بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تاریخ پیامبران علیهم السلام, علامه محمد باقر مجلسى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     TARIKH01 -
     TARIKH02 -
     TARIKH03 -
     TARIKH04 -
     TARIKH05 -
     TARIKH06 -
     TARIKH07 -
     TARIKH08 -
     TARIKH09 -
     TARIKH10 -
     TARIKH11 -
     TARIKH12 -
     TARIKH13 -
     TARIKH14 -
     TARIKH15 -
     TARIKH16 -
     TARIKH17 -
     TARIKH18 -
     TARIKH19 -
     TARIKH20 -
     TARIKH21 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

باب بيست و سوم در بيان قصه قوم سباء و اهل ثرثار است 
حق تعالى مى فرمايد كه لقد كان لسباء فى مسكنهم آيه جنتان عن يمين وشمال كلوا من رزق ربكم اشكروا له بلده طيبه ورب غفور يعنى بتحقيق كه بودقبيله سبا را در مسكنهاى ايشان و شهر ايشان آيتى و حجتى بر وجود حق تعالى وكمال قدرت و نهايت احسان و رحمت او كه آن دو باغستان بود از جانب راست و چپ شهر ايشان، به ايشان گفتند كه : بخوريد از روزى پروردگار خود و شكر كنيد براى او كه شهرشما شهرى است طيب نيكو و خداوند شما پروردگارى است آمرزنده گناهان .
فاعرضوا فارسلنا عليهم سيل العرم وبدلنهاهم بجنتيهم جنتين ذواتىاكل خمط و اثل و شى ء من سدر قليل پس اعراض نمودند و شكر نعمت ما نكردند،پس فرستاديم بر ايشان سيل عرم را - يعنىسيل سخت را؛ يا سيلى را كه از باران تند عظيم برخاست ؛ يا سيلى را كه از آن موشهاىبزرگ بهم رسيد - كه سد ايشان را خراب كردند وبدل كرديم براى ايشان به عوض آن ، دو باغستان ديگر كه در آنها درخت خار مغيلان(354) يا مسواك و يا درخت گز و اندكى از درخت سدر بود.
ذلك جزيناهم بما كفروا و هل نجازى الا الكفور اينطور جزا داديم ايشان رابه سبب آنكه كفران نعمت ما كردند، آيا جزا مى دهيم به عقوبت مگر كسى را كه بسياركفران نعمت ما كند؟.
و جعلنا بينهم و بين القرى التى باركنا فيها قرى ظاهره و قدرنا فيها السيرسيروا فيها ليالى و اياما آمنين و گردانيده بوديم ميان ايشان و ميان شهرهائىكه بركت كرده بوديم بر آنها - يعنى شهرهاى شام - شهرها و قريه هاىمتصل به يكديگر كه هر يك از ديگرى نمودار بود، و اندازه اى قرار داده بوديم در سيرو سفر ايشان كه مسافر ايشان هر بامداد و پسين در شهرى از آن شهرها فرود مى آمد و بهايشان گفته مى شد - به زبان مقال يا حال - كه سير كنيد در اين شهرها شبها و روزها باايمنى از هر خوفى .
و در بعضى از روايات وارد شده است كه : اين ايمنى در زمان حضرت صاحب الامرعجل الله تعالى فرجه بهم خواهد رسيد (355).
فقالوا ربنا باعد بين اسفارنا و ظلموا انفسهم فجعلناهم احاديث مزقناهمكل ممزق ان فى ذلك لابات لكل صبار شكور (356) پس گفتند به سبببسيارى طغيان در نعمت كه : اى پروردگار ما! دورى بينداز ميان سفرهاى ما كه اين شهرهابسيار به يكديگر نزديك است ، و ستم كردند بر نفس خود پس ايشان را ضربالمثل كرديم كه مثل مى زنند مردم را به پراكندگى ايشان در ميان عرب ، و پراكندهكرديم ايشان را هرگونه پراكندگى كه هر قبيله اى از ايشان به طرفى افتادند از شامو مدينه و مكه و عمان و عراق ، بدرستى كه در قصه ايشان آيتى چند هست براى عبرتگرفتن هر صبر كننده و شكر كننده اى .
و به سند حسن از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه آن حضرت در تفسير اين آيات كريمه فرمود كه : اينها گروهى بودند كهشهرهاى متصل به يكديگر داشتند كه يكديگر را مى توانستند ديد، و نهرهاى جارى واموال و مزرعه هاى ظاهر داشتند، پس كفران نعمت الهى كردند و تغيير دادند نعمتهاى خدا رانسبت به خود، پس حق تعالى بر ايشان سيلى فرستاد كه شهرهاى ايشان را خراب كرد وخانه هاى ايشان را غرق كرد و مالهاى ايشان را برد و به عوض باغهاى معمور ايشان آنباغها بهم رسيد كه خدا در قرآن ياد فرموده است (357).
و على بن ابراهيم روايت كرده است كه : سليمان عليه السلام امر كرده بود لشكرهاى خودرا كه خليجى از درياى شيرين بسوى بلاد هند جارى كرده بودند و سد عظيمى از سنگ وآهك بسته بودند كه آب از آن سد بر شهرهاى قوم سباء جارى مى شد، و از آن خليج راهىچند بسوى آن سد گشوده بودند، و آن سد سوراخها داشت هر وقت كه مى خواستند آنسوراخها را مى گشودند و آب به قدر احتياج ايشان بر شهرها و مزارع ايشان جارى مىشد، و دو باغستان از جانب راست و چپ داشتند كه امتداد آنها ده روز راه بود، و كسى كه درميان باغستان ايشان مى رفت تا ده روز آفتاب بر او نمى تابيد از معمورى باغات ايشان، چون گناهان بسيار كردند و از امر و فرمان پروردگار خود تجاوز نمودند و به نهى ونصيحت صالحان منزجر از اعمال قبيحه خود نشدند حق تعالى بر سد ايشان موشهاىبزرگ را مسلط گردانيد كه هر يك از آنها سنگ بزرگى چند را مى كند و به دور مىانداخت كه مرد تنومندى نمى توانست برداشت ، پس بعضى از ايشان چون اينحال را مشاهده كردند گريختند و ترك آن بلاد كردند و پيوسته آن موشها به كندن آنسد مشغول بودند تا آن سد را خراب كردند و به ناگاه سيلى ايشان را فرو گرفت كهشهرهاى ايشان را خراب كرد و درختان ايشان را از بيخ كند، چنانچه حق تعالى قصهايشان را بيان فرموده است (358).
و به سندهاى معتبر از حضرت صادق عليه السلاممنقول است كه فرمود: من انگشتهاى خود را بعد از طعام مى ليسم به مرتبه اى كه مىترسم خادم من گمان كند كه اين از حرص من است ، چنين نيست بلكه از براى احترام نعمتالهى است ، بدرستى كه گروهى بودند كه حق تعالى نعمت فراوان به ايشان كرامتفرموده بود و ايشان نهرى داشتند كه آن را ثرثار مى گفتند. پس ، از وفورنعمت ، به نانهاى نفيس كه از مغز خالص گندم پخته بودند استنجا مى كردنداطفال خود را تا آنكه كوهى از نانهاى نجس جمع شد ، روزى مرد صالحى گذشت بر زنىكه طفل خود را به اين نان استنجا مى كرد، پس گفت : از خدا بترسيد و به نعمت الهىمغرور مشويد و كفران نعمت خدا مكنيد.
آن زن گفت : گويا ما را به گرسنگى مى ترسانى ! تا اين نهر ثرثار ما جارى است ،ما از گرسنگى نمى ترسيم .
پس حق تعالى بر ايشان غضب فرمود و آن ثرثار را از ايشان قطع كرد و باران آسمان وگياه زمين را بر ايشان حبس كرد، پس محتاج شدند به آنچه در خانه هاى خود داشتند، چونآنها تمام شد محتاج شدند به آن كوهى كه از نانهاى استنجا جمع كرده بودند كه در ميانخود به ترازو قسمت مى كردند (359).
باب بيست و چهارم در بيان قصه حنظله عليه السلام و اسحاب رس است 
به سند معتبر از حضرت امام رضا عليه السلاممنقول است كه : شخصى از اشراف قبيله بنى تميم كه او را عمرو مى گفتند به خدمتحضرت امير المؤمنين صلوات الله عليه آمد پيش از شهادت آن حضرت به سه روز و گفت: يا امير المؤمنين ! مرا خبر ده از قصه اصحاب رس كه در كدام عصر بوده اند و منزلهاىايشان در كجا بوده است و پادشاه ايشان كى بوده است ، آيا پيغمبرى بر ايشان مبعوثگردانيده بود يا نه ؟ و به چه چيز هلاك شدند؟ زيرا كه من در كتاب خدا ذكر ايشان رامى بينم و خبر ايشان را نمى بينم .
پس حضرت امير المؤمنين صلوات الله عليه فرمود كه : از حديثى سؤال كردى كه كسى پيش از تو از من سؤ ال نكرده بود و بعد از من كسى خبر ايشان را بهتو نخواهد گفت مگر آنكه از من روايت كند، و در كتاب خدا هيچ آيه نيست مگر آنكه من تفسيرآن را مى دانم و مى دانم كه در كجا نازل شده از كوه و دشت ، و در چه ساعت و چه وقتفرود آمده است از شب و روز، پس اشاره به سينه مبارك خود نمود و فرمود كه : در اينجاعلم بى پايان هست و ليكن طلبكارانش كمند و در اين زودى پشيمان خواهند شد در وقتى كهمرا نيابند، اى تميمى ! قصه ايشان آن است كه ايشان گروهى بودند كه درخت صنوبرىرا مى پرستيدند كه آن را شاه درخت مى گفتند، آن را يافث پسر نوح عليه السلام دركنار چشمه اى غرس كرده بود كه آن چشمه را روشناب (360) مى گفتند، و آن چشمه رابعد از طوفان نوح عليه السلام بيرون آورده بودند و ايشان را براى آن اصحاب رسناميدند كه پيغمبر خود را در زير زمين دفن كردند.
و ايشان بعد از حضرت سليمان عليه السلام بودند، و ايشان را دوازده شهر بر كنارنهرى كه آن نهر را رس مى گفتند كه در بلاد مشرق واقع شده بود، و ظاهرا آن نهرىباشد كه در اين زمان ارس مى گويند و ايشان را به اعتبار آن نهر اصحاب رسمى گفتند، و در آن زمان در زمين نهرى از آن پر آب تر و شيرين تر نبود و شهرىبزرگتر و معمورتر از شهرهاى ايشان نبود، و نام شهرهاى ايشان اينها بود: آبان ، آذر،دى ، بهمن ، اسفندار، فروردين ، اردى بهشت ، خرداد، مرداد، تير، مهر، شهريور (361)،و بزرگترين شهرهاى ايشان اسفندار بود كه پايتخت پادشاه ايشان بود، پادشاه ايشانتركوذ پسر غابور پسر يارش پسر سازن پسر نمرود بن كنعان بود كه در زمانحضرت ابراهيم عليه السلام بود، و آن چشمه و صنوبر در اين شهر واقع بود.
و در هر شهرى از آن شهرها ميوه تخمى از اين صنوبر كشته بودند و نهرى از اين چشمهكه در پاى صنوبر بزرگ جارى بود برده بودند، تا آنها نيز درختهاى بزرگ شدهبودند و آب آن چشمه را و نهرهائى كه از آن چشمه جارى شده بود بر خود و چهارپايانخود حرام كرده بودند، و از آن آب نمى آشاميدند و مى گفتند: اين آبها سبب زندگانىخداهاى ماست و سزاوار نيست كه كسى از زندگى خداى خود كم كند بلكه خود و چهارپايانايشان از نهر رس كه شهرهاى ايشان بر كنار آن بود آب مى آشاميدند، و در هر ماهى ازماههاى سال در يك شهر از آن شهرها يك روز را عيد مى كردند كهاهل آن شهر حاضر مى شدند نزد آن صنوبرى كه در آن شهر بود، بر روى آن صنوبرپرده ها از حرير مى كشيدند كه انواع صورتها در آن پرده بود، پس گوسفندها و گاوهامى آوردند و براى آن درخت قربانى مى كردند و هيزم جمع مى كردند و آتش در آنقربانيها مى انداختند، چون دود و بخار آن قربانيها در هوا بلند مى شد و ميان ايشان وآسمان حايل مى شد همه از براى درخت به سجده مى افتادند و مى گريستند و تضرع مىكردند بسوى آن درخت كه از ايشان خشنود گردد، پس شيطان مى آمد و شاخه هاى آن درخترا به حركت درمى آورد و از ساق درخت مانند صداى طفلى فرياد مى كرد كه : اى بندگانمن ! از شما راضى شدم ، پس خاطرهاى شما شاد و ديده هاى شما روشن باد، پس در آن وقتسر از سجده برمى داشتند و شراب مى خوردند و دف و سنج و انواع سازها را به نغمهدرمى آوردند، در آن روز و شب پيوسته مشغول عيش و ظرب بودند، و روز ديگر به جاهاىخود برمى گشتند.
به اين سبب عجم ماههاى خود را به اين نامها مسمى گردانيدند، چنانچه آبان ماه و آذر ماهمى گويند به اعتبار نام آن شهرها، و چون هر ماهى كه عيد شهرى بود مى گفتند اين عيدماه فلان شهر است ، پس اين ماهها به نام آن شهرها مشهور شد، چون عيد شهر بزرگايشان مى شد صغير و كبير ايشان به آن شهر مى آمدند نزد صنوبر بزرگ و چشمهاصل حاضر مى شدند، و سراپرده رفيعى از ديبا كه به انواع صورتها آن را زينت دادهبودند بر سر آن درخت مى زدند و از براى آن سراپرده دوازده درگاه مقرر كرده بودندكه هر درگاهى مخصوص اهل يكى از آن شهرها بود و از بيرون آن سراپرده براى آنصنوبر سجده مى كردند، و قربانيها براى آن درخت مى آوردند چندين برابر آنچه ازبراى درختان ديگر مى آوردند و قربانى مى كردند.
پس ابليس لعين مى آمد و آن درخت را حركت شديدى مى داد و از ميان آن درخت به آواز بلندىبا ايشان سخن مى گفت و وعده ها و اميدواريها مى داد ايشان را به اضعاف آنچه شياطينديگر از آن درختان ديگر ايشان را اميدوار مى گردانيدند، پس سرها از سجده برمىداشتند، و چندان به خوردن و شراب و طرب و شادى و ساز و لهو و لعبمشغول مى شدند كه مدهوش ‍ مى گرديدند و دوازده شبانه روز به عدد تمام عيدهاىسال مشغول اين حالت بودند، پس به جاهاى خود برمى گشتند.
چون كفر ايشان و پرستيدن ايشان غير خدا را بسيار بهطول انجاميد، حق تعالى پيغمبرى از بنى اسرائيل را بر ايشان مبعوث گردانيد ازفرزندان يهودا فرزند حضرت يعقوب عليه السلام ، پس مدت مديدى در ميان ايشان ماندو ايشان را بسوى معرفت خدا و عبادت او و شناختن پروردگارى او دعوت نمود، ايشانپيروى او نكردند، پس ديد كه ايشان بسيار در گمراهى و ضلالت فرو رفته اند و بهنصايح او از خواب گران غلفت بيدار نمى شوند و به جانب رشد و صلاح خود ملتفتنمى شوند. و هنگام عيد شهر بزرگ ايشان شد، و با جناب اقدس الهى مناجات كرد و گفت: پروردگارا! اين بندگان تو بغير از تكذيب من و كافر شدن به تو امرى را اختيارنمى كنند و درختى را مى پرستند كه از آن نفعى و ضررى نمى يابند، پس همه درختانايشان را كه مى پرستند خشك كن و قدرت و سلطنت خود را به ايشان بنما.
پس چون روز ديگر صبح شد ديدند كه جميع درختان ايشان خشكيده است ، در اين حالتمتعجب و ترسان شدند و در فرقه گرديدند: گروهى از ايشان گفتند: اين مردى كه دعوىپيغمبرى خداى آسمان و زمين مى كند براى خداهاى شما جادو كرده است كه روى شما را ازجانب خداهاى شما بسوى خداى خود بگرداند؛ و گروهى ديگر گفتند: نه ، بلكه خداهاىشما غضب و خشم كرده اند بر شما براى آنكه اين مرد عيب ايشان را مى گويد و مذمت ايشانرا مى كند و شما او را ممنوع نمى سازيد، پس به اين سبب حسن و طراوت خود را از شماپنهان كرده اند تا شما از براى ايشان غضب كنيد و انتقام از اين مرد بكشيد.
پس همه اتفاق كردند بر قتل آن حضرت و انبوبه اى (362) چند گشاده و طولانى كهنزد درخت بزرگ ايشان بود، در ميان چشمه گذاشتند كهمتصل شد به زمين چشمه و دهانش از آب بيرون بود، پس آب ميان آن را خالى كردند در ميانآن
رفتند و چاه عميقى در ميان آن چشمه كندند و پيغمبر خود را در ميان آن چاه انداختند و سنگبزرگى بر دهان آن چاه افكندند و بيرون آمدند، آن انبوبه ها را از ميان آب بيرونآوردند تا آب از روى آن چاه را پوشانيد، پس ‍ گفتند:الحال اميد داريم كه خداهاى ما از ما راضى شوند كه ديدند ما كشتيم آن كسى را كه ناسزابه ايشان مى گفت و در زير بزرگ ايشان دفن كرديم شايد كه طراوت آنها براى مابرگردد.
پس در تمام آن روز صداى ناله پيغمبر خود را مى شنيدند كه با پروردگار خود مناجاتمى كرد و مى گفت : اى سيد من ! مى بينى تنگى جا و شدت غم و اندوه مرا، پس رحم كن بربى كسى و بيچارگى من ، و بزودى قبض ‍ روح من بكن و تاءخير مكن اجابت دعاى مرا؛ تاآنكه به رحمت الهى واصل شد صلوات الله عليه ، پس حق تعالى بسوىجبرئيل وحى نمود كه : اى جبرئيل ! اين بندگان من كه مغرور گشته اند به حلم من و ايمنگرديده اند از عذاب من و غير مرا مى پرستند و پيغمبر مرا مى كشند، آيا گمان مى كنند كهبا غضب من مقاومت مى توانند كرد؟! يا از ملك و پادشاهى من بيرون مى توانند رفت وحال آنكه منم انتقام كشنده از هر كه معصيت من كند و از عقاب من نترسد؟! بعزت خود سوگندمى خورم كه ايشان را عبرتى و پندى گردانم براى عالميان .
پس ايشان مشغول عيد خود بودند كه ناگاه باد تند سرخى بر ايشان وزيد كه حيرانشدند و ترسيدند و بر يكديگر چسبيدند، پس زمين را خدا از زير ايشان گوگردى كردافروخته ، و ابرى سياه بر بالاى سر ايشان آمد و آتش بر ايشان باريد تا آنكهبدنهاى ايشان گداخت و آب شد چنانچه سرب در ميان آتش آب مى شود، پس پناه مىبريم به خدا از غضب او، ولا حول و لا قوه الا بالله العلى العظيم (363).
در احاديث معتبره بسيار منقول است كه : اصحاب رس جماعتى بودند كه زنان ايشان بايكديگر مساحقه مى كردند، پس حق تعالى ايشان را هلاك كرد به عذاب خود (364).
و ابن بابويه و قطب راوندى رضى الله عنهما به سند معتبر از حضرت موسى بن جعفرعليه السلام روايت كرده اند، و ثعلبى نيز در عرايس روايت كرده است كه : اصحاب رسدو گروه بودند: يكى از ايشان گروهى بودند كه حق تعالى ايشان را در قرآن يادنفرموده است و اهل آن باديه نشين بودند و گوسفندان بسيار داشتند، پس صالح پيغمبر رابر ايشان رسولى فرستاد او را كشتند، باز رسولى ديگر فرستاد و او را كشتند، پسرسولى ديگر فرستاد با ولى ، چون رسول خدا را كشتند ولى بر ايشان حجت تمام كردو آن ماهى را كه ايشان مى پرستيدند طلبيد تا از دريا بيرون آمد و نزد او آمد باز تكذيباو كردند، پس حق تعالى بادى فرستاد كه ايشان را با حيوانات ايشان به دريا انداخت ،پس ولى صالح طلا و نقره و ظروف و اموال ايشان را بر اصحاب خود قسمت كرد ونسل آن جماعت منقرض شدند؛ و اين قصه را در باباحوال صالح عليه السلام بيان كرديم .
پس حضرت موسى عليه السلام فرمود: اما آن جماعتى كه حق تعالى در قرآن ايشان را يادفرموده است ، پس ايشان گروهى بودند كه نهرى داشتند كه آن را رس مى گفتند، وايشان را به آن سبب اصحاب رس مى گويند كه در ميان ايشان پيغمبران بسيار بودند وكم روزى بود كه در ميان ايشان پيغمبرى به دعوت الهى قيام نمايد و او را نكشند، و آننهر در منتهاى آذربايجان بود مابين آذربايجان و ارمنيه و ايشان را چلپا را مىپرستيدند.
به روايت ديگر: دختران باكره را مى پرستيدند، چون سى سالش تمام مى شد او را مىكشتند و ديگرى را خدا مى كردند، و عرض نهر ايشان سه فرسخ بود و در هر شب و روزبلند مى شد تا به نصف كوههاى ايشان مى رسيد و نمى ريخت به دريا و صحرائىبلكه همين كه از مملكت ايشان مى گذشت مى ايستاد باز به بلاد ايشان برمى گشت .
پس حق تعالى در يك ماه سى پيغمبر بر ايشان مبعوث گردانيد، همه را كشتند، پس خداپيغمبر ديگر بر ايشان مبعوث گردانيد و او را به نصرت خود مؤيد گردانيد و با اوولى نيز مبعوث گردانيد كه معين او باشد.
پس آن ولى جهاد كرد با ايشان در راه خدا چنانچه حق جهاد است ، و چون با او در مقاممدافعه برآمدند حق تعالى ميكائيل را فرستاد در وقت تخم افشاندن ايشان كه از همه وقتبيشتر احتياج به آب داشتند، و نهر ايشان را به دريامتصل كرد كه آب نهر ايشان به دريا رفت و چشمه هاى آن نهر همه را سد كرد و پانصدهزار ملك (365) با ميكائيل آمدند آبهائى كه در نهر مانده بود خالى كردند، پس حقتعالى جبرئيل را فرستاد كه هر چشمه و نهرى كه در ملك ايشان بود خشك كرد و ملكالموت را فرستاد كه جميع حيوانات ايشان را كشت ، و بادشمال و جنوب و صبا و دبور را امر فرمود كه جميع جامه ها و متاعهاى ايشان را پراكندهكرده به سر كوهها و درياها افكند، و زمين را امر فرمود كه طلا و نقره و زيورها وظرفهاى ايشان را فرو برد - و آنها در زير زمين خواهند بود تا قائمآل محمد صلى الله عليه و آله ظاهر گردد و آنها از براى او از زمين بيرون خواهند آمد -.
چون صبح بيدار شدند ديدند كه نه آب دارند و نه طعام و نه گوسفند و نه گاو و نهلباس و نه فرش و نه ظرف و نه مال ، پس قليلى از ايشان به خدا ايمان آوردند و خداايشان را هدايت كرد به غارى كه در كوهى بود كه راهى بسوى ايشان داشت و به آن غارپناه بردند و نجات يافتند، و ايشان بيست و يك مرد بودند و چهار زن و دو پسر؛ و آنهاكه بر كفر خود ماندند ششصد هزار كس بودند و همه از تشنگى و گرسنگى مردند واحدى از ايشان باقى نماند، پس آن قليلى كه ايمان آورده بودند به خانه هاى خودبرگشتند ديدند كه همه ويران و سرنگون شده است و اهلش همه مرده اند.
پس از روى اخلاص به درگاه بخشنده نجات و خلاص تضرع و استغاثه كردند كه حقتعالى زراعت و آب و مواشى به ايشان كرامت فرمايد به قدر حاجت ايشان و زياده ندهد كهباعث طغيان ايشان گردد، و سوگند ياد كردند كه اگر پيغمبرى بسوى ايشان مبعوثگردد او را يارى كنند و به او ايمان بياورند، چون حق تعالى صدق نيت ايشان را مىدانست بر ايشان ترحم فرمود و نهر ايشان را جارى گردانيد و زياده از آنچه ايشان سؤال كردند به ايشان عطا فرمود، و آنها پيوسته به ظاهر و باطن در مقام اطاعت و بندگىبودند تا آنكه آنها منقرض شدند و از نسل ايشان گروهى بهم رسيدند كه به ظاهراطاعت مى كردند و در باطن منافق بودند، پس خدا ايشان را مهلت داد تا آنكه معصيت خدابسيار كردند و مخالفت دوستان الهى كردند، پس ‍ حق تعالى دشمن ايشان را بر ايشانمسلط گردانيد كه بسيارى از آنها را كشت ، و بر آن قليلى كه ماندند طاعون فرستاد كهاحدى از ايشان باقى نماند و نهرها و منازل آنها در عرض دويستسال بى صاحب و خراب افتاده بود، پس حق تعالى گروه ديگر را برانگيخت كه درمنازل ايشان ساكن شدند و سالها به صلاح و سداد بودند.
پس بعد از آن مرتكب فواحش شدند و دختران و خواهران و زنان خود را به عنوان صله وهديه به همسايه و يار و دوست خود مى دادند كه با او زنا كنند، و اين را صله و احسان مىشمردند تا آنكه عملى از اين بدتر مرتكب شدند، مردان با مردانمشغول لواط شدند و زنان را ترك كردند! چون شهوت بر زنان غالب شدت (دلهاث )(366) دختر ابليس كه با (شيصار) (367) خواهر خود از يك تخم بيرون آمده استبه صورت زنى به نزد زنان ايشان آمد و به ايشان تعليم كرد كه شما نيز بايكديگر مساحقه كنيد چنانچه مردان شما با يكديگر لواط مى كنند، و به ايشان آموخت كهچگونه اين عمل قبيح را بكنند! پس اصل اين عمل از دلهاث بهم رسيد، پس حقتعالى بر ايشان مسلط گردانيد صاعقه را دراول شب و به زمين فرو رفتن را در آخر شب ، و صداى عظيم مهيبى را در وقت طلوع آفتابكه احدى از ايشان باقى نماندند و گمان ندارم كه تاحال منازل ايشان معمور شده باشد (368).
و شيخ طبرسى رحمه الله عليه گفته است كه : اصحاب رس جماعتى بودند كه پيغمبرخود را در چاه انداختند؛ بعضى گفته اند كه اصحاب چهارپايان بودند چاهى داشتند كهبر سر آن چاه مى نشستند و بت مى پرستيدند، پس ‍ حق تعالى شعيب عليه السلام رابسوى ايشان فرستاد و تكذيب او كردند، پس چاهشان خراب شد و ايشان به زمين فرورفتند؛ بعضى گفته اند كه ايشان پيغمبرى داشتند كه او را حنظله مى گفتند، پس پيغمبرخود را كشتند و هلاك شدند؛ بعضى گفته اند رس چاهى است در انطاكيه و ايشان حبيب نجاررا كشتند و در آن چاه افكندند.
و از حضرت صادق عليه السلام منقول است كه : زنان ايشان مساحقه مى كردند خدا ايشانرا هلاك كرد (369).
در تفسير قول حق تعالى كه فرموده است و بئر معطله و قصر مشيد (370) كه ترجمهاش اين است كه چه بسيار چاه معطلى و قصر محكمى كه اهلش ‍ هلاك شده اند و بىصاحب مانده است گفته است كه : بعضى گفته اند چاهى است كه در حضرموت بودهاست در شهرى كه آن را حاضورا مى گفته اند و در آنجانزول كردند چهار هزار كس از آنها كه به حضرت صالح ايمان آورده بودند، صالحعليه السلام نيز با ايشان بود، پس چون به آنجا فرود آمدند حضرت صالح به رحمتالهى واصل شد، و به اين سبب آن مكان را حضرموت گفتند، چون ايشان بسيار شدند و بتپرستى آغاز كردند حق تعالى پيغمبرى بسوى ايشان فرستاد كه او را حنظله مى گفتند،پس او را در ميان بازار كشتند و حق تعالى ايشان را هلاك كرد كه همه مردند و چاه ايشانمعطل شد و قصر پادشاه ايشان خراب شد (371).
باب بيست و پنجم در بيان قصص حضرت شعيا و حضرت حيقوق عليهماالسلام 
ابن بابويه و قطب راوندى رحمه الله عليهما از وهب بن منبه روايت كرده اند كه : در بنىاسرائيل پادشاهى بود در زمان شعيا عليه السلام كه ايشان مطيع و منقاد اوامر و نواهىالهى بودند، پس بدعتها در دين نهادند، هر چند شعيا عليه السلام ايشان را نصيحت كرد واز عذاب خدا ترسانيد سودى نبخشيد، پس حق تعالى پادشاهبابل را بر ايشان مسلط گردانيد، چون ديدند كه تاب مقاومت لشكر او را ندارند توبهكردند و به درگاه حق تعالى تضرع نمودند، پس وحى الهى به شعيانازل شد كه : من توبه ايشان را قبول كردم براى صلاح پدران ايشان و پادشاه ايشانقرحه و دملى در ساق او بود و بنده اى شايسته بود، پس خدا امر فرمود شعيا را كه : امركن پادشاه بنى اسرائيل را كه وصيتى بكند و ازاهل بيت خود كسى را براى بنى اسرائيل خليفه خود گرداند كه من در فلان روز قبض روحاو خواهم كرد.
چون شعيا عليه السلام رسالت حق تعالى را به او رسانيد، او به درگاه خدا رو آوردبه تضرع و گريه و دعا و عرض كرد: خداوندا! ابتدا كردى براى من به خير و نيكى درروز اول و هر چيزى را براى من ميسر گردانيدى و بعد از اين نيز اميدى بغير از تو ندارم، اعتماد من در همه امور بر توست ، تو را حمد مى كنم و از تو چشم احسان دارم بىعمل شايسته اى كه كرده باشم ، تو داناترى بهاحوال من از من ، سؤ ال مى كنم از تو كه مرگ مرا به تاءخير اندازى و عمر مرا زيادهگردانى و بدارى مرا بر آنچه دوست مى دارى و مى پسندى .
پس حق تعالى وحى فرمود به شعيا كه : من رحم كردم بر تضرع او و مستجاب كردم دعاىاو را و پانزده سال بر عمر او افزودم ، پس او را امر كن كه مداوا كند قرحه خود را بهآب انجير كه آن را شفاى درد او گردانيدم ، و كفايت كردم از او و از بنىاسرائيل مؤنت دشمن ايشان را.
پس چون صبح شد ديدند كه لشكرهاى پادشاهبابل همه مرده اند مگر پادشاه ايشان و پنج نفر از لشكر او، پس پادشاه با آن پنج نفربسوى بابل گريختند و بنى اسرائيل به نيكى و صلاح ماندند تا پادشاه ايشاندارفانى را وداع كرد پس بعد از او بدعتها كردند هر يك دعوى پادشاه براى خود مىكردند، چندانكه شعيا عليه السلام ايشان را امر و نهى فرمودقبول قول او نكردند تا خدا ايشان را هلاك كرد (372).
به روايت ديگر منقول است كه : عبدالله بن سلام از حضرترسول صلى الله عليه و آله پرسيد از حال شعيا؟ فرمود كه : او بشارت داد بنىاسرائيل را به پيغمبرى من و برادرم عيسى عليه السلام (373).
و به سند معتبر از حضرت امير المؤمنين عليه السلاممنقول است كه حق تعالى وحى نمود بسوى شعيا عليه السلام كه : من هلاك خواهم كرد ازقوم تو صد هزار كس را كه چهل هزار كس از بدان ايشان باشند و شصت هزار كس از نيكانايشان باشند.
شعيا عليه السلام گفت : خداوندا! نيكان را براى چه هلاك مى كنى ؟
فرمود: براى آنكه مداهنه كردند با اهل معاصى و براى غضب من غضب نكردند (374).
و به سند معتبر منقول است كه حضرت امام رضا عليه السلام در مجلس ‍ ماءمون فرمود بهجاثليق نصارى كه : اى نصرانى ! چگونه است علم تو به كتاب شعيا عليه السلام ؟
جاثليق عرض كرد: حرف حرف آن را مى دانم .
پس رو كرد به او و به راءس الجالوت عالم يهود و فرمود: آيا اين در كتاب شعيا هست كه: اى قوم ! من ديدم صورت خر سوار را كه جامه ها از نور پوشيده بود و ديدم شتر سواررا كه نور و روشنائى او مانند نور ماه بود؟
هر دو گفتند: بلى ، اين سخن شعيا است .
و باز فرمود: شعيا در تورات گفت : دو سواره مى بينم كه زمين به نور ايشان روشنخواهد شد، يكى بر دراز گوش سوار خواهد بود، و ديگرى بر شتر، اينها كيستند؟
راءس الجالوت گفت : نمى شناسم ايشان را، تو بگو كيستند.
حضرت فرمود: خر سوار عيسى عليه السلام است ، و شتر سوار محمد صلى الله عليه وآله است ، آيا انكار مى كنيد اين سخن را از تورات ؟
گفتند: نه ، ما انكار نمى كنيم .
پس حضرت فرمود: آيا مى شناسى حيقوق پيغمبر را؟
گفت : بلى ، مى شناسم .
فرمود: آيا اين سخن او در كتاب شما هست كه حق تعالى بيان حق را ظاهر گردانيد از كوهفاران و پر شد آسمانها از تسبيح احمد صلى الله عليه و آله و امت او، و سواران او دردريا جنگ خواهند كرد چنانچه در صحرا جنگ خواهند كرد و كتاب تازه خواهند آورد بعد ازخراب شدن بيت المقدس ، و مراد به آن كتاب قرآن است ، آيا مى دانى اين سخن را و ايمانبه آن دارى ؟
راءس الجالوت گفت : بلى ، اين سخن حيقوق عليه السلام است و ما انكار سخن او نمى كنيم(375).
و در بعضى از كتب مذكور است كه : بنى اسرائيل خواستند كه شعيا عليه السلام رابكشند، او از ايشان گريخت تا به درختى رسيد، پس درخت از براى او گشوده شد وداخل آن گرديد و شكاف آن بهم آمد، پس شيطان كنار جامه او را گرفت و در بيرون درختنگاهداشت و به بنى اسرائيل نشان داد كه شعيا در ميان اين درخت است ، پس ايشان اره برسر آن درخت گذاشتند و او را در ميان درخت به دو نيم كردند (376).

next page

fehrest page

back page