|
|
|
|
|
|
پيامبر در عصر جاهليت (127) سوابق قبل از رسالت پيغمبر اكرم چه بوده است ؟ در ميان همه پيغمبران اكرم يگانهپيغمبرى است كه تاريخ كاملا مشخصى دارد... (الف .) در همه آن چهل سال قبل از بعثت ، در آن محيط كه فقط و فقط محيط بت پرستبود، او هرگز بتى را سجده نكرد. البته عده قليلى بوده اند معروف به (حنفا) كهآنها هم از سجده كردن بتها احتراز داشته اند ولى نه اين كه ازاول تا آخر عمرشان ، بلكه بعدا اين فكر برايشان پيدا شد كه اين كار، كار غلطى استو از سجده كردن بتها اعراض كردند و بعضى از آنها مسيجى شدند. اما پيغمبر اكرم درهمه عمرش ، از اول كودكى تا آخر، هرگز اعتنائى به بت و شجده بت نكرد. اين ، يكى ازمشخصات ايشان است . ب .(128) پيش از بعثت ، براى خديجه كه بعد به همسرى اش در آمد، يك سفرتجارتى به شام انجام داد. در آن سفر بيش از پيش لياقت و استعداد و امانت درستكارى اشروشن شد. او در ميان مردم آن چنان به درستى شهره شده بود كه لقب (محمد امين )يافته بود. امانتها را به او مى سپردند. پس از بعثت نيز قريش با همه دشمنى اى كه با او پيدا كردند، باز هم امانتهاى خود رابه او مى سپردند؛ از همين رو پس از هجرت به مدينه ، على عليه السلام را چند روزىبعد از خود باقى گذاشت كه امانتها را به صاحبان اصلى برساند. در بسيارى (129) از كارها به عقل او اتكا مى كردند.عقل و صداقت و امانت از صفاتى بود كه پيغمبر اكرم سخت به آنها مشهور بود به طورىكه در زمان رسالت وقتى كه فرمود: آيا شما تاكنون از من سخن خلافى شنيده ايد، همهگفتند: ابدا، ما تو را به صدق و امانت مى شناسيم . يكى از جريانهايى كه نشان دهنده عقل و فطانت ايشان است ، اين است كه وقتى خانه خدا راخراب كردند (ديوارهاى آن را برداشتند) تا دو مرتبه بسازند، حجرالاسود را نيزبرداشتند. هنگامى كه مى خواستند دو مرتبه آن را نصب كنند، اين قبيله مى گفت : من بايدنصب كنم ، آن قبيله مى گفت : من بايد نصب كنم ، و عن قريب بود كه زد و خورد شديدىروى دهد. پيغمبر اكرم آمد قضيه را به شكل خيلى ساده اىحل كرد. قضيه ، معروف است ، ديگر نمى خواهم وقت شما را بگيرم . پ .(130) در خانواده مهربان بود. نسبت به همسران خود هيچ گونه خشونتى نمى كرد،و اين برخلاف خلق و خوى مكيان بود. بدزبانى برخى از همسران خويش راتحمل مى كرد تا آنجا كه ديگران از اين همهتحمل رنج مى بردند. او به حسن معاشرت با زنان توصيه و تاءكيد مى كرد و مى گفت :همه مردم داراى خصلتهاى نيك و بد هستند؛ مرد نبايد تنها جنبه هاى ناپسند همسر خويش رادر نظر بگيرد و همسر خود را ترك كند؛ چه هرگاه از يك خصلت او ناراحت شود خصلتديگرش مايه خشنودى اوست و اين دو را بايد با هم به حساب آورد. او با فرزندان و با فرزندزادگان خود فوق العاده عطوف و مهربان بود؛ به آنها محبتمى كرد؛ آنها را روى دامن خويش مى نشاند، بر دوش خويش سوار مى كرد؛ آنها را مىبوسيد و اينها همه بر خلاف خلق و خوى رايج آن زمان بود. روزى در حضور يكى ازاشراف ، يكى از فرزندزادگان خويش حضرت مجتبى عليه السلام را مى بوسيد؛ آنمرد گفت : من دو پسر دارم و هنوز حتى يك بار هيچ كدام از آنها را نبوسيده ام . فرمود: ( من لا يرحم لا يرحم .(131) ) كسى كه مهربانى نكند رحمت خدا شامل حالش نمى شود. نسبت به فرزندان مسلمين نيز مهربانى مى كرد. آنها را روى زانوى خويش نشانده ، دستمحبت بر سر آنها مى كشيد. گاه مادران ، كودكانخردسال خويش را به او مى دادند كه براى آنها دعا كند. ت .(132) مسئله ديگرى كه باز در دوران قبل از رسالت ايشان هست ، مسئله احساستاءييدات الهى است . پيغمبر اكرم بعدها در دوره رسالت ، از كودكى خودش فرمود. از جمله فرمود: من دركارهاى اينها شركت نمى كردم ... گاهى هم احساس مى كردم كه گويى يك نيروى غيبى مراتاءييد مى كند. مى گويد: من هفت سالم بيشتر نبود، عبدالله بن جدعان كه يكى از اشرافمكه بود، عمارتى مى ساخت . بچه هاى مكه به عنوان كار ذوقى و كمك دادن به او مىرفتند از نقطه اى به نقطه ديگر سنگ حمل مى كردند. من هم مى رفتم همين كار را مى كردم. آنها سنگها را در دامنشان مى ريختند، دامنشان را بالا مى زدند و چون شلوار نداشتند كشفعورت مى شد. من يك دفعه تا رفتم سنگ را گذاشتم در دامنم ،مثل اين كه احساس كردم كه دستى آمد و زد دامن را از دستم انداخت ، حس كردم كه من نبايد اينكار را بكنم ، با اين كه كودكى هفت ساله بودم .(133) ث .(134) از جمله قضاياى قبل از رسالت ايشان ، به اصطلاح متكلمين (ارهاصات )است كه همين داستان ملك هم جزء ارهاصات به شمار مى آيد رؤ ياهاى فوق العاده عجيبىبوده كه پيغمبر اكرم مخصوصا در ايام نزديك به رسالتش مى ديده است . مى گويد: منخوابهايى مى ديدم كه ( ياتى مثل فلق الصبح )مثل فجر، مثل صبح صادق ، صادق و مطابق بود؛ اين چنين خوابهاى روشن مى ديدم . چونبعضى از رؤ ياها از همان نوع وحى و الهام است ، نه هر رؤ يايى ، نه رؤ يايى كه ازمعده انسان برمى خيزد، نه رؤ يايى كه محصول عقده ها، خيالات و توهمان پيشين است .جزء اولين مراحلى كه پيغمبر اكرم براى الهام و وحى الهى در دورانقبل از رسالت طى مى كرد، ديدن رؤ ياهايى بود كه به تعبير خودشان مانند صبحصادق ظهور مى كرد؛ چون گاهى خود خواب براى انسان روشن نيست ، پراكنده است ، وگاهى خواب روشن است ولى تعبيرش صادق نيست ؛ اما گاه خواب در نهايت روشنى است ،هيچ ابهام و تاريكى و به اصطلاح آشفتگى ندارد، و بعد هم تعبرش در نهايت وضوح وروشنايى است . (ج .) از سوابق ديگر قبل از رسالت رسول اكرم يعنى در فاصله ولادت تا بعثت ، ايناست كه عرض كرديم تا سن بيست و پنج سالگى دو بار به خارج عربستانمسافرت كرد. (چ .) پيغمبر فقير بود، از خودش (چيزى ) نداشت يعنى به اصطلاح يك سرمايه دار نبودهم يتيم بود، هم فقير و هم تنها. يتيم بود، خوب معلوم است ، بلكه بهقول (نصاب ) لطيم هم بود يعنى پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند. فقير بود،براى اين كه يكى شخص سرمايه دارى نبود، خودش شخصا كار مى كرد و زندگى مىنمود و تنها بود... (چون ) پيغمبر اكرم در ميان قوم خودش ... همفكر نداشت . بعد از سى سالگى در حالى كه خودش با خديجه زندگى و عائلهتشكيل داده است ، كودكى را در دو سالگى از پدرش مى گيرد و مى آورد در خانه خودش .كودك ، على بن ابى طالب (135) است . تا وقتى كه مبعوث مى شود به رسالت وتنهائيش با مصاحبت وحى الهى تقريبا از بين مى رود، يعنى تا حدود دوازده سالگى اينكودك ، مصاحب و همراهش فقط اين كودك است . يعنى در ميان همه مردم مكه كسى كه لياقتهمفكرى و همروحى و هم افقى او را داشته باشد، غير از اين كودك نيست . خود على عليهالسلام نقل مى كند كه من بچه بودم ، پيغمبر وقتى به صحرا مى رفت ، مرا روى دوش خود سوار مى كرد و مى برد. (ح .) در بيست و پنج سالگى ، معنى خديجه (136) از او خواستگارى مى كند. البتهمرد بايد خواستگارى بكند ولى اين زن شيفته خلق و خوى و معنويت و زيبايى و همه چيزحضرت رسول است ، خودش افرادى را تحريك مى كند كه اين جوان را وادار كنيد كه بيايداز من خواستگارى كند. مى آيند، مى فرمايد: آخر من چيزى ندارم . خلاصه به او مىگويند: تو غصه اين چيزها را نخور و به او مى فهمانند كه خديجه اى كه تو مىگويى اشراف و اعيان و رجال و شخصيتها از او خواستگارى كرده اند و حاضر نشده است ،خودش مى خواهد. تا بالاءخره داستان خواستگارى و ازدواج رخ مى دهد... آن حالت تنهايى يعنى آن فاصله روحى اى كه او با قوم خودش پيدا كرده است ، روز بهروز زيادتر مى شود. ديگر اين مكه و اجتماع مكه ، گويى روحش را مى خورد. حركت مىكند تنها در كوههاى اطراف مكه (137) راه مى رود، تفكر و تدبر مى كند. خدا مى داندكه چه عالمى دارد، ما كه نمى توانيم بفهميم . در همين وقت است كه غير از آن كودك يعنىعلى عليه السلام كس ديگر، همراه و مصاحب او نيست . ماه رمضان كه مى شود در يكى از همين كوههاى اطراف مكه كه درشمال شرقى اين شهر است و از سلسله كوههاى مكه مجزا و مخروطىشكل است به نام كوه (حرا) كه بعد از آن دوره اسمش را گذاشتندجبل النور (كوه نور) خلوت مى گزيند... به كلى مكه را رها مى كند و حتى از خديجه همدورى مى گزيند. يك توشه خيلى مختصر، آبى ، نانى با خودش برمى دارد و مى رودبه كوه حرا و ظاهرا خديجه هر چند روز يك مرتبه كسى را مى فرستاد تا مقدارى آب ونان برايش ببرد. تمام اين ماه را به تنهايى در خلوت مى گذراند. البته گاهى فقطعلى عليه السلام در آنجا حضور داشته و شايد هميشه على عليه السلام بوده ، اين را منالآن نمى دانم . قدر مسلم اين است كه گاهى على عليه السلام بوده است . على عليه السلام در اين وقت بچه اى است حداكثر دوازده ساله . در آن ساعتى كه برپيغمبر اكرم وحى نازل مى شود، او آنجا حاضر است . پيغمبر يك عالم ديگرى را دارد طىمى كند. هزارها مثل ما اگر در آنجا مى بودند چيزى را در اطراف خود احساس نمى كردندولى على عليه السلام يك دگرگونيهايى را احساس مى كند. قسمتهاى زيادى از عوالمپيغمبر را درك مى كرده است . چون مى گويد: ( و لقد سمعت رنة الشيطان حين نزول الوحى . ) من صداى ناله شيطان را در هنگام نزول وحى شنيدم . مثل شاگرد معنوى كه حالات روحى خودش را به استادش عرضه مى دارد، به پيغمبرعرض كرد: يا رسول الله ! آن ساعتى كه وحى داشت بر شمانازل مى شد، من صداى ناله اين ملعون را شنيدم . فرمود: بله على جان ! ( انك تسمع ما اسمع وترى ما اءرى و لكنك لست بنبى ) (138) شاگرد من ! تو آنها كه من مى شنوم ، مى شنوى و آنها كه من مى بينم ، مى بينى ولى توپيغمبر نيستى . خ .(139) پاره اى از شب ، گاهى نصف ، گاه ثلث و گاهى دو ثلث شب را به عبادتمى پرداخت . با اين كه تمام روزش خصوصا در اوقات توقف در مدينه در تلاش بود، ازوقت عبادتش نمى كاست . او آرامش كامل خويش را در عبادت و راز و نياز با حق مى يافت .عبادتش به منظور طمع بهشت و يا ترس از جهنم نبود؛ عاشقانه و سپاسگزارانه بود.روزى يكى از همسرانش گفت : تو ديگر چرا آن همه عبادت مى كنى ؟ تو كه آمرزيده اى !جواب داد: آيا يك بنده سپاسگزار نباشم ؟ بسيار روزه مى گرفت . علاوه بر ماه رمضان و قسمتى از شعبان ، يك روز در ميان روزه مىگرفت . دهه آخر ماه رمضان بسترش به كلى جمع مى شد و در مسجد معتكف مى گشت ويكسره به عبادت مى پرداخت ، ولى به ديگران مى گفت : كافى است در هر ماه سه روزروزه بگيريد. مى گفت : به اندازه طاقت عبادت كنيد؛ بيش از ظرفيت خود بر خودتحميل نكنيد كه اثر معكوس دارد. با رهبانيت و انزوا و گوشه گيرى و ترك اهل وعيال مخالف بود؛ بعضى از اصحاب كه چنين تصميمى گرفته بودند مورد انكار و ملامتقرار گرفتند. مى فرمود: بدن شما، زن و فرزند شما و ياران شما همه حقوقى بر شمادارند و مى بايد آنها را رعايت كنيد. در حال انفراد، عبادت را طول مى داد؛ گاهى درحال تهجد ساعتها سر گرم بود، اما در جماعت به اختصار مى كوشيد؛ رعايتحال اضعف ماءمومين را لازم مى شمرد و به آن توصيه مى كرد. د.(140) يكى از سوابق بسيار مشخص پيغمبر اكرم اين است كه امى بود، يعنى مكتبنرفته و درس نخوانده بود كه در قرآن هم از اين نكته ياد شده است . (141) نزد(142) هيچ معلمى نياموخته و با هيچ نوشته و دفتر و كتابى آشنا نبوده است . احدى از مورخان ، مسلمان يا غير مسلمان ، مدعى نشده است كه آن حضرت در دوران كودكى ياجوانى ، چه رسد به دوران كهولت و پيرى كه دوره رسالت است ، نزد كسى خواندن يانوشتن آموخته است ، و هم چنين احدى ادعا نكرده و موردى را نشان نداده است كه آن حضرتقبل از دوران رسالت يك سطر خوانده و يا يك كلمه نوشته است . مردم عرب ، بالاخص عرب حجاز، در آن عصر و عهد به طور كلى مردمى بى سواد بودند.افرادى از آنها كه مى توانستند بخوانند و بنويسند انگشت شمار و انگشت نما بودند.(143) عادتا ممكن نيست كه شخصى در آن محيط، اين فن را بياموزد و در ميان مردم به اينصفت معروف نشود... خاورشناسان نيز كه با ديده انتقاد به تاريخ اسلامى مى نگرند كوچكترين نشانه اىبر سابقه خواندن و نوشتن رسول اكرم نيافته ، اعتراف كرده اند كه او مردى درسناخوانده بود و از ميان ملتى درس ناخوانده برخاست .كارلايل در كتاب معروف الابطال مى گويد: يك چيز را نبايد فراموش كنيم و آن اين كه محمد هيچ درسى از هيچ استادى نياموخته است ؛صنعت خط تازه در ميان مردم عرب پيدا شده بود. به عقيده من حقيقت اين است كه محمد با خط و خواندن آشنا نبود، جز زندگى صحرا چيزىنياموخته بود. ويل دورانت در تاريخ تمدن مى گويد: ظاهرا هيچ كس در اين فكر نبود كه وى (رسول اكرم ) را نوشتن و خواندن آموزد در آن موقعهنر نوشتن و خواندن به نظر عربان اهميتى نداشت ؛ به همين جهت در قبيله قريش بيش ازهفده تن خواندن و نوشتن نمى دانستند. معلوم نيست كه محمد شخصا چيزى نوشته باشد. ازپس پيمبرى كاتب مخصوص داشت . مع ذلك معروف ترين و بليغ ترين كتاب زبانعربى به زبان وى جارى شد و دقايق امور را بهتر از مردم تعليم داده شناخت . غرض (144) از نقل سخن اينان استشهاد به سخنشان نيست . براى اظهار نظر در تاريخاسلام و مشرق ، خود مسلمانان و مشرق زمينى ها شايسته ترند.نقل سخن اينان براى اين است كه كسانى كه خود شخصا مطالعه اى ندارند بدانند كهاگر كوچكترين نشانه اى در اين زمينه وجود مى داشت از نظر مورخان كنجكاو و منتقد غيرمسلمان پنهان نمى ماند. رسول اكرم صلى الله عليه و آله در خلال سفرى كه همراه ابوطالب به شام رفت ،ضمن استراحت در يكى از منازل بين راه ، برخورد كوتاهى با يك راهب به نامبحيرا(145) داشته است . اين برخورد، توجه خاورشناسان را جلب كرده است كه آياپيغمبر اسلام از همين برخورد كوتاه چيزى آموخته است ؟ وقتى كه چنين حادثه كوچكى توجه مخالفان را در قديم و جديد برانگيزد، به طريقاولى اگر كوچكترين سندى براى سابقه آشنايىرسول اكرم با خواندن و نوشتن وجود مى داشت ، از نظر آنان مخفى نمى ماند و در زير ذرهبينهاى قوى اين گروه چندين بار بزرگتر نمايش داده مى شد... آنچه قطعى و مسلم است و مورد اتفاق علماى مسلمين و غير آنهاست اين است كه ايشانقبل از رسالت كوچكترين آشنايى با خواندن و نوشتن نداشته اند. اما دوره رسالت ، آناندازه قطعى نيست . در دوره رسالت نيز آنچه مسلم تر است ننوشتن ايشان است ، ولىنخواندنشان آن اندازه مسلم نيست . از برخى روايات شيعه ظاهر مى شود كه ايشان در دورهرسالت مى خوانده اند ولى نمى نوشته اند، (146) هر چند روايات شيعه نيز در اينجهت وحدت و تطابق ندارند.(147) آنچه از مجموع قراين ودلايل استفاده مى شود اين است كه در دوره رسالت نيز نه خوانده اند و نه نوشته اند.(148) در تاريخ (149) زندگى رسول اكرم جريانهايى پيش آمده كه روشن مى كند آنحضرت حتى در دوره مدينه نه مى خوانده و نه مى نوشته است . در ميان همه آنها حادثهحديبيه به علت حساسيت خاص تاريخى از همه معروفتر است و با آنكه نقلهاى تاريخى وحديثى اختلافاتى با يكديگر دارند، (150) باز هم تا حدود زيادى به روشن شدنمطلب كمك مى كند. در (151) اسدالغابه (152) ذيل احوال تميم بن جراشه ثقفى داستانى از اونقل مى كند كه به صراحت مى فهماند پيغمبر اكرم حتى در دوره رسالت نه مى خوانده ونه مى نوشته است . در كتب (153) تواريخ نام دبيران رسول صلى الله عليه و آله آمده است . يعقوبى درجلد دوم تاريخ در جلد دوم تاريخ خويش مى گويد: دبيران رسول خدا كه وحى ، نامه ها و پيمان نامه ها را مى نوشتند اينان اند: على بن ابىطالب عليه السلام ، عثمان بن عفان ، عمروبن العاص ، معاوية بن ابى سفيان ، شرحبيل بن حسنه ، عبدالله بن سعد بن ابى سرح ، مغيرة بن شعبه ، معاذبنجبل ، زيدبن ثابت ، حنظلة بن الربيع ، ابى بن كعب ، جهيم بن الصلت ، حصين النميرى.(154) مسعودى در التنبيه و الاشراف (155) تا اندازه اىتفصيل مى دهد كه اين دبيران ، هر كدام چه نوع كارى را به عهده داشته اند و نشان مى دهدكه اين دبيران بيش از اين توسعه كار داشته و نوعى نظم و تشكيلات و تقسيم كار درميان بوده است . دعوت از خويشاوندان (156) در اوائل بعثت (157) پيغمبر اكرم ، آيه (نازل شد كه ): ( انذر عشيرتك الاءقربين) (158) خويشاوندان نزديكت را انذار و اعلام خطر كن . هنوز پيغمبر اكرم اعلامدعوت عمومى (159) به آن معنا نكرده بودند. مى دانيم در آن هنگام ، على عليه السلامبچه اى بوده در خانه پيغمبر. (على عليه السلام از كودكى در خانه پيغمبر بودند كهآن هم داستانى دارد.) رسول اكرم صلى الله عليه و آله به على عليه السلام فرمود:غذايى ترتيب بده و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب را دعوت كن . على عليه السلام همغذايى از گوشت درست كرد و مقدارى شير نيز تهيه كرد كه آنها بعد از غذا خوردند.پيغمبر اعلام دعوت كرد و فرمود: من پيغمبر خدا هستم و از جانب خدا مبعوثم . من ماءمورم كهابتدا شما را دعوت كنم و اگر سخن مرا بپذيريد سعادت دنيا و آخرت نصيب شما خواهدشد. ابولهب كه عموى پيغمبر بود تا اين جمله را شنيد، عصبانى و ناراحت شد و گفت : تو ما رادعوت كردى براى اين كه چنين مزخرفى را به ما بگويى ؟! جار وجنجال راه انداخت و جلسه را به هم زد. پيغمبر اكرم براى بار دوم به على عليه السلامدستور تشكيل جلسه را داد. خود اميرالمؤ منين كه راوى هم هست مى فرمايد كه اينها حدودچهل نفر بودند يا يكى كم يا يكى زياد. در دفعه دوم پيغمبر اكرم به آنها فرمود: هركسى از شما كه اول دعوت مرا بپذيرد، وصى ، وزير جانشين من خواهد بود. غير از علىعليه السلام احدى جواب مثبت نداد و هر چند بار كه پيغمبر اعلام كرد، على عليه السلام ازجا بلند شد. در آخر پيغمبر فرمود: بعد از من تو وصى و وزير و خليفه من خواهى بود. قريش و پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله (160) در زمانى كه هنوز حضرت رسول در مكه بودند و قريش مانع بودند كه ايشان تبليغكنند و وضع سخت و دشوار بود، در ماههاى حرام (161) مزاحم پيغمبر اكرم نمى شدنديا لااقل زياد مزاحم نمى شدند يعنى مزاحمت بدنىمثل كتك زدن نبود ولى مزاحمت تبليغاتى وجود داشت .رسول اكرم هميشه از اين فرصت استفاده مى كرد و وقتى مردم در بازار عكاظ در عرفاتجمع مى شدند (آن موقع هم حج بود ولى با يك سبك مخصوص ) مى رفت در ميانقبائل گردش مى كرد و مردم را دعوت مى نمود. نوشته اند در آنجا ابولهب مثل سايه پشت سر پيغمبر حركت مى كرد و هر چه پيغمبر مىفرمود: او مى گفت : دروغ مى گويد، به حرفش گوش نكنيد. رئيس يكى ازقبايل خيلى با فراست بود. بعد از آنكه مقدارى با پيغمبر صحبت كرد، به قوم خودشگفت : اگر اين شخص از من مى بود لاكلت به العرب . يعنى من اين قدر در او استعداد مىبينم كه اگر از ما مى بود، به وسيله وى عرب را مى خوردم . او به پيغمبر اكرم گفت :من و قومم حاضريم به تو ايمان بياوريم (بدون شك ايمان آنها ايمان واقعى نبود) بهشرط اين كه تو هم به ما قولى بدهى و آن اين كه براى بعد از خودت من يا يك نفر از مارا تعيين كنى . فرمود: اين كه چه كسى بعد از من باشد، با من نيست با خداست . اين ،مطلبى است كه در كتب تاريخ اهل تسنن آمده است . مردم مدينه و رسول اكرم صلى الله عليه و آله (162) مردم مدينه دو قبيله بود به نام (اوس ) و (خزرج ) كه هميشه با هم جنگ داشتند. يكنفر از آنها به نام اسعد بن زراره مى آيد به مكه براى اين كه از قريش استمداد كند.وارد مى شود بر يكى از مردم قريش . كعبه از قديم معبد بود گو اين كه در آن زمان بتخانه بود و رسم طواف كه از زمان حضرت ابراهيممعمول بود هنوز ادامه داشت . هر كس كه مى آمد، يك طوافى هم دور كعبه مى كرد. اين شخصوقتى خواست برود به زيارت كعبه و طواف بكند، ميزبانش به او گفت : مواظب باش ! مردى در ميان ما پيدا شده ، ساحر و جادوگرى كه گاهى در مسجدالحرام پيدامى شود و سخنان دلرباى عجيبى دارد. يك وقت سخنان او به گوش تو نرسد كه تو رابى اختيار مى كند سحرى در سخنان او هست . اتفاقا او موقعى مى رود براى طواف كه رسول اكرم در كنار كعبه در حجراسماعيل نشسته بودند و با خودشان قرآن مى خواندند. در گوش اين شخص پنبه كردهبودند كه يك وقت چيزى نشنود. مشغول طواف كردن بود كه قيافه شخصى خيلى او راجذب كرد. (رسول اكرم سيماى عجيبى داشتند.) گفت : نكند اين همان آدمى باشد كه اينها مىگويند؟ يك وقت با خودش فكر كرد كه عجب ديوانگى است كه من گوشهايم را پنبه كردهام . من آدمم ، حرفهاى او را مى شنوم . پنبه را از گوشش انداخت بيرون . آيات قران راشنيد. تمايل پيدا كرد. اين امر منشاء آشنايى مردم مدينه بارسول اكرم صلى الله عليه و آله شد. بعد آمد صحبت هايى كرد و بعدها ملاقاتهاى محرمانه اى با حضرترسول كردند تا اين كه عده اى از اينها (به مكه ) آمدند و قرار شد در موسم حج در يكىاز شبهاى تشريق يعنى شب دوازدهم وقتى كه همه خواب هستند بيايند در منا، در عقبهوسطى ، در يكى از گردنه هاى آنجا، رسول اكرم صلى الله عليه و آله ، هم بيايند آنجاو حرفهايشان را بزنند. در آنجا رسول اكرم فرمود: من شما را دعوت مى كنم به خداىيگانه و... و شما اگر حاضريد ايمان بياوريد، من به شهر شما خواهم آمد. آنها همقبول كردند و مسلمان شدند، كه جريانش مفصل است . زمينه اين كه رسول اكرم صلى الله عليه و آله از مكه به مدينهمنتقل بشوند فراهم شد. بعد حضرت رسول صلى الله عليه و آله مصعب بن عمير رافرستادند به مدينه و او در آنجا به مردم قرآن تعليم داد. اينهايى كه ابتدا آمده بودند،عده اندكى بودند؛ به وسيله اين مبلغ بزرگوار عده زياد ديگرى ، مسلمان شدند و تقريباجو مدينه مساعد شد. قريش هم روز به روز بر سختگيرى خود مى افزودند، و در نهايتامر تصميم گرفتند كه ديگر كار رسول اكرم را يكسره كنند... جلسه دارالندوه (دارالندوه ) در حكم مجلس سناى مكه بوده . مكه اساسا نه از خودش حكومتى داشت بهشكل پادشاهى يا جمهورى ، و نه تابع يك مركزى بود. يك نوع حكومت ملوك الطوايفىداشتند. قرارى داشتند كه از هر قبيله اى چند نفر با شرايطى و از جمله اين كه ازچهل سال كمتر نداشته باشند بيايند در آنجا جمع بشنوند و درباره مشكلاتى كه پيش مىآيد با يكديگر مشورت كنند و هر چه در آنجا تصميم مى گرفتند، ديگر مردم قريشعمل مى كردند. (دارالندوه ) يكى از اطاقهايى بود كه در اطراف مسجدالحرام بود. الآنآن محل خراب شده و داخل مسجدالحرام است . (در (دارالندوه ) تشكيل جلسه دادند، كه آيه 20 از سوره قصص اشاره به آن دارد.) درآنجا پيشنهادهايى كردند، گفتند: بالاءخره بايد به يك شكلى آزادى را از محمد سلب كنيم، يا اساسا او را بكشيم يا حبسش كنيم و يا لااقل شرش را از اينجا بكنيم و تبعيدش كنيم ،هر جا مى خواهد برود. در اينجاست كه هم شيعه و هم سنى نوشته اند: پير مردى در اينمجلس ظاهر شد با اين كه قرار نبود كه غير قريش كس ديگر را در آنجا راه بدهند وگفت من اهل نجد هستم . گفتند: اينجا جاى تو نيست . گفت : نه ، من راجع به همين موضوعىكه قريش در اينجا بحث مى كنند صحبت و فكر دارم . بالاءخره اجازه گرفت وداخل شد. و در اخبار، وارد شده كه اين پيرمرد انسان نبود و شيطان بود كه به صورتيك پير مرد مجسم شد. به هر حال در تاريخ ، او به نام (شيخ نجدى ) معروف شد كه در آن مجلس شيخنجدى هم اظهار نظر كرد و در آخر هم نظر شيخ نجدى تصويب شد. آن پيشنهاد كه گفتند:يك نفر را بفرستند پيغمبر را بكشد رد شد. همان شيخ نجدى گفت : اين عملى نيست . اگرشما يك نفر بفرستيد، قطعا بنى هاشم به انتقام خون محمد او را خواهند كشت و كيست كهيقين داشته باشد كه كشته مى شود و حاضر شود اين كار را انجام دهد. گفتند: او را حبسمى كنيم . گفت : حبس هم مصلحت نيست زيرا باز بنى هاشم به اعتبار اين كه به آنها برمىخورد كه فردى از آنها محبوس باشد، اگر چه به تنهايى زورشان به شما نمى رسدولى ممكن است در موقع حج كه مردم جمع مى شوند، از نيروى مردم استمداد كنند و محمد را ازحبس بيرون بكشند. پيشنهاد تبعيد شد. گفت : اين از همه خطرناكتر است . او مردى خوشصورت و خوش بيان و گيرا است . الآن به تنهايى در اين شهر افراد شما را بهتدريج دارد جذب مى كند. (يك وقت مى بينيد) رفت در ميانقبايل عرب چندين هزار نفر را پيرو خودش كرد و با چندين هزار مسلح آمد سراغ شما. در آخر پيشنهاد شد و مورد قبول واقع شد كه او را بكشند ولى به اينشكل كه از هر يك از قبايل قريش يك نفر در كشتن شركت كند، و از بنى هشام هم يك نفرباشد (چون از بنى هاشم ، ابولهب را در ميان خودشان داشتند) و دسته جمعى او را بكشندو به اين ترتيب خونش را لوث كنند، و اگر بنى هشام ادعا كردند، مى گوييم قبيله شماهم شركت داشتند. حداكثر اين است كه به آنها ديه مى دهيم . ديه ده انسان را هم خواستند،مى دهيم . هجرت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله همان شبى كه اينها تصميم گرفتند اين تصميم محرمانه را اجرا بكنند وحى الهى برپيغمبر اكرم نازل شد (همان حرفى كه به موسى گفته شد: ( ان الملاءى تمرون بك يقتلوك فاخرج ): و اذ يمكر بك الذين كفروا ليشبتوك اويقتلوك او يخرجوك ، و يمكرون و يمكر الله و الله خير الماكرين .) (163) (و (ياد كن ) هنگامى را كه كافران درباره تو نيرنگ مى كردند تا تو را به بند كشنديا بكشند يا (از مكه ) اخراج كنند، و نيرنگ مى زدند، و خدا تدبير مى كرد، و خدا بهترينتدبيركنندگان است .) از مكه بيرون برو. خواستند شبانه بريزند. ابولهب كه يكى از آنها بود مانع شد. گفت: شب ريختن به خانه كسى صحيح نيست . در آنجا زن هست ، بچه هست ، يك وقت اينها مىترسند يا كشته مى شوند. بايد صبر كنيم تا صبح شود. (باز همين مقدار وجدان و شرفداشت ) گفتند: بسيار خوب . آمدند دور خانه پيغمبر حلقه زدند و كشيك مى دادند، منتظر كهصبح بشود و در روشنايى بريزند خانه پيغمبر. اين مطلب مورد اتفاق جميع محدثين ومورخين است و در اين جهت حتى يك نفر تشكيك نكرده است كه پيغمبر اكرم ، على عليهالسلام را خواست و فرمود: على جان ! تو امشب بايد براى من فداكارى بكنى . عرضكرد: يا رسول الله ! هر چه شما امر بفرماييد. فرمود: امشب ، تو در بستر من مى خوابى وهمان برد و جامه اى را كه من موقع خواب به سر مى كشم به سر مى كشى . عرض كرد:بسيار خوب . قبلا على عليه السلام و (هند بن ابى هاله ) آن نقطه اى كهرسول اكرم بايد بروند و در آنجا مخفى بشوند؛ يعنى غار ثور را در نظر گرفتند،چون قرار بود در مدتى كه حضرت در غار هستند رابطه مخفيانه اى در كار باشد و ايندو، مركب فراهم كنند و آذوقه برايشان بفرستند. شب ، على عليه السلام آمد خوابيد وپيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله بيرون رفت . در بين راه كه حضرت مى رفتند بهابوبكر برخورد كردند. حضرت ابوبكر را با خودشان بردند. در نزديكى مكه غارى است به نام غار ثور؛ در غرب مكه (164) و دى يك راهى است كهاگر كسى بخواهد به مدينه برود از آنجا نمى رود. مخصوصا راه را منحرف كردند.پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله با ابوبكر رفتند و در آنمحل مخفى شدند. قريش هم منتظر كه صبح ، دسته جمعى بريزند و اين قدر كارد و چاقوبه حضرت بزنند نه با شمشير كه بگويند يك نفر كشته كه حضرت كشته بشود وبعد هم اگر بگويند كى كشت ، بگويند هر كسى يك وسيله اى داشت و ضربه اى زد.اول صبح كه شد، اينها مراقب بودند كه يك وقت پيغمبر اكرم از آنجا بيرون نرود. ناگاهكسى از جا بلند شد. نگاه كردند، ديدند على است . اين صاحبك رفيقت كجا است ؟ فرمود:مگر شما او را به من سپرده بوديد، از من مى خواهيد؟ گفتند: پس چه شد؟ فرمود: شماتصميم گرفته بوديد كه او را از شهرتان تبعيد كنيد، او هم خودش تبعيد شد. خيلىناراحت شدند. گفتند: بريزيم همين را به جاى او بكشيم ؛ حالا خودش نيست جانشينش رابكشيم . يكى از آنها گفت : او را رها كنيم ، جوان است و محمد فريبش داده است . فرمود: بهخدا قسم اگر مرا در ميان همه مردم دنيا تقسيم كنند، اگر همه ديوانه باشندعاقل مى شوند. از همه تان عاقل تر و فهميده ترم . غار ثور حضرت رسول صلى الله عليه و آله را تعقيب كردند.دنبال اثر پاى حضرت را گرفتند تا به آن غار رسيدند. ديدند اينجا اثرى كه كسىبه تازگى درون غار رفته باشد نيست . عنكبوتى هست و در اينجا تنيده است ، و مرغىهست و لانه او. گفتند: نه ، اينجا نمى شود كسى آمده باشد. تا آنجا رسيدند كه حضرترسول صلى الله عليه و آله و ابوبكر صداى آنها را مى شنيدند و همين جا بود كهابوبكر خيلى مضطرب شده و قلبش به طپش افتاده بود و مى ترسيد. اين آيه قرآن است، يعنى روايت نيست . كه بگوييم فقط شيعه هاقبول دارند و سنى ها قبول ندارند. آيه اين است : ( الا تنصروه نصره الله اذ اخرجه الذين كفروا ثانى اثنين اذ هما فى الغار اذيقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا.(165) ) يعنى اگر شما مردم قريش پيغمبر را يارى نكنيد، خدا او را يارى كرد و يارى مى كند همچنان كه در داستان غار، پيغمبر را يارى كرد، در شب هجرت در حالى كه آن دو در غاربودند. (هما) نشان مى دهد كه غير از پيغمبر يك نفر ديگر هم بوده است كه همانابوبكر است . ( اذ يقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا. ) (كلمه (صاحب ) اصلادر لغت عرب يعنى همراه . حتى به حيوانى هم كه همراه كسى باشد عرب مى گويد: صاحب). آنگاه كه پيغمبر به همراه خود گفت : نترس ، غصه نخور، خدا با ماست . (فاءنزل الله سكينته عليه و ايده بجنود لم تروها(166) ) خداوند وقار خودش رابر پيغمبر نازل كرد و پيغمبر را تاءييد نمود. نمى گويد: هر دو را تاءييد كرد. حالابگذريم از اين قضيه . تا به اين مرحله رسيد، از همان جا برگشتند. گفتند: ما نفهميديم اين چطور شد؟ بهآسمان بالا رفت يا به زمين فرو رفت ؟ مدتى گشتند. پيدا نكردند. سه شبانه روز يابيشتر (167) پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله در همان غار به سر بردند. آن دلهاىشب كه مى شد، هند بن ابى هاله كه پسر خديجه است از شوهر ديگرى ، و مرد بسيارىبزرگوارى است ، محرمانه آذوقه مى برد و برمى گشت . قبلا قرار گذاشته بودندمركب تهيه كنند. دو تا مركب تهيه كردند و شبانه بردند كنار غار، آنها سوار شدند و راهمدينه را پيش گرفتند. حالا قرآن مى گويد: ببينيد خداوند پيغمبر را در چه سختى هايى به چه نحوى كمك و مددكرد. آنها نقشه كشيدند و فكر كردند و سياست به كار بردند ولى نمى دانستند كه خدااگر بخواهد، مكر او بالاتر است . ( و اذ يمكربك الذين كفروا ) و آنگاه كه كافراندرباره تو مكر و حيله به كار مى برند براى اين كه يكى از سه كار را درباره توانجام بدهند: (ليثبتوك ) ( (اثبات ) معنايش حبس است . چون كسى را كه حبس مى كننددر يك جا ثابت نگه دارند يعنى زندانيت كنند. (او يقتلوك ) يا خونت را بريزند. (اويخرجوك ) يا تبعيدت كنند. (و يمكرون ) آنها مكر مى كنند. قريش به مكر و حيله هاىخودشان خيلى اعتماد داشتند و مثلا مى گفتند: چنان مى كنيم كه خونش لوث بشود، ولى نمىدانستند كه بالاى همه اين تدبيرها و نقشه ها تقدير و اراده الهى است و اگر بنده اىمشمول عنايت الهى بشود، هيچ قدرتى نمى تواند او را از ميان ببرد. (مكر) نقشه اى است كه هدفش روشن نيست . اگر انسان نقشه اى بكشد كه آن نقشه هدفمعينى در نظر دارد اما مردم كه مى بينند خيال مى كنند براى هدف ديگرى است ، اين را مىگويند (مكر). خدا هم گاهى حوادث را طورى به وجود مى آورد كه انسان نمى داند اينحادثه براى فلان هدف و مقصد است ، خيال مى كند براى هدف ديگرى است ، ولى نتيجهنهائيش چيز ديگرى است . اين است كه خدا هم مكر مى كند. يعنى خدا هم حوادثى به وجودمى آورد كه ظاهرش يك طور است ولى هدف اصلى چيز ديگر است . آنها مكر مى كنند، خدا هممكر مى كند، و خدا از همه مكر كنندگان بالاتر و بهتر است .
|
|
|
|
|
|
|
|