بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایت پارسایان, رضا بابایى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     Fehrest -
     93704500 -
     93704501 -
     93704502 -
     93704503 -
     93704504 -
     93704505 -
     93704506 -
     93704507 -
     93704508 -
     93704509 -
     93704510 -
     93704511 -
     93704512 -
     93704513 -
     93704514 -
 

 

 
 
ابوحامد غزالى، از دانشمندان بزرگ اسلامى در قرن پنجم و ششم هجرى است . به سال 450 هجرى در توس زاده شد و پنجاه و پنج سال بعد (505 هجرى ) در همان جا درگذشت . زندگانى شخصى و علمى امام محمد غزالى، پر از حوادث و مسافرت‏ها و نزاع‏هاى علمى است . وى برادرى داشت كه به عرفان و اخلاق شهره بود و در شهرهاى ايران مى‏گشت و مردم را پند و اندرز مى‏داد . نام او احمد بود و چند سالى از محمد، كوچك‏تر . محمد و احمد، هر دو در علم و عرفان به مقامات بلندى رسيدند؛ اما محمد بيش‏تر در علم و احمد در عرفان.
محمد غزالى بر اثر نبوغ و دانش بسيارى كه داشت، از سوى خواجه نظام الملك طوسى، وزير ملكشاه سلجوقى و مؤسس دانشگاه‏هاى نظاميه، به رياست بزرگ‏ترين دانشگاه اسلامى آن روزگار، يعنى نظاميه بغداد، منصوب شد . وى در همان جا، نماز جماعت اقامه مى‏كرد و عالمان و طالبان علم به او اقتدا مى‏كردند. روزى به برادر كوچك‏تر خود، احمد، گفت: ((مردم از دور و نزديك به اين جا مى‏آيند تا در نماز به من اقتدا كنند و نماز خود را به امامت من بگزارند؛ اما تو كه در كنار من و برادر منى، نماز خود را با من نمى‏گزارى . )) احمد، رو به برادر بزرگ‏تر خود كرد و گفت: (( پس از اين در نماز شما شركت خواهم كردم و نمازم را با شما خواهم خواند.))
مؤذن، صداى خود را كه گواهى به يكتايى خداوند و رسالت محمد (ص) بود، بلند كرد و همه را به مسجد فرا خواند. محمد غزالى، عالم بزرگ آن روزگار، پيش رفت و تكبير گفت . احمد به برادر اقتدا كرد و به نماز ايستاد؛ اما هنوز در نيمه نماز بودند كه احمد نماز خود را كوتاه كرد و از مسجد بيرون آمد و در جايى ديگر نماز خواند. محمد غزالى از نماز فارغ شد و همان دم پى برد كه برادر، نماز خود را از جماعت به فرادا برگردانده است . او را يافت و خشمگينانه از او پرسيد: (( اين چه كارى بود كه كردى؟ ))
- برادر، محمد!آيا تو مى‏پسندى كه من از جاده شرع خارج شوم و به وظايف دينى خود عمل نكنم؟
- نه نمى‏پسندم .
- وقتى در نماز شدى، من به تو اقتدا كردم؛ ولى تا وقتى به نماز خود، پشت سر تو ادامه دادم كه تو در نماز بودى .
- آيا من از نماز خارج شدم؟
- آرى؛ تو در اثناى نماز، از آن بيرون آمدى و پى كارى ديگر رفتى .
- اما من نمازم را به پايان بردم.
- نه برادر در اثناى نماز، به ياد اسب خود افتادى و يادت آمد كه او را آب نداده‏اند . پس در همان حال، در اين انديشه فرو رفتى كه اسب را آب دهى و او را از تشنگى برهانى. وقتى ديدم كه قلب و فكر تو از خدا به اسب مشغول شده است، وظيفه خود ديدم كه نمازم را با كسى ديگر بخوانم؛ زيرا در آن هنگام، تو ديگر در نماز نبودى و نمازگزار بايد به كسى اقتدا كند كه او در حال خواندن نماز است .
محمد غزالى، از خشم پيشين به شرم فرو رفت و دانست كه برادر، از احوال قلب او آگاه است . آن گاه روى به اطرافيان خود كرد و گفت: ((برادرم، احمد، راست مى‏گويد . در اثناى نماز به يادم آمد كه اسبم را آب نداده‏اند و كسى بايد او را سيراب كند . )) - برگرفته از: همايى، جلال الدين، غزالى نامه، ص 403، به نقل از كمال الدين حسين خوارزمى، شرح مثنوى . ?
بشر بن حارث كه به ((بشر حافى )) نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مى‏كرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد . علت شهرت او به ((حافى )) آن است كه هماره با پاى برهنه مى‏گشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله:
در بازار بغداد مى‏گشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مى‏زنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمى‏كند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمى‏شود. پس از آن كه تازيانه‏ها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در رو شدم و پرسيدم: اين تازيانه‏ها را به چه جرمى خوردى؟ گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا هيچ زارى نكردى؟ اگر مى‏ناليدى و آه مى‏كشيدى و مى‏گريستى، شايد به تو تخفيف مى‏دادند و از شمار تازيانه‏ها مى‏كاستند. گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من مى‏نگريست . او مرا مى‏ديد و من نيز او را پيش چشم خود مى‏ديدم . در مرام عشق، زاريدن و ناليدن نيست .
گفتم: اگر چشم مى‏گشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مى‏ديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان داد . - برگرفته از: ميبدى، كشف الاسرار و عدة الابرار، ج 1، ص 423 . ?
در اين معنا، مولوى گفته است:
عشق مولا كى كم از ليلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود - مثنوى معنوى . ?

همو گويد:
اى دوست شكر بهتر، يا آن كه شكر سازد - - خوبى قمر بهتر، يا آن كه قمر سازد

بگذار شكرها را، بگذار قمرها را - - او چيز دگر داند، او چيز دگر سازد - ديوان شمس. ?

بشر بن حارث، به اصل از مرو بود و به بغداد نشستى . وفاتش آن جا بود.-مقيم بغداد بود. ? و سبب توبه وى آن بود كه اندر راه كاغذى يافت كه ((بسم الله )) بر او نوشته، و پاى بر وى همى نهادند . كاغذ را برگرفت و با درهمى كه داشت، غاليه خريد و آن كاغذ را مطيب گردانيد و اندر شكاف ديوارى نهاد. - غاليه، ماده‏اى خوشبو كه در قديم، مردم خود را با آن معطر مى‏كردند. ? - مطيب، يعنى خوشبو و معطر. ?
به خواب ديد كه هاتفى آواز داد كه يا بشر!نام من خوشبو كردى و حرمت‏-هاتف، صدايى را مى‏گويند كه صاحب آن پيدا نباشد . به همين دليل در برخى از مناطق عرب زبان، تلفن را هاتف مى‏گويند؛ زيرا تلفن صدايى را پخش مى‏كند كه گوينده آن ديده نمى‏شود. ? نهادى، و ما نيز نام تو معطر كنيم در دنيا و آخرت و تو را بزرگ خواهيم داشت آن چنان كه تو نام ما را بزرگ داشتى . -رساله قشيريه، ترجمه باب دوم، ص 32، با اندكى تغيير در كلمات. ?
مردى، چندين رمه گوسفند داشت . آن‏ها را به چوپانى سپرده بود تا در بيابان بگرداند و شير آن‏ها را بدوشد. هر روز، شير گوسفندان را نزد صاحب آن‏ها مى‏آورد و او بر آن شير، آب مى‏بست و به مردم مى‏فروخت . چوپان، چندين بار، صاحب گوسفندان را نصيحت داد كه چنين مكن كه اين خيانت به مردم است . اما آن مرد، سخن شبان را به كار نمى‏بست و كار خود مى‏كرد.
روزى، گوسفندان در ميان دو كوه، به چرا مشغول بودند و چوپان، بر بالاى كوه رفته، به آن‏ها مى‏نگريست . ناگاه ابرى عظيم بر آمد و بارانى شديد، باريد. تا چوپان به خود بجنبد، سيلى تند و خروشان، راه افتاد و گوسفندان را با خود برد . چوپان، به شهر آمد و نزد صاحب گوسفندان رفت . مرد پرسيد: چگونه است كه امروز، براى ما شير نياورده‏اى؟ چوپان گفت:اى خواجه!چندين بار تو را گفتم كه آب بر شير نريز و خيانت به مردم را روا مدار . اكنون آن آب‏ها كه بر شيرها مى‏ريختى، جمع شدند و گوسفندانت را با خود بردند. - برگرفته از: قابوسنامه، ص 172 . ?
خسته و رنجور، به مسجدى رسيد . داخل شد . وضويى ساخت و دو ركعت نماز خواند. سپس به گوشه‏اى رفت تا قدرى بياسايد .اما سر و صداى بچه‏ها، توجه او را به خود جلب كرد . چندين كودك از معلم خود، درس مى‏گرفتند و اكنون وقت استراحت آنها بود. بچه‏ها، در گوشه و كنار مسجد، پراكنده شدند تا چيزى بخورند يا استراحتى بكنند.
دو كودك، در نزديك شبلى، نشستند و هر يك سفره خود را گشود. يكى از آن دو كودك كه لباسى نو و تمييز داشت و معلوم بود كه از خانواده مرفهى است، در سفره خود نان و حلوا داشت . كودك ديگر كه سر و وضع خوبى نداشت، با خود، جز يك تكه نان خشك نياورده بود . كودك فقير، نگاهى مظلومانه به سفره كودك منعم انداخت و ديد كه او با چه ولعى، نان و حلوا مى‏خورد . قدرى، مكث كرد؛ ولى بالاخره دل به دريا زد و گفت: نان من خشك است، آيا از آن حلوا، كمى به من هم مى‏دهى تا با اين نان خشك، بخورم؟
- نه، نمى‏دهم.
- اما اين نان خشك، بدون حلوا، از گلوى من پايين نمى‏رود!
- اگر از اين حلوا به تو بدهم، سگ من مى‏شوى؟
- آرى، مى‏شوم.
- پس تو حالا سگ من هستى؟
- بله، هستم .
- پس چرا مثل سگ‏ها، صدا در نمى‏آورى؟
پسرك بيچاره، پارس مى‏كرد و حلوا مى‏گرفت و همين طور هر دو به كار خود ادامه دادند تا نان و حلوا تمام شد و هر دو رفتند كه به درس استاد برسند.
شبلى در همه اين مدت، مى‏نگريست و مى‏گريست . دوستانش كه او را در گوشه مسجد يافته بودند، كنارش نشستند و از علت گريه او پرسيدند .شبلى گفت: ((ببينيد كه طمع چه بر سر مردم مى‏آورد!اگر اين كودك فقير، به همان نان خشك خود قناعت مى‏كرد و به حلواى ديگرى، طمع نمى‏بست، سگ ديگران نمى‏شد و خود را چنين خوار نمى‏كرد!)) -برگرفته از: قابوس نامه، ص 261 . ?
از منبر پايين آمد و مردم، مجلس را ترك مى‏گفتند . شيخ ابوسعيد ابوالخير امشب چه شورى برپا كرد!همه حاضران، محو سخنان او بودند و او با هر جمله كه مى‏گفت: نهال شوق در دل‏ها مى‏كاشت . اما من هنوز نگران قرضى بودم كه بايد مى‏پرداختم . وام سنگينى برعهده داشتم و نمى‏دانستم كه چه بايد كرد . پيش خود گفتم كه تنها اميدى كه مى‏توانم به آن دل ببندم، ابوسعيد است . او حتما به من كمك خواهد كرد . شيخ، گوشه‏اى ايستاده بود و مردم گرد او حلقه زده بودند .ناگهان پيرزنى پيش آمد. شيخ به من اشاره كرد . دانستم كه بايد نزد پيرزن روم و حاجتش را بپرسم. پيرزن گفت: كيسه‏اى زر كه صد دينار در آن است، آورده‏ام كه به شيخ دهم تا ميان نيازمندان تقسيم كند . او را بگو كه در حق من دعايى كند . كيسه را گرفتم و به شيخ ابوسعيد سپردم. پيش خود گفتم كه حتما شيخ حاجت من را دانسته و اين كيسه زر را به من خواهد داد . اما ابوسعيد گفت: اين كيسه را بردار و به گورستان شهر ببر. آن جا پيرى افتاده است؛ سلام ما را به او برسان و كيسه زر را به او ده و بگوى: اگر خواستى، نزد ما آى تا باز تو را زر دهيم .
شبانه به گورستان رفتم . بين راه با خود مى‏انديشيدم كه اين مرد كيست كه ابوسعيد از حال او خبر دارد، اما نياز من را نمى‏داند و بر نمى‏آورد . وقتى به گورستان رسيدم، به همان نشانى كه شيخ داده بود، پيرى را ديدم كه طنبورى زير سر نهاده و خفته است .به او سلام كردم و سلام شيخ را نيز- طنبور، يكى از آلات موسيقى است كه در آن ايام، جزو آلات لهو و لعب و گناه، محسوب مى‏شد. ? رسانيدم . اما ترس و وحشت، پير را حيران كرده بود . سخت هراسيد . خواست كه بگويد تو كيستى كه من كيسه زر را به او دادم و پيغام ابوسعيد را نيز گفتم . پير همچنان متحير و ترسان بود . كيسه را گشود و دينارهاى سرخ را ديد . نخست مى‏پنداشت كه خواب است، اما وقتى به سكه‏هاى طلا دست كشيد و آن‏ها را حس كرد، دانست كه خواب نمى‏بيند . لختى به دينارها نگريست، سپس سر برداشت و خيره خيره به من نگاه كرد . ناگهان به حرف آمد و گفت: مرا نزد شيخ خود ببر. گفتم برخيز كه برويم .
بين راه همچنان متحير و مضطرب بود . گفتم: اگر از تو سؤالى كنم، پاسخ مى‏دهى؟ سر خود را به پايين انداخت. دانستم كه آماده پاسخگويى است . گفتم: تو كيستى و در گورستان چه مى‏كردى و ابوسعيد، اين كيسه زر، به تو چرا داد؟ آهى كشيد و غمگينانه گفت: مردى هستم فقير و وامانده از همه جا. پيشه‏ام مطربى است و وقتى جوان بودم، مردم مرا به مجالس خود مى‏خواندند تا طنبور زنم و آواز بخوانم و مجلس آنان را گرم كنم. در همه جاى شهر، هرگاه دو تن با هم مى‏نشستند، نفر سوم آنان من بودم. اكنون پير شده‏ام و صدايم مى‏لرزد و دستم آن هنر و توان را ندارد كه از طنبور، آواز خوش برآرد . كسى مرا به مجلس خود دعوت نمى‏كند و به هيچ كار نمى‏آيم. زن و فرزندم نيز مرا از خود رانده‏اند .
امشب در كوچه‏هاى شهر مى‏گشتم . هر چه انديشيدم، ندانستم كه كجا مى‏توانم خوابيد و امشب را سر كنم . ناچار به گورستان آمدم و از سردرد و شكسته دلى، گريستم و با خداى خود مناجات كردم و گفتم: خدايا!جوانى و توش و توانم رفته است . جايى ندارم. هيچ كس مرا نمى‏پذيرد . عمرى براى مردم طنبور زدم و خواندم و محفل آنان را آراستم و اكنون به اين جا رسيدم . امشب را مى‏خواهم براى تو بنوازم و مطرب تو باشم . تا ديرگاه مى‏نواختم و مجلسى را كه در آن خود و خدايم بود، گرم مى‏كردم . مى‏خواندم و مى‏گريستم تا اين كه خوابم برد.
ديگر تا خانه شيخ راهى نمانده بود . پير همچنان در فكر بود و خود نمى‏دانست كه چه شده است .به خانه شيخ رسيديم . وارد شديم.ابوسعيد، گوشه‏اى نشسته بود . پير طنبور زن، بى‏درنگ به دست و پاى شيخ افتاد و همان دم توبه كرد. ابوسعيد گفت: ((اى جوانمرد!يك امشب را براى خدا زدى و خواندى، خداوند رحمت تو را ضايع نكرد و بندگانش را فرمان داد كه تو را دريابند و پناه دهند .)) طنبور زن، آرام گرفت. ابوسعيد، روى به من كرد و گفت: (( بدان كه هيچ كس در راه خدا، زيان نمى‏كند. حاجت تو نيز برآورده خواهد شد .))
يك روز گذشت، شيخ از منبر و مجلس فارغ شده بود. در همان مجلس، كسى آمد و دويست دينار به من داد و گفت: اين را نزد ابوسعيد ببر. وقتى به خدمت شيخ رسيدم، گفت: اين دينارها را بردار و طلبكارانت را درياب!-راوى اين داستان، شخصى به نام (( حسن مؤدب )) از شاگردان ابوسعيد است . اين قصه در منابع بسيارى آمده است؛ از جمله مولوى در مثنوى، در حكايت ((پير چنگى )) آن را آورده است . آنچه در بالا ذكر شد، برگرفته از كتاب اسرار التوحيد فى مقامات الشيخ ابى سعيد، ص 117 116 است . ?


next page

fehrest page

back page


 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation