بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب دو مکتب در اسلام جلد سوم, علامه سید مرتضى عسکرى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     HOSEIN01 -
     HOSEIN02 -
     HOSEIN03 -
     HOSEIN04 -
     HOSEIN05 -
     HOSEIN06 -
     HOSEIN07 -
     HOSEIN08 -
     HOSEIN09 -
     HOSEIN10 -
     HOSEIN11 -
     HOSEIN12 -
     HOSEIN13 -
     HOSEIN14 -
     HOSEIN15 -
     HOSEIN16 -
     HOSEIN17 -
     HOSEIN18 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

خانواده پيغمبر در پيشگاه فرزند مرجانه !  
طبرى با سند خودش از حميد بن مسلم آورده است : عمر بن سعد مرا پيش ‍ خواند و ماءموريت داد تا مژده پيروزى و خبر سلامتى او را به خانواده اش ‍ برسانم . من به كوفه وارد شدم و ماءموريت خود را به جا آوردم و سپس براى تماشا به قصر ابن زياد رفتم كه قرار بود اسرار را در آنجا وارد كنند و مردم همه در آنجا جمع شده بودند.
پس از ورود به كاخ فرماندارى متوجه شدم كه فرزند زياد سر حسين (ع ) را پيش روى خود نهاده و در فكر فرو رفته و با چوبدستى بر لب و دندانهاى پيشين آن حضرت مى نواخت . او مدتى به اين كار خود ادامه داد. زيد بن ارقم كه در آن مجلس حضور داشت و شاهد ماجرا بود، روى به او كرد و گفت :
چوبدستيت را از اين لب و دندان بردار كه به خدا سوگند من خود بارها ديده ام كه لبهاى پيغمبر خدا (ص ) بر همين لب و دندان بوسه مى زد.
آنگاه سيل اشك از چشمهايش جارى شد و بسختى و با صداى بلند بگريست . پس ابن زياد به او گفت : خداوند چشمهايت را همواره گريان بدارد. بخدا سوگند اگر نه اينكه پيرمردى از پاى افتاده و خرفت و عقل از دست داده بودى ، گردنت را مى زدم ! زيد با شنيدن سخنان ابن زياد برخاست و مجلس را ترك كرد.
راوى مى گويد: چون زيد بيرون شد، مردم گفتند: به خدا قسم زيد به هنگام بيرون شدن بسختى گفت كه اگر به گوش ابن زياد مى رسيد، بى گمان گردنش ‍ را مى زد.
پرسيدم : مگر زيد چه مى گفت : گفتند: زيد هنگامى كه از كنار ما مى گذشت ، مى گفت : زر خريدى ، بنده ديگرى را به بردگى گرفت ؛ لاجرم همه مردم را برده خود انگاشت . اى مردم عرب ! پس از اين برده اى بى مقدار بيش ‍ نخواهيد بود. پسر فاطمه را كشتيد و فرزند مرجانه را بر خود فرمانروا ساختيد تا برگزيدگانتان را بكشد و فرومايگانتان را به بردگى خود بگيرد. شما مردم به چنين خوارى و سرافكندگى تن در داديد و مرگ بر هواداران خوارى و ذلت باد.
راوى مى گويد: هنگامى كه سر حسين (ع ) را به همراه كودكان و خواهران و زنان آن حضرت بر عبيدالله زياد وارد كردند، زينب ، دختر فاطمه (س )، بى ارزشترين جامه اش را بر تن كرد تا شناخته نشود، و كنيزانش او را در ميان گرفتند. چون آن بانو به قصر وارد شد، در كنارى بنشست . عبيدالله كه ناظر بود، پرسيد: تو كيستى كه بى فرمان من نشستى ؟ زينب پاسخ نداد. عبيدالله سه بار سخن خود را تكرار كرد، تا اينكه يكى از كنيزان آن حضرت گفت :
- اين زينب دختر فاطمه است ! عبيدالله با شنيدن اين پاسخ رو به آنحضرت كرد و گفت :
- سپاس خداى را كه رسوايتان كرد، و از ميانتان برداشت ، و ادعايتان را باطل نمود! زينب (س ) فرمود:
- سپاس خداى را كه ما را به وجود پيامبرش محمد (ص ) گرامى داشت ، و از هر پليدى ، به نيكوترين صورتى ، پاك و پاكيزه مان فرمود، و آن چنان نيست كه تو گفتى ، بلكه فاسق است كه رسوا مى شود، و فاجر و تبهكار دروغ مى گويد. عبيدالله گفت :
- كار خدا را با خانواده ات چگونه ديدى ؟ گفت :
- خداوند شهادت را بر آنان مقرر فرمود، و آنان نيز سرافراز به قربانگاه خود قدم نهادند. به همين زودى نيز خداوند شما را روياروى يكديگر قرار مى دهد تا نزد او دادخواهى و اقامه دليل و برهان كنيد.
راوى مى گويد: در اينجا عبيدالله سخت از كوره در رفت و بناى بد و بيراه گفتن را گذاشت كه عمرو بن حريث به او گفت : خداوند امير را عمر دهاد. او زن است و مردم به گفتار زنان توجهى نكنند، و ايشان را در سخن مورد ملامت و سرزنش قرار ندهند. ابن زياد رو به زينب كرد و گفت : خداوند، سوز جگر و ناراحتى درونم را با كشته شدن بزرگانى از گردنكشان خانواده ات آرامش و شفا بخشيد!
زينب در پاسخ او سخت بگريست و گفت : آرى به جان خودم سوگند كه سرورم را كشتى ، و خاندانم را بر انداختى ، و شاخ و برگ زندگيم را بريدى ، و ريشه ام را از جاى كندى . اگر اينها را كه كرده اى آرامبخش توست ، بى گمان آرامش خاطر يافته اى .
ابن زياد با اشاره به زينب (س ) گفت : سخن به وزن و سجع مى گويد. و سپس خطاب به آن حضرت چنين ادامه داد. به جان خودم كه پدرت نيز شاعر بود و سخن موزون بسيار مى گفت .
زينب پاسخ داد: زنان را با سجع و موزون گويى چه كار؟ من در چنين حالتى نمى توانيم در بند سجع و قافيه باشم آنچه گفتم از سوز درون سينه ام بوده است .
طبرى از قول حميد بن مسلم مى نويسد: من نزد ابن زياد ايستاده بودم كه على بن الحسين (ع ) را از نظر او گذرانيدند. فرزند زياد از او پرسيد:
- نامت چيست ؟ امام سجاد فرمود ن
- من على بن الحسين هستم . فرزند زياد گفت :
- مگر على بن الحسين را خداوند نكشت ؟! امام سكوت كرد. بار ديگر ابن زياد گفت : چرا حرف نمى زنى ؟ امام گفت :
- برادرى داشتم كه نام او هم على بود و مردم او را كشتند. فرزند زياد گفت :
- خداوند او را كشت ! امام سكوت كرد. باز ابن زياد پرسيد:
- چرا حرف نمى زنى ؟ آن حضرت فرمود:
- خداوند به هنگام مرگ گيرنده جانهاست و كسى بدون فرمان خداوند نمى ميرد. ابن زياد از اين پاسخ به خشم آمد و فرياد زد:
- بخداوند قسم كه تو دهم از جمله ايشانى . (232) آنگاه خطاب به جلاد خود كرد و گفت : ببينيد او به حد مردى رسيده و يا هنوز كودك است ! مردى به نام مرى بن معاذ احمرى قدم به جلو گذاشت و پس از بررسى گفت : آرى ، او به حد تكليف رسيده است ! پس فرزند زياد فرياد زد: او را ببريد و گردن بزنيد! امام پرسيد: آن وقت چه كسى اين زنان را سرپرستى مى كند؟
در اينجا بود كه زينب (س ) خود را بر روى برادرزاده اش على بن الحسين انداخت و گفت : فرزند زياد! دست از جان ما بدار، اين همه خون كه از ما ريخته اى تو را كافى است ، مگر كسى را هم از ما بر جاى گذاشته اى ؟ آنگاه دست در گردن برادرزاده انداخت و گفت : اگر ايمان دارى ، تو را به خدا سوگند مى دهم كه اگر در مقام كشتن او هستى ، مرا هم با او بكش ! و على بن الحسين (ع ) نيز بانگ برداشت : اى فرزند زياد! اگر تو را با اينان خويشى و بستگى است ، مردى پاك نهاد با ايشان همراه كن كه برابر مقررات اسلام ايشان را همراهى كند.
راوى مى گويد: فرزند زياد مدت زمانى زينب را برانداز كرد و سپس رو به مردم كرد و گفت : شگفتم از علاقه خويشاوندى ! به خدا قسم گمان مى برم اگر آهنگ جان او كنم ، آرزومند است كه وى را هم با او بكشم . آنگاه گفت : دست از اين جوان برداريد. سپس خطاب به على بن الحسين (ع ) چنين ادامه داد: همراه زنانت باش .
حميد بن مسلم مى گويد: وقتى كه عبيدالله وارد قصر شد و مردم در آنجا گرد آمدند، فرمان داد تا براى اداى نماز جماعت در مسجد حاضر شوند. مردم در مسجد بزرگ كوفه گرد آمدند و خود بر منبر برآمد و گفت :
سپاس خداى را كه حق و طرفدارانش را بركشيد، و اميرالمؤ منين يزيد بن معاويه و يارانش را پيروز گردانيد، و حسين بن على دروغگو و پيروانش را بكشت .
هنوز ابن زياد سخن به پايان نبرده بود كه عبدالله بن عفيف ازدى غامدى ، كه يكى از افراد قبيله بنى والبه و از شيعيان على - كرم الله وجهه - به حساب مى آمد، پرخاش كنان از جاى برخاست . او يك چشمش را در جنگ جمل از دست داده بود و چشم ديگرش را در جنگ صفين به سبب ضربتى كه بر سرش ، و ديگرى بر ابرويش وارد شده بود از دست داده بود. عبدالله همواره ملازم مسجد بزرگ كوفه بود و از بام تا شام به نماز مى ايستاد و شب هنگام آنجا را ترك مى گفت . چون عبدالله عفيف سخن ابن زياد را شنيد، خروش برآورد و گفت : اى فرزند مرجانه ! دروغگوى پسر دروغگو تو و پدرت هستيد و آن كس كه تو را به حكومت بر مردم نشانده است و پدرش .
فرزند مرجانه ! فرزند پيامبران را مى كشيد و به تقليد از پاكان سخن مى گوييد؟!
ابن زياد كه اين سخن را از او شنيد، بانگ برداشت :
او را بگيريد. پاسداران و دژخيمان حكومت برجستند و او را در ميان گرفتند كه عبدالله به شعار ازديان بانگ برداشت : يا مبرور! عبدالرحمان بن مخنف ازدى در آنجا نشسته بود، بى درنگ خطاب به عبدالله عفيف گفت : واى بر خويشاوندانست ! - ديگران به كمك مى خواستى - تو با اين سخنت هم خودت را به مهلكه انداختى و هم تمامى فاميلت را بكشتن دادى !
راوى مى گويد: در آن زمان از قبيله ازد هفتصد تن رزمنده در كوفه حضور داشتند كه با شنيدن استغاثه عبدالله عفيف گروهى از جوانان آن قبيله برجستند و عبدالله را از چنگ دژخيمان ابن زياد بيرون آوردند و او را در ميان گرفتند و به خانه اش رسانيده ، به بستگانش سپردند. اما شب هنگام و در فرصتى مناسب ، ابن زياد كسانى را بفرستاد تا عبدالله را در بند كرده بكشتند. سپس فرمان داد تا جنازه او را در سبحه كوفه به دار كشيدند.
سر امام را در كوچه هاى كوفه مى گردانند!  
ابومخنف مى گويد: عبيدالله زياد مقرر داشت تا سر امام را بر نيزه كرده و آن را در كوچه ها و بازارهاى كوفه گردانيدند!
آگاه شدن مردم مدينه از كشته شدن امام  
طبرى به سند خود از عوانة بن حكم آورده است : در آن هنگام كه ابن زياد، حسين بن على را شهيد كرد و سر شريف آن حضرت را برايش آوردند، عبدالملك بن ابى حارث سلمى را فرا خواند و به او گفت : به مدينه ، نزد عمرو بن سعيد بن عاص برو و مژده كشته شدن حسين را به او برسان . راوى گفته است كه در آن ايام عمرو بن سعيد فرمانرواى مدينه بود.
با پيشنهاد فرزند زياد، عبدالملك رفت كه عذرى بياورد و شانه از زير بار چنين ماءموريتى خالى گرداند؛ اما ابن زياد كه مردى خشن و بى رحم بود، وى را مورد سرزنش و توبيخ قرار داد و در آخر گفت : حركت كن و خودت را به مدينه برسان و نكند كه خبر اين واقعه پيش از رسيدن تو در آنجا شايع شده باشد؟! آنگاه مبلغى پول در اختيار او گذاشت و چنين اضافه كرد: درنگ مكن ، و اگر در ميان راه مركب سواريت از پاى درآمد، بر مركبى ديگر بنشين و به پيش بتاز. عبدالملك خود مى گويد: من خود را به رساندم و پيش از آنكه به مقر فرماندارى وارد شوم ، مردى از قريش سر راهم را گرفت و پرسيد: با اين شتابزدگى چه خبر آورده اى ؟ گفتم : همه خبرها پيش ‍ فرماندار است . آن مرد استرجاع كرد و گفت : حسين بن على كشته شده است ! اين طور نيست ؟ سرانجام من در فرماندارى بر عمرو بن سعيد وارد شدم .
او پرسيد: از كوفه چه خبر آورده اى ؟ گفتم : آنچه فرماندار را خوشحال كند اين است كه حسين كشته شد! سعيد گفت : اين خبر را بانگ بلند به اطلاع همه مردم برسان .
من فرمان بردم و خبر كشته شدن حسين را به اطلاع همه مردم مدينه رساندم .
به خدا سوگند هرگز نواى مصيبتى را مانند ناله مصيبت زدگان بنى هاشم ، كه در محله خود به سوگ حسين (ع ) نشسته بودند، نشنيدم . و با توجه به همين ناله ها بود كه عمرو بن سعيد به شعر عمرو بن معدى كرب تمثل جست و گفت :

عجت نساء بنى زياد عجة
كعجيج نسوتنا غداة الارنب
بانوان قبيله بنى زياد آنچنان ناله اى سر دادند كه زنان ما در پيكار ارنب به سوگ و ماتم نشسته بودند. (233)
آنگاه عمرو بن سعيد گفت : اين ناله ها و شيونها، در عوض ناله ها و شيونهاى بر عثمان بن عفان ! آنگاه بر منبر برآمد و مردم را از كشته شدن حسين آگاه ساخت .
در اغانى آمده است : عمرو بن سعيد پس از بيرون شدن حسين بن على از معاويه ، رئيس پليس خود را فرمان داد تا محله بنى هاشم و خانه هاى ايشان را خراب كند. او نيز فرمان برد و از اين رهگذر ستمى فراوان و مصيبتى جانكاه به ايشان رسيد.
چون به عبدالله بن جعفر، نوه ابوطالب ، خبر كشته شدن دو فرزندش در ركاب دائيشان امام حسين (ع ) رسيد، گروهى از مردمان و يكى از مواليان او به نام ابواللسلاس ، به تسليت به خدمتش رسيدند. ابواللسلاس گفت : اين مصيبتى است كه از ناحيه حسين به ما رسيده است ! با شنيدن اين سخن ، عبدالله پاى افزار خود را بر سرش كوبيد و گفت : اى پليدزاده ! درباره حسين چنين مى گويى ؟ به خدا قسم اگر من در كنار او بودم ، از ياريش دست بر نمى داشتم ، تا آنگاه كه با او كشته مى شدم . به خدا قسم من نگران از دست دادن دو فرزندم نمى باشم ، كه مصيبت مرگ آن دو بر من بسى آسان و آرامش بخش است ؛ از آن رو كه آن دو جان خويش را فداى جان برادرم و پسرعمويم كردند و در كنار، و به همراه او مرگ شرافتمندانه را پذيرا شدند! آنگاه رو به ياران كرد و چنين ادامه داد:
سپاس خداى راست . شهادت حسين بن من بسى تلخ و ناگوار است ، و اگر دستهاى من او را يارى ندادند، دو فرزندم اين نقيصه را جبران كردند.
راوى مى گويد: هنگامى كه خبر كشته شدن حسين (ع ) به مردم مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابى طالب ، در حالى كه نقاب بر چهره نداشت و كنيزانش ‍ پيرامون را گرفته و او پيراهنش را به خود پيچيده بود، بيرون آمد و مى گفت :
ماذا تقولون ان قال النبى لكم
ماذا فعلتم و اءنتم آخر الامم
بعترتى و باءهلى بعد مفتقدى
منهم اسارى و منهم ضرجوا بدم
در جواب رسول خدا چه مى گوييد اگر از شما بپرسيد: شما مردم ، كه آخرين امتهاى پيامبران هستيد، با عترت و خانواده ام پس از من چه كرديد؟ برخى از آنها را به اسارت برديد و بعضى را كشتيد و به خاك و خون كشيديد؟!
به خاك سپردن اجساد مطهر خاندان پيامبر  
مسعودى در اثبات الوصيه مى نويسد: زين العابدين (ع ) در روز سيزدهم ماه محرم براى دفن پدرش به كربلا بازگشت . (234)
شيخ مفيد نيز در ارشاد خود آورده است : چون ابن سعد فرمان حركت به سپاهيان خود در كربلا صادر نمود و افراد سپاهى او آن سرزمين را ترك گفتند، گروهى از مردم بنى اسد، كه در غاضريه گرد آمده بودند، بر سر اجساد مطهر شهداى كربلا فراهم آمده و بر آنها نماز گزاردند و حسين (ع ) را در همين جا كه امروز آرامگاه اوست به خاك سپردند. فرزندش على اكبر (ع ) را پايين پاى آن حضرت ، و براى بقيه شهدا، از ياران و خانواده او نيز گودالى جداگانه حفر كردند و در همان پايين پاى امام اجساد ايشان را يك جا و در كنار هم دفن نمودند.
عباس بن على (ع ) را هم بر سر راه غاضريه ، و در همان جا كه شهيد شده بود، به خاك سپردند، جائى كه قبر شريف آن حضرت در آنجا قرار دارد. (235)
آگاه شدن يزيد از كشته شدن فرزند پيغمبر (ص )  
طبرى به سند خود مى نويسد: چون حسين (ع ) كشته شد و خيمه و خرگاه وى و اسيران اهل بيت را به كوفه ، و بر ابن زياد وارد كردند، فرزند زياد امر به زندانى شدن ايشان داد. و در همان ايام سنگى كه نامه اى به آن بسته شده بود، به زندان ايشان افكنده شد كه در آن نوشته شده بود: در فلان روز، پيكى از سوى عبيدالله زياد درباره شما به شام و به جانب يزيد بن معاويه اعزام شده است . اين پيك مدتى را در راه خواهد بود و فلان روز نيز باز خواهد گشت ؟ اگر در بازگشت او صداى تكبير ما را شنيديد، تن به هلاكت و كشتن دهيد كه شما را خواهند گشت ، ولى اگر صداى تكبيرى را نشنيديد، به خواست خدا، در امان خواهيد بود.
راوى مى گويد: يكى - دو روز پيش از بازگشت پيك اعزامى به شام ، نامه اى و تيغى بسته به سنگى ديگر در ميان زندان خانواده پيامبر خدا (ص ) افتاد كه در آن نوشته بود: عهد و پيمان با يكديگر به جا آوريد و وصيت و سفارش ‍ نماييد كه ما فلان روز در انتظار ورود پيك از جانب يزيد مى باشيم .
راوى مى گويد كه سرانجام پيك آمد و تكبيرى شنيده نشد، زيرا كه يزيد در نامه خود دستور داده بود كه اسيران را به شام گسيل دارند.
اسراى اهل بيت را به نزد يزيد مى فرستند  
طبرى مى نويسد: عبيدالله زياد فرمان حركت زنان و كودكان حسين (ع ) را به جانب پايتخت يزيد صادر كرد. آنها نيز خود را آماده كردند. آنگاه مقرر داشت تا على بن الحسين (ع ) را در غل و زنجير به گردن افكندند و او را نيز به همراه ديگر اسيران و زير نظارت محفرة بن ثعلبه ، و شمر بن ذى الجوشن به شام اعزام داشت . اين دو، كاروان اسيران را تا شام سرپرستى و زيرنظر داشتند، و در طول اين مسافرت على بن الحسين حتى كلمه اى با ايشان سخن نگفت .
در فتوح ابن اعثم آمده است : عبيدالله زياد، زحر بن قيس جعفى را فرا خواند و سر حسين بن على - رضى الله عنهما - و سرهاى ديگر برادران آن حضرت و نيز سر بريده على اكبر و خانواده و ياران او - رضى الله عنهم اجمعين - را به وى تسليم كرد تا به شام ببرد. آنگاه على بن الحسين و خواهران و عمه ها و تمامى زنانشان را به اسارت به شام به نزد يزيد بن معاويه فرستاد.
راوى مى گويد: ماءموران ابن زياد خانواده پيغمبر را از كوفه تا به شام بر شترهاى بى پالان ، از شهرى به شهرى و از منزلى به منزلى ديگر، چون اسيران روم و فرنگ حركت مى دادند و به هيچ روى جانب حرمت ايشان را نگه نمى داشتند. (236)
خليفه و پايتختش آماده پذيرش آل پيامبر مى شوند!
سر بريده فرزند پيغمبر پيشاروى خليفه مسلمين !  
در تذكره سبط ابن جوزى آمده است كه از زهرى آورده اند كه گفت : هنگامى كه سرهاى شهداى كربلا را آوردند، يزيد در بالكن قصر خود مشرف بر جيرون نشسته بود. چون چشمش به آن سرها افتاد چنين سرود:
لما بدت تلك الحمول و اشرقت
تلك الشموس على ربا جيرون
نعب الغراب ، فقلت صح اءو لا تصح
فلقد قضيت من الغريم ديونى !!
هنگامى كه هودجها نمايان گشت و آن سرها چو خورشيدى درخشان بر بلنديهاى جيرون تابيدن گرفتند، كلاغى ناله اى سر داد و من گفتم : چه ناله سر دهى و چه بانگ برنيارى ، من طلب خود را از بدهكارم باز پس گرفتم . (237) درخواست ام كلثوم از شمر!
در كتاب مثيرالاحزان و اللهوف آمده است :
چون كاروان اسيران به دروازه هاى دمشق نزديك شد، ام كلثوم خود را به شمر رسانيد و گفت :
خواسته اى دارم ! شمر پرسيد: خواسته تو چيست ؟ گفت : هر وقت خواستى ما را وارد شهر كنى از آن دروازه وارد كن كه تماشاگر كمترى داشته باشد و سرها را نيز فرمان ده تا از ميان محملهاى ما بيرون و به كنارى ببرند كه ما با چنين وضع و احوالى كه داريم ، چشم تماشاگران به ما نيفتند كه ما از اين بابت ناراحتيم .
شمر على رغم خواسته آن بانو، فرمان داد تا مخصوصا سرها را بر نيزه كرده در ميان محملهاى آن بانوان پخش كنند و در كنار ايشان حركت نمايند. و بدين سان به دروازه دمشق وارد شدند. (238)
اظهار شادمانى در پايتخت خلافت اسلامى !  
خوارزمى از قول سهل بن سعد در مقتل خود مى نويسد:
من به قصد زيارت (بيت المقدس ) حركت كرده بودم و در ميان راه به شهر دمشق وارد شدم . شهرى ديدم پردرخت با آبهاى روان كه از هر طرف پارچه هاى رنگارنگ آويخته و بافته هاى ابريشمين را به زينت و آيين گسترده بودند. مردمان شاد و خندان به يكديگر تبريك مى گفتند. زنان نيز پاى كوبان بر دف و تنبك مى نواختند و سرود شادى سر مى دادند. من با خود گفتم : ممكن است كه مردم شام عيدى ويژه داشته باشند كه ما از آن بى خبريم . تا اينكه چشمم به مردمى افتاد كه با يكديگر سخن مى گفتند. پس پيش رفته خطاب به آنها گفتم :
راستى ، شما را در سرزمين شام عيد ويژه اى است كه ما از آن اطلاعى نداريم ! گفتند:
- مثل اينكه تو در اينجا غريبى ؟! گفتم :
- آرى ، من سهل ساعدى هستم ، صحابى پيغمبر خدا (ص ) كه از حضرتش ‍ حديثها شنيده و به خاطر دارم . پرسيدند:
- اى سهل ! تعجب نمى كنى كه چرا آسمان خون نمى گريد و چرا زمين ساكنانش را فرو نمى برد؟! گفتم :
- آخر چرا چنين شود؟! پاسخ دادند:
- اين سر حسين ، فرزند و پاره تن پيغمبر خدا (ص ) است كه از سرزمين عراق به عنان تحفه و هديه به شام فرستاده شده كه اينك وارد مى شود. (و اين سرور و شادمانى براى آنست !!)
گفتم :
- شگفتا، مردم به خاطر سر حسين شادمانى مى كنند؟! بگوييد ببينم آنها را از كدام دروازه وارد مى كنند؟ و چون اشاره به دروازه معروف به (ساعات ) كردند، من بسرعت خود را به آنجا رساندم و همين كه به آنجا رسيدم ، ديدم كه پرچمهاى متعددى به دنبال يكديگر فرا رسيدند و در آن ميان چشمم به سوارى افتاد كه بر تارك نيزه بى سنانش ، سرى را قرار داده بود كه شبيه ترين مردم به رسول خدا (ص ) بود، و در پشت سر آن زنانى را مشاهده كردم كه بر شتران بى پالانى سوار شده بودند.
سهل مى گويد: پس من نزديكى از آن بانوان رفتم و پرسيدم :
خانم ! شما چه كسى هستيد؟ پاسخ داد:
- من سكينه ، دختر حسينم ! گفتم :
- من سهل ساعدى هستم كه به خدمت حضرت رسول خدا (ص ) رسيده ، پاى حديث و سخن آن حضرت نشسته ام . آيا تو را نيازى است تا به انجام آن قيام كنم ؟ سكينه گفت :
- اى سهل ! فقط به اين نيزه دار بگو كه سر را از ميان ما به پيش ببرد تا مردم از ما به نظاره سر بپردازند، و به ما كه عترت و حرم پيامبر خدا هستيم ، چشم ندوزند.
من فرمان برده خود را به آن مرد نيزه دار رسانيدم و به او گفتم : مى شود كه خواهش مرا با دريافت چهارصد دينار طلا برآورده سازى ؟ پرسيد: چه مى خواهى ؟ گفتم : اين سر را از ميان بانوان بيرون ببر. او هم پذيرفت و سر را از ميان آن بانوان بيرون برد و من هم به وعده خود وفا كرده ، چهارصد دينار را در دستش گذاشتم . (239)
ورود اهل بيت پيغمبر به پايتخت خلافت اسلامى  
ابن اعثم و ديگران آورده اند (و ما سخن از ابن اعثم نقل مى كنيم ) (240) كه مى گويد: حرم رسول خدا (ص ) را به شام آورده ، آنها را از دروازه معروف به باب توماى دمشق وارد كردند. سپس آنها را از هر كوى و برزن عبور داده و در آخر، بر پلكان مسجد و در محلى كه ويژه اسيران ساخته بودند بر پاى بداشتند. در اين هنگام پيرمردى به آنها نزديك شد و گفت :
سپاس خداى را كه شما را به كشتن داد و نابودتان كرد و مردم را از شر ستيزه جوييتان راحت ساخت و اميرالمؤ منين (يزيد) را بر شما پيروز گردانيد.
آنگاه امام على بن الحسين (ع ) به او فرمود:
- اى پيرمرد! آيا قرآن خوانده اى ؟ گفت :
- آرى آن را خوانده ام . پرسيد:
- آيه قل لا اءسئلكم عليه اءجرا الا المودة فى القربى (241) را هم قرائت كرده اى ؟ پيرمرد گفت :
- آن را هم خوانده ام . على بن الحسين - رضى الله عنه - گفت :
- اى پيرمرد! ما همان نزديكان پيغمبريم . سپس پرسيد: در سوره بنى اسرائيل ، آيه وءات ذاالقربى (242) را خوانده اى ؟ پيرمرد گفت :
- آن را هم خوانده ام . على - رضى الله عنه - گفت :
- نزديكان پيغمبر ماييم . و راستى ، آيا اين آيه را هم خوانده اى كه مى فرمايد واعلموا اءنما غنمتم ... (243) پيرمرد گفت :
- آرى ، آن را هم خوانده ام . و على گفت :
- ذوى القرباى پيغمبر ما هستيم . آيا اين آيه را هم خوانده اى انما يريد الله ليذهب ... (244) پيرمرد گفت :
- آرى ، آن را هم خوانده ام ! و على گفت :
- ما همان اهل بيتى هستيم كه مورد نظر آيه تطهير مى باشد.
راوى مى گويد: آن پيرمرد پشيمان و سرافكنده از آنچه در بدو امر بر زبان آورده بود، مدتى را سر به زير افكند و سپس بر آسمان برداشت و گفت :
بارخدايا من از آنچه گفتم ، كه حاكى از كينه به اينان بود، توبه كرده به سوى تو باز مى گردم . خداوندا! من از دشمنان محمد و آل محمد، چه آدمى باشند چه غير آدمى ، بيزارى جسته و تو را بر آن گواه مى گيرم .
واردكردن خانواده پيغمبر (ص ) به دربار خلافت  
طبرى در تاريخ خود مى نويسد: يزيد بارداد و اعيان و اشراف مردم به شام را به حضور پذيرفت و آنها را دور تا دور مجلس خود بنشانيد. آنگاه فرمان داد تا على بن الحسين و ديگر فرزندان امام و زنان او را در حضور آنان بر او وارد كنند.
سبط جوزى و ديگران در همين زمينه نوشته اند: دست و گردن كودكان و دختران پيغمبر خدا (ص ) همگى با طناب به هم بسته شده بود. (245)
طبرى و ديگران آورده اند و چون سرهاى بريده شهداى كربلا، يعنى حسين و ياران و خانواده او را پيشاروى يزيد نهادند، گفت :
نفلقن هاما من رجال اءعزة
علينا و هم كانوا اءعق و اءظلما
سرهاى مردان بزرگى را از تن جدا كرديم كه از ما بريده و ستمگر بودند!
يحيى بن حكم ، برادر مروان ، نيز گفت :
لهام بجنب الطف ادنى قرابة
من ابن زياد العبد ذى الحسب الوغل
سمية اءمسى نسلها عدد الحصى
و بنت رسول الله ليس لها نسل !!
سر بريده افتاده در صحراى كربلا از نظر خويشاوندى به ما بسى نزديكتر از ابن زياد پليدزاده بدگوهر است . فرزندان سميه ناپاك تعدادشان فزونى گرفته ، ولى دختر پيغمبر را فرزندى باقى نمانده است !
آنگاه يزيد به سينه يحيى كوبيد و گفت ساكت شو!
سخنانى كه بين امام سجاد (ع ) و يزيد رد و بدل شد
در كتاب مثيرالاحزان و ديگر منابع آمده است : على بن الحسين (ع ) روى به يزيد كرد و گفت :
- اجازه مى دهى چيزى بگويم ؟ يزيد گفت :
- بگو، اما ياوه مگو؟ على (ع ) پاسخ داد:
- در چنين موقعيتى كه قرار گرفته ام ، ياوه گويى شايسته من نباشد. آنگاه به سخن خود ادامه داد و پرسيد: اى يزيد! اگر رسول خدا (ص ) مرا در اين غل و زنجير ببيند فكر مى كنى چه خواهد كرد؟! يزيد در پاسخ او روى به اطرافيان خود كرد و گفت :
- او را آزاد كنيد. (246)
و در تاريخ طبرى و ديگر منابع آمده است كه يزيد به على بن الحسين (ع ) گفت : پدرت با من قطع رحم كرد، و حقم را ناديده گرفت و با حكومت من به مخالفت برخاست . خدا هم آنچه را ديدى بر سرش آورد! امام در پاسخ يزيد اين آيه را قرائت فرمود: ما اءصابكم من مصيبة فى الارض و لا فى اءنفسكم الا فى كتاب من قبل اءن نبراءها يعنى هيچ درد و رنجى در زمين و نيز در وجودتان پديد نخواهد آمد، مگر آنكه پيش از پيدايش آن در كتاب (لوح محفوظ) ثبت شده است .
يزيد روى به فرزندش خالد كرد و گفت : پاسخش را بده . راوى مى گويد كه خالد از دادن پاسخ فرو ماند و ندانست كه جواب امام را چه بگويد. اين بود كه يزيد به وى گفت : به او بگو ما اءصابكم من مصيبة فبما كسبت اءيديكم و يعفوا عن كثير
يعنى آنچه مصيبت و بلا به شما مى رسد، همه از دست خود شماست و خداوند از بسيارى از اعمال بد در مى گذرد. و ديگر پاپى مطلب نشد.
پرخاش دانشمند يهودى بر يزيد  
در دنباله مطلب فوق در كتاب فتوح ابن اعثم آمده است كه يكى از دانشمندان يهود، كه در آن مجلس حاضر و شاهد گفتگو بود، رو به يزيد كرد و گفت :
- اين جوان كيست اى اميرالمؤ منين ؟! يزيد گفت :
- اين سر پدر اوست ! پرسيد:
- اى اميرالمؤ منين ! اين سر متعلق به چه كسى است ؟ او جواب داد:
- حسين ، فرزند على بن ابى طالب ! پرسيد:
- مادرش كيست ؟! گفت : فاطمه دختر محمد (ص ). عالم يهودى گفت :
- خداوندا! اين پسر پيغمبر شماست كه به اين زودى او را كشته ايد؟ چه بد جانب حرمت پيغمبرتان را در احترام به فرزندش نگه داشته ايد! به خدا قسم اگر موسى بن عمران فرزندى از خود به جاى مى گذاشت و از ميان شما به سراى ديگر شتافت ، بر سر فرزندش ريختيد و او را كشتيد؟! چه بد امتى هستيد!
راوى مى گويد: يزيد از سخنان اين دانشمند در خشم آمد و فرمان داد تا گردنش را بزنند. اما آن دانشمند گفت : چه مرا بزنيد و يا بكشيد، و يا اينكه رها كرده آزاد سازيد، من در تورات خوانده ام كه هر كس فرزند پيغمبرى را بكشد مادام كه زنده است سرگشته و ملعون خواهد بود، و چون بميرد خداوند او را در آتش دوزخ دراندازد. (247)
مرد شامى عترت پيغمبر را به كنيزى مى خواهد!  
طبرى از قول فاطمه ، دختر امام حسين (ع )، آورده است كه گفت : مردى سرخ ‌روى از اهالى شام در مجلس يزيد برخاست و رو به يزيد كرد و با اشاره من گفت : اى اميرالمؤ منين ! اين دخترك را (به كنيزى ) به من ببخش !
من در آن سن و سال از اين پيشنهاد سخت بر خود ترسيدم و لرزيدم و از ترس به دامان عمه ام زينب چنگ زدم و درآويختم . زيرا گمان مى بردم كه چنين كارى شدنى است ! عمه ام زينب ، كه از من داناتر و بزرگتر بود و مى دانست كه چنين نظرى غيرممكن است ، روى به آن مرد شامى كرد و با قاطعيت گفت :
- به خدا سوگند كه سخنى ياوه و نابجا گفتى و خويشتن را رسوا و شرمزده ساختى . چه ، نه تو چنين حقى را دارى و نه او (يزيد) را چنين اختيارى است .
يزيد با شنيدن سخنان عمه ام به خشم آمد و گفت :
- تو دروغ گفتى . به خدا سوگند من چنين حقى را دارم ، و اگر بخواهم كه چنان كنم ، مى كنم ! زينب گفت :
- به خدا قسم كه هرگز نمى توانى ، و خداوند هم چنين حقى را به تو نداده است ؛ مگر اينكه از امت ما بيرون روى و دينى بجز اسلام بگيرى . يزيد كه از سخن زينب سخت به خشم و خروش آمده بود فرياد كشيد:
- تو پيش روى من چنين من گويى ؟ اين پدر و برادرت بودند كه از دين اسلام بيرون شدند! زينب گفت :
- تو پدر و جدت به دين خدا و دين پدر و جد برادرم راهنمايى و ارشاد شده ايد. يزيد فرياد زد:
- دشمن خدا! تو دروغ مى گويى . زينب گفت :
- تو مردى فرمانروا و مسلطى ، ستمگرانه دشنام مى دهى ، و با نيرويى كه دارى آزار مى رسانى . گويى با اين سخن عمه ام زينب ، يزيد شرمنده شد و خاموش ماند.
آن مرد شامى از سكوت يزيد استفاده كرد و بار ديگر گفت :
- اى اميرالمؤ منين ! اين دختر را (به عنوان كنيزى ) به من ببخش . يزيد با خشم و نفرت در پاسخ او گفت :
- گم شو! خدا مرگت بدهد و از روى زمين بردارد!
سر فرزند پيغمبر پيشاروى خليفه مسلمين  
در كتاب فتوح ابن اعثم و ديگر منابع آمده است : (248) سر حسين را در طشتى از طلا پيشاروى يزيد نهادند. يزيد شاخه اى از چوب خيزران خواست . پس ‍ آن چوب را برگرفت و دندانهاى پيشين ابوعبدالله الحسين را كاويدن گرفت و مى گفت : ابوعبدالله چه خوش لب و دندان بوده است ! (249)
طبرى و ديگران آورده اند: در آن حال مردى از اصحاب پيغمبر خدا (ص )، به نام ابوبرزه اسلمى ، روى به يزيد كرد و گفت :
با چوبدستى بر لب و دندان حسين مى زنى ! چوبت را از دندان پيشين او بردار كه بسيار اتفاق افتاده كه من خود لبهاى پيغمبر خدا (ص ) را بر آنها ديده ام . آگاه باش اى يزيد، كه روز قيامت تو بيايى در حالى كه ابن زياد شفيع تو باشد. و حسين (ع ) به صحراى قيامت پاى گذارد در صورتى كه محمد (ص ) هوادارش باشد. اين بگفت و برخاست و برفت .
در لهوف از قول زين العابدين (ع ) آمده است :
هنگامى كه سر حسين (ع ) را براى يزيد مى آوردند، او مجلس شراب ترتيب مى داد، و در آن حال سر حسين را پيشاروى خود مى گذاشت و در او مى نگريست و به ميخوارگى مى پرداخت . (250)
روزى سفير روم را، كه از اشراف و بزرگان كشورش بود، در مجلس شراب خود بار داده بود. سفير چون چشمش بر سر بريده حسين (ع ) افتاد، از يزيد پرسيد:
- اى پادشاه عرب ! اين سر كيست ؟ يزيد پرسيد:
- تو را با اين سر چه كار است ؟ گفت :
- چون من به كشور خود بازگردم ، امپراتور روم مرا از هر چه ديده ام خواهد پرسيد. اينك ميل دارم كه داستان اين سر و صاحب آن را هم بدانم تا به او بگويم و او را شريك شادى و سرور تو گردانم . يزيد گفت :
- اين سر حسين ، فرزند على بن ابى طالب ، است . سفير رومى پرسيد:
- مادرش چه كسى بود؟ يزيد گفت :
- فاطمه ، دختر پيغمبر خدا (ص ). آن مرد مسيحى گفت :
- اف بر تو و آيينت ! دين من از دين شما بسى بهتر است . پدر من از نبيره گان داود پيغمبر (ع ) است و بين من و او و پدران بسيارى قرار دارند، و مسيحيان مرا تنها به همين مناسبت عزت و احترام مى نهند. ولى شما پسر دختر رسول خدا (ص ) را كه بين او و پيغمبر تنها مادرش فاصله مى باشد مى كشيد. به من بگوييد شما چه دين و آيينى داريد؟!
خليفه مسلمانان و ابيات ابن زبعرى  
ابن اعثم و خوارزمى و ابن كثير و ديگران آورده اند كه در آن حال يزيد به ابيات ابن زبعرى تمثل جست و چنين خواند:
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
لاهلوا و استهلوا فرحا
ثم قالوا يا يزيد لا تشل
قد قتلنا القرم من ساداتهم
و عدلنا ميل بدر فاعتدل
اى كاش بزرگان خاندانم كه در جنگ بدر كشته شدند، جزع و زارى قبيله خزرج را از سنان نيزه ها شاهد بودند و شادمانه فرياد بر مى آوردند كه دست مريزاد يزيد! ما سروران ايشان را از پاى درآورديم و با جنگ بدر با ايشان پاياپاى كرديم !
ابن اعثم مى گويد: آنگاه يزيد از پيش خود به دنبال اشعار ابن زبعرى چنين افزود:
لست من عتبة ان لم انتقم
من بنى اءحمد ما كان فعل
مرا با عتبه پيوندى نخواهد بود. اگر به سزاى آنچه احمد (ص ) با ما كرده است از فرزندان او انتقام نكشم .
و در تذكرة خواص الامه آمده است : از تمام روايات آمده چنين پيداست كه چون سرهاى شهداى كربلا را براى يزيد آوردند، سران و معاريف شام را به حضور پذيرفت و با چوب خيزران با آن سر مقدس به كاويدن پرداخت و ابيات ابن زبعرى را خواندن گرفت كه :
ليت اشياخى ببدر شهدوا
جزع الخزرج من وقع الاسل
قد قتلنا القرن من ساداتهم
و عدلنا ميل بدر فاعتدل
شعبى نيز مى گويد كه يزيد هم از پيش خود اين ابيات را بر آن بيفزود كه :
لعبت هاشم بالملك فلا
خبر جاء ولا وحى نزل
لست من خندف ان لم انتقم
من بنى احمد ما كان فعل (251)
بنى هاشم در سر، هواى حكومت و سلطنت داشتند، وگرنه ، نه از آسمان خبرى آمده است و نه وحيى ! من از دودمان خندف نباشم اگر انتقام خود را از فرزندان احمد (ص ) نگيرم .
ابيات ابن زبعرى پيش از آنكه يزيد به آنها تمثل چويد: مشهور و مورد نقل راويان بود. ولى پس از اينكه يزيد به آن تمثل جست و ابيات دوم و چهارم و پنجم را از پيش خود بر آن بيفزود، راويان آنها را از او گرفته احيانا اضافات يزيد را هم جزو اصل آن به حساب آورده اند. و همين سهل انگارى است كه در الفاظ روايات در نقل چنين رويدادى اختلاف پديد آمده است . همچنان كه ما سبب تعداد روايت داستان تشكيل مجالس شراب يزيد را با حضور سر بريده ابا عبدالله الحسين (ع ) كه در روايت گذشته از امام زين العابدين آورده ايم ، از همين دست مى دانيم .
سخنرانى زينب نوه پيامبر خدا (ص ) در مجلس خلافت  
در كتابهاى مثيرالاحزان و اللهوف به دنبال نقل اين رويداد آمده است : زينب ، دختر على بن ابى طالب عليهماالسلام ، به سخنرانى برخاست و گفت :
سپاس خداى را كه پروردگار جهانيان است ، و درود خدا بر پيامبرش محمد و همه خانواده او باد.
و چه راست فرموده است خداى سبحان آنجا كه مى فرمايد: ثم كان عاقبة الذين اءساؤ ا السواءى اءن كذبوا بايات الله و كانوا بها يستهزءون يعنى سرانجام آنها كه به كارهاى بد و ناپسند روى آوردند اين شد كه آيات خدا را تكذيب كرده و آن را به تمسخر گرفتند.
آنگاه خطاب به يزيد فرمود: يزيد! تو گمان مى برى از اينكه سراسر جهان را بر ما تنگ گرفته ، ما را شهر به شهر چون اسيران از اين ديار به آن ديار مى گردانى ، از آن رواست كه مكانت و قرب ما نزد خدا كاستى گرفته ، يا علامت بزرگوارى تو و به خاطر مقام و منزلتى است كه تو نزد او دارى كه باد به بينى افكنده و به خودبينى نشسته اى ؟ و از اين شادمان و مسرورى كه دنيا به كامت گشته است ؟! آرام باش و تند مرو كه چنين نيست . مگر سخن خدا را فراموش كرده اى كه فرموده است : و لا تحسبن الذين كفروا انما نملى لهم خيرا لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين
يعنى گمان مبر از اينكه ما كافران را مهلت داده ايم ، خير و خوبى ايشان را خواهانيم ، بلكه ما از آن روى آنها را مهلت داده ايم تا بر گناه خود بيفزايند و از براى ايشانست عذابى سخت و دردناك .
آيا اين از عدالت است اى پسر آزادشده (252) كه تو زنان و كنيزانت را در پس ‍ پرده بدارى و دختران رسول خدا (ص ) را چون اسيران از شهرى به شهر به نمايش بگذارى ؟! تو پرده احترام ايشان را پاره كردى و حجاب از چهره هاشان برداشتى ، و به همراه دشمنانشان از ديارى به ديارى ديگر حركت دادى و آنان را از نظر هر وضيع و شريف گذراندى و رخسارشان را به نزديك و دور و هر كس و ناكس نشان دادى ، در حالى كه از مردان آنها نه سرپرستى مانده است و نه از ياورانشان دلسوز و ياورى ! و چه سان به نگهبانى كسانى مى توان دل خوش داشت كه دهانشان اثر خاييدن جگر پاكان را دارد، (253) و گوشتشان بر خون شهيدان روييده و پرورش يافته است ! و چگونه در دشمنى ما خانواده پيغمبر درنگ خواهد كرد آن كس كه همواره با ديده كينه و دشمنى و بغض و نفرت به ما مى نگرد! آن وقت تو، بدون هيچ پروا از اين كار بزرگ و گناه عظيمى كه مرتكب شده اى ، خطاب به گذشته گانت مى گويى :
لاهلوا و استهلوا فرحا
ثم قالوا يا يزيد لا تشل
و با چوبدستى خود بر دندانهاى پيشين ابا عبدالله ، آقا و سيد جوان اهل بهشت مى نوازى ؟ و چرا چنين نگويى ! كه تو زخم دل ، گشوده اى و با ريختن خون فرزند پيغمبر خدا (ص ) و ستارگان زمينى از آل عبدالمطلب ، بيخ ما را بر كندى و آنگاه به ياد بزرگان اسلام و نياكان خود افتاده آنان را فرا خواندى ؟ باش تا به همين زودى آنان را در جايگاهشان ديدار كنى ، و آن وقت آرزو خواهى كرد كه اى كاش دستت خشك و شل شده بود و زبانت از كار افتاده و لال تا آن سخنان نمى گفتى و آن كارها نمى كردى .
بارخدايا! حق ما را بستان ، و از آن كس كه به ما ستم كرده است انتقام ما را بگير، و خشم و غضبت را بر آن كس كه خون ما را ريخته و ياوران ما را كشته است فرود آر.
سپس بار ديگر يزيد را مورد خطاب قرار داد و فرمود: هان اى يزيد! به خدا سوگند كه تو با اين كارت جز پوست خود از هم نشكافتى و به غير از گوشت تن خويش از هم ندريدى ، و به همين زودى در پيشگاه رسول خدا (ص ) حضور خواهى يافت ، با بازى از وبال از ريختن خون فرزندش كه بر گردن گرفته اى ، و پرده حرمتى كه از فرزندان و پاره تنش دريده اى . آنگاه است كه خداوند پراكندگى ايشان را جمع و كارهاى آنها را به سامان رساند و حق ايشان را از تو باز خواهد گرفت . و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله اءمواتا بل اءحياء عند ربهم يرزقون يعنى گمان مبر كه كشته شدگان در راه خدا مردگانند، بلكه زنده اند و در نزد خدا روزى مى خورند.
تو را همين بس كه خداوند داور و حاكم باشد، و محمد (ص ) دادخواه ، و جبرئيل امين گواه و پشتيبان . و بزودى آن كس كه كارها را براى تو آماده ساخته و تو را بر گردن مسلمانان سوار كرده است در خواهد يافت كه چه زشت پاداشى در كمين ستمگران است و (در آن روز) كداميك بى ياروياورتر بى پناهتر خواهد بود.
اگر چه نيرنگ روزگار مرا بر آن داشته تا با چون تويى سخن بگويم ، اما با اين همه ، من تو را مردى حقير و بى مقدار مى دانم كه مستوجب سرزنشى بس ‍ بزرگ و توبيخ و سر كوفتى بسيار هستى . چشمها مى گريند و سينه ها مى سوزند، و چه شگفت انگيز است كشته شدگان برگزيدگان حزب خدا به دست آزادشدگان و حزب شيطان طلقاء! از دستهايتان خون ماست كه مى چكد و از بن دندانهايتان گوشت ماست كه بيرون مى زند، و اين پيكرهاى پاك و پاكيزه است كه مورد سركشى گرگهاى بيابان گرديده ، و كفتارها آنها را به هر سومى مى كشند!
اگر به خيال خودت امروز ما را غنيمت خود به حساب آورده اى ، در آن روز كه بجز كشته خويشتن باز نه خواهى گرفت ، ما را به ضرر و زيان خودخواهى يافت ، كه خداوند بر بندگان ستم نمى كند، من نيز شكايت به خدا مى برم و بر او تكيه مى كنم .
اكنون هر نيرنگى كه در كيسه اى دارى بيار و هر كوششى كه مى توانى به كار بر، و تلاش خود را بكن و در دشمنى با ما از هيچ كارى فرو مگذار كه به خدا سوگند نام و آوازه ما را نتوانى برانداخت و چراغ وحى ما را خاموش نتوانى كرد، و اين لكه ننگ و زشت نامى را از دامان خود نتوانى زدود. راءى و انديشه ات سست و بى پايه است ، و روزگار خودنمايى و قدرتت سخت كوتاه ، و دوره كر و فر و جمعيتت رو به زوال و پريشانى است ، آنگاه كه منادى حق ندارد دهد آگاه باشيد كه لعنت خداوند بر ستمكاران است .
سپاس خداى دو جهان را كه سر آغاز ما را به سرافرازى و پيروزى و مغفرت و بخشايش بى انتهاى خود زينت داده ، و پايان كار ما را به شهادت و رحمت خويش مقدر داشته است . ما از او مى خواهيم تا ثواب و پاداش خير شهداى ما را تكميل كند، و بيش از آن را نيز بر ايشان مقرر دارد و جانشين نيكوى ايشان در ميان ما باشد كه انه رحيم ودود و حسبنا الله و نعم الوكيل
يزيد خواست تا به حاضران در مجلس خود بفهماند كه اين سخنان ناخودآگاه از دهان دل سوخته اى بيرون آمده ، و بر آنها نبايد خرده گرفت . از اين رو گفت :
يا صيحة تحمد من صوائح
ما اءهون النوح على النوائح
ناله و افغان از زنان مصيبت رسيده شايسته است . و نوحه گرى دو مرگ ديگران بر نوحه گران بسى آسان مى باشد.

next page

fehrest page

back page

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation