بسم الله الرحمن الرحیم |
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
5. رنج شديد بيمارى حسادت براى حسود |
سرهنگى پسرى داشت ، كه در كاخ برادر سلطان ،مشغول خدمت بود. با او ملاقات كردم ، ديدن هوش وعقل نيرومند و سرشارى دارد، و در همان زمان خردسالى ، آثار بزرگى در چهره اش ديدهمى شود: اين پسر هوشمند مورد توجه سلطان قرار گرفت ، زيرا داراىجمال و كمال بود كه خردمندان گفته اند: ((توانگرى به هنر است نه بهمال ، بزرگى به عقل است نه به سال .)) مقام او در نزد شاه ، موجب شد، آشنايان و اطرافيان ، نسبت به او حسادت ورزيدند، و او رابه خيانتكارى تهمت زدند، و در كشتن او تلاش بى فايده نمودند، ولى آنجا كه يار،مهربان است ، سخن چينى دشمن چه اثرى دارد؟ شاه از آن سرهنگ زاده پرسيد: ((چرا با تو آن همه دشمنى مى كنند؟)) سرهنگ زاده گفت : زيرا من در سايه دولت تو همه را خشنود كردن مگر حسودان را كهراضى نمى شوند مگر اينكه نعمتى كه در من است نابود گردد:
توانم آن كه نيازارم اندرون كسى
|
حسود را چه كنم كو ز خود به رنج در است (47)
|
بمير تا برهى اى حسود كين رنجى است
|
كه از مشقت آن جز به مرگ نتوان رست
|
مقبلان را زوال نعمت و جاه (48)
|
گر نبيند به روز شب پره چشم
|
كور، بهتر كه آفتاب سياه (49)
| (بنابراين نبايد از گزند حسودان هراس داشت ، زيرا اگر شب پره لياقت ديدار خورشيدندارد، از رونق بازار خورشيد كاسته نخواهد شد.)
|
6. راز واژگونى تخت و تاج شاه ظالم | پادشاهى نسبت به ملت خود ظلم مى كرد، دستچپاول بر مال و ثروت آنها دراز كرده ، و آنچنان به آنان ستم نموده كه آنها به ستوهآمدند و گروه گروه از كشورشان به جاى ديگر هجرت مى كردند، و و غربت را برحضور در كشور خود ترجيح دادند. همين موضوع موجب شد كه از جمعيت بسيار كاسته شد ومحصولات كشاورزى كم شد و به دنبال آن ماليات دولتى اندك ، و اقتصاد كشور فلج ، وخزانه مملكت خالى گرديد. ضعف دولت او موجب جراءت دشمن شد، دشمن از فرصت بهره گرفت و تصميم گرفت بهكشور حمله كند و با زور وارد مملكت شود:
هر كه فريادرس روز مصيبت خواهد
|
گو در ايام سلامت به جوانمردى كوش
|
بنده حلقه به گوش از ننوازى برود
|
لطف كن كه بيگانه شود حلقه به گوش
| در مجلس شاه ، (چند نفر از خيرخواهان ) صفحه اى از شاهنامه فردوسى را براى شاهخواندند، كه در آن آمده بود: ((تاج و تخت ضحاك پادشاه بيدادگر (با قيام كاوه آهنگر) به دست فريدونواژگون شد. )) (تو نيز اگر همانند ضحاك باشى ، نابود مى شوى .) وزير شاه از شاه پرسيد: آيا مى دانى كه فريدون با اينكهمال و حشم (50) نداشت ، چگونه اختياردار كشور گرديد؟ شاه گفت : چنانكه (از شاهنامه ) شنيدى ، جمعيتى متعصب دور او را گرفتند، و او زا تقويتكرده و در نتيجه او به پادشاهى رسيد. وزير گفت : اى شاه ! اكنون كه گرد آمدن جمعيت ، موجب پادشاهى است ، چرا مردم راپريشان مى كنى ؟ مگر قصد ادامه پادشاهى را در سر ندارى ؟
همان به كه لشكر به جان پرورى
|
كه سلطان به لشكر كند سرورى
| شاه گفت : چه چيز باعث گرد آمدن مردم است ؟ وزير گفت : دو چيز؛ 1- كرم و بخشش ، تا به گرد او آيند. 2- رحمت و محبت ، تا مردم درپناه او ايمن كردند، ولى تو هيچ يك از اين دو خصلت را ندارى :
نكند جور پيشه (51) سلطانى
| شاه از نصيحت وزير خشمگين و ناراحت شد، و او را زندانى كرد. طولى نكشيد پسر عموهاىشاه از فرصت استفاده كرده و خود را صاحب سلطنت خواندند و با شه جنگيدند، مردم كهدل پرى از شاه داشتند، به كمك پسر عموهاى او شتافتند و آنها تقويت شدند و براحتىتخت و تاج شاه را واژگون كرده و خود به جاى او نشستند، آرى :
پادشاهى كو روا دارد ستم بر زير دست
|
دوستدارش روز سختى دشمن زورآور است
|
با رعيت صلح كن وز جنگ ايمن نشين
|
زانكه شاهنشاه عادل را رعيت لشكر است |
7. آنكس كه مصيبت ديد، قدر عافيت را مى داند |
پادشاهى با نوكرش در كشتى نشست تا سفر كند، از آنجا كه آن نوكر نخستين باربود كه دريا را مى ديد و تا آن وقت رنجهاى دريانوردى را نديده بود، از ترس بهگريه و زارى و لرزه افتاد و بى تابى كرد، هرچه او را دلدارى دادند آرام نگرفت ،ناآرامى او باعث شد كه آسايش شاه را بر هم زد، اطرافيان شاه در فكر چاره جويىبودند، تا اينكه حكيمى به شاه گفت : ((اگر فرمان دهى من او را به طريقىآرام و خاموش مى كنم .))شاه گفت : اگر چنين كنى نهايت لطف را به من نموده اى . حكيم گفت : فرمان بده نوكر رابه دريا بيندازند. شاه چنين فرمانى را صادر كرد. او را به دريا افكندند. او پس ازچندبار غوطه خوردن در دريا فرياد مى زد مرا كمك كنيد! مرا نجات دهيد! سرانجام موسرش را گرفتند و به داخل كشتى كشيدند. او در گوشه اى از كشتى خاموش نشست وديگر چيزى نگفت . شاه از اين دستور حكيم تعجب كرد و از او پرسيد: ((حكمت اين كار چه بود كهموجب آرامش غلام گرديد؟ ))حكيم جواب داد: ((او اول رنج غرق شدن را نچشيده بود و قدر سلامت كشتى رانمى دانست ، همچنين قدر عافيت را آن كس داند كه قبلا گرفتار مصيبت گردد.))
اى پسر سير ترا نان جوين خوش ننماند
|
معشوق منست آنكه به نزديك تو زشت است
|
حوران بهشتى را دوزخ بود اعراف
|
از دوزخيان پرس كه اعراف بهشت است (52)
|
فرق است ميان آنكه يارش در بر
|
با آنكه دو چشم انتظارش بر در |
|
8. مراقبت از گزند آن كس كه از انسان مى ترسد | ((هرمز)) فرزند انوشيروان (وقتى به سلطنت رسيد) وزيرانپدرش را دستگر و زندانى كرد. از او پرسيدند: ((تو از وزيران چه خطايىديدى كه آنها را دستگير و زندانى نموده اى ؟)) هرمز در پاسخ گفت : خطايى نديده ام ، ولى ديدم ترس از من ، قلب آنها را فرا گرفتهو آنها بى اندازه از من مى ترسند و اعتماد كامل به عهد و پيمانم ندارند، از اين روترسيدم كه در مورد هلاكت من تصميم بگيرند. به همين خاطر سخن حكيمان را به كار بستمكه گفته اند:
از آن كز تو ترسد بترس اى حكيم
|
وگر با چو صد بر آيى بجنگ (53)
|
از آن مار بر پاى راعى زند
|
كه برسد سرش را بكوبد به سنگ (54)
|
نبينى كه چون گربه عاجز شود
|
|
9. افسوس شاه از عمر بر باد رفته | يكى از شاهان عجم ، پير فرتوت و رنجور شده بود، به طورى كه ديگر اميد بهادامه زندگى نداشت . در اين هنگام سوارى نزد او آمد و گفت : ((مژده باد به تواى فلان قلعه را فتح كرديم و دشمنان را اسير نموديم و همه سپاه و جمعيت دشمن در زيرپرچم تو آمدند و فرمانبر فرمان تو شدند.)) شاه رنجور، آهى سر كشيد و گفت : ((اين مژده براى من نيست ، بلكه براىدشمنان من يعنى وارثان مملكت است .))
بدين اميد به سر شد، دريغ عمر عزيز
|
كه آنچه در دلم است از درم فراز آيد
|
اميد بسته ، برآمد ولى چه فايده زانك
|
اميد نيست كه عمر گذشته باز آيد
|
اى دو چشم ! وداع سر بكنيد(55)
|
من نكردم شما حذر بكنيد(56) |
|
10. نتيجه مهر و نامهرى رهبر به ملت | در مسجد جمعه شهر دمشق ، در كنار مرقد مطهر حضرت يحيى پيغمبر عليه السلام بهعبادت و راز و نياز مشغول بودم ، ناگاه ديدم يكى از شاهان عرب كه به ظلم و ستمشهرت داشت براى زيارت قبر يحيى عليه السلام به آنجا آمد و دست به دعا برداشت وحاجت خود را از خدا خواست .
درويش و غنى بنده اين خاك و درند
|
آنان كه غنى ترن محتاجترند
| پس از دعا به من رو كرد و گفت : ((از آنجا كه فيض همت درويشان (مستمندان )عمومى است آنها رفتار درست و نيك دارند (تقاضا دارم ) عنايت و دعايى براى من كنند، زيراگزند دشمنى سرسخت ، ترسان هستم .)) به شاه گفتم : ((بر ملت ناتوان مهربانى كن ، تا از ناحيه دشمن توانانامهربانى و گزند نبينى .))
به بازوان توانا و فتوت سر دست
|
خطا است پنجه مسكين ناتوان بشكست (57)
|
نترسد آنكه (58) بر افتادگان نبخشايد؟
|
كه گر ز پاى در آيد، كسش نگيرد دست
|
هر آنكه تخم بدى كشت و چشم نيكى داشت
|
دماغ بيهده پخت و خيال باطل بست (59)
|
زگوش پنبه برون آر و داد و خلق بده
|
و گر تو مى ندهى داد، روز دادى هست (60)
|
چو عضوى به درد آورد روزگار
|
|
11.برتر بودن مرگ ظالم بر زندگى او | (عصر حكومت عبدالملك بن مروان (75 - 95 ه ق )بود. او حجاج بن يوسف ثقفى را كهخونخوارترين و بى رحمترين عنصر پليد بود، استاندار عراق (كوفه و بصره ) كرد.حجاج بيست سال حكومت نمود و تا توانست ظلم كرد.) در اين عصر، روزى زاهد فقيرى كهدعايش به اجابت مى رسيد، وارد بغداد گرديد. (بغداد در آن عصر، روستايى بيش نبود).حجاج او را طلبيد و به او گفت : ((براى من دعاى خير كن .)) زاهد فقير گفت : ((خدايا! جان حجاج را بگير. )) حجاج : تو را به خدا چه دعايى است كه براى من نمودى ؟)) زاهد فقير: ((اين دعا هم براى تو و هم براى تو و هم براى همه مسلمانان ، دعاىخير است . ))
گرم تا كى بماند اين بازار؟
|
|
12. برتر بودن خواب ظالم از بيداريش |
شاه بى انصافى از پارسايى پرسيد: كدام عبادت ،بهترين عبادتها است ؟
پارسا گفت : خوابيدن هنگام ظهر براى تو بهترين عبادتهاست تا در آن هنگام به كسىآزار نرسانى .
ظالمى را خفته ديدم نيم روز
|
گفتم : اين فتنه است خوابش برده به
|
و آنكه خوابش بهتر از بيدارى است
|
آن چنان بد زندگانى ، مرده ، به (61) |
13. اندازه نگهدار كه اندازه نكوست |
يكى از شاهان ، شبى را تا بامداد با خوشى و عيشى به سر آورد و در آخر آن شب گفت:
ما را به جهان خوشتر از اين يكدم نست
|
كز نيك و بد انديشه و از كس غم نيست
|
فقيرى (صبور) كه در بيرون كاخ شاه ، در هواى سرد خوابيده بود، صداى شاه را شنيد،به شاه خطاب كرد:
اى آنكه به اقبال تو در عالم نيست
|
گيرم كه غمت نيست ، غم ما هم نيست
|
شاه از سخن (و صبر) فقير شاد گرديد و كيسه اى با هزار دينار از دريچه كاخ بهسوى فقير نزديك كرد و گفت : ((اى فقير! دامنت را بگشا.))
فقير گفت : دامن ندارم زيرا لباس ندارم !
دل شاه به حال او بيشتر سوخت و يك دست لباس خوب به آن دينارها افزود و به آنفقير داد.
آن فقير در حفظ آن پول و كالا نكوشيد، بلكه در اندك زمانى همه آن را خرج كرد وپراكنده نمود. (و در مورد اموال ، اسراف و زياده روى كرد.)
ماجرا را در آن وقت كه شاه از آن فقير بى خبر بود به شاه گزارش دادند. شاه ناراحتشد و چهره در هم كشيد. در همين مورد است كه هوشمندان آگاه گفته اند: ((از تندىو خشم شاهان بر حذر باش ، زيرا تلاش آنها در امور مهم كشور مى گذرد وتحمل ازدحام عوام نكنند.))
به بيهوده گفتن مبر قدر خويش
|
شاه گفت : اين گداى گستاخ و اسرافكار را كه آن همه نعمت را در چند روز اندك تلف كرداز اينجا دور كنيد، زيرا خزانه بيت المال غذاى تهيدستان است نه طعمه برادرانشيطانها.(62)
ابلهى كو روز روشن شمع كافورى نهد
|
زود بينى كش به شب روغن نباشد در چراغ
|
يكى از وزيران خيرخواه به شاه گفت : ((چنين مصلحت دانم كه به چنين فقيرانبه اندازه كفاف (و اندك اندك ) داده شود، تا آنها خرج كردن ، راه اسراف را نداشتهباشند، ولى براى صاحبان همت نيز مناسب نيست كه با خشونت شديد و زننده با فقيربرخورد كنند، به طورى كه يكبار با لطف سرشار او را اميدوار سازند و سپسدل او را با تندى و خشونت رنجور و خسته نمايند.))
به روى خود در طماع باز نتوان كرد
|
چو باز شد، به درشتى فراز نتوان كرد(63)
|
مردم و مرغ و مور گرد آيند
|
( به اين ترتيب بايد گفت : ((اندازه نگه دار كه اندازه نكوست ))ولى در ماجراى فوق ، نه شاه در نفاق و در خشونت ، اندازه را رعايت كرد و نه فقير درنگهدارى اموال ، رعايت و انظباط را نمود و هر به خاطر دورى از اندازه ، مورد سرزنشهستند.)
14. نتيجه بى توجهى به سپاه |
يكى از شاهان پيشين ، در نگهدارى كشور سستى مى كرد و بر سپاهيان سخت مى گرفتو آنان را در تنگدستى رها مى كرد تا اينكه دشمن قوى و ظغيانگرى به آن كشور حملهكرد. شاه به دست و پا افتاد و سپاهيان خود را به جلوگيرى از دشمن فرا خواند، ولىآنها پشت كردند و از اطاعت فرمان شاه خارج شدند:
چو دارند گنج از سپاهى دريغ
|
دريغ آيدش دست بردن به تيغ
|
يكى از آن سپاهيان كه نافرمانى از شاه نموده بود، با من سابقه دوستى داشت . او راسرزنش كرده و گفتم : ((از فرومايگى و حق ناشناسى است كه انسان به خاطررنجش اندك ، هنگام حادثه ، از فرمان نعمت بخش خارج گردد و حقوق و محبت چند ساله شاهرا ناديده بگيرد.))
او در جواب گفت : ((اگر از روى كرم و بزرگوارى عذرم را بپذيرى شايستهاست ، حقيقت اين است كه : اسبم در اين حادثه جو نداشت ، و زين نمدين آن را براى تاءمينزندگى به گرو داده بودم . شاهى كه سپاه خود را ازاموال و نعمتها دريغ دارد و در اين راه بخل ورزد، نمى توان راه جوانمردى با او پيش گرفت . ))
زر بده سپاهى را تا سر بنهد
|
و گرش زر ندهى ، سر بنهد در عالم (64) |
15. وارسته شدن وزير بر كنار شده |
پادشاهى ، يكى از وزيران را از وزارت بركنار نمود. او از مقام و رياست دور گرديد وبه مجلس ((پارسايان )) راه يافت و در كنار آنها به زندگىادامه داد.بركت همنشينى با آنها به او روحيه عالى و آرامش خاطر بخشيد. مدتى از اين ماجراگذشت ، راءى پادشاه درباره وزير عوض شد و او را طلبيد و به او احترام نمود. مقامديوان عالى كشور را به او سپرد، ولى او آن مقام را نپذيرفت و گفت : ((گوشهگيرى در نزد خردمندان بهتر از نگرانى از سرانجام كار و مقام است .))
آنان كه كنج عافيت بنشستند
|
دندان سگ و دهان مردم بستند
|
كاغذ بدريدند و قلم بشكستند
|
وز دست و زبان حرف گيران (65) رستند
|
پادشاهى گفت : ((ما به انسان خردمند كاملى كه لياقت تدبير و اداره كشور راداشته باشد نياز داريم . ))
وزير بر كنارشده گفت : ((اى شاه ! نشانه خردمندكامل آن است كه هرگز خود را به اين كارها (ى آلوده به ظلم شاه ) نيالايد.))
هماى (66) بر همه مرغان از آن شرف دارد
|
كه استخوان خورد و جانور نيازارد |
از سياه گوش پرسيدند: ((چرا همواره با شير ملازمت مى كنى ؟ ))
در پاسخ گفت : ((تا از باقيمانده شكارش بخورد و در پناه شجاعت او، ازگزند دشمنان محفوظ بمانم . ))
به او گفتند: ((اكنون كه زير سايه حمايت شير هستى و شكرانه اين نعمت رابجا مى آورى ، چرا نزديك شير نمى روى تا تو را از افراد خاص خود گرداند و تو رااز بندگان مخلص بشمرد؟))
سيه گوش پاسخ داد: ((هنوز از حمله او خود را ايمن نمى بينم ؟ ))
اگر يك دم در او افتد بسوزد
|
آن كس كه نديم (همدم ) شاه است ، گاه ممكن است به بهترين زندگى از امكانات وپول دست يابد، و گاه سرش در اين راه برود، چنانكه حكيمان گفته اند: از دگرگونىطبع پادشاهان برحذر باش كه گاهى به خاطر يك سلام برنجند و گاهى در برابردشنامى جايزه بدهند، از اين رو گفته اند: ((ظرافت بسيار كردن هنر نديمان استو عيب حكيمان .)) (68)
تو بر سر قدر خويشتن باش و وقار
|
بازى و ظرافت به نديمان بگذار |
يكى از دوستان كه از رنج روزگار خاطرى پريشان داشت ، نزدم آمد و از روزگارنامساعد گله كرد و گفت : ((درآمد اندكى دارم ولىعيال بسيار، و نمى توانم بار سنگين نادارى راتحمل كنم ، بارها به خاطرم آمد كه به سرزمينى ديگر كوچ كنم چراكه در آنجا زندگيمهرگونه بگذرد، كسى بر نيك و بد من باخبر نمى شود و آبرويم حفظ مى گردد.))
بس گرسنه خفت و كس ندانست كه كيست
|
بس جان به لب آمد كه بر او كس نگريست
|
باز از شماتت و سرزنش دشمنان ترس دارم ، كه اگر سفر كنم ، آنها در غياب من بخندندو مرا نسبت به عيالم به ناجوانمردى نسبت دهند و بگويند:
ببين آن : بى حميت (69) را كه هرگز
|
چنانكه مى دانى در علم حسابدارى ، اطلاعاتى دارم ، اكنون نزد شما آمده ام ، بلكه ازناحيه مقام ارجمند شما، طريقه اى و كارى در دستگاه دولتى معين گردد، تا با انتخاب آن ،خاطرم آرامش يابد و باقيمانده عمر از شما تشكر كنم . تشكر از نعمتى كه از عهدهشكرانه آن ناتوانم (خلاصه اينكه نزد وزير كارى در حسابدارى دولتى برايم درستكن تا همواره سپاسگزار تو باشم .)
به او گفتم : اى برادر! كارمند حسابدارى شدن براى پادشاه ، دو بختى است . از يكسواميدوار كننده است و از سوى ديگر ترس دارد و به خاطر اميدى ، خود را در معرض ترسقرار دادن ، بر خلاف راءى خردمندان است :
كه خراج (70) زمين و باغ بده
|
يا به تشويش و غصه راضى باش
|
يا جگربند، پيش زاغ بنه (71)
|
دوستم گفت : مناسب حال من سخن نگفتى و جواب مرا درست ندادى ، مگر نشنيده اى كه هر كسخيانت كند، پشتش از حساب رس بلرزد:
كس نديدم كه گم شد از ره راست
|
و حكيمان مى گويند: چهار كس از چهار چيز، از صميمدل آزرده خاطر شود:
1. رهزن از سلطان 2. دزد از پاسبان 3. زناكار از سخن چين 4. زن بدكار از نگهبان .ولى آن را كه حساب پاك است از محاسب حسابرس ) چه باك است .
مكن فراخ روى در عمل اگر خواهى
|
كه وقت رفع تو باشد مجال دشمن تنگ (72)
|
تو پاك باش و مدار از كس اى برادر، باك
|
زنند جامه ناپاك گازران (73) بر سنگ
|
گفتم : حكايت آن روباه ، مناسب حال تو است . روباهى را ديدند از خود بى خود شده ، مىافتاد و بر مى خواست و مى گريست . شخصى به آن روباه گفت : ((چه چيزموجب خوف و ترس و پريشانى تو شده است ؟))
روباه گفت : ((شنيده ام شترى را بيگارى (كار بى مزد) مى برند.))
آن شخص به روباه گفت : اى احمق ! تو چه شباهتى به شتر دارى ، و تو را به شتر چهكار؟ (تو كه شتر نيستى تا تو را نيز به بيگارى بگيرند.))
روباه گفت : خاموش باش كه اگر افراد حسود از روى غرض ورزى اشاره به من كنند وبگويند اين شتر است (نه روباه ) و در نتيجه گرفتار شوم ، چه كسى در فكر من است تامرا نجات دهد و تا از عراق ، ترياق (پادزهر) بياورند، مارگزيده خواهد مرد.
اى رفيق ! (با توجه به حكايت روباه ) به تو مى گويم كه تو قطعا داراى دانش و دينو تقوا هستى و امانتدار مى باشى ، ولى حسودان عيبجو در كمين هستند، اگر با سخن چينىهاى خود، تو را به عنوان خائن در نزد شاه جلوه دهند، آيا هنگام سرزنش شاه ، مى توانىاز خود دفاع كنى و فرصت دفاع به تو خواهند داد؟ بنابراين مصلحت آن است كه زندگىرا با قناعت بگذرانى و رياست را ترك كنى .
به دريا در منافع بى شمار است
|
اگر خواهى ، سلامت در كنار است (74)
|
دوستم حرفهاى مرا گوش كرد، ولى ناراحت شد و چهره اش را درهم كشيد و سخنان رنجآور گفت : ((اين چه عقل و شعور و تدبير است . سخن حكيمان تحقق يافت كه مىگويند: ((دوستان در زندان به كار آيند، كه بر سفره ، همه دشمنان ، دوستنمايند.)) (75)
دوست مشمار آنكه در نعمت زند
|
دوست آن دانم كه گيرد دست دوست
|
در پريشان حالى و درماندگى
|
ديدم كه از نصيحت من آزرده خاطر شده و آن را نمى پذيرد. او را نزد صاحب ديوان (وزيراندارايى ) (76) كه سابقه آشنايى با او داشتم برده و وضعحال و شايستگى او را به عرض وى رساندم ، صاحب ديوان او را سرپرست كار سبكىكرد.
مدتى از اين ماجرا گذشت ، وزير و خدمتكاران او را مردى خوش اخلاق و پاك سرشت يافتندو تدبيرش را پسنديدند. درجه و مقام عاليتر به او دادند. او همچنان ترقى كرد و بهمقامى رسيد كه مقرب دربار شاه و مستشار و مورد اعتماد او گشت . منخوشحال شده و گفتم :
ز كار بسته مينديش و در شكسته مدار
|
كه آب چشمه حيوان درون تاريكى است (77)
|
منشين ترش از گردش ايام كه صبر
|
تلخ است وليكن بر شيرين دارد(78)
|
سعدى در ادامه داستان مى گويد:
در همان روزها اتفاقا با كاروانى از ياران به سوى مكه براى انجام مراسم حج ، سفركردم . همگامى كه باز گشتم همين دوستم در دو منزلى وطن (شيراز يا...) به پيشواز منآمد، ديدم ظاهرى پريشان دارد و به شكل فقيران است . پرسيدم : چرا چنين شده اى ؟ جوابداد: همان گونه كه تو گفتى ، طايفه اى بر من حسد بردند، و مرا به خيانت متهم كردند،شاه درباره اين اتهام تحقيق و بررسى نكرد و دوستان قديم و دوستان صميمى دمفروبستند و صميميت گذشته را از ياد بردند:
نيايش كنان دست بر بر نهند (79)
|
خلاصه ، گرفتارى انواع آزارها و زندان شدن تا در اين هفته كه مژده خبر سلامت حاجيانرسيد، مرا از بند سنگين زندان آزاد كردند و شاه ملك را كه از پدرم برايم به ارث ماندهبود خود مصادره نمود.
سعدى مى گويد: به او گفتم ، قبلا تو را نصيحت كردم كه : ((كار براىشاهان مانند سفر دريا، هم خطرناك است و هم سودمند، يا گنج برگيرى و يا در طلسمبميرى ، ولى نصيحت مرا نپذيرفتى .))
يا زر به هر دو دست كند خواجه در كنار
|
يا موج ، روزى افكندش مرده بر كنار
|
بيش از اين مصلحت نديدم زخم درونش را با شانه سرزنش بخراشم و نمك بر آن بپاشم ،لذا به همين سخن اكتفا نمودم :
ندانستى كه بينى بند بر پاى
|
چو در گوشت نيامد پند مردم ؟
|
دگر ره چون ندارى طاقت نيش
|
مكن انگشت در سوراخ كژدم (80) |
18. وساطت براى امر خير و نتيجه گرفتن |
با چند نفر از سالكان و رهروان راه حق همنشين بودم ، در ظاهر همه آنها با شايستگىآراسته بودند، يكى از بزرگان دولت نسبت به آنها حسن ظن بسيار داشت و حقوق (ماهانهاى ) برايشان تعيين كرده بود به آنها پرداخت مى شد، تا اينكه يكى از آن سالكان ،رفتار ناشايسته اى انجام داد، كه آن بزرگمرد نسبت به آن سالكان بدگمان گشت و درنتيجه رونق بازار آن سالكان كساد شد و حقوقشان قطع گرديد.
من خواستم تا تا از راهى ، آن سالكان و ياران را از اينمشكل نجات دهم ، به سوى خانه آن بزرگمرد رهسپار شدم ، دربان او اجازه ورود نمى دادو به من جفا كرد، ولى او را بخشيدم زيرا نكته سنجان گفته اند:
بى وسيلت مگرد پيرامن (81)
|
سگ و دربان چو يافتند غريب
|
اين گريبانش گيرد، آن دامن
|
ولى وقتى كه مقربان آن بزرگمرد، از آمدن من آگاه شدند، با احترام شايان از مناستقبال نموده و مرا به مجلس خود بردند و در صدر مجلس نشاندند، اما من رعايت تواضعكرده و در پايين مجلس نشستم و گفتم :
آن بزرگمرد گفت : تو را به خدا!تو را به خدا چنين نگو و جاى چنين گفتارى نيست :
خلاصه اين كه : نشستم و از هر درى به سخن پرداختم ، تا اينكه سخن از لغزش بعضىآن سالكان همنشينم را به پيش كشيدم و گفتم :
چه جرم ديد خداوند سابق الانعام
|
كه بنده در نظر خويش خوار مى دارد
|
خداى راست مسلم بزرگوارى و لطف
|
كه جرم بيند و نان برقرار مى دارد(83)
|
حاكم بزرگمرد، سخن مرا بسيار پسنديد، و دستور داد مانند گذشته ، حقوق ماهيانهياران و سالكان را بپردازند و آنچه را كه قبلا قطع كرده اند نيز پرداخت نمايند، از اوخاضعانه تشكر كردم و عذرخواهى نمودم ، و هنگام خداحافظى گفتم :
چو كعبه قبله حاجت شد از ديار بعيد
|
روند خلق به ديدارش از بسى فرسنگ
|
تو را تحمل امثال ما ببايد كرد
|
كه هيچكس نزند بر درخت بى بر، سنگ (84) |
19. تمجيد از سخاوت شاهزاده |
پادشاهى از دنيا رفت و ملك و گنج فراوانى نصيب فرزندش شد، شاهزاده دست كرم وسخاوت گشود و به سپاهيان و ملت ، نعمت فراوان بخشيد:
نياسايد مشام از طبله (85) عود
|
بر آتش نه كه چون عنبر ببويد
|
كه دانه تا نيفشانى نرود(86)
|
يكى از همنشينان كم عقل به عنوان نصيحت به شاهزاده گفت : ((شاهان گذشته باسعى و تلاش اين ثروتها را اندوخته اند، و براى مصلحت آينده انباشته اند. از اينگونه دست گشادى دورى كن ، كه حادثه ها در پيش است و دشمن در كمين ، بايد بهگونه اى رفتار نكرد، كه هنگام نياز درمانده گردى .))
اگر گنجى كنى بر عاميان بخش
|
چرا نستانى از هر يك جوى سيم
|
كه گرد آيد تو را هر وقت گنجى (87)
|
شاهزاده از سخن او ناراحت شد و چهره اش درهم گرديد و او را از چنين سخنانى باز داشت وگفت : ((خداوند مرا زمامدار اين كشور نموده تا بخورم و ببخشم ، نه پاسبان كهنگه دارم . ))
قارون هلاك شد كه چهل خانه گنج داشت
|
نوشيروان نمرد كه نام نكو گذاشت . |
|
|
|
|
|
|
کلیه حقوق این
سایت محفوظ می باشد.
طراحی و پیاده
سازی:
GoogleA4.com | میزبانی:
DrHost.ir |