بسم الله الرحمن الرحیم |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
146. پيشدستى آرام رونده بر شتابزده | يك روز در سفرى بر اثر غرور جوانى ، شتابان و تند راه روى كردم ، و شبانگاه خودبه پاى كوه بلندى پشته رسيدم ، خسته و كوفته شده بود و ديگر پاهايم نيروىراهپيمايى نداشت ، از پشت سر كاروان ، پيرمردى ناتوان ، آرام آرام مى آمد، به من رسيد وگفت : ((براى چه نشسته اى ؟ برخيز و حركت كن كه اينجا جاى خوابيدن نيست.)) گفتم : چگونه راه روم كه پايم را ياراى حركت نيست . گفت : مگر نشنيده اى كه صاحبدلان مى گويند: رفتن و نشستن (با آرامش و كم كم ره سپرده) بهتر از دويدن و خسته شدن و درمانده گشتن ؟ ))
اين كه مشتاق منزلى ، مشتاب
|
پند من كار بند و صبر آموز
|
اشتر آهسته مى رود شب و روز |
|
147. پژمردگى پيرمرد بجاى شادى جوانى |
جوانى چابك ، نكته سنج ، شاد و خوشرويى در مجلس شادى ما بود، در خاطرش هيچاندوهى راه نداشت ، همواره خنده بر لب داشت ، مدتى غايب شد، از او خبرى نشد، سالهاگذشت ، ناگهان در گذرى با او ملاقات كردم ، ديدم داراى زن و فرزندان گشه و ريشهنهال شاديش بريده شده ، و گل هوسش پژمرده گشته ، از او پرسيدم ((حالتچطور است ؟ چرا پژمرده و ناشادى ؟ ))گفت : وقتى صاحب كودكان شدم ، ديگر كودكى نكردم و حالت كودكانه را از سر بيروننمودم . چون پير شدى ز كودكى دست بدار
|
بازى و ظرافت به جوانان بگذار
|
كه دگر نايد آب رفته به جوى
|
راضيم اكنون چو پنيرى به يوز(387)
|
پيرزنى موى شيرى سيه كرده بود
|
گفتم : اى مامك ديرينه روز (388)
|
موى به تلبيس سيه كرده ، گير
|
راست نخواهد شد اين پشت كوز (389) |
|
148. پاسخ مادر دلسوخته به پسر جوانش |
يك روز از روى جهل جوانى بر سر مادرم فرياد كشيدم ، خاطرش آزرده شد و در كنجىنشست و در حال گريه گفت : ((مگر خردسالى خود را فراموش كردى كهدرشتى مى كنى ؟!))
چو خوش گفت : زالى به فرزند خويش
|
چو ديدش پلنگ افكن و پيل تن
|
كه بيچاره بودى در آغوش من
|
نكردى در اين روز بر من جفا
|
كه تو شير مردى و من پيرزن |
| ثروتمندى بخيل ، داراى يك پسر بيمار و رنجور بود، خيرخواهان به او گفتند: مصلحتآن است كه براى شفاى پسرت ، ختم قرآن كنى ( يكبار قرآن را از آغاز، پايان بخوانى )با قربانى كنى ، و با ذبح گوسفند و يا شتر، گوشت آنها را صدقه بدهى . ثروتمند بخيل ، اندكى در فكر فرو رفت و سپس سر برداشت و گفت : ((ختمقرآن ترك شده كه در دسترس ما است ، بهتر از قربانى از گله اى است كه درمحل دور است . )) صاحبدلى سخن او را شنيد و گفت : ((او از اين رو ختم قرآن را برگزيد كهقرائت آن كار زبان است و زحمت و هزينه اى ندارد، ولى زر (طلا) به جان بسته است ، ودل برداشتن از آن ، دشوار خواهد بود.))
به دينارى چو خر در گل بمانند
|
ورالحمدى بخوانى ، صد بخوانند (390) |
| از پيرمردى پرسيدند: چرا زن نگيرى ؟ جواب داد: ((ازدواج با پيرزنان موجبخوشى نيست .)) به او گفتند: ((با زن جوانى ازدواج كن ، زيرا ثروت مكنت براى اين كار دارى.)) در پاسخ گفت : ((من كه پير هستم ، با پيرزنها الفت و تناسبندارم ، بنابراين زنى هم كه جوان است با من كه پيرم چگونه پيوند دوستى برقرارسازد؟ ))
زور بايد نه زر كه بانو را
|
|
151. ناتوانى پيرمرد در ازواج با زن جوان | شنيدم پير كهنسالى در آن سن و سال پيرى مى خواست با زنى ازدواج كند، از يك دخترزيباروى كه گوهر نام داشت خواستگارى كرد، دخترى كه صندوقچه گوهرش از ديده مردمپنهان بود. طبق مراسم عروسى ، داماد به ديدار عروس رفت و به مزاح و خوش طبعىپرداخت ، ولى پير از آميزش ناتوان بود . پيرمرد، نزد دوستان شكوه كرد و حجت خواست كه خانه و كاشانه مرا، اين زن گستاخ وبى شرم ، يكباره غارت كرد. بين زن و شوهر، ستيز و جنگ آغاز شد، كه كار بهشهربانى و حضور قاضى كشيده شد، ولى سعدى در اين باره (قضاوتهايى كرد و )گفت :
پس از خلافت و شنعت گناه دختر نيست
|
تو را كه دست بلرزد، گهر چه (393)
| (پايان باب ششم ) |
باب هفتم : در تاءثير تربيت |
وزيرى داراى پسر كودن و نفهم بود، او را نزد دانشمندى سپرد و سفارش كرد درتربيت او بكوش تا خردمند گردد.
دانشمند مدتها در تربيت او تلاش كرد، ولى او هيچ گونه رشد نكرد، دانشمند براىوزير چنين پيام فرستاد: ((پسرت هرگزعاقل نمى شود، و مرا نيز ديوانه كرد. ))
هيچ صيقل (394) نكو نداند كرد
|
حكيم فرزانه اى پسرانش را چنين نصيحت مى كرد: ((عزيزان پدر! هنربياموزيد، زيرا نمى توان بر ملك و دولت اعتماد كرد، درهم و دينار در پرتگاه نابودىاست ، يا دزد همه آن را ببرد و يا صاحب پول ، اندك اندك آن را بخورد، ولى هنر چشمهزاينده و دولت پاينده است ، اگر هنرمند تهيدست گردد، غمى نيست زيرا هنرش در ذاتشباقى است و خود آن دولت و مايه ثروت است ، او هر جا رود از او قدرشناسى كنند، و او رادر صدر مجلس جا دهند، ولى آدم بى هنر، با دريوزگى و سختى لقمه نانى به دستآورد.))
سخت است پس از جاه تحكم بردن
|
خو كرده به ناز، جور مردم بردن
|
(آرى بى هنر، پس از حكمفرمايى و ستم بر زيردستان ، تحت فرمان زيردستان قرار مىگيرد، و آن كس كه نازپرورده است ، بى مهرى به او، براى او بسيار سخت است . )
وقتى افتاد فتنه اى در شام
|
هر كس از گوشه اى فرا رفتند (395)
|
پسران وزير ناقص عقل (396)
|
154. تاءديب شاهزاده ، توسط آموزگار |
دانشمندى آموزگار شاهزاده اى بود، و بسيار او را مى زد و رنج مى داد، شاهزاده تابنياورد و نزد پدر از آموزگار شكوه كرد.
شاه ، آموزگار را طلبيد و به او گفت : ((پسران مردم را آنقدر نمى زنى كهپسرم را مى زنى ، علتش چيست ؟ ))
آموزگار گفت : به اين علت كه همه مردم به طور عموم و پادشاهان بخصوص ، بايدسنجيده و پخته سخن گويند و كار شايسته كنند، كار گفتار شاهان و مردم دهان به دهانگفته مى شود و همه از آن آگاه مى گردند، ولى براى كار و سخن شاهان اعتبار مى دهند،و از آن پيروى مى كنند، و به كار و سخن ساير مردم ، اعتبار نمى دهند.
اگر صد ناپسند آمد ز دوريش
|
از اقليمى به اقليمى رسانند(397)
|
بنابراين بر آموزگار واجب است كه در پاكسازى و رشد اخلاقى شاهزادگان بيش ازساير مردم بكوشد.
در بزرگى فلاح (398) از او برخاست
|
چوب تر را چنانكه خواهى پيچ
|
نشود خشك جز به آتش راست (399)
|
شاه پاسخ داد نيك و تدبير سازنده آموزگار را پسنديد و جايزه فراوانى به او داد، بهعلاوه او را سرپرست يكى از مقامات كرد.
155.معلم خوش اخلاق و بد اخلاق |
در سرزمين مغرب (شمال آفريقا) در مكتبخانه اى ، معلمى در ديدم بسيار خشن وترشروى و تلخ گفتار و خسيس بود، زندگى مسلمانان با ديدار او تباه مى گشت ، قرائنقرآنش ، دل مردم را سياه مى كرد. گروهى از پسر و دختر، به عنوان شاگرد گرفتارجفاى او بودند، نه جراءت خنده داشتند و نه مى توانستند بگويند، گاهى سيلى بصورتزيباى يكى مى زد، و زمانى از ساق بلورين ديگرى ويشكن مى گرفت .
خلاصه اينكه : سرانجام ناشايستگى آن معلم را آشكار نمودند و او را با كتك از مكتبخانهبيرون كردند و معلم شايسته اى را به جاى او نصب نمودند.
معلم جديد مردى خوش اخلاق ، نيك سيرت ، بردبار و خوش برخورد بود، جز هنگامضرورت سخن نمى گفت ، با زبانش به كسى نيش نمى زد و چوبى بر سر شاگردبلند نمى كرد.
ولى هيبت معلم از دل كودكان برفت و ديگر از معلم ترس نداشتند، و به اعتماد اينكه معلمجديد، آنها را بازخواست نمى كند و كتك نمى زند، درس نمى خواندند و به بازىگوشى پرداخته و تخته مشق خود را بر سر و كله هم مى زدند و مى شكستند، و مكتبخانهرا به هرج و مرج مى كشاندند.
ولى هيبت استاد و معلم چو بود بى آزار
|
خرسك (400) بازند كودكان در بازار
|
دو هفته بعد از اين ، به مكتبخانه عبور كردم ، ديدم معلم دوم را بر كنار كرده اند و همانمعلم اول را بار ديگر آورده اند، براستى ناراحت شدم و تعجب كردم (( ولاحول ولا قوة الا بالله )) را بر زبان جارى ساختم ، كه چرا بار ديگرابليس را معلم فرشتگان كرده اند؟ پيرمردى ظريف و جهان ديده اى به من گفت :
جور استاد به ز مهر پدر (401) |
156. سر انجام نكبتبار اسرافكار منحرف |
فقيرزاده اى بر اثر مرگ دو عمويش ، داراى ارث كلان و ثروت بسيار گرديد، او باآن ثروت (باد آورده ) به فسق و انحراف و آلودگى پرداخت و با اسراف و ريخت و پاشزياد، آن ثروت كلان را در راههاى گمراهى ، مصرف مى كرد، به هر گناهى دست مى زد وهر شرابى را مى آشاميد.
از روى نصيحت و خير خواهى به او گفتم : ((اى فرزند! در آمد، همچون آب جارىاست ، و زندگى همانند آسيابى است كه به وسيله آن آب در گردش است . به عبارتديگر، خرج كردن بسيار از كسى پذيرفته و شايسته است كه موجب كاهش و نابودى درآمد نگردد( آب كه كم شد يا از بين رفت ، سنگ از گردش مى افتد.)
چو دخلت نيست ، خرج آهسته تر كن
|
كه مى گويند ملاحان (402) سرودى
|
اگر باران به كوهستان نبارد
|
به سالى دجله گردد، خشك رودى
|
موازين عقل و ادب را رعايت كن و از امور بيهوده وباطل و گمراهگر بپرهيز، زيرا وقتى كه ثروتت تمام شود، به رنج و دشوارى مىافتى و پشيمان خواهى شد.
آن پسر كه غرق در عيش و نوش و غافل از سرانجام كار بود، نصيحت مرا نپذيرفت و بهمن اعتراض كرد و گفت : ((آسايش زندگى حاضر را نبايد به خاطر رنج آيندهبه هم زد، اگر كسى چنين كند برخلاف شيوه خردمندان رفتار كرده است . ))(اين نقد بگير و دست از آن نسيه بدار.)
خداوندان كام و نيكبختى (403)
|
چرا سختى خورند از بيم سختى ؟
|
برو شادى كن اى يار دل افروز
|
براى چه غم فردا را بخورم ، بلكه براى من آن شايسته است ؟ در صدر مجلس مردانگىباشم ، و پيمان جوانمردى ببندم ، مردم ياد نيك نعمت بخشى مرا زبان به زبان بگويند.
هر كه علم شد به سخا و كرم
|
نام نكويى چو برون شد بكوى
|
ديدم نصيحت مرا نمى پذيرد، و دم گرم در آهن سرد او بى اثر است ، همنشينى با او راترك كردم و ديگر نصيحتش نكردم و به گفتار حكيمان فرزانهدل بستم كه گفته اند:
بلغ ما عليك ، فان لم يقبلوا ما عليك
آنچه بر عهده تو است برسان ، اگر از تو نپذيرفتند، بر، تو خرده گيرى نيست .
گر چه دانى كه نشنوند بگوى
|
به دو پاى اوفتاده اندر بند
|
دست بر دست مى زند كه دريغ
|
مدتى از اين ماجرا گذشت ، همان گونه كه من پيش بينى مى كردم ، همانطور شد، آنفقيرزاده تازه به دوران رسيده ، بر اثر عياشى و اسراف ، آنچه را داشت ، نابود كرد،كارش به جايى رسيد كه ديدم لباس پروصله و پاره پاره پوشيده ، لقمه لقمه بهدنبال غذاست ، تا آن را براى شبش بيندوزد، با ديدن آن وضع نكبتبارش ، خاطرمدگرگون شد، ولى ديدم از مردانگى دور است كه اكنون نزدش بروم و با سرزنش كردن، نمك بر زخمش بپاشم ، پيش خود گفتم :
حريف سفله (404) اندر پاى مستى
|
زمستان لاجرم ، بى برگ ماند |
157. درجات شايستگى براى تربيت |
پادشاهى پسر خود را در اختيار يك نفر مربى قرار داد و گفت : ((اين پسر راهمان گونه كه پسران خودت را پرورش مى دهى ، تربيت كن . ))
مربى با كمال احترام ، دستور شاه را پذيرفت ، و به تربيت پسر پرداخت ، چندسال گذشت آن پسر به جايى نرسيد، ولى پسران خودش ، رشد و ترقى كردند و بهمقام عالى علمى نايل شدند.
پادشاه مربى را طلبيد و او زا سرزنش كرد و به او گفت : ((بر خلاف پيمانرفتار كردى ، پسرانت را خوب پروردى كه به مقام رسيدند، ولى پسر من به جايىنرسيد. ))
مربى گفت : ((بر پادشاه زمين مخفى نيست كه تربيت يكسان است ، ولى خويهاىافراد گوناگون مى باشد. ))
گرچه سيم و زر سنگ آيد همى
|
در همه سنگى نباشد رز و سيم
|
جايى انبان مى كند جايى اديم
|
(405)
از داناى پيرى شنيدم در نصيحت به يكى از مريدان خود چنين مى گفت : ((اىپسر به همان اندازه كه دل انسان به رزق و روزى تعلق دارد، اگر به روزى دهندهتعلق داشت ، مقام او از مقام فرشتگان بالاتر مى رفت .
فراموشت نكرد ايزد در آن حال
|
كه بودى نطفه مدفوق و مدهوش (406)
|
روانت داد و طبع و عقل و ادراك
|
جمال و نطق و راءى و فكرت و هوش
|
دو بازويت مركب ساخت بر دوش
|
كه خواهد كردنت روزى فراموش ؟ |
159. از عمل مى پرسند نه از سبب |
عرب بيابان نشينى را ديدم كه همواره به پسرش مى گفت :
يا بنى انك مسئول يوم القيامة ماذا اكتست ولايقال بمن انتسبت : از تو در قيامت مى پرسند عملت چيست ؟ نمى پرسند كه پدرتكيست ؟
او نه از كرم پيله (407) نامى شد
|
در كتابهاى تاليف حكيمان نقل شده : زاييدن كژدم با ساير جانواران فرق دارد. كژدمهنگامى كه در شكم مادرش قرار مى گيرد، آنچه در درون شكم مادر است مى خورد و سپسشكمش را مى درد و بيرون آمده در دشت به راه مى افتد و آن پوستها كه در خانه كژدم استاز آثار دريدگى شكم مادر است .
من اين موضوع را نزد يكى از بزرگان گفتم . او گفت :دل من به درستى اين سخن گواهى مى دهد و مطالب همين گونه است ، زيرا كژدم در آنهنگام كه در رحم مادرش بود چون با او چنين رفتار كرده (و محتواى درون مادرش را خورده)در بزرگى شوربخت و مورد نفرت مى باشد.
كاى جوان بخت ، يادگير اين پند
|
هر كه با اهل خود وفا نكند
|
نشود دوست روى و دولتمند(408) |
پارساى تهيدستى ازدواج كرد، سالها گذشت ولى فرزندى از او نشد. نذر كرد: ((كه اگر خداوند به من پسرى دهد، جز اين لباس پاره پوره اى كه پوشيده ام ، هرچه دارم همه را به تهيدستان صدقه دهم . )) اتفاقا همسرش حامله شد و پساز مدتى پسر زاييد، او به نذر خود وفا كرد و همه دارايى خود را به مستمندان داد. سالهااز اين ماجرا گذشت . از سفر شام باز مى گشتم ، بهمحل سكونت آن پارساى فقير كه دوستم بود رفتم تا احوالى از او بپرسم . وقتى كهبه آن محل رسيدم از او جويا شدم ، گفتند: در زندان شهربانى است . پرسيدم : چرا؟شخصى گفت : ((پسرش شراب خورده و عربده كشيده و بدمستى نموده و خونكسى را ريخته است و فرار كرده است و به جاى او پدر بينوايش را دستگير كرده وزندانى نموده اند و زنجير برگردن و پاى او بسته اند.
گفتم : ((او اين بلا را با راز و نياز از درگاه خدا خواسته است .))(پدر بر اثر بى فرزندى ، مدتها از خدا خواست تا داراى پسر شود، اكنون كه داراىپسر شده ، همان پسر، بلاى جانش گرديده است ، بايد از خدا پسر صالح خواست نهپسر بدون شرط)!
زنان باردار، اى مرد هشيار
|
از آن بهتر به نزديك خردمند
|
در دوران كودكى از دانشمند بزرگى پرسيدم كه انسان چه وقت بالغ مى شود؟ درپاسخ گفت : ((در كتب فقه نوشته شده ، يكى از سه نشانهدليل بالغ شدن است : 1 - تمام شدن پانزدهسال (قمرى ) 2 - محتلم شدن 3 - روييدن موى زير ناف . ولى بالغ شدن در حقيقت يكشرط دارد و آن اينكه همت تو به كسب رضاى خدا بيش از كسب بهره هواى نفس باشد. كسىكه چنين نيست محققان او را به عنوان بالغ نمى شناسند.))
كه چل روزش قرار اندر رحم ماند
|
وگر چل ساله را عقل و ادب نيست
|
به تحقيقش نشايد آدمى خواند
|
هنر بايد، به صورت مى توان كرد
|
به ايوانها در، از شنگرف و زنگار
|
چو انسان را نباشد فضل و احسان
|
چه فرق از آدمى با نقش ديوار
|
يكى را گر توانى دل به دست آر(409) |
163. نزاع حاجيان قلابى در راه مكه |
يك سال همراه گروهى پياده به سوى مكه براى انجام مراسم حج رهسپار بوديم . بينپيادگان نزاع و كشمكشى شد. به سر و صورت هم افتادند و داد و فحش و ستيز ودرگيرى بالا گرفت . يكى از كجاوه نشينان به همپالكى (410) خود گفت : ((عجبا! پياده عاج (استخوان دندان فيل ) به پايان بساط بازى شطرنج مى رسد ووزير مى گردد، به عبارت ديگر مقامش ديگر مقامش بهتر از آنچه درقبل بود مى شود، ولى پيادگان راه حج كه بيابان عربستان را به پايان مى رسانندحالشان بدتر مى شود.)) (411)
از من بگوى حاجى مردم گزاى را(412)
|
كو پوستين خلق به آزار مى درد.
|
حاجى تو نيستى ، شتر است از براى آنك
|
بيچاره خار مى خورد و راه مى برد |
164. تناسب شغل با محل سكونت |
يكى از هندوها، طريق نفت اندازى (413) را ياد مى گرفت . حكيمى به او گفت : (( تو كه در خانه ساخته شده از نى زندگى مى كنى چنين بازيچه اى براى توروا نيست .))
تا ندانى كه سخن عين صوابست مگوى
|
و آنچه دانى كه نه نيكوش جوابست مگوى |
165. دامپزشكى كه بينا را كور كرد |
مرد نادانى درد چشم سخت گرفت و به جاى پزشك نزد دامپزشك رفت . دامپزشك هماندارويى را كه براى درد چشم حيوانات تجويز مى كرد به چشم او كشيد و او كور شد. اواز دست دامپزشك شكايت كرد. دادگاه دو طرف دعوا را حاضر كرده و به محاكمه كشيد. راءىنهايى دادگاه اين شد كه قاضى به دامپزشك گفت : ((برو هيچ تاوانى برگردن تو نيست ، اگر اين كور خر نبود براى درمان چشم خود نزد دامپزشك نمى آمد.))
هدف از اين حكايت آن است كه : ((هر كس مهمى را به شخص ناآزموده و غيرمتخصص واگذارد، علاوه بر اينكه پشيمان خواهد شد، در نزد خردمندان به عنوان كم خرد وسبكسر خوانده خواهد شد.
بوريا باف اگر چه بافنده است
|
|
|
|
|
|
|
کلیه حقوق این
سایت محفوظ می باشد.
طراحی و پیاده
سازی:
GoogleA4.com | میزبانی:
DrHost.ir |