قبل | فهرست | بعد |
لقمان حكيم
و من آياته خلق السموات و الارضو اختلاف السنتكم و الوانكم«الروم :22»
بخش چهارم
* افسانه نژاد و رنگ* وضع سياه پوستان در دنياى متمدن* در سايه اسلام* نداى اسلامافسانه نژاد و رنگ3>
در نوشته هاى اسلامى مى خوانيم :كه لقمان بزرگ مردى سياه چهره از مردم (1)سودان مصر بود ، در اينجا بى تناسب نيست كه نظر آيين الهى ، و مكتب هاى مادى تاريخ را تا به امروز در مسئله نژاد و رنگ براى خوانندگان ارجمند بازگو كنيم .
كتاب خدا قرآن مجيد كه روشنگر حقايق مكتب حق است ، و اصول دعوت و قواعد تربيتى تمام انبياء در آن منعكس است ملاك ارزش را تقوى و خويشتن دارى مى داند ، و به مسئله نژاد و رنگ كوچكترين توجهى ندارد .
قرآن همه افراد بشر را مخلوق حق دانسته و از نظر اساس خلقت و آفرينش بين افراد انسان امتيازى قائل نيست .
روايات رسيده از رهبر اسلام و ائمه طاهرين هم كه مفسر كتاب الهى است همين معنى را بازگو مى كند و به شدت با فخر فروشى سپيد بر سياه و غنى بر فقير و امير بر رعيت مبارزه مى كند .
قرآن مجيد در سوره « روم » آيه 32 خلقت آسمان ها و زمين و اختلاف در نژاد و رنگ و زبان را از آيات الهى مى داند .
و نيز در سوره « حجرات » آيه 13 مى فرمايد : شما را از مرد و زن آفريده و
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) كشف الاسرار : ج 7 ،ص 489 . الميزان :ج 16 ، ص 233 . روح البيان : ج 7 ، ص 73 . مجمع البيان : ج 8 ، ص 315 .
گروه گروه و قبيله قبيله قرار داديم ، گرامى ترين شما نزد خدا پرهيزكار ترين شماست .
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : براى عرب بر عجم و براى عجم بر عرب و براى سپيد بر سياه هيچگونه فخرى نيست ، تنها افتخار براى بشر خويشتن دارى از گناه و آراسته بودن به فضايل است ، البته در اين زمينه آيه و روايت فراوان است ولى همين چند فراز براى نشان دادن نظر مكتب حق نسبت به مسئله كافى است .
ولى ماديگران تاريخ و آنان كه از تربيت الهى سهمى نداشتند در جنب اين مسئله جنايات زيادى مرتكب شدند و مى شوند ، و برخورد آنان نسبت به مسئله رنگ و نژاد صفحات بسيارى از تاريخ را لكه دار و سياه كرده است . هنوز هم با اين همه پيشرفت بشر در برنامه هاى حيات به اين مسئله دامن مى زنند و يكى از گرفتارى هاى قرن همين برنامه است . مبدأ فرضيه افسانه نژادى يعنى تفوق سپيد بر سياه و غنى بر فقير يك مبدأ به تمام معنى خيالى و پوشالى است و بنا به گفته گوستاولبون فرانسوى اين مسئله در غرب از مغزهاى پوشالى گروهى از زمامداران و سركردگان ماليخوليايى تراوش كرده است .
پيروى از اين هدف ننگين موجبات عجب و نخوت را فراهم مى سازد و با اصول آزادى فردى و اجتماعى و احترام افكار و عقايد و حتى با فلسفه طبيعى حيات بشر مخالف است .
راستى در اين دنياى پرآشوب ، و جهانى كه سراسرش را مكر و حيله و خدعه گرفته نبايد تحت تأثير الفاظ فريبنده و مصلحت آميزى كه تنها در موارد ضرورى براى جلب توجه عوام ، و حكمرانى بر توده محروم به كار برده مى شود واقع شد .
طرفداران افسانه نژادى و دشمنان خونخوار رنگ سياه ، با اتومبيل سياه ، پارچه سياه ، شب تاريك ، دارويى كه رنگ سياه دارد و على الخصوص نفت
مبارزه ندارند ، اما با انسانى كه فقط رنگ پوستش سياه است ولى از نظر ساختمان طبيعى با سپيد فرقى ندارد مبارزه دارند ، و مى خواهند برا ارضاء شهوات مادى خود از او هم چون حيوان بهره بردارى كنند .
داستان افسانه نژادى را در غرب متمدن در كتاب اسلام و تبعيضات نژادى صفحه 43 چنين مى خوانيد :
پيشوايان افسانه نژادى در سرزمين اروپا جشن ها ترتيب مى دادند و براى جمعيتى متجاوز از صد هزار نفر سخنرانى مى كردند .
سخنرانان در ميان طوفان شديدى از احساسات و هيجان عمومى فرياد مى زدند و در ميان اين فريادها اغلب مطالبى سخيف و بسيار پست عنوان مى شد ، كه قسمتى از آن سخنرانى ها را در فرازهاى زير مى خوانيد :
1 ـ وظيفه دولت نژادى اين است كه اين نكته را در نظر بگيرد و بر آن باشد كه يك دوره تاريخ جهانى نوشته شود ، و در اين تاريخ جهانى مسئله نژادى در درجه اول جاى داشته باشد ، و تجديد تفسير تاريخ از نقطه افسانه نژادى ايجاد افسانه تاريخى نمايد ، و موجب تحكيم و هم بستگى ملت آلمان شود .
دولت نژادى بايد با وسائل تعليم و تربيت مخصوص ، افراد نژاد را براى مقابله با آن امتحان سخت ، حاضر و آماده نمايد ، امروز جز فكر نژاد پرستى هيچ فكرى ممكن نيست انرژى ملت ها را جمع كند .
دولت نژادى براى اينكه غرور ملى را صميمى و خالص گرداند موظف است در اوان جوانى يعنى هنگامى كه هنوز لوح خاطر كودكان نقش پذير است اصل پولادين نژادپرستى را در آنها تزريق كند .
2 ـ اگر اختلاط نژادى انجام بگيرد ، يعنى انسان ها چه سياه و چه سپيد با هم از نظر انسانى مساوى باشند ، دير يا زود به وضع منحوسى مايه آن مى شود كه دورگه هاى زاييده از اين اختلاط از بين بروند ، بايد ازدواج را از پستى و دنائت
بيرون آورد ، و صورت پاك و مقدسى به ازدواج داد و موجوداتى خدايى بوجود آورد نه غول هايى كه نه آدمشان مى توان خواند و نه ميمون .
3 ـ قبول برابرى نژادها مستلزم آن است كه درباره ملت ها و افراد به يك چشم داورى شود ، فلسفه نژادى به برابرى ملت ها ايمان ندارد ، فلسفه نژادى پيروزى بهترين و نيرومندترين نژاد را تسهيل مى كند و خواهان اطاعت و متابعت نژادى پست و ضعيف است .
4 ـ گاه بگاه روزنامه هاى مصوّر كسى از سياه پوستى را به نظر مى رساند و نويسد :
اين سياه پوست در فلان ناحيه و فلان مملكت وكيل دادگسترى ، يا استاد ، يا كشيش آوازه خوانى شده است كه نخستين نقش ها يا چيزها يا چيزى از اين قبيل را به عهده دارد .
آرى ، اين كار جنون جنايت آميزى است كه يك فرد پست سياه ، فردى كه از آغاز خلقت خود نيمه ميمونى مى باشد ، چنان از تعليم و تربيت بهره ببرد كه او را وكيل دادگسترى بشمارند ، حقيقتاً در اينجا صحبت از پرورش سگ و صحبت از تعليم و تربيت عملى در كار نيست .
اين بود قسمتى از افكار منحط بنيانگذاران و طرفداران فلسفه نژادى كه مدت مديدى دنيا را سرگردان و سرانجام موجب صلح مسلح گرديد ودنيا را به خاك وضع سياه پوستان در دنياى متمدن
و خون كشيد .
در حقيقت پيروى از اين افسانه زننده با اصول آزادى و فردى و اجتماعى و اساساً فلسفه حيات انسانى سازگار نيست ، و سرى است براى عدم پيشرف تو رشد ملت هاى ضعيف كه تنها ناسازگارى شرايط و يا فقط سياهى رنگ آنها را از بسيارى حقوق انسانى و مدنى محروم ساخته است .
امروز از جنوب آفريقا گرفته تا شمال آمريكا ، و از عقب افتاده ترين ملل تا
متمدن ترين آنها مبتلا به اين درد بزرگ اجتماعى يعنى تبعيضات نژادى هستند ، و هر چند وقت يك مرتبه انفجارى در گوشه اى از جهان به اين خاطر روى مى دهد .
همه جا مردم دنيا حوادث اسف انگيز جنوب آفريقا را شنيده ، يا خوانده اند كه چگونه دو سه ميليون سپيدپوست مهاجر براى اين كه دوازده ميليون بومى را هميشه به صورت برده و بنده خود نگهدارند جمعى را به گلوله بسته و عده اى را به خاك و خون كشيدند تا ديگر هوس برابرى با سپيدپوستان را در دل نپرورانند و بدون اجازه اربابان و داشتن جواز عبور از اين محله به آن محله ديگر شهر نروند .
وضع سياه پوستان در دنياى متمدن
يكى از خبرگزارى هاى مهم در اخبار خود از وضع سياه پوستان در اين دنياى متمدن چنين ياد كرده بود :
در يچموند آمريكا در حدود چهل دانشجوى سياه پوست كه تظاهراتى براى بدست آوردن حقوق مساوى با دانشجويان سپيدپوست كرده بودند دستگير شدند . تقاضاى اين بيچاره ها اين بود كه در ناهار خورى با آنان مطابق سپيدپوستان رفتار شود ، آنان مى خواستند مانند دانشجويان سپيد پوست در هنگام غذاخوردن حق نشستن داشته باشند ، ولى در دنياى متمدن در كشورى كه خود را پرچمدار علم و قدرت مى داند و مى گويد من حافظ منافع انسان و حقوق بشر هستم چهل نفر انسان رابه خاطر طلب حق دستگير و روانه زندان مى كند .
در مملكت آمريكا در بيست و شش ايالت از جمله در نيويورك مقر و مركز سازمان ملل ، مركزى كه روى دل تمام جهان براى بدست آوردن حقوق از دست رفته خود به طرف آن است ازدواج سياه پوستان را با سپيدپوستان ممنوع و اين
عمل جرم شناخته مى شود .
در جرايد نوشته اند : يك سياه پوست 32 ساله در لندن به ضرب چاقو از پاى درآمد ، حمله كنندگان به او عده اى از جوانان لندن بودند كه چندى قبل نيز به گروهى از سياه پوستان حمله كرده بودند ، علت حمله فقط سياهى رنگ آنان بود .
نظير اين برنامه ها در جهان زياد است ، و روزى نيست كه جنايتكاران امروز بلايى به سر بشر نياروند .
مطالعه اينگونه اخبار مى رساند على رغم تمام كوشش هايى كه از براى آزادى و برابرى در دنياى امروز مى شود هنوز مسئله تبعيضات نژادى به صورت فوق العاده زننده اى در دنيا تعقيب مى شود و صحنه هاى اسف انگيزى بوجود مى آورد كه قطع نظر از مسائل مذهبى و اخلاقى براى هر كس كه داراى وجدان و احساسات انسانى است دردناك مى باشد .
بايد اعتراف كرد كه دنياى كنونى ، دنيايى كه دم از حمايت حيوانات مى زند ، دنيايى كه به فكر تسخير آسمان ها و دست يافتن به كرات ديگر افتاده از حل اين مسئله ساده كه از مسائل ابتدايى تشكيل يك اجتماع انسانى است عاجز است .
موضوع تعجب آورتر اين است كه براى حل بحران هاى نژادى به مجامع بين المللى متوسل مى شوند ، البته تا اندازه اى حق با شكايت كنندگان است چون مرجع و پناهگاه ديگرى سراغ ندارند . ولى مى توان باور كرد مجمعى كه بسيارى از اعضاء مؤثر آن خودشان مبتلا به اين دردند آيا مى تواند اقدام مثبتى در اين باره كند ، ممكن است اقدامات تشريفاتى انجام يابد ، اما بحث در اين است كه تا چه اندازه مؤثر خواهد بود ، و چقدر دوام خواهد داشت ؟
راستى در دنياى فعلى چرا سپيدپوستان حاضر نيستند با سياه پوستان حقوق مساوى داشته باشند و در مدارس و كارگاه ها و قوانين مربوط به ازدواج و سئله عبور و مرور در شهرها و ...
چرا نبايد همه يكسان باشند و برادروار با هم زندگى كنند ؟
جواب اين مسائل اين است كه :
سپيدپوستان خودشان را نوع شريف تر و ممتازترى مى دانند و به قول آنها هيچ عقلى حكم نمى كند كه نژاد شريف و پست در همه چيز با هم شريك و برابر باشند .
سپيدپوستان نژادپرست مى گويند : مگر ميزان شرافت و شخصيت انسان چيست ؟ اگر داشتن يك جسم سپيد و لطيف است مسلم ما از اين نظر شريف تريم ، و اگر فكر و هوش سرشار است ما فكورتر و باهوش تريم اگر ترقى و صنعت و تمدن است ما پيش قدم تريم ، اگر ثروت و مال است ، ما ثروتمندتريم ، اگر حكومت و سياست است ، ما در سيستم هاى حكومتى آماده و مجهزتريم .اگر سابقه تاريخى است ما داراى سوابق درخشانيم ، اگر هم بگوييد ميزان انسانيت است ما چيز ديگرى جز آنچه شمرديم سراغ نداريم ، و انسانيت مورد قبول ما نيست .
اگر بحث و استدلال از اين راه هاى دروغين و مطالب فريبنده و مزوّرانه دنبال شود مثل اينكه حق با سپيدپوستان است ، و سياهان به حكم آنكه سياه و بدمنظر و كم فكر و تهى دست ترند بايد هرگز تخم هوس برابرى با سپيدها را در دل نكارند و تا ابد برده و خدمتكار باشند همان طورى كه در طبيعت هم انواع ضعيف تر و پست تر خدمتكار نيرومندترند بلكه فداى آنها مى شوند .
ولى آيا با اين همه فلسفه چينى ها هيچ وجدان سالمى حاضر است بر اين تبعيضات و اجحافات صحّه بگذارد ؟ اينجاست كه بايد گفت مطلب ديگرى در كار است كه خودشان و همه دنيا مى دانند ، از اين مطالب ارتجاعى و خرافى كه بگذريم ، بايد با كمال دقت اين مسئله را مطرح كرده كه تكليف چيست ؟
وظيفه واقعى اين است كه بايد شخصيت انسان را در جاى ديگر جستجو كرد
و در چيزى كه تمام نژادها در آن برابرى دارند و ميدان فعاليت در آن براى همه مساوى است سخن گفته و آن اصل و ذات انسانيت است كه سپيد و سياهش ، غنى و و فقيرش ، از جهت آن با هم مساوى و برابرند .
دين خدا از زمان آدم كه اولين راهنما بود تا برانگيخته شدن پيامبر اسلام كهخ كامل ترين مقررات را آورد از اين برنامه غير انسانى بيزار بود و اين برنامه باطل را در هر دوره اى كه با آن روبرو بود باطل مى دانست ، و شايد بتوان گفت كه در زمان هاى پيشين افسانه رنگ در كار نبود اگر هم بود خيلى ضعيف و به ندرت يافت مى شد ، بلكه مسئله به صورت تفوق جستن قوى بر ضعيف نمودار بود ، و برنامه نژاد سياه و سپيد از نتايج شوم اخلاق غربيان است .
دين الهى اين برنامه و تمام برنامه هايى را كه در زندگى بشر جزء مشكلات بود در سايه زنده كردن حقيقت ايمان و پرورش فطرت انسان به آسانى حل كرد .
اسلام در ميان اقوامى توسعه پيدا كرد كه نه تنها در نژاد بلكه در هيچ چيز اعم از زبان ، مليت ، طرز تفكر ، اقتصاد ، موقعيت جغرافيايى و سوابق تاريخى با هم شباهت نداشتند ، و در عين حال تمام مشكلات مخصوصاً مسئله نژاد را به خوبى حل كرد و به وسيله تعليمات فطرى خود همه را زير پرچم توحيد جمع در سايه اسلام
نمود .
در ميان تمام احكام و دستورات اسلام حتى براى نمونه يك حكم پيدا نمى كنيم كه بر اساس اختلاف نژادها قرار داشته باشد ، و قابل توجه اينكه اين قوانين بدون عكس العمل و مقاومت منفى در سراسر دنياى اسلام در ميان عموم نژادهايى كه اسلام را پذيرفته بودند اجرا مى شد .
تمام مسلمانان از هر نژاد و رنگ ، از فقير و غنى ، از امير و رعيت در يك صف مى ايستادند ، و بر سر يك سفره مى نشستند ، و از بيت المال بطور مساوى بهره مند مى شدند .
همه مى دانند كهخ مؤذن اسلام در زمان پيامبر عزيز(صلى الله عليه وآله وسلم) بلال يك سياه پوست حبشى بود كه هميشه وقت نماز را به وسيله اذان اعلام مى كرد ، و از بسيارى از افراد هم به خاطر ايمان و تقوا محترم تر بود ، و از مردم باايمان كسى هم كبها ين برنامه اعتراض نداشت .
امروز هم در دنياى اسلام همين برنامه حكمفرماست ، دربرخوردها مسئله ازدواج انجام مراسم عالى حج ، معاملات اقتصادى و ... بين سپيد و سياه فرقى نيست ، سپيد پوست مسلمان سياه را از هر نژاد و هر ملت باشد يك انسان مانند خود مى نگرد و در برابر او احساس هيچ امتيازى نمى كند .
در سايه اسلام
اسلام انسان را از هر نژاد و منطقه اى باشد انسان مى داند ، و براى كسى جز به تقوا و پاكى امتيازى قائل نيست .
اسلام مؤمن را هم شأن مؤمن و مؤمنه را نيز هم شأن مؤمن و مؤمنه مى داند ، امروز با اين فاصله طبقاتى عجيبى كه در زندگى مردم جهان حكم فرماست ، مشكلات زيادى در جوانب حيات ظهور كرده و حل آن جز در سايه برگشت به اسلام راهى ندارد .
مسئله ازدواج در ميان مسائل زندگى كه امرى است ضرورى و طبيعى به خاطر اختلافات طبقاتى آن چنان پيچيده به مشكلات فوق العاده اى شده كه راستى قوانين حكم فرماى بر ملت ها از رفع آن مشكلات به كلى عاجز است ولى همين مسئله آن چنان در اسلام بين مردم به سادگى برگزار مى شد و عمرى هم مرد و زن در كمال صفا و صميميت زندگى مى كردند كه مورث اعجاب است نمونه زير كه در صدر اول زياد اتفاق افتاد نشان دهنده راحتى زندگى در سايه اسلام است .
آوازه نبى اسلام (صلى الله عليه وآله وسلم) در گوشه و كنار كشورهاى نزديك و دوردست طنين انداز شداز اطراف جهان دسته دسته از تعليمات او با خبر شده و دين او را مى پذيرفتند ، يا به مدينه شتافته خدمت آن حضرت مى رسيدند .
مردى سياه پوست ، قدكوتاه بد منظرى بنام جويبر كه هيچ كس از حسب و نسب و محل او اطلاع نداشت به حضور نبى اكرم شتافت و با شوقى فراوان اسلام را پذيرفت ، و چيزى نگذشت كه از بزرگان و پرهيزكاران صحابه پيامبر شد .
رهبر اسلام به ملاحظه اينكه وى مردى غريب و ناشناس بود او را مورد تفقد و توجه قرار داد ، و امر فرمود كه پيراهن به طرز پوشش آن روز به وى بپوشانند و روزانه تقريباً سه كيلو خوراك براى وى مقرر دارند .
كم كم افراد غريب و حاجتمند كه مثل او به شرف اسلام نائل مى شدند واز روى ناچارى در مدينه مى ماندند رو به فزونى گذاشتند و مسجد پيامبر براى سكونت آنان تنگ شد .
خداى بزرگ به پيامبر وحى فرستاد : كه آنان را از مسجد بيرون برد و آن مكان مقدس را همچنان براى عبادت پاك و منزه و پاكيزه نگه دارد پيامبر هم دستور داد محلى را در جنب مسجد براى مسكن گزيدن آن فراهم كنند ، محل فراهم شد از آنجا تعبير به صفّه كردند ، به همين جهت آن عده از فقرا و غرباى تهى دست كه در صدر اول اسلام و روزگار تنگدستى مسلمين با آن وضع رقت بار مى ساختند معروف به اصحاب صفه شدند .
رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) شخصاً از آنان دلجويى مى كرد ، و هر قدر ممكن بود خرما و مويز و گندم به آنها مرحمت مى فرمود ، مسلمانان متمكن هم از نبى اسلام پيروى نموده به اندازه قدرت از آنان دستگيرى مى كردند .
روزى پيامبر بزرگ در جمع آنان حاضر شد ، و با كمال لطف به جويبر نظر
كرده فرمود :
چه خوب بود همسرى اختيار مى كردى تا شريك زندگيت گردد ، و در امر آخرت به تو يارى دهد .
عرض كرد : پدر و مادرم فدايت ، كدام دختر حاضر است به همسرى من درآيد ، من كه از مال و جمال و حسب و نسب بى بهره ام ؟
پيامبر فرمود : خداى بزرگ جمال كسانى كه در عهد جاهليت ضعيف بودند توانا و آنان كه ذليل شمرده مى شدند عزيز گردانيد ، و آن همه نخوت و جاهلى و تفاخر به قبيله و نسبت را از بين برد ، امروز مردم سپيد و سياه ، عرب و عجم و قريش با هم برابرند و همه فرزندان آدمند و آدمند و آدم از خاك است .
جويبر ! من كسى را نمى بينم كه امروز بر تو فضيلت و برترى داشته باشد ، مگر آنكه از تو پرهيزكارتر باشد ، بدون ترديد در روز قيامت هم محبوبترين مردم در نزد حق پرهيزكارترين آنهاست .
آنگاه فرمود : جويبر ! بى درنگ نزد زيادبن وليد كه از شريف ترين مردم قبيله بنى بياضه است مى روى و مى گويى رسول خدا مرا فرستاده براى اين كه دخترت ذلفا را به عقد من درآورى .
جويبر ، به دنبال فرمان پيامبر رفت ، وقتى رسيد كه زياد با جمعى از مردم قبيله در خانه نشسته بود ، به حضار سلام كرد ، سپس اجازه ورودبه مجمع گرفت ، پس از ورود گفت :
اى زياد ! من از طرف رسول اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) براى حاجتى كه به شما دارم پيامى آورده ام ، آنرا آشكارا بگويم ، يا پنهانى ؟
زياد گفت : آشكارا بگو ، زيرا من پيام نبى بزرگ را براى خود شرافت و فخر مى دانم .
جويبر گفت : پيامبر فرموده : دخترت ذلفا را به عقد همسرى من درآور .
زياد گفت : پيغمبر تو را فقط براى اين پيام فرستاد ؟
گفت : آرى ، من بر آن حضرت دروغ نمى بندم .
زياد گفت : ما انصار دختران خود را به اشخاصى كهخ هم شأن ما نيستند تزويج نمى كنيم برگرد و عذر مرا به پيامبر برسان .
جويبر در حالى كه مى گفت به خدا قسم اين عمل مطابق با دستور قرآن و رسول الهى نيست مراجعه كرد .
ذلفا گفتگوى پدر را با جويبر شنيد ، پدر را به اندرون خواست و از برنامه پرسش كرد ، زياد مسئله را با دختر خود در ميان گذاشت ، در جواب پدر گفت :
به خدا قسم او دروغ نمى گويد پيش از آنكه نزد پيامبر رود بفرست او را برگردانند .
زياد جويبر را برگرداند او را مورد لطف و نوازش خود قرار داد ، سپس به او گفت : در اينجا باش تا من برگردم ، آن گاه به محضر پيامبر شتافت عرضه داشت :
از طرف شما پيامى آورده بودند من به نرمى جواب ندادم ، و خواستم شخصاً به محضر شما شرفياب شده بگويم ما انصار دختران خود را به جز به افراد هم شأن خود تزويج نمى كنيم ، پيامبر فرمود :
اى زياد ! جويبر مردى باايمان است ، و مرد مؤمن هم شأن زن مؤمنه است ، و نيز مرد مسلمان هم شأن زن مسلمان ، دخترت را به همسرى او درآور و از دامادى وى ننگ مدار .
زياد به خانه برگشت ، برنامه پيغمبر را به اطلاع دختر رساند ، دختر در جواب پدر گفت : پدر جان اين را بدان كه اگر از فرمان فرستاده حق سرپيچى كنى كافر خواهى شد ، به صلاحديد پيغمبر جويبر را به دامادى خود بپذير .
زياد از پيش دختر خارج شد ، سپس دست جويبر را گرفت و به ميان رجال قبيله آورد و ذلفا را براى او عقد بست ، مهريه و جهيزيه را نيز خود بر عهده
گرفت ، از جويبر پرسيد خانه دارى كه عروس را به آنجا ببرى ؟
گفت : نه .
بدستور زياد خانه اى با تمام وسايل در اختيارش گذاشته و بالاخره در سايه اسلام دختر زيباى يكى از بزرگ ترين اشراف قبيله خزرج كه از قبايل نامدار عرب بود به همسرى مردى سياه پوست كه آراسته به نور ايمان و معرفت بود درآمد .
در حوزه اسلام رنگ سپيد و سياه ، چهره زيبا و نازيبا ، غنى و فقير ، امير و رعيت مطرح نيست ، آنچه مطرح است انسانيت است و فضيلت .
از داستان مهيج و ازدواج بى سابقه جويبر چيزى نگذشت كه ماجراى مهمش تحت عنوان ازدواج يك سياه پوست با دخترى زيبا از نژاد سپيد و فرزند يكى از از اعيان نامى عصر بر سر زبان ها افتاد ، و اين مسئله از شاهكارهاى قوانين پربهاى اسلام به شمار آمد .
يكى از ياران پيامبر مى گويد : روزى غلام خود را چندين بار آواز دادم با اينكه صداى مرا مى شنيد جواب نداد ، بر او خشم گرفتم و از سر غضب فرياد كردم :
يابن السودا ، اى پسر زن سياه ، چرا جوابم را نمى گويى ؟ در اين هنگام باز پس نگريستم خويش را زير نگاه خشم آگين رسول اكرم ديدم و خطاب قهرآميزش را شنيدم كه به من فرمود :
چرا اين مرد را به سياهى رنگ مادرش سرزنش كردى ؟ همانا تو هنوز در گرد افكار و تقاليد جاهليت هستى ، مگر نشنيدى كه من بارها گفتم همگى خلق جهان از سپيد و سياه در برابر خداوند مانند دندانه هاى يك شانه برابرند ، و هيچ كس را بر ديگرى جز به تقوى مزيتى نيست ، سپس فرمود هم اكنون بر تو لازم است خشنودى خاطر اين غلام را جلب كنى ، در اين هنگام من گونه چپ خود
را بر زمين نهادم و از غلام خواستم تا چندان با پاى خاك آلود خود بر گونه ام بياسايد كه ضميرم راحت شود ، آن گاه گونه راست را همانگونه بر زمين نهادم و پس از آن با صورت خاك آلود نزد پيامبر رفتم و رضايت خاطر غلام را اعلام نمودم تا تبسم خشنودى بر لبان پيامبر نقش بست .
در اينجا بايد گفت : هر انسان باشرف و باوجدانى كه فطرت پاك و بى آلايش خود را قاضى قرار دهد حكم مى كند كه پيروى از يك نژاد خاص خلاف انسانيّت است ، و اختلاط نژاد هيچ مانعى ندارد .
نداى اسلام
چهارده قرن قبل بود كه نداى از ميان شبه جزيره عربستان برخاست كه تمام دنيا را به خود متوجه كرد ، اين ندا نداى محمد(صلى الله عليه وآله وسلم)پيامبر گرامى اسلام بود كه مردم را به راستى و درستى برادرى و صلح جهانى دعوت كرد ، و آنان را از پراكندگى ها و تشتت هاى خانمانسوز برحذر داشت .
جهان آن روز در تاريك ترين قرون بسر مى برد ، اختلاف طبقاتى و تفوق هاىنژادى شكاف هاى عميقى در ميان اجتماع بوجود آورده بود ، و مردم را در فاصله زيادى از هم نگاه داشته و طبقات براى يكديگر هيچ گونه احترامى قائل نبودند ، اميرالمؤمنين(عليه السلام) اوضاع آن زمان را بدين گونه بيان مى دارد :
شما اى گروه عرب ، در آن موقع از بدترين آيين پيروى مى كرديد و در بدترين محيط بسر مى برديد ، و در زمين هاى سنگلاخ و در ميان مارهاى خطرناك آب لجن آلود مى نوشيديد ، و غذاى خشن ميت خورديد ، يكديگر را مى كشتيد و قطع رحم مى كرديد ، بت ها در ميان شما نصب شده ، و گناه و نافرمانى شما را احاطه كرده بود .
نه تنها مردم عرب گرفتار اين همه بدبختى بود ، بلكه جاهليت در سراسر
اروپا و تمام مناطق انسان نشين حكم فرما بود ، در آفريقا مردم در آتش لامذهبى مى سوختند ، عادات زشت و رسوم خرافاتى كه بر محور نژادپرستى دور مى زد مردم يونان و روم را گرفتار مى داشت ، اين برنامه ها در مصر متمدن هم تأثير بسزايى كرده بود .
اسكندريه به صورت قبرستانى درآمده بود ، و بيت المقدس مراكز اعمال زشت بود ، كشور ايران هم به سرنوشت ساير مردم جهان دچار بود ، حكومت فئودالى و برترى نژادى مملكت حجاز بدون اينكه از قانونى اصيل پيروى كند وحشيانه مى زيست ، و قبل از همه چيز در ميان عرب مسئله نژاد از اهميت خاصى برخوردار بود .
بزرگان و اشراف مى كوشيدند تا شجره نامه اى براى خود بسازند به خاطر اينكه خود را به اسماعيل يا يعرب بن قحطان منتهى كنند .
بيشتر اوقات ميان قبايل و خانواده هايى كه از لحاظ نسب يا محل به يكديگر نزديك بودند ، كشمكش هاى بسيار سخت روى مى داد و به خونريزى منجر مى شد ، شعرا نيز با اشعار مهيج خود آتش اين فتنه را دامن مى زدند زيرا در اشعار خود غالباً تفاخر به نژاد و قبيله خود را به زبان رانده از قبايل ديگر عيبجويى مى كردند ، و بدين وسيله روح ها را براى ستيزه جويى و كينه توزى آماده مى ساختند .
متفكرين آن روز چنين مى پنداشتند كه عمر عالم پايان يافته ، و كوشش بشر پس از اين هم نابسامانى براى ساختن تمدن درخشان سودى نخواهد بخشيد .
نداى محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) كه در حقيقت نداى حق و نداى اسلام يا جوهره تعليمات اسلام بود جهانيان را به فروگذاشتن تشتت هايى كه باعث جنگ و اختلاف بود دعوت نمود ، و از عصبيّت هاى قبيلگى و تفوق نژادى باز داشت و آنها را به سوى يك وحدت جامع انسانى سوق داد .
آن دلسوز جامعه بشرى مقياس هاى باطلى كه ميزان سنجش عظمت و شرافت قرار گرفته بود بر هم زد ، و مقياس عظمت و برترى را تنها علم و تقوى قرار داد و با اين اصلاح روحى و فرهنگى اختلاف طبقاتى و امتيازات نژادى و حكومت هاى ملوك الطوايفى و تفوق غنى بر فقير و سپيد را بر سياه باطل ساخت ، همه را با يك چشم نگريست و مقابل قانون يكسان قرار داد .
آرى ، اسلام آمد تا وحدت بشرى را در آغاز و انجام زندگى و مرگ ، حقوق ، و وظايف نسبت به خالق و خلق ، و دنيا و آخرت اعلام دارد ، و بفهماند كه جز عمل شايسته چيز ديگرى براى انسان نتيجه ندارد ، و مردم را آگاه كند كه عزت و شخصيت از آن پرهيزكاران است .
در واقع اين نهضت جنبشى براى انسانيت بود كه تاريخ نظير آن را نديده ، و اكنون هم در مرتبه و مقامى قرار دارد كه دست قوانين بشرى هرگز بدانجا نخواهد رسيد ، زيرا بشر آنچه را كه در انقلاب كبير فرانسه و دنبال آن به نحو نظريه بيان كرده ، اسلام آن را به صورتى عميق تر و برتر متجاوز از پانزده قرن قبل عملى نموده است .
امام موسى بن جعفر(عليه السلام) بر مرد بد منظرى از اهل سواد گذر كرد ، ابتدا به او سلام نمود و سپس در كنارش نشست ، مدتى با نرمى و ملاطفت با وى سخن گفت ، آن گاه آمادگى خود را در برآوردن حاجتش اعلام فرمود ، گروهى كه ناظر جريان بودند عرضه داشتند :
آيا با چنين شخصى مى نشينى و از خواسته هاى او سؤال مى كنى ؟ حضرت فرمود : اين مرد زشت چهره بنده اى است از بندگان خدا و به حكم كتاب خدا برادرى است براى ما ، و در شهر همسايه اى است از همسايگان ما ، حضرت آدم بهترين پدران و آيين اسلام بهترين اديان ، من و او را بهم ربط داده است .
اگر جهان امروز بخواهد از اين همه مشكلات برهد بايد ريشه اينگونه
اختلافات ضد انسانى را بسوزاند ، و مسلم راهى براى رفع آلام جز بازگشت به اسلام و الهام گرفتن از برنامه هاى انبيا ندارد ، جهان بايد محور شخصيت را ايمان و اخلاق قرار دهد ، تعليمات الهى به ما مى گويد :
همه بندگان يك خدا ، و فرزندان يك پدر و مادريد ، با هم برادر و برابر هستيد ، و ارزش وجودى شما مربوط به انسانيت شماست كه از راه تقوى و ايمان بحق بدست مى آيد .
خوانندگان محترم ، در اين بخش به اين نتيجه رسيدند كه در مكتب حق اعتبارات ظاهرى بى ارزش است ، و انسان ها همه در پيشگاه حق يكسانند ، امتياز و اعتبار براى مردم روشندل و باتقواست از اينرو مكتب الهى به دل روشن و روح باصفاى لقمان بزرگ نظر داشت ، نه به رنگ چهره و منظره عادى صورتش ، از اين كه در قرآن مجيد يك سوره به نام او آمده ، و در خلال آياتش ار حكمت ها و پندهاى آن شخصيت سترگ ياد شده بزرگى و عظمتش در پيشگاه حق و تاريخ انسانيت معلوم مى گردد .در قسمت هاى بعد با اعمال و اخلاق و صفات عالى روان و حكمت هاى گرانبهاى او كه در هر دوره اى روشنگر زندگى و نشان دهنده راه سعادت است آشنا شده اميد است در خور استعداد خود بتوانم و بتوانيد از اين سرمايه بى كران معنوى بهره مند شده خود و ديگران را از ضلالت و گمراهى رهانده ، و زندگى را بر اساس سعادت دنيا و آخرت بنا كنيم .
بخش پنجم
حكمت هاى عملىحكمت هاى عملى
در كتب اصول فقه مى خوانيم كه : قول و فعل و تقرير برگزيدگان خدا براى مردم حجت و ميزان شناخت حق و باطل است .
اعمالى كه از يك انسان انتخاب شده حق سر مى زند ، سخنانى كه از او شنيده مى شود ، امضايى كه نسبت بكار ديگران از او صادر مى گردد و همه و همه قابل پيروى است ، و قرآن مجيد در اين زمينه آياتى دارد كه در كتب اصولى به آنها استدلال شده . از محتويات آيات سوره لقمان استفاده مى شود كه گفته هاى لقمان واجب الاتباع است ، و وقتى قرآن پيروى از گفته هاى او را لازم بداند بدون ترديد كردار او و امضايش را نيز نسبت به برنامه ها حجت و مقياس مى داند .
من براى اينكه مطالعه كنندگان اين دفتر بهره بيشترى ببرند ، علاوه بر جمع آورى حكمت هايش از كتب گوناگون اسلامى سعى كردم به افعال و رفتار او نيز اشاره كنم و براى اين منظور كتب متعددى كه گمان مى بردم نامى از آن حضرت برده اند مطالعه كردم متأسفانه به بيش از چند مورد در اين قسمت دسترسى پيدا نكردم ولى در عين اينكه مختصر است از نظر نتيجه عملى مفصل است ، اميد است كه دوستان عزيز اگر به بيش از آنچه اشاره مى رود دست يافتند نگارنده را آگاه كرده تا در چاپ هاى بعد تدارك شود .
1 ـ از پيامبر بزرگ اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم) حكايت شده :
كه روزى مردمى بر لقمان گذشت ، ديد گروهى انبوده گردش نشسته و از پندهاى او بهره مى برند ، از روى تعجب پرسيد : تو آن غلام نيستى كه در فلان مكان شبانى گوسپندان بر عهده داشتى ؟
گفت : آرى ، من همانم ، پرسيد از كجا بدين مقام رسيدى ؟
گفت : از اجراى سه برنامه :
1 ) ترك كارهاى بيهوده .
2 ) اداء امانت .
3 ) راستى در گفتار و كردار(1) .
2 ـ بسيارى از رويدادهاى زندگى كه در ظاهر به نفع انسان مى نمايد در واقع به زيان اوست ، همانطورى كه بسيارى از حوادث كه به ظاهر در جهت زيان شخص سير مى كند ارمغان نفيسى از سعادت به همراه مى آورد .
لقمان حكيم از افرادى نبود كه به ديدن ظاهر حوادث دنيا اكتفا كند بلكه در پرتو نور معرفت حقايقى را مى ديد كه از ديده ظاهربين پوشيده ، لقمان اين راز بزرگ را طى يك داستان ساده و در خور فهم عوام منعكس مى كند .
مردى زشت سيما همسرى ماه صورت داشت ، شعله عشق زن تا اعماق جان و مغز استخوان او نفوذ كرده بود ، ولى زن طناز عشق و التهاب او را به هيچ نمى شمرد و از آغوش و كنارش تنفر داشت .
روزگارى دراز عاشق بيچاره كنار معشوق بىوفا چون تشنه اى در كنار چشمه با چشمى سرشار از محبت و حسرت بسر مى برد .
قضا را در يكى از شب ها دزدى به خانه ايشان حمله برد وزن از شدت وحشت سراسيمه خود را به آغوش شوهر افكند و هر دو دست را محكم طوق گردن او ساخت ، مرد هجران كشده كه در غوغاى عشق و بحران حرمان از
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) تفسير ابوالفتوح : ج 9 ، ص69 .
انديشه سيم و زر و خواسته و ساخته فارغ بود زن را چون جان شيرين در آغوش كشيد و مقدم دزد را مبارك شمرد و آرزو كرد : اى كاش سال ها پيش از اين اين چنين حادثه اى كه ديگران از وقوعش نگرانند براى او رخ مى داد ، و اى كاش آن دزد هر شب به خانه اش مى آمد و او را از نعمت وصل و لذت آغوش برخوردار مى نمود ، اتفاقاً همين حادثه موجب شد كه رابطه آن زن و شوهر محكم تر و برقرارتر گشت ، و زندگى آن دو نمونه اى از عشق و محبت شد ، اين است نتيجه پيش آمدها براى مردم عاقل و دانا .
3 ـ روزى به سوى شهر در حركت بود به مردى برخورد كه آن مرد لقمان را نمى شناخت ، از آن حضرت پرسيد : تا شهر چقدر راه مانده ؟
فرمود : راه برو ، مرد به راه رفتن ادامه داد ، چون مقدارى گام برداشت لقمان فرياد زد : دو ساعت مانده ، آن مرد پرسيد :
چرا اين جواب مختصر را بهنگام سؤال من نگفتى ؟
فرمود : راه رفتنت را نديده بودم ، تعيين مدت با نداشتن سرعت سير صحيح نبود ، اكنون كه طرز قدم برداشتنت را ديدم با طول راه سنجيدم دانستم كه براى رسيدن تو به شهر دو ساعت مدت لازم است .
4 ـ لقمان بزرگوار اعتقاد داشت كه دورى از بدى ها و انجام خوبى ها فقط بايد به منظور جلب خشنودى حق باشد ، و هر گاه كسى تعريف و تمجيد خلق را هدف سازد گذشته از آنكه همت بزرگ انسانى را پست و زبون ساخته و از ارزش عملش فرو كاسته به منظور اصلى دست نيافته .
اين را بايد دانست كه بدگويان و ياوه سرايان در هيچ موقعيتى زبان از خرده گيرى فرو نخواهند بست .
لقمان در چند جمله پندها كه به فرزندش مى داد اين مسئله را به او خاطرنشان ساخت :
پسر از پدر خواست تا اين حقيقت را عملا در نظرش مجسم سازد . لقمان به فرزند فرمود : هم اكنون ساز و برگ سفر مهيا كن تا در طى مسافرت اين مطلب بر تو روشن شود ، فرزند دستور پدر را به كار بست ، مركب آماده نمود ، لقمان سوار شد و به فرزند گفت دنبال من حركت كن ، در آن حال بر قومى گذشتند كه در مزارع به زراعت مشغول بودند ، چون آن گروه چشم به آن دو مسافر انداختند زبان به ياوه سرايى در جهت اعتراض گشودند و گفتند :
زهى مرد بى رحم سنگين دل كه خود به تنهايى لذت سوارى برد و كودك ضعيف بيچاره را به دنبال خود كشد ؟!
در اين وقت پياده شد و پسر را سوار كرد ، مى رفتند تا به گروهى رسيدند اين بار بينندگان زبان به اعتراض باز كردند كه اين پدر را بنگر آنقدر در تربيت فرزند كوتاهى كرده كه حرمت پدر نشناسد ، جوان نيرومند سوار مى شود ولى پدر ضعيف و ناتوان از دنبالش حركت مى كند .
در اين حال لقمان در رديف فرزند سوار شد تا به قوم ديگر رسيدند آنان گفتند : اين دو بى رحم را بنگريد كه بر پشت حيوانى ضعيف سوار شده در صورتى كه اگر هر يك به نوبت سوار مى شدند حيوان بيچاره از بار گران آنان خسته نمى شد .
در اين موقعيت هر دو پياده شدند تا به دهى رسيدند ، مردم ده چون هر دو را دنبال مركب پياده ديدند گفتند : اين پير را با جوان بنگريد كه هر دو پياده مى روند ، در صورتى كه مركب براى سوارى آنان آماده و پيش رويشان در حركت است .
چون كار سفر به پايان رسيد به فرزند گفت : اكنون در طى اين سفر دريافتى كه خشنود ساختن مردم و بستن زبان اعتراض كنندگان و عيب جويان محال
است ،از اين جهت مرد خردمند بجاى آنكه گفتار و كردار خود را وسيله جلب رضايت ديگران سازد بايد عمل خود را در معرض خشنودى حق قرار دهد و به عيب ديگران و تحسين مردمان ننگرد .(1)
5 ـ زمانى كه غلام بود ، خواجه اش براى تفريح از بيت المقدس به بيرون رفت و در كنار رودخانه اى فرود آمد ، در حال مستى با يارانش به قمار مشغول شد و در بازى مغلوب و مقهور گرديد ، و چون در بازى شرط شده بود بازنده بايد نيمى از مالش را به دوستان واگذارد ، يا آب رودخانه را بياشامد ، پس از بهوش آمدن دانست كه در شرط خطا كرده از ياران مهلت خواست ، پس از مهلت به حضور لقمان شتافت و از او چاره طلبيد ، فرمود : من اين مشكل را حل مى كنم در صورتى كه تعهد كنى ديگر لب به اين جنس آلوده نزنى .
بامداد با خواجه به طرف رودخانه رفت ، به ياران خواجه گفت : سرچشمه آب را ببنديد تا جواجه من آب موجود رودخانه را بخورد ، ياران از جواب فروماندند ، و خواجه نيز از عمل قبيح خود توبه كرد(2) .
6 ـ لقمان در مقام صبر و شكيبايى مقتدر بود و ديگران را به اين مقام و مرتبه توصيه مى كرد ، روزى به ديدن داود پيغمبر رفت ، او را ديد كه او حلقه هاى آهن در هم مى فركند و لباسى از پولاد فراهم مى سازد ، لقمان كه از خاصيت آن لباس بى خبر بود خواست در اين باره سؤال كند اما در برابر خواهش نفس مقاومت كرد وزبان دركشيد و خاموش بماند ، تا داود زره را تمام كرد و پوشيد ، لقمان در پرتو صبر بى آنكه ذلت سؤال را تحمل كند فرمود :
خاموشى حكمت است ، اما آنكه زير اين بار تحمل كند اندك است ، داود
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) بحار جديد : ج 13 ، ص 433 .(2) تفسير ابوالفتوح : ج 9 ، ص 70 .
چون اين سخن شنيد ، فرمود : تو را به حقيقت حكيم ناميده اند(1) .
7 ـ لقمان بزرگوار از بيهوده گويى خواجه سخت ناراحت بود و مترصد فرصت كه خواجه را بيدار كند ، روزى مهمان عاليقدرى بر خواجه وارد شد لقمان را گفت تا گوسپندى ذبح كند و از بهترين اعضاى او غذايى مطبوع بياورد .
لقمان از دل و زبان گوسپند غذايى تهيه كرد و بر خوان گذاشت ، روز ديگر خواجه گفت گوسپندى ذبح كن و از بدترين اعضايش غذايى بساز اين بار نيز غذايى از دل و زبان آماده ساخت .
خواجه از كار لقمان دچار حيرت شد ، پرسيد : چگونه مى شود كه دو عضو هم بهترين و هم بدترين اعضا باشد ؟ لقمان گفت :
اى خواجه دل و زبان مؤثرترين اعضا در سعادت و شقاوتند چنانكه اگر دل را منبع فيض و نور گردانند و زبان را در راه نشر حكمت و بسط معرفت و اصلاح بين مردم و رفع خصومات به جنبش آورند بهترين اعضا باشند ولى هر گاه دل به ظلمت و بدانديشى فرو رود و كانون كينه و عناد گردد و زبان به غيبت و فتنه انگيزى آلوده گردد از بدترين اعضا خواهند بود .
خواجه از اين داستان پند گرفت و از آن پس در صدد اصلاح خويش برآمد(2) .
8 ـ لقمان حكيم در آغاز كار غلامى مملوك بود ، خواجه اى توانگر و نيك سيرت داشت اما در عين توانگرى از عجز و ضعف شخصيت مبرا نبود ، در برابر اندك ناراحتى شكايت مى كرد و ناله مى نمود ، لقمان از اين برنامه آگاه بود ولى از اظهار اين معنى پرهيز مى نمود ، زيرا مى ترسيد اگر با او در اين برنامه هب صراحت گفتگو كند عاطفه خودخواهيش جريحه دار گردد از اين رو روزگارى
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) مثنوى دفتر سوم : ص 47 ، دائرة المعارف فريد و جدى : ج ، 8 ، ص 371 .(2) تفسير ابوالفتوح : ج 9 ، ص 70 .
منتظر فرصت بود تا خواجه را از اين گله و شكايت باز دارد تا روزى يكى از دوستان خواجه خربزه اى به رسم هديه براى او فرستاد . خواجه كه از مشاهده فضايل لقمان سخت تحت تأثير قرار گرفته بود آن ميوه را از خود دريغ داشت تا به لقمان ايثار كند ، كاردى طلبيد و با دست خود آن را بريد و قطعه قطعه به لقمان داد و او را وادار به تناول كرد .
لقمان قطعات خربزه را گرفت و با گشاده رويى خورد تا يك قطعه بيش نمانده بود كه خواجه آن را به دهان گذاشت و از تلخى آن روى در هم كشيد آن گاه با تعجب از لقمان سؤال كرد چگونه خربزه اى تلخ را اين چنين با گشاده رويى تناول كردى و سخنى به ميان نياوردى ؟
لقمان كه از ناسپاسى خواجه در برابر حق و همچنين از ضعف و از زبونى او ناراضى بود ديد فرصتى مناسب براى آگاه كردن او رسيده از اين رو با احتياط آغاز سخن كرد و گفت :
حاجت به بيان نيست كه من ناگوارى و تلخى اين ميوه را احساس مى كردم و از خوردن آن رنج فراوان مى بردم ولى سال ها مى گذرد كه من از دست تو لقمه هاى شيرين و گوارا گرفته ام و از نعمت هاى تو متنعّمم ، اكنون چگونه روا بود كه چون تلخى از دست تو بستانم شكوه و گله آغاز كنم و از احساس تلخى آن سخنى به زبان آورم .
خواجه از شنيدن سخن لقمان به ضعف روح خود توجه كرد ، و در برابر آن قدرت روانى به زانو در آمد و از آن روز در اصلاح نفس و تهذيب روح همت گماشت تا خود را در برابر شدائد به زيور صبر بيارايد(1) .
9 ـ وقتى لقمان از سفرى برمى گشت غلامش از او استقبال كرد ، از حال خويشان خود بدينگونه از غلام سؤال كرد :
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) مثنوى دفتر سوم : ص 38 .
از پدرم چه خبر دارى ؟
گفت : از دنيا رفت .
جواب داد : خدا را شكر كه مالك كار خود شدم ، از مادر چه خبر دارى ؟
گفت : به رحمت حق رفت ، گفت : اندوه من برطرف شد ، از همسرم چه خبر دارى ؟ گفت : مرد .
گفت : تجديد فراش شد ، از خواهرم چه خبر دارى ؟
گفت : او نيز به حق پيوست .
گفت :ناموسم پوشيده شد ، از برادرم چه خبر دارى ؟
گفت : از دنيا رفت .
گفت : پشتم شكست ، از پسرم چه خبر دارى ؟
گفت : رحلت كرد .
گفت : دلم داغدار شد(1) .
10 ـ روزى با فرزندش به سفرى روانه شد ، و قصدش اين بود كه به پسر رنج سفر و راحت وطن را معلوم كند ، وقتى به قريه نزديك شدند مركب آنان از راه رفتن بماند ، و پسر نيز از پياده رفتن پايش درد گرفت ، و از ادامه راه عاجز ماند و به پدر از خستگى و گرسنگى شكايت كرد و گريست لقمان با پندهاى حكمت آميز پسر را سرگرم مى كرد ، بامدادان شخصى پيدا شد كه درازگوشى با خود داشت ، پسر لقمان را بر مركب سوار كرد و به جانب مقصد رهسپار شدند ، چون وارد قريه گشتند همه اهل ده را كشته يافتند .
معلوم شد گروهى از دشمنان در كمين بودند و به آنان شبيخون زده اند لقمان فرمود :
پسرم ، حكمت گرفتارى ما در بيابان آن بود كه اكنون ظاهر گرديد اگر از راه
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) مجمع البيان : ج 8 ، ص 317
ماندن مركب و آزار پاى تو نبود ما هم كشته مى شديم .(1)
11 ـ روزى در محضر حضرت داود جمعى نشسته و به سخنان او گوش مى دادند ، از هر چيزى سخن به ميان آمد و هر كسى مطلبى گفت ، جز لقمان كه سكوت اختيار كرده بود .
داود گفت : اى لقمان چرا سخن نمى گويى ؟
فرمود : در كلام چيزى نيست مگر به نام خدا ، و در سكوت چيزى نيست مگر تفكر در امر معاد ، و مرد با ايمان چون تأمل كند سكينه و وقار بر او مستولى شود ، و چون شكر خداى بجا آورد بر او رحمت و بركت نازل گردد و چون قناعت ورزد از مردم بى نياز گردد ، و چون راضى به رضاى حق شود اهتمامش به امور دنيا سست گردد ، و هر كه از خود محبت دنيا خلع كند از آفات و شرور نجات يابد ، و چون ترك شهوات نمايد در گروه مردمان آزاد درآيد ، و چون تنهايى گزيند از حزن و اندوه رهايى يابد ، و چون از حسد برهد محبت مردم درباره خود بيفزايد ، و چون اعراض از امور فانى كند عقل او زياد شود ، و چون بيناى به عاقبت گردد پشيمانى ايمن شود داود فرمود : سخنت را تصديق كنم و كلامت را امضا نمايم(2) .
12 ـ زمانى كه غلام بود جز او غلامان ديگرى در خانه خواجه كار مى كردند روزى خواجه آنان را به باغ فرستاد تا ميوه آورند ، آنان در راه ميوه نيكوتر را خوردند و تقصير را بر لقمان گذاشتند ، خواجه پرسيد :
چرا ميوه نيكونياورديد ؟
گفتند : آنچه ميوه خوب در طبق بود لقمان خورد ، لقمان گفت : اى خواجه آدم منافق و دو رو نزد خداى تعالى امين نباشد ، اينان دروغ مى گويند ميوه هاى
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) درّيتيم با كمى تغيير در عبارت : ص 50 .
(2) درّيتيم : ص 7 .
نيكو را خود خورده اند ، به فرما تا آب گرم حاضر كنند و به ما بخورانند ، آن گاه در صحرا بدوانند تا هر كه هر چه خورده برگرداند خواجه چنين كرد ، از دهان لقمان چيزى جز آب بيرون نيامد و از گلوى ديگران آنچه خورده بودند بيرون آمد ، خواجه بعد از اين ماجرا به رأى عقل او آگاه شد و به سخنان وى معتقد گشت(1) .
13 ـ روزى خواجه براى قضاء حاجت رفت ، و بسيار نشست ، چون بيرون شد لقمان گفت :
اى خواجه زياد نشستن انسان را دچار مرض مى كند ، به سهولت بنشين و به آسانى برخيز ، خواجه دستور داد آن كلمه را بر در محل قضاء حاجت نوشتند(2) .
14 ـ روزى شخصى از وى پرسيد : كه خلاصه معرفت و روح حكمت تو چيست ؟
لقمان گفت : خلاصه معرفت و روح حكمت من آنست : كه از امور زندگى من آنچه بر عهده خالق است تكليف و زحمت روا ندارم ، و آن چه بر عهده من است سستى و تسامح جايز نشمرم .
15 ـ لقمان در پرتو نور معرفت دريافته بود كه مراعات جانب عدالت در هر برنامه اى از شروط كاميابى است ، و حتى براى بهره صحيح گرفتن از لذات جهان نيز رعايت اعتدال لازم است .
چون افراط و زياده روى در اين راه لذت ها را به آلام و امراض تبديل مى كند ، و عادت ها و آلودگى هاى كشنده اى ببار خواهد آورد ، از اين رو براى راهنمايى فرزند خود با بيانى جالب و منطقى نافذ آغاز سخن كرد و گفت :
پسرم ! اين پند را از پدر بشنو ، در سراسر دوران زندگى جز از لذيذترين غذا
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) مثنوى : دفتر اول ، ص 94 .(2) تفسير ابوالفتوح : ج 79 ص 70 .
تناول مكن ، و جز از بهترين جامه مپوش ، و جز در ملايم ترين بستر ميارام ، و جز از زيباترين مشاهد كام مستان .
اين بار پندهاى پدر به گوش فرزند عجيب آمد ، زيرا لقمان هميشه او را به سادگى و اقتصاد در شؤون زندگى دعوت مى كرد ، اما اين بار به نظر مى آمد كه او را به تن پرورى و كام جويى توصيه مى كند .
به اين خاطر از پدر توضيح اين نصايح را باز خواست ، لقمان گفت : مراد من از اين پندها اين بود كه براى رفع هر حاجت زمانى اقدام كنى كه آن نياز و حاجت به اوج شدت و منتهاى ضرورت رسيده باشد ، و در چنين حالت است كه نازل ترين مراتب رفع ضرورت كيفيتى بوجود خواهد آورد كه از عالى ترين مراتب لذت قوى تر باشد .
تن خود را زمانى تسليم بستر كن كه فشار خواب حواس و قواى تو را يكسره تحت تأثير قرار داده باشد ، در اين حال است كه پاره خشتى در زير سر از بالشى آكنده از پر بهتر مى آيد .
دست وقتى به سراغ لقمه بگشاى كه گرسنگى طاقتت را تاب كرده باشد در اين زمان است كه ساده ترين غذا لذتى افزون تر از سفره سلطان به تو مى بخشد .
پيكر آن گاه به جامه اى تازه بياراى كه لباس قبل از ارزش انتفاع افتاده باشد ، در چنين شرايط جامه كرباس از خلقت شاهانه برا زنده تر جلوه مى كند .
براى ارضاء غريزه جنسى وقتى آماده شو كه فشار شهوت از حد تحمل گذشته باشد ، در اين وقت است كه كنيز مطبخى در آغوش تو جاذبه اى افزون تر از الهه حسن نشان مى دهد(1) .
16 ـ شنيدم كه لقمان سيه فام بود نه تن پرور و نازك اندام بود
يكى بنده خويش پنداشتن زبون بود در كار گل داشتش
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) قصص قرآن : ص266 .جفا ديد با جور و قهرش بساخت به سالى سرايى ز بهرش بساخت
چو پيش آمدش بنده رفته باز ز لقمانش آمد نهيبى فراز
به پايش در افتاد و پوزش نمود بخنديد لقمان كه پوزش چه سود
به سالى ز جورت جگر خون كنم به يك ساعت از دل بدر چون كنم
ولى هم به بيخاشيم اى نيك مرد كه سود تو ما را زيانى نكرد
تو آباد كردى شبستان خويش مرا حكمت و معرفت گشت بيش
غلاميست در خيلم اى نيكبخت كه فرمايمش وقت ها كار سخت
دگر ره نيازارمش سخت دل چون ياد آيدم سختى كار گل
هر آن كس جور بزرگان نبرد نسوزد دلش بر ضعيفان خرد
گر از حاكمان سخت آيد سخن تو بر زيردستان درشتى مكن(1)
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) بوستان سعدى : ص 159 .بخش ششم
* انتخاب به مقام رهبرى
* آيين راستى* اداء امانت* عدم دخالت بيجا* فروبستن ديده از حرام* اقتصاد در شؤون زندگى* اسلام و مالكيت* عبوديت و بندگى* مغز متفكر* صبر و شكيبايى* عبرت* قضاوتانتخاب به مقام رهبرى
لقمان حكيم كه شخصى سياه چهره از مردم سودان مصر بود ولى با وجود چهره سياه و نازيبا ، دلى روشن و روحى باصفا داشت .
آن بزرگ مرد به خاطر درستى در زندگى و اخلاق پسنديده لياقت آراسته شدن به لباس حكمت يافت ، تا به هنگام يك نيم روز كه مردم به خاطر استراحت از حرارت هوا به خواب رفته بودند دسته اى از فرشتگان به دستور حضرت حق او را ندا دادند :
آيا دوست دارى كه خداوندت در زمين به منصب پيامبرى برگزيند تا در اختلافات مردم به قضاوت برخيزى ، و از پريشانى زندگى آنان را سر و سامان بخشى ؟
جواب گفت : هرگاه خداوندم به قبول اين برنامه مأمور سازد پيروى مى كنم ، زيرا يقين دارم كه هر گاه مأمور به اين كار شوم از لطف و عنايتش و كمك و ياريش بهره مند خواهم شد ، اما اگر مرا در رد و قبول آن مختار سازد راه عافيت خواهم گزيد و از اين مسئوليت بزرگ احتراز خواهم كرد .
ملائكه سرّ قبول نكردن اين مقام را از او خواستند ، گفت : حكومت ميان مردم كارى بس دشوار و راهى سخت و پيچيده به انواع بلاهاست ، و هر كه اين وظيفه را به عهده گيرد هر گاه در برنامه ها به حق حكم كند از زيان برهد ، و اگر به لغزش
افتد از سعادت محروم شود ، خوارى و گمنامى دنيا در برابر سربلندى آخرت قابل جبران است ، ولى كسى كه جاه و مقام دنيا را مقصود خود گرداند دنيا و آخرت هر دو را خواهد باخت ، زيرا عزت دنيا از دست خواهد رفت و به عزت و نعمت آخرت هم نخواهد رسيد .
فرشتگان چون سخن او را شنيدند بر درايت و عقل او آفرين گفتند و خداى بزرگ منطق او را پسنديد تا چون شب رسيد ، سرچشمه حكمت را از درون جان آن مرد روان كرد ، چون از آن رؤيا ديده گشود ، آثار حكمت را در سراسر عالم جلوه گر ديد ، و سرمايه هاى حكمت به صورت نصيحت و دستور زندگى به انتخاب به مقام رهبرى
زبانش جارى گشت .
عللى كه سبب برگزيده شدن او به مقام حكمت و رهبرى شد ، در كتب بزرگ و قابل توجه چنين آمده :
از ابتداى زندگى به آيين راستى سخن مى گفت ، و در ردّ امانت مردم دقت كامل داشت ، در برنامه هايى كه مربوط به او نبود دخالت نمى كرد ، ديده از حرام فرو مى بست ، و زبان از گفتن سخنان بيهوده نگاه مى داشت ، در امر زندگى مراعات اقتصاد مى كرد ، و در مقام فرمان بردن از امر الهى نيرومند و قوى بود ، مغزى متفكر داشت ، و اكثر اوقات را به تأمل و انديشه مى گذراند ، از حوادث جهان عبرت مى گرفت ، و براى صفا دادن جان تجربه مى اندوخت . در نتيجه روحى آرام داشت ، و در ساعات روز ديدگان تسليم خواب نمى كرد ، هرگز او را در برنامه خلاف انسانيت نديدند ، از خنده و استهزا نسبت به ديگران پرهيز داشت ، عقل را محكوم هواى نفس نمى كرد ، از كاميابى در برنامه هاى دنيا مغرور نمى شد ، و در آن امور به خود غصه و اندوه و غم راه نمى داد ، در صبر و شكيبايى به اندازه اى توانا بود كه چند فرزندش پيش چشمش جان دادند و او از سر جزع و زبونى ديدگان را بسرشگ نيالود در اصلاح امور خلق كوششى بسزا
داشت ، و هرگاه دو نفر را در حال دعوا و جدال مى ديد در آشتى دادن آنان سعى بليغ مى كرد ، هر زمان كه سخن سودمندى از كسى مى شنيد تا به مأخذ آن آگاه نمى شد از تحقيق فرو نمى نشست ، بيشتر اوقات خود را به معاشرت و مجالست با فقها و حكما و قضات و پادشاهان مى گذاشت ، بر نخوت شاهان كه شيفته قدرت زودگذر شده بودند به ديده شفقت مى نگريست(1) .
من در اين بخش به توضيح و ترجمه صفات عالى روحى آن حكيم بزرگ الهى پرداخته و از خداى مهربان مى خواهم كه همه ما را به زيور آن برنامه هاى سعادت بخش بيارايد ، صفاتى كه در صفحه قبل خوانديد و لقمان بزرگوار به آنها آراسته بود به طور تقريب در عناوين زير خلاصه مى گردد :
1 ـ راستى در گفتار .
2 ـ اداى امانت .
3 ـ عدم دخالت بيجا .
4 ـ فرو بستن ديده از حرام .
5 ـ اقتصاد در شئون زندگى .
6 ـ عبوديت و بندگى .
7 ـ مغز متفكر .
8 ـ عبرت گرفتن از تاريخ .
9 ـ عدم غرور .
10 ـ صبر و استقامت .
11 ـ اصلاح امور خلق .
12 ـ معاشرت صحيح .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) بحار جديد : ج 13 ، ص 409 . تفسير على بن ابراهيم : ج 2 ، ص 161 . كشف الاسرار : ج 7 ، ص 489 . الميزان بنقل از مجمع البيان : ج 16 ، ص 233 .
آيين راستى
يكى از صفات پسنديده كه هماهنگ با سرشت آدميان است راستگويى است ، هر انسانى مطابق با واقعيت فطرت مايل به راستى در گفتار و اعمال است ، و نيز ميل دارد آنچه را از ديگران مى شنود راست بشنود .
اين نكته را نبايد از نظر دور داشت كه در ميان اعضاء ظاهر انسان از همه وسيع تر زبانست كه واسطه بين ظاهر و باطن آدمى است .
انسان در ظاهر خود قوايى دارد كه با هر يك از آنها چيزهايى از جهان درك مى كند ، مانند گوش كه با آن صداها را مى شنود ، چشم كه با آن مناظر و اشكال را مى بيند ، بينى كه با آن بوها را دريافت مى كند و... بشر هر چه را با قواى ظاهر درك مى كند در باطنش جمع مى گردد و تمام آنچه را ظاهر و باطنش به كمك يكديگر فراهم آورده اند زبان بيان مى كند .
هر يك از قواى ظاهر از ديگرى بى خبر است ، ولى زبان هر چه را آن قوا گرفته اند بيان مى كند ، زيرا اين عضو وسيع لياقت اظهار جميع ادراكات ظاهر و باطن را دارد .
علاوه بر آنچه آدمى به وسيله قواى ظاهر درك مى كند ، با عقل و وهم و گمان هم مراتبى را در باطن خود دريافت مى دارد كه در ميان قواى ظاهر فقط زبان آشكار كننده آن مراتب باطنى است ، خلاصه زبان پرده دار روح وسيع و باطن نامحدود است .
هر چه موجود باشد يا معدوم ، خالق باشد يا مخلوق ، معلوم باشد يا مشكوك ، تخيل باشد يا موهوم ، زبان در اطرافش به سخن مى آيد و اثبات و نفى مى كند ، و مى توان گفت آنچه دانش بشر بدان مى رسد زبان به حق يا به باطل به بيان آن مى پردازد ، بااين وسعتى كه زبان دارد اگر از روش فطرى كه ميل به راستى است پيروى كند صاحبش اهل فضيلت و خير است ، و اگر عنان رها كند شيطان
او را به وادى هاى خطرناك خواهد انداخت . مردم با داس زبانشان چون هيمه خشك دود مى شوند و به رو در آتش جهنم قرار مى گيرند ، كسى از شر زبان ايمن مى ماند كه آنرا به لجام دين مقيد كند ، و جز در مواردى كه سود دنيا و آخرت باشد رهايش نكند .
غزالى مى گويد : زبان از نعمت هاى بزرگ حق و صنعت هاى دقيق خدا است ، اين عضو با اينكه جرمش كوچك ولى طاعت و جرمش بزرگ است زيرا كفر و ايمان و توابع آن با شهادت زبان ظاهر مى شود(1) .
پيامبران الهى كه يك قسمت مهم مأموريتشان احياء فطريات بوده مردم را به راستگويى دعوت كردند ، و آنان را از دروغ گفتن بر حذر داشته اند اسلام دروغ را عامل مخرب ايمان شناخته(2) و آن را از گناهان كبيره قرار داده است .
على(عليه السلام) مى فرمايد : هيچ كس طعم ايمان را نمى چشد مگر اينكه دروغ را ترك كند چه جدى باشد و چه شوخى(3) .
و نيز فرمود : هيچ عملى به قبح دروغگويى نيست .
دروغ گفتن مخالف وجدان اخلاقى فطرى ، و نيز مخالف وجدان اخلاقى تربيتى است ، دروغ در نظر كليه اقوام و ملل عملى ناپسند و غير مشروع است .
دروغ گويى آدمى را به ساير گناهان آلوده مى كند ، دروغگو انواع معاصى را مرتكب گشته و هرگاه از او بپرسند دركمال وقاحت تكذيب كرده خود را پاك معرفى مى كند .
امام يازدهم(عليه السلام) مى فرمايد : تمام گناهان و ناپاكى ها در يك خانه جمع شده ، كليد آن خانه دروغگويى است(4) .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) محجة البيضاء : ج 5 ، ص 190 .(2) كافى : ج 2 ، ص 254 .
(3) كافى : ج 2 ، ص 255 .
(4) مستدرك الوسائل : ج 2 ، ص 100 .
دروغ يكى از معايبى است كه آشكارا و به روشنى مذموم و قابل سرزنش و مؤاخذه است ، زيرا دروغ به دنبال خود گناهان زيادى را مى كشد ، و درى به روى تمام معايب باز مى كند ، ناتوانى ما در پيشگيرى از بروز اين خوى و ضعف ما در منع و دفع آن گناه نابخشودنى است ، يونس بن عبيد مى گويد : هر كس زبان خود را مقيد مى دارد در باقى اعمال او هم اثر صلاح ديده مى شود .
از پيامبر اسلام(صلى الله عليه وآله وسلم)نقل شده: هر كس زياده روى در سخن داشته باشد عاقبت به بيهوده گويى كشانده مى شود، و هر كس زياده گو باشد به آتش نزديك خواهد بود.
زبان كه مظهر امتياز انسانى است، پاكيش باعث پاكى گوهر انسانيت است، دروغ گذشته از آنكه دروغگو را موجودى پست و سست و ضعيف مى سازد، بنيان جامعه را ويران مى كند و ريشه قوم و ملتى را كه در آن رخنه كند برباد مى دهد.
دروغ كه در خانواده ميان زن و شوهر، پدر و مادر، و فرزندان رايج شود، دروغ كه در قبيله ميان خويشاوندان، و در محله ميان همسايگان شيوع يابد، دروغ كه در اداره ميان رئيس و مرئوس، و در مدرسه ميان شاگرد و آموزگار، و در بازار ميان خريدار و فروشنده ، و در مملكت ميان ملت و دولت پا بگيرد، دروغ كه در ميان منافذ و زواياى اجتماع راه يابد و رخنه كند بنيان جامعه را ويران و جمعيت را خوار و آنها را پريشان و از سعادت وبركات الهى در دنيا و آخرت محروم مى كند.
قرآن مجيد دستور مى دهد: از خدا پروا كنيد و با راستگويان بوده باشيد(1)يعنى دروغ مگوييد، وعده دروغ مدهيد، عذر دروغ اقامه نكنيد، و در قول و عمل، در ظاهر و باطن راست گفتار و درست كردار باشيد .
خداى بزرگ در قرآن مجيد سوره المائده آيه 119 مى فرمايد: قيامت روزى
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) التوبه : آيه ى 119 .
است كه راستى راستگويان به آنان سود دهد، در مقابل اين برنامه براى آنها بهشت هايى است كه از زير آن نهرها روان است و ايشان در آنجا جاودانند، خدا از آنان راضى است و آنها از حق خشنودند ، و اين است رستگارى بزرگ .
قرآن كريم مكرر پيروان اديان را كه در دستورهاى دينى كم و زياد كرده اند ، يا مطلبى كه داراى واقعيت بوده دگرگون نموده اند سرزنش مى كند ، و آنان را به خاطر دروغ بستن به كتب آسمانى ستمكار مى خواند .
اميرالمؤمنين(عليه السلام)مى فرمايد : دروغگو و مرده يكسانند ، براى اينكه برترى انسان زنده بر مرده در امكان اعتماد به اوست ، و اگر نتوان به سخن كسى اعتماد كرد و اطمينان يافت زندگى او بيهوده است ، راستى پيمانى از تو و براى توست ، به خاطر اينكه راستى روح زيبايى و حقيقت و خواست زندگى توانا و پيروزمند است .
شايد بارزترين و آشكارترين مظاهر و جلوه هاى عدالت در جهان هستى و هر چيز ى كه مربوط به طبيعت و آفرينش است ، همان راستى خالص و مطلق است .
پس در حقيقت راستى و صدق مدار گردش زمين و فلك و شب و روز است ، و تنها با راستى و درستى است كه فصول چهارگانه پشت سر هم مى آيند و مى روند و يا باران مى بارد و خورشيد نور افشانى مى كند ، و هم چنين به خاطر صد و راستى است كه خاك زمين به وعده وفا مى كند ، و هر چيزى را در نوبت خود بدون كوچكترين تقديم يا تأخيرى مى روياند و تحويل مى دهد ، و باز به خاطر همين راستى است كه نواميس طبيعت و قوانين زندگى پا بر جا و استوار است .
على(عليه السلام)در خطبه همام كه صفات پرهيزكاران را بيان مى دارد در اولين مرحله به صفت راستى اشاره مى كند و آن را از نشانه هاى اهل تقوا مى داند .
مترجم روح و تفكر هر كسى زبان اوست ، از گفتار هر كسى ما در مى يابيم
كه در چه حدّى از عواطف و اخلاقيات و تفكر قرار گرفته ، يك جهت تكريم حق نسبت به پارسايان همين صفت راستگويى و به صواب سخن گفتن آنان است .
نخستين وصف خوبان راستگويى است نكو بشنو كه اين وصف نكويى است
كسى را كاين نكويى در زبان است ز هر نيكويى اندر وى نشان است
هر آن كس را كه باشد صدق گفتار در او يابى صفات نيك بسيار
دلى كز عشق روشن آفتاب است فروغش بر زبان صدق و صوابست
نبى بزرگ(صلى الله عليه وآله وسلم)براى اداى شكر نسبت به نعمت راستى در پيشگاه حق عرضه مى دارد :
خداوندا ! زبان گويا وفصيحم دادى تا بغير تو مدح نگويم ، و جز براى تو ثنا نخوانم ، و به معادل مأيوسى و بدگمانى روبرو نشوم ، از مديحه گويى ديگران و ثناخوانى براى مخلوقات به زبانم راه بازگشت دادى .
خدايا ! از بهر ثناگو از ناحيه ثنا شده پاداشى است ولى من به تو اميدوارم كه مرا به ذخاير رحمت و خزائن مغفرت دلالتم نمايى .
خداى مهربان ! در مقام منت گذارى بر گذشتگان در كتابش مى فرمايد به آنان از رحمت خود بخشيديم و از براى آنان زبان راست قرار داديم(1) .
از آنجا كه اميرالمؤمنين(عليه السلام) دقت كافى و توجه وافى نسبت به صدق و راستى داشت و همراه آن بسر مى برد و در كنار آن زندگى مى كرد از نخستين هدف هاى او مى بينيم كه تهذيب و تربيت مردم را بر پايه بينش و خرد و احساس و درك خود قرار داد .
مفهوم صحيح و مدلول اساسى تهذيب و تربيت هم جز اساس و درك عميق ارزش زندگى و شخصيت وجود چيز ديگرى نيست و از آنجا كه اين مفهوم تنها
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سوره مريم : آيه ى 50 .
مفهوم بزرگ تهذيب و تربيت است صدق و راستى با ذات هستى و با هر موجود مادى يا معنوى همان محورى خواهد بود كه تهذيب و تربيت به دور آن مى گردد ، چنانچه محور عدالت در جهان هستى نيز همين است .
روى پايه اين اصل كه مدار و ملاك تهذيب و تربيت در نزد على(عليه السلام) دور نگاه داشتن انسان از دروغ و يا به تعبير ديگر پشتيبانى از انسان زنده در قبال سردى و مرگ است . ميگسارى و مستى عامل مؤثرى براى ارتكاب گناهان است ، چه بسيار مردمى كه در عين عادت دست به برخى از گناهان نمى زنند ولى در موقع مستى كه پرده حيا دريده شود و چشم عقل تيره گردد با بى پروايى به هر گناهى دست مى زنند ولى اثر تيرگى هاى دروغ در عقل و روان به مراتب بيش از ميگسارى است ، كسى كه به دروغ عادت كرده و بى پروا هر چه مى خواهدمى گويد از انسان مست بى حياتر است و از هيچ گناهى باك ندارد .
امام باقر(عليه السلام) مى فرمايد : خداوندا براى شرور و بدى ها قفل هايى قرار داده كه مردم از خطرات آن شرور در امان باشند شراب كليد قفل هاى بسته ولى خطر دروغ از شراب بيشتر است(1) .
امام هشتم(عليه السلام)از پيغمبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) نقل مى كند كه از پيامبر پرسيدند :
ممكن است مؤمن بترسد ؟
فرمود : آرى .
گفتند : ممكن است بخيل باشد ؟
فرمود : آرى .
پرسيدند : ممكن است دروغ بگويد ؟
فرمود : هرگز(2) .
حجاج بن يوسف روزى سخنش طولانى شد ، مردى از ميان جمع برخاست
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) اصول كافى : ج 2 ، ص 254 .(2) جامع السعادات :ج 2 ، ص 248 .
و گفت : سخن كوتاه كن وقت نماز است ، زيرا وقت نماز به خاطر تو توقف نمى كند ، و نيز خداوند عذرت را نمى پذيرد ، حجاج از صراحت آن مرد به خصوص در مجلس عمومى سخت آزرده شد دستور داد او را زندانى كردند .
كسان آن مرد به ديدار حجاج رفتند و به وى گفتند : امير زندانى ما ديوانه است ، دستور ده او را آزاد كنند ، حجاج گفت : اگر خودش به ديوانگى خود اقرار كند آزادش مى كنم .
كسان زندانى به ملاقاتش رفتند و داستان را برايش گفتند ، سپس از او خواستند اقرار به ديوانگى كند ، در پاسخ گفت :
من چنين اقرارى نمى كنم ، خداوند مرا سالم آفريده و من به حضرت او دروغ نمى بندم ، وقتى جواب متين او به گوش حجاج رسيد دستور داد به احترام راستگويى آزادش كنند .
اى گرو كرده زبان را به دروغ برده بهتان ز كلام تو فروغ
اين نه شايسته هر ديدهور است كه زبانت ديگر و دل دگر است
از ره صدق و صفا دورى چند دل قيرى رخ كافورى چند
روى در قاعده احسان كن ظاهر و باطن خود يكسان كن
يك دل و يك جهت و يكرو باش وز دو رويان جهان يكسو باش
از كجى خيزد هر جا خللى است راستى ، راستى نيكو مثلى است
دل اگر صدق پسنديدت دهد بر همه خلق بلنديت دهد(1)
لقمان حكيم در تمام زواياى حيات از صفت راستى و درستى برخوردار بود ، و هرگز زبان پاكش به پليدى دروغ و ساير گناهان مخصوص به زبان آلوده نشد ، از اين جهت آن منبع حكمت ، و فروغ ايزد هم چون ميوه اى تازه و شيرين بر شاخسار درخت هستى با اتصال به ريشه راستى در مزرعه تاريخ ثابت و استوار
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) جامى .
مانده ، و اين صفت عالى جاودانگى نامش را تضمين نموده است .
اداء امانت
هرگاه بشر نتواند به تنهايى زندگى كند و به ناچار بايد به كمك افرادك ديگر جامعه اى تشكيل داده ، و بقاى نوع و تكاملش را تضمين كند ، و مدنى بالطبع و اجتماعى بالفطره بودنش مورد قبول باشد ، بايد لوازم تشكيل و پايدارى جامعه را بالاجبار بپذيرد .
بنابراين بايد ديد كه جامعه بر چه اركانى برپاست ؟ بناى جامعه به روى پايه هاى قوانين و تعهدات گذاشته شده و بدون آن نه اركان جامعه تشكيل مى شود و نه پاينده خواهد بود . انسانى كه فردا عضو جامعه است بايد مطابق با روش واقعى و اصول انسانى تربيت شود ، رهبرى خويشتن كه كار عقل است و سجاياست ، ابتدا شناسايى مقررات زندگى را ايجاب مى كند ، و سپس به اداره پيروى از اين مقررات و كسب عادات روانى و بدنى كه انسان بدان ها نيازمند است حكم مى كند .
براى رهبرى خردمندانه زندگى انسان، يك كارآموزى و در عين حال نظرى عملى ضرورى است، همان طورى كه تاريخ، و علم طبيعى، و جغرافيا و دستور زبان را تدريس مى كنند، تعليم مقررات راه و رسم زندگى و مبانى عملى آن نيز واجب است، زيرا بدون تعليم مقررات حيات و به زيستى تمام علوم ديگر به صورت ابزار مخرب و بنيان كن برخواهد آمد .
جوانانى كه امرز ناظر از هم پاشيدگى مبانى مدنيّتند محصول مدارس جديدند ، مدارسى كه از تعليم آداب حيات عارى هستند ، اغلب جوانان كم سواد ، در پاره اى از بى ادبى ها زرنگ و حيله گر و دغل و عارى از سجايا و حسن اخلاقند .
اين عيوب بزرگترين نشانه نقص در تعليم و تربيت است . خانواده كه بايد امن ترين مكان براى طفل باشد ، به طور كلى محيط رقت انگيزى شده زيرا پدر و مادر امروزى از روانشناسى كودك و دوره جوانى اطلاعى ندارند و بيش از حد لزوم ساده لوح يا عصبانى يا ضعيف و خشن هستند ، و شايد بسيارى از آنان معايبى به كودكانشان مى آموزند ، و قبل از هر چيز به مشاغل و امور و سرگرمى هاى خود مى پردازند .
فراوانند كودكانى كه در خانه و خانواده خود مناظرى از بى ادبى و مجادله و خودپسندى و مستى مى بينند ، و بسيارى اگر در خانه خود نديده اند از دوستان و محيط بيرون آموخته اند .
بدون مبالغه مى توان گفت : كه بسيارى از پدران و مادران امروزى از هر طبقه كه هستند بيش از حد به مسئله تربيت كودكان خود جاهلند ، مدارس نيز هنوز نمى توانند وظيفه واقعى خود را ايفا كنند ، زيرا آموزگاران نيز رفتارشان بهتر از پدران و مادران نيست ، كودكان نه فقط به دستور و گفتار بلكه مخصوصاً به نمونه و سرمشق احتياج دارند .
خلاصه آنكه نه مدرسه و نه خانواده امروز نمى توانند راه و رسم زندگى را به كودكان بياموزند، بدين سبب است كه در چهره طبقه جوان همچون در آينه اثر بى لياقتى مربيان منعكس شده است، تعليم و تربيت عملا براى آمادگى براى امتحانات و به تمرين ساده حافظه منحصر گشته و بدين ترتيب جز چهارپايى بر او كتابى چند نمى پرورد .
با چنين تربيت جوانان نيم توانند واقعيت را درك ، و وظيفه انسانى خود را ايفا كنند ، و اين است معناى خيانت در تربيت و در حوزه انسانيت و مسلم با اين چند سطر حقيقت حفظ امانت و اداء آن براى شما روشن شد ، در اين قسمت از زندگى و در بقيه مسائل هم به همين شكل مسئله امانت و خيانت در آن قابل تطبيق است .
خيانت غالباً در مقابل امانت استعمال مى شود، هر گاه مالى را به كسى بسپارند، يا رازى را به او بگويند، يا كسى براى تربيت در اختيار او قرار بگيرد، او مال را حفظ نكند، راز را فاش كند، اصول تربيتى را تعليم ندهد خائن، و گرنه امين است.
خيانت يا امانت دارى اختصاص به اين چند محل ندار ، هر كس به عهدى كه بسته يا به پيمانى كه دارد چه خودش آن عهد را بسته باشد ، يا طبيعت بر او قرار داده باشد وفا نكند خائن در امانت است ، زيرا عهد بسته شده امانت است ، و بايد آنرا به مقتضاى اخلاق ، يا خلقت رعايت كرد .
انسان در اين عالم آزاد و مطلق آفريده نشده كه به هيچ قيد و بندى بسته نباشد ، او از ناحيه جسم و جان مقيد به حقوقى كه براى دگران بر گردن اوست و از او بر گردن دگران است مى باشد ، مانند حق خدا ، حق پدر و مادر ، و رهبر ، خامعه و آب و خاك و خلاصه بر عهدهى هر كس عهدها است و بر ذمه هر بشرى امانت ها است كه به اين خاطر نمى تواند بطور مطلق آزاد باشد .
در صورت اداى حقوق امين ، و در مقابل خيانت به تعهدات اختيارى و طبيعى خائن است ، هر بشرى احساس مى كند كه وجود و شخصيت او هميشه نبوده ، و خود باعث بوجود آوردن خود نشده ، بلكه خالقى او را ايجاد كرده و در ميان خلق بوجود آورده ، بالطبع براى خدا كه خالق او است بر گردن خود حق و نعمت آفرينش را درك مى كند ، و خود را مديون خالق مى بيند، و چون با زحمات مخلوق پرورش يافته از طرف مخلوق نيز بر عهده خود حقوقى مى يابد، اينها حقوقى است كه به حكم فطرت و وجدان بر عهده آدمى است، و هر كس اخلاقاً خود را زير بار عهد و پيمان يا به تعبير ديگر امانت حقوقى مى بيند.
در كلّ مسئله ميان اديان و قوانين و طوايف بشرى اختلافى نيست هر فرد
انسان از هر نژاد و طايفه ، و پيرو هر دين و قانون باشد احساس حق شناسى نسبت به خالق و مخلوق مى كند .
پس هر انسانى عهده دار امانت هاى حقوقى است ، و بايد هر گونه امانت را رعايت كند و بداند كه به حكم عقل و دين و وجدان و انسانيت خيانت در امانت از گناهان بزرگ است .
امام ششم(عليه السلام)مى فرمايد : خداوند هيچ پيامبرى را نفرستاد مگر به راستگويى و اداى امانت در برابر نيكان و بدان(1) .
و نيز فرمود : سه طايفه را رعايت كنيد ، نيك باشند ، يا بد :
1 ـ پدر و مادر .
2 ـ كسى كه نزد شما امانت دارد .
3 ـ آن كس كه با او عهد و پيمان داريد .
نبى اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : خائن در امانت از ما نيست ، و هر كس جنس مورد خيانت را در حالى كه مى داند بخرد ، چنان است كه خودش خيانت كرده(2) .
حديث ديگر فرمود : هر كس در اداى امانت خيانت كند ، و آنرا به اهلش نرساند و مرگش فرا رسد بر غير دين من خواهد مرد(3) .
على(عليه السلام) به كميل فرمود : به ما اجازه داده نشده درباره احدى برخلاف امانت رفتار كنيم ، به خدا سوگند پيامبر سه مرتبه قبل از مرگش فرمود :
امانت را بر گردانيد ، چه صاحبش نيك باشد ، چه بد ، حتى جنس مورد امانت اگر نخ يا سوزن باشد(4)
امام چهارم فرمود : به خدايى كه محمد(صلى الله عليه وآله وسلم) را به حق برانگيخت اگر قاتل پدرم مرا بر شمشيرى كه پدرم با آن شهيد شد امين گرداند امانتش را به او رد
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) اصول كافى : ج 2 ،ص 85 .(2) سفينة البحار : ج 1 ، ص 433 .(3) سفينة البحار : ج 1 ، ص 433 .(4) سفينة البحار :ج 1 ،ص 41 .
مى كنم(1) .
پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : يوسف صديق آنقدر كريم بود كه پس از چند سال بدون تقصير در زندان بسر بردن ، وقتى فرستاده سلطان از او تعبير خواب خواست نگفت اول مرا آزاد كنيد بعد تعبير خواب بخواهيد ، اما وقتى خواستند او را آزاد كنند و به او رتبه اى عالى واگذار نمايند گفت :
زنان اشراف مصر را بطلبيد و از آنان بپرسيد آيا در خانه عزيز از من سوء نظرى احساس كردند و خيانتى ديدند ؟
همين كه زنان مصر مخصوصاً زليخا و عزيز بر پاكدامنى او شهادت دادند ، گفت : غرضم از اين كار اين بود كه عزيز بداند من در نهان به وى خيانت نكردم و در حق ناموس او نظرى نداشتم .
سيد جمال الدين اسدآبادى در كتاب خود علت سير تكامل جامعه را امانت مى داند ، زيرا جامعه امين حافظ اسرار و برنامه هاى ديگر است ،و به موقع در اداء امانت قيام مى كند ، در اين جا بايد به اين نكته توجه كرد كه كارگردانان امور اجتماع ، و سران ملت ، و آنان كه عهده دار امور مردمند مخصوصاً پاسداران آب و خاك كه همه از دسترنج ملت ارتزاق مى كنند بايد بدانند كه از طرف ملت امين هستند چه ملت اين معنى را بداند و چه نداند ، اينان بايد در حفظ تمام امانت ها كه مال و آبرو ، و ناموس ، و آب و خاك است بكوشند ، و سعى كنند در هيچ برنامه اى آلوده به خيانت نشوند ، و اگر كسى را به خيانت شناختند دست آلوده و پليدش را از سر ملت كوتاه كنند تا عبرت ديگران باشد ، مبارزه با خائن و خيانت باعث سربلندى ملت و دولت است ، و با برچيده شدن دست هاى خائن فرد فرد ملت به حقوق انسانى و طبيعى خود مى رسند .
هر كسى در هر شأن و مقامى از اداره امور است بايد خود را به رعايت امانت
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سفينة البحار : ج 1 ، ص41 .
و مبارزه با خائن موظف بداند ، يا يك ملت در حوزه امنيت و آسايش قرار بگيرند ، در ذيل اين مسئله بد نيست به داستانى كه در زمان محمود غزنوى اتفاق افتاد توجه كنيد و از اين داستان نكات ارزنده تربيتى استفاده كرده بكار بنديد .
شهر غزنين در تاريكى شب فرو رفته بود ، و در آرامش خاصى بسر مى برد ، مردم همه در خواب ناز و استراحت بودند ، اما در ميان آن مردم فقط يك انسان با وجدان و زنده بيدار بود كه خوابش نمى برد گاهى برمى خواست و گاهى مى نشست ، از بى خوابى ناراحت بود و دائم مى پرسيد :
چرا خوابم نمى برد ؟ شايد مظلومى مورد ستم قرار گرفته باشد و در اين ظلمت شب كسى از حالش مطلع نيست تا به دادش برسد ، بر من است كه از اين مشكل جستجو كرده و راه اصلاحش را بيابم .
محمود به يكى از افرادش دستور داد : تمام شهر را گردش كن و كاملا توجه داشته نما كه جايى فريادى به گوش مى رسد يا نه ، اگر ستمديده اى را مشاهده كرى او را به همراه خود نزد من آر .
فرستاده سلطان پس از يك گردش سطحى برگشت و به عرض محمود رساند : كه در شهر بيدارى نيافتم ، خاطر خطير ملوكانه از هر جهت آسوده باشد .
سلطان به بستر رفت و براى استراحت آماده شد ، اما گويى وجدانش نمى گذارد ، و ديدگانش از خواب مى هراسد .
دانست كه مأمورش در تجسس كوتاهى كرده و براى جستجوى كامل بايد خودش از كاخ بيرون رود .
به ناچار از كاخ خارج شد ، به آرامى قدم مى زد ، و به هر گوشه و كنارى نگاه مى انداخت و به هر صدايى دقت مى كرد .
ناگاه صداى ضعيف و مظلومانه اى از گوشه مسجدى توجهش را جلب كرد ، محمود به دنبال آن صدا وارد مسجد شد ، ديد مردى در نهايت ناراحتى
و افسردگى ناله مى كند ، و با كمال زارى بدرگاه حضرت خق شكايت مى نمايد و مى گويد :
اى خدايى كه تو را خواب نمى گيرد ، و آنى از بندگانت غافل نمى شوى بدان كه محمود بارگاهش را به روى ستمديدگان بسته و با محبوبانش در حرم سرا به عيش و عشرت است ، خداوندا ! محمود غزنوى به ناله دردمندان و به فرياد ستمديدگان توجهى نمى كند ، پيوسته در كاخ خود بسر برده و خبر از حال ضعيفان ندارد .
سلطان فرياد زد : ناله مكن ، محمود غزنوى من هستم كه براى رفع گرفتارى هايت آمده ام مطلب چيست با من در ميان بگذار .
گفت : سلطان يكى از افسران ناپاكت كه از نزديكان توست هر شب به خانه من وارد مى شود و با سوءاستفاده از قدرت تو دامن ناموس مرا به بدترين صورتى آلوده مى كند ، و با زور و جبر به حريم پاك عفت و عصمت من تجاوز مى نمايد .
محمود سخت برآشفت و متأثر شد ، آن گاه پرسيد :
آيا الآن در خانه توست ؟
گفت : شايد باشد و شايد رفته باشد ، سلطان با نراحتى و غضب به آن مرد گفت :
هرگاه به سراى تو آمد مرا خبر كن ، سپس به كاخ برگشت و به نگهبانان قصر گفت : هرگاه چنين كسى بخواهد مرا ملاقات كند از ورودش مانع نشويد ، آن شب گذشت ، شبانگاه ديگر آن افسر خائن و آن عنصر ناپاك و پست كه دولت او را امين جان و ناموس و مال مردم قرار داده بود ، و او هم روز گرفتن دانشنامه براى استقامت در كار قسم ياد كرده بود به سراغ آن خانه رفت .
مرد ضعيف و ستمديده از طرفى خود را به محمود رساند و از ورود آن
جنايتكار خبر داد ، پادشاه از جاى خود برخاست و با شمشير شرربار خود را به خانه درانداخت و افسرا متجاوز را در بستر آن زن بى دفاع ديد .
به صاحبخانه گفت : چراغ را خاموش كن ، سپس با شمشير پيش آمد و با يك ضربت مردانه آن افسر را در رختخواب كشت ، آن گاه فرمان داد كه چراغ را روشن كن ، پيش آمد و با دقت به صورت مقتول خيره شد ، بلافاصله به زمين افتاد و سجده شكر به جاى آورد ، سپس به صاحبخانه گفت غذايى در خانه دارى ؟
گفت : آرى ، ولى نان خشك و نامطبوع كه سلطان نمى تواند از آن تناول كند ، گفت : بياور ، صاحبخانه غذا حاضر كرد ، محمود با رغبتى هر چه تمام تر نان خشك را خورد ، رعيت ستمديده كه اين صفا را از محمود ديد عرض كرد :
اجازه مى فرماييد مطلبى از حضورتان سؤال كنم ؟
محمود با نهايت محبت گفت : بپرس ، عرض كرد : دستور خاموش كردن چراغ و سپس روشن كردن آن و سجده شكر و خوردن نان خشك در خانه رعيتى بينوا براى چه بود ؟
سلطان محمود كه سعى داشت دلى از آن شكسته دل بدست آورد ، و خاطره تلخ گذشته را از يادش ببرد با كمال مهر گفت : هر يك از اينها كه پرسيدى علتى دارد .
اول : هنگامى كه از جريان تجاوز يك افسر مطلع شدم ، با خود فكر كردم كه در زمان حكومت من كسى جرأت اين واقعه را ندارد مگر اين كه فرزند من باشد ، گفتم : چراغ را خاموش كن كه اگر فرزندم باشد مهر پدرى مرا از اجراى عدالت باز ندارد ، چون از انجام مقصود فارغ شدم گفتم چراغ را روشن كن تا ببينم كيست ، هنگامى كه ديدم از خاندان من نبود خدا را سجده كردم كه ساحت خانواده من از اين آلودگى ها پاك است .
دوم : من از هنگام شنيدن اين داستان اسف بار با خود پيمان بستم كه لب به خوردن نزنم تا داد تو را از آن ستمگر بگيرم ، به اين خاطر از شب گذشته تا هم اكنون غذايى به من نرسيده بود ، در شدت گرسنگى به سر مى بردم و اين نان خشكى كه خوردم از غذاى كاخ برايم لذيذتر بود .
در حوزه هدايت اسلام در مرحله اخلاق بيش از هر چيز درس امانت داده شده و مسئله آن قدر مهم است كه نبى اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)مى فرمايد :
اداء امانت جلب روزى مى كند .
اميرالمؤمنين(عليه السلام)فرمود :چه گمان مى كنيد ؟ من كه پيش از همه به رسول خدا ايمان آورده و بيشتر از همه با او صميميت و دوستى نشان داده ام خيال مى كنيد مرام مقدسش را زير پا خواهم گذاشت ، گمان مكنيد كه من از احكام قرآن سرپيچى خواهم كرد ، حاشا تا آنروز كه با پيراهن كفن در محكمه عدل الهى قدم بگذارم مديون بيعت پيامبر و قرآن مجيدم .
شمشير من هميشه بروى آنان كه دست تجاوز به ديگران آلوده مى كنند برآميخته است ، به خداى بزرگ قسم اگر حسن و حسين دلى به ناحق بيازارند تا دينارى به ستم از ديگران بربايند با همان شمشير كه بت پرستان را از مركب حيات سرنگون كرده ام جواب نوادگان پيامبر را خواهم داد .
اكنون شما ، شما اى اشراف و برزگان عرب ، شما اى سرداران سپاه اگر مى توانيد با اين روش پا بپاى من حركت كنيد بياييد ، و گرنه على را به جنايتكاران و حكام ستمگر نيازى نيست .
لقمان حكيم : هرگز امانت را به خيانت نيالود ، او در تمام جوانب زندگى چه نسبت به خود ، و چه نسبت به ديگران امين بود ، از اينرو شعله گذشت زمان او را نسوخت ، تاريخ نامش را به امانت نگاه داشته تا در هر عصرى آن گوهر بى همتا را به عنوان الگو براى زيبايى زندگى به نسل بشر همچون امانت داران امين كه
اداء امانت مى كنند عرضه كند .
عدم دخالت بيجا
بدون ترديد مى توان گفت : دخالت كردن در آنچه در تخصص انسان نيست يكى از گناهان بزرگ و در پاره اى از امور از گناهان غير قابل بخشش است .
زيان هايى كه از اين راه به پيكر زندگى رسيده قابل شماره نيست اگر انسان در تمام مسائل حيات از حدود خود تجاوز نمى كرد اين همه بدبختى نمى ديد و بلاهاى عجيب و غريب گريبانش را نمى گرفت .
در جامعه ما اين مرض مهلك و آتش سوزنده شايد حاكم بر تمام طبقات باشد ، و با اينكه برنامه در امان نبوده اند ، باز هم در امرى كه نبايد دخالت كنند صاحب نظر مى شوند .
من خود شاهد مرگ كودكى بى گناه بود كه بر اثر دخالت يك زن و عطار سر محله بر اثر طبابت نابجا جان باخت .
معمولا در مهمانى ها و مجالس دوستانه ، شركت كنندگان به خود حق مى دهند كه در هنگام پيش آمدن سخن در تمام مسائل اظهار نظر كنند .
ديده شده كه مردم عوام در مسئله مرجعيت ، تاريخ ، خانواده ، سياست هاى داخلى و خارجى ، اوضاع جهان ، امر بهداشت ، مسئله طب ، اجناس بازار ، اوضاع اجتماعى ، مسائل مذهبى ، برنامه هاى روانى و ...در همه جا و نزد همه كس اظهار نظر مى كنند .
خلاصه مى توان گفت هر فرد جامعه ما انسانى است برابر با تمام ابعاد زندگى ، در حالى كه اين نوع زيستن پليدترين جهت زيست و زندگى است .
يكى از برنامه هاى مهم و عالى اسلام دعوت از مردم است به اين كه در آنچه
در حقيقت حق آنهاست وارد نشوند ، دخالت غير متخصص در يك امر تخصصى كمال بى انصافى و نامردى است .
نمى خواهم در اين قسمت توضيح بيشتر بدهم ، تنها براى روشن شدن مسئله به ذكر دو جهت اكتفاء مى كنم :
اول : مى دانيد كه دين ضامن سعادت دنيا و آخرت است ، و به به اين نكته توجه داريد كه جامعه پاى بند به مقررات الهى بهترين جامعه و برترين ملت است ، قرآن مجيد كراراً اين موضوع را گوشزد نموده و تاريخ اسلام هم نمونه چنين جامعه اى را در صدر اول ياد مى كند ، براى اينكه بتوان جامعه را پاى بند به اصول انسانى كرد ، بايد از راه تبليغ صحيح و شناساندن اسلام واقعى قيام كرد ، در صورت تبليغ درست وشناساندن اسلام به همان معنايى كه هست جامعه به مقتضاى فطرت و عقل سالم به قوانين مذهبى گرايش پيداكرده و در نتيجه پس از مدتى كوتاه اجتماعى سالم و پرثمر خواهيم داشت .
اما اگر انسانى در حالى كه معلم و مبلغ نيست به لباس معلمى جلوه كند و در صورتى كه خود بويى از اسلام نبرده ، و براى نمونه نمى تواند ساده ترين برنامه اسلام را تجزيه و تحليل كند به معرفى دين و تبليغ اسلام برخيزد مى دانيد از اين راه چه ضربه هاى غير قابل جبرانى به اسلام و به جامعه وارد خواهد كرد ، اولين ضررى كه از اين افراد متوجه دين و قرآن است فرار جامعه به خصوص نسل جوان از اصول الهى است ، و امروز در تمام ممالك اسلام خصوصاً ايران ، جامعه گرفتار چنين بلايى است .
گروهى در لباس دين ، و برخى در لباس مداح پيغمبر و آل پيغمبر هم چون دزدان سر گردنه ، بر سر راه انسانيت و فضيلت نشسته ، و با پول خود جامعه عمرى حملات ناجوانمردانه دارند ، اين مسئله منافات با اين ندارد كه بين اينان افراد خوب باشد ، خوبى در برخورد و كردار ، و در خواندن نماز ، گرفتن روزه ،
حج رفتن ، و اطعام كردن مسئله ايست ، و قرار گرفتن بر مسند انبياء مسئله ديگر .
اين دخالت بيجاست كه جهات خوبى آنان را از نظر خدا مى اندازد و اعمال آنان را حبط مى كند ، زيرا گمراه كردن يك نفر به خاطر دخالت بيجا در امر تبليغ برابر گمراه كردن تمام انسان هاست ، چه برسد به اين كه جمعيتى را انسان در طول عمرش متوقف كرده و از راه واقعى باز دارد .
عجيب تر از كار غلط و نابجاى اينان سكوت مردم مسلمان است ، سكوت همگانى و از بالاترين مقام گرفته تا گمنام ترين مسلمان ، كه زيان قرار گرفتن افراد غير متخصص را به كرسى تبليغ مى نگرند همه و همه ساكتند ، گويى از زخم برداشتن پيكر قرآن و جامعه اسلامى لذت مى برند .
دوم : آگاهيد كه خداوند براى اكمال دينش و اتمام نعمتش بر جامعه بشرى ، پس از بازداشت پيامبر از حجة الوداع ، فرمان داد : كه پيامبر اسلام براى بعد از خود جهت سرپرستى امور مسلمين در تمام زواياى حيات على(عليه السلام) را به جانشينى معرفى كند .
على(عليه السلام) پس از پيامبر لايق ترين انسان دوره تاريخ است و هم او بود كه مى توانست پس از پيامبر نسبت به جامعه عهده دار بر تمام برنامه هاى رسول اكرم باشد .
مسئله جانشينى آن حضرت را كتب شيعه و سنى ، كه در طول 14 قرن نوشته شده ضبط كرده ، و تمام جوانب اين مسئله را با دقت كامل در نوشته هاى خود آورده اند ، ترديد در خلافت اميرالمؤمنين هم چون ترديد در قرآن و نبوت پيامبر بزرگ است از اين رو اكثر كتب اهل تسنن از قول پيامبر با سند صحيح نقل كرده اند كه منكر على و ولايت و خلافت او ، كافر است(1) .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) بحرالمناقب خطى : ص44 ـ مناقب ابن المفازلى ـ كنوز الحايق : ص 156 . ـ ينابيع المودة : ص 181 . ـ ارجح المطالب : ص 34 . ـ تمام اين مدارك با احاديثش كه كفر منكر على را ثابت مى كند . از ملحقات احقاق الحق : ج 7 ، ص 330 گرفته شده .(1) كشف الغمة : ج 2 ، ص 106 .(2) شرح ابن ابى الحديد : ج1 ، ص3 .
ولى با كمال تأسف ، پس از درگذشت پيامبر ، حسد حاسدين ، و طغيان طاغين ، و ظلم ظالمين ، و تجاوز متجاوزين ، و كينه معاندين و كيد خائنين نگذاشت آنكه متخصص در امر رهبرى بود راهبر جامعه شود ، با تشكيل سقيفه كرسى حكومت را به كسانى واگذار كردند كه از سواد خواندن و نوشتن بى بهره بودند ، و آنان بنا به قول فاطمه زهرا(عليها السلام) در خطبه مسجد جامعه را به انحراف كشيدند و و مسلمين را از اصول و قواعد اسلام دور كردند(1) ، زاويه اين انحراف در حكوت عثمان و پس از او در حكومت بنى اميه و بنى عباس كه ميوه هاى تلخ سقيفه بودند گسترده تر شد ، تا جايى كه بنا به قول رسول اكرم از اسلام جز اسمى و از قرآن جز رسمى در اكثر توده مسلمان باقى نماند .
آيا اين دخالت بيجا علاوه بر گناه كبيره بودنش از نظر حق قابل عفو و اغماض و چشم پوشى است ؟
آيا تاريخ بشريت نمونه چنين تجاوزى را به اصول انسانيت مى تواند به ياد آورد ؟ آيا مفضول را بر فاضل ترجيح دادن(2) خلاف عقل و دين و وجدان و علم و انسانيت نيست ؟
در هر صورت هر انسان باوجدانى بايد تا آخر عمر توجه داشته باشد كه از دخالت كردن در امورى كه مربوط به او نيست بپرهيزد .
لقمان حكيم : به خاطر نور حكمت و فروغ معرفت در تمام عمر از دخالت كردن در مسائلى كه مربوط به او نبود پرهيز داشت ، و اين مسئله كه نتيجه ايمان و ميوه حكمت است براى همگان از بهترين نكاتى است كه مى توانند از آن كمال بهره را برده ، خود و ديگران را در ضلالت و گمراهى نيندازند .
فروبستن ديده از حرام
در محيطى كه به وسيله علم و تكنولوژى بوجود آمده ، يعنى در دنياى سخت ماشين ها ، با آنكه مفهوم فضيلت تعمداً به وسيله مردم امروزى فراموش شده ، ولى فضيلت هم چون مفاهيم مكانيك و شيمى ضرورى باقى مانده است .
فضيلت يكى از معلومات خيلى قديمى است ، و بلاشك هنوز مى توان در اجتماع امروزى به آن برخورد ، ولى دراجتماعاتى كه زير يوغ مادّيگرى بسر مى برند وجودش اكسير است .
اجتماعاتى كه اولويت را براى اقتصاد مى شناسند به فضيلت نمى گرايند زيرا فضيلت اصولا خواهان اطاعت از قوانين زندگى است ، و هنگامى كه انسان خود را در فعاليت هايت اقتصادى محدود كرد ، كاملا از قوانين طبيعى پيروى نمى كند .
بى آنكه سخن به گزاف گفته شده باشد، فضيلت ما رابه حقيقت مى رساند و تمام فعّاليت هاى جسمى و روانى ما رابر وفق نظم ساختمانى آنهااداره مى كند و اختلالات و آشفتگى ها و ضعف اجتماعى امروزى معلول فقدان فضيلت است.
فضيلت به علت غلط رفتارى بعضى از كوته نظران اشتهار بدى يافته و آن را با سالوس و تعصب و خشونت و فضل فروشى اشتباه مى كنند .
در واقع فضيلت ، جوانمردى و زيبايى و روشنايى است ، و براى حفظ زندگى فردى و اجتماعى بكار مى رود ، بدين جهت بى فضيلت زيستن ديوانگى است .
همانطورى كه ريختن آب به جاى بنزين در يك موتور احتراقى و افزودن شن به جاى روغن ماشين عملى جنون آميز است .
از زمانى كه اخلاق لذت ، جاى اخلاق مذهبى را گرفته ، در ديده مردم متمدن فضيلت امرى ضرورى به نظر نمى رسد به طورى كه آقاى رومن به طور حتم مى انديشد كه براى ما الزامى در متقى بودن نيست ، و اختيار فضيلت منحصراً بستگى با نفع و لذت فردى خواهد داشت .
ولى امروز مى دانيم كه فضيلت امرى اجبارى است ، زيرا چيزى جز پيروى از قوانين زندگى نيست ، و به اين قوانين انسان نمى تواند پشت پا بزند ، مگر اينكه خود و نسل كشورش را در معرض تباهى و مرگ رها كند .
معاصى چنانچه مى دانيم زندگى فردى را بى مايه و آلوده مى كند ، از طرفى در خانواده و اجتماع تمام افراد به يكديگر بستگى دارند ، و آلودگى يك فرد به تمام جامعه لطمه مى زند ، همانطورى كه تعالى زندگى فردى كه از فضيلت برخوردار است به اجتماع سود مى رساند . تحمل بدى و زشتى اشتباه خطرناكى است ، هر كس آزاد نيست كه به ميل خود رفتار كند ، كسى كه مرتكب بى اعتدالى و تنبلى و افتراء و گناهان ديگر مى شود بايد يك خطاكار عمومى در نظر آيد(1) .
در ميان اعضا و جوارح انسان چشم از موقعيت خاصى برخوردار است ، اين عضو از طريق تماشاى مناظر شگفت انگيز آفرينش ، انسان را به عاليترين هدف كه آشنايى با خداست مى رساند و همين عضو است كه با تماشاى مناظر ممنوع ، خصوصاً نظربازى آدمى را غرق در شهوات نابجا كرده و انسان را وادار مى كند دل و دين بر سر اين برنامه دهد .
قسمت اعظمى از روابط آدمى را با جهان چشم تأمين مى كند ، هر گاه ديدگان انسان از وظيفه اصلى خود منحرف شود سبب سقوط در انواع گناهان مى شود ، زيرا ديده و مشاهداتش محرم آدمى است ، تربيت صحيح در سلامت انسان ، مخصوصاً در برنامه هاى اعضاء و جوارح علت تامه است تربيت مناسب مى تواند بهترين سرمايه هاى معنوى و مادى را به طرف انسان جلب كند .
ديده انسان آن گاه صحيح مى بيند و وسعت ديد پيدا مى كند كه از حرام فرو بسته گردد ، اما اگر چشم لاابالى شود و هر چه را دل بخواهد ببيند بايد به انتظار روز بدبختى نشست .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) راه و رسم زندگى ، به نحو انتخاب جملات مورد نظر .
گناه عبارت از بدى كردن است ، به بيان ديگر جهل از اينكه چگونه بايد به اقتضاى ساختمانى بدن و روانى خود رفتار كرد ، يا با علم به آنها سرپيچى كرد ، وجود گناه همانند سرطان و سل و ديوانگى تصورى واهى نيست .
هر كس كه به سن روانى 7ـ8 برسد مى تواند به وجود خوبى و بدى و مفهوم گناه و فضيلت پى ببرد ، فهم اين نكته دشوار نيست كه : گناه عبارت از پايمالى ارادى يا غير ارادى قانون هاى زندگى است ، و كيفر اين پايمالى بالاخره به انسان مى رسد .
با تكيه بر اين محاسبه تا حدودى مى توان به مفهوم خوبى و بدى عمل چشم پى برد ، البته در اينجا آيين الهى به كمك انسان برخاسته و بيش از آنچه خود آدمى درك مى كند به او كمك مى دهد ، در ذيل اين مسئله به پاره اى از قواعد اسلامى درباره چشم اشاره مى شود .
امام صادق(عليه السلام) مى فرمايد : كسى كه ناگهان ديده اش به نامحرم افتد نظرش را از او بردارد ، هنوز ديده برنداشته مگر آنكه خداوند براى او در بهشت زنى زيبا قرار خواهد داد .
و نيز فرموده(1) نظرى كه در مرتبه اول ناگهانى است گناه ندارد ادامه آن معصيت و بار سوم هلاكت است(2) .
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود : خشم حق بر زنى كه ديده اش از چهره نامحرمان پر است شديد است(3) .
امام ششم(عليه السلام) مى فرمايد : نظر به نامحرم تيرى است زهرآگين از تيرهاى شيطان و هر چه نظرهايى است كه براى صاحب خود جز حسرت و اندوه طولانى باقى نگذاشته(4) .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سفينة البحار : ج 2 ، ص 595 .(2) همان مدرك .(3) همان مدرك .(4) سفينة البحار : ج 2 ، ص 595 .
امام ششم(عليه السلام) مى فرمايد : آن كس كه خود را در پناهگاه فرو بستن ديده از حرام قرار دهد در آيينه دلش مشاهده عصمت جلال و حق خواهد كرد(1) .
عيسى بن مريم فرمود : شما را از نگاه نامحرم مى ترسانم ، زيرا نظر حرام دانه ايست كه در دل صاحبش شهوت مى رويد و خواه و ناخواه ايجاد فتنه مى كند(2) .
در اينجا جنايتى كه از يك نظر و تماشاى غير مشروع در تاريخ اتفاق افتاده بازگو مى شود تا دوستان بدانند كه منع دين از نظربازى بى مصلحت نبوده .
كاليس ماريوس فاتح رومى است ، اين مرد در تاريخ به عظمت ، و در وطن خواهى و نوع دوستى ياد مى شد ، تا نوشته اى به دست آمد كه خودش شرح حالش را نوشته و نامش را به دست خود ننگين ساخته است به اميد آن كه خداوند در عزابش تخفيف دهد .
در اين نوشته كه سال ها پس از مرگش بدست آمد ، مى گويد : آنچه من به نام مردم ستمديده و به عنوان خيرخواهى بردگان و طرفداراى از ميهن و ملت انجام داده ام ، و خون هاى بسيارى كه ريخته ام و لشكركشى هايى كه داشتم و در تاريخ ضبط است ، تمام آنها جز خيانت چيزى نبوده ، و آن بر اثر يك هوس نفسانى و مولد يك انديشه و پندار شيطانى بود نه به خاطر ملت و نه وطن و نه ستمديدگان و محرومان .
من در كودكى در قريه اى كه مى زيستم دخترى را ديدم عاشق او شدم اما او را بعد از مدتى به جواهر فروشى دادند كه به روم ببرم .
من به خاطر او به روم رفتم ، و پس از چندى نهضت بردگان بوجود آمد كه در آن شركت كردم و و عاقبت رهبر بردگان شدم ، و همين كه مصدر قدرت شدم به بهانه بچه گانه اى دستور دادم تمام جواهر فروش را از دم تيغ گذراندند ، بدبختانه
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سفينة البحار : ج 2 ، ص596 .(2) همان مدرك .
معلوم شد كه شوهر معشوقه ام در ميان آن بردگان نبوده .
دنبال اين برنامه هر چه جنايت شد كشتارهاى بى رحمانه واقع گشت ، لشگركشى ها به كشورهاى ديگر افتاق افتاد ، همه و همه به خاطر رسيدن به وصال آن زن شوهردار بود .
سالها گذشت شبى در اردو بودم ، سر و صدايى با پاخاست ، پس از تحقيق معلوم شد دو سرباز پست فاحشه اى را به سربازخانه آورده اند فرمان دادم دو جوان سرباز را فورى كشتند ، نوبت به كشتن زن بدكاره رسيد وقتى او را به حضور من آوردند معلوم شد همان معشوقه من است كه فكر و ذكر و كار و زندگى مرا سالها مصروف عشق ناپاك خود ساخته ، در حالى كه مدت ها در آغوش اراذل و افراد پست و مردم بى شخصيت به سر مى برده .
اقتصاد در شؤون زندگى
در هر صورت چشم پوشيدن از حرام آدمى را از بسيارى از ناپاكى ها و رذالت ها باز داشته و انسان را به سعادت حتمى رهنمون مى گردد .
لقمان حكيم : ديده اى بس پاك داشت ، او از راه تماشاى مناظر آفرينش به اسرار حكمت خداوندى آشنا شد ، و نيز بر قدرت و توانايى ديده بصيرت افزود ، آن چنانكه چشمه هاى حقيقت از درونش شكافت ، اگر براى تاريخ ديده اى فرض كنيم بايد بگوييم چهره پاك اين مرد براى ابد در آيينه ديده تاريخ منعكس خواهد بود .
اقتصاد در شؤون زندگى
خداوند بزرگ سفره طبيعت را با ميليون ها مواد گوناگون ، و هزاران نيروى آشكار و پنهان گسترده و بشر را در سايه فكر و نيروى كار به استفاده از منبع بيكران ثروت فرا خوانده است .
بشر هم در طول تاريخ و قرون و اعصار به تدريج از اين سفره گسترده
استفاده كرده و امرار معاش نموده و سطح زندگى خويش را بالا برده تا جايى كه امروز كيفيت زندگى مادى بشر از خوراك و پوشاك و مسكن و ساير وسايل هيچ شباهتى با گذشته ندارد .
امّا اين نكته را نبايد ناگفته گذاشت : كه در طى تاريخ حيات بشر قوانين الهى انسان را در بهره گيرى از خوان نعمت دعوت به يك روش معتدل نموده ، به اين شكل كه مواد طبيعى را به دست آورده به اندازه لازم از آن استفاده كند و ديگران را نيز به هنگام نياز در بهره بردن از آن مواد شريك كند در حقيقت نه چندان به خوردن كه از دهانش برآيد ، و نه چندان كه از ضعف جانش بدر آيد .
نه راه افراط بپيمايد ، و نه ميل به تفريط پيدا كند ، نه چندان انفاق كند كه براى او چيزى نماند ، و تنگى روزگار بر او و عيالاتش روى آورد ، و نه چنان آن مال نگهدارى كند كه راه استفاده خود و ديگران بر او بسته شود . دورى جستن از افراط و تفريط را روش معتدل گويند و كلمه اقتصاد ، و مشابهش در قرآن و روايات به همين معناست كه در فارسى از آن به ميانه روى تعبير مى شود ، اين توضيح عنوان مطلب ، اما مسئله اقتصاد به معناى درآمد و خرج و مالكيت و توليد نيز بايد مورد توجه قرار گيرد تا اين كه به تناسب كلمه اقتصاد ناتمام نماند .
اقتصاد رابطه ايست كه براى رفع احتياجات مادى و بهبود وضع زندگى بين افراد جامعه برقرار مى شود ، بنابراين علم اقتصاد جز مطالعه و نشان دادن طرقى كه بهتر بتواند سعادت و رفاه مادى افراد را تأمين كند موضوع ديگرى نخواهد بود .
ولى زمان كه رشته اين رابطه به دست افراد بى تربيت بيفتد بلاهاى ناگفتنى به سر انسان مى آيد ، آزادى و خوشگذرانى هاى جنون آميز مشت معدودى ثروتمند در شرق و غرب كه بر اساس عقيده افراطى اصالة الفردى استوار است ، يكى از عوامل مهم توسعه فحشا و بى بند و بارى است .
آرى ، اقتصاد در جهت صحيحش مانع از هر نوع آلودگى و گناه در تمام شؤون زندگى است ولى سرمايه داران هيچ وقت نمى خواستند اين برنامه بر مبناى اصوليش اجرا شود .
اين آزادى غير منطقى از پول و ثروت به عناصر سوء استفاده چى و هزاران مال پرست شهوت ران شرقى و غربى كه معروفيت جهانى دارند اجازه داده كه محيط اجتماع را درست به صورت يك صحنه مسابقه در آورند و آخرين توانايى جنسى و حيوانى خود را در اين صحنه آزمايش كنند . فعاليت اين ميليونرها براى خوش گذرانى از نظر قوانين مملكتى محدود به هيچ حدى نيست .
آنها آزادند براى تأمين هر نوع عياشى و سرگرمى از هر وسيله اى كه بخواهند استفاده كنند ، و هر نوع محفلى و مجلسى كه بخواهند تشكيل دهند و هر مقدار كه بخواهند خرج كنند ، و بالاخره هيچ اصل و مفهومى قدرت ندارد در برابر تمايلات و غرايز ديوانه اين ميليونرهاى اشرافى مقاومت كند .
در سايه اين چنين آزادى نا مقدس ميليونرهاى شهوت ران ، به قدرت پول هاى تمام نشدنى خود هر گونه فحشاء و عمل منافى عفت را براى لذت هاى خود ترويج مى كنند و رونق عجيبى به بازار فحشاء و منكرات و هرج و مرج جنسى مى بخشند ، و مسلم اين ولخرجى ها در راه كوبيدن فضيلت انسانيت است .
مقررات الهى در تمام ادوار مانع اين برنامه هاى غلط بود ، اسلام آيين پاك آسمانى در تمام برنامه هاى مادى به آن معنايى كه قبلا گفته شد آدمى را به رعايت اعتدال و اقتصاد دعوت مى كند و حتى در راه مشروع هم اجازه ولخرجى و غير قانونى نمى دهد .
پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) به عيادت سعد بن ابى وقاص رفت ، سعد با آنكه جوان بود
به خاطر آن مرض احتمال خطر مى داد ، به رسول اكرم عرض كرد : مرضم شديد است ، احتمال مرگ مى دهم مقدارى ثروت دارم با تنها فرزندى كه دختر است مى خواهم دو قسمت مال خويش راپيش از مرگ در راه خدا صدقه بدهم فرمود : هرگز ، عرض كرد نصف آن را ، فرمود : اجازه نمى دهم ، عرض كرد : ثلث مالم را چطور ؟ فرمود : گرچه زياد است اما مانعى ندارد ، اى سعد ! اگر پس از تو وارثت غنى و بى نياز باشد بهتر از آنست كه تو مالت را در راه خدا داده باشى و او چيزى نداشته باشد .
در هر صورت اسلام هيچ شأنى از شؤون اقتصاد را مسكوت نگذاشته تا مسلمين بتوانند از طريق آن به تمام برنامه هاى مورد نياز دست يابند .
آن روزى كه ملت اسلام استقلال اقتصادى داشت ، و در عين اينكه مسير رهبرى عوض شده بود و به پاره اى برنامه هاى اقتصادى عمل مى شد وضع كشور اسلام و ملت قرآن مطلوب بود ، چنانچه اضافه در آمد بيت المال پس از صرف در تعمير ويرانى ها و ساختن مساجد و پلها و حمامها و تعمير راههاى كشور و رسيدگى به ناتوانان و بررسى حال دردمندان و ساختن درمانگاه ها براى معالجه بيماران ، بالغ بر ده ميليون دينار بود كه براى اين رقم بزرگ محل خرج نداشتند .
اميرالمؤمنين(عليه السلام)هنگام وفات در ضمن وصيت به امام مجتبى(عليه السلام)مى فرمايد :
پسرم ! در معاش و در معاد ميانه رو باش ، بر عهده توست كه هميشه آنچه را طاقت دارى در اين امور انتخاب نمايى .
آرى ، مقصود به مراد رسيدن است ، نه در سايه افراط و تفريط سرمايه مادى و معنوى از دست دادن .
آنجا كه انحطاط مادى و معنوى وجود داشته باشد ، اميد سودى نيست و مردم از شرور در امان نيستند .
انسان دست و پا بسته و محرومى كه به خاطر افراط و تفريط ، فشار روزگار استخوانش را در هم كوفته آخر چه بهره اى دارد و چه چيزى به حال او مفيد است ، اين چنين فرد يا اين چنين جامعه حتى براى اسلام هم مضر است ، از چنين شخصى يا جامعه اى نه تنها اسلام بهره نمى گيرد بلكه لطمه و زيان بسيارى هم مى بيند چه ظرف آلوده پاكيزه ترين غذاها را آلوده و بى مقدار مى كند .
ملت هاى منهاى عدالت باعث خوارى اديانى هستند كه بدان ها انتساب دارند ، پيروان چنين اديانى كه در زندگى به پستى گراييده ، نه از دين و نه از ميراث هاى گرانبهاى خويشتن نفع مى برند ، آنان چون جاهلانى هستند كه خود را در ميان كتابخانه اى مملو از كتب علمى يافته و هرگز ياراى سود جستن از آن ندارند .
از اين بدتر بسيار شده كه پيروان نادان ، جهل خود را بر عالى ترين حقايق تحميل كرده آنگاه بجاى اينكه آن ححقيقت را بزرگ جلوه دهند به نازل ترين جاهايش درمى اندازند .
از اينرو بايد براى حل اين معما كه ممالك اسلامى سخت بدان گرفتارند به اين حقيقت تكيه كنيم : كه ملت هاى اسلامى پيش از آنكه تكيه به اسلام كنند و انتظار كسب عظمت از آن داشته باشند لازم است كه كوشش هاى خود را در راه برتر گرداندن سطح مادى و معنوى معطوف دارند ، يعنى انسان مايل به تربيت واقعى شوند و درك و عقل خود را براى رسيدن به اهداف عالى بكار اندازند .
آن گاه چون انسانى اين چنين داراى درك و فهم بوجود آمده و توانست وظايف خود را دريابد به او مى گوييم : خدا و خويشتن را يارى كن ، اگر به راستى طالب زندگى باارزش در دنيا و آخرتى .
چون پرده اوهام از جلو مغز ملت بركنار رود ، مى توانند حقايق عالى اسلام را ببينند ، و ديگر به صرف تقليد كوركورانه درباره اسلام قضاوت نكنند .
اينان به خاطر جهل خود و مستى از غرب زدگى اسلام را فاقد سيستم هاى مورد نياز مى دانندو مى گويند : اسلام از ارائه سيستم سياسى و اقتصادى و...مودر نياز جامعه بشرى ناتوان است ، در حالى كه گفته آنان با حقيقت تطابق ندارد ، اينان اگر از بند جهل و عصبيّت آزاد شودند و مطالعه در مكتب اسلام كنند خواهند يافت كه آيين الهى در هيچ برنامه اى انسان را از ياد نبرده ، علاوه مقرراتش در تمام شؤون حيات و نيازمندى هاى انسان برترين مقررات و قوانين است .
اسلام در مسئله درآمد و خرج و محبت به مال مسائلى بس عجيب دارد ، اسلام در قسمت اقتصاد به دو مفهومش ميانه روى و بدست آوردن سرمايه آن چنان بحث كرده كه هر خردمندى در برابر دريافت برنامه هايش تسليم است .
كتب اقتصادى آن قدر زياد است كه دسترسى به آن و شمردن تعداد آنها ميسر نيست ، اگر به كتاب الذريعة دانشمند خبير آقاى آشيخ آقا بزرگ تهرانى مراجعه كنيد و مؤلفات اقتصادى اسلام را در آن بنگريد دچار حيرت مى شويد ، و امروز هم با پديد آمدن مكتب هاى مختلف اقتصادى دانشمندان اسلامى از بازشناساندن مكتب اقتصادى اسلام و اثبات برترى آن بر تمام مكتب هاى باز نايستاده اند ، كتاب پرارزش اقتصادنا نوشته عالم بزرگ آيت اللّه سيد محمد باقر صدر و ترجمه آن ( اقتصاد ما ) كه از بهترين نمونه كتب اقتصادى اسلامى در عصر حاضر مى باشد ، بر مدعاى ما بهترين شاهد و دليل است .
بشر مدنى الطبع است و در زندگى اجتماعى قهراً از نظر امور مالى در برخوردهايش منازعه و مناقشه رخ خواهد داد ، مكتب اسلام با جامعيت و دورانديشى خود تمام نكات حساس اين قسمت را مورد توجه قرار داده و اساس حيات مادى را روى مقررات بى نظيرى در برنامه اقتصادى برده ، و بنيه مادى كشور و جامعه اسلامى را بر اصول متقن غيرقابل تزلزلى استوار فرموده تا
فقر و مسكنت ، منازعه و مناقشه و موجبات تفرقه فراهم نيايد .
قوانينى كهخ اسلام براى اقتصاد وضع نموده هنوز علماى بزرگ اقتصاد نتوانسته اند خللى در آن پيدا كنند ، يا بهتر از آن را بياورند ، ميليون ها دكتر اقتصاد از دانشگاه ها به دايره اجتماع آمده اينان در صورت آگاهى از قواعد اقتصادى اسلام نمى توانند انكار كنند كه مواد قانون اقتصاد اسلام محكمترين مبانى حيات مادى است و بهترين دليل نقص اقتصاد امروز تقويت طبقه سرمايه دار ، و فقر كارگر است كه دنيا را به دو منطقه فقر و ثروت تقسيم كرده گروهى از سيرى و طايفه اى از گرسنگى در مرز هلاكتند .
علاوه دو مكتب اقتصادى امپرياليسم و كمونيسم جهان را زير نفوذ خود آورده و براى اثبات عقايد خود و تأمين منافع استعمارى منشأ بروز جنگ هاى بزرگى شده اند .
پيامبر اسلام در سايه قوانين دينش حافظ منافع و مصالح فرد و اجتماع بود ، نه به صورتى كه كمونيسم مى گويد ، و نه به چهره اى كه كاپيتاليسم ادعا مى كند بلكه آنچه خدا اراده داشت آ ن را پشتيبان مردم قرار مى داد ، او علاوه بر اينكه مردم را نسبت به درآمد و اندوختن تشويق مى كرد ، در امر اصلاح همه برنامه هايشان نيز اهتمام مىورزيد ، همواره دلسوزى مى كرد براى آنكه به هيچ فردى ضرر نرسد .
اوضاعشان را از نزديك بررسى مى فرمود و آنان را هميشه براى اجراى عدالت تشويق مى كرد و نويد مى داد . دستوراتش يك سلسله سخنان كوتاه و مفيد بود كه همه مى فهميدند چه اينكه در شأن كار و فعاليت همگان اداء مى شد .
روزى به بازار رفت مردم در حال تجارت و معامله بودند ، پس از آن كه لختى به گفت و شنودهايشان توجه نمود و كالايشان را بازديد كرد ، گفت : شما اى بازرگانان ! تجار در آن حال همه گردن كشيدند و چشم هايشان را به نشان اجابت
و پاسخ به گفتار آن حضرت دوختند ، همه مشتاقانه مى نگريستند كه پيغمبر چه خواهد فرمود .
حضرت فرمودند : بازرگانان همگى در حالى كه مارك گناه بر پيشانيشان خورده روز قيامت محشور مى شوند ، مگر آنان كه پرهيزكار و نيكوكار و راستگو باشند .
پرهيزكار يعنى كسى كه از خشم خدا پروا كند و به كسى ستم نكند ، نيكوكار يعنى به تعهدات خود پاى بند باشد ، صادق و راستگو يعين كسى كه از كذب و دروغگويى و فريب دادن مردم احتراز كند .
نبى بزرگ (صلى الله عليه وآله وسلم)اين چنين مالداران اجتماع را نصيحت فرمود ، چه آنان به لحاظ كارشان مقام ارجمندى نزد حق دارند ، زيرا زندگى خود و خانواده يشان را به طريق آبرومندى اداره مى كنند و نيازمندان جامعه را هيچگاه بدون پاسخ نمى گذارند .
اساساً قرآن مجيد از نظر اهميتى كه براى كسب مال و تجارت قائل شده آن را به عنوان طلب فضل خدا ياد كرده و به دنبال امر به نماز بدان دستور داده و هم رديف توجه به خداوند مقررش فرموده است .
پيشهوران در صورت اجراى تمام دستورات مربوط به درآمد و خرج به نوبه خود عضوى مؤثر و مهم از اعضاى پيكر اجتماعند ، آنان در نوعى همكارى كه بايد در زندگى مردمان وجود داشته باشد شركت جسته و بايد به نداى حق توجه كنند كه فرموده :
بر اساس نيكوكارى و پرهيزكارى همكارى نماييد(1) .
بازرگانان اگر دست در و دهنى پاك داشته باشند و راستگو و درستكردار باشند در پيشگاه خدا پاداش بزرگى خواهند داشت ، حديث مى گويد : بازرگانان
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) المائده : آيه ى 2 .
راستگو روز رستاخيز به همراه شهيدان و صديقان محشور مى شوند با اين همه تشويق و ترغيبى كه اسلام نسبت به مسأله تجارت دارد ، و با اين همه فضل و اجرى كه براى درستكاران قرار داده شده متأسفانه گروهى از مردم كه حس سودجويى شديد دارند و بر جمع آورى مال دنيا حريص اند به راههايى گام برمى دارند كه خود را نزد خدا خوار و بى مقدار كرده و در ديد مردم به صورت حيواناتى درنده ، حيواناتى كه از هيچ مردارى روى گردان نيستند جلوه مى دهند .
مردمى كه تنها همتشان به جمع مال است و در اين برنامه برايشان فرقى نمى كند كه از كدام راه بدست مى آيد ، افرادى كه به سبب غش در معامله براى پول بيشتر بدست آوردن عيوب كالا را از نظر مشترى پنهان مى كنند ، بازرگانانى كه به نيازمندان جواب مثبت نمى دهند ، همه و همه گناهكار و بدكار محسوب مى شوند .
نبى اسلام روزى از كنار مغازه اى گذشت نظرش به كالايى افتاد كه ظاهرش خيره كننده بود ، پيش رفتند و دست به درون كالا فرو بردند و احساس رطوبت كردند ، از صاحب متاع پرسيدند :
پاسخ داد : كمى باران بر آن باريده .
حضرت فرمودند : پس چرا قسمت هاى مرطوبش را هم در معرض نگذاشتى تا همه بدانند هر كس تقلب كند از ما نيست .
گاهى بازرگانان بر اثر خدعه در نرخ بندى كالاهايى كه مردم از نرخ حقيقى آن آگاه نيستند به گناه و فسق ره مى سپرند ، و گاهى هم چند كالاى مشابه را با هم مخلوط كرده ، مثلا گندم را با جو و شير را با آب مى فروشند ، يا گاهى شكم حيوانات را پر از آب كرده تا به هنگام توزين سنگين تر از وزن طبيعى نشان داده شود ، اينگونه كارهاى خيانت آميز كه از خدابى خبران سر مى زند همه چپاولگرى در اموال مردم و سرقت مخفيانه در لباس تجارت و معامله است ، در حالى كه
تجارت بر اساس امانت و خيرخواهى استوار مى باشد ، و همه در زندگى به آن محتاجند ، اينگونه خيانت ها كه در تجارت اعمال مى شود دزدى است و سزاوار است مرتكبين آن به كيفر دزدى محكوم شوند .
گاهى هم سوداگران به طمع سودى بيشتر به احتكار مواد ضرورى مردم دست مى زنند و در مسئله مواد غذايى و غيره مشكلاتى ايجاد مى كنند ، اينان از خدا روى برتافته و خدا هم از آنان بى زار است .
گاهى با قسم خوردن آن هم به دروغ كالايى را به خورد مردم مى دهند و از اين راه نيز دست به خيانت آلوده مى كنند ، اينان علاوه بر اين كه به جامعه خيانت مى كنند وجودشان ننگ اسلام و مسلمين است ، اينگونه افراد به دنيا و متاع ناچيزش و كالاى از دست رفتنيش مغرور شده خود و جامعه رابه هلاكت مادى و معنوى مى كشانند .
امام على(عليه السلام) در يكى از خطبه هاى نهج البلاغه در اطراف اين گونه دنياى مغرور كننده و بنيان كن چنين داد سخن مى دهد :
دنيا دلبرى فريبنده و پرشيوه است كه عزمى آهنين و قبلى كوه آسا بايد تا در مقابل عشوه هاى مهرانگيزش مقاومت كرده ، آشفته زرق و برق و جلوه هاى دلبريش نگردد ، توانگران بايد آنچنان به قوت اخلاق و نيروى تقوا آراسته باشند كه نوشانوش نعمت زمام خرد را از دستشان نربوده ، مستى مال هوش آنها را پست و ناچيز نكند .
بترسيد كه دست نعمت بخش ، ديده اى بيدار و دقيق دارد كه به كوچكترين حساب داده هاى خود خواهد رسيد و از ذره كاهى به روز بازپرسى صرف نظر نخواهد كرد .
به هوش باشيد شيرينى دنيا در آنوقت به خوبى احساس مى شود كه كام تلخ نوشان شيرين گردد و نواى بينوايان آماده گردد .
هنگامى كه گرسنگان زياد شوند و تهيدستان در قسمت اعظم قرار گيرند عفريت فتنه دورادور به جانب ثروتمندان پيش آيد و چنگال و دندان به آن سيه روزگران بى خبر بنماياند .
آشوب و هنگام نخست مانند كودكى نوزاد و ضعيف و بى مقدار است ، ولى كم كم به گذشت روزگار قوى و نيرومند گردد ، ميمنه و ميسره تشكيل دهد و براى خيره سران مدهوش كمين گاه هاى مهيب گذارده و چاه هاى عميق و ژرف باز كند .
در اين هنگام اجتماع بلرزد و هيئت توده مانند گاهواره تكان خورد زيرا كه اكثريت آن عليه توانگران بى رحم به نهضت پردازد و با وضعى ديوانه صفت از جاى بجنبد .
اى آنان كه حق بينوايان بر ديد و مال بيوه زنان بربوديد ! از اشك چشم درهم اندوختيد و از خون دل سكه دينار زديد ، بترسيد از آن روزى كه در ديدگان اشك بخشكد و در سينه ها خون نماند .
اينجاست كه صاحبان اشك و خون به دنبال كالاى خويش به جستجو افتند و سود خود را تا آخرين پيگرد اين سودا مطالبه كنند .
شما اى مالداران و ثروتمندان سست عنصر كه هراس خيانت هم چون كابوس هولناك پيوسته در مقابلتان قيافه زشت خود را نشان مى دهد و يك دم راحتتان نمى گذارد ، و از انقلاب و نهضت مستمندان ستمديده در اولين مرحله از پاى درمى آييد و به زندگى پر خيانت و آلوده خويش پايان مى دهيد ، مسلماً مردم آن روز آرام نخواهند بود و شيرازه اجتماع با اين همه آشوب و انقلاب سالم نخواهد ماند .
ضمناً خون بى گناهان نيز به خون تبهكاران آميخته خواهد شد وفساد در همه چيز به جاى اصلاح در جامعه خواهدنشست واين مصيبت بزرگ كه قتل نفس و
هتك حرمت اجتماع است تنها به گردن آن طايفه است كه دزدى كردند ومال اندوختند و حق بينوايان را به زير پاى نهادند پس تادير نشده به كار مردم برخيزيد ولختى سود خود را فداى سوداى دگران سازيد،كانون فتنه نشويد، و افعى انقلاب پرورش مدهيد كه هم در نخستين جنبش دندان زهرآگين خود را در پيكر شما فرو برد و دمار از روزگارتان برآورد.كوشش كنيد كه به روز رستاخيز مظلومانه از خاك برخيزيد،نه مانند آن كسانى كه دامن كفنشان به خون دل يتيمان و خوناب ديده مسكينان آغشته و رنگين باشد،اين قدر در جمع مال حرص نزنيد و در پايمال كردن حقوق مردم افراط ننماييد مگذاريدكه لقمه مسموم حرام از گلوى شمافرو رود چون خداوندنام آن لقمه راآتش گذاشته است .
در هر صورت اين گوشه اى از خواسته هاى مشروع اسلام از مردم است و اين مردم هستند كه بايد با كمال رغبت اسلام را پذيرفته و دستوراتش را به كار بندند تا خير دنيا و آخرت را به دست آورند .
اسلام و مالكيت
اسلام در برنامه مالى مصالح فرد و اجتماع را رعايت نموده و در مقامى مى ايستد كه به حال هيچ يك از فرد و اجتماع زيانى نرسد و در تحقق دادن اين برنامه از همان روش اساسى خود يعنى قانون و نداى درونى متابعت نموده است .
به وسيله وضع قانون به هدف هاى علمى كه ضامن ايجاد يك اجتماع شايسته و قابل ترقى و رشد است مى رسد ، و با نداى باطن بشر را به طرف تفوق بر مشكلات حياتى و دست يابى به يك زندگى عالى تر كه در دسترس هر كس نيست مى راند ، و راه ترقى و تكامل را هميشه باز مى گذارد .
اسلام در باب اموال حق مالكيت فردى را با وسايل مشروعه ثابت و مسلم
دانسته و حفظ اين حق را از دزدى و غارت بردن و هر گونه اختلاسى تضمين نموده و حدودى وضع كرده كه جلو تعدى و تجاوز گرفته شود و به علاوه برنامه هايى را به عنوان قانون بيان داشته كه مردم را از دخالت در غير حق خود اسلام و مالكيت
ممنوع كرده است .
از طرفى هرگونه حق و تصرف را براى صاحب مال از فروش ، اجاره ، رهن ، بخشش ، و وصيت و ساير تصرفات حلال و برنامه هاى غير مخالف با قوانين دين را اجازه داده است .
اين اسلام است كه قانون مالكيت فردى را تشريع كرده و برايش حدود و قيودى وضع نموده كه صاحبش را به طور غير اختيارى به طرف بكار انداختن مال و انفاق و دست دادن آن نزديك مى سازد و البته مصالح اجتماع و همچنين مصالح خود فرد هم در حدود هدف هاى انسانى كه اسلام حيات را بر آنها بپا داشته ، پشت سر همه اينها محفوظ مى باشد .
اولين قانونى كه اسلام به موازات حق مالكيت فردى مقرر مى دارد اين است كه فرد در اين مال پيش از هر چيز به وكيلى شبيه است كه از طرف اجتماع معين شده و تملك اين مال به وسيله او بيشتر به يك وظيفه مى ماند تا تملك و صاحب مال شدن و در واقع ثروت و مال به حسب عموميت خود حق اجتماع است و اجتماع در اين مال از طرف خداوندى كه جز او مالكى نيست جانشين مى باشد ، در قرآن مجيد مى فرمايد :
ايمان به خدا و پيامبرش آوريد و آنچه خدا شما را در آن جانشين قرار داده انفاق نماييد .(1)
اگر مالكيت فردى مطابق با اصول و واقعيت زندگى وضع نمى شد ، البته حرج و مرج عجيبى در برنامه مالى پديد مى آمد كه اجتماع در آن وقت جز از اضطرار
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سوره حديد : آيه ى 7 .
و بدبختى و فساد چاره اى نداشت .
اسلام درباره مسئله توليد مال نيز همان نظريه مالكيت مال را عمال نموده و به صاحب مال آزادى مطلق كه هر طور بخواهد در مالش تصرف كند نداده ، زيرا پشت سر مصالح فرد مصالح اجتماع است كه با آن معامله مى كند و خلاصه نظريه اسلام درباره مال و مالكيت جز يك نظريه اجتماعى صحيح نيست .
البته هر فردى در ازدياد مال خود آزاد است اما در حدود قانون يعنى مى تواند زراعت كند ، مواد اوليه را به صورت مصنوعات درآورد و مى تواند تجارت نمايد ولى هرگز حق ندارد در كار خود غش و حيله راه دهد يا ضروريات زندگى مردم را احتكار نمايد ، يا اموال خود به ربا دهد و يا بخاطر سود بيشتر در مزد كارگزاران ستم كند ، همه اين برنامه ها از نظر اسلام حرام است و به كننده اش وعده عذاب داده شده .
قوانين پاك اسلام عادتاً سرمايه ها را به حدى كه فرق زياد بين طبقات بيندازد انبار نمى كند و اين ثروت هاى كلان و هنگفتى كه امرزه مشاهده مى شود محصول يكى از خلافكارى هايى است كه اسلام منع كرده است .
اسلام در ثروت ثروتمندان حقوقى براى ضعفاء و مستمندان و از كار افتاده هاقرار داده كه يكسره نعمت هاى حق در دسترس يك طبقه خاص نباشد حتى به هنگام سختى زوزگار و قحطى حاكم مشرع مى تواند سرمايه داران را وادار كند اجناس خوراكى را به قيمت مناسب در دسترس مردم قرار دهند و اگر سرپيچى كردند خود حاكم حق دارد انبارهاى ايشان را باز كرده و اجناس را بفروشد و پولش رابه صاحب مال برگرداند .
اين نكته نبايد از نظر دور بماند كه : كه سرمايه دارى به اين صورت كه امروز در شرق و غرب متداول است در اسلام نبوده ، پيدايش اين برنامه بعد از اختراع ماشين بوده و هنگامى اين شكل از سرمايه دارى قدم به دنياى اسلام گذاشت كه
مردم مسلمان آزادى و اختيارخود را از كف داده بودند و در چنگال استعمال قرار داشته و در گرداب بى خبرى از اسلام مى زيستند .
در چنين موقعيتى سرمايه دارى با اتكاء به قدرت استعمار وارد ممالك اسلامى شد و مردم مسلمان را آلوده كرد اينجا بود كه ارزيابان با مشاهده احوال مسلمين و در حال بى خبرى از مقررات حق چنين پنداشتند كه اسلام اين نظام منحوس و غلط را با همه خيز و شرش يكجا و دربست قبول دارد و در قوانين اسلام هيچ اصلى نيست كه معارض و مخالف آن باشد .
دليل اين مدعيان اين است كه اسلام مالكيت فردى را مباح ساخته و چون سرمايه دارى همان مالكيت فردى است كه به حكم تطور اقتصادى به ين صورت درآمده پس بنابراين اسلام سرمايه دارى را تقرير و تنفيذ كرده است ، زيرا پذيرفتن اصل مستلزم تسليم شدن در برابر فرع است براى ابطال اين شبهه و رد اين عقيده يادآورى يكى از نكات برجسته اسلام كه جزء الفباى اقتصادى است كافى است ، آن نكته اين است كه ممكن نيست سرمايه دارى بدون استفاده از دو عامل :ربا و احتكار بوجود آيد و به اين وسعت و نفوذ امروزه خود برسد .
و جاى ترديد نيست كه اسلام هم ربا و احتكار را متجاوز از هزار و چهارصد سال قبل از پيدايش سيستم سرمايه دارى حرام كرده است .
اصل اساسى و قانونى كه از طرف اسلام قبل از كليه دول سرمايه دارى تشريع شده اين است :
كه اسلام كارگر را در منفعت شريك سرمايه قرار داده و بعضى از فقهاء نصف منفعت را با رعايت اصولى ك در فقه بيان شده به كارگر تخصيص داده اند .
موضوعى كه پيش از هر چيز قابل توجه است پافشارى عجيبى است كه اسلام درباره اجراى عدالت در اين باب معمول داشته و مهم تر از همه اينكه اين پافشارى صرفاً از بشر دوستى و رأفت اسلام درباره كرگران مايه گرفته و هيچ
گونه عامل اقتصادى در اين كار دخالت نداشته است زيرا در زمان قانونگذارى هنوز چنين ضرورتى بوجود نيامده بود و مبارزه طبقاتى كه بعضى از طرفداران مذاهب اقتصادى آن را تنها عامل فعال در تطور و تحول روابط كارگر و كارفرما مى دانند ، هنوز معنى نداشته است ، و صناعت در آغاز كار و قبل از اختراع ماشين برنامه ساده اى بود كه به وسيله دست جريان داشته و عده اى معدود از كارگران در كارگاه هاى بسيار ساده به آن اشتغال داشته اند ، و بنابراين همين تشريع كه به آن اشاره شد كافى بوده كه روابط كارفرما و كارگر را بر اساس عدل و عدالت بى سابقه و بى نظيرى برقرار كند .
البته سرمايه دارى به صورت معمول در دنياى فعلى تزاحم و تضاد ايجاد كرده و آن نيست مگر به خاطر غلط بودن مقررات اقتصادى .
حملات ناجوانمردانه عده اى از سران مكتب هاى اقتصادى به مذهب و آيين يا مولودى بى خبرى آنان از اسلام است و يا نقشه اى براى جدا كردن مؤمنين از اللّه و شؤون اللّه بوده .
ماركس گفته : دين افيون فقرا و تهيدستان است و اين عقيده سنگ زاويه فلسفه ماركس به شمار مى رود ، ماركسيسم تمام ديانت ها و معابد و مقررات مذهبى را وسيله زنده كردن مرام (بورژوازى) مى داند كه هدف آن تخدير كردن و بيچاره نمودن طبقه كارگر و زحمت كش مى باشد .
لنين گفته : هر چه بيشتر از قيد دين آزاد شويم به حقيقت سوسياليستى آشناتر مى گرديم ، از اين دو لازم است عقل خود را از خرافات آزاد كنيم .
ماركس گفته : دين ناله مردم رنجيده و ستم كشيده است ، اين روح محيطى است كه از هر گونه فكرى خالى است و فكر محيطى است كه در آن فكرى پرورش نمى يابد ، دين افيون ملت هاست ، بنابراين انتقاد از دين نخستين قدمى است كه براى انتقاد از محيط دينى برداشته مى شود ، دين هر كجا سايه بگستراند
آنجا محيط اشك و آه خواهد بود .
شايد ماركس متون اسلامى را نديده و قضاوت كرده ، البته قضاوت او و لنين درباره مذهب يهوديت و مسيحيت تحريف شده صحيح است اما درباره اسلام نه ، آنان شايد نمى دانستند يا مى دانستند و تجاهل كردند كه دين صحيح نيرومندترين قدرتى است كه از طبقه محروم و زحمتكش پشتيبانى مى كند ، و مردم را از چنگال ستمكاران خودسر و ديكتاتورى هاى سركش نجات مى بخشد .
دين در كمين فرعون سركش و ستم پيشه عصر خودش بود و بنى اسرائيل ضعيف را از چنگال وى نجات بخشيد و هم چنين در كمين يهوديان بى عاطفه بود كه اهداف مقدسه دين واقعى را آلوده ساخته بودند .
عبوديت و بندگى
نداى مقدس دين بود كه از قالب مسيح و پيروانش محسم گرديد و به مبارزه با سركشان و طاغيان زمان برخاست .
دين بود ك هخدر كمين جباران و ستمكاران قريش قرار گرفت ، قريشى كه با سرنوشت توده و شخصيت او بازى مى كرد .
خلاصه : دين واقعى است كه هميشه به ملت ها روح عزت و شرافت مى بخشد ، بهترين گواه اين مسئله انقلاب ها و نهضت هايى است كه در طول تاريخ گذاشته و معاصر با كمك عقايد دينى بر عليه ستمكاران و جباران صورت گرفته .
اسلام كه آخرين دين آسمانى است ذاتاً عليه هر گونه ظلم و هر گونه بيداردگرى و استبداد و ديكتاتورى مبارزه مى كند و در مسئله تفكر و انديشه هم در قرآن آيات زيادى دارد كه نزديك به هزار آيه مى شود و در كتب اصيل روايى هم مقرراتى دارد كه با پيروى از آن محيط فكرى سالم و صحيحى بوجود مى آيد ، پس قضاوت هاى ماركس و لنين و پيروانشان در هيچ زاويه اى شامل اسلام نمى شود .
لقمان حكيم : در مسئله اقتصاد به معناى ميانه روى شخصيتى كم نظير و فوق العاده بود ، در برنامه اقتصاد به معناى درآمد و خرج منبعى پر از خير براى خود و ديگران بود ، او به حق معلم هر دو جهت مسئله بود و مى توان از تابلوى حيات او در بزرگداشت مسائل زندگى به خصوص اقتصاد پيروى كرد .
عبوديت و بندگى
در ميان مقاماتى كه براى بشر برشمرده اند هيچ مقامى ارزنده تر و بالاتر از مقام بندگى نسبت به حق نيست .
قرآن مجيد براى اينكه انبياء و ممتازان از خلق را در بهترين چهره معرفى كند از ايشان تحت عنوان عبد و عباد ياد كرده است .(1)
قرآن مجيد سعادت دنيا و آخرت و عاقبت نيك و بهشت را از براى بندگان واقعى مى داند و بندگى حق را مبدأ تمام نيكى ها و مأمن از شرور معرفى مى نمايد .(2)
حقيقت بندگى عبارت است از شناخت خدا و اجراى تمام دستوراتى كه براى راهنمايى انسان به سوى سعادت به وسيله ى انبياء به انسان ارائه كرده .
بندگى يعنى : آزاد زيستن از بند شهوات ، مخالف با هواى نفس ، گريز از آنچه به سود انسان نيست .
بندگى به معناى ظهور دادن واقعيت توحيد است در شؤون زندگى و زيستن به آن صورتى كه عالم قانون از آدمى خواسته .
عبوديت يعنى مبازره با بت هاى درون و برون ، و جلوگيرى از مفاسد و مبارزه عليه طاغوت به هر شكلى كه جلوه دارد .
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سوره ى صافات : آيه ى 171 .(2) سوره ى مريم : آيه ى 63 .
آنان كه به واجبات دينى قيام مى كنند و از آنچه نهى شده مى گريزند و از اجراى برنامه هاى عالى انسانى و كمك به آنكه و به آنچه بايد كمك دهند سستى به خود راه نمى دهند ، به مرز بندگى نزديك شده و با آدامه اين راه خد را به كمال اين واقعيت مى رسانند .
لقمان حكيم : به تمام شؤون بندگى آراسته بود ، آن حضرت لحظه اى از اجراى دستورات حق سستى نداشت ، و از آنچه خداوندش نهى كرده بود گريزان بود ، او علاوه بر اينكه خود به نور معرفت و اسرار عبوديت بود ديگران را هم به اين عرصه گاه انسانى دعوت كرده و آنان را به انجام مراسم بندگى در پيشگاه خداى عزيز تشويق مى كرد .
مغز متفكر
بديهى است كه زندگى انسان يك زندگى فكرى بوده و جز با درك كه آن را فكر مى ناميم به پا نمى ايستد و از لوازم حيات و زندگى در مسئله فكر اين است كه فكر هر چه صحيح تر و تمام تر باشد زندگى بهتر و محكم تر خواهد بود .
بنابراين زندگى باارزش مربوط به فكر باارزش است و به هر اندازه كه فكر مستقيم باشد زندگى هم استقامت و ارزش خواهد داشتم .
انسان گرچه به هنگام چشم گشودن به جهان جز گريه دل خراش و مكيدن شير مادر چيزى نمى داند ولى رفته رفته در نتيجه رشد قوه فكر با تمام عوامل بسته به زندگى آشنا شده و بر آن ها تسلط مى يابد .
به وسيله فكر مواد اوليه را بدست مى آورد ، وسيله آسايش خو را در سايه صنايع گوناگون فراهم مى سازد ، از دريا و صحرا بهره بردارى مى كند از لابلاى طبقات خاك و آب گنج ها و ذخاير فراوانى تحصيل مى نمايد دانش پديد مى آورد ، حوادث و تجربه هاى گذشته را به زنجير تاريخ مى كشد و براى آينده حفظ مى كند ، و بالاخره علاوه بر مهار كردن قواى طبيعت كمر همّت براى تسخير سيارات آسمانى مى بندد .
آرى ، كليه اختراعات و اكتشافات شگرفى كه در ميدان حيات خودنمايى مى كند و تحولات عجيبى كه زندگى بوجود مى آيد همه محصول اين نيروى فوق العاده است .
خداى بزرگ در قرآن مجيد امر به تفكر در برنامه ها مى كند و انسان را دعوت به ايجاد رشد فكر مى نمايد ، و او را از پيمودن هر راهى بدون انديشه نهى مى كند
ما در اين زمينه توضيح بيشترى مى دهيم ، باشد كه از اين رهگذر سودى وافر
و حظى جامع نصيب گردد .
هر فردى خود را گُل سرسبد عالم فرض مى كند و هيچ چيز مهمتر از زندگى در نظرش نمى آيد و اين احساس را دارد كه زندگى خيلى پرمعنااست .
بلا شك انسان فرمانرواى زمين است ولى زمين جز سياره اى كوچك كه به دور خورشيد مى گردد چيز ديگرى نيست ، و خورشيد جز ستاره كوچكى از ميليون ها ستاره اى است كه كهكشان شيرى را مى سازد و بالاتر از آن كهكشان شيرى دنياهاى برگتريا وجود داد كه در فضاى پهناور همچون جزاير كوچكى پراكنده اند و تا آنجاكه علم نجوم نشان مى دهد تلسكوپ كوه ويلسن تا فاصله 4 هزار ميليون سال نورى در اين دنياها راه يافته .
روشن است كه وجود انسان از نظر كميت و مقدار ذره اى است كه در حساب نايد ولى ارزش همه چيز بستكى به وزن و حجمش ندارد بلكه معيارشناخت بسيارى از چيزها غير از كميت است ، در وجود اين انسان كه ازنظر كميت بسيار ناچيز است حقيقتى وجود دارد به نام مغز كه در مقايسه كميت يعنى حجم و وزن آن دو برابر عظمت سرسام آور جهان حتى زمين آن راخيلى ناچيز مى بينيم ، ولى كيفيت آن عظيم است در حدى كه جهان با آن وسعت در برابرش كوچك مى نمايد . مغز عبارت از اجتماع كوچك سلول هاى هماهنگى است كه تعداد آن سلول ها بيش از دوازده ميليارد مى رسد كه بين آنها را بيش از چندتريليون رشته ظريف ارتباط داده و اين برنامه در هيچ كجاى عالم نظير ندارد .
فكر از اين مقدار ناچيز تجلى مى كند و نه تنها تمام دنياى مادى از عظيم ترين كهكشان ها تا هسته اتم را فرا مى گيرد بلكه از وراى آن نيز مى گذرد .
انسان بخاطر اين حقيقت داراى كيفيت مى شود و ارزشى بيش از توده عظيم بيجان عالم پيدا مى كند .
جانداران ديگر كهخ داراى زندگى اجتماعى هستند و هم چنين بعضى از حيواناتى كه در حال انفراد زندگى مى كنند ، به طورى كه معروف است داراى غرايزى هستند كه طبق آنها اعمال عجيبى انجام مى دهند ولى هيچ يك از آنها از مسير غرايز منحرف نمى شوند و در عين حال نبايد غريزه را با فكر اشتباه كرد ، زنبور عسل در زندگى خود داراى تشكيلاتى است قابل توجه ، عصاره گلها را مى مكد و غذايى لذت بخش فراهم مى كند ، لانه منظم مى سازد و نوزاد خود را به طرز جالبى تربيت مى نمايد و هم چنين مورچگان زندگى اجتماعى جالبى دارند ، مخصوصاً به آشيانه و وطن خود عشق مىورزند ، در فصل تابستان براى زمستان خود خوار و بار تهيه ديده و در انبار مخصوصى ذخيره مى كنند ، و با مهارت فوق العاده اى براى اين كه دانه ها سبز نشود و فاسد نگردد از دانه ها مواظبت مى نمايند ، و حتى در دامپرورى و تربيت و نگهدارى بعضى از حشرات كه مواد مخصوصى از بدن آنها ترشح مى كند مهارت خاصى دارند ، طرز زندگى موريانه نيز جالب است ، ساختمان هاى خود را با سيمان خيلى محكم بنا مى كنند ، و از اجتماع آنها خيابانهاى مرتب و منظمى بوجود مى آورند ، و تقسيم كار بين افراد با وضع دقيقى انجام مى گيرد و همچنين بسيارى از حيوانات ديگر در طرز لانه ساختن و تهيه غذا و تربيت نوزاد دقّت هاى عجيبى دارند كه بسيار جالب است ، ولى همه اينها نتيجه غرايزى است كه در وجود آنان به طور خودكار تعبيه شده ، لذا هميشه يك نواخت و ثابت زندگى مى كنند .
اما انسان روزبه روز در نتيجه قوه فكر رژيم زندگى را عوض كرده و نقش هاى نوينى طرح مى نمايد ، و در تحولات تغييرات دامنه دارى پديد مى آورد .
همان قدرتى كه آفرينش را در پرتو علم و حكمتش اين قدر با نظم و دقت ساخته و پرداخته كه در يك سلول جاندارش اين همه وظيفه شناسى نهفته ، و در يك اتم بيجانش دنيايى از انرژى قرار داده ، به ما انسان ها همه نيروى شگرفى به
نام فكر ارزانى داشته كه با آن مى توانيم تدبير كرده و از حافظه و اراده بسيار قوى برخوردار گرديم ، و از راه تحصيل علم و دانش ، و در نتيجه تجربيات پيشينيان بر قوه عقل افزوده و با كنجكاوى زياد كه خاص بشر و ناشى از احتياجى است كه دماغش به تفكر و تعقل دارد درباره علل و جهات هر چيز و هر موضوعى كه مى بينيم يا مى شنويم انديشه نموده و مجهولات را كشف كنيم ، و با تعيم و تمرين روزبه روز بر نيروى مغز افزوده تا آنجا كه عوامل طبيعت را استخدام كرده و آنچه را براى موجودات جبر صرف است به اختيار بگيريم .
مغز دنياى عجيبى است هر انسان منظره اى را كه آغاز عمر ديده هر آوازى را كه شنيده و هر مطلبى را كه خوانده و بالاخره هر موضوعى را كه درك نموده ، خورشيد و ماه و ستارگان ، آسمان ها ، و زمين ، و دريا ، و صحرا ، و كوه و كاه ، آشنا و بيگانه ، كوچك و بزرگ ، لطف و خشم ديگران و هزاران خاطره و حادثه همه و همه را مغز بايگانى كرده و علاوه كليه معلومات را اين مخزن نگهدارى مى كند و از همه مهمتر خلاقيّت اوست كه هر چيزى را شما بخواهيد فوراً جلوه مى دهد و حاضر مى نمايد ، و اين نمونه بارزى از قدرت خداوندى است كه اين اندازه نيرو در محيطى كوچك قرار داده ، با اين همه وصف يك نكته بسيار مهم را نبايد فراموش كرد كه اين نكته مرز بين سعادت و شقاوت و خوشبختى و بدبختى است و آن اينكه :
قوه فكر انسان با آن همه عظمت به تنهايى قادر نيست انسان را از حوادث جسمى و روحى نجات بخشد .
بهترين دليلى كه اين مطلب را ثابت مى كند ، اين همه هرج و مرج و فسادى است كه به وسيله بشر به خاطر تكيه به فكر تنها و مغرور شدن به محصولات انديشه بوجود آمده ، و اطمينان و آرامش را از تمام زواياى حيات سلب نموده است ، گروهى را مست جاه و برخى را غرق در شهوت و عده اى را گرفتار به بند
ماديگرى مى بينيم و عجيب كه كارگردانان جهانى از ميان همين گروه اند ، و خود فكر كنيد كه اينان با جهان و مردم آن چه مى كنند ؟
اگر به ديده حقيقت بنگريم درمى يابيم كه عقل به تنهايى قادر نيست ما را به فلسفه آفرينش خود يعنى اينكه خلفه خداوندى در زمين باشيم و آبادى و امنيت و پايدارى و رشد و رفاه كامل برقرار سازيم برساند .
بشريت مدتها به خيال خود عقل را ملاك زندگى قرار داده ، ولى به تجربه دريافت كه زندگيش پيوسته ميان يك جنگ گرم و خانمان برانداز و جنگ ديگرى سرد و دهشت زا و بسى رعب آور واقع شده و اكنون چنان در اين ميان گرفتار آمده كه نه قدرت دارد داد مظلوم را از ستمكار بستاند و نه از بردگى ناتوانان ، و پايمال شدن آزادى و حقوق مردمان وارستگى ايجاد كند .
اينها نتيجه نارسايى عقل بشر است زيرا عقل اگر در ميان زندگى بدون دستيار باشد داراى اشتباهاتى است ، عقل ها كه سرچشمه رأى ما هستند از لحاظ درك واقعيت و قضاوت درباره اشياء و اينكه چگونه خير و شر را ارزيابى كنند بسيار متفاوتند ، بعضى از امور به نظر پاره اى از عقول خوبست ، ولى ديگران آنها را بد مى دانند ، در همين عصر به قدرى قضاوت عقول را به رنگهاى گوناگون مى بينيم كه ملت ها را دچار سرگردانى عجيبى در مسائل حيات كرده .
علاوه بر آن عقل ها دستخوش تزلزل در برابر شهواتند و نيز امور شخصى ، نژادى ، منطقه اى و بقيه خواسته هاى درون آدمى در عقل تأثير بسزايى دارند ، چه بسيار قوانينى كه وضع شد و گفتند بخاطر جانبدارى از بشر است ، ولى ولى نكشيد كه جهان دريافت انگيزه آن قانون براساس ميل شخصى يا نژادى يا تعصب هاى ديگر بود .
از اين گذشته عقل ها در ادراك خود جولانگاهى محدود دارند ، مثلا قوانين بسيارى كه براى وضع آن سر و صدايى زياد به راه انداختند ، خوشحالى ها
كردند ، و جشن ها گرفتند ، اما پس از مدتى پى به كوتاهى و نارسايى آن قانون يا قوانين برده و مقررات ديگرى جايگزين آن كردند .
خلاصه : اگر در تنظيم امور زندگى و جهان بر عقل تنها تكيه كنيم مانند آن است كه لب پرتگاهى ايستاده و جهان را با تمام مسائلش به خرابى و نابودى سوق دهيم ، از اين رو بايد با قدرت خود انديشه دقت بيشترى كنيم و در نتيجه به درك اين مسئله نائل گرديم كه :
عقل و انديشه مستقلا سعادت ساز نيست .
بايد براى برقرارى صلح واقعى و آرامش حتمى ، و اطمينان خاطر ، و استيفا و ايفاى حقوق به دنبال دستيارى رفت كه به كمك عقل برخاسته انسان را در ظاهر و باطن و در تنهايى و آشكار آرام سازد ، و آن دستيار چنانچه تجربه در تاريخ ثابت كرده جز راه خدا و دين الهى چيزى نيست كه انسان را با مراقب بيدارى آشنا ساخته و در سايه اين آشنايى انسان را از هر گونه انحراف باز داشته ، و فعاليت هاى جسم و جان را در مسير واقعى قرار مى دهد .
در سايه تربيت دينى فكر آدمى بر مبناى صحيحى با درك واقعيات نائل مى آيد و پس از فكر درست كار اساسى از انسان سر مى زند و به دنبال آن آرامش و اطمينان مى آيد .
اصول كافى در باب عقل و جهل از امام موسى بن جعفر(عليه السلام) خطاب به هشام ابن حكم نقل مى كند : كه آن حضرت فرمود :
هشام خداوند به انسان دو نيرو بخشيده :
1 ـ نيروى ظاهر .
2 ـ نيروى باطن .
صبر و شكيبايى
اما نيروى ظاهر عبارت است : از وجود انبياء و ائمه ، و باطن عبارت است از عقل و خرد ، و بدون ترديد سعادت واقعى در پيروى از هر دو نيرو است .
لقمان حكيم : قهرمان عقل و انديشه بود ، او براى ورود به هر برنامه اى ، و به دست آوردن آنچه مى خواست ابتدا فكر مى كرد و در نتيجه برنامه را با دوربين خرد مشاهده مى فرمود ، آن گاه اقدام به برنامه مى كرد علاوه بر فكر تنها تكيه نداشت ، در احوالات آن بزرگ مرد نوشته اند : كه بسيارى از اوقات خود را با پيامبران و برگزيدگان مى گذراند ، و از قدرت روحى آنان و حكمتشان براى نيرو بخشيدن به فكر و انديشه اش استفاده مى كرد ، در سايه اين برنامه روحى آرام و دلى مطمئن داشت . بى ترديد طوفان حوادثى كه در مسير تاريخ در جريان است كشتى ياد او را در هم نخواهد شكست ، او در سايه نور عقل و روشنايى دين يادش ابدى و جاويد است .
صبر و شكيبايى
از جمله تهمت هايى كه بعضى از بى خردان و كسانى كه از سمائل عالى الهى خبر ندارند به مذهب زده اند اين است كه :
مذهب مردم را به صبر در برابر ظلم و ستم طبقه استثمار كننده دعوت كرده آن را جزء قضا و قدر حتمى شمرده ، از اين رو دين حافظ منافع استعمارگران است .
آيين مقدس اسلام از اين تهمت بى آسيب نمانده و ما بخاطر دفاع از آيين الهى تا آنجا كه لازم باشد جوانب خاصى از مسئله را بررسى مى كنيم :
صبر به اين معنايى كه گفته اند ، اگر در مقررات دينى يافت شود در آيين هاى تحريف شده است ، و بدون ترديد اينگونه توجيهات در جنب اين چنين كلمات مقدس ساخته و پرداخته بشر است ، و شايد قانون مشهور انجيل كه اگر كسى به طرف راست تو سيلى زد طرف چپ را رو برويش نگاهدار تا بزند از همين قبيل باشد كه كشيشان خائن و دزدان راه انسانيت براى حفظ منافع مادى ساخته اند ،
و البته يهوديان خطرناك هم در اين قبيل توجيهات براى كلماتى از اين قبيل چيره گى فوق العاده اى دارند ، اما در آيين مقدس اسلام ترجمه صبر كاملا به عكس اين توجيه است ، دين ظلم و بيدادگرى و پايمال كردن حقوق بيچارگان را هر اندازه هم كه كم باشد عملى زشت و منكر شمرده است و از طرفى صبر در برابر تجاوز را از خود تجاوز بدتر دانسته و گفته :
قبول ظلم خود ظلم ديگريست .
و نيز اين مطلب بر احدى پوشيده نيست كه امر به معروف و نه از منكر از حقايق عالى اسلام است ، و روى اين ملاك هر فرد مسلمان و مؤمنى وظيفه واجب خود مى داند كه در برابر مظالم و ستمگرى ها آرام ننشيند و تا سر حد امكان براى ريشه كن كردن آن كوشش كند ، چه جاى آنكه به آن تن دهد و يا اين كه از ظلم و ظالم دفاع كند .
قرآن منعكس كننده حقايق اسلام مى فرمايد : با گروه ستمگر مبارزه و نبرد كنيد تا به ايين حق تن در دهند ، و نيز پيشواى موحدين امام على(عليه السلام)در ضمن دستورات خود به مالك اشتر به هنگام عزيمت به مصر مى نويسد :
بارها از رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)شنيدم ، هرگز پاكيزه و سعادتمند نمى شوند آن جمعيتى كه حقوق ضعفا را از اقويا بدون ترديد و تأمل نگيرند .
موفقيت و رسيدن به كمال مطلوب علل و موجباتى دارد كه چون مقدمات آن فراهم گرديد آدمى به نتيجه مى رسد .
اسرار موفقيت بر دو نوع است :
يكى محيط ، يعنى مقتضيات اوضاع و احوال .
ديگر استقامت و پافشارى در كار كه شرط كمال جزء اخير و بدون ترديد نظير علت تامه است .
مبازه براى تغيير دادن عادات واخلاق و اداب و رسوم زندگى مرهون
اصطكاك و برخوردهاى جسمى و روحى است . زندگى مسلماً محروميت ها و موفقيت هايى دارد ، شخصى كه مى خواهد از نردبان ترقى صعود كند تا از پله اول قطع علاقه نكند به مرحله دوم نمى رسد .
آرى ، بايد خستگى و فرسودگى را بر خود تحمل كند تا به اوج عزّت و فضيلت برسد و اين است معناى صبر و استقامت .
كسى كه مى خواهد مبارزه با فساد اخلاقى كند بايد از عادات ديرينه تعليمى خانوادگى اگر مخالف با شؤون انسانيت است بگذرد ، آنگاه به طريق صلاح و صواب رهسپار شود و از عادات رشت خوددارى نمايد تا به فضايل آشنايى و انس بگيرد ، بدون شك بهبود حال و تهذيب نفس سختى و رياضت دارد ، در اين راه بايد مبارزه كرد و در راه مبارزه استقامت و شكيبايى به خرج داد ، و اين است مفهوم واقعى صبر و شكيبايى .
صبر و شكيبايى از موضوعات مهمى است كه اسلام به آن دعوت مى كند و آن را يكى از برجسته ترين وظايف دينداران قرار مى دهد ، تا آنجا كه مى گويد :
شكيبايى براى ايمان به منزله سر براى بدن است .
ديندار واقعى و آگاه از لفظ صبر يكى از سه معناى زير را مى فهمد كه مراعات هر يك از ديگرى لازم تر است :
1 ـ استقامت و پايدارى در راه حق .
2 ـ پايدارى و حوصله در برابر آتش شهوات حاد .
3 ـ شكيبايى در برابر مصائب و رويدادهاى زندگى .
كه براى توضيح و تشويق به هر يك از اين سه معنا به ترتيب در آيات قرآن چنين مى خوانيم :
اگر از شما صد مرد جنگى ثابت قدم و با استقامت باشد بر دويست نفر غالب مى آيد ، از شكيبايى و نماز براى محدود ساختن شهوات به حدود دين استمداد
جوييد ، در برابر پيش امدها شكيبا باش ، چنانچه پيامبران اولوالعزم پيش از تو استقامت كردند .
ناگفته پيداست كه انجام اين دستورات تأثير عميق و ريشه دارى در حفظ تعادل روحى افراد و جمعيت ها ، و نزديك ساختن آنان به سعادت و جلوگيرى از انحرافات و ركود و تنبلى دارد و آدمى را به مراعات مقررات حق براى موفقيت در برابر مشكلات وادار مى كند .
بنابراين مفهوم صبر در مرز دين سالم و پاك اسلام ، تن به ظلم دادن ، و توسرى خوردن ، و زير بار برنامه هاى ننگين مستبدان رفتن ، و سكوت در برابر ظلم و ظالم داشتن نيست ، صبر به معناى پايدارى در برابر دشمن و طاغيان و تمايلات خانمان برانداز زندگى است .
امام على(عليه السلام) مى فرمايد : اگر بناى ايمان را به كاخى همانند دانيم بايد بينديشيم كه اين كاخ بر چهار شالوده قلبى استوار است ، نخستين آن بردبارى است ، و آن هم بر چهار گونه است :
1 ـ خويشتن دارى از شهورات و تمنيات نفس .
2 ـ ثبات قدم در راه عشق به فضايل و معارف .
3 ـ پرهيز از پروا و محرمات .
4 ـ اغتنام فرصت و استفاده از نوبت .
آن جان آرزومند كه در آرزوى وصال بى صبرانه بال و پر زند و در قفس تن بى قرارى و ناشكيبايى كند ، و به ناگزير از آلايش خواهش هاى ناهنجار پاك باشد ، و آن دل پرهيزكار كه از ناستوده ها بپرهيزد و هوس حرام نكند و در لذت حرام نغلطد ، آن مغز خردمند و انديشناك كه به فرصت خوش بينديشد ، از سختى روزگار و سنگينى حوادث انديشه ندارد .
چشمى كه در روشنى هاى زندگى تيرگى مرگ را از نزديك ببيند همواره پاك
بين و بلند نظر باشد ، تمام اين منافع از بركت استقامت و شكيبايى در راه هدف است .
نيروهايى كه در نهاد انسان است هر يك به هدفى خاص كشش داشته و او را به طرفى معين دعوت مى كند ، تنها اختلاف افراد در شدت و ضعف اين قواست ، انسان در جواب اين خواسته هاى دورنى خود گاهى با حيوان هماهنگ و زمانى انسان است .
غرايز حيوانى در انسان موجود است ، در اين جهت اسنان با حيوان خطوط مشترك دارد ، حيوان در حال گرسنگى غذا مى طلبد ، در حال تشنگى آب مى خواهد ، و هنگام احساس ضرر براى دفعش مبارزه مى كند و در برابر منفعت به جلب آن برمى خيزد ، انسان نيز اين مراتب را دارد و به نحو كاملترى انجام مى دهد ، و در نتيجه هر دو عمل در حيوان و انسان يكى است و عامل آن عبارت از طبيعت مادى در هر دو است .
ولى انسان نسبت به حيوان در بزرگ داشت زندگى امتيازاتى دارد و در خواسته هايش كه متكى به حقيقت انسانيت است با حيوان وجه تمايز دارد .
آنچه كه انسان در گرد اوست و باعث امتيازش عبارت است : از عقل و اراده كه در پرتو اين دو قدرت واقعيت بشر آشكار و برترى او بر ساير موجودات ثابت مى شود .
سرچشمه تمام فضايل عقل و اجراى حقايق انسانى در پرتو اراده است و اراده جز شكيبايى در برابر عمل نيست كه انسان پس از شروع عمل آن را به اتمام برساند ، و خلاصه بايد گفت : انسانيت انسان مساوى با عقل و اراده اوست .
لقمان حكيم : ميوه شيرين ايمان در اجراى برنامه هاى عالى انسانى اراده اى قوى و آهنين داشت ، او در برابر حوادث طبيعى از قبيل مرگ عزيزان ، از دست رفتن مال خود را نمى باخت و شكيبايى پيشه مى داشت ، و در برابر محرمات
چون كوه از خود پايدارى نشان مى داد و در اتمام اعمال نيك بر نيروى صبر و اراده متكى بود ، از اين رو نام مقدّسش را در صفحات تاريخ ثابت و ابدى مى بينيم و زمان نيز براى نگاهدارى يادش استقامت خواهد كرد .
عبرت
گذشته از مسائل ريشه دار تربيتى كه بنيانش بر وحى و نبوت استوار است ، شايد بتوان گفت آيينه تاريخ و حوادثى كه ملل و اقوام با آن روبرو بودند براى انسانى كه مى خواهد در كشتزار تربيت قرار گيرد بهترين درس و برترين مصدر براى عبرت گرفتن است .
قرآن مجيد بخشى مهم از آياتش را به بازگو كردن اين مسائل اختصاص داده ، و هدفش را بيان تاريخ پيامبران و اقوام و ملل در كلمه عبرت خلاصه مى كند :
لَقَدْ كانَ فى قِصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لِأُولِى الْأَلْبابِ .(1)هميشه سعى خردمندان بر اين بوده كه از كوچكترين حادثه بهترين درس را براى خود و ديگران بسازند .
راستى به انداره ذرات جهان براى بيدارى بشر درس عبرت هست براى نمونه حافظ در ديوان شعرش از بسيارى از برنامه هاى عادى پندها و عبرت ها ساخته و نشان داده است كه از تمام مسائل حيات مى توان پند گرفت :
بر لب جوى نشين و گذر عمر ببين كاين اشارت ز جهان گذران ما را بس
* * *
مزرع سبز فلك ديدم و داس مه نو يادم از كِشته خويش آمد و هنگام درو
دقت در عوامل عزت و عوامل ذلت اقوام و مللى كه قبل از ما مى زيستند براى
ــــــــــــــــــــــــــــ
(1) سوره ى يوسف : آيه ى 111 .
ما بهترين درس عبرت است ، و آراستگى ما به عبرت به اين است كه از عوامل ذلت دورى جسته و به برنامه هاى عزت آفرين آراسته شويم .
داستان زندگى مسلمين ديروز در اندلس و اسپانيا كه روزى در سايه اسلام از عزّت كامل برخوردار بودند ، و پس از غرق شدن در لذات حيوانى و مغرور شدن به جاه و مال زهر ذلت را چشيدند و داستان فلسطين در امروز براى ما جالبترين درس عبرت و زندگى است ، شكست ها و پيروزى ها ، عزت يافتن ، و ذلت ديدن در اوج بودن و در حضيض قرار گرفتن همه و همه درس است و پند تاريخ به نسلى كه داراى عقل زنده و انديشه تابناك است .
گرچه بايد در اين بخش تجزيه و تحليل دقيقى از مسائل عبرت آموز به ميان آيد ولى صفحات اندك كتاب و مسائل مهمى كه در فصول آينده خواهد آمد اجازه توضيح اين برنامه نمى دهد ، خوانندگان محترم مى توانند به كتب تاريخ مخصوصاً تاريخ قرآن و حوادثى كه از براى خودشان و همنوعانشان در زندگى پيش آمده براى عبرت گيرى مراجعه كنند ، شايد از اين رهگذر بيش از پيش بر خير دنيا و آخرت خود بيفزايند اين بخش را با يادداشت كردن شعرى براى عبرت گرفتن زورمندان و قلدران پايان داده و از خداوند مى خواهيم كه ما را براى پذيرفتن نصايح لفظى و عملى و آراسته شدن به فضايل انسانى كمك بخشد .
نادره مردى ز عرب هوشمند گفت به عبدالملك از راه پند
روى همين مسند و اين تكيه گاه زير همين قبه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر ابن زياد آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان طلعت خورشيد ز رويش نهان
بعد ز چندى سر آن خيره سر بد بر مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سر و سردار شد دستكش او سر مختار شد
اين سر مصعب به تقاضاى كار تا چه كند با تو ديگر روزگار
لقمان حكيم : در پرتو انديشه تابناكش از جزئيات و كليات عالم طبيعى و حيات بنى آدم براى دريافت رشد و كمال پند و عبرت مى آموخت تا جايى كه مى گويند از او پرسيدند :
ادب از كه آموختى ؟
گفت : از بى ادبان .
گفتند : چگونه ؟
گفت : از كارهايى كه آنان را پيش مردم خوار مى كرد من دورى جستم .
قضاء و قاضى
من در فصل معرفى لقمان و صفات روحى او خوانندگان محترم اين جمله را خواندند كه : لقمان بيشتر اوقات خود را در مجالست با فقها و حكما و قضات و... مى گذاشت و بر حال قضات و مسؤوليت خطيرى كه بر عهده داشتند نوحه سر مى داد ، از اين رو شايد بى تناسب نباشد در اين بخش مسائلى مهم در اين زمينه نوشته شود .
ما بدون توضيح در اطراف مسئله سعى مى كنيم متون اسلام را تا آنجا كه ميسر است در اختيار عزيزان گذاشته و از آنان بخواهيم تا آن جا كه لازم است در اين برنامه دقت كنند .
اميرالمؤمنين(عليه السلام) درباره قضاء و مسؤوليت مهم قضاوت در فرمان حكومت مصر به مالك اشتر خطاب مى كند :
اى فرماندار مصر ! به هنگامى كه امور ملت را تمشيت مى دهى ، و اختلافات توده را حل مى كنى ممكن است در بعضى از موارد معلومات شما حكام و قضات به منظور داورى و رسيدگى كفايت نكند و در نتيجه به حيرت و سرگردانى افتيد ، اينجاست كه قرآن مجيد وظيفه حيرت زدگان را روشن مى كند ،
آنجا كه مى فرمايد :
اى مسلمانان ! خدا و رسول و ائمه خود را اطاعت كنيد و اختلاف امور زندگى را به خدا و پيامبر باز گردانيد .
شما هم فرمان ببريد ، مسائل دينى و دنيايى خود را به وسيله قرآن و روشن پسنديده پيامبرتان بگشاييد ، يعنى آيات قرآن را مطالعه كنيد ، و از يادگارهاى اخلاقى پيغمبر عزيز استفاده نماييد و در نتيجه نواقص كار را جبران و نقايص امور را رفع نماييد .
در كشور مصر براى تكميل سازمان دولت از ايجاد دادگاه ها و مراكز عدالت ناچار خواهى بود .
آرى ، اى مالك تو را به قضات كامل و پرهيزكارى نياز شديد است ولى با چه زبان سفارش كنم كه داوران قضايا را بايد از نخبه دانشمندان اسلام كه به زينت اخلاق تا حد نهايى آراسته باشند انتخاب كنى در جامعه مصر بنگر ، آنكه از همه پرهيزكارتر او داناتر است به نام قاضى برگزين ، قاضى بايد دانشمند و آن چنان آگاه به تمام مسائل فقه و آيات قرآن باشد كه با اندك توجه آنچه را از منابع اسلامى بخواهد به خاطر آورده و از همه مهمتر با تقوا و پرهيزكار باشد .
راستى روزى كه محل داورى به اشخاص بى تقوا داده شود چه خواهد شد ؟
امام ششم(عليه السلام)از اميرالمؤمنين نقل مى كند : كه يكى از ملوك بنى اسرائيل داورى مركز دادگسترى را به دو نفر قاضى واگذار كرده بود ، اين دو قاضى داراى دوستى بودند كه از هر جهت به صفات انسانى آراسته و مردى بود پرهيزكار و شايسته ، و به خاطر حسن اخلاق گاهى از اوقات به حضور سلطان بار يافته و با او از هر درى سخن گفته مى شد .
پيش آمدى براى سلطان رخ داد كه نياز به مرد نيكوكار و صالحى شد ، چون در مركز قضاوت دو قاضى براى شهادت از مردان با فضيلت استمداد مى جستند ،
سلطان از آن دو قاضى مردى را خواست كه به زيور صلاح و تقوا آراسته باشد آن دو همان شخص را معرفى كرده و سلطان هم مأموريت كار خود را به او واگذار كرد .
آن مرد زنى داشت زيبا و آراسته ، آن دو قاضى را طلبيد و براى همسرى خود به آن دو قاضى به نيكى و خير وصيت كرد و به دنبال مأموريت شتافت .
روزى دو قاضى براى امور خانه آن مرد به در سرايش آمدند ، انگيزه حيوانى آن دو آنان را به خيانت در امانت دعوت كرد ، به آن زن پيشنهاد داده و در صورت مخالفت گفتند : نزد سلطان به زناى تو شهادت خواهيم داد ، آن گاه تو را به حد شرعى خواهيم كشت .
زن گفت : آنچه از دست شما برآيد در انجام آن كوتاهى نكنيد كه من هرگز دامن عفت خود را به معصيت نيالوده و نخواهم آلود .
دو قاضى چون از اين جريان خود را محروم ديدند به نزد سلطان رفته و به گناه زن پاكدامن به دروغ شهادت دادند ، سلطان بنى اسرائيل از اين امر در شگفت شد و حزنى شديد بر او چيره گشت ، قول دو قاضى را پذيرفت و به آنان وعده داد پس از سه روز آن زن را سنگباران خواهم كرد ، در شهر ندا كردند و مردم را بنا به گفته دو قاضى به سنگباران زن دعوت نمودند .
در طول اين سه روز سلطان به وزير خود گفت : آيا در اين مسئله راه حلّى به نظر تو مى رسد ؟
وزير سكوت كرد ، روز سوم براى انجام كارى خارج شد ، ميان كوچه كودكانى را ديد به بازى مشغولند در ميان آنان كودكى خوش سيما و با فضيلت به نام دانيال بود .
دانيال كودكان را به بازى دعوت كرد ، خود سلطان و ديگرى را وزير و دو نفر از كودكان را به نام قاضى و يك نفر را به عنوان زن انتخاب كرد .
از چوب شمشيرى تهيد ديد ، آن گاه دستور داد يكى از آن دو قاضى را به مكان دور دستى بردند و ديگرى را به مكان ديگر ، سپس قاضى اول را خواست و گفت :
متن شهادت خود را براى زناى اين زن بازگو كن كه در كجا زنا كرده و در چه تاريخ مرتكب اين خلاف شده ؟
قاضى حالات زن را گفت : سپس دومى را طلبيد و از او همان صورت شهادت خواست او هم شهادت داد اما در تمام موارد شهادت با قاضى اول اختلاف داشت .
بى گناهى زن ثابت شد ، دانيال دستور داد با شمشير چوبى آن دو قاضى خائن را به كيفر رساندند .
وزير اين برنامه را ديد و خوشحال شد ، نزد سلطان شتافت و جريان بازى كودكان را براى سلطان گفت ، سلطان دو قاضى را به همان صورت شهادت طلبيد ، قول خائنانه هر دو آشكار شد ، سلطان دستور داد هر دو را به قتل رساندند و از آن زن عذرها خواست و او را آزاد كرد .
آرى ، پرهيزكارى اقتضا مى كند كه قاضى دادگسترى حق را در تمام زواياى پرونده درباره مدعى و مدعى عليه اجرا كند .
سفينة البحار نقل مى كند كه : دو نفر براى اقامه دعوى به محضر يكى از قضات زمان بنى اسرائيل رفتند ، او نسبت به آنان به حق حكم كرد ، پس از مرگ در خوابش ديدند كه كرمى خطرناك دائماً مشغول خوردن دماغ او است ، سبب پرسيدند ، گفت : روزى در دادگاه دو نفر به من وارد شدند يكى از آنان برادر عيال من بود ، از خداوند خواستم كه حق به جانب او باشد تا شرمنده او نشوم ، پس از بررسى اتفاقاً حكم به نفع او خاتمه پيدا كرد ، من از اين جهت خوشحال شدم ، اكنون براى آن اشتباه معذبم كه چرا درخواست كردم حق به جانب يكى از
آن دو شود ، و هر دو را با يك چشم نديدم .
زمان خلافت عمر مردى بر اميرالمؤمنين(عليه السلام) دعوايى كرد ، هر دو به مجلس عمر حاضر شدند ، عمر گفت :
يا اباالحسن برخيز و دوشادوش مدعى بنشين .
امام على(عليه السلام)كنار مدعى نشست و پس از پايان دعوى به كنارى قرار گرفت ، در اين موقع عمر آثار خشم در چهره على(عليه السلام)ديد ، از آن حضرت پرسيد آيا اين برنامه بر تو گوارا آمد ؟
فرمود : آرى ، عمر علّت ناگوارى را پرسيد ، فرمود : تو مرا در حضور مدعى با كنيه ابوالحسن خواندى در صورتى كه حق آن بود كه مرا با نام مى خواندى تا امتيازى بين من و او قائل نمى شدى .
عمر چون اين سخن را شنيد برخاسته و صورت حضرت را بوسيد ، گفت : پدرم فدايت كه خدا ما مسلمانان را در پرتو وجودت هدايت كرد و از تاريكى برهاند .
در هر صورت بنا به فرموده اميرالمؤمنين(عليه السلام)در فرمان مالك اشتر قاضى بايد آنقدر پرهيزكار باشد كه زر را با خاكستر برابر بداند .
در يكى از جملات فرمان به مالك خطاب مى كند :
اى مالك ، قاضى نبايد از ارباب رجوع هديه بپذيرد ، زيرا هديه به قاضى جز رشوه چيزى نيست ، و رشوه از نظر اسلام چنان نكوهيده است كه نبى اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)درباره دهنده و گيرنده آن لعنت كرد و آن حضرت فرمود :
خدا لعنت كند رشوه دهنده و گيرنده را .
و در روايتى حضرت صادق(عليه السلام) رشوه را در معصيت با كفر برابر خوانده است .
نبى اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم) مردى به نام ابن اللتيبه را از طايفه ازد به جمع آورى زكات
فرستاد ، چون از مأموريت خود بازگشت مبلغى از اموال را كه همراه آورده بود تسليم كرد و مبلغى را براى خود برداشت و گفت .
آن قسمت شما ، و اين هديه ايست كه مردم به من داده اند ، پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم)فرمود : چرا در خانه پدر و مادرت ننشستى تا ببينى هديه برايت مى آورند يا نه ، سپس پيامبر به خطبه برخاست و در طى بيان مؤثرى فرمود :
چگونه است كه ما مردمانى ار مأمور به جمع آورى زكات مى نماييم ، پس مى گويند اين قسمت شما و آن قسمت را به ما هيده داده اند ، چرا چنين مأمور در خانه پدر و مادرش نمى نشيند تا ببيند هديه براى او مى آورند يا نه .
گاهى نفس انسانى در اثر جنبش و هيجان حرص ، و طمع دستخوش نوع خاصى و سوسه مى شود كه تحت تأثير آن مى خواند ميان گرفتن رشوه و رعايت جانب حق جمع كند ، در صورتيكه چنين امرى هيچ گاه ميسر نيست زيرا شخصى وقتى گيرنده رشوه شد ديگر عقل او در اثر مداخله هواى نفس قدرت حكومت را از دست خواهد داد ، و قادر به تميز حق از باطل نخواهد بود ، چنانچه نبى اكرم(صلى الله عليه وآله وسلم)در مقام اشاره به همين حقيقت فرمود :
خدايا ! براى فاجرى حقى و منتى بر ذمه من احراز مكن كه اگر چنين شود ناچار و بى اختيار دل من او را دوست خواهد داشت .
در اسلام قضات پرهيزكارى بودند كه زر را با خاكستر يكى مى دانستند و از اين طريق به قاضيان پس از خود عاليترين درس تقوا و پاكى را داده اند .
عاقبة بن يزيد كهخ در عصر مهدى عباسى عهده دار قضاء بغداد بود يك روز ظهر هنگام نماز نزد خليفه آمد و تقاضا كرد كه ديگرى را به جاى او در منصب قضا بگمارد تا بى درنگ صندوق اسناد و محفظه مربوط به ارباب دعوى و دفاع را به او تسليم كند .
مهدى چون اين سخن را شنيد پنداشت كه يكى از رجال دولت با وى به
معارضه برخاسته و او را آزرده خاطر و خشمگين ساخته ، از اين جهت علت استعفايش را خواست و گفت : اگر علت آزردگيت اين است كه كسى با تو معارضه كرده باز گوى تا هم اكنون با تأديبش ف رمان دهم قاضى گفت : چنين اتفاقى نيفتاده ، مهدى گفت : در اين صورت علت استعفايت چيست ؟
قاضى گفت : يكى ماه پيش از اين دو تن از مراجعين در خصوص قضيه اى دشوار به محضر قضاء حاضر شدند و هر يك ادلّه و شهودى بر صدق اظهارات خود در مورد نزاع اقامه كرد و حجت ها آورد كه در خور مطالعه بود و در برابر اين قضيه سخت فرو ماندم و چندين بار براى اين جهت تجديد جلسه كردم و اميد داشتم اين قضيه را به اميد اصلاح ميان طرفين پايان بخشم يا به وسيله تحقيق بيشترى حقيقت امر را دريابم ، قضا را در اين ميان يكى از طرفين دعوى خبر يافته بود كه من رطب دوست دارم ، از اين رو براى جلب عواطف من در چنين موسم كه فصل نوبر رطب است مقدارى از بهترين قسم آن را من هرگز نظيرش را نديده بودم و حتى براى خليفه نيز در چنين فصلى ميسور و مهيا نيست ، فراهم ساخت و با پرداختن چند درهم رشوه دربان سراى را بر آن داشت كه ظرف رطب را نزد من بياورد ، در اين هنگام دربان طبق را در برابر من زمين نهاد و گفت :
اين هديه فلان است ، من از مشاهده آن وضع سخت آزرده و خشمگين شدم ، جندان كه دربان را از خدمت برداشتم و ظرف رطب را به آورنده آن بازگرداندم ، ولى روز ديگر چون متداعيان به محضر قضا درآمدند نتوانستم آن دو را به يك چشم بنگرم و در دل خود به يك منزلت قرار دهم زيرا طبق رطب را هر چند برگردانده بودم ولى اثر خود را در نفس من باقى گذاشته بود ، اكنون بينديش تا اگر آن را پذيرفته بودم و كام خود را به آن شيرين ساخته بودم حال من بر چه منوال بود ؟
سپس قاضى با لحنى حاكى از خشم و تأثر گفت : در چنين روزگار كه خلق بر اين گونه دستخوش فساد شده اند من بر دين خويش هراسانم و بيم آن دارم ك از سر غفلت به دام حيله اينان درافتم ، و نقد ايمان و سرمايه تقواى خو را بر سر كار قضا نهم ، آن گاه قاضى از سر تضرع گفت : اى خليفه مرا از بند اين امر عظيم برهان ، كه خداوند تو را از هر بند برهاند و مرا از ادامه اين خدمت معذور دار تا خداوند عذرهاى تو را بپذيرد .
باز در فرمان امام على(عليه السلام)به مالك مى خوانيم :
اى مالك قاضى لازم است مردى پر حوصله و خونسرد باشد ، زيرا اشخاص عصبانى و پر حرارت كمتر مى توانند دقت و احتياط كنند ، بديهى است كه در دادرسى احتياط و كنجكاوى ركن اعظم است .
بايد گفت : تمدن جديد بدون توجه به سرشت طبيعى انسان بالا رفته و بيمارى دنياى امرز با كمك اختراعات و صنايع جنگى قوى تر وكامل تر شده و خطر هر نوع استعمار را صر برابر زيادتر ساخته .
تمام مفاسد اخلاقى قرون جاهليت و بربريت به موازات تمدن مادى توسعه و گسترش پيدا كرده ، مزاياى اخلاقى و نيروى دينى را بسيار ضعيف ساخته ، و اولويت ماده و نفع جويى ، اصول آيين پاكى و درستى را بر هم زده ، جامعه انسانى را از لحاظ روشنايى درونى و عقلى و قوت مشاعر بى بهره ساخته ، هوش و استنباط فكرى بى نهايت تنزل يافته و انواع شرور در هر كشور و ميان هر جامعه را رايج و ممدوح شده است ، از اين جهت بايد گفت كه جامعه امرز فقط از لحاظ يك رنگى و هم آهنگى در مسائل شهوت رانى و غرايز جنسى يك رنگ و همداستانند ، و از يكديگر الهام مى گيرند ، زيرا مشاهده مى شود بزرگان حل و عقد و سياست و كسانى كه در مقر دانشمندان جاى گرفته در تجليل هوس رانان شهر يا كشور بر يكديگر سبقت مى گيرند ، و براى آنكه لحظاتى چشم چرانى
كنند و براى مدتى محدود و كم به هوس هاى شيطانى برسند نام هنر و علم بر نفسانيات اطلاق نموده زنى شهوتران و شهوت پرست كه از عهده انجام برنامهاى ضد اخلاق برمى آيد و تحريك شهوت مى كند صداى كف زدن به افتخار او لرزه در تالار بزرگ مى افكند ، تصوير نجس او ماهها زينت بخش برخى مجلات و مطبوعات مى شود و هر گاه بنام مسافرت يا سياحت به كشورى رود مانند سرادار فاتحى از او استقبال مى كنند و تحف و هداياى فراوان به او مى دهند اما اگر كسى از راه معنويت طى طريق نمود و با تزكيه نفس پيشرفت كرد و خدماتى به جامعه و ملت و مملكت نمود هيچ كس به او نظرى ندارد .
انتشار بى حد مجلات شهوت پرور و سينماها و تئاترها سطح فكرى اجتماعات را به پايين ترين مرحله خود رسانده ، ارزش علوم عقلى و فكرى و حكمت و دانش وبينش و توجه به معانى از ميان رفته و اصطلاحات و كلمات علمى به قول اينان نامفهوم گشته و بدين وسيله عملا از رشد فكرى جلوگيرى مى شود ، و دانشجويان افكرا خود را در قالب برنامه هايى كه سود طلبان مى خواهند در مى آورند و در نتيجه مغز آنها تحمل ورزش و تعلم مطالب و مسائل عالى را از دستا مى دهد و به قضاوت سريع و سطحى درباره همه چيز عادت پيدا مى كنند ، مادران در پرورش فرزندان وظيفه خود را فراموش كرده اند ، زيرا از يك طرف سرگرم امور معاشى و اقتصادى و سياسى شده ، و از جانب ديگر معاشرت و دفسازى و اختلاط در مجامع خوشگذرانى برنامه اساسى آنان گشته ، و كودكانن آنها كه اجتماع فردا هستند خودرو بار آمده و از ميان همين خودروها انواع افراد در جهات متعدده كارها قرار داده مى شوند كه يكى از ان كارها قضاوت است ، و شما ببيند كه با اينگونه قضات چه بلاهاى بسر مردم خواهد آمد ؟
خودرو بودن در تربيت معلوم است چه نتايجى بار مى آورد فرزندان از
موضوع هاى يدرك و لايوصف روى احساسات باطنى مسائلى را استفهام مى كنند كه مسلماً وقوف آن براى يك پدر خوشگذران و مادر هوسران به هر اندازه كه به عفت و ناموس بى علاقه باشد دردآور و تحمل ناپذير است .
افراد درستكار و هنرمند واقعى كه وجود آنان مايه خرمى علم و فضيلت و عامل رفاه و سلامتى جامعه است با فقر و مذلت به سر مى برند ، و در تنگدستى جان مى سپارند ، زيرا عمل حيات شخص در اين زمان كاغذ پاره اى به نام مدرك است ، از هر كجا كه بدست آمده ، و به هر وسيله كه بوده و اينان آن كاغذ پاره را ندارند .
دزدان اجتماع كه در تمام طبقات رخنه كرده از همه چيز مى زنند خيانت مى كنند و با دسيسه تبليغات پوچ هر نوع كالاى تقلبى و ساختگى خود را به قوه آگهى دروغ بخورد يك مشت ناتون مى دهند ، و با ثروت گران در انواع لذايذ حيوانى غرق مى شوند ، دنياى غرب بخود مى بالد كه رسم غلامى و ب ردگى را برانداخته و زنان را همدوش مردان ساخته در صورتى كه خود اسير ماشين و شهوت و ديگرن اسير آنانند .
در همين زمان و عصرى كه دعاوى دلفريب بيگانگان قند را در دهان عده اى از بى خبران مشرق آب مى كند ، و در غالب كشورهاى اروپايى رسم برده فروشى و دزديدن دختران و زنان و كودكان به وسيله دلالان فحشاء امرى معمولى است ، و روزى نيست كه در شهرهاى بزرگ و كوچك اين نوع سرقت ها وجود پيدا نكند و خانواده هايى را عزادار نسازد .
اروپا و مغرب زمين ادعا مى كنند كه تمام قواعد زندگى خصوصاً قاعده زناشويى او محكم ترين اساس بقاء خانواده است ، و مردان از تعدد زوجات محرومند و به همين دليل ميان زن و شوهر محبت دائمى و الفت هميشگى برقرار است ، ولى اين ادعا فقط در قالب الفاظ دلرباست ، اما در عمل روابط نامشروع از
شماره و عدد بيرون است ، بچه هاى غير قانونى در ممالك متمدن گاهى سر ازعدد ميليون درآورده و طلاق هاى بى جهت و بى اساس گاهى سرگيجه مى آورد .
دادگسترى هاى جهان از كثرت پرونده هاى طلاق و اطفال نامشروع به جان آمده اند ، ساختمان هاى عريض و طويل دادگسترى ها براى رسيدگى به جرائم ، مخصوصاً خانوادگى در برابر درياى خلافكارى ها نقطه اى بيش نيست .
كثرت فحشاء بعد از دو جنگ جهانى مبانى زندگى را متزلزل ساخته و هر فردى را در هوسرانى آزاد كرده ، دايره عيش و نوش و فحشاء علنى وسعت يافته ، عفت جنسى زائل گشته و كارشناسان محقق مردان و زنان را در مناسبات جنسى به صورتى آزاد راهنمايى مى كنند .
در دنياى امرز معيار شناخت خوبى ها و بدى ها از دست رفته ، هر كس حتى كودكان خردسال دست به هر ناپاكى آلوده مى كنند .
معبود واقعى همه پول و زن و موسيقى و شراب است ، قمار و ربا منبع درآمدها است ، دزدان در تمام بنگاه هاى دولتى و ملتى رخنه كرده و حتى گانگسترها به وسيله افراد با نفوذ حمايت مى شوند ، زيرا در همه جا عامل دارند و از هر جريانى آگاهند و بدون واهمه در هنگام خطر دست به آدمكشى و ترر مى زنند .
آرى ، وقتى معابد و مساجد تهى بماند ، واعظ و خطابه ارتجاع و عوام فريبى بشمار آيد ، ديانت آلت مقاصد مغرضين گردد ، رذايل جاى خصائل را مى گيرد و همه چيز در معرض سوء استفاده مى آيد ، در اين هنگام عجيب و غريب احتياط يعنى چه ؟
خونسردى چه مفهومى دارد ؟
كدام گوش خصداى ناله مظلوم را مى شنود ، و كدام داور مى تواند حقايق را
آشكار و پرونده اى را خدا پسندانه بررسى كند ؟
زمانى كه مقررات قضاء اسلامى حكومت و نفوذ داشت ، هيچ قدرت و مقامى جز قدرت الهى كه به صورت ايمان در قلب قاضى جلوه داشت بر دستگاه قضاوت مسلط نبود ، قاضى از آزادى بى سابقه و بى نظيرى برخوردار بود ، تنها محدوديت قاضى از اين جهت بود كه مى بايستى احكامش از حدود و قواعد مقرره و اصول مسلمه فقه اسلامى تجاوز نكند ، و با قطع نظر از اين جهت آزادى كامل داشت كه بر حسب اجتهاد و به مقتضاى استنباط خود به حق فرمان براند ، و بدون هيچگونه مانع و رادعى تا آخرين مرز عدالت گام بسپرد ، و به همين خاطر يكى از غربيان مى گويد :
جهان بشريت در تاريخ طولانى خود قضايى عادل تر از قضاء اسلام و حكامى مهربانتر از حكام مسلمين نديده است .
قاضى مسلمان ، و مؤمن به آيات حق هيچگاه اسير نصوص خشك و گرفتار مواد غير قابل انعطاف قانون نبوده ، و در هيچ مرحله از مساعدت وجدان و فيض الهام ضمير محجوب نمى مانده و مانند بسيارى از قضات دنياى امروز در تنگناى تضاد بين مواد قانون و مقتضاى اجتهاد وجدان سرگشته و حيران نمى گشته ، و ضمير خود را در برابر نصوص جامد قانون قربانى نمى كرده است .
در دواير قضايى عصر حاضر بارها اتفاق مى افتد كه قاضى از نظر اجبار و به حكم اضطرار و تبعيت از مواد قانون با پريشانى خاطر و تألم وجدان احكامى صادر مى كند و قدرت رهايى از قيد و بند نصوص خشك قانون را در خود نمى بيند ولى قاضى مسلمان هميشه از آزادى و حق اجتهاد بر خوردار بوده و در مقام اصرار حكم نسبت به هر قضيه ظروف و مناسبات وقوع جرم و شرايط اوضاع مرتكب ، موجبات تشديد و تخفيف مجازات را منظور مى داشته و براى احقاق حقوق ستم زدگان از شم قضايى و نيروى اجتهاد و استنباط تا آخرين
مرحله استفاده مى نموده است .
حوصله قاضى اسلامى و خونسردى او و دقت و احتياطش در صادر كردن حكم از مزاياى مشخص آيين اسلام است .
قاضى مؤمن هرگز تحت حكومت تعصب هاى بيجا و رشوه و تضاد قانون قرار نگرفته و وضع تربيت جامعه اسلامى قبلا طورى بوده كه قضات آن روزگار نام نيكويشان در تاريخ ثبت است .
زود قضاوت كردن ، يا از ترس ناشى مى شود ، يا از حوصله كم ، يا از دقت نكردن در قيافه دعوى آن كس كه توانايى رعايت برنامه هاى مثبت را ندارد قبول منصب قضا براى او كارى نامشروع و از نظر اسلام در صورت قبول مجرم است .
ايمان به حق و تربيت اسلامى براى قاضى حوصله و دقت و احتياط لازم را ايجاد مى كند تا بتواند به نحو احسن كار پر خطر قضاء راانجام داده ، آه مظلوم را از ظالم بگيرد .
ابو يوسف قاضى القضاة كشور اسلام در عصر هارون الرشيد شهادت فضل بن ربيع نخست وزير خليفه را در دادگاه نپذيرفت ، و چون خليفه به دنبال شكايت فضل علتش را خواست ، ابو يوسف گفت : من شنيده ام فضل خود را بنده خليفه مى خواند و اين از دو صورت خارج نيست يا فضل در اين اظهار صادق است ، يا دروغگو ، اگر راست بگويد به مذهب من شهادت بندگان مسموع نيست ، اگر دروغ بگويد فاسق و شهادت فاسق قبول نيست .
در اينجا باز سخن اميرالمؤمنين(عليه السلام) را خطاب به مالك دنبال كرده و چيزى نورانى برنامه هاى قضايى اسلام را نشان مى دهيم .
اى مالك كسى كه بر مسند داورى نشسته بايد به قوت قلب و قدرت بيان آراسته باشد ، نيكو سخن گويد و آشكارا بيان كند ، غالباً يك تن از متداعيين و گاهى هر دو نطاق و زبان آور افتد در صورتى كه قاضى نتواند با آنان به گفتگو
بپردازد و مخصوصاً در هنگام احقاق حق بر حريف سخن ران خويش پيروز شود مسلماً عمل قضاوت را درست انجام نتواند داد .
اى مالك قاضى فراموشكار خوب نيست ، دادرسى عملى سخت دقيق و باريك است ، دادرس اگر به آرامش خاطر و جمعيت حواس مجهز نباشد چگونه از اشتباه در امان مى ماند ، به قضات سفارش كن كه در محاكم عدالت ارباب رجوع را نيكو بشناسند و دلايل طرفين را كاملا به ياد داشته باشند .
پناه بر خدا اگر قاضى طمع كار افتد ، در اين موقع دزدان جامعه خوب مى توانند انگشت بر نقطه حساس كشور گذاشته ، دست غارت از آستين بيرون آرند ، زيرا تطميع قاضى آسان است ، و اموال ديگران را بردن راحت اگر قاضى دستخوش احساسات و عواطف گردد و به گاه مرافعه سر در قدم دل گذارد ، و تسليم هوس هاى ناهنجار و عفريت شهوت گردد ، روزگار بر امت اسلام تيره خواهد شد و احكام الهى معطل خواهد ماند .
قاضى نمى تواند در اولين لحظه كه حقانيت يك تن از طرفين را احساس كرد بى درنگ حكم صادر كند ، زيرا ممكن است نظر بدوى به خطا رود ، و آن كس كه در خون و مال و ناموس و حيات جامعه دست فرو مى برد با يك سخن يكى را حاكم و ديگرى را محكوم معرفى نمايد ، بايد در منتهاى دقت و دور انديش پايان كار را تا هر كجا منتهى شود در نظر آورد ، و خوب است كه قضات از جسارت متداعيين دلتنگ نشوند و آن چنان كه اسير شهوت نيستند گرفتار غضب هم نباشند ، با ملايمت و بردبارى به حل و عقد امور اقدام نمايند .
از من به قاضى بگوييد كه در كشف مطالب چندان تعجيل مكن بگذار به آهستگى حقيقت مطلب آشكار شود ، زيرا مطمئن نيستم كارى كه با شتاب انجام گيرد به حقيقت مقرون باشد ، در آن موقع كه محكمه عدالت به صدور حكم تصميم مى گيرد بايد همچون كوهى محكم نظير شمشير هندى برنده و قاطع
باشد ، و هرگز جايز نيست كه محكمه در فتواى خويش دستخوش حيرت و ترديد گردد .
اى مالك ، اگر قضات مردمى خودپسند و خويشتن خواه باشند كافى است كه غارتگرى به هنگام داورى به مدح و ثناى قاضى زبان بگشايد و آن تيره بخت را با مشتى الفاظ و شطرى تملق و چاپلوسى به دام خويش در بند كشد .
مالك اگر قضات ساده دل و زودباور انتخاب شوند زود فريب مى خورند و بى تأمل باور مى كنند ، آن گاه حقوق بيچارگان بيهوده و ناچيز گردد ، آن چنان قاضى كه گفتم سخت كمياب و گمنام باشد و دير به دست آيد ، اما تو اى والى مصر ، اى مسؤول بندگان خدا ، ناگزيرى كه تمام اين شرايط را در انتخاب قاضى رعايت كنى .
اى مالك ! تو را وصيت مى كنم كه همواره كارمندان دولت را سير نگاه دارى به ويژه قضات را ، هرگز مگذار كه عمّال مصر محتاج باشند ، زيرا در اين وقت دست به خيانت برآورند و به هر عنوان كه باشد از مال مردم بخورند .
قاضى را به بذل مال و افزايش حقوق توانگر ساز كه در دادرسى مردم دهان به رشوه نيالايد و محكمه عدالت را قلعه دزدى قرار ندهد .
قاضى را از ديگر عمال دولت محترم تر بشمار و در محضر خويش از او احترام كن تا با پشت گرمى به مقام حكومت خود را از تهديد بزرگان مصر ايمن داند و در داورى دادگر و عادل باشد ، زيرا ممكن است جهّال قوم كه مردمى بى شرم و كم آبرويند دادگاه را به افسار گسيختگى و بى پروايى خويش تهديد نمايند و از انصاف و عدالت منحرف نمايند .
قضات شجاع و حق پرست اسلام نه تنها در مورد احقاق حقوق افراد از حريت در استقلال خود استفاده مى كردند بلكه مسائل عمومى و مصالح مملكتى را نيز مورد توجه و اهتمام قرار مى دادند ، در اين موارد نيز از قدرت استقلال
خود به حداكثر استفاده مى نمودند ، از جمله اين موارد داستان شگفت انگيزى است كه ميان ملك صالح سلطان شام و قاضى عزالدين بن عبدالسلام اتفاق افتاده است :
ايام جنگ صليبى بود ، سرزمين شام در مقابل هجوم وحشيانه نيروهاى متحد و دولت هاى مسيحى عرب وضع متشنج و غير عادى داشت و ملك صالح سلطان آن ناحيه شهر صيدا و قلعه شقيف را به دشمن تسليم كرده بود .
انتشار اين خبر در سراسر بلاد شام عكس العمل شديد و سوء اثر عميق ببار آورده بود چون اين خبر به گوش عزالدين قاضى آن سرزمين رسيد سخت برآشفت و غيرت دينيش بجوش آمد ، بر ملك خشم گرفت و در خطبه نماز جمعه نامى از ملك صالح نبرد و درباره او دعا نكرد و به عنوان اعتراض رخت از شام برداشت و آهنگ ديار مصر كرد .
ملك صالح چون اين داستان را شنيد نماينده اى نزد قاضى فرستاد تا به وسيله بيان آرام و منطق درستى او را به شام باز گرداند ، فرستاده ملك چون به حضور قاضى رسيد سخن ملايم آغاز كرد و گفت ما از مقام قاضى جز آن نمى خواهيم كه در برابر سلطان تواضع كند و دست او را به رسم تقديم معذرت ببوسد ، قاضى چون اين سخن را شنيد بانگ برآورد و گفت :
اى مسكين بينوا من رضا نمى دهم كه دست من به بوسه او آلوده گردد تا چه رسد به آنكه من به چنين ذلت تن در دهم و دست او را بوسه زنم .
اين بخش را به نامه اى كه در ميان دو صحابى پيامبر سلمان و ابودردا در اين مقام رد و بدل شد خاتمه مى دهيم :
ابودردا كه با سلمان عقد برادرى داشت در زمان حكومت يكى از امراى ثلاث به منصب قضاوت در اورشليم فرستاده شد ، در زمان قضاوت نامه اى به سلمان نوشت و او را به بيت المقدس دعوت كرد :
برادرم سلمان ! خدا را شكر ، اكنون در بيت المقدس به سر مى برم ، سرزمينى است پر بركت و داراى آب و هوايى مناسب ، از همه بالاتر سرزمين مقدس است ، سرزمين انبياء ، سرزمينى كه روزگارى پيامبرانى بزرگ چون ابراهيم و موسى و عيسى و سليمان و يعقوب و يوسف(عليهم السلام)را در خود جاى داده ، و هم اينك بدان كه اين سرزمين امرز نيز بدن پاك آنان را در برگرفته چه مى شد اگر چند صباحى در اين شهر به ياد زمانى كه در مدينه در جوار پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) بوديم با هم بسر بريم .
سلمان پاك در جواب نوشت :
برادر دينى ! نامه تو رسيد ، مرا به سرزمين مقدس دعوت كرده بودى نمى دانم هيچ مى دانى كه زمين را كسى شايسته تقديس نمى كند ، هيچ مى دانى كه افتخار انسان نمى تواند به مسكن و مأواى او باشد ، هيچ مى دانى كه تنها عمل انسان است كه او را بزرگ نموده سزاوار احترام مى كند .
آرى ! پاكى انسان به عمل اوست نه به سرزمينى كه كه درآن منزل دارد ، در مكه بودن يا در مدينه منزل گزيدن يا در بيت المقدس مأواى داشتن نمى تواند شرفى براى انسان باشد ، شنيده ام كارى شبيه طبابت به عهده تو گذاشته شده ، اگر طبيب مسيحا دمى و مريضان را درمان مى كنى خوشا به حالت ، ولى اگر طبيب نيستى و منصب قضاوت را بى جا اشغال كرده اى بترس از اينكه جان انسانى را به خطر اندازى و خود را مستحق آتش گردانى .
منصب قضاوت كار بزرگى است ، هر كس را شايسته نيست اين پست را اشغال كند ، اگر تو در خود لياقت مى بينى و از عهده قضاوت برحق بر مى آيى چه بهتر ، ولى هرگاه اين پست را بناحق اشغال كرده اى واى بر تو از اين مى ترسم كه خود را وارد آتش سازى ، هان اى ابودردا بيدار باش !
لقمان حكيم : آن يگانه آزادمرد ، آن حكيم ربانى ، آن چهره واقعى انسانى و آن مرد يكتاى ملكوتى بر قضات و مسؤوليت خطير آنان مى ترسيد كه مبادا حقى را ناحق كنند در اين صورت زحمات خود را بر باد داده ، راه ورود به جهنّم را بر خود هموار سازند ، به اين خاطر با آنان همنشين بود تا به انوار حكمتش از آنان دستگيرى كرده و دلشان را به نور هدايت روشن كند .
البته خصال و صفات روحى آن مرد بزرگ بيش از اين مراحل است كه در اين مختصر بگنجد مى توان گفت او در پرتو تربيت الهى جامع فضايل و دارنده خصايل بود .
ما در بخش بعد پس از تعريف حكمت ، به برنامه هاى او از طريق قرآن مجيد و روايات اشاره كرده و تا آنجا كه ميسّر باشد به توضيح حكمت هايى كه از او در قرآن آمده مبادرت مى كنيم ، و به خاطر اين كه كتاب زيادتر از اندازه نشود بقيه حكمت هايش را كه كتب روايى نقل كرده اند بدون شرح درج مى نماييم .
قبل فهرست بعد
جفا ديد با جور و قهرش بساخت به سالى سرايى ز بهرش بساخت
چو پيش آمدش بنده رفته باز ز لقمانش آمد نهيبى فراز
به پايش در افتاد و پوزش نمود بخنديد لقمان كه پوزش چه سود
به سالى ز جورت جگر خون كنم به يك ساعت از دل بدر چون كنم
ولى هم به بيخاشيم اى نيك مرد كه سود تو ما را زيانى نكرد
تو آباد كردى شبستان خويش مرا حكمت و معرفت گشت بيش
غلاميست در خيلم اى نيكبخت كه فرمايمش وقت ها كار سخت
دگر ره نيازارمش سخت دل چون ياد آيدم سختى كار گل
هر آن كس جور بزرگان نبرد نسوزد دلش بر ضعيفان خرد
گر از حاكمان سخت آيد سخن تو بر زيردستان درشتى مكن(1)
بخش ششم
* انتخاب به مقام رهبرىانتخاب به مقام رهبرى
لقمان حكيم كه شخصى سياه چهره از مردم سودان مصر بود ولى با وجود چهره سياه و نازيبا ، دلى روشن و روحى باصفا داشت .
آن بزرگ مرد به خاطر درستى در زندگى و اخلاق پسنديده لياقت آراسته شدن به لباس حكمت يافت ، تا به هنگام يك نيم روز كه مردم به خاطر استراحت از حرارت هوا به خواب رفته بودند دسته اى از فرشتگان به دستور حضرت حق او را ندا دادند :
آيا دوست دارى كه خداوندت در زمين به منصب پيامبرى برگزيند تا در اختلافات مردم به قضاوت برخيزى ، و از پريشانى زندگى آنان را سر و سامان بخشى ؟
جواب گفت : هرگاه خداوندم به قبول اين برنامه مأمور سازد پيروى مى كنم ، زيرا يقين دارم كه هر گاه مأمور به اين كار شوم از لطف و عنايتش و كمك و ياريش بهره مند خواهم شد ، اما اگر مرا در رد و قبول آن مختار سازد راه عافيت خواهم گزيد و از اين مسئوليت بزرگ احتراز خواهم كرد .
ملائكه سرّ قبول نكردن اين مقام را از او خواستند ، گفت : حكومت ميان مردم كارى بس دشوار و راهى سخت و پيچيده به انواع بلاهاست ، و هر كه اين وظيفه را به عهده گيرد هر گاه در برنامه ها به حق حكم كند از زيان برهد ، و اگر به لغزش
افتد از سعادت محروم شود ، خوارى و گمنامى دنيا در برابر سربلندى آخرت قابل جبران است ، ولى كسى كه جاه و مقام دنيا را مقصود خود گرداند دنيا و آخرت هر دو را خواهد باخت ، زيرا عزت دنيا از دست خواهد رفت و به عزت و نعمت آخرت هم نخواهد رسيد .
فرشتگان چون سخن او را شنيدند بر درايت و عقل او آفرين گفتند و خداى بزرگ منطق او را پسنديد تا چون شب رسيد ، سرچشمه حكمت را از درون جان آن مرد روان كرد ، چون از آن رؤيا ديده گشود ، آثار حكمت را در سراسر عالم جلوه گر ديد ، و سرمايه هاى حكمت به صورت نصيحت و دستور زندگى به انتخاب به مقام رهبرى
زبانش جارى گشت .
عللى كه سبب برگزيده شدن او به مقام حكمت و رهبرى شد ، در كتب بزرگ و قابل توجه چنين آمده :
از ابتداى زندگى به آيين راستى سخن مى گفت ، و در ردّ امانت مردم دقت كامل داشت ، در برنامه هايى كه مربوط به او نبود دخالت نمى كرد ، ديده از حرام فرو مى بست ، و زبان از گفتن سخنان بيهوده نگاه مى داشت ، در امر زندگى مراعات اقتصاد مى كرد ، و در مقام فرمان بردن از امر الهى نيرومند و قوى بود ، مغزى متفكر داشت ، و اكثر اوقات را به تأمل و انديشه مى گذراند ، از حوادث جهان عبرت مى گرفت ، و براى صفا دادن جان تجربه مى اندوخت . در نتيجه روحى آرام داشت ، و در ساعات روز ديدگان تسليم خواب نمى كرد ، هرگز او را در برنامه خلاف انسانيت نديدند ، از خنده و استهزا نسبت به ديگران پرهيز داشت ، عقل را محكوم هواى نفس نمى كرد ، از كاميابى در برنامه هاى دنيا مغرور نمى شد ، و در آن امور به خود غصه و اندوه و غم راه نمى داد ، در صبر و شكيبايى به اندازه اى توانا بود كه چند فرزندش پيش چشمش جان دادند و او از سر جزع و زبونى ديدگان را بسرشگ نيالود در اصلاح امور خلق كوششى بسزا
داشت ، و هرگاه دو نفر را در حال دعوا و جدال مى ديد در آشتى دادن آنان سعى بليغ مى كرد ، هر زمان كه سخن سودمندى از كسى مى شنيد تا به مأخذ آن آگاه نمى شد از تحقيق فرو نمى نشست ، بيشتر اوقات خود را به معاشرت و مجالست با فقها و حكما و قضات و پادشاهان مى گذاشت ، بر نخوت شاهان كه شيفته قدرت زودگذر شده بودند به ديده شفقت مى نگريست(1) .
من در اين بخش به توضيح و ترجمه صفات عالى روحى آن حكيم بزرگ الهى پرداخته و از خداى مهربان مى خواهم كه همه ما را به زيور آن برنامه هاى سعادت بخش بيارايد ، صفاتى كه در صفحه قبل خوانديد و لقمان بزرگوار به آنها آراسته بود به طور تقريب در عناوين زير خلاصه مى گردد :
1 ـ راستى در گفتار .
2 ـ اداى امانت .
3 ـ عدم دخالت بيجا .
4 ـ فرو بستن ديده از حرام .
5 ـ اقتصاد در شئون زندگى .
6 ـ عبوديت و بندگى .
7 ـ مغز متفكر .
8 ـ عبرت گرفتن از تاريخ .
9 ـ عدم غرور .
10 ـ صبر و استقامت .
11 ـ اصلاح امور خلق .
12 ـ معاشرت صحيح .
ــــــــــــــــــــــــــــ(1) بحار جديد : ج 13 ، ص 409 . تفسير على بن ابراهيم : ج 2 ، ص 161 . كشف الاسرار : ج 7 ، ص 489 . الميزان بنقل از مجمع البيان : ج 16 ، ص 233 .
(2) كافى : ج 2 ، ص 254 .
نخستين وصف خوبان راستگويى است نكو بشنو كه اين وصف نكويى است
كسى را كاين نكويى در زبان است ز هر نيكويى اندر وى نشان است
هر آن كس را كه باشد صدق گفتار در او يابى صفات نيك بسيار
دلى كز عشق روشن آفتاب است فروغش بر زبان صدق و صوابست
(2) جامع السعادات :ج 2 ، ص 248 .
اى گرو كرده زبان را به دروغ برده بهتان ز كلام تو فروغ
اين نه شايسته هر ديدهور است كه زبانت ديگر و دل دگر است
از ره صدق و صفا دورى چند دل قيرى رخ كافورى چند
روى در قاعده احسان كن ظاهر و باطن خود يكسان كن
يك دل و يك جهت و يكرو باش وز دو رويان جهان يكسو باش
از كجى خيزد هر جا خللى است راستى ، راستى نيكو مثلى است
دل اگر صدق پسنديدت دهد بر همه خلق بلنديت دهد(1)
(2) سفينة البحار : ج 1 ، ص 433 .(3) سفينة البحار : ج 1 ، ص 433 .(4) سفينة البحار :ج 1 ،ص 41 .
(4) سفينة البحار :ج 1 ،ص 41 .
(1) كشف الغمة : ج 2 ، ص 106 .(2) شرح ابن ابى الحديد : ج1 ، ص3 .
(2) همان مدرك .(3) همان مدرك .(4) سفينة البحار : ج 2 ، ص 595 .
(4) سفينة البحار : ج 2 ، ص 595 .
(2) همان مدرك .
(2) سوره ى مريم : آيه ى 63 .
نادره مردى ز عرب هوشمند گفت به عبدالملك از راه پند
روى همين مسند و اين تكيه گاه زير همين قبه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر ابن زياد آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان طلعت خورشيد ز رويش نهان
بعد ز چندى سر آن خيره سر بد بر مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سر و سردار شد دستكش او سر مختار شد
اين سر مصعب به تقاضاى كار تا چه كند با تو ديگر روزگار