بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب حکایتهای گلستان سعدی به قلم روان, محمدمحمدى اشتهاردى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     SAA00001 -
     SAA00002 -
     SAA00003 -
     SAA00004 -
     SAA00005 -
     SAA00006 -
     SAA00007 -
     SAA00008 -
     SAA00009 -
     SAA00010 -
     SAA00011 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

146. پيشدستى آرام رونده بر شتابزده
يك روز در سفرى بر اثر غرور جوانى ، شتابان و تند راه روى كردم ، و شبانگاه خودبه پاى كوه بلندى پشته رسيدم ، خسته و كوفته شده بود و ديگر پاهايم نيروىراهپيمايى نداشت ، از پشت سر كاروان ، پيرمردى ناتوان ، آرام آرام مى آمد، به من رسيد وگفت : ((براى چه نشسته اى ؟ برخيز و حركت كن كه اينجا جاى خوابيدن نيست.))
گفتم : چگونه راه روم كه پايم را ياراى حركت نيست .
گفت : مگر نشنيده اى كه صاحبدلان مى گويند: رفتن و نشستن (با آرامش و كم كم ره سپرده) بهتر از دويدن و خسته شدن و درمانده گشتن ؟ ))

اين كه مشتاق منزلى ، مشتاب
پند من كار بند و صبر آموز
اسب تازى (385) دوتگ (386) رود به شتاب
اشتر آهسته مى رود شب و روز

147. پژمردگى پيرمرد بجاى شادى جوانى
جوانى چابك ، نكته سنج ، شاد و خوشرويى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هيچاندوهى راه نداشت ، همواره خنده بر لب داشت ، مدتى غايب شد، از او خبرى نشد، سالهاگذشت ، ناگهان در گذرى با او ملاقات كردم ، ديدم داراى زن و فرزندان گشه و ريشهنهال شاديش بريده شده ، و گل هوسش پژمرده گشته ، از او پرسيدم ((حالتچطور است ؟ چرا پژمرده و ناشادى ؟ ))
گفت : وقتى صاحب كودكان شدم ، ديگر كودكى نكردم و حالت كودكانه را از سر بيروننمودم .
چون پير شدى ز كودكى دست بدار
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
طرب نوجوان ز پير مجوى
كه دگر نايد آب رفته به جوى
زرع را چون رسيد وقت درو
نخراميد چنانكه سبزه نو
دور جوانى بشد از دست من
آه و دريغ آن ز من دلفروز
قوت سر چشمه شيرى گذشت
راضيم اكنون چو پنيرى به يوز(387)
پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود
گفتم : اى مامك ديرينه روز (388)
موى به تلبيس سيه كرده ، گير
راست نخواهد شد اين پشت كوز (389)

148. پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش


يك روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فرياد كشيدم ، خاطرش آزرده شد و در كنجىنشست و در حال گريه گفت : ((مگر خردسالى خود را فراموش ‍ كردى كهدرشتى مى كنى ؟!))
چو خوش گفت : زالى به فرزند خويش
چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن
گر از خرديت ياد آمدى
كه بيچاره بودى در آغوش من
نكردى در اين روز بر من جفا
كه تو شير مردى و من پيرزن

149. توانگر بخيل
ثروتمندى بخيل ، داراى يك پسر بيمار و رنجور بود، خيرخواهان به او گفتند: مصلحتآن است كه براى شفاى پسرت ، ختم قرآن كنى ( يكبار قرآن را از آغاز، پايان بخوانى )با قربانى كنى ، و با ذبح گوسفند و يا شتر، گوشت آنها را صدقه بدهى .
ثروتمند بخيل ، اندكى در فكر فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت : ((ختمقرآن ترك شده كه در دسترس ما است ، بهتر از قربانى از گله اى است كه درمحل دور است . ))
صاحبدلى سخن او را شنيد و گفت : ((او از اين رو ختم قرآن را برگزيد كهقرائت آن كار زبان است و زحمت و هزينه اى ندارد، ولى زر (طلا) به جان بسته است ، ودل برداشتن از آن ، دشوار خواهد بود.))
دريغا گردن طاعت نهادن
گرش همره نبودى دست دادن
به دينارى چو خر در گل بمانند
ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند (390)

150. متناسب نبودن ازدواج پيرمرد با زن جوان
از پيرمردى پرسيدند: چرا زن نگيرى ؟ جواب داد: ((ازدواج با پيرزنان موجبخوشى نيست .))
به او گفتند: ((با زن جوانى ازدواج كن ، زيرا ثروت مكنت براى اين كار دارى.)) در پاسخ گفت : ((من كه پير هستم ، با پيرزنها الفت و تناسبندارم ، بنابراين زنى هم كه جوان است با من كه پيرم چگونه پيوند دوستى برقرارسازد؟ ))
زور بايد نه زر كه بانو را
گزرى (391) دوست تر كه ده من گوشت (392)

151. ناتوانى پيرمرد در ازواج با زن جوان
شنيدم پير كهنسالى در آن سن و سال پيرى مى خواست با زنى ازدواج كند، از يك دخترزيباروى كه گوهر نام داشت خواستگارى كرد، دخترى كه صندوقچه گوهرش از ديده مردمپنهان بود. طبق مراسم عروسى ، داماد به ديدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعىپرداخت ، ولى پير از آميزش ‍ ناتوان بود .
پيرمرد، نزد دوستان شكوه كرد و حجت خواست كه خانه و كاشانه مرا، اين زن گستاخ وبى شرم ، يكباره غارت كرد. بين زن و شوهر، ستيز و جنگ آغاز شد، كه كار بهشهربانى و حضور قاضى كشيده شد، ولى سعدى در اين باره (قضاوتهايى كرد و )گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
تو را كه دست بلرزد، گهر چه (393)
(پايان باب ششم )

باب هفتم : در تاءثير تربيت
152. كودن تربيت ناپذير
وزيرى داراى پسر كودن و نفهم بود، او را نزد دانشمندى سپرد و سفارش ‍ كرد درتربيت او بكوش تا خردمند گردد.
دانشمند مدتها در تربيت او تلاش كرد، ولى او هيچ گونه رشد نكرد، دانشمند براىوزير چنين پيام فرستاد: ((پسرت هرگزعاقل نمى شود، و مرا نيز ديوانه كرد. ))
چون بود اصل گوهرى قابل
تربيت را در او اثر باشد
هيچ صيقل (394) نكو نداند كرد
آهنى را كه بدگهر باشد
سگ به درياى هفتگانه بشوى
كه چو تر شد پليدتر باشد
خر عيسى گرش به مكه برند
چو بيايد هنوز خر باشد

153. برترى هنر بر ثروت
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: ((عزيزان پدر! هنربياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودىاست ، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول ، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمهزاينده و دولت پاينده است ، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتشباقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است ، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او رادر صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دستآورد.))
سخت است پس از جاه تحكم بردن
خو كرده به ناز، جور مردم بردن
(آرى بى هنر، پس از حكمفرمايى و ستم بر زيردستان ، تحت فرمان زيردستان قرار مىگيرد، و آن كس كه نازپرورده است ، بى مهرى به او، براى او بسيار سخت است . )
وقتى افتاد فتنه اى در شام
هر كس از گوشه اى فرا رفتند (395)
روستا زادگان دانشمند
به وزيرى پادشاه رفتند
پسران وزير ناقص عقل (396)
به گدايى به روستا رفتند

154. تاءديب شاهزاده ، توسط آموزگار
دانشمندى آموزگار شاهزاده اى بود، و بسيار او را مى زد و رنج مى داد، شاهزاده تابنياورد و نزد پدر از آموزگار شكوه كرد.
شاه ، آموزگار را طلبيد و به او گفت : ((پسران مردم را آنقدر نمى زنى كهپسرم را مى زنى ، علتش چيست ؟ ))
آموزگار گفت : به اين علت كه همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص ، بايدسنجيده و پخته سخن گويند و كار شايسته كنند، كار گفتار شاهان و مردم دهان به دهانگفته مى شود و همه از آن آگاه مى گردند، ولى براى كار و سخن شاهان اعتبار مى دهند،و از آن پيروى مى كنند، و به كار و سخن ساير مردم ، اعتبار نمى دهند.
اگر صد ناپسند آمد ز دوريش
رفيقانش يكى از صد ندانند
اگر يك بذله گويد پادشاهى
از اقليمى به اقليمى رسانند(397)
بنابراين بر آموزگار واجب است كه در پاكسازى و رشد اخلاقى شاهزادگان بيش ازساير مردم بكوشد.
هر كه در خرديش ادب نكنند
در بزرگى فلاح (398) از او برخاست
چوب تر را چنانكه خواهى پيچ
نشود خشك جز به آتش راست (399)
شاه پاسخ داد نيك و تدبير سازنده آموزگار را پسنديد و جايزه فراوانى به او داد، بهعلاوه او را سرپرست يكى از مقامات كرد.
155.معلم خوش اخلاق و بد اخلاق
در سرزمين مغرب (شمال آفريقا) در مكتبخانه اى ، معلمى در ديدم بسيار خشن وترشروى و تلخ گفتار و خسيس بود، زندگى مسلمانان با ديدار او تباه مى گشت ، قرائنقرآنش ، دل مردم را سياه مى كرد. گروهى از پسر و دختر، به عنوان شاگرد گرفتارجفاى او بودند، نه جراءت خنده داشتند و نه مى توانستند بگويند، گاهى سيلى بصورتزيباى يكى مى زد، و زمانى از ساق بلورين ديگرى ويشكن مى گرفت .
خلاصه اينكه : سرانجام ناشايستگى آن معلم را آشكار نمودند و او را با كتك از مكتبخانهبيرون كردند و معلم شايسته اى را به جاى او نصب نمودند.
معلم جديد مردى خوش اخلاق ، نيك سيرت ، بردبار و خوش برخورد بود، جز هنگامضرورت سخن نمى گفت ، با زبانش به كسى نيش نمى زد و چوبى بر سر شاگردبلند نمى كرد.
ولى هيبت معلم از دل كودكان برفت و ديگر از معلم ترس نداشتند، و به اعتماد اينكه معلمجديد، آنها را بازخواست نمى كند و كتك نمى زند، درس ‍ نمى خواندند و به بازىگوشى پرداخته و تخته مشق خود را بر سر و كله هم مى زدند و مى شكستند، و مكتبخانهرا به هرج و مرج مى كشاندند.
ولى هيبت استاد و معلم چو بود بى آزار
خرسك (400) بازند كودكان در بازار
دو هفته بعد از اين ، به مكتبخانه عبور كردم ، ديدم معلم دوم را بر كنار كرده اند و همانمعلم اول را بار ديگر آورده اند، براستى ناراحت شدم و تعجب كردم (( ولاحول ولا قوة الا بالله )) را بر زبان جارى ساختم ، كه چرا بار ديگرابليس را معلم فرشتگان كرده اند؟ پيرمردى ظريف و جهان ديده اى به من گفت :
پادشاهى پسر به مكتب داد
لوح سيمينش بر كنار نهاد
بر سر لوح او نبشته به زر
جور استاد به ز مهر پدر (401)

156. سر انجام نكبتبار اسرافكار منحرف
فقيرزاده اى بر اثر مرگ دو عمويش ، داراى ارث كلان و ثروت بسيار گرديد، او باآن ثروت (باد آورده ) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ريخت و پاشزياد، آن ثروت كلان را در راههاى گمراهى ، مصرف مى كرد، به هر گناهى دست مى زد وهر شرابى را مى آشاميد.
از روى نصيحت و خير خواهى به او گفتم : ((اى فرزند! در آمد، همچون آب جارىاست ، و زندگى همانند آسيابى است كه به وسيله آن آب در گردش است . به عبارتديگر، خرج كردن بسيار از كسى پذيرفته و شايسته است كه موجب كاهش و نابودى درآمد نگردد( آب كه كم شد يا از بين رفت ، سنگ از گردش مى افتد.)
چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن
كه مى گويند ملاحان (402) سرودى
اگر باران به كوهستان نبارد
به سالى دجله گردد، خشك رودى
موازين عقل و ادب را رعايت كن و از امور بيهوده وباطل و گمراهگر بپرهيز، زيرا وقتى كه ثروتت تمام شود، به رنج و دشوارى مىافتى و پشيمان خواهى شد.
آن پسر كه غرق در عيش و نوش و غافل از سرانجام كار بود، نصيحت مرا نپذيرفت و بهمن اعتراض كرد و گفت : ((آسايش زندگى حاضر را نبايد به خاطر رنج آيندهبه هم زد، اگر كسى چنين كند برخلاف شيوه خردمندان رفتار كرده است . ))(اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار.)
خداوندان كام و نيكبختى (403)
چرا سختى خورند از بيم سختى ؟
برو شادى كن اى يار دل افروز
غم فردا نشايد خورد امروز
براى چه غم فردا را بخورم ، بلكه براى من آن شايسته است ؟ در صدر مجلس مردانگىباشم ، و پيمان جوانمردى ببندم ، مردم ياد نيك نعمت بخشى مرا زبان به زبان بگويند.
هر كه علم شد به سخا و كرم
بند نشايد كه نهد بر درم
نام نكويى چو برون شد بكوى
در نتوانى ببندى بروى
ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، همنشينى با او راترك كردم و ديگر نصيحتش نكردم و به گفتار حكيمان فرزانهدل بستم كه گفته اند:
بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك
آنچه بر عهده تو است برسان ، اگر از تو نپذيرفتند، بر، تو خرده گيرى نيست .
گر چه دانى كه نشنوند بگوى
هرچه دانى ز نيك و پند
زود باشد كه خيره سر بينى
به دو پاى اوفتاده اندر بند
دست بر دست مى زند كه دريغ
نشنيدم حديث دانشمند
مدتى از اين ماجرا گذشت ، همان گونه كه من پيش بينى مى كردم ، همانطور شد، آنفقيرزاده تازه به دوران رسيده ، بر اثر عياشى و اسراف ، آنچه را داشت ، نابود كرد،كارش به جايى رسيد كه ديدم لباس پروصله و پاره پاره پوشيده ، لقمه لقمه بهدنبال غذاست ، تا آن را براى شبش بيندوزد، با ديدن آن وضع نكبتبارش ، خاطرمدگرگون شد، ولى ديدم از مردانگى دور است كه اكنون نزدش بروم و با سرزنش كردن، نمك بر زخمش بپاشم ، پيش خود گفتم :
حريف سفله (404) اندر پاى مستى
نينديشد ز روز تنگدستى
درخت اندر بهاران برفشاند
زمستان لاجرم ، بى برگ ماند

157. درجات شايستگى براى تربيت
پادشاهى پسر خود را در اختيار يك نفر مربى قرار داد و گفت : ((اين پسر راهمان گونه كه پسران خودت را پرورش مى دهى ، تربيت كن . ))
مربى با كمال احترام ، دستور شاه را پذيرفت ، و به تربيت پسر پرداخت ، چندسال گذشت آن پسر به جايى نرسيد، ولى پسران خودش ، رشد و ترقى كردند و بهمقام عالى علمى نايل شدند.
پادشاه مربى را طلبيد و او زا سرزنش كرد و به او گفت : ((بر خلاف پيمانرفتار كردى ، پسرانت را خوب پروردى كه به مقام رسيدند، ولى پسر من به جايىنرسيد. ))
مربى گفت : ((بر پادشاه زمين مخفى نيست كه تربيت يكسان است ، ولى خويهاىافراد گوناگون مى باشد. ))
گرچه سيم و زر سنگ آيد همى
در همه سنگى نباشد رز و سيم
بر همه علم همى تابد سهيل
جايى انبان مى كند جايى اديم
(405)
158. توجه به روزى دهنده


از داناى پيرى شنيدم در نصيحت به يكى از مريدان خود چنين مى گفت : ((اىپسر به همان اندازه كه دل انسان به رزق و روزى تعلق دارد، اگر به روزى دهندهتعلق داشت ، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر مى رفت .
فراموشت نكرد ايزد در آن حال
كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش (406)
روانت داد و طبع و عقل و ادراك
جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش
ده انگشت مرتب كرد بر كف
دو بازويت مركب ساخت بر دوش
كنون پندارى از ناچيز همت
كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟

159. از عمل مى پرسند نه از سبب


عرب بيابان نشينى را ديدم كه همواره به پسرش مى گفت :
يا بنى انك مسئول يوم القيامة ماذا اكتست ولايقال بمن انتسبت : از تو در قيامت مى پرسند عملت چيست ؟ نمى پرسند كه پدرتكيست ؟
جامه كعبه را كه مى بوسند
او نه از كرم پيله (407) نامى شد
با عزيزى نشست روزى چند
لاجرم همچو او گرامى شد

160.مكافات عمل
در كتابهاى تاليف حكيمان نقل شده : زاييدن كژدم با ساير جانواران فرق دارد. كژدمهنگامى كه در شكم مادرش قرار مى گيرد، آنچه در درون شكم مادر است مى خورد و سپسشكمش را مى درد و بيرون آمده در دشت به راه مى افتد و آن پوستها كه در خانه كژدم استاز آثار دريدگى شكم مادر است .
من اين موضوع را نزد يكى از بزرگان گفتم . او گفت :دل من به درستى اين سخن گواهى مى دهد و مطالب همين گونه است ، زيرا كژدم در آنهنگام كه در رحم مادرش بود چون با او چنين رفتار كرده (و محتواى درون مادرش را خورده)در بزرگى شوربخت و مورد نفرت مى باشد.
پسرى را پدر وصيت كرد
كاى جوان بخت ، يادگير اين پند
هر كه با اهل خود وفا نكند
نشود دوست روى و دولتمند(408)

161. فرزند ناصالح
پارساى تهيدستى ازدواج كرد، سالها گذشت ولى فرزندى از او نشد. نذر كرد: ((كه اگر خداوند به من پسرى دهد، جز اين لباس پاره پوره اى كه پوشيده ام ، هرچه دارم همه را به تهيدستان صدقه دهم . )) اتفاقا همسرش حامله شد و پساز مدتى پسر زاييد، او به نذر خود وفا كرد و همه دارايى خود را به مستمندان داد. سالهااز اين ماجرا گذشت . از سفر شام باز مى گشتم ، بهمحل سكونت آن پارساى فقير كه دوستم بود رفتم تا احوالى از او بپرسم . وقتى كهبه آن محل رسيدم از او جويا شدم ، گفتند: در زندان شهربانى است . پرسيدم : چرا؟شخصى گفت : ((پسرش شراب خورده و عربده كشيده و بدمستى نموده و خونكسى را ريخته است و فرار كرده است و به جاى او پدر بينوايش را دستگير كرده وزندانى نموده اند و زنجير برگردن و پاى او بسته اند.
گفتم : ((او اين بلا را با راز و نياز از درگاه خدا خواسته است .))(پدر بر اثر بى فرزندى ، مدتها از خدا خواست تا داراى پسر شود، اكنون كه داراىپسر شده ، همان پسر، بلاى جانش گرديده است ، بايد از خدا پسر صالح خواست نهپسر بدون شرط)!
زنان باردار، اى مرد هشيار
اگر وقت ولادت مار زايند
از آن بهتر به نزديك خردمند
كه فرزندان ناهموار زايند

162.بلوغ و كمال حقيقى
در دوران كودكى از دانشمند بزرگى پرسيدم كه انسان چه وقت بالغ مى شود؟ درپاسخ گفت : ((در كتب فقه نوشته شده ، يكى از سه نشانهدليل بالغ شدن است : 1 - تمام شدن پانزدهسال (قمرى ) 2 - محتلم شدن 3 - روييدن موى زير ناف . ولى بالغ شدن در حقيقت يكشرط دارد و آن اينكه همت تو به كسب رضاى خدا بيش از كسب بهره هواى نفس باشد. كسىكه چنين نيست محققان او را به عنوان بالغ نمى شناسند.))
به صورت آدمى شد قطره آب
كه چل روزش قرار اندر رحم ماند
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست
به تحقيقش نشايد آدمى خواند
جوانمردى و لطفست آدميت
همين نقش هيولايى مپندار
هنر بايد، به صورت مى توان كرد
به ايوانها در، از شنگرف و زنگار
چو انسان را نباشد فضل و احسان
چه فرق از آدمى با نقش ديوار
بدست آوردن دنيا هنر نيست
يكى را گر توانى دل به دست آر(409)

163. نزاع حاجيان قلابى در راه مكه
يك سال همراه گروهى پياده به سوى مكه براى انجام مراسم حج رهسپار بوديم . بينپيادگان نزاع و كشمكشى شد. به سر و صورت هم افتادند و داد و فحش و ستيز ودرگيرى بالا گرفت . يكى از كجاوه نشينان به همپالكى (410) خود گفت : ((عجبا! پياده عاج (استخوان دندان فيل ) به پايان بساط بازى شطرنج مى رسد ووزير مى گردد، به عبارت ديگر مقامش ديگر مقامش بهتر از آنچه درقبل بود مى شود، ولى پيادگان راه حج كه بيابان عربستان را به پايان مى رسانندحالشان بدتر مى شود.)) (411)
از من بگوى حاجى مردم گزاى را(412)
كو پوستين خلق به آزار مى درد.
حاجى تو نيستى ، شتر است از براى آنك
بيچاره خار مى خورد و راه مى برد

164. تناسب شغل با محل سكونت
يكى از هندوها، طريق نفت اندازى (413) را ياد مى گرفت . حكيمى به او گفت : (( تو كه در خانه ساخته شده از نى زندگى مى كنى چنين بازيچه اى براى توروا نيست .))
تا ندانى كه سخن عين صوابست مگوى
و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست مگوى

165. دامپزشكى كه بينا را كور كرد
مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت . دامپزشك هماندارويى را كه براى درد چشم حيوانات تجويز مى كرد به چشم او كشيد و او كور شد. اواز دست دامپزشك شكايت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشيد. راءىنهايى دادگاه اين شد كه قاضى به دامپزشك گفت : ((برو هيچ تاوانى برگردن تو نيست ، اگر اين كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.))
هدف از اين حكايت آن است كه : ((هر كس مهمى را به شخص ناآزموده و غيرمتخصص واگذارد، علاوه بر اينكه پشيمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد وسبكسر خوانده خواهد شد.
ندهد هوشمند روشن راءى
به فرومايه كارهاى خطير
بوريا باف اگر چه بافنده است
نبرندش به كارگاه حرير

next page

fehrest page

back page

     

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation