينجا بنشين تا بازگردم ؛ و خود به درون خانهرفت .
با خود گفتم : اين دوّمين نشانه براى حقانيّت حضرت كه چگونه نام من و نام پدرم را مىداند، با اين كه من در اين شهر غريب هستم و كسى هم مرا نمى شناسد كه از چه خانواده اىمى باشم ؛ و نيز تاكنون بر او وارد نشده و ارتباطى نداشته ام .
پس از آن كه لحظاتى گذشت ، همان غلام آمد و اظهار داشت : صد دينارى را كه دردستمال پنهان كرده اى تحويل من بده ، من نيز آن ها راتحويل غلام حضرت دادم و با خود گفتم : اين همدليل و علامت سوّم براى حقانيّت آن حضرت .
هنگامى كه غلام پول ها را تحويل گرفت و به درونمنزل رفت ، پس از گذشت لحظه اى دو مرتبه آمد و اظهار داشت : حضرت اجازه فرمود كهوارد بشوى .
هنگامى كه وارد اتاق حضرت هادى عليه السلام شدم ، او را تنها يافتم كه در گوشه اىنشسته و مشغول دعا بود.
ن كه چشمش به من افتاد فرمود: اى يوسف ! عدّه اى از افراد فكر مى كنند كه ولايت ومحبّت ما خانواده - اهل بيت عصمت و طهارت - براىامثال شما كه مسلمان نيستيد، سودمند نمى باشد؛ ولى آن ها حقيقت را درك نكرده اند كه ولايتو محبّت ما براى همگان ، حتّى براى شماها مفيد است .
بعد از نصايح و تذكّرات سازنده خود، مجدّدا مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى يوسف !آنجائى كه تو را احضار كرده اند و مى خواهى بروى برو و ترسى نداشته باش .
و سپس افزود: به همين زودى ها داراى فرزند پسرى خواهى شد كه مايه رحمت و بركتخواهد بود.
بعد از آن ، از حضور مبارك امام هادى عليه السلام خداحافظى كرده و خارج شدم .
و چون از منزل حضرت بيرون آمدم ، راهى دربار خليفه گشته و نزدمتوكّل عبّاسى رفتم و هنگامى كه ملاقات و ديدار با خليفه تمام شد مراجعت كردم .
وانى شيعه و متديّن و علاقه مند به ولايت و امامت گشته بود، خود را معرّفى كرد كه منپسر يوسف بن يعقوب نصرانى هستم ؛ و پدرم مرده است و اظهار داشت : من پس از مرگپدرم مسلمان شده ام ؛ من همان كسى هستم كه حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلامبشارت مرا داده است .(42)

next page

fehrest page

back page