ابوحنيفه از عالمان بزرگ و نامى اهل سنت است و يكى از چهار امام آنان. در سال 80 هجرى به دنيا آمد و هفتاد سال بعد، يعنى در سال 150 هجرى درگذشت . وى مؤسس مذهب حنفى، يكى از مذاهب چهارگانه اهل سنت در فقه است .
نوشتهاند: روزى از جايى مىگذشت . كودكى را ديد كه پا در گل فرو كرده و ايستاده است . ابو حنيفه به آن كودك گفت: ((مراقب باش كه در گل فرود نيايى و نيفتى .)) كودك گفت: ((افتادن من چندان مهم نيست، كه اگر بيفتم، فقط خوود را گلى و خاك آلود خواهم كرد . اما تو خود را نگه دار كه اگر پاى تو بلغزد و بيفتى، مسلمانان نيز بلغزند و بيفتند و گناه همه بر تو است . )) ابوحنيفه از زيركى آن كودك به شگفت آمد و بگريست .
گويند: صاحب دلى، براى اقامه نماز به مسجدى رفت . نمازگزاران، همه او را شناختند؛ پس، از او خواستند كه پس از نماز، بر منبر رود و پند گويد . پذيرفت .
نماز جماعت تمام شد . چشمها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست . بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت: ((مردم!هر كس از شما كه مىداند امروز تا شب خواهد زيست و نخواهد مرد، برخيزد!)) كسى برنخاست . گفت: (( حالا هر كس از شما كه خود را آماده مرگ كرده است، برخيزد!)) باز كسى برنخاست . گفت: ((شگفتا از شما كه به ((ماندن)) اطمينان نداريد؛ اما براى ((رفتن )) نيز آماده نيستيد!))
حاتم اصم، عارف و زاهد مشهور خراسان در قرن سوم هجرى بود . در زهد و حكمت، سخنان دل انگيزى دارد، و مردم را به قرائت قرآن، بسيار تشويق مىكرد . حاتم، خواندن قرآن و حكايت پارسايان را در تزكيه نفس بسيار مؤثر مىدانست .
نقل است كه چون به بغداد آمد ، خليفه را خبر كردند كه زاهد خراسان آمده است . او را طلب كرد و چون حاتم از در درآمد، خليفه را گفت: ((اى زاهد!)) خليفه گفت: من، زاهد نيستم كه همه دنيا، زير فرمان من است . زاهد تويى كه به اندك قناعت مىكنى و چيزى از دنيا براى خود جمع نكردهاى . )) حاتم گفت: (( نه؛ زاهد تويى كه به كمترين چيز و بىارزشترين متاع كه دنيا باشد، قناعت كردهاى . مگر قرآن نفرموده است كه متاع دنيا اندك است و تو بيش از اين ((اندك)) براى خود گرد نياوردهاى . نصيب من از نعمتهاى خدا، بسى بيش از آن است كه تو دارى. پس زاهد تويى؟ ))
محمد بن سيرين، مشهور به (( ابن سيرين )) فقيه، محدث و خوابگزار (معبر) بزرگ قرن اول و دوم هجرى است . در بصره به دنيا آمد و در همان شهر به سال 110 ه.ق درگذشت. در تعبير خواب، شهرت جهانى دارد و مادرش (صفيه ) كنيز ابوبكر بود .وى با بعضى آداب صوفيان، مثل پشمينه پوشى مخالف بود.
ابن سيرين، كسى را گفت: ((چگونهاى؟ )) گفت: (( چگونه است حال كسى كه 500 درهم بدهكار است، عيالوار است و هيچ چيز ندارد؟ ))
ابن سيرين به خانه خود رفت و 1000 درهم با خود آورد و به وى داد و گفت: (( پانصد درهم به طلبكار ده و باقى را خرج خانه كن، و لعنت بر من اگر پس از اين حال كسى را بپرسم!)) گفتند: (( مجبور نبودى كه قرض و خرج او را دهى . )) گفت: ((وقتى حال كسى را بپرسى و او حال خود بگويد و تو چارهاى براى او نينديشى، در احوالپرسى منافق باشى . ))
روزى رسول (ص) با اصحاب نشسته بود . جوانى نيرومند، صبح زود، بر ايشان بگذشت. يكى پرسيد: (( در اين وقت صبح به كجا مىروى؟ )) گفت: (( به دكانم در بازار . )) گفتند: ((دريغا!اگر اين صبح خيزى او در راه خداى تعالى مىبود، نيكتر بود . )) رسول (ص) گفت: ((چنين مگوييد، كه اگر براى آن باشد كه خود را از خلق بىنياز كند و يا معاش پدر و مادر خويش يا زن و فرزند را تأمين كند، او در همين حال، در راه خدا گام بر مىدارد . ))
و عيسى (ع) مردى را ديد، گفت: (( تو چه كار مىكنى؟ )) گفت: ((عبادت مىكنم . )) گفت: (( قوت و غذا از كجا مىخورى؟ )) گفت: ((مرا برادرى است كه قوت مرا فراهم مىآورد.)) عيسى (ع) گفت: (( پس برادر تو از تو عابدتر است . ))
در صحرا مىگشت . تشنگى بر جانش چنگ انداخته بود . از دور كاروانى را ديد كه مىآيد . نزديك آنان شد. گفت: آيا شما را آبى هست كه بنوشم. گفتند: مشكهاى ما نيز خالى شده است . با ما باش تا ساعتى ديگر به آبادى رسيم. مرد گفت در ميان اسباب و اثاثيه شما جامى مىبينم؛ آيا آن نيز تهى است؟ گفتند: آن جام، پر است؛اما از زهر . گفت: زهر از كجا و براى كه مىبريد؟ گفتند: در آن شهرى كه ما بدان سو مىرويم، حاكمى است كه دشمنانى دارد . برخى را به شمشير نتوانست كشت . از ما زهرى خواست تا دشمنان پنهان را با آن بكشد . چه، همه را با تيغ نمىتوان از ميان برداشت . مرد، گفت: آن را به من دهيد كه من را نيز دشمنى است كه به تيغ شمشير از پاى در نمىآيد . اميد كه اين زهر بر آن دشمن خونى كه در درون من است، كارگر افتد . جام را گرفت و خواست كه بنوشد. گفتند: اگر خواهى كه بنوشى، قطرهاى تو را كفايت كند، كه اين جام براى كشتن لشكرى است . گفت: (( از قضا اين دشمن كه در درون من است، به عدد لشكرى است . بسا مردان كه از پاى درآورده، و بسا خونها و آبروها كه ريخته و بسا آدميان كه از دشمنى او به هلاكت افتادهاند . )) جام را از او گرفتند و گفتند: (( آن دشمن كه تو مىگويى، به اين حيلت و ضربت، از پاى در نمىآيد .))
ابوعثمان حيرى، از عارفان قرن سوم و ساكن حيره نيشابور بود . از او كرامات بسيارى نقل مىكنند. در خانهاى مرفه و ثروتمند، به دنيا آمد؛ اما دل به اسباب و آسايش دنيوى نداد و به عرفان گراييد.
نقل است كه روزى مىرفت.يكى از بام، طشتى خاكستر بر سر او ريخت. اصحاب و ياران، در خشم شدند و خواستند تا آن مرد را از بام به زير آورند و زخم زنند.
ابوعثمان گفت: (( بايستيد!خدا را هزار بار شكر مىبايد كه بر سر ما خاكستر ريخت؛ كه ما سزاوار آتشيم، و آن كس كه سزاوار آتش است، از خاكستر روى در نكشد . ))
ابو الحسن بوشنجى، از جوانمردان خراسان و بسيار عالم و عابد بود . مدتى او را از شهر خود راندند و به نيشابور آمد . بوشنج يا پوشنگ، نام منطقهاى است در خراسان آن روز . درگذشت وى در سال 348 ه.ق .اتفاق افتاد.
نوشتهاند در نيشابور، مردى، درازگوش خود را گم كرد . هر چه گشت، نيافت. دانست كه خرش را ربودهاند . از مردم پرسيد كه اكنون در نيشابور، پارساترين مرد كيست؟ همه گفتند: ((ابوالحسن )) .
جست و ابوالحسن را يافت . نزدش آمد و گفت (( خر من را تو بردهاى . اكنون آن را بازده .))
ابو الحسن گفت: ((اى جوانمرد!اشتباه مىكنى . من تاكنون تو را نديدهام و خر تو را نيز نمىدانم كجا است . )) مرد روستايى گفت: (( خير؛ تو بردهاى و اگر همين الان آن را باز ندهى، بانگ بر مىآرم و مردم را عليه تو مىشورانم.)) ابوالحسن درماند و از سر درماندگى دست برداشت و گفت: (( خدايا!مرا از دست اين مرد روستايى نجات ده. ))
ناگاه مردى از دور پيدا شد؛ با خود خرى را مىآورد .مرد روستايى خر خويش را شناخت و به استقبال آن رفت .
چون درازگوش خود را بازگرفت، به ابوالحسن گفت: ((اى شيخ!مرا ببخشا. من از اول مىدانستم كه تو را حاجتى به خر من نيست و تو آن را نبردهاى؛ اما با خود گفتم كه من به درگاه خدا، آبرويى ندارم تا دعا كنم و او اجابت فرمايد . با خود انديشيدم كه بايد صاحب دلى را به دعا وادارم تا به بركت دعاى او، خر من پيدا شود. پس چنان كردم تا درمانى و به دعا التجا برى . خداوند، دعاى تو را اجابت كرد و خر من پيدا شد . ))
پيرهنى نو بر تن داشت . خواست كه با آن نمازى خواند . وضو بايد مىساخت . نخست به بيت الخلاء رفت .در آن جا به اين فكر افتاد كه پيرهن نو را صدقه دهد . همان جدا درآورد و بر در مستراح آويزان كرد . سپس يكى از همراهان خود را كه در بيرون ايستاده بود، صدا زد . آمد و گفت:اى شيخ چه مىفرمايى؟ از درون آواز داد كه اين پيراهن را كه بر در انداختهام، بردار و ببر و به نيازمندى هديه ده . گفت:اى شيخ!نمىتوانستى كه صبر كنى تا از آن جا بيرون آيى و سپس آن را صدقه دهى!؟ گفت: (( مىترسم، تا بيرون آيم شيطان مرا از اين نيت خير بگرداند . تا او در نيت من دست نبرده و مرا پشيمان نكرده است، ببر و به حاجتمندى بده . ))