بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چـهـل حدیث, آیت الله ناصر مکارم شیرازى ( )
 
 

بخش های کتاب

     StartFrm -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     FOOTNT07 -
     IStart -
     Fehrest -
     VAADEH01 -
     VAADEH02 -
     VAADEH03 -
     VAADEH04 -
     VAADEH05 -
     VAADEH06 -
     VAADEH07 -
     VAADEH08 -
     VAADEH09 -
     VAADEH10 -
     VAADEH11 -
     VAADEH12 -
     VAADEH13 -
     VAADEH14 -
     VAADEH15 -
     VAADEH16 -
     VAADEH17 -
     VAADEH18 -
     VAADEH19 -
     VAADEH20 -
     VAADEH21 -
     VAADEH22 -
     VAADEH23 -
     VAADEH24 -
     VAADEH25 -
     VAADEH26 -
     VAADEH27 -
     VAADEH28 -
     VAADEH29 -
     VAADEH30 -
     VAADEH31 -
     VAADEH32 -
     VAADEH33 -
 

 

 
 

 

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page

كـافـى بـاسـنـاده عـن جـابـر عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ،قـال : سـاءلتـه عـن عـلم العالم . فقال لى : يا جابر، ان فى الاءنبياء و الاءوصياء خمسةارواح : روح القـدس ، و روح الايـمـان ، و روح الحـيـوة ، و روح القـوه و روح الشـهـوة .فـبـروح القـدس ، يـا جـابـر، عـرفـوا مـا تـحـت العـرش الى مـا تـحـت الثـرى . ثـمقال : يا جابر، ان هذه الاءربعة اءرواح يصيبها الحدثان ، الا روح القدس ، فانها لا تلهوو لا تلعب .(1079)
و بـاسـنـاده عـن اءبـى بـصـيـر، قـال : سـاءلت اءبـا عـبـدالله ، عـليـه السـلام ، عـنقول الله تبارك تعالى : و كذلك اءوحينا اليك روحا من اءمرنا ما كنت تدرى ما الكتاب و لاالاءيـمـان .(1080) قـال : خـلق مـن خـلق الله تـبـارك و تـعـالى ، اءعـظـم مـنجـبـرئيـل و ميكائيل ، كان مع رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، يخبره و يسدده . و هو معالاءئمة من بعده صلوات الله عليهم .(1081)
از حديث اول معلوم شد كه براى انبيا و اوصيا، عليهم السلام ، مقام شامخى است از روحانيتكـه آن را روح القـدس گـويـنـد. و به آن مقام احاطه علمى قيومى دارند به جميعذرات كـائنات . و در آن روح غفلت و نوم و سهو و نسيان و ساير حوادث امكانيه و تجدداتو نـقـايـص مـلكـيـه نيست ، بلكه از عالم غيب مجرد و جبروت اعظم است . چنانچه از حديث دوممـعـلوم شـود كـه آن روح مـجـرد كـامـل ، از جـبـرئيـل وميكائيل ، كه اعظم قاطنين مقام قرب جبروت هستند، اعظم است .
آرى ، اوليـايـى كـه حـق تـعـالى بـا دو دسـت قـدرتجـمـال و جـلال خـود تـخـمـيـر طينت آنها را كرده و در تجلى ذاتى اولى ، به جميع اسماء وصفات و مقام احديت جمع در مرآت كامل آنها ظهور نموده ، و تعليم حقايق اسماء و صفات درخـلوتـگـاه غـيـب هـويـت فـرمـوده ، دسـت آمـال اهـل مـعـرفـت از دامـن كـبـريـاىجـلال و جـمـال آنـهـا كـوتـاه و پـاى مـعـرفـت اصـحـاب قـلوب ازنـيـل وصول به اوج كمال آنها در گل است . و در حديث نبوى صلى الله عليه و آله ، است :على ممسوس فى ذات الله تعالى .(1082) و نويسنده شمه اى از سريان مقام نبوت وولايـت را چـون خـفـاش كـه از آفـتاب عالمتاب بخواهد وصف كند در سابق ايام در رساله اىعلى حده موسوم به مصباح الهداية (1083) به رشته تحرير در آورده .
فصل
در ايـن فـقـره از حـديـث شـريـف كـه مـى فـرمـايـد: كـيـف يـوصـف ، عـبـد احـتـجـب اللهعزوجل بسبع احتمالاتى داده اند كه بعضى از آن را ذكر مى كنيم .
اول ، آن اسـت كـه مـحدث عارف كامل ، مرحوم فيض رحمه الله ، فرمودند. و آن چنين است كهدر حـديـث وارد اسـت كـه از بـراى خـداونـد تعالى هفتاد هزار حجاب است از نور و ظلمت ، كهاگـر كـشـف (كـند) آنها را محترق كند انوار جمال او آنچه را كه منتهى شود به آن بصر او.پـس بـنـابراين ، محتمل است كه معنى احتجب الله بسبع آن باشد كه تمام حجب مرتفع شدهحـتـى آنـكـه از هـفـتـاد هـزار حـجـاب هـفـت حـجـاب بـاقـى مـانـده .(1084) بـنـابـرايـناحـتـمـال ، تـقـديـر چـنـيـن شـود كـه احـتـجـب الله عـنـه بـسـبـع . و لفـظ جـلالهفاعل شود.
و ايـن احـتـمال گرچه از ساير احتمالات مناسبتر شايد باشد، ولى خالى از مناقشه نيست .اما به حسب لفظ، زيرا كه در مقام توصيف و تعريف مناسب آن است كه از اين مقصود تعبيركنند كه ما احتجب عن الله (الا) بسبع . يا: ما احتجب الله عنه (الا) بسبع و به عبارتديـگـر بـنابراين ، كمال پيغمبر و عدم جواز توصيف او، به نداشتن آن حجب ديگر است نهداشتن هفت حجاب ، پس مناسب بود كه آن را ذكر فرمايند. و اما به حسب معنا، زيرا كه ظاهرآن اسـت كه اين حجب كه از براى حق تعالى است از نور و ظلمت حجب خلقى باشد نه اسماءو صـفـاتـى ، بـنـابـرايـن ، لازم (اسـت ) كـه اقـرب از نـور پـاكرسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، خلقى باشد، با آنكه ثابت شده است كه آن ذاتحجاب اقرب و مخلوق اول است ، بلكه حجب اسمائى و صفاتى نيز براى آن سرور نيست ،چـنـانـچه در مقام خود مقرر است . و اما مقامات و لطايف سبعه خود آن سرور نيز حجاب خود اونيست .
وجه دوم آن است كه محدث خبير، مرحوم مجلسى ، اعلى الله فى القدس مقامه ، وجيه دانستهانـد، و از بـعـضـى ديـگـر هـم نـقـل فـرمـوده انـد. و آن آن اسـت كـه ايـن جـمـله بـرسـبـيـل مـقـدمـه ذكـر شـده ، و مـقـصـود آن اسـت كـه آن حـضرت را به جمله هاى بعد توصيفكـنـد.(1085) يـعـنـى : "چه طور مى توان بنده اى را توصيف كرد كه خداوند (كه ) ازبـنـدگـان بـه هـفـت حـجـاب پـنـهـان اسـت ، طـاعـت او را در زمـيـنمـثـل طـاعـت (خود) در آسمان قرار داده ، مثل پادشاهى كه خود در پس هفت حجاب است از رعيت ومـمـكـن نـيـسـت بـراى آنها وصول به او، ولى وزيرى را واسطه قرار دهد و مبعوث كند بهسـوى آنـهـا، و بـه آنـهـا بـنـويـسـد كـه امر او امر من است ." و مراد از سبع حجاب سـمـاوات سـبـع اسـت كـه وحـى حـق از مـاوراى آنـهـا بـه تـوسـط پـيـغـمـبر به ما رسد. واحـتـمـال ديـگـرى نـيـز قـريـب بـه اين داده اند، الا اينكه هفت حجاب را حجب نوريه اسمائيهگـرفـتـه انـد.(1086) و ايـن احتمال گرچه مناقشه معنويه سابقه را ندارد، ولى بهحسب لفظ و مقام توصيف نيز بعيد است ، بلكه بعيدتر از سابق است .
و احـتـمـال ديگر در اين مقام هست كه به حسب معنا خيلى صحيح و دلچسب است ، و به حسب مقامنيز مناسب است ، الا آنكه صحت آن احتمال مبتنى است بر يكى از دو امر: يا آنكه احتجب متعدىو بـه مـعنى حجب استعمال شده باشد. و يا آنكه متعدى به باء نمودن آنجـايـز بـاشـد. و در هـر صـورت ، مـفـعـول مـقـدر بـاشـد. و آناحـتـمـال دو امـر، آن اسـت كه چگونه مى توان بنده اى را توصيف كرد كه حق تعالى محتجبنموده او را به هفت حجاب ، و براى جمال او روحانيت او، كه هم افق با مشيت است ، هفت حجاباز مـرتبه طبيعت تا مرتبه مشيت مطلقه قرار داده . يا از مرتبه ملك طبيعت خود آن سرور، تامـقـام غـيـبـت هـويـت آن حـضـرت قـرار داده . ولى در لغـت و اسـتـعمالات شاهدى براى تعديهاحتجب نيافتيم ، گرچه بعض علماى ادب مى گفتند كه تعديه آن با باءمانع ندارد. و العلم عندالله ، و لعل الله يحدث بعد ذلك اءمرا(1087)
فـــصـــل ، در بـــيـــان مـــعـــنـــى تـــفـــويـــض امـر بـهرسول خدا، صلى الله عليه و آله و سلم ،چنانچه در اين حديث شريف است واحاديث كثيره ديگر نيز دلالت بر آن دارد
بدان كه از براى تفويض يك معنايى است كه در مبحث جبر و تفويض مذكور است .و آن عبارت از آن است كه حق تعالى در امرى از امور، از غايت القصواى خلقت عوالم غيبيه ومجرده تا منتهى النهايات عالم خلق و تكوين ، خود را، نعوذ بالله ، از تصرف قيومى درآن مـنـعـزل فـرمـايـد، و امـر آن را بـه مـوجـودى ، چـهكامل و تام و روحانى و صاحب اختيار و اراده ، يا موجودى طبيعى و مسلوب الشعور و الارادة ،واگـذار كـنـد كـه آن مـوجـود در آن امـر تـصـرف تـاممـستقل داشته باشد. و تفويض به اين معنا نه در امر تكوين و نه در امر تشريعو در سـيـاست عباد و تاءديب آنها به احدى ممكن نيست بشود، و مستلزم نقص و امكان در واجب ونفى و امكان و احتياج در ممكن است .
و در مـقـابـل آن جبر است . كه آن عبارت است از سلب آثار خاصه از مراتب وجود، ونـفـى اسـبـاب و مـسـبـبـات يـكـسـره و القـاى وسـايـط يـكـبـاره . و ايـن نـيـز مـطـلقـابـاطـل و مـخـالف بـا بـرهـان قـوى اسـت . و ايـن نـيـز اخـتـصـاص بـهافـعال مكلفين ندارد، چنانچه مشهور است ، بلكه نفى جبر و تفويض به اين معنا سنة اللهجـاريـه است در تمام مراتب وجود و مشاهد غيب و شهود. و تحقيق اين خارج از وظيفه اين اوراقاسـت . و اخـبـارى كـه نـفـى جـبـر و تـفـويـض فـرمـودنـد بـه ايـن مـعـنـاى از تـفـويـضمـحـمـول اسـت . و ايـن اخـبـارى كـه اثـبـات تـفـويـض نـمـوده ـ چـه در تـشريع بعض احكاممـثل روايت شريفين كه در كافى سند به حضرت باقر عليه السلام ، رساند كه فرمود:رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، قرارداد ديه عين و نفس را، و حرام فرمود نبيذ و هرمسكرى را. شخصى از آن حضرت پرسيد: "بدون آنكه چيزى بيايد؟" (يعنى وحى برسد)فـرمـود: "آرى ، تـا مـعـلوم شـود كـسـى كـه اطـاعـترسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، كـنـد از كـسى كه معصيت او كند."(1088) ومثل اضافه نمودن بر نمازها چند ركعت ،(1089) و مستحب نمودن روزه شعبان و سه روزاز هـر مـاه ،(1090) يـا مـطـلق امـور خـلايـق ، چـنـانـچـه در روايـات شـريـفه ديگر استمثل روايت كافى : باسناده عن زرارة قال سمعت اءبا جعفر، عليه السلام ، و اءبا عبدالله، عـليـه السلام ، يقولان : ان الله عزوجل فوض ‍ الى نبيه اءمر خلقه لينظر كيف طاعتهم .ثـم تـلا هـذه الايـة : مـا اتـيـكـم الرسـول فـخذوه و ما نهيكم عنه فانتهوا.(1091) وروايـات ديـگـر بـه ايـن مـضـمـون يـا قـريـب بـه آن نـيـز وارد اسـت ـ بـر غـيـر ايـن مـعـنـامحمول است .
و عـلمـاى اعـلام وجوهى و محاملى ذكر فرمودند. يكى آن است كه جناب محدث خبير، مجلسى ،رحـمـه الله ، از ثـقـة الاسـلام ، كـليـنـى ، و اكـثـر مـحـدثـيـننـقـل فـرمـودنـد، و خـود ايـشـان نـيـز آن را اخـتـيـار فـرمـودنـد، وحـاصـل آن ايـن اسـت كـه خـداى تـعـالى پـس از آنـكـه پـيـغـمـبـر راتـكـمـيـل فـرمـوده بـه طـورى كـه هيچ امرى را اختيار نفرمايد مگر آنكه موافق حق و صوابباشد و به خاطر مبارك آن سرور چيزى خطور نكند كه مخالف خواست خدا باشد، تفويضفـرمـوده بـه او تـعـيـيـن بـعـضـى امـور را، مـثـل زيـاد نمودن در ركعات فرايض ، و تعييننـوافـل در روزه و نـماز، و غير ذلك . و اين تفويض ‍ براى اظهار شرف و كرامت آن سروراسـت در بارگاه قدس الهى ، جل جلاله . و اصل تعيين آن حضرت و اختيار او به غير طريقوحـى و الهـام نـيـسـت ، و پـس از اخـتـيـار آن سـرور، تـاءكـيـد شـود آن امـر از طـريـق وحـى.(1092) و وجوه ديگرى قريب به اين وجه مرحوم مجلسى ، اءعلى الله مقامه ، شمرده ،از قـبـيـل آنـكـه تـفـويـض امر سياست و تعليم و تاءديب خلق به آن حضرت شده است ، ياتـفـويـض بـيـان احـكـام و اظـهـار آن ، يـا عـدم اظـهـار آن بـه حـسـب مـصـالح اوقـات ،مثل زمان تقيه ، به آن حضرت و ساير معصومين شده است .(1093) ولى در هيچيك از اينوجـوهـى كـه ايـن بـزرگـواران ذكـر كرده اند بيان كميت تفويض امر به آنها و نيز بيانفـرق بـيـن ايـن تـفويض با تفويض مستحيل نشده ، بلكه از كلمات آنها و خصوصا مرحوممـجـلسـى ، رحـمـه الله ، مـعلوم مى شود كه اگر مطلق امر ايجاد و اماته و رزق و احيا بهدسـت كـسـى غـيـر حـق تـعـالى بـاشـد، تـفـويـض اسـت ، وقـائل بـه آن كـافـر اسـت ، و هـيـچ عاقلى شك در كفر آن (نكند). و امر كرامات و معجزات رامـطـلقـا از قـبـيـل اسـتـجـابـت دعـوات دانـسـتـه انـد و حـق رافـاعـل آن امـور دانـنـد، ولى تـفـويـض تـعـليـم و تـربـيـت خـلق و مـنـع و اعـطـا درانـفـال و خمس و جعل بعض احكام را درست و صحيح شمارند. و اين مبحث ازمـباحثى است كه كمتر تنقيح مورد آن شده ، فضلا از آنكه در تحت ميزان صحيح آمده باشد،و غـالبـا يـك گـوشه مطلب را گرفتند و بحث از آن نمودند. نويسنده نيز با اين قصوربـاع و نـقصان استعداد و اطلاع و كاغذ پاره و قلم شكسته نمى توانم وارد اين وادى حيرتانگيز شوم از روى مقدمات ، ولى از اشاره اجماليه به طور نتيجة البرهان ناچارم و اظهارحق را لاعلاج .
در اشاره اجماليه به معناى تفويض
بـايد دانست كه در تفويض مستحيل ، كه مغلوليت يدالله و تاءثير قدرت و ارادهعبد باشد مستقلا، ما بين عظايم امور و صغاير آن به هيچ وجه فرقى نيست . چنانچه احيا واماته و ايجاد و اعدام قلب عنصرى به عنصرى تفويض به موجودى نتواند بود، تحريكپـر كـاهـى نـيـز تـفـويـض نـتـوانـد بـود، ولو بـه مـلك مـقـربـى يـا نـبـى مـرسـلى ، ازعقول مجرده و ساكنين جبروت اعلى گرفته تا هيولاى اولى . و تمام ذرات كائنات مسخر درتـحـت اراده كـامـله حـق و بـه هـيـچ وجـه و در هـيـچ كـارىاسـتـقـلال نـدارند، و تمامت آنها در وجود و كمال وجود و حركات و سكنات و اراده و قدرت وسـايـر شـئون محتاج و فقير، بلكه فقر محض و محض فقرند. چنانچه با قيوميت حق و نفىاسـتـقـلال عـبـاد و ظـهـور و نفوذ ارادة الله و سريان آن نيز مابين امور عظيمه و هيچ فرقىنـيـسـت ، چـنـانـچـه مـا بـنـدگـان ضـعـيـف قـادر هـسـتـيـم بـهاعـمـال ضـعـيـفـه ، از قـبـيـل حـركـت و سـكـون و سـايـرافـعـال ، بـنـدگـان خـاص خـداونـد و مـلائكـه مـجـرده قـادرنـد بـهافـعـال عـظـيـمـه احـيـا و امـاتـه و رزق و ايـجـاد و اعـدام . و هـمان طور كه جناب ملك الموتمـوكـل بـه امـاتـه اسـت و امـاتـه او از قـبـيـل اسـتـجـابـت دعـا نـيـسـت ، و ازقـبـيـل تـفـويـض بـاطـل هـم نـيـسـت ، هـمـيـن طـور اگـر ولىكـامـل و نـفس زكيه قويه اى ، از قبيل نفوس انبيا و اوليا، قادر بر اعدام و ايجاد و اماته واحـيـا بـه اقـدار حـق تـعـالى بـاشـد، تـفـويـض مـحـال نـيـسـت و نـبـايـد آن راباطل شمرد. و تفويض امر عباد به روحانيت كامله اى كه مشيتش فانى در مشيت حق و اراده اشظـل اراده حـق است ، و اراده نكند مگر آنچه را حق اراده كند و حركتى نكند مگر آنچه كه مطابقنظام اصلح است ، چه در خلق و ايجاد و چه در تشريع و تربيت ، مانع ندارد بلكه حق است. و ايـن حـقيقتا تفويض نيست . چنانچه اشاره به اين معنى نموده است در حديث ابن سنان كهدر فصل بعد مذكور مى شود.
و بـالجمله ، به آن معناى اول ، تفويض در هيچ امر جايز نيست و مخالف براهين متقنه است .و بـه مـعـنـاى دوم ، در تـمام امور جايز است ، بلكه نظام عالم درست نشود مگر با ترتيباسباب و مسببات : اءبى الله اءن يجرى الامور الا باءسبابها.(1094) و بدانكـه تـمـام ايـن معانى ، كه به طريق اجمال ذكر شده ، برهانى است و مطابق ميزان صحيحبرهانى و ذوق و مشرب عرفانى و شواهد سميعيه است . و الله الهادى .
فصل ، در اشاره به مقامات ائمه ، عليهم السلام ، است
بـدان كـه از بـراى اهـل بـيـت عـصـمـت و طـهـارت ، عـليهم الصلاة والسلام ، مقامات شامخهروحـانيه اى است در سير معنوى الى الله كه ادراك آن علما نيز از طاقت بشر خارج و فوقعقول ارباب و شهود اصحاب عرفان است ، چنانچه از احاديث شريفه ظاهر شود كه در مقامروحـانـيـت بـا رسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، شـركـت دارنـد و انـوار مـطهره آنهاقبل از خلقت عوالم مخلوق و اشتغال به تسبيح و تحميد ذات مقدس داشتند.
كـافـى بـاسـنـاده عـن مـحمد بن سنان قال كنت عند اءبى جعفر الثانى ، عليه السلام ،فـاءجـريـت اخـتـلاف الشـيـعـة ، فـقـال : يـا مـحـمـد، ان الله تـبـارك و تـعـالى لميـزل مـتفردا بوحدانيته ، ثم خلق محمدا و عليا و فاطمة ، فمكثوا اءلف دهر، ثم خلق جميعالاءشـيـاء فـاءشـهـدهم خلقها و اءجرى طاعتهم عليها و فوض امورها اليهم ، فهم يحلون مايـشـاؤ ون و يـحـرمـون مـا يـشـاؤ ون ، و لن يـشـاؤ وا الا اءن يـشـاء الله تـعـالى . ثـمقـال : يـا مـحـمـد، هذه الديانة التى من تقدمها مرق ، و من تخلف عنها محق ، و من لزمها لحق .خذها اليك يا محمد.(1095)
و بـاسـنـاده عـن المـفـضل قال قلت لابى عبدالله ، عليه السلام : كيف كنتم حيث كنتم فىالاضـلة ؟ فـقـال : يـا مفضل ، كنا عند ربنا، ليس عنده اءحد غيرنا فى ظلة خضراء، نسبحه ونقدسه و نهلله و نمجده ، و ما من ملك مقرب و لا ذى روح غيرنا حتى بداله فى خلق الاشياء،فخلق ما شاء كيف شاء من الملائكة و غيرهم ، ثم اءنهى علم ذلك الينا.(1096)
و احـاديـثـى كه در طينت ابدان و خلق و ارواح و قلوب آنها و آنچه كه به آنها از اسم اعظماعـطـا شـده و عـلومـى كـه به آنها از خزينه غيب الهى مرحمت شده ، از علوم انبيا و ملائكه وبـالاتـر از آن ، آنـچـه در وهـم مـن و تـو نـيـايـد، و آنـچـه در سـايـرفـضـايـل آنـهـا در ابـواب مـتـفـرقـه كـتـب مـعـتـبـره اصـحـاب ، خـصـوصـااصـول كـافـى اسـت بـه قدرى است كه عقول را حيران كند و به اسرار و حقايق آنها كسىآگـاه نـگـردد جـز خـود ذوات مـقـدسه آنان . و در اين حديث شريف كه ما اكنون به شرح آناشـتـغـال داريـم اشـاره بـه يـكى از فضايل فرموده . و آن آيه تطهير است كه ازطـريـق عـامـه و خـاصـه اخـبـار بـه حـد تـواتـر اسـت كـه در شـاءناهـل بـيت عصمت وارد است . و مراد از اهل بيت به اتفاق شيعه و استفاضه اخبار يا تواتر آناز طـريـق عـامـه در ايـن آيـه شـريـفـه اهـل بـيـت عـصـمـت و طـهـارت اسـت كـه ذكـر آن ازقبيل توضيح واضحات است .
در بيان حقيقت عصمت است
و رجس را در اين حديث شريف و احاديث شريفه تفسير به شك فرموده ، ودر بـعض احاديث تطهير از جميع عيوب شمرده . و (از) ملاحظه شرح بعضى احاديث سابقهمعلوم شود كه نفى شك مستلزم نفى عيوب قلبيه و قالبيه است ، بلكه مستلزم عصمت است ،زيـرا كـه عـصـمـت امـرى اسـت بـرخـلاف اخـتـيـار و ازقـبـيـل امـور طـبـيعيه و جبليه نيست ، بلكه حالتى است نفسانيه و نورى است باطنيه كه ازنـور كـامـل يـقـيـن و اطمينان تام حاصل شود. آنچه از خطيئات و معاصى كه از بنى الانسانصـادر مـى شـود از نقصان يقين و ايمان است . و درجات يقين و ايمان به قدرى متفاوت استكـه در بـيـان نـيـايـد. يـقـيـن كـامـل انـبـيـا و اطـمـيـنـان تـام آنـهـا، كـه از مـشـاهده حضوريهحاصل شده ، آنها را معصوم از خطيئات نموده . يقين على بن ابيطالب ، عليه السلام ، او رابـه آنجا رسانده كه مى فرمايد: اگر همه عالم را به من دهند كه يك مورچه را در حبهاى كه برداشته ظلم كنم ، نخواهم كرد.(1097)
در هـر صـورت ، زوال شـرك و شـك را و تـطـهـيـر از ارجـاس و اخـبـاث عالم طبيعت و ظلماتتـعـلقـات بـه غـير حق تعالى شاءنه و كدورت انيت و حجاب غليظه انانيت و رؤ يت غيريتكـه به اراده ازليه از انوار قدسيه الهيه و آيات تامه ربوبيه گرديده و آنها را خلصو خـالص بـراى خـود فـرمـوده ، از مقاماتى است كه به وصف و بيان درست نيايد، و چونعنقاى مغرب غيب هويت دست آمال از ذروه جلال آن كوتاه است : عنقا شكار كس نشود دام بازگير.(1098)
فصل ، در بيان آنكه ايمان به وصف نيايد
بـدان كـه ايـمـان نـيز از كمالات روحانيه اى است كه به حقيقت نوريه آن كمتر كسى آگاهگردد. حتى خود مؤ منين تا در عالم دنيا و ظلمت طبيعت هستند، از نورانيت ايمان خود و كراماتىكـه در پـيـشـگاه مقدس حق براى آنهاست مطلع نيستند. انسان تا در اين عالم است ، وضعياتايـن عـالم و عادات آن او را به طورى ماءنوس به خود (مى كند) كه هرچه از كرامات و نعمآن عـالم و يـا خـذلان و عـذاب آنـجا بشنود. فورا به يك صورت ملكى مقايسه مى كند، مثلاكـرامتهايى را كه حق تعالى براى مؤ منين وعده فرموده بهتر فرض مى كند، با اينكه اينمـقايسه قياس باطلى است . نعمتهاى آن عالم و روح و ريحانش به تصور ما درست نيايد وبـه قـلب مـا نظير آنها خطور نكرده . ما نمى توانيم تصور كنيم كه يك شربت آب بهشتداراى تـمـام لذات مـتصوره است ، از هر قبيل كه ممكن باشد، هر يك ممتاز از ديگر، كه كيفيتهر لذتى به لذات اينجا توان گفت شباهت ندارند.
در ايـن حديث شريف ذكر يكى از كرامتهاى مؤ منين را فرموده است كه پيش اصحاب معرفت واربـاب قـلوب بـا هـيـچ چـيـز مـوازنـه نـشـود و در هـيـچ ميزان درنيايد. و آن آن است كه مىفـرمـايـد: و ان المـؤ مـن ليـلقـى اءخـاه فـيـصـافـحـه ، فـلايزال الله ينظر اليهما و در روايات كثيره ديگر به اين مضمون نيز اشاره شده :
فـفـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ،قـال : ان المؤ منين اذا التقيا فتصافحا، اءقبل الله تعالى عليهما بوجهه و تساقطت عنهماالذنوب كما يتساقط الورق من الشجر.(1099)
فـرمـود حـضـرت بـاقـر العـلوم ، عليه السلام : مؤ منين وقتى كه با هم ملاقات كنند ومـصـافـحـه نـمـايـنـد، خـداونـد تـعـالى بـه وجـه شـريـف خـوداقبال به آنها فرمايد و گناهان آنها چون برگ از درخت بريزد.
خـدا مـى داند اين نظر حق تعالى و اين اقبال به وجه كريم چه نورانيت و كرامتى در باطندارد، و چـه حـجـابـهـايـى را از مـيـان بـنـده مـؤ مـن و نـورجمال ذات مقدس بردارد و چه دستگيريها از مؤ من فرمايد. ليكن بايد دانست كه نكته حقيقيهو سـر واقـعـى ايـن كـرامـتـهـا چـيـسـت ، و انـسـان نـبـايـد از آنغـافـل بـاشـد. (بـايـد) وجـهـه قـلب بـه آن بـاشـد تـاعـمـل بـه تـبـع آن نـورانـى و كـامـل گـردد، و بـه قـالبعـمـل روح و نـفـحـه الهـيـه دمـيـده شـود. و آن نكته واقعيه و سرحقيقى تحكيم مودت و محبت وتـجديد عهد اخوت فى الله و وداد است ، چنانچه در احاديث شريفه به اين نكته خيلى اهميتداده اند، و در احاديث اين باب نيز اشاره به آن شده است :
فـفـى الكـافـى بـاسـنـاده عـن اءبـى جـعـفـر، عـليـه السـلام ،قال : ان المؤ منين اذا التقيا و تصافحا، اءدخل الله يده بين اءيديهما فصافح اءشدهما حبالصاحبه .(1100)
فـرمـود: مـؤ مـنـيـنـى وقـتـى مـلاقـات كـنـنـد و مـصـافـحـه نـمـايـنـد،داخـل كـنـد خـداوند دستش را ميانه دستهاى آنها، پس ‍ مصافحه فرمايد هر يك از آنها را كهحبش نسبت به رفيقش بيشتر است .
و در روايـت ديـگـر اسـت كـه وقـتـى كـه مـؤ مـنـيـن ملاقات كنند و مصافحه نمايند، فروفرستد خداوند تعالى رحمت به سوى آنها، و نه جزء از آن كسى است كه محبتش نسبت بهرفـيـقـش شديدتر باشد، و اگر متوافق باشند (يعنى در محبت )، فرو گيرد آنها را رحمت.(1101) و احـاديـث در ايـن بـاب بـسـيـار اسـت و مـا به اين اندازه قناعت مى كنيم .والحمدالله اءولا و آخرا.
الحديث الثانى و الثلاثون
حديث سى و دوم
بالسند المتصل الى محمد بن يعقوب الكلينى ، عن الحسين بن محمد، عن المعلى بن محمد،عـن الحـسـن بـن عـلى الوشـاء، عـن عـبـدالله بـن سـنـان ، عن اءبى عبدالله ، عليه السلام ،قال : من صحة يقين المرء المسلم اءن لا يرضى الناس ‍ بسخط الله ، و لا يلومهم على مالميـؤ تـه الله ، فـان الرزق لا يـسـوقـه حـرص حـريص ، و لا يرده كراهية كاره ، و لو اءناءحـدكـم فـرمـن رزقـه كـمـا يـفـر مـن المـوت ، لاءدركـه رزقـه كـمـا يـدركـه المـوت . ثـمقـال : ان الله بـعـدله و قـسـطـه جـعـل الروح و الراحـة فـى اليـقـيـن و الرضـا، وجعل الهم و الحزن فى الشك و السخط.(1102)
ترجمه :
حضرت صادق ، عليه السلام ، فرمايد: "از درستى يقين مرد مسلمان آن است كه راضىنـكند مردم را به خشم و سخط خدا، و ملامت نكند آنها را بر آنچه خداى تعالى بر آنها عطانـفـرمـوده ، زيـرا كـه روزى را نياورد حرص و آز داراى حرص ، و برنگرداند آن را كراهتكـسـى . و اگـر يـكى از شماها از روزى خود فرار كند، آن سان كه از مردن فرار مى كند.روزيـش بـه او بـرسد، چنانچه مرگ به او مى رسد." پس از آن فرمود: همانا خداوند بهعـدالت خـود اسـتـراحـت و سـكونت را در يقين و رضا قرار داد، و غم و اندوه را در شك و خشمقرار داد."
شـرح جـوهـرى گـويـد: سـخـط بـر وزن فـرس ، و سـُخـط چـونقفل ، خلاف رضاست . و قد سخط، اءى غضب فهو ساخط.
السقط به كسر قاف ، به معنى عدل (است )، پس عطف تفسيرى است .
الروح و الراحـة بـه مـعنى واحد است . و آن استراحت است ، چنانچه جوهرى گويد.پس عطف نيز تفسيرى است . يا آنكه روح راحت قلب است ، و راحت استراحتبدن است ، چنانچه مجلسى فرمايد.(1103)
والهـم و الحـزن جـوهرى اين دو را به يك معنا داند، پس عطف تفسيرى نيز شود. ومـجـلسـى فـرمـايـد شـايـد هـم اضـطـراب نـفـس در وقـتتحصيل باشد، و حزن جزع و اندوه بعد از فوت آن باشد.(1104)
فصل
قـوله : و لا يـلومـهـم عـلى مـالم يـؤ تـه الله در ايـناحـتـمال دادم يكى اينكه مراد آن است كه شكايت و مذمت از مردم نكند بر ترك كردن آنها اعطابـه او را، زيرا كه اين امرى است كه در تحت قدرت و تقديرات الهيه است و خداى تعالىروزى او نـفـرموده آن عطيه را، و كسى كه اهل يقين است مى داند كه اين تقديرى است الهى ،پس ملامت نكند احدى را. و اين احتمال را جناب محقق فيض ، رحمه الله ، داده اند،(1105) وجناب محدث خبير، مجلسى ، نيز تقويت فرمودند.(1106)
و احتمال ديگرى نيز جناب فيض ، رحمه الله ، دادند. و آن آن است كه ملامت نكند آنها را برآنچه حق تعالى به آنها عطا نفرموده ، زيرا كه خداى تعالى مردم را مختلف در عطيه قرارداده ، و كـسـى را در آن نـبـايد ملامت نمود. و اين نظير روايتى است كه مى فرمايد: اگرمردم بدانند خداوند چگونه مردم را خلق فرموده ، ملامت نكند كسى كسى را.(1107)جـنـاب مـحـدث مـجـلسـى ، رحـمـه الله ، فـرمـوده اسـت : مـخـفـى نـيـسـت بـعـد از ايـناحتمال ، خصوصا به ملاحظه تعليل به آنكه فان الرزق لا يسوقه ...(1108)
نـويـسـنـده گـويـد ايـن احـتـمـال دوم خـيـلى مـنـاسـبـتـر اسـت ازاحتمال اول ، و خصوصا به ملاحظه همين تعليل كه ذكر شده است ، زيرا كه ملامت بر مردمدر فـقر و ضيق معاش وقتى توان كرد كه رزق در تحت اختيار آنها باشد و سعى و كوششاسباب توسعه گردد، آن گاه انسان بگويد من سعى كردم و كوشش نمودم و تو نكردى وبـه ضـيـق مـعـاش مـبـتـلا شـدى . ولى اهـل يـقـيـن مـى دانـنـد كـه رزق را سـوق نـدهـدتحصيل و حرص آنها، پس ديگران را ملامت نكنند.
در جمع اخبار مقسوم بودن رزق و اخبار رجحان طلب
و بـايـد دانـست كه امثال اين احاديث شريفه كه ظاهر در آن است كه رزق مقسوم و مقدر است ،چـنانچه آيات شريفه قرآنيه نيز دلالت بر آن دارد، منافات ندارد با اخبارى كه امر بهتـحـصـيل معيشت فرموده و تاءكيد در كسب و تجارت نموده ، بلكه ترك آن را مكروه شمردهاند و بر ترك آن ملامت نموده اند، و كسى را كه به طلب رزق قيام نكند از كسانى شمردهانـد كـه دعـاى آنـهـا مـسـتـجـاب نشود و خداوند روزى آنها را نرساند. و احاديث در اين باببسيار است و ما به ذكر يك حديث اكتفا مى نماييم .
عـن مـحـمـد بـن الحـسـن ، شـيـخ الطـائفـة ، قـدس سـره ، بـاسناده عن على بن عبدالعزيزقـال قـال اءبـوعـبـدالله ، عـليـه السـلام : مـا فـعـل عـمـر بـن مـسـلم ؟ قلت : جعلت فداك ،اءقبل على العبادة و ترك التجارة . فقال : ويحه ! اءما علم اءن تارك الطلب لا يستجاب لهدعوة ؟ ان قوما من اءصحاب رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، لما نزلت : و من يتق اللهيـجـعـل له مـخـرجـا و يـرزقـه مـن حـيث لا يحتسب ،(1109) اءغلقوا الابواب و اءقبلوا علىالعـبـادة ، و قـالوا: قـد كـفـيـنـا. فـبـلغ ذلك النـبـى ، صـلى الله عـليـه و آله ،فـاءرسـل اليـهـم فـقـال : مـا حـمـلكـم عـلى مـا صـنـعـتـم ؟ فـقـالوا: يـارسـول الله ، تـكـفـل الله لنـا بـاءرزاقـنـا، فـاءقـبـلنـا عـلى العـبـادة .فقال : من فعل ذلك لم يستجب له . عليكم بالطلب .(1110)
راوى گويد: جناب صادق ، عليه السلام فرمود: "عمر بن مسلم چه كرد؟" عرض كردم :"فـدايـت شـوم ، اقـبـال بـه عـبادت كرده و ترك تجارت گفته ." فرمود: "واى بر او! آيانـمـى دانـيـد كه كسى كه ترك طلب كند دعايش مستجاب نمى شود؟ وقتى آيه شريفه و منيـتـق الله ... الايـه نـازل شـد. يـك طـايـفـه از اصـحـابرسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، درهـا را بـه روى خـود بـسـتـنـد ومـشـغـول عـبـادت شـدنـد و گـفـتـنـد: كـفـايـت امـر مـا شـد. ايـن خـبـر بـه حـضـرترسول ، صلى الله عليه و آله ، رسيد. آنها را خواست و فرمود: چه چيز شما را واداشت بهايـن كـار؟ گـفـتـنـد: يـا رسـول الله خـداونـد روزى مـا رامـتـكـفـل شـد، مـا نـيز اقبال به عبادت كرديم . فرمود: كسى كه اين چنين كند، مستجاب نشوددعاى او. بر شما باد طلب ."
وجه عدم منافات بين اخبار آن است كه پس از طلب نيز ارزاق و جميع امور در تحت قدرت حقاسـت ، نـه آن است كه طلب ما خود مستقل در جلب روزى باشد. بلكه قيام به طلب از وظايفعـبـاد است ، و ترتيب امور و جمع اسبابهاى ظاهريه و غير ظاهريه ، كه غالب آنها از تحتاخـتـيـار بندگان خارج است ، به تقدير بارى تعالى است . پس ، انسان صحيح اليقين ومطلع بر مجارى امور، بايد در عين آنكه از طلب باز نمى ماند و آنچه وظايف مقرره عقليه وشـرعـيـه خـود اوسـت انـجام مى دهد و به اشتهاى كاذب در طلب را به روى خود نمى بندد،بـاز هـمـه چـيـز را از ذات مـقـدس حق بداند و هيچ موجودى را مؤ ثر در وجود و كمالات وجودنـدانـد. طـالب و طـلب و مـطلوب از اوست . و اين حديث شريف كه مى فرمايد ملامت نمى كندصـاحـب يـقـيـن صـحـيـح بـر عـدم تـوسـعـه ارزاق مـردم ، يـعـنـى اگـر آنـها طلب به مقدارمـعـمـول كـردنـد، اين ملامت ندارد، با آنكه ملامت كردن طايفه اى كه قيام به طلب نمى كنندراجح باشد تا آنها را به طلب وادارد. چنانچه در اخبار شريفه نظير آن وارد است .
و بـالجـمـله ، ايـن بـاب يـكـى از شـعـب جبر و تفويض است كه كسى كه تحقيق آن را كردهبـاشـد اطـلاع بـر مـغـزاى آن مـى تـوانـد پـيـدا كـنـد، وتفصيل آن خارج از وظيفه ماست .
فصل ، در علامتهاى صحت يقين است
در ايـن حـديـث شريف دو چيز را علامت صحت و سلامت يقين قرار داده . يكى آنكه سخط و غضبحق را به رضاى مردم نفروشد. و ديگر آنكه مردم را ملامت نكند به آنچه خدا به آنها نداده. و ايـن دو از ثـمـرات كـمـال يـقـيـن اسـت ، چـنـانـچـهمـقـابـل آنـها از ضعف يقين و علت و مرض ايمان است . و ما در اين اوراق هر جا كه مناسب بودشـرح ايـمـان و يـقـيـن و ثـمـرات آنـهـا را بـه قـدر مـقـدور داديـم ، و اكنون نيز به طريقاجـمـال تـرتـب ايـن دو صـفـت را بـر صـحـت و سـلامـت يـقـيـن و مـقـابـلات آنـهـا را بـرمقابل آن ذكر مى كنيم .
بـايـد دانـسـت كـه انـسـان كـه طالب رضا و خوشنودى مردم است و توجه به جلب نظر وقـلوب مردم دارد، براى آنست كه آنها را مؤ ثر در امورى مى دانند كه مورد طمع اوست . مثلاكسانى كه پول پرست و مال دوست هستند، خاضع پيش ارباب ثروت هستند و از آنها تملقگـويند و فروتنى از آنها نمايند. و كسانى كه طالب رياست و احترامات صوريه هستند،از مريدان تملقها گويند و فروتنيها نمايند، قلوب آنها را با هر ترتيبى هست جلب كنند.و هـمـين طور اين چرخ به طريق دور و تسلسل مى چرخد. زيردستان از ارباب رياسات ، وطـالبـان ريـاست از زيردستان فرومايه تملق گويند، جز آنها كه در طرفين قضيه بهريـاضـت نـفـسـانـيه تربيت خود كردند، و طالب رضاى حق اند، و دنيا و زخارف آن آنها رانلرزانده ، در رياست طالب رضاى حق باشند، و در مرئوسيت حق جو و حق خواه باشند.
در بيان آنكه مردم دو طبقه اند
بـالجـمـله مـردم در دنـيـا بـه ايـن دو طبقه منقسم شوند: يا آنكه يقين آنها آنها را به جايىرسـانـد كـه تـمـام اسـبـاب ظـاهـريـه و مؤ ثرات صوريه را مسخر تحت اراده ازليه كاملهوجـوبـيـه مـى بـينند، و از غير حق چيزى را نمى بينند و نمى خواهند، و ايمان آورده اند بهايـنـكـه در دنـيا و آخرت اوست مؤ ثر و مالك ، و به يك آيه از آيات شريفه قرآنيه ايمانحـقـيـقـى آورده انـد و يـقـيـن غـير مشوب به نقص و ترديد و شك پيدا كرده اند و آن كريمهقل اللهم مالك الملك تؤ تى الملك من تشاء و تنزع الملك مم ن تشاء(1111) است، خـداى تـعـالى مالك ملك هستى مى داند و تمام عطيات را از آن ذات مقدس مى داند و قبض وبـسـط وجـود و كـمـال وجـود را از ذات مقدس به حسب ترتيب نظام و مصالح كامنه مى داند،البته چنين اشخاص ابوابى از معارف به روى آنها مفتوح گردد و قلبشان قلب الهى مىشود. رضاى مردم را و سخط آنها را چيزى ندانند و جز رضاى حق طالب نباشند، و جز بهحـق چـشـم طـمـع و طـلب بـاز نـكـنـنـد، و قـلبـشـان و حـالشـان بـديـنمقال مترنم است كه الهى ، اگر تو به ما عطا فرمايى ، كى تواند كه جلو آن را بگيرد.و اگـر تـو از مـا مـنـع كـنى چيزى را، كيست كه بتواند عطا كند. پس چشم خود را از مردم وعـطـيـات مـردم و دنـيـاى آنـهـا بـبـنـدد و بـه حـق جـل و جـلاله چشم نيازمندى بگشايد، و چنيناشـخاصى البته رضاى تمام سلسله موجودات را به سخط حق تعالى نفروشند، چنانچهحـضـرت امـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـليـه السـلام ، فـرمـود. و در عـيـنحال كه براى كسى جز حق تعالى چيزى قايل نيستند و همه موجودات را فقير الى الله مىدانـنـد، مع ذلك ، به همه به نظر عظمت و رحمت و عطوفت بنگرند و كسى را كه به امرىمـلامـت نكنند مگر براى صلاح حال و تربيت او، چنانچه انبيا، عليهم السلام ، چنين بودند،زيـرا كـه (آنـهـا را) بـسـتـگـان بـه حـق و مـظـاهـر جـمـال وجلال او مى ديدند، و به بندگان خدا جز به نظر لطف و محبت نظر نمى كردند، و كسى رابه نقص و فتورى ملامت نمى كردند به حسب قلوب ، گرچه ملامت مى كردند به حسب ظاهربـراى مـصـالح عامه و اصلاح حال عائله بشر. و اين از ثمرات شجره طيبه يقين و ايمان ومعرفت آنها به حدود الهيه بود.
و امـا طـايـفـه دوم آنـان هستند كه از حق بى خبرند، يا اگر خبرى دارند خبر ناقص و ايمانغـيـر تـامـى اسـت . پـس چـون نـظـر بـه كثرات و اسباب ظاهريه آنها را از مسبب الاءسبابغـافـل كـرده ، رضـايـت مـخلوق را مى طلبند. و گاهى كارشان به جايى رسد كه رضايتمـخـلوقـى خـيـلى ضـعـيف را جلب كنند و اسباب سخط و غضب خداوند را فراهم كنند، چنانچهمـوافـقـت بـا اهـل مـعـصيت كنند، يا ترك امر به معروف و نهى از منكر نمايند در موقعش ، يافـتـواى بـر بـاطـل دهند، يا تصديق و تكذيب بيمورد كنند، يا غيبت مؤ منين كنند و تهمت بهآنـهـا زنـنـد بـراى جـلب نظر اهل دنيا و ارباب مناصب ظاهريه . تمام اينها از ضعف ايمان ،بـلكه يك مرتبه از شرك ، است . و چنين نظرى انسان را به مهلك كثيره دچار نمايد كه ازجـمـله آنـهـا آن است كه در اين حديث شريف است . و چنين شخصى با بندگان خدا سوء نظرپيدا كند و عداوت و دشمنى بهم رساند، و آنها را ملامت و مذمت در امور كند، الى غير ذلك .
فصل ، در نقل كلام معتزله و اشاعره و اشاره به مذهب حق
بـدان كـه مـحـدث مـجـلسـى ، رحـمـه الله ، در مـرآة العـقـول درذيـل حـديـث شريف ، عقد مبحثى نموده است راجع به انيكه آيا رزق مقسوم از طرف حق تعالىشـامـل حـرام نـيـز مـى شـود يـا آنـكـه مختص به حلال است . و از تفسير فخر رازى اختلافاشـاعـره و مـعـتـزله را نـقـل فـرمـودنـد، و تـمـسـكـات طـرفـيـن را بـه احـاديـث و اخـبـارنـقـل فـرمـودنـد، و مـوافـقـت امـامـيـه را بـا مـعـتـزله دانـسـتـه انـد كـه رزق مـقـسـومشـامـل حـرام نـمى شود، بلكه مختص به حلال است . و احتياجات معتزله را به ظواهر بعضآيـات و اخـبـار و ظـاهـر لغـت رزق ـ كـه داءب اشـاره اشـاعـره و معتزله مى باشد ـنقل فرمودند.(1112) و خود ايشان گويا كلام معتزله را چون موافق با مشهور اماميه مىدانـسـتـه اند راضى به احتجاجات آنها شدند. ولى بايد دانست كه اين قضيه نيز يكى ازشـعـب جـبـر و تفويض است كه مسلك اماميه موافق با هيچيك از اشاعره و معتزله نيست ، بلكهكلام معتزله از اشاعره بى ارجتر و ساقطتر است . و اگر بعضى از متكلمين اماميه ، رضوانالله تـعـالى عـليـهـم ، مـايـل بـه آن شـده بـاشـنـد، غـفـلت از حـقـيـقـتحـال و مـال نـمـودنـد. و چـنـانـچـه پـيـشـتـر اشـاره بـه آن (شـد) مسئله جبر و تفويض خيلىمـجـمـل در لسـان غـالب عـلمـاى فـريـقـيـن مـانـده ، و تـحـريـرمحل نزاع مطابق ميزان صحيح نشده ، و لذا ربط اين مسئله را به مسئله جبر و تفويض شايدغالبا ندانند با آنكه يكى از شاه فردهاى آن است .
بـالجـمـله ، اگـر اشـاعـره قـائل انـد بـه آنـكـه حـرام وحـلال مـقـسـوم اسـت ، بـطـورى كـه مـسـتـلزم جـبـر گـردد، يـا مـعـتـزله كـهقـايـل انـد كـه حـرام مـقـسـوم نـيـسـت ، بـطـورى كـه مـسـتـلزم تـفـويـض شـود ايـن هـر دوبـاطـل و در مـحـل خـود فـسـادش ظـاهـر شـده اسـت . و مـا بـه حـسـباصـول مـقـرره مـبرهنه ، حلال و حرام را مقسوم از طرف حق مى دانيم ، چنانچه معاصى را بهتـقـدير و قضاى الهى مى دانيم ، ولى مستلزم جبر و فساد هم نيست . و در اين اوراق كه معدبـراى اقـامـه بـرهـان نـيست ، و شرط با خود كرديم كه در مطالب علميه ، كه خود نيز ازمـغـزاى آن بـالحـقـيقه بى بهره هستيم ، بحث نكنيم ، لهذا به همين اشاره قناعت مى كنيم . والله الهادى .
چـنـانـچـه مـبـحـث ديـگـرى را نـيـز كـه مـرحـوم مـحـدث مـجـلسـى درذيـل ايـن حديث شريف ايراد كردند، كه آيا بر خداى تعالى واجب است رزق بندگان مطلقا،يـا در صـورت كـسـب و سـعـى ،(1113) مـطـلبـى اسـت كـه بـااصول متكلمين مناسب است ، و با موازين برهانيه و ضوابط يقينيه طور ديگرى در مطلق اينمباحث بايد مشى نمود. و اولى ترك كلام در امثال اين مباحث است كه فايده تامه اى ندارد. ومـا پـيش از اين اشاره كرديم به آنكه تقسيم ارزاق بحسب قضاى الهى منافات با سعى وكوشش در طلب ندارد.
فـصـل : در بـيـان آنـكه روح و راحت را حق تعالى در يقين و رضا قرار داده ، وحـزن و هـم رادر شـك و سـخـط، و ايـن بـه مـقـتـضـاى قـسـط وعدل است
بايد دانست كه اين روح و راحتى كه در اين حديث شريف است ، و همين طور هم و حزن در آن ،بـه مـنـاسـبـت آنـكـه در ذيل تقدير ارزاق و تقسيم آن مذكور است ، راجع به امور دنيايى وتـحـصيل معاش و طلب آن است ، گرچه به يك بيان در امور آخرتى نيز اين تقسيم صحيحاسـت . و ما اكنون در صدد بيان اين حديث شريف هستيم . پس بدان كه انسان داراى يقين بهحـق و تـقـديـرات او و مـعـتـمـد بـه ركـن ركـين قادر على الاءطلاق ، كه جميع امور را از روىمصالح مقرر مى فرمايد و داراى رحمت كامله مطلقه و بالجمله رحيم مطلق و جواد مطلق است ،البـتـه بـا چـنـيـن يـقـيـنـى امـور مـشـكـله بـر او آسـان شـود و جـمـيـع مـصـيـبـتـهـا بـراى اوسـهـل گـردد، و طـلب او در تـحـصـيـل مـعـيـشـت بـا طـلباهـل دنيا و اهل شك و شرك بسيار فرق دارد. آنهايى كه به اسباب ظاهريه اعتماد دارند، درحـصـول آنـهـا دايـمـا مـتـزلزل و مضطرب هستند، و اگر به آنها صدمه اى وارد شود، خيلىناگوار به نظر آنها آيد، زيرا كه آن را محفوف به مصالح غيبيه نمى دانند. و بالجمله ،كـسـى كـه تـحـصـيـل ايـن دنـيـا را سـعـادت خـود مـى دانـد، درتـحـصـيـل آن به رنج و عنا مبتلا شود و راحت و خوشى از او بريده شود و تمام هم و دقتشصـرف در آن شـود، چـنـانـچه مى بينيم كه اهل دنيا دائما در تعب هستند و راحتى قلب و جسمنـدارند. و همين طور اگر از دست آنها دنيا و زخارف آن برود، به حزن و اندوه بى پايانمـبـتـلا شـونـد، و اگـر مـصـيـبـتـى بـر آنـهـا وارد شـود، تـاب و تـوان از آنـها برود و درمـقـابـل حـوادث اصـطـبـار نـكـنـنـد. و ايـن نـيـسـت جـز آنـكـه شـك وتـزلزل در قـضـاى الهـى و عـدل آن دارنـد، و ثـمـره آن ايـنقبيل امور است . و ما پيش از اين در اين زمينه شرحى داديم و از اين جهت تكرار آن نارواست .

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page