بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب آفریدگار جهان, آیت الله ناصر مکارم شیرازى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     a01 - آفريدگار جهان / ص 3 ـ ص 22
     a02 - آفريدگار جهان / ص 23 ـ ص 37
     a03 - آفريدگار جهان / ص 38 ـ ص 55
     a04 - آفريدگار جهان / ص 56 ـ ص 69
     a05 - آفريدگار جهان / ص 70 ـ ص 85
     a06 - آفريدگار جهان / ص 86 ـ ص 101
     a07 - آفريدگار جهان / ص 102 ـ ص 114
     a08 - آفريدگار جهان / ص 115 ـ ص 130
     a09 - آفريدگار جهان / ص 131 ـ ص 145
     a10 - آفريدگار جهان / ص 146 ـ ص 161
     a11 - آفريدگار جهان / ص 162 ـ ص 178
     a12 - آفريدگار جهان / ص 179 ـ ص 190
     a13 - آفريدگار جهان / ص 191 ـ ص 207
     a14 - آفريدگار جهان / ص 208 ـ ص 223
     a15 - آفريدگار جهان / ص 224 ـ ص 238
     a16 - آفريدگار جهان / ص 239 ـ ص 254
     a17 - آفريدگار جهان / ص 255 ـ ص 268
     a18 - آفريدگار جهان / ص 269 ـ ص 283
     a19 - آفريدگار جهان / ص 284 ـ ص 295
     FEHREST - فهرست
 

 

 
 
back pagefehrest pagenext page

[269]

احساس درد يكى از موهبت هاست!
گاهى پيش خود مى نشينيم و فكر مى كنيم كه به راستى اين رشته حساس و زود رنج (سلسله اعصاب) كه در غالب نقاط بدن ما وجود دارد، مزاحم ماست، زيرا به خاطر يك موضوع جزئى، داد و فرياد ما را به آسمان بلند مى كند. مثلا: يك خار كوچك در پاى ما فرومى رود، دست ما به دستگيره در گير كرده و خراش كوچكى بر مى دارد، كمى چاى داغ روى بدن ما مى ريزد و مختصرى مى سوزد و اى بسا كه آن روز تا عصر ما را راحت نمى گذارد.
اگر اين اعصابِ، زودرنج و سريع التأثير، نبودند، ما به اين روز گرفتار نمى شديم، زيرا به آسانى مى توانستيم آتش را با سرانگشتان خود برداريم بدون اين كه ناراحت شويم، ميخ را با مشت خود به ديوار بكوبيم بدون اين كه احساس درد كنيم، ديگر دعوا و كتك كارى مفهومى نداشت و اين همه سر و صداها كه بر سر اين موضوع راه مى افتد خود به خود خاموش مى شد، زيرا مشت زدن و سيلى نواختن در گوش ديگرى كار بيهوده اى بود و درست مثل اين بود كه كسى موى سر ديگرى را گاز بگيرد. اين همه داد و بيداد بيماران را نمى شنيديم، به راحتى مى توانستيم شكم بيماران محتاج به عمل را در جلوى چشم خودشان بشكافيم و جراحى كنيم و نيازى به دردسر بيهوشى نداشتيم و...
هنگامى كه ما چنين فكر مى كنيم از اين نكته اساسى غافليم كه همين اعصاب زود رنج هستند كه بدن ما را در مقابل انواع خطرات بيمه مى كنند و باعث مى شوند كه بدن ما كه از يك مشت گوشت و

[270]

استخوان كم دوام ساخته شده، بيش از آهن و فولاد دوام كند و عليرغم آن همه خطراتى كه در اطراف اوست، 80 الى 100 سال عمر كند.
اگر اعصاب نبود، در مدت كوتاهى، بيشتر اعضاء بدن خود را بر اثر بى مبالاتى ناقص كرده و يا به كلى از دست مى داديم. كافى بود چند مرتبه آتش را با دستمان بگيريم تا قسمتى از انگشتان ما را بسوزاند و خاكستر آن را روى زمين بريزد يا گوشت هاى بدن ما به وسيله در، ديوار، ميخ و... جدا مى شد و ما نمى فهميديم.
چه بسا بر اثر عدم احساس درد، استخوان هاى ما مى شكست و به صورت كج و معوجى جوش مى خورد و تناسب اندام ما به كلى از بين مى رفت. اعضاء داخلى بدن ما بر اثر پيش آمدهايى فاسد مى شدند و از كار مى افتادند و ما را به مرگ مى كشاندند بدون اين كه احساس درد و ناراحتى كنيم و به فكر چاره بيفتيم.
در حقيقت «سلسله اعصاب» يك شبكه فوق العاده دقيق مخابراتى است كه در بيشتر نقاط بدن گسترده شده و با كمترين احساس درد و رنجى، زنگ هاى خطر را به صدا در مى آورد و انسان را به دنبال چاره جويى و مبارزه با خطر مى فرستد. از بعضى افراد نقل مى كنند كه: بر اثر از دست دادن احساس تألّم (درد) هنگامى كه دستشان با آتش مى سوخته، فقط از بوى گوشت بريان شده آن خبردار مى شدند! راستى اگر همه ما چنين بوديم چه مى شد؟
نتيجه اين كه: اثرپذيرى اعصاب در برابر عوامل مختلف (احساس درد و تألّم به علل گوناگون) حافظ بدن انسان و يكى از مواهب بزرگ الهى است در ضمن، توجه به اين نكته در مورد دردها و بيمارى ها، ما را وادار مى كند كه درباره آلام اجتماعى، بلاها و آفات بيشتر دقت كنيم.

[271]

راه اندازه گيرى عدم!
در فلسفه اين مطلب ثابت شده كه بايد هميشه «عدم» را به وسيله «وجود» شناخت.
اساساً عدم هيچ است. چه طور مى توان «هيچ » را درك كرد؟ جواب اين پرسش آن است كه: ما عدم را با مقايسه با وجود درك مى كنيم; مثلا: هنگامى كه دوست ما در برابر چشمان ماست، شبكيه چشم ما تصوير او را به كمك اعصاب بينايى به مغز رسانده و به اين وسيله از وجود او در مقابل خود باخبر مى شويم، زيرا وجود او اثر خاصى در اعصاب بينايى ما گذاشته است، اما هنگامى كه خداحافظى كرد و رفت، آن تصوير و اثر پذيرى را در خود نمى يابيم. از مقايسه اين دو حالت با يكديگر، مفهوم «عدم» در ذهن ما پيدا مى شود.
از راه گوش و ساير حواس نيز مى توانيم با اين مفهوم آشنا شويم. مثلا: صداى دلنواز مرغى از شاخه درختان به صورت «امواج صوتى» به گوش ما مى رسد و احساسات مختلفى را در ما به وجود مى آورد ناگهان آن مرغ خاموش شده و ديگر آن اثر پذيرى مخصوص در برابر امواج صوت را احساس نمى كنيم. از مقايسه اين دو حال با هم، مفهوم عدم در ذهن ما منعكس مى گردد و گرنه ما هرگز نه چهره عدم را با چشم ديده ايم و نه آوازش را با گوش شنيده ايم.
گرچه درك مفهوم عدم در يك مورد كافى است كه عدم موضوعات ديگر را نيز با مقايسه با آن دريابيم، ولى اگر بخواهيم حالتى كه از فقدان هر يك از موجودات به ما دست مى دهد، به خوبى دريابيم بايد عدم را در هر مورد، جداگانه درك كنيم. اين موضوع رابه خاطر داشته باشيد.

[272]

اگر پاره اى از بى نظمى ها نبود، چگونه نظم را درك مى كرديم؟
اين هم ناگفته پيداست كه همان طور كه بايد عدم را با مقايسه با وجود دريافت، بايد اهميت هر وجودى را هم با مقايسه با عدمش دريافت.
يعنى تا اين دو حالت در مقابل يكديگر قرار نگيرند نه وضع عدم روشن مى شود و نه وضع وجود و نه آثارى كه در زمينه هر كدام صورت مى گيرد به خوبى درك خواهد گرديد.
چرا يك نقطه سياهرنگ (خال) در يك چهره سفيد و زيبا بر زيبايى و جذابيّت آن مى افزايد؟ اگر اين سئوال را از يك فيلسوف كنيد به شما مى گويد: براى اين كه صحنه اى از مقايسه وجود و عدم (سياه و سفيد) را در برابر چشم، مجسم مى سازد و بيننده با مقايسه مى تواند از آن نقطه سياه به چگونگى رنگ سفيد و جذاب پوست بدن پى ببرد.
بنابراين چه مانعى دارد كه نقاش چيره دست جهان هستى براى اين كه هر بيننده اى به اهميت نظم حيرت انگيز اين جهان بزرگ پى ببرد، در گوشه اى از آن، نقطه تاريكى به نام بى نظمى (البته از نظر ما) نشان بدهد؟! اين عين نظم است نه بى نظمى.
چه ضررى دارد كه در برابر اين همه نظم در دستگاه هاى منظم بدن ما كه در هر عضو بلكه در هر سلولى به خوبى نمايان و آشكار است، يك جفت پستان كوچك بى مصرف (البته تا آنجا كه علوم امروز كشف كرده) براى درك آن همه نظم حيرت انگيز قرار داده باشد تا از روى مقايسه پى به اهميت نظم اين كارگاه عظيم ببريم و بدانيم كه: ممكن بود تمام بدن، مملو از بى نظمى ها باشد، ولى چنين نشد. پس حتماً عقل و قدرت فوق العاده اى دست اندركار ساختمان آن بوده است.

[273]

با توجه به اين موضوع، اين حقيقت روشن تر مى شود كه آنچه به عنوان بى نظمى در بدن انسان يا در طبيعت (طوفان، زلزله و...) تلقى مى شود در برابر دستگاه هاى منظم، بيش از يك نقطه در برابر يك جسم بزرگ نيست. البته امروزه با اين علوم ناقص جرأت نمى كنيم كه بگوييم: اين حوادث بى فايده است; ولى اگر بر فرض چنين باشد، چه مانعى دارد كه منظور از آن، فايده بزرگ ديگرى (نشان دادن نظم شگرف عالم هستى) بوده باشد؟
وانگهى ما در دريايى از مواهب و نعمت هاى خدا غرقيم. اگر گاه و بيگاه بر اثر عوارضى به طور موقّت از اين مواهب محروم نشويم، چگونه ممكن است به اهميت وجود آنها پى ببريم و از آنها قدر دانى كنيم؟ شما فكر كنيد كه اگر اصلا بيمارى در عالم وجود نداشت، ما چگونه مى توانستيم بفهميم كه سلامت تن چه موهبت عظيمى است؟
اگر پرده ظلمت شب نبود چگونه مى توانستيم دريابيم كه امواج نور آفتاب، چه نعمت گرانبهايى است؟ اگر هر از گاهى، زمين مختصرى در زير پاى ما نمى لرزيد، آيا هيچ معلوم مى شد كه آرامش زمين يعنى چه؟ اگر گاهى خشكسالى واقع نمى شد آيا ممكن بود به درستى نقش اساسى باران را در زندگى خود متوجه شويم؟
چه مانعى دارد كه هر چند وقت يك بار براى توجه به مواهب حيات و زندگى و قدر دانى از آن مبدأ بزرگى كه آنها را به ما بخشيده است، تغيير مختصرى در آنها واقع شود و ما را به اين حقيقت بزرگ و ارزنده واقف سازد. اين تغييرات مختصر و موقتى همان است كه ما نام آن را «بلا» مى گذاريم.
آيا با توجه به اين نكته، اين بلاها يك درس آموزنده براى اجتماع

[274]

انسانى محسوب نمى شوند؟ پس اگر مى گوييم: «بلاها نعمت بزرگى هستند»، تعجب نكنيد، ولى فايده اين «حوادث ناگوار» تنها همين نيست، بلكه فايده بزرگ ديگرى دارد كه در بحث آينده مطالعه خواهيد فرمود.
6. بانگ بيدار باش!
تاكنون در پيرامون اين ايراد (چگونه وجود بلاها، آفات، بيمارى ها، ناكامى ها و... با قبول توحيد و وجود نظم و حكمت در سر تا سر عالم هستى سازش دارد؟)
بحث و گفتوگوى بسيارى كرده ايم، ولى اين آخرين قسمتى است كه درباره اين ايراد بحث مى كنيم. اميدواريم با در نظر گرفتن مجموع اين بحث ها پاسخ كاملا قانع كننده و كافى به اين ايراد داده باشيم.
اگر فراموش كارى نبود...!
از نظر يك موحّد و خداشناس در سر تا سر جهان آفرينش چيزى بى فايده، بى مصرف، غلط، زيانبخش و ناموزون وجود ندارد و روى همين حساب، تمام صفات و ملكات انسانى (خوب يا بد) لازم هستند. مثلا: ريشه غريزه خودخواهى، جاه طلبى و دنيا پرستى - كه همان عشق به حيات و مظاهر آن است- جزء اساسى ترين پايه هاى زندگى است، ولى افراط و تفريط در اين غرائز، حياتى و ضرورى است كه بدبختى به بار مى آورد و گرنه در تمام وجود انسان، چيزى زائد و ناجور وجود ندارد و آنچه هست پايه تكامل وجودى اوست.
افراط در عشق به حيات، سر از دنياپرستى، و غريزه رقابت، سر از حسد و علاقه به حيثيت و شخصيت، سر از جاه طلبى بيرون مى آورد.

[275]

از جمله صفات و حالاتى كه ريشه آن در وجود انسان هست و بايد هم باشد «غفلت و فراموشكارى» است. عزيزى از دست انسان مى رود، در تجارت ورشكسته مى شود، در ميدان مبارزه شكست مى خورد و خلاصه در زندگىبا مصيبت و ناكامى مواجه مى شود; در اين حال احساس مى كند كه كوهى از اندوه و غم، روى مغز او سنگينى مى كند، فشار طاقت فرسايى بر او وارد مى شود، نزديك است اعصاب او زير بار اين فشار در هم بشكند- و اگر ادامه پيدا كند همين طور هم خواهد شد- ولى چيزى نمى گذرد كه پرده هاى غفلت، فراموشكارى و بى خبرى همچون «ابر رحمتى» كه آفتاب سوزان تابستان را بپوشاند و سايه راحت بخش خود را بر سر بيابانگردان بيندازد، قلب او را از هر سو احاطه مى كند و به دنبال آن يك حالت تسكين و آرامش در فكر و جان او پيدا مى شود و اگر اين حالت پيش نمى آمد، انسان در برابر كوچك ترين مصائب و ناكامى ها زانو مى زد.
بنابراين «غفلت و فراموشكارى» در جاى خود ضامن بقا و حيات انسان و موجب مقاومت در برابر حوادث گوناگون زندگى است.
چگونگى تعديل فراموشكارى
ولى اگر همين حالت غفلت و بى خبرى از حد بگذرد و انسان از همه چيز- مخصوصاً در امورى كه مربوط به سعادت انسان باشد- بى خبر و غافل بماند، آن هم مضر است.
بايد گاه و بيگاه براى تعديل اين حالت، زنگ هاى بيدار باش در اطراف انسان نواخته شود تا او را متوجه سرنوشت خود سازد.

[276]

موضوعى كه بيش از هر چيز باعث غفلت و فراموشكارى مى شود، يكنواخت بودن وضع زندگى است، زيرا يكنواخت بودن، غافل كننده و خواب آور است، امّا حالات بحرانى، روشن بينى و توجه خاصى را در انسان به وجود مى آورد.
افرادى كه در جامعه هاى يكنواخت پرورش يافته اند و در دوران زندگى آنها، تحولات، انقلابات و بحران ها كم تر بوده، فاقد حس ابتكار و روشن بينى هستند، ولى افرادى كه در كوران انقلابات و بحران هاى مختلف بزرگ شده اند، از هوش، ذكاوت و ابتكار خاصى برخوردار مى باشند.
درست است كه ناكامى هاى زندگى، ناراحت كننده است، اما بايد توجه داشت كه كامروايى مطلق هم غافل كننده و گمراه كننده است. به تجربه ثابت شده همواره كسانى كه كامياب و كامروا بوده اند، مردمى كم احساس، كم ابتكار، خالى از عواطف دقيق انسانى، خشن و زمخت و غير قابل انعطاف مى باشند، هميشه در يك حال غرور، مستى، غفلت، بى خبرى و توجه نداشتن به غير خود، به سر مى برند. در مقابل، افرادى كه در زندگى، ناكامى ها ديده اند افرادى بيدار، هوشيار، پر عاطفه، مصمم، روشن بين و چاره جو هستند. اينها حقايقى است كه خيلى به استدلال و برهان نياز ندارد و هر كس با كمى مطالعه و بررسى در حالات خود و ديگران به آن پى مى برد.
زمامداران زورمند، همين كه از تخت قدرت سقوط مى كنند احساس مى كنند كه پرده هاى ضخيمى از جلوى چشم آنها كنار رفته و چيزهايى را مى بينند كه تا كنون قدرت درك آن را نداشتند.

[277]

ثروتمندان سنگدل، همين كه دچار ورشكستگى مى شوند و سرمايه و ثروت آنها بر بار مى رود، احساس مى كنند در عالم تازه اى قرار گرفته و مطالب تازه اى مى بينند و آرزو مى كنند كه اى كاش قبلا هم اين حال را مى داشتند و مى توانستند از موقعيّت خود استفاده كافى ببرند.
اعتراف انسان به ناتوانى خود!
بشرى كه پيشرفت ها و موفقيت هاى علمى، رؤياى پرواز به آسمان ها را براى او تحقق بخشيده و برق، اتم، ليزر و ساير نيروهاى طبيعت سر بر فرمان او نهاده اند و زندگى او رنگ تازه اى به خود گرفته، ممكن است چنان به قدرت خود مغرور شود و از ناتوانى و ضعف خود در برابر قدرتى كه اين دستگاه را به وجود آورده بى خبر بماند كه هدف زندگى و حيات را به كلى فراموش كرده، سرگرم شهوات زندگى شود، تمام اصول اخلاقى را زير پا گذارد و آشكارا به نقض حقوق ديگران بپردازد.
ناگهان زلزله اى در گوشه اى از دنيا (مانند طبس يا منجيل - رودبار يا تركيه) رخ مى دهد و چنان تكانى به زندگى او مى دهد كه همه قدرت ها در برابر آن از كار مى افتد، قطعات بزرگ سنگ ها بر روى هم مى غلتند، امواج دريا سهمگين مى شوند و خشكى و دريا با هم مخلوط شده و غوغايى بر پا مى كنند.
دولت هاى نيرومندى كه سرگرم تسخير آسمان ها هستند به كمك آنها مى شتابند، اما به زودى معلوم مى شود كه راهى براى مبارزه با اين قهر طبيعت (يا مهر آفريننده طبيعت) نيست. تنها كارى كه مى توانند

[278]

انجام دهند اين است كه: به گروهى مأموريت دهند تا خوراك و پوشاك را به وسيله هواپيما يا وسايل نقليه به اين سرزمين بلازده ببرند.
شكى نيست كه اين حادثه و نظير آن در هر زمانى كه واقع شود، تأثير عميقى در افكار دارد، تكانى به عقل ها مى دهد، پرده هاى غفلت و فراموشكارى را كمى به كنار مى زند و خواه ناخواه يك اثر تربيتى در روح و جان انسان به يادگار مى گذارد. ممكن است انسان از آثار آن كاملا باخبر نشود، ولى در «ضمير ناخودآگاه» او تأثير عميق خود را خواهد گذاشت. بخصوص اين كه افراد متوجه و بيدار- كه بيشتر اين دستگاه باعظمت به خاطر آنها آفريده شده- از اين گونه حوادث، درس هاى مختلفى مى آموزند و آنچه را با استدلال به آن رسيده بودند، آشكارا به چشم خود مى بينند و با آفريننده عالم هستى، بيش از پيش آشنا مى شوند.
حال آيا مى توان گفت كه: بلاهايى كه به خاطر غفلت، مستى و بى خبرى متوجه جهان انسانيت مى شود از اين بلاهاى طبيعى كم تر است؟ خير. بلكه به مراتب بيشتر خواهد بود.

ايراد ششم نظم از بى نظمى سرچشمه مى گيرد! (تكامل تدريجى)

از جمله ايراداتى كه ريشه آن در كلمات پيشينيان ديده مى شود و حتى حكيم معروف «ملاصدراى شيرازى» در كتاب «اسفار» آن را از «انباز قلس» - حكيم معروف يونانى كه در حدود 2400 سال قبل (قرن پنجم قبل از ميلاد) مى زيسته است- نقل مى كند، ايراد «تكامل تدريجى» است. مادى ها مى گويند:

[279]

«محكم ترين دليل و اساسى ترين راه براى توحيد و اثبات خدا همان نظم است كه سرتاسر جهان را فرا گرفته، ولى اين نظم وقتى مى تواند دليل بر اين مدعى باشد كه از روز اول جهان با آن همراه بوده، در صورتى كه ممكن است هزاران وجود ناقص، غير موزون و بى نظمى در ابتداى پيدايش عالم بوده و در طى ميلياردها سال، كم كم نواقص تحليل رفته و به تدريج با هزاران تغيير و تحول، تكامل پيدا نموده تا به صورت فعلى رسيده است.
بنابراين نظم فعلى، مولود (نتيجه) يك سلسله تكامل هاى تدريجى است و در چنين صورت چه مانعى دارد مولود تصادف باشد.
به عبارت روشن تر شما مى گوييد: عالم، معلول تصادف نيست، زيرا كه امكان ندارد با تصادف، نظم به وجود آيد، ولى ما نمى گوييم كه: تصادف يك مرتبه اين عالم را به وجود آورده، اما امكان دارد كه تصادفاً هزاران موجود غير منظم و بى فايده، هزاران حيوان و گياه ناقص و درهم و برهم پيدا شده و چون به طور كامل، شرائط بقاء در آنها آماده نبوده، به تدريج از بين رفته، قسمت هاى موزون آنها باقى مانده و صورت فعلى را به خود گرفته است.»
گويا «ديدرو» ـ فيلسوف قرن هيجدهم ميلادى (1713-1748) طرفدار اين نظريه بوده است، آنجا كه مى گويد:
«موجودات كنونى را مى نگريم و آنها را كامل مى يابيم و غافليم كه چه قدر نواقص در طبيعت پيدا شده تا وجود، به اين درجه از حيات رسيده است.»
در هر حال، امروزه گروهى از مادى ها فريفته اين اشكال شده اند و

[280]

به آن تكيه كرده اند و در واقع اين اشكال، توسعه يافته نظريه «انتخاب طبيعى» داروين است، زيرا او اين مطلب را تنها در عالم جانداران معتقد بود، ولى طرفداران اين نظريه، آن را به همه چيز و همه موجودات تعميم داده اند و بعيد هم نيست كه داروين، ريشه عقيده خود را از اين نظريه گرفته باشد.
پاسخ: در اينجا نيز براى روشن شدن مطلب، ذكر چند نكته لازم است.
1. حساب احتمالات، با اين استدلال سازگار نيست.
اگر نظرتان باشد ما برهان نظم را در يك قالب روشن رياضى ريخته و ثابت كرديم كه محال است نظم فعلى، معلول تصادف باشد و اين ايراد (تكامل تدريجى) نمى تواند در مقابل آن استدلال، مقاومت كند.
توضيح اين كه: در گذشته گفتيم هر سازمانى كه به وجود مى آيد بايد احتمالات پيدايش آن را حساب كرد، آنگاه ديد كه احتمال وجود نظم در آن نسبت به احتمالات ديگر چگونه است، مثلا: اگر چشمانمان را ببنديم و قلمى را روى كاغذى به گردش درآوريم، احتمال مى رود خطى به صورت (1) كشيده شود و يا به صورت خط منحنى، تازه آن هم به اَشكال مختلف; خلاصه هزاران احتمال براى پيدايش يك حرف هست، كه از احتمالات صحيح و بقيه غلط است. آنوقت براى پيدايش يك كلمه و يا يك جمله، ميليون ها احتمال و براى پيدايش يك قصيده يا يك مقاله علمى، تاريخى و...
احتمالات به اندازه اى مى شود كه نمى توان عددى براى آن پيدا كرد. شرح مفصل اين مطلب در آغاز كتاب (دليل نظم) از نظرتان گذشت.
بنابراين ما مى گوييم: اين نظم فعلى به هر شكلى كه پيدا شده

[281]

مطابق حساب احتمالات، مُحال است مولود تصادف باشد.
فرض كنيد همراه «كريستف كلمب» وارد قاره آمريكا مى شديم در حالى كه اثرى از بوميان و انسان هاى آنجا نمى ديديم، بلكه تنها آثار يك شهر بزرگ و خالى از سكنه با خيابان هاى منظم، عمارت هاى گوناگون و بسيار محكم، انواع ريزه كارى ها، مجسمه ها، لوله كشى بسيار مرتب، اشجار، باغستان هاى منظم و... به چشم ما مى خورد كه هر كدام از هوش و فكر سازنده خود حكايت مى كرد; حال اگر تمام مردم دنيا به ما مى گفتند: اين آثار، معلول تصادف عوامل طبيعى بوده كه در طى ميلياردها سال، آثار مختلفى ناقص و غير ناقص- به وجود آورده و در بين آنها تنها اين آثار توانسته است باقى بماند و بقيه از بين رفته اند و هيچ موجود متفكرى در پيدايش آنها دست اندركار نبوده است; آيا اين سخنان را باور مى كرديم؟ يا عكس آن را قبول كرده و ترديدى نداشتيم كه موجود متفكرى دست اندر كار ساختمان اين شهر بزرگ بوده است؟!
همچنين آيا عاقلانه است كه كتاب «قانون بوعلى سينا» يا كتاب ديگرى را به دست ما بدهند و به ما بگويند كه: اين كتاب در نتيجه حركات بسيار زياد افراد بى سواد، روى هزاران صفحه كاغذ - كه تصادفاً يكى هم كامل بوده است- به وجود آمده. آنگاه به تدريج كتاب هاى ناقص- به دليل عدم استفاده - از ميان رفته اند؟
2. شرائط بقاء و شرائط كمال
اگر فرضاً اين سخن درست باشد (يعنى به گفته شما ميليون ها موجود نامنظم و ناقص وجود داشته كه كم كم نامنظم ها به واسطه عدم استعداد بقا از

[282]

بين رفته و چون بقيه استعداد بقا داشته اند باقى مانده اند.) بايد گفت كه: اين توجيه (تكامل تدريجى) تنها مى تواند نظمى را به وجود آورد كه شرط اوليه بقا موجودات است ولى نمى تواند ضامن كمالات ديگرى - كه تأثيرى در حيات آنها ندارند- باشد. (دقت كنيد.)
توضيح اينكه: نظمى كه در موجودات فعلى ديده مى شود بر دو نوع است.
الف: نظمى كه شرط بقا و هستى موجودات است و يا به عبارت ديگر: عواملى كه با فناء آنها، موجودات هم فانى مى شوند.
ب: سلسله عوامل و قوانينى كه بدون آنها در اصل حيات و بقاى موجودات تأثيرى ندارد و فقط كمال موجودات در سايه آن تأمين مى شود، ولى عدم آنها موجب زحمت و سلب آسايش است.
بديهى است با «تكامل تدريجى» تنها دسته اول را مى توان توجيه نمود، زيرا مطابق اين نظريه، موجودات ناقص به علت عدم استعداد بقا از بين رفته و بقيه به علت داشتن اين شايستگى، باقى مانده اند; اما دسته دوم كه هيچ گونه ربطى به اصل بقا و حيات موجودات ندارند چگونه با اين نظريه توجيه مى شوند؟!
براى نمونه مثال هاى زير را از بين هزاران مثال انتخاب مى كنيم تا اين حقيقت روشن تر گردد.
الف: انسان خصوصيات بيشمارى دارد كه عدم آنها به حيات او صدمه اى وارد نمى آورد، مثلا: اگر غده هاى چربى در كنار پياز مو براى نرم كردن موها، لاله هاى گوش و زواياى زياد آن براى جمع آورى امواج صوت، مژگان هاى چشم براى جلوگيرى از گرد و غبار، تيره گى

[283]

مردمك براى جمع آورى امواج نور، قدرت فوق العاده عدسى هاى محدّب براى تطبيق با مناظر دور و نزديك، سه نوع دندان (ثنايا براى بريدن، انياب براى پاره كردن و طواحن براى نرم نمودن) با آن نظم و دقت فوق العاده، خطوط كف دست ها و جلوگيرى از ليز خوردن اشيا در كف دست، انگشتان دست و پا و انجام كارهاى متنوع و صدها نظاير آن نبودند، هرگز حيات انسان مختل مى شد؟ و يا او را در معرض هلاكت قرار مى داد؟ البته كه خير، ولى زندگى پر دردسر و همراه با ناراحتى هاى فراوان داشت و از مزاياى زندگى درست بهره مند نمى شد. آيا قانون تكامل تدريجى مى تواند وجود اين مزايا را در بدن انسان توجيه كند؟
ب: همچنين اگر در كره زمين، انواع معادن، نيروى برق و در موجودات، نيروى اتم و... وجود نداشت، اگر تمام خشكى هاى زمين در نيمكره جنوبى و بيشتر درياها در نيمكره شمالى بود، اگر پستى ها و بلندى هاى كره زمين بيش از اندازه كنونى و تمام درياها مانند بحر الميت داراى املاحى بودند كه موجود زنده اى نمى توانست در آن زندگى كند و اگر... آيا اين كره نابود مى شد و به بقا آن لطمه اى وارد مى گشت؟!
ج) اگر بدن مرغان از پر پوشيده نبود، اگر دوكى شكل نبودند، اگر وزن آنها از حيوانات زمينى سبك تر نبود، اگر همه آنها مانند شب پره باردار و سنگين مى شدند و... آيا از بين مى رفتند؟ البته كه نه، ولى استراحت كامل نداشته و بهره بردارى كامل از زندگى نمى كردند.
back pagefehrest pagenext page
 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation