بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب داستانهایی از امام علی علیه السلام, حمید خرمى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     DALI0001 -
     DALI0002 -
     DALI0003 -
     DALI0004 -
     DALI0005 -
     DALI0006 -
     DALI0007 -
     DALI0008 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

امام درباره مصائب و گناهان چه فرمود؟ 

عبدالله بن يحيى بر اميرالمؤمنين (عليه السلام ) وارد شد، صندلى (كرسى ) در برابرآن حضرت بود، حضرت امر فرمود كه بر آن كرسى بنشيند؛ عبدالله نشست ، چيزىنگذشت كه چيزى بر سرش افتاد و سرش ‍ شكست و خون جارى گشت .
حضرت امر فرمود آب آوردند و خون سرش را شستشو داد و فرمود: نزديك شو به من ؛آنگاه دست بر شكاف سرش گذارد، در حالى كه عبدالله سخت بى تابى مى كرد، جراحتسر را به هم آورد و بهبود پذيرفت ، گويا شكستگى پديد نگشته بود؛ پس از آنفرمود: (اى عبدالله ! سپاس ‍ خدايى را كه قرار داد گرفتاريها را كفاره گناهان پيروانما در دنيا، تا در فرمان بردن حق ، سالم بمانند و سزاوار مزد و اجر شوند). عبداللهعرض ‍ كرد: (اى اميرالمؤمنين (عليه السلام )! مجازات گناهان ما فقط در دنياست ؟)حضرت فرمود: (آرى ؛ مگر نشنيده اى گفته پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم را كهفرمود: (الدنيا سجن المؤمن وجنة الكافر) : دنيا زندان مؤمن و بهشت كافر است).
خداوند پيروان ما را در دنيا از گناهانشان پاكيزه گرداند به وسيله مصائب و ناراحتيها وبه عفو خود، چنانكه مى فرمايد: (ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفو عنكثير): آنچه مصيبت مى بينيد از كردار خود شماست ، و بسيارى از آن بخشش مىكند.(57)
آن گاه پيروان ما به قيامت وارد شوند و طاعتهاى آنان را زياد كند و لكن دشمنان ما راخداوند در دنيا جزاء دهد به طاعاتشان گرچه وزنى ندارد، زيرا طاعتشان اخلاص ندارد وچون وارد قيامت شوند، سنگينى گناهان و كينه هايشان به محمد وآل محمد و ياران واقعى آنان ، بر شانه آنهاست و در آتش فرو روند).
عبدالله عرض كرد: (اى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) استفاده كردم و به من آموختى ، اگربه من مى فرموديد كه چه گناهى سبب محنت مجلس شد، بسيار نيكو بود كه ديگر مرتكبنشوم ؟)
حضرت فرمود: (هنگام نشستن ، بسم الله نگفتى ، اين مصيبت كفاره گناهت گشت ؛ مگر نمىدانى كه پيامبر از جانب خداوند مرا حديث كرد كه خداوند فرمايد: هر كارى كه در آن بسمالله گفته نشود، آن كار ناتمام خواهد ماند.)
عبدالله عرض كرد: (پدر و مادرم فداى شما! ديگر بسم الله را ترك نمى كنم ).
حضرت فرمود: (پس تو سعادتمند خواهى گشت )! عبدالله عرض كرد: (تفسير بسمالله چيست ؟) حضرت فرمود: (بنده چون بخواهد شروع در كارى كند مى گويد: بسمالله ، يعنى من به نام اين اسم ، اين كار را انجام دهم ، پس در هر كارى كه به بسم اللهابتداء كند آن عمل مبارك خواهد بود).(58)


گردن بند گران قيمت  

على بن ابى رافع مى گويد:
من نگهبان خزينه بيت المال حضرت على بن ابى طالب (عليه السلام ) بودم . در ميان بيتالمال گردن بند مرواريد گران قيمتى وجود داشت كه در جنگ بصره به غنيمت گرفتهشده بود. دختر اميرالمؤمنين كسى را نزد من فرستاد و پيغام داد كه شنيده ام در بيتالمال گردن بند مرواريدى هست . من ميل دارم آن را به عنوان امانت ، چند روزى به من بدهىتا در روز عيد قربان خود را با آن آرايش دهم و پس از آن بازگردانم . من پيغام دادم بهصورت مضمونه (كه در صورت تلف به عهده گيرنده باشد) مى توانم به او بدهم .دختر آن حضرت نيز پذيرفت . من با اين شرط به مدت سه روز گردن بند را به آنبانوى گرامى دادم .
اتفاقا على (عليه السلام ) گردن بند را در گردن دخترش ديده و شناخته بود و از وىمى پرسيد: اين گردن بند از كجا به دست تو رسيده است ؟
او اظهار مى كند: از على بن ابى رافع ، خزينه دار شما به مدت سه روز امانت گرفته امتا در روز عيد قربان خود را زينت دهم و سپس ‍ بازگردانم .
على بن ابى رافع مى گويد:
- اميرالمؤمنين (عليه السلام ) مرا نزد خود احضار كرد و من خدمت آن حضرت رفتم .
چون چشمش به من افتاد فرمود:
- (اءتخون المسلمين يا ابن اءبى رافع ؟)
(اى پسر ابى رافع ! آيا به مسلمانان خيانت مى كنى ؟!)
گفتم : پناه مى برم به خدا از اينكه به مسلمانان خيانت كنم .
حضرت فرمود: پس چگونه گردن بندى را كه در بيتالمال مسلمانان بود بدون اجازه من و مسلمانان به دخترم دادى ؟
عرض كردم : اى اميرالمؤمنين ! او دختر شماست و از من خواست كه گردنبند را به صورتعاريه كه بازگردانده شود به او دهم تا در عيد با آن خود را بيارايد. من نيز آن را بهعنوان عاريه به مدت سه روز به ايشان دادم و ضمانت آن را به عهده گرفتم كه صحيحو سالم به جاى اصلى خود بازگردانم . حضرت على (عليه السلام ) فرمود:
- همين امروز بايد آن را پس گرفته و به جاى خود بگذارى و اگر بعد از اين چنين كارىاز تو ديده شود كيفر سختى خواهى ديد.
سپس فرمود: اگر دختر من اين گردنبند را به عاريه مضمونه نمى گرفت ، نخستين زنهاشميه اى بود كه دست او را به عنوان دزد مى بريدم . اين سخن به گوش دختر آنحضرت رسيد به نزد پدر آمده و گفت :
- يا اميرالمؤمنين ! من دختر شما و پاره تن شما هستم . چه كسى از من شايسته تر بهاستفاده از اين گردنبند بود؟
حضرت فرمود: دخترم ! انسان نبايد به واسطه خواسته هاى نفس و خواهشهاىدل ، پاى از دايره حق بيرون بگذارد. آيا همه زنان مهاجر كه با تو يكسانند، در اين عيدبه مانند چنين گردن بند خود را زينت داده اند تا تو هم خواسته باشى در رديف آنها قرارگرفته و از ايشان كمتر نباشى ؟(59)


ترس از گناه  

حضرت على (عليه السلام ) مردى را ديد كه آثار ترس و خوف در سيمايش آشكار است ،از او پرسيد:
- چرا چنين حالى به تو دست داده است ؟
مرد جواب داد:
- من از خداى مى ترسم ؟
امام فرمود:
- بنده خدا! (نمى خواهد از خدا بترسى ) از گناهانت بترس و نيز به خاطر ظلمهائى كهدرباره بندگان خدا انجام داده اى ، از عدالت خدا بترس و آنچه را كه به صلاح تو نهىكرده است در آن نافرمانى نكن ، آنگاه از خدا نترس ؛ زيرا او به كسى ظلم نمى كند و هيچگاه بدون گناه كسى را كيفر نمى دهد.(60)


قطيفه بر دوش  

هارون پسر عنتره از پدرش نقل مى كنند:
در فصل سرما در محضر مولا على (عليه السلام ) وارد شدم . قطيفه اى كهنه بر دوشداشت و از شدت سرما مى لرزيد. گفتم : يا اميرالمؤمنين ! خداوند براى شما و خانوادهتان از بيت المال مانند ديگر مسلمانان سهمى قرار داده كه مى توانيد به راحتى زندگىكنيد. چرا اين اندازه به خود سخت مى گيريد و اكنون از سرما مى لرزيد؟
فرمود: به خدا سوگند! از بيت المال شما حبه اى بر نمى دارم و اين قطيفه اى كه مىبينيد همراه خود از مدينه آورده ام ، غير از آن چيزى ندارم .(61)


على (ع ) در اوج عطوفت و بزرگوارى  

اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) پس از آن كه به دست ابن ملجم ضرب خورد، از شدتزخم بى حال شده بود.
وقتى كه به حال آمد، امام حسن در ظرفى ، شير به حضرت داد. امام كمى از شير خوردبقيه را به حسن داد و فرمود:
اين شير را به اسيرتان (ابن ملجم ) بدهيد!
سپس فرمود:
فرزندم ! به آن حقى كه در گردن تو دارم ، بهترين خوردنيها و نوشيدنى ها را به اوبدهيد و تا هنگام مرگم با ايشان مدارا كنيد و از آنچه مى خوريد به او بخورانيد و ازآنچه مى نوشيد به ايشان بنوشانيد تا نزد شما گرامى شود!(62)


رعايت آداب اسلامى در اوج قدرت  

روزى اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) در دوران خلافتش در خارج كوفه با يك نفر ذمى(يهودى يا مسيحى ) كه در پناه اسلام بود، همراه شدند.
مرد ذمى گفت :
بنده خدا كجا مى روى ؟
امام فرمود: به كوفه .
هر دو به راه ادامه دادند تا سر دو راهى رسيدند. هنگامى كه ذمى جدا شد و راه خود را پيشگرفت برود، ديد كه رفيق مسلمانش از راه كوفه نرفت ، همراه او مى آيد.
مرد ذمى گفت :
مگر شما نفرمودى به كوفه مى روم ؟
فرمود: چرا.
- شما از راه كوفه نرفتى : راه كوفه آن يكى است .
- مى دانم ولى پايان خوش رفاقتى آن است كه مرد، رفيق راهش را در هنگام جدايى چند قدمبدرقه كند و دستور پيغمبر ما همين است ، بدين جهت مى خواهم چند گام تو را بدرقه كنم ،آنگاه به راه خود بر مى گردم .
ذمى گفت :
پيغمبر شما چنين دستور داده ؟
امام فرمود: بلى .
- اين كه آيين پيغمبر شما با سرعت در جهان پيشرفت كرد و چنين پيروان زياد پيدا نمود،حتما به خاطر همين اخلاق بزرگوارانه او بوده است .
مرد ذمى با اميرالمؤمنين به سوى كوفه برگشت . هنگامى كه شناخت همراه خليفه مسلمانانبوده است ، مسلمان شد و اظهار داشت :
من شما را گواه مى گيرم كه پيرو دين و آيين شما مى باشم .(63)


بى ارزشى حكومت از نظر على (ع )  

على (عليه السلام ) با سپاهيان اسلام براى سركوبى پيمان شكنان به سوى بصرهحركت مى كردند. در نزديكى بصره به محل ذى قار رسيدند. در آنجا براى رفع خستگىو آماده سازى سپاه توقف نمودند.
عبدالله بن عباس مى گويد:
من در آنجا به حضور اميرالمؤمنين على رسيدم ، ديدم (رئيس مسلمانان ، فرماندهكل قوا) خود كفش خويش را وصله مى زند.
حضرت روى به من كرد و فرمود:
ابن عباس ! اين كفش چه قدر مى ارزد؟ قيمت آن چقدر است ؟
گفتم : ارزشى ندارد.
فرمود: سوگند به خدا! همين كفش بى ارزش از رياست و حكومت بر شما براى من محبوبتراست . مگر اين كه بتوانم با اين حكومت و رياست حق را زنده كنم وباطل را براندازم .(64)
آرى ! ارزش يك حكومت ، بسته به آن است كه در سايه اش حق زنده وباطل نابود گردد و گرنه چه ارزشى دارد؟


جمجمه انوشيروان سخن مى گويد 

به امام على (عليه السلام ) خبر رسيد معاويه تصميم دارد با لشكر مجهز به سرزمينهاى اسلامى حمله كند.
على (عليه السلام ) براى سركوبى دشمنان از كوفه بيرون آمد و با سپاه مجهز بهسوى صفين حركت كردند. در سر راه به شهر مدائن (پايتخت پادشاهان ساسانى )رسيدند و وارد كاخ كسرى شدند.
حضرت پس از اداى نماز با گروهى از يارانشمشغول گشتن ويرانه هاى كاخ انوشيروان شدند و به هر قسمت كاخ كه مى رسيدندكارهايى را كه در آنجا انجام شده بود به يارانش توضيح مى دادند به طورى كه باعثتعجب اصحاب مى شد و عاقبت يكى از آنان گفت :
يا اميرالمؤمنين ! آنچنان وضع كاخ را توضيح مى دهيد گويا شما مدتها اينجا زندگىكرده ايد!
در آن لحظات كه ويرانه هاى كاخها و تالارها را تماشا مى كردند، ناگاه على (عليهالسلام ) جمجمه اى پوسيده را در گوشه خرابه ديد، به يكى از يارانش فرمود:
او را برداشته همراه من بيا!
سپس على (عليه السلام ) بر ايوان كاخ مدائن آمد و در آنجا نشست و دستور داد طشتىآوردند و مقدارى آب در طشت ريختند و به آورنده جمجمه فرمود: آن را در طشت بگذار. وى همجمجمه را در ميان طشت گذاشت .
آنگاه على (عليه السلام ) خطاب به جمجمه فرمود:
اى جمجمه ! تو را قسم مى دهم ! بگو من كيستم و تو كيستى ؟
جمجمه با بيان رسا گفت :
تو اميرالمؤمنين ، سرور جانشينان و رهبر پرهيزگاران هستى و من بنده اى از بندگان خداهستم .
على (عليه السلام ) پرسيد:
حالت چگونه است ؟
جواب داد:
يا اميرالمؤمنين ! من پادشاه عادل بودم ، نسبت به زير دستان مهر و محبت داشتم ، راضىنبودم كسى در حكومت من ستم ببيند، ولى در دين مجوسى (آتش پرستى ) به سر مى بردم. هنگامى كه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم به دنيا آمد كاخ من شكافىبرداشت ، آنگاه به رسالت مبعوث شد. من خواستم اسلام را بپذيرم ولى زرق و برقسلطنت مرا از ايمان و اسلام بازداشت و اكنون پشيمانم .
اى كاش كه من هم ايمان مى آوردم و اينك از بهشت محروم هستم و در عينحال به خاطر عدالت از آتش دوزخم هم در امانم .
واى به حالم ! اگر ايمان مى آوردم من هم با تو بودم . اى اميرالمؤمنين و اى بزرگخاندان پيامبر!
سخنان جمجمه پوسيده انوشيروان به قدرىدل سوز بود كه همه حاضران تحت تاءثير قرار گرفته با صداى بلندگريستند.(65)
اميد است ما نيز پيش از فرا رسيدن مرگ در فكر نجات خويشتن باشيم .


آيا قلب برادرت با ما بود؟ 

اولين جنگى كه در دوران زمامدارى اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) اتفاق افتاد، جنگجمل بود.
لشكر على (عليه السلام ) در اين نبرد پيروز شد و جنگ خاتمه يافت . يكى از اصحابحضرت كه در جنگ شركت داشت ، گفت :
دوست داشتم برادرم در اينجا بود و مى ديد چگونه خداوند شما را بر دشمن پيروز نمود.او نيز خوشحال مى شد و به اجر و پاداش نايل مى گشت .
امام (عليه السلام ) فرمود:
آيا قلب و فكر برادرت با ما بود؟
گفت : آرى !
امام (عليه السلام ) فرمود: بنابراين او نيز در اين جنگ همراه ما بوده است .
آنگاه افزود: نه تنها ايشان بلكه آنها كه در صلب پدران و در رحم مادرانشان هستند،اگر در اين نبرد با ما هم فكر و هم عقيده باشند، همگى با ما هستند كه به زودى پا بهجهان گذاشته و ايمان و دين به وسيله آنان نيرو مى گيرد.(66)


شراب در ماه رمضان  

نجاشى شاعر، يكى از اطرافيان و ارادتمندان على (عليه السلام ) بود و با اشعارشسپاه على (عليه السلام ) را بر ضد معاويه تحريك مى كرد، بارها در سپاه اميرالمؤمنين(عليه السلام ) با دشمن جنگيد، ولى همين شخص ‍ يك بار پايش لغزيد و در ماه رمضانشراب خورد. وى را پيش ‍ اميرالمؤمنين آوردند و شرابخواريش را ثابت كردند.
حضرت على خودش هشتاد تازيانه به او زد و يك شب نيز او را زندانى كرد. روز بعددستور داد نجاشى را آوردند، حضرت بيست تازيانه ديگر بر او زد. نجاشى عرض كرد:يا اميرالمؤمنين ! اين بيست تازيانه براى چيست ؟
على (عليه السلام ) فرمود: اين بيست تازيانه به خاطر جسارت و جراءت تو بهشرابخوارى در ماه رمضان است .(67)


ساده زيستى در اسلام  

شريح قاضى (68) مى گويد:
خانه اى را به هشتاد دينار خريدم ، به نام خود قباله كردم و گواهان بر آن گرفتم .
خبرش به اميرالمؤمنين (عليه السلام ) رسيد، مرا احضار كرد و فرمود:
اى شريح ! شنيده ام خانه اى به هشتاد دينار خريده اى و بر آن قباله نوشته و چند نفرگواه گرفته اى ؟!
گفتم : آرى ، درست است .
امام (عليه السلام ) نگاه خشمگين به من كرد و فرمود:
شريح از خدا بترس به زودى كسى (عزرائيل ) به سوى تو خواهد آمد كه نه به قبالهات نگاه مى كند و نه به امضاى آن گواهان اهميت مى دهد و تو را از آن خانه ، حيران وسرگردان خارج مى كند و در گودال قبرت مى گذارد.
اى شريح ! خوب تاءمل كن ! مبادا اين خانه را ازمال ديگران خريده باشى و بهاى آن را از مال حرام پرداخته باشى كه در اين صورت ،در دنيا و آخرت خويشتن را بدبخت ساخته اى .
سپس فرمود:
اى شريح ! آگاه باش ! اگر وقت خريد خانه نزد من آمده بودى براى تو قباله اى مىنوشتم كه به خريد اين خانه حتى به يك درهم هم رغبت نمى كردى ؛ من اين چنين قباله مىنوشتم :
اين خانه اى است كه بنده خوار و ذليل ، از شخص مرده اى كه آماده كوچ به عالم آخرتاست ، خريدارى كرده كه در سراى فريب (دنيا)، در محله فانى شوندگان و در كوچه هلاكشدگان قرار دارد، كه چهار حد است :
حد اول آن ؛ به پيشامدهاى ناگوار (آفات و بلاها) منتهى مى شود.
و حد دوم ؛ به مصيبتها (مرگ عزيزان و...) متصل است .
و حد سوم ؛ به هوسهاى نفسانى و آرزوهاى تباه كنندهاتصال دارد.
و حد چهارمش ؛ شيطان گمراه كننده است و درب اين خانه از حد چهارم باز مى گردد.
اين خانه را شخص فريفته آرزوها از كسى كه پس از مدت كوتاهى مى ميرد به مبلغ خارجشدن از عزت قناع و داخل شدن در پستى دنياپرستى خريده است ...(69)


ميانه روى در زندگى  

علاء بن زياد يكى از ارادتمندان ثروتمند على (عليه السلام ) در بصره ، بيمار بوداميرالمؤمنين به عيادت او رفت . زندگى وسيع و اتاقهاىمجلل و بزرگ توجه امام را به خود جلب كرد، معلوم بود علاء در زندگى زياده روىكرده است .
فرمود:
اى علاء! تو خانه اى به اين بزرگى را در دنيا براى چه مى خواهى در صورتى كهتو در آخرت به چنين خانه اى محتاج ترى (زيرا كه در اين خانه بيش از چند روز نمىمانى ولى در آن خانه هميشه خواهى بود.)
آرى ! اگر بخواهى در آخرت نيز چنين خانه وسيعى داشته باشى در اين خانه مهماننوازى كن ، صله رحم بجا آور و حقوق الهى و برادران دينى را بپرداز! اگر اين كارها راانجام دهى خداوند به شما در جهان ديگر مانند همين خانه را مى دهد.
علاء: دستور شما را اطاعت خواهم كرد.
سپس عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين ! من از برادرم عاصم شكايت دارم !
حضرت فرمود:
- براى چه ؟ مگر چه كرده است ؟
علاء در پاسخ گفت :
- لباس خشن پوشيده ، از دنيا كناره گيرى نموده است ، به طورى كه زندگى را برخود و خانواده اش تلخ كرده .
فرمود:
او را نزد من بياوريد!
عاصم را آوردند.
اميرالمؤمنين چون او را ديد چهره در هم كشيد و فرمود:
اى دشمن جان خويشتن ! شيطان عقلت را برده و تو را به اين راه كشانده است ، ازاهل و عيالت خجالت نمى كشى ؟ چرا به فرزندت رحم نمى كنى ؟ گمان مى كنى خدايىكه نعمت هاى پاكيزه را بر تو حلال كرده نمى خواهد از آنها استفاده كنى ؟ تو در پيشگاهخداوند كوچكتر از آنى كه چنين انديشه اى را داشته باشى .
عاصم گفت :
يا اميرالمؤمنين ! چرا شما به خوراك سخت و لباس خشن اكتفاء نموده اى ؟ من از تو پيروىمى كنم .
فرمود:
واى بر تو! من مانند تو نيستم ، من وظيفه ديگر دارم ، زيرا من پيشواى مسلمانان هستم ، منبايد خوراك و پوشاك خود را تا آن حد پايين بياورم كه فقيرترين مردم در دورتريننقاط حكومت اسلام تلخى زندگى را تحمل كند، با اين انديشه كه بگويد:
رهبر و پيشواى من هم مانند من مى خورد و مانند من مى پوشد، اين وظيفه زمامدارى من است توهرگز چنين تكليفى ندارى .
پس از سخنان حضرت ، عاصم لباس معمولى پوشيد و به كار و زندگى پرداخت.(70)


چرا دعاهاى ما مستجاب نمى شود 

اميرالمؤمنين على (عليه السلام ) روز جمعه در كوفه سخنرانى زيبايى كرد، در پايانسخنرانى فرمود:
اى مردم ! هفت مصيبت بزرگ است كه بايد از آنها به خدا پناه ببريم :
1- عالمى كه بلغزد.
2- عابدى كه از عبادت خسته گردد.
3- مؤمنى كه فقير شود.
4- امينى كه خيانت كند.
5- توانگرى كه به فقر در افتد.
6- عزيزى كه خوار گردد.
7- فقيرى كه بيمار شود.
در اين وفت مردى بر خواست ، عرض كرد:
يا اميرالمؤمنين ! خداوند در قرآن مى فرمايد: (ادعونى استجب لكم ) :
مرا بخوانيد، دعا كنيد، تا دعايتان را مستجاب كنم .
اما دعاى ما مستجاب نمى شود؟
حضرت فرمود: علتش آن است كه دلهاى شما در هشت مورد صاف نيست :
يك : اين كه خدا را شناختيد، ولى حقش را آن طور كه بر شما واجب بود به جا نياورديد، ازاين رو آن شناخت به درد شما نخورد.
دو: به پيغمبر خدا ايمان آورديد ولى با دستورات او مخالفت كرديد و شريعت او را ازبين برديد! پس نتيجه ايمان شما چه شد؟
سه : قرآن را خوانديد ولى به آن عمل نكرديد و گفتيد:
قرآن را به گوش و دل مى پذيريم اما با آن به مخالفت برخواستيد.
چهار: گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عينحال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى رويد.
پنج : گفتيد ما از آتش جهنم مى ترسيم در عينحال با گناهان و معاصى به سوى جهنم مى رويد.
پنج : گفتيد به بهشت علاقه منديم اما در تمام حالات كارهائى انجام مى دهيد كه شما را ازبهشت دور مى سازد. پس علاقه و شوق شما نسبت به بهشت كجاست ؟
شش : نعمت خدا را خورديد، ولى سپاسگزارى نكرديد.
هفت : خداوند شما را به دشمنى با شيطان دستور داده و فرمود:
(ان الشيطان لكم عدو فاتخذوه عدوا) : شيطان دشمن شماست ، پس شما او رادشمن بداريد! به زبان با او دشمنى كرديد ولى درعمل به دوستى با او برخاستيد.
هشت : عيبهاى مردم را در برابر ديدگانتان قرار داديد و از عيوب خود بى خبر مانديد(ناديده گرفتيد) و در نتيجه كسى را سرزنش مى كنيد كه خود به سرزنش سزاوارتر ازاو هستيد.
با اين وضع چه دعايى از شما مستجاب مى شود؟ در صورتى كه شما درهاى دعا و راههاىآن را بسته ايد. پس از خدا بترسيد و عملهايتان را اصلاح كنيد و امر به معروف كنيد ونهى زا منكر نماييد تا خداوند دعاهايتان را مستجاب كند.(71)


درمان گناه  

كميل يكى از ياران مخلص اميرالمؤمنين است ، مى گويد:
از اميرالمؤمنين (ع ) پرسيدم ، انسان گاهى گرفتار گناه مى شود و بهدنبال آن از خدا آمرزش مى خواهد، حد آمرزش خواستن چيست ؟
فرمود:
حد آن توبه كردن است .
كميل : همين مقدار؟
امام (عليه السلام ) نه !
كميل : پس چگونه است ؟
امام : هرگاه بنده گناه كرد، با حركت دادن بگويد استغفرالله .
كميل : منظور از حركت دادن چيست ؟
امام : حركت دادن دو لب و زبان ، به شرط اين كهدنبال آن حقيقت نيز باشد.
كميل : حقيقت چيست ؟
امام : دل او پاك باشد و در باطن تصميم بگيرد و به گناهى كه از آن استغفار كرده بازنگردد.
كميل : اگر اين كارها را انجام دادم از استغفار كنندگان هستم ؟
امام : نه !
كميل چرا؟
امام : براى اين كه تو هنوز به اصل آن نرسيده اى .
كميل : پس اصل و ريشه استغفار چيست ؟
امام : انجام دادن توبه از گناهى كه از آن استغفار كردى و ترك گناه . اين مرحله ، اوليندرجه عبادت كنندگان است .
به عبارت ديگر، استغفار اسمى است كه شش معنى دارد؛
1- پشيمانى از گذشته .
2- تصميم بر بازنگشتن بدان گناه به هيچ وجه . (تصميم بر اين كه گناهان گذشتهرا هيچ وقت تكرار نكنى ).
3- پرداخت حق همه انسانها كه به او بدهكارى .
4- اداى حق خداوند در تمام واجبات .
5- از بين بردن (آب كردن ) هر گونه گوشتى كه از حرام بر بدنت روييده است ، بهطورى كه پوستت به استخوان بچسبد سپس گوشت تازه ميان آنها برويد.
6- به تنت بچشانى رنج طاعت را، چنانچه به او چشانيده اى لذت گناه را.
در اين صورت توبه حقيقى تحقق يافته و انسان از توبه كنندگان به شمار مىرود.(72)


در سرزمين وادى السلام  

روزى اميرالمؤمنين (عليه السلام ) از كوفه حركت كرد و به سرزمين نجف آمد و از آن همگذشت .
اسبغ بن نباته مى گويد: ما به حضرت رسيديم ، ديديم روى زمين دراز كشيده است .
قنبر گفت : يا اميرالمؤمنين ! اجازه مى دهى عبايم را زير شما پهن كنم ؟
حضرت فرمود: نه ، اينجا محلى است كه خاكهاى مؤمنان در آن قرار دارد و پهن كردن عبامزاحمتى براى آنهاست .
اسبغ مى گويد؛ عرض كردم : يا اميرالمؤمنين ! خاك مؤمنان را دانستم چيست ، ولى مزاحمتآنها چگونه است ؟
فرمود: اى اصبغ ! اگر پرده از مقابل چشمانت برداشته شود، ارواح مؤمنان را مى بينىكه در اينجا حلقه حلقه دور هم نشسته اند و يكديگر را ملاقات مى كنند و باهممشغول صحبت هستند، اينجا جايگاه ارواح مؤمنان است و ارواح كافران در برهوت قرارگرفته اند!(73)


مناظره هشام بن حكم ... 

الف : روزى امام صادق (عليه السلام ) از (هشام بن حكم ) پرسيدند! بگو ببينم چگونهبا (عمرو بن عبيد) به مناظره برخاستى ؟ هشام عرض ‍ كرد: من در محضر شما شرم مىكنم ، و زبانم نيز از عظمت امامم بند مى گردد!!
امام (عليه السلام ) فرمودند: هرگاه به شما دستورى را صادر كرديم بى درنگ اطاعتفرمائيد، هشام معروض داشت : زمانى شنيدم در (مسجد بصره ) (عمرو بن عبيد) گروهىرا به دور خود جمع كرده ، و آنان را از ولايت منحرف مى سازد، لذا براى بحث با وى عازم(بصره ) شدم ، و براى اين كار نخست در جلسه درس او حاضر گرديده ، و بهسخنانش ‍ گوش دادم ، همه به من تماشا مى كردند... سرانجام سكوت را شكسته ، از وىپرسيدم : اى عالم ! من مرد غريبى هستم ، اجازه مى دهى سؤالاتى را از شما بنمايم ؟
عمرو: بفرمائيد مانعى ندارد.
هشام : آيا شما چشم داريد؟
عمرو: پسرم ! اين چه سئوالى است ، چيزى را كه مى بينى چگونه از آن مى پرسى ؟
هشام : سئوالات من از اين قبيل است .
عمرو: بپرس مانعى ندارد، اگر چه سئوالات شما احمقانه است !!
هشام : حالا به سئوالم جواب دهيد، آيا شما چشم داريد؟
عمرو: آرى .
هشام : از چشم چه استفاده اى مى نمايى ؟
عمرو: به وسيله آن اشخاص را مى بينم و چيزها و رنگ ها را از هم تميز مى دهم .
هشام : آيا شما بينى داريد؟
عمرو: بلى دارم .
هشام : از آن چه بهره مى بريد؟
عمرو: بوها را مى بويم .
هشام : آيا شما دهان هم داريد؟
عمرو: بلى .
هشام : از دهانتان چه استفاده مى كنيد؟
عمرو: براى چشيدن غذا به كار مى رود.
هشام : آيا شما گوش هم داريد؟
عمرو: بلى دارم .
هشام : از گوش چه استفاده مى كنيد؟
عمرو: از آن براى شنيدن صداها بهره مى گيرم .
هشام : علاوه بر اينها شما عقل هم داريد؟
عمرو: بلى .
هشام : قلب و عقل به چه كار آيد؟
عمرو: اگر اين حواس اشتباه كردند، از آن براى تشخيص خطاها استفاده مى نمايم .
هشام : آيا اين حواس بى نياز از قلب نيستند؟
عمرو: نه .
هشام : چگونه ، در حالى كه همه اعضايت سالم مى باشند؟
عمرو: اى پسرم ! گاهى اعضاى انسان مريض مى گردند، مثلا در چشيدن يا ديدن يابوئيدن و يا شنيدن ، بايد به قلب مراجعه كرد، و از حالت شك و دو دلى نجات پيدانمود...
هشام : پس خداوند براى جلوگيرى از اشتباه اعضا قلب را مرحمت فرموده است ؟
عمرو: بلى
هشام : اى ابا مروان ! (كنيه عمرو) خداوند براى جلوگيرى از خطاهاى حواس پنجگانه قلبرا به عنوان رهبر و امام براى هر كسى مرحمت فرموده است ، آيا براىكل جامعه بشرى امام و رهبرى براى جلوگيرى از خطاها و اشتباهات و انحراف فكرى عطانكرده است ؟!!
عمرو در حالى كه مبهوت بود و جوابى نداشت دم فرو بست !
هشام : چرا جواب نمى دهى ؟
عمرو: تو هشام بن حكم هستى ؟
هشام : نه !
عمرو: آيا از دوستان و همنشين هاى وى مى باشى ؟
هشام : نه !
عمرو: اهل كجايى !
هشام : اهل كوفه .
عمرو: تو همانى ، تو هشام بن حكمى .
هشام مى گويد: او مرا به حضورش فرا خواند، و در كنارش نشانيد و خيلى احترام كرد،ولى قدرت سخن نداشت و مات و مبهوت در فكر بود.
امام صادق (عليه السلام ) چون اين سخنان را شنيد در حالى كه شاد و خندان بود پرسيد،
هشام ! چه كسى اين مناظره را به تو آموخته بود؟
هشام ! چه كسى اين مناظره را به تو آموخته بود؟
هشام : از هيچ كس ، جز اين كه چيزهائى از شما آموخته ام ، و از آنها استفاده نموده ، و او رامحكوم كردم .
امام صادق (عليه السلام ) سوگند به خدا همين مناظره در (صحف ) حضرت ابراهيم وحضرت موسى موجود است .(74)
در اين حديث شريف كه به صورت مناظره و مباحثه آمده است ، ضرورت (امام معصوم و بىلغزش ) روشن است ...
ب : قضيه دوم كه ما آن را به تخليص مى آوريم ، مربوط به مرد شامى است كه براىبحث و مناظره وارد مدينه شد، و به خانه امام صادق (عليه السلام ) آمده ، و با جراءتتمام گفت : آمده ام با شما به بحث و مناظره بپردازم ، و حضرت پس از مذاكراتى جوياىاطلاعات و تخصص هاى آن مرد شامى گرديد، و در هر رشته اى كه خود را متخصصمعرفى مى كرد، يكى از شاگردان امام او را مجاب و محكوم مى نمود. سرانجام با جواننورسى كه موهاى محاسنش تازه روئيده بود، وارد بحث شد، او همان (هشام بن حكم ) بود،كه در مورد امامت به مناظره پرداختند:
مرد شامى : در مورد امامت اين مرد (امام صادق ) سخن بگو.
هشام : آيا خدا به بندگانش بصيرتر است ، يا مردم نسبت به خودشان
مرد شامى : خدا.
هشام : خداوند در رابطه با دين مردم نسبت به آنان چه كرده است ؟
مرد شامى : آنان را مكلف ساخته ، و در رابطه با تكليفشان راهنما انتخاب كرده است .
هشام : آن راهنما كيست ؟
مرد شامى : رسول خدا (صلى الله عليه و آله وسلم )
هشام : بعد از وفات پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم خدا راهنما و امامشان كيست ؟
مرد شامى : كتاب و سنت .
هشام : آيا ما امروز براى رفع اختلاف خود مى توانيم از كتاب و سنت استفاده كنيم ؟
مرد شامى : بلى .
هشام : اگر چنين است ، پس چرا ما با شما اختلاف داريم ، تو از شام در اثر اختلاف بلندشده و به اينجا آمده اى . چرا اختلاف ما رفع نشده است ؟
در حالى كه مرد شامى خاموش بود، امام صادق (عليه السلام ) فرمودند: چرا سخن نمىگوئى ؟
مرد شامى ؛ چه بگويم ؟ اگر بگويم اختلاف نداريم دروغ گفته ام ، و اگر بگويم ، هردو گروه حق است ، صحيح نيست ، و اگر اختلاف راقبول كنم محكوم گشته ام . به دستور امام صادق (عليه السلام ) همان سئوالات را مردشامى از هشام پرسيد، و او يكايك همه آنها را جواب گفت ، و در پايان فرمود: راهنما و امامامروز و عصر ما اين مرد بزرگوار است ، و اشاره كرد به امام صادق (عليه السلام ).
مرد شامى براى اين ادعا دليلخواست ، حضرت در جواب او فرمود:
هر چه مى خواهى بپرس ، سپس به تمام سئوالات مرد شامى پاسخ گفت ، و كيفيت حركت اورا از شهر شام بيان داشت ، و هر كارى را كه مابين شام و مدينه انجام داده بود، به وىبازگو كرد!! و تمام نهان ها را آشكار ساخت ، و شوق ايمان و معرفتكامل را در دل مرد شامى به مكتب ولايت شعله ورتر نمود، لذا مرد شامى تمام اظهاراتحضرت امام صادق (عليه السلام ) را تاءييد كرده و با گفتن شهادات :
(اشهد ان لا اله الا الله ، واشهد ان محمدارسول الله ، و انك وصى الانبياء)،
حقيقت ولايت را پذيرفت ، و از بازگشت به وطن خود، خوددارى كرد، و در صف شاگردانمكتب جعفرى قرار گرفت .(75)


انگيزه شروع جنگ نهروان  

بعد از اينكه جنگ صفين خاتمه يافت ، عده اى از لشكر امام جدا شدند و با كنايه و ياصريحا مطالب بى ربطى را به حضرت نسبت دادند؛ تا اينكه عده آنان به چهار هزارنفر رسيد و بر اميرالمؤمنين (عليه السلام ) خروج كردند خوارج با عبدالله بن وهبراسبى ، بيعت كردند و به طرف مدائن رفتند و عبدالله بن خباب فرماندار امام را در مدائنشهيد كردند و شكم زن او را كه حامله بود دريدند و ديگر زنان را نيز كشتند.
امام با سى و پنج هزار نفر از كوفه بيرون شد. از بصره فرماندارش ، ابن عباس ، نيزده هزار نفر را براى يارى امام ، روانه كرد كه افرادى همانند احنف بن قيس و حارثة بنقدامه در ميان آنان بود.
امام در شهر انبار توقف كرد تا لشكرش جمع شدند، آن وقت براى آنان خطبه اى خواندكه تحريص جنگ با معاويه را در برداشت ؛ لشكر از جنگ با معاويه امتناع كردند وگفتند: ابتدا بايد به جنگ با خوارج پرداخت . حضرتقبول كرد و به طرف نهروان حركت نمودند. قبلا نماينده اى از طرف خود به جانب ايشان، فرستاد لكن آنان نماينده امام را كشتند و پيغام دادند كه ، اگر از اين حكميت كه قراردادى توبه كنى ما در اطاعت تو درآييم و گرنه از ما كناره گير تا براى خود امامىاختيار كنيم .
امام پيغام فرستاد كه كشندگان برادران مرا به سويم بفرستيد تا از ايشان قصاصكنم ، آن وقت دست از جنگ با شما بر مى دارم ، شايد مقلب القوب هم شمار را از اينگمراهى برگرداند.
خوارج در جواب پيغام دادند كه ، ما جميعا قاتل اصحاب تو مى باشيم ؛ اين وقت امام ،اصحاب خود را به سوى جنگ با خوارج امر كرد و فرمود: به خدا قسم كه از ايشان زيادهاز ده نفر، جان سالم بيرون نبرد و از شما ده نفر كشته نگردد.
لحظه لحظه به امام خبر مى دادند كه خوارج از نهر عبور كردند، اماقبول نمى كرد و سوگند يا مى كرد كه ايشان عبور نكرده اند و نمى كنند و جايگاه كشتهشدن آنان در (رميله ) پايين نهر خواهد بود.
بعد از مدتى امام با لشكر به نهروان رسيدند و ديدند كه خوارج در (رميله ) هستند،همانطورى كه امام خبر داد، امام فرمود: الله اكبر! پيامبر خدا راست گفت .
پس ، دو لشكر مقابل هم صف كشيدند؛ امام پيش ايستاد و خوارج را امر فرمود كه توبهكنند و به او به پيوندند؛ ولى آنان قبول نكردند و لشكر حضرت را تير باراننمودند. اصحاب ، عرضه داشتند كه خوارج ما را تير باران كردند، امام فرمود: شما دستباز داريد تا سه مرتبه ؛ تا اينكه مردى از لشكر امام را آوردند كه به تير خوارجشهيد شده بود.
امام فرمود: الله اكبر! الان جنگ با ايشان برايتانحلال است ؛ پس فرمان جنگ داد و فرمود: بر ايشان حمله كنيد.
از خوارج چند نفر به ميدان آمدند و رجز مى خواندند تا امام را بهقتل برسانند؛ امام همه آنان را به جهنم فرستاد. بعد از پايان جنگ ، نه نفر از لشكر امامشهيد شدند و ده نفر از خوارج ، جان سالم بدر بردند، همانطورى كه قبلا امام ، خبر دادهبود؛ جنگ نهروان در سال سى و هشت هجرى يعنى دوسال بعد از جنگ صفين واقع شد.(76)


قدرت و نيروى امام على (ع )  

ابن ابى الحديد گويد: اما قوت و نيروى بدنى امام (عليه السلام ) به پايه اى استكه ضرب المثل شده است ؛ ابن قتيبه گويد: (او با هيچ كس كشتى نگرفت مگر آنكه او رابه خاك افكند). و اوست كه در قلعه خيبر را از جا كند در صورتى كه گروهى از مردمجمع شدند تا آن را بركنند نتوانستند. و اوست كه بتهبل را كه از سنگى بزرگ تراشيده بودند از بالاى كعبه كند و بر زمين افكند. و اوستكه در ايام خلافت خود صخره بزرگى را كه روى چشمه اى قرار داشت و سپاهيانحضرتش نتوانستند آن را بردارند از جاى بركند و آب از زير آن بيرون جست .(77)
علامه مجلسى رحمة الله گويد: ابوطالب به عادت عرب فرزندان و برادرزادگان خودرا جمع مى كرد و به كشتى گرفتن وا مى داشت ، و على (عليه السلام ) با آنكهطفل بود آستين بالا مى زد و با برادران بزرگ و كوچك خود و عموزادگان بزرگ و كوچكخود كشتى مى گرفت و آنان را به خاك مى افكند و پدرش مى گفت : على ظهير و پيروزشد و او را (ظهير) ناميد. چون على (عليه السلام ) بزرگ شد با مرد قوى و نيرومندكشتى مى گرفت و او را زمين مى زد، و مرد تنومند و دراز قامت را با دست خود مى گرفت وبه سوى خود مى كشيد و او را مى كشت ، و بسا كمر او را مى گرفت و به هوا بلند مىكرد، و بسا در پى اسب نر در حال دويدن مى دويد و او را باز مى گردانيد.(78)
امام صادق (عليه السلام ) در حديثى فرمود: فاطمه بنت اسد - رضى الله عنها - (مادراميرمؤمنان (عليه السلام ) گويد: او را بستم و در قنداق پيچيدم ولى آن را پاره كرد،سپس در دو قنداق و سه چهار و پنج و شش ‍ قنداق كه برخى از آنها از چرم و حرير بودپيچيدم باز هم همه را پاره كرد، و گفت : مادر، دست مرا نبند كه من محتاجم هنگام ذكرپروردگار خود انگشتانم را به راست و چپ حركت دهم و اظهار عجز و نياز به درگاه خداكنم .(79)
على (عليه السلام ) در گهواره بود و دستش بسته ، ناگاه مارى را ديد كه به سوى اودر حركت است ، از جاى جنبيد و دست خود را از بند درآورد و گلوى مار را با پنجه خودفشرد به حدى كه پنجه اش در گلوى مار فرو رفت و همين طور او را فشرد و نگه داشتتا مرد. چون مادرش اين را بديد فرياد و استغاثه كرد،اهل خانه و همسايگان جمع شدند، آنگاه مادرش گفت : تو به سان حيدره (شير ژيان ) هستى.(80)
علامه در علم لغت ، ابن منظور، گويد: حيدره يعنى شير از هرى ، از ابوالعباس احمد بنيحيى نقل كرده است كه راويان اختلاف ندارند در اينكه اين ابيات از على بن ابى طالب(عليه السلام ) است :

انا الذى سمتنى امى حيدرة
كليث غابات غليظ القصرة
(اكيلكم بالسيف كيل السندرة )
(من آنم كه مادرم حيدر ناميد، بسان شير قوىهيكل بيشه ، كه با شمشير مانند پيمانه اى بزرگ شما را پيمانه مى كنم (و گروه گروهشما را از زمين بر مى چينم ).
سندره به معناى جراءت آمده و رجل سندر يعنى مرد با جراءت ، و نيز به معناى پيمانهبزرگ است و حيدر يعنى شير. ابن اعرابى گفته : حيدره در ميان شيران مانند شاه در ميانمردم است . ابوالعباس گفته : به خاطر درشتى گردن و نيروى دستهايش شاه شيران است. و از همين ماده است غلام حادر يعنى جوان قوىهيكل زورمند، و ياء و هاء آن زايدند (و اصل آن (حدر) است ). اين برى اين رجز را چنين آورده:
اكيلكم بالسيف كيل السندرة
اضرب بالسيف رقاب الكفرة
(... با شمشير گردن كافران را مى زنم .)
ابن برى اضافه مى كند كه منظور اين سخن آن است كه مادرم مرا اسد (شير) ناميد و چونبه جهت حفظ قافيه نمى توانست اسد بگويد لفظ حيدره را به كار برده است ، زيرامادرش او را حيدره نناميد بلكه او را به نام پدر خودش (اسد) ناميد، زيرا او فاطمه بنتاست ، و ابوطالب در هنگام ولادت و نامگذارى آن حضرت نبود، چون آمد نام اسد را نپسنديدو او را على ناميد. و چون على اين رجز را در جنگ خيبر خواند خود را به همان نامى كهمادرش بر او نهاده بود ناميد.
جابر انصارى گويد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم در روز خيبر پس از آنكه براىعلى (عليه السلام ) دعا كرد پرچم را به دست او داد، او با شتاب حركت كرد و يارانش هممى گفتند: بشتاب ؛(81) او رفت تا به قلعه رسيد، در قلعه را از جا كند و به زمينافكند، آن گاه هفتاد نفر از ما جمع شديم و كوشيديم تا در را به جاى خود باز گردانيم.(82)
وله يوم خيبر فتكات
كبرت منظرا على من راها
يوم قال النبى انى لاعطى
رايتى ليثها وحامى حماها
فاستطالت اءعناق كل فريق
ليروا اءى ماجد يعطاها
فدعا اءين وارث العلم و الحلم
مجير الاءيام من باءساها
اءين ذوالنجدة الذى لو دعته
فى الثريا مروعة لباها
فاءتاه الوصى اءرمد عين
فسقاهابريقه وشفاها
ومضى يطلب الصفوف فولت
عنه علما باءنه اءمضاها
ويرى مرحبا بكف اقتدار
اءقوياء الاءقدار من ضعفاها
ودحى بابها بقوة باءس
لو حمته الافلاك منه دحاها
عائذ للمؤ ملين مجيب
سامع ما تسر من نجواها
انما المصطفى مدينه علم
وهو الباب من اءتاه اءتاها
وهما مقلتا العوالم يسرا
ها على و اءحمد يمناها
(او (على (عليه السلام ) در روز خيبر دلاوريها از خود نشان داد كه در نظر بينندگانبسيار بزرگ آمد).
(روزى كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: من پرچم خود را به شير اين امت وپاسدار آن خواهم سپرد).
(گردن همه گروهها كشيده شد تا ببينند كه اين پرچم به كدام مرد بزرگوارى سپردهمى شود).
(پيامبر صدا زد: كجاست وارث علم و حلم ، و آن كه در جنگها به فرياد مى رسد)؟
(كجاست آن دلاورى كه اگر در ثريا شخص بيمناكى از او كمك بخواهد به فرياد او مىرسد)؟
(در اين هنگام وصى آن حضرت در حالى كه درد چشم داشت پيش آمد و پيامبر آب دهان درجشم او انداخت و شفا يافت ).
(و او بر صفهاى دشمن تاخت و آنها گريختند، چرا كه مى دانستند او كارى ترين مردجنگى است ).
(و با دست اقتدار خود به مرحب نشان داد كه بزرگترين قدرتمندان در برابر اوناتوانند).
(و با نيروى هر چه تمام تر در قلعه را از جا كند كه اگر افلاك آسمانى در برابر اومقاومت مى كردند همه را با خاك يكسان مى نمود).
(او پناه دهنده آرزومندان و اجابت كننده آنهاست و رازهاى نهانى آنها را مى شنود).
(بى شك مصطفى صلى الله عليه و آله و سلم شهر علم است و او در آن شهر است كه هركه از آن در وارد شود به شهر رسد).
(و هر دو ديدگان همه عوالمند، على (عليه السلام ) دست چپ و احمد صلى الله عليه و آلهو سلم دست راست آنهاست ).(83)

next page

fehrest page

back page