البشارت كه دَهُم حُجّت سبحان آمد
|
شافع هر دو سرا، رهبر ايمان آمد
|
سَروَر عالميان ، محور امكان آمد
|
كه جهان از رخ وى ، روضه رضوان آمد
|
پرتو مهر رخش ، تا به زمين پيدا شد
|
دسته هاى مَلك از عرش برين پيدا شد
|
رهبر عالميان ، آن كه جهان را سبب است
|
تحت فرمان وى ، افواج مَلك با ادب است
|
طيّب و طاهر و هادى و نقىّاش لقب است
|
خسرو مُلك عجم ، قائد قوم عرب است
|
شرع احمد ز وجودش به جهان پاى گرفت
|
مهر وى در دل صاحب نظران جاى گرفت
|
هم نبىّ خوى و علىّ صولت و زهراء عصمت
|
حسنى حلم و حسين شجعت و سجّاد آيت
|
باقرى علم و ز صادق به صداقت نِسبت
|
كاظمى عفو و رضا خوى و جوادى همّت
|
پدر عسكرى و جدِّ ولىّ عصر است
|
آن كه بر پرچم وى آيت فتح و نصر است (7)
|
طلعت نور بين مكّه و مدينه
طبق آنچه تاريخ نويسان آورده اند:
يكى از اصحاب امام محمّد جواد عليه السلام - به نام محمّد بن فرج حكايت كند:
روزى حضرت ابوجعفر، امام جواد عليه السلام مرا در محضر مبارك خويش فرا خواند.
وقتى بر آن حضرت وارد شدم و نشستم ، اظهار داشت : امروز قافله اى به اين محلّ آمده استو تعدادى كنيز براى فروش همراه خود آورده اند.
و سپس كيسه اى را - كه مبلغ شصت دينار در آن بود -تحويل من داد و ضمن فرمايشاتى ، مطالبى را پيرامون كنيزى بيان نمود؛ و حالات وخصوصيّات آن كنيز را از جهت قيافه ، قامت و لباس توصيف كرد.
بعد از آن كه امام جواد عليه السلام ، مطالب لازم را بيان نمود، به من دستور داد تا بهسمت آن قافله حركت كنم و آن كنيز مورد نظر را خريدارى نمايم .
پس طبق دستور حضرت حركت كردم ، هنگامى كه به محلّ فروش كنيزان رسيدم ، كنيزان رايكى پس از ديگرى تفحّص و جستجو كردم تا سرانجام ، كنيز مورد نظر حضرت جوادعليه السلام را - كه توصيف و معرّفى نموده بود - پيدا كردم .
و در نهايت ، او را به همان مقدارى كه حضرت داده بود خريدارى كرده و خدمت امام عليهالسلام آوردم .
اين كنيز نامش سمانه (جمانه ) بود؛ و طبق إ قرار و اعتراف خودش ، دست هيچ نامحرمى بهاو دراز نشده بود؛ و صحيح و سالم در خدمت امام محمّد جواد عليه السلام حضور يافت .
اين همان كنيزى مى باشد كه حضرت امام علىّ هادى عليه السلام از آن بانوى مجلّله ،متولّد شد.
همچنين مورّخين و محدّثين به نقل از علىّ بن مهزيار و محمّد ابن فرج حكايت كنند:
ولادت پُر ميمنت و با سعادت امام هادى عليه السلام همچون ولادت ديگر امامان و اوصياءرسول خدا صلوات اللّه و سلامه عليهم ، واقع شد.
و مادر آن حضرت ، نيز يكى از زنان بافضيلت وباكمال زمان خويش بوده است ، همان طورى كه امام هادى عليه السلام ، ضمن فرمايشاتىدر رابطه با منزلت و مقام والاى آن بانوى مكرّمه و بزرگوار، چنين اظهار نمود:
مادرم ، زنى با معرفت و با فضيلت بود؛ و نسبت به من معرفتكامل داشت و تمام مسائل و حقوق الهى را در همه موارد رعايت مى كرد، اواهل بهشت مى باشد.
و سپس افزود: تا قبل از پدرم ، حضرت جواد الا ئمّه عليه السلام دست هيچ انسانى به اونزديك نشده بود.
همچنين آورده اند:
منوّره مراجعت مى نمود، چون در محلّى به نام صُريا - سه فرسخ مانده به شهر مدينهطيّبه - رسيدند، نوزادى عزيز و مبارك به نام حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليهالسلام ، همانند ديگر اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام ، پاك و پاكيزه ؛ و همچون جدّبزرگوارش ، امام موسى كاظم عليه السلام درحال بازگشت از شهر مكّه معظّمه به مدينه طيّبه ، ديده به جهان گشود.(8)
فراهم شدن آب براى نماز
مرحوم شيخ حُرّ عاملى رضوان اللّه عليه ، بهنقل از كافور خادم حكايت كند:
در يكى از روزها حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام مرا مخاطب قرار داد و اظهارنمود: اى كافور! آن سطل را پر از آب كن و در فلان محلّ مخصوص كه حضرت خود معيّننمود بگذار، تا هنگام نماز به وسيله آن وضو بگيرم .
و بعد از اين دستور، مرا براى انجام كارى روانه نمود و فرمود: هرگاه بازگشتى ،سطل آب را در همان جائى كه گفتم ، بگذار تا براى وضوء گرفتن آماده باشد.
كافور خادم افزود: سپس آن حضرت ، چون خسته بود در گوشه اى دراز كشيد تا استراحتنمايد؛ و در آن شب ، هوا بسيار سرد بود.
ولى متأ سّفانه من فراموش كردم كه طبق دستور آن حضرت ،سطل آب را در آن محلّ معيّن شده بگذارم .
پس چون لحظاتى گذشت ، متوجّه شدم كه امام عليه السلام از جاى خود برخاسته است ودر حال آماده شدن براى نماز مى باشد و من - چونسطل آب را فراهم نكرده بودم از ترس آن كه روبروى هم نگرديم و احياناً حرفى به مننزند - مخفى شدم .
ولى در پيش خود، خيلى احساس ناراحتى و شرمسارى مى كردم ، كه چرا آب را فراهم نكردهام ؛ و به همين جهت مى ترسيدم كه مورد سرزنش و ملامت حضرت قرار گيرم .
در همين افكار بودم ، كه ناگهان امام عليه السلام با حالت غضب مرا صدا نمود، با خودگفتم : به خدا پناه مى برم .
و هيچ عذرى نداشتم كه مثلاً بگويم فراموش كردم ؛ و به هرحال پاسخ حضرت را دادم و جلو رفتم .
چون نزديك شدم ، فرمود: اى كافور! چرا چنين كرده اى ، آيا نمى دانستى كه من براىوضوء از آب گرم استفاده نمى كنم ؛ بلكه بايد آب ، عادى و سرد باشد، چرا آب راگرم كرده اى ؟!
با حالت تعجّب عرضه داشتم : اى مولا و سرورم ! به خدا قسم ، من فراموش كردم كه آبدر سطل بريزم و حتّى دست به سطل نزده ام .
سپس حضرت فرمود: الحمدللّه ، كه خداوند متعال در هيچ حالى ما را فراموش و رها نمىكند و ما نيز سعى كرده ايم تا مستحبّات الهى را نيز انجام دهيم و در هيچ حالى آن ها راترك نكرده ايم .(9)
آگاهى از درون اشخاص
همچنين مرحوم شيخ طوسى ، راوندى و ديگر بزرگان بهنقل از اسحاق بن عبداللّه علوى حكايت كند:
روزى از روزها پدرم با عمويم با يكديگر اختلاف كردند، درباره آن چهار روزى كه درطول سال براى روزه گرفتن ، نسبت به بقيّه روزها فضيلت و اهمّيتى بيشتر دارد.
لذا براى حلّ اختلاف و گرفتن جواب صحيح تصميم گرفتند تا به ملاقات و زيارتحضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام بروند.
و در آن روزها، حضرت در محلّى - به نام صريا - نزديك مدينه ساكن بود؛ و هنوز بهشهر سامراء منتقل نشده بود.
به همين جهت ، به قصد زيارت و ملاقات آن حضرت حركت نمودند، هنگامى كه واردمنزل امام هادى عليه السلام شدند و در محضر شريفش نشستند، حضرتقبل از هر سخنى اظهار فرمود: نزد من آمده ايد تا از روزهائى كه درطول سال بهتر است ، در آن ها روزه گرفته شود، سؤال نمائيد؟
عرضه داشتند: بلى ، ياابن رسول اللّه ! ما از محلّ خود فقط براى همين موضوع ، آمده ايم.
حضرت فرمود: پس بدانيد كه آن ها چهار روز است :
روز هفدهم ربيع الاوّل سالروز ميلاد مسعود پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله ، روز بيستو هفتم رجب سالروز بعثت حضرت رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، روز بيست و پنجمذى القعده سالروز دَحْو الاْ رض ؛ و آن روزى است كه زمين از زير كعبه الهى پهن وگسترده شد - .
و روز هيجدهم ذى الحجّه سالروز غدير خُمّ - كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله ازطرف خداوند متعال ، حضرت علىّ بن ابى طالب عليه السلام را به عنوان (اميرالمؤ منين) و خليفه بلافصل خويش ، منصوب و معرّفى نمود -.(10)
خبر از دگرگونى رؤ ساى حكومت
مرحوم كلينى ، طبرسى و ديگر بزرگان بهنقل از خيران ساباطى حكايت كنند:
در آن ايّام و روزگارى كه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ نقىّ صلوات اللّه عليه در مدينهمنوّره بود، به خدمت ايشان شرف حضور يافتم ، حضرت ضمن صحبتهائى به من فرمود:از واثق چه خبر دارى ؟
عرضه داشتم : قربان شما گردم ، ده روز قبل با او بودم و چون خواستم از او خداحافظىكنم ، مشكلى نداشت ؛ بلكه در كمال صحّت و سلامتى بود.
امام عليه السلام فرمود: ولى مردم و اهل مدينه مى گويند كه واثق مرده است .
پس فهميدم كه منظور حضرت از اهل مدينه ، خودش مى باشد.
و سپس حضرت فرمود: از جعفر چه خبر دارى ؟
گفتم : در وضع بسيار بدى بود و در زندان به سر مى برد.
بعد از آن ، امام عليه السلام اظهار داشت : او از زندان آزاد شده و به منصب رياست خواهدرسيد.
و آن گاه افزود: اكنون بگو كه وضع محمّد بن زيّات چگونه است ؟
عرض كردم : و امّا محمّد بن زيّات بر مسند رياست تكيه زده و مردم حكم او را نافذ مىدانند.
حضرت فرمود: او آينده خطرناكى را در پيش دارد؛ و پس از لحظه اى سكوت ، افزود:بايد مقدّرات الهى جارى گردد و چاره اى جز تسليم در برابر آن نيست .
سپس امام هادى عليه السلام در ادامه فرمايشاتش افزود: اى خيران ساباطى ! تو را آگاهمى كنم بر اين كه واثق مرده است و متوكّل عبّاسى ، جعفر را جايگزين او كرده ؛ و نيزدستور قتل محمّد بن زيّات را صادر و او را كشته اند.
عرض كردم : ياابن رسول اللّه ! چند روز مى شود كه اين جريانات و دگرگونى ها رخداده است كه ما نسبت به آن ها بى اطّلاع مى باشيم ؟
در جواب فرمود: شش روز بعد از آن كه از عراق خارج گشتى ، اين وقايع رخ داده است .
خيران گويد: و چون از محضر مبارك حضرت بيرون آمدم ، بررسى و تحقيق كردم ، همانطورى كه حضرت خبر داده بود، اين وقايع و جريانات به وقوع پيوسته بود.(11)
نان در سفره و بلعيدن جادوگر
يكى از درباريان متوكّل - به نام زرافه - حكايت كند:
روزى درباريان متوكّل عبّاسى شخصى را از اهالى هندوستان كه شعبده باز و جادوگربود، نزد متوكّل آورده تا با بازى هاى خويش او را سرگرم كند، چون وىاهل هوى و هوس بود.
روزى از روزها متوكّل به آن شخص هندى گفت : چنانچه علىّ بن محمّد هادى (صلوات اللّه وسلامه عليه ) را در جمع عدّه اى شرمنده و خجالت زده كنى ، هزار دينار هديه خواهى گرفت.
آن شخص شعبده باز هندى نيز درخواست متوكّل - خليفه عبّاسى - را پذيرفت .
و آن گاه حضرت را در جمع عدّه اى دعوت كردند؛ و چون همگان در آن جلسه حضور يافتند،متوكّل مرا كنار خود نشانيد؛ و دستور داد تا سفره اطعام گسترانيدند.
همين كه خواستند مشغول خوردن غذا شوند، شعبده باز هندى متوجّه حضرت هادى عليهالسلام شد و حركات مخصوصى را انجام داد، كه چون حضرت دست به سوى نان دراز مىنمود، نان پرواز مى كرد؛ و تمامى افراد مى خنديدند.
و اين كار چند مرتبه تكرار شد، به ناچار، چون امام علىّ هادى عليه السلام چنين ديد، بهعكس شيرى كه بر پرده ديوار نقش بسته بود، دستى زد و آن را مخاطب قرار داد و فرمود:اى شير! اين دشمن خدا را بگير و نابود كن .
پس ناگهان شير به حالت يك حيوان واقعى در آمد و آن مرد شعبده باز هندى را بلعيد.
و سپس حضرت خطاب به شير كرد و فرمود: اكنون به حالتاوّل بازگرد و همانند قبل روى پرده مجسّم شو.
تمام افراد حاضر در مجلس با تماشاى ابن صحنه ، وحشت زده شده و متحيّرانه بهيكديگر نگاه مى كردند.
پس از آن ، امام عليه السلام از جاى برخاست كه از مجلس خارج شود،متوكّل گفت : ياابن رسول اللّه ! خواهش مى كنم بفرما بنشين و دستور دهيد تا شير آن مردهندى را بازگرداند؟
حضرت فرمود: به خدا سوگند، ديگر او را نخواهيد ديد، آيا دشمن خدا را بر دوستان خدامسلّط و چيره مى كنيد؟!
و آن گاه ، حضرت از آن مجلس خارج شد.(12)
پيدايش دو درخت بزرگ
همچنين يكى از درباريان متوكّل ، معروف به ابوالعبّاس - كه دائى نويسنده خليفه بود -حكايت كند:
من با ابوالحسن ، علىّ هادى عليه السلام سخت مخالف و نسبت به او بدبين بودم ، تا آنكه روزى متوكّل مرا به همراه عدّه اى براى احضار آن حضرت از شهر مدينه به سامراءبسيج كرد.
پس از آن كه وارد شهر مدينه شديم ، به منزل حضرت وارد شده و پياممتوكّل عبّاسى را ابلاغ كرديم ؛ و حضرت هادى عليه السلام موافقت نمود كه به سوىشهر سامراء حركت كنيم .
پس از آن ، از شهر مدينه به سمت سامراء خارج شديم ، هوا بسيار گرم و ناراحت كنندهبود؛ و چون موقع حركت ، آب و غذا نخورده بوديم ، مقدارى راه را كه پيموديم ، پيشنهادداديم تا پياده شويم و اندكى استراحت كنيم ؟
امام هادى عليه السلام فرمود: در اين جا مناسب نيست ، بهتر است كه به راه خود ادامه دهيمتا به محلّى مناسب برسيم .
به همين جهت به حركت خود ادامه داديم تا اين كه در بيابانى قرار گرفتيم كه هيچ آب وگياهى يافت نمى شد و گرمى هوا و تشنگى و گرسنگى تمام افراد را بى طاقت كردهبود.
در اين هنگام حضرت توجّهى به افراد نمود و اظهار داشت : چرا اين قدر بىحال و ناتوان شده ايد، چنانچه خسته ، تشنه و گرسنه هستيد، همين جا اُتراق كنيد.
ابوالعبّاس گويد: من گفتم : يا اباالحسن ! در اين صحراى بزرگ چگونه استراحت كنيم ؟
حضرت فرمود: همين جا مناسب است .
بنابر اين ، طبق دستور حضرت در حالبار انداختن بوديم كه ناگهان متوجّه شديم در همان نزديكى - كنار ما - دو درخت بسياربزرگ با شاخه هاى زياد بر زمين سايه افكنده و كنار يكى از آن ها چشمه اى است و آبآن بر زمين جارى مى باشد، كه بسيار سرد و گوارا بود.
بسيارى از همراهان با حالت تعجّب گفتند: ما چندين مرتبه از اين مسير رفت و آمد كرده ايم؛ ولى هرگز چنين چشمه و درختانى را در اين مكان نديده ايم .
و من بسيار در تعجّب فرو رفته و با تمام وجود، به آن حضرت خيره شده بودم كهناگهان تبسّمى نمود؛ و سپس روى مبارك خود را از من برگرداند.
با خود گفتم : اين موضوع را بايد خوب بررسى كنم ؛ لذا از جاى خود برخاستم و كناريكى از آن دو درخت آمدم و شمشير خود را زير خاك پنهان نموده و دو سنگ به عنوان علامت ونشانه روى آن ها نهادم ، و بعد از آن آماده نماز شدم .
و چون افراد استراحت كردند، حضرت فرمود: چنانچه خستگى افراد برطرف شده است ،حركت كنيم .
ه رفتيم ، من بازگشتم ؛ وليكن هيچ اثرى از درخت و چشمه آب نيافتم و شمشير خود رابرداشتم و به قافله ، ملحق شدم و بسيار در فكر فرو رفتم و دست به سمت آسمان بلندكرده و از خداوند خواستم كه مرا از دوستان و معتقدان به حضرت ابوالحسن ، امام هادىعليه السلام قرار دهد.
در همين لحظه ، حضرت متوجّه من شد و فرمود: اى ابوالعبّاس ! بالا خره كار خود را كردى؟
عرضه داشتم : بلى ، ياابن رسول اللّه ! من نسبت به شما مشكوك بودم و الا ن بهحقانيّت شما معتقد گشتم و به لطف خداوند منّان هدايت يافتم .
حضرت فرمود: آرى چنين است ، همانا افراد مؤ من واهل معرفت ، كمياب هستند.(13)
نمايش لشكر امام در مقابل خليفه
روزى متوكّل عبّاسى جهت ايجاد وحشت و ترس براى حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليهالسلام و ديگر شيعيان و پيروان آن حضرت ، دستور داد تا لشكريانش كه تعداد نودهزار اسب سوار بودند، خود را مجهّز و صف آرائى كنند.
و پيش از آن ، دستور داده بود تا هر يك از آن ها خورجين اسبش را پر از خاك نمايد و دروسط بيايانى تخليه كنند، كه در نتيجه تپّه بسيار عظيمى از خاك ها درست شد.
چون لشكريان در اطراف آن صفّ آرائى كردند،متوكّل با حالتى مخصوص بالاى تپّه رفت ؛ و سپس امام علىّ هادى عليه السلام را نزدخويش احضار كرد، تا عظمت لشكر و قدرت خود را به آن حضرت نشان دهد؛ و به وىبفهماند كه در مقابل خليفه هيچ قدرتى ، توان كمترين حركت را ندارد.
همين كه امام هادى عليه السلام كنار متوكّل عبّاسى قرار گرفت و آن صفوف فشرده و مجهّزرا تماشا كرد، به او فرمود: آيا ميل دارى من نيز لشكر خود را به تو نشان دهم ؟
متوكّل اظهار داشت : آرى .
بعد از آن ، حضرت دعائى را به درگاه خداوندمتعال خواند، پس ناگهان ما بين آسمان و زمين ، از سمت شرق و غرب ، لشكريانى مجهّزصفّ آرائى كرده و منتظر دستور مى باشند.
متوكّل با ديدن چنين صحنه اى مدهوش و وحشت زده گرديد.
و چون او را به هوش آوردند، حضرت به او فرمود: ما با شما در رابطه بامسائل دنيا و رياست ، درگير نخواهيم شد؛ چون كه مامشغول امور و مسائل مربوط به آخرت هستيم ، به جهت آن كه سراى آخرت باقى و أ بدىاست و دنيا فانى و بى ارزش خواهد بود.
بنابر اين ، از ناحيه ما ترس و وحشتى نداشته باشيد؛ همچنين گمان خلاف و بد دربارهما نداشته باشيد.(14)
دريافت اموال در موقع مناسب
مرحوم شيخ حرّ عاملى رضوان اللّه تعالى عليه ، بهنقل از كتاب شريف مشارق اءنوار اليقين آورده است :
دو نفر از اهالى شهر قم - به نام داوود قمّى و محمّد طلحى - حكايت كرده اند:
مقدار قابل توجّهى وجوهات ، نذورات ، هدايا و نيز جواهرات و ديگر اشياء نفيس قيمتىتوسّط مؤ منين قم و اهالى آن ، نزد اينجانبان جمع شده بود تا براى حضرت ابوالحسن ،امام هادى عليه السلام ارسال نمائيم .
و چون موقعيّتى مناسب فرا رسيد، بار سفر را بستيم و به سوى شهر سامراء حركتكرديم .
نار ما آمد و اظهار داشت : حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام دستور داد كهبازگرديد و به شهر خود مراجعت كنيد، چون الا ن موقعيّت و فرصت مناسبى نيست ؛ و نمىتوانيد با ما ديدار و ملاقات داشته باشيد، بهدليل آن كه مأ مورين حكومتى مانع رفت و آمد افراد هستند.
پس به ناچار به سوى شهر قم مراجعت كرديم و كليّهاموال و جواهرات را در جاى مناسبى مخفى و نگهدارى نموديم .
مدّتى از اين جريان گذشت و پيامى از جانب حضرت بدين مضمون رسيد: اينك تعدادى شترفرستاده ايم تا اموال و آنچه را كه از ما نزد شما است ، بر آن شترهاحمل كنيد و آن ها را رها نمائيد؛ و كارى به آن ها نداشته باشيد.
لذا طبق پيام و دستور حضرت سلام اللّه عليه تمامىاموال و جواهرات را بر آن شترها حمل نموده و آزادشان گذاشتيم و آن ها حركت كردند ورفتند.
و از آن شترها خبرى نداشتيم تا آن كه يك سال بعد، جهت ملاقات و زيارت امام عليهالسلام به سامراء رفتيم و به منزل حضرت وارد شديم .
و چون در محضر مبارك آن حضرت نشستيم ، پس ازاحوال پرسى و مختصرى صحبت ، فرمود: آيامايل هستيد آن اموال و جواهراتى را كه براى ما فرستاده ايد، مشاهده كنيد؟
عرضه داشتيم : بلى ، لذا حضرت نظر ما را به گوشه اى ازمنزل خويش متوجّه نمود، هنگامى كه نظر افكنديم ، تمامى آنچه را كه فرستاده بوديم ،تماما موجود بود.(15)
پيش گوئى از مرگ فرمانده گارد
همچنين مرحوم شيخ حرّ عاملى ، به نقل از كتابرجال مرحوم نجاشى رضوان اللّه تعالى عليهما آورده است :
يكى از دوستان حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى صلوات اللّه عليه كه در همسايگى آنحضرت زندگى مى كرده ، حكايت كند:
ما شب ها با حضرت علىّ بن محمّد هادى عليه السلام جلوى منزلش جلسه و شب نشينىداشتيم و در مسائل مختلف ، بحث مى كرديم تا آن كه شبى از شب ها حادثه اى رُخ داد:
فرمانده گارد خليفه عبّاسى كه شخصى معروف بود، با غرور و تكبّر از جلوى ما بهسوى منزلش رهسپار بود و مقدارى هداياى ارزشمند كه از خليفه گرفته بود، به همراهداشت .
و نيز تعدادى سرهنگ و ديگر درجه داران و نگهبانان و پيش خدمتان ، او را همراهى مىكردند.
همين كه چشمش به حضرت هادى عليه السلام افتاد، نزد وى آمد و به آن حضرت سلام كردو سپس رفت .
هنگامى كه از ما دور شد، حضرت اظهار داشت : او با اين حَشم خدم و به اين تجمّلات مادّىدل خوش كرده و شادمان است ؛ ولى خبر ندارد كه در همين شب ، مرگ او را مى ربايد و پيشاز نماز صبح او را زير خاك ها دفن مى كنند.
من و بقيّه افرادى كه در آن مجلس حضور داشتيم ، از اين پيش گوئى حضرت سخت درتعجّب قرار گرفتيم .
و چون از جاى خود برخاستيم و از حضور آن حضرت خداحافظى كرده و رفتيم ، بايكديگر گفتيم : اين يك پيش گوئى مهمّ و علم غيب بود كه علىّ بن محمّد صلوات اللّهعليهما از آن خبر داد.
و بر همين اساس با يكديگر متعهّد شديم كه چنانچه گفته حضرت صحّت نيافت و واقعنشد، او را به قتل رسانده و نابودش كنيم ؛ و سپس هر يك بهمنزل خود رفتيم .
رخاستم و از خانه بيرون آمدم تا ببينم چه خبر است ، جمعيّت زيادى را ديدم ، كه به همراهسربازان و نيروهاى حكومتى شور و شيون مى كنند و مى گويند: فرمانده گارد خليفه ،شب گذشته به جهت آن كه خمر و شراب بسيارى نوشيده بود، هلاك گشته است و آمادهتشييع و دفن او بودند.
من با خود گفتم : (أ شهد أ ن لا إ له إ لاّ اللّه ) و به سوىمنزل او حركت كردم و صحّت پيش گوئى حضرت ، برايم روشن گرديد و از علاقه مندانو شيفتگان حضرتش گشتم .(16)
درمان مريض و مسلمان شدن پزشك نصرانى
يكى از دوستان و اصحاب حضرت ابوالحسن ، امام هادى صلوات اللّه عليه - به نام زيدبن علىّ - حكايت كند:
روزى از روزها سخت مريض شدم ، تا حدّى كه ديگر نتوانستم حركت كنم ، لذا پزشكىنصرانى را بر بالين من آوردند و او برايم داروئى را تجويز كرد و گفت : اين دارو رابه مدّت دَه روز مصرف مى كنى تا مريضى ات برطرف و بهبودىحاصل شود.
پس از آن كه پزشك نصرانى از منزل خارج شد، نيمه شب بود و كسى از طرز استفاده آنداروى اطّلاعى نداشت .
و من در حالى كه متحيّر بودم ، ناگاه شخصى جلوىمنزل ما آمد و اجازه ورود خواست .
همين كه وارد منزل شد، متوجّه شديم كه آن شخص غلام امام هادى عليه السلام مى باشد.
سپس آن غلام به من گفت : مولا و سرورم فرمود: آن پزشك داروئى را كه به تو داد وگفت مدّتى آن را مصرف كن تا خوب بشوى ؛ ولى ما اين نوع دارو را فرستاديم ، چنانچهآن را يكبار مصرف نمائى ، انشاءاللّه به إ ذن خداودمتعال خوب خواهى شد.
زيد گويد: با خود گفتم : همانا امام هادى عليه السلام بر حقّ است و بايد به دستورشعمل كنم .
به همين جهت ، داروئى را كه حضرت فرستاده بود مورد استفاده قرار دادم و چون آن رامصرف كردم ، در همان مرتبه اوّل عافيت يافتم و داروى پزشك نصرانى را تحويلش دادم.
فرداى آن روز پزشك نصرانى مرا ديد و چون حالم خوب و سالم بود و ناراحتى نداشتم، علّت بازگرداندن داروهايش را و نيز علّت سلامتى مرا جويا شد؟
پس تمام جريان را كه امام هادى عليه السلام برايم داروئى فرستاد و اظهار نمود با يكبار مصرف خوب خواهم شد، همه را براى پزشك نصرانى تعريف كردم .
عد از آن ، پزشك نصرانى نزد امام علىّ هادى عليه السلام حاضر شد و توسّط حضرتهدايت و مسلمان گرديد و سپس اظهار داشت : اى سرور و مولايم ! اين نوع درمان و دارو ازمختصّات حضرت عيسى مسيح عليه السلام بوده است و كسى از آن اطّلاعى ندارد، مگر آن كههمانند او باشد.(17)
اهميّت عقيق و فيروزه در نجات از درندگان
يكى از بزرگان شيعه به نام ابومحمّد، قاسم مدائنى گويد:
روزى خادم حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليه السلام به نام صافى ، براى من حكايتكرد:
در يكى از روزها خواستم به زيارت قبر امام علىّ بن موسى الرّضا صلوات اللّه عليهماشرفياب شوم ، نزد مولايم امام هادى عليه السلام رفتم و از آن حضرت اجازه گرفتم .
امام عليه السلام ضمن دادن اجازه ، فرمود: سعى كن انگشتر عقيق زرد رنگ همراه داشتهباشى كه بر يك طرف آن (ماشاء اللّه ، لا قوّة إ لاّ باللّه ، اءستغفر اللّه ) و بر طرفديگرش (محمّد، علىّ) نوشته شده باشد، تا از هر حادثه اى در أ مان گردى .
و سپس افزود: اين انگشتر موجب سلامتى جسم و دين و دنيا خواهد بود.
پس طبق دستور حضرت ، انگشترى با همان اوصاف تهيّه كردم و براى خداحافظى نزد آنبزرگوار آمدم ، وقتى از خدمت آن حضرت مرخّص گشتم و مقدارى راه رفتم ، پيامى براىمن آمد كه برگرد.
هنگامى كه بازگشتم ، مرا مخاطب قرار داد و فرمود: اى صافى ! سعى كن انگشترىفيروزه ، تهيّه نمائى و همراه خود داشته باشى ، چون كه در مسير راه طوس و نيشابورشيرى درّنده سر راه قافله است و مانع از حركت افراد مى باشد.
وقتى به آن محلّ رسيدى ، جلو برو؛ و آن انگشتر فيروزه را نشان بده و بگو: مولايمپيام داد: از سر راه زوّار كنار برو، تا بتوانند حركت نمايند.
سپس در ادامه فرمايش خود افزود: سعى كن نقش انگشتر فيروزه ات بر يك طرف آن (اللّهالمَلِك ) و بر طرف ديگرش (المُلْك للّه الواحد القهّار) باشد.
و پس از آن ، فرمود: نقش انگشتر اميرالمؤ منين امام علىّ عليه السلام چنين بوده است وخاصيّت فيروزه ، امنيّت و نجات يافتن از درندگان و پيروزى بر دشمن خواهد بود.
صافى گفت : بعد از آن ، خداحافظى نموده و به سمت خراسان حركت كردم و آنچه راحضرت دستور داده بود، انجام دادم .
و هنگامى كه از خراسان مراجعت نمودم ، حضور امام عليه السلام شرفياب شدم و بعضىجريانات را تعريف كردم .
حضرت فرمود: مابقى حوادث را خودت مى گوئى يا من بيان كنم ؟
عرض كردم : شما بفرمائيد تا استفاده كنم .
ن حضرت آمده بودند، وقتى فيروزه را در دست تو ديدند آن را گرفتند و براى مريضىكه داشتند بردند و در آب شستند و آبش را، مريض آشاميد و سلامتى خود را باز يافت ،سپس انگشتر فيروزه را برايت برگرداندند و با اين كه انگشتر در دست راست تو بود،در دست چپ تو قرار دادند.
و وقتى از خواب بيدار شدى ، تعجّب كردى كه چگونه انگشتر از دست راست به دست چپمنتقل شده است .
پس از آن ، كنار بالين خود سنگ ياقوتى را يافتى كه جنّيان آورده بودند، آن رابرداشتى و اكنون به همراه دارى ، آن ياقوت را بردار و به بازار عرضه كن ، بههشتاد دينار خواهند خريد.
خادم گويد: آن هديه جنّيان را به بازار بردم و به همان مبلغى كه حضرت فرموده بود،فروختم .(18)
تبليغ دين و زنده كردن پنجاه غلام
مرحوم ابن حمزه طوسى - كه يكى از علماء قرن ششم است - در كتاب خود آورده است :
شخصى به نام بلطون حكايت كند: من مسئول حفاظت خليفه -متوكّل عبّاسى - بودم و نيروهاى لازم را پرورش و آموزش مى دادم تا آن كه روزى ، پنجاهنفر غلام از اهل خزر براى خليفه هديه آوردند.
متوكّل آن ها را تحويل من داد و گفت : آموزش هاى لازم را به آن ها بده تا در انجام هر نوعدستورى آمادگى كامل داشته باشند، همچنين دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر جهتكمك شود تا خود را مطيع و فدائى خليفه بدانند.
پس از آن كه يك سال سپرى شد و سعى و تلاش بسيارى در آموزش و پرورش و تربيتآن ها انجام گرفت ، روزى در حضور خليفه ايستاده بودم كه ناگهان حضرت ابوالحسن ،علىّ هادى عليه السلام وارد شد.
هنگامى كه حضرت در جايگاه مخصوص قرار گرفت ، خليفه دستور داد تا تمام پنجاهغلام را در حضور ايشان احضار كنم .
پس وقتى آن ها در مجلس خليفه حضور يافتند و چشمشان به حضرت هادى عليه السلامافتاد، براى احترام و تعظيم در مقابل حضرت روى زمين به سجده افتادند.
متوكّل با ديدن چنين صحنه اى بى حال و سرافكنده شد و در حالى كه توان راه رفتننداشت ، با زحمت مجلس را ترك كرد و با بيرون رفتنمتوكّل ، حضرت هم از مجلس خارج شد.
پس از گذشت ساعتى متوكّل مراجعت كرد و به من گفت : واى بهحال تو! اين چه كارى بود كه غلام ها انجام دادند؟
از آن ها سؤ ال كن كه چرا چنين كردند؟!
هنگامى كه از غلامان سؤ ال كردم ، كه چرا چنين تواضعى را درمقابل آن شخص ناشناس انجام داديد؟
اظهار داشتند: اين شخص در هر سال يك مرتبه نزد ما مى آيد ومسائل دين را به ما مى آموزد و مدّت ده روز براى تبليغ احكام و معارف دين ، نزد ما مىماند، ما او را مى شناسيم ، او خليفه و وصىّ پيغمبر اسلام مى باشد.
امى آن پنجاه نفر كشته شوند، به همين جهت تمامى آن غلامان را سر بريدند؛ و فرداى آنروز من به سمت منزل حضرت ابوالحسن هادى عليه السلام رفتم ، همين كه نزديكمنزل رسيدم ، ديدم شخصى جلوى منزل ايستاده كه ظاهراً خادم حضرت بود، پس نگاهى عميقبه من كرد و گفت : وارد شو!
موقعى كه وارد منزل شدم ، ديدم حضرت در گوشه اى نشسته ومشغول دعا و تسبيح مى باشد، به من خطاب نمود و فرمود: اى بلطوم ! با آن غلامان چهكردند؟
عرضه داشتم : ياابن رسول اللّه ! تمامى آن ها را سر بريدند.
فرمود: آيا خودت ديدى كه سر تمامى آن ها را بريدند و همه آن ها كشته شدند؟
پاسخ دادم : بلى ، به خدا سوگند، من خودم شاهد بودم .
فرمود: آيا مايل هستى آن ها را زنده ببينى ؟
گفتم : آرى ، دوست دارم .
سپس حضرت به من اشاره نمود كه آن پرده را كنار بزن وداخل برو تا آن ها را ببينى .
هنگامى كه پرده را كنار زدم و وارد شدم ، ناگهان ديدم كه تمام آن افراد زنده شده اند وصحيح و سالم كنار هم نشسته اند و مشغول خوردن ميوه مى باشند.(19)
جزاى خيانت احسان !
طبق آنچه محدّثين و مورّخين نقل كرده اند:
شخصى به نام بُريحه عبّاسى از طرف متوكّل ، مسئوليّت امامت نمازجمعه شهر مدينه ومكّه را بر عهده داشت و جيره خوار او بود؛ جهت تقرّب به دستگاه ، نامه اى بر عليه امامعلىّ هادى عليه السلام به متوكّل نوشت كه مضمون آن چنين بود:
چنانچه مردم و نيز اختيارات مكّه و مدينه را بخواهى ، بايد حضرت علىّ هادى عليه السلامرا از مدينه خارج گردانى ، چون كه او مردم را براى بيعت با خود دعوت كرده است ؛ و عدّهاى نيز اطراف او جمع شده اند.
و بُريحه چندين نامه با مضامين مختلف براى دربار فرستاد.
ل با توجّه به اين سخن چينى ها و گزارشات دروغين ؛ و اين كه شخصمتوكّل نيز، دشمن سرسخت امام علىّ عليه السلام و فرزندانش بود، لذا يحيى فرزندهرثمه را خواست و به او گفت : هر چه سريع تر به مدينه مى روى و علىّ بن محمّدعليهما السلام را از مسير بغداد به سامراء مى آورى .
مى گويد: در سال 243 به مدينه رسيدم و چون آن حضرت آماده حركت و خروج از مدينهشد، عدّه اى از مردم و بزرگان مدينه به عنوان مشايعت ، امام را همراهى كردند كه از آنجمله همين بُريحه عبّاسى بود، مقدارى راه كه رفتيم بُريحه جلو آمد و به امام عليهالسلام عرضه داشت :
فهميده ام كه مى دانى من با بدگوئى و گزارشات كذب نزدمتوكّل ، سبب خروج تو از مدينه شده ام ، چنانچه نزدمتوكّل مرا تكذيب نمائى و از من شكايتى كنى ، تمام باغات و زندگى تو را آتش مى زنمو بچّه ها و غلامانت را نابود مى كنم .
آن حضرت ، در جواب با آرامش و متانت فرمود: من همانند تو آبرو ريز و هتّاك نيستم ،شكايت تو را به كسى مى كنم كه من و تو و خليفه را آفريده است .
در اين هنگام بُريحه با خجالت و شرمندگى ، روى دست و پاى حضرت افتاد و ملتمسانهعذرخواهى و تقاضاى بخشش كرد؟
امام هادى عليه السلام اظهار نمود: من تو را بخشيدم ، و سپس به راه خود ادامه داد.(20)
هدايت شخص منحرف ؛ و مريض
عبداللّه بن هلال از جمله افرادى است كه معتقد بود به امامت عبداللّه أ فطح بود، او گويد:
سفرى به شهر سامراء رفتم و سپس از اين عقيدهباطل خود دست برداشته و هدايت يافتم ، با اين توضيح كه :
هنگامى كه به شهر سامراء وارد شدم ، خواستم بر حضرت ابوالحسن ، امام هادى عليهالسلام حضور يابم و موضوع امامت عبداللّه اءفطح ؛ و نيز عقيده خودم را با آن حضرت درميان بگذارم ، ولى موفّق به ديدار آن حضرت نشدم .
تا آن كه روزى حضرت هادى عليه السلام را در بين راه ملاقات كردم ؛ ولى چون مأ موريندر اطراف حضور داشتند، نمى توانستم با آن حضرت هم سخن گردم .
امّا هنگامى كه نزديك من آمد، مسير خود را به نوعى قرار داد كه از مُحاذى و روبرو عبورنمايد.
و چون مقابل من رسيد، ناگهان روى مبارك خود را به طرف من گردانيد و ازداخل دهان مبارك خويش چيزى را، همانند آب دهان به سمت من پرتاب نمود كه به سينه امخورد و پيش از آن كه بر زمين بيفتد، آن را گرفتم .
پس از آن كه حضرت هادى عليه السلام به راه خود ادامه داد و رفت ، آن را خوب نگاه كردم، ديدم كه كاغذى است پيچيده ؛ وقتى آن را گشودم ، ديدم در آن نوشته بود:
اى عبداللّه ! بر آن عقيده اى كه دارى مباش ، چون آن شخص استحقاق امامت و خلافت رانداشته و ندارد.
عبداللّه گويد: وقتى چنين برخوردى را از آن حضرت ديدم ، الحمداللّه از عقيدهباطل خود دست برداشتم و به امامت حضرت هادى و ديگر ائمّه عليهم السلام معتقد شدم.(21)
همچنين آورده اند:
امام حسن عسكرى عليه السلام حكايت فرمايد:
يكى از ياران و دوستان پدرم - امام هادى عليه السلام - مريض شد، پدرم به عيادت وديدار او رفت و چون ديد كه دوستش درون بسترمشغول گريه و زارى مى باشد، به او فرمود: اى بنده خدا! آيا از مرگ مى ترسى وهراسناك هستى ؟
مثل اين كه مرگ را نمى شناسى ؟
و سپس افزود: چنانچه بدنت كثيف و چركين شده باشد به طورى كه مرتّب تو را آزاربرساند و از خود متنفّر گشته باشى ؛ و يا در اثر جراهات ، خون آلود شده باشى وبدانى كه غير از رفتن به حمّام و شستشوى بدن و جراحات خود چاره اى ندارى ، چه مىكنى ؟
آيا از رفتن به حمّام براى نظافت و آسايش خويش ، خوشحالى يا ناراحت خواهى بود؟
مريض اظهار داشت : مايل هستم تا حمّام رفته و خود را از آن ناراحتى و اندوه نجات بخشم .
امام هادى عليه السلام فرمود: مرگ نيز براى مؤ من همانند حمّام است كه او را از گناهان وزشتى ها پاك مى گرداند و مرگ ، آخرين لحظات ناراحتى او خواهد بود.
و همين كه انسان مؤ من از اين دنيا به جهان ديگرى برود، از هر نوع ناراحتى و غصّه اىنجات يافته و در شادمانى و آسايش كامل به سر خواهد برد.
امام حسن عسكرى عليه السلام فرمود: بعد از اين سخن ، مريض تسليم مقدّرات الهى شد وديگر شكايت و اظهار ناراحتى نكرد و پس از لحظاتى جان به جان آفرين تسليمكرد.(22)
استجابت بعد از سه روز
مرحوم شيخ حرّ عاملى به نقل از مرحوم طبرسى رضوان اللّه تعالى عليهما آورده است :
شخصى به نام حسين بن محمّد حكايت كند:
زير دربار خليفه عبّاسى بود، روزى به من گفت : خليفه عبّاسى ، ابن الرضا (يعنى ؛حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام ) راتحويل زندان بان خود - به نام علىّ ابن كَرْكَر - داده است و من سخت براى آن حضرت مىترسم ، زيرا كه علىّ بن كركر شخصى بى رحم و بى باك است .
پس شنيدم كه حضرت هادى عليه السلام با خداى خويش راز و نياز و مناجات مى كرد؛ و درضمن مناجات اظهار داشت :
(اءنا اءكرم على اللّه تعالى من ناقة صالح تمتّعوا فى دار كم ثلثة اءيّام ذلك وعد غيرمكذوب ).(23)
يعنى ؛ من در مقابل خداوند متعال از شتر و ناقه حضرت صالح عليه السلام گرامى تر وبرتر هستم ، در اين دنيا بهره ببريد به مدّت سه روز، كه اين وعده اى حتمى و تخلّفناپذير است .
سپس حسين بن محمّد به نقل از دوستش افزود: من كلام و مفهوم سخن امام هادى عليه السلام رانفهميدم كه چه منظورى دارد و مقصودش چيست ؟
به حضرت عرضه داشتم ياابن رسول اللّه ! خداوند تو را عزيز و بزرگ قرار داده است؛ منظورت از اين سخنان چه بود؟!
حضرت در جواب اظهار فرمود: منتظر باش ، بعد از سه روز، متوجّه خواهى شد.
و چون روز دوّم فرا رسيد، حضرت را ضمن عذرخواهى ، آزاد كردند.
همچنين روز سوّم عدّه اى بر خليفه هجوم آورده و او را بهقتل رساندند؛ و سپس فرزدنش منتصر را به جاى او نشاندند.(24)
ريگ بيابان يا طلاى سرخ
مرحوم قطب الدّين راوندى ، طبرسى ، ابن حمزه طوسى و برخى ديگر از بزرگانرضوان اللّه تعالى عليهم آورده اند:
يحيى بن زكرياى خزاعى به نقل از ابوهاشم جعفرى - يكى از اصحاب حديث مى باشد -حكايت كند:
روزى از روزها به همراه حضرت ابوالحسن ، امام علىّ هادى عليه السلام به بيرون شهرسامراء، جهت ملاقات با بعضى از طالبيّين خارج گشتيم .
پس در بيابان ساعتهائى را مانديم و براى حضرت فرشى را پهن كردند و امام عليهالسلام روى آن نشست ؛ و من نيز در نزديكى آن حضرت نشستم و با يكديگرمشغول سخن گفتن شديم .
و من در بين صحبت ها و مذاكرات ، اظهار داشتم : ياابنرسول اللّه ! همان طور كه اطّلاع داريد، من تهى دست هستم و زندگى خود و خانواده ام رابه سختى سپرى مى كنم .
ادى عليه السلام همين كه سخن مرا شنيد، دست مبارك خود را به سمت جائى كه نشسته بود،دراز نمود و مشتى از ريگ هاى بيابان را برداشت و به من داد و فرمود: اى ابوهاشم ! بااين مقدار، زندگى و معاش خود را بگذران كه خداوندمتعال بر تو توسعه و بركت در روزى ، عطا گرداند.
و سپس افزود: سعى كن كه اين موضوع ، محرمانه و مخفى بماند و براى كسى بازگو وفاش نگردد.
ابوهاشم گويد: چون آن ريگ ها را در جيب خود ريختم و هنگامى كه بهمنزل بازگشتم ، نگاهى به آن ها انداختم ، پس ديدم كه همچون طلاى سرخصيقل و جلا داده شده مى درخشد.
فرداى آن روز يكى از آشنايان زرگر را بهمنزل آوردم تا آن ريگ ها را امتحان و آزمايش كند.
همين كه زرگر آن ها را مورد آزمايش قرار داد گفت : اين ها از بهترين نوع طلاى سرخ استكه به اين شكل در آمده است ، آن ها را از كجا و چگونه به دست آورده اى ؟!
در جواب ، به او گفتم : اين ها از قديم الا يّام نزد ما بوده است .(25)