|
|
|
|
|
|
بخش دوم : عوامل سقوط حكومت ها : انداختن بار سنگين بر دوش مردم يكى ديگر از عوامل انقراض اين است كه حاكمان جامعه كارهاى شاق و دشوار را بر گردنمردم بگذارند، اين امر باعث مى شود مردم به حاكمان خود بدگمان شوند و در نتيجهعامل جدايى با سران امت سر از امت سر از افق بدگمانى برمى دارد. در اين صورتدشوار است حكومت پس از آن ، زمينه توجه ، عنايت و نظر مردم را به خانه جلب كند. اينمساءله زمان زيادى را مى طلبد. آن حالت ، در درون خانه ها تاءثير نادرست خود را برجاى مى گذارد و نسل بعد را از نظام حاكم جدا مى كند، گرايش ديگرى را در وجود آنانپديد مى آورد كه با حاكميت فعلى در تضاد قرار دارد. به عبارت ديگر بدبينى مردم درنهان تاءثير خود را بر نسل بعد مى گذارد(445) و به دنبال جايبگزينى مى گردند تا حالت بدبينى را با آن جايگزين ، به حالتخوش بينى تغيير دهند كه قبلا در درون خانه ها مورد تمجيد و ستايش قرار گرفته ونسل حاضر از آن به نيكى ياد كرده است . عوامل برش را بايد به درستى شناخت (446) و قطع كرد نه اينكه اجازه داد به رشدخود ادامه دهند تا بين مردم و سردمداران خود فاصله اندازند، آن هم فاصله اى كه هيچ چيزنتواند آن را از ميان بردارد. اگر برنامه هايى كه براى مردم از طرف نظام حاكم به اجرا در مى آيد بر دوششانسنگينى نمايد، به دنبال راه يا وسيله اى مى گردند كه آسان تر و راحت تر، آن بار رابر زمين گذارند. روحيه انسان به كارى كه توان آن را ندارد، تن در نمى دهد و از آنانمى گريزند. گريز خلاف نظم و يكپارچگى امت است قرآن در زبان دعااين مطلب را بازگو مى كند: ((ربناو لا تحملنا ما لا طاقة لنا به)):(447) پروردگارا توان حمل هر چه را نداريم بر ما بار نكن يا به عبارتبهتر اگر توان و طاقت بردن چيزى را به ما ندادى بر دوش ما ميننداز اسلام براى اينكه مردم را به طرف خود جذب كند، روش خود را برخلاف قوانين دشوار وسخت قرار داده است : ((ما جعل عليكم فى الدين من حرج ))(448) : در دين حرج ،تنگى و زحمت قرار نداده است . ((ما يريد اللهليجعل عليكم من حرج ))(449) : خداوند نمى خواهد بر شما تنگى و زحمت قرار دهد. اصولا قوانين شريعت بر اساس توان و وسع بشر وضع شده است نه ما فوق توانانسان كه گريز آور باشد:((لا يكلف الله نفسا الا وسعها ))(450) خداوند وظيفهرا مقرر نمى كند مگر بر اساس وسع و توان روحيه انسان چون روحيه انسان پذيراىسختى نيست ، دست به دعا مى دارد كه : ((ربنا و لاتحمل علينا اصرار...))(451) : پروردگارا! سختى را بر ما مينداز. تكليف شاق ،بار سنگينى كه صاحبش را بى حركت مى كند و نمى گذارد تكان بخورد ((اصر))گويند.(452) روش پيامبر يا در اصل وجود مقدس پيامبر اسلام باتحميل تكليف سنگين و طاقت فرسا درباره سازگارى ندارد چون برخلاف فطرت وسرشت انسانى است لذا قرآن درباره حضرتش مى فرمايد: ((الذين يتبعونالرسول الامى الذى ... يضع عنهم اصرهم و الاءغلال التى كانت عليهم ...: كسانى كه ازرسول امى ، كه از آنان بار سنگينشان را بر مى دارد وغل و زنجيرها را كه بر آنان بود فرو مى افكند پيروى مى كنند... رستگارند: ((اولئكهم المفلحون ))(453) قوانين خداوند نور است ، نور سنگينى ندارد، بارى بر دوش مردم نمى گذارد، به همينجهت در پى اين دو بند آيه مذكور - ((اصرار)) و((اغلال )) - فرموده است : ((و اتبعوا النور الذىاءنزل معه )): و از نورى كه با او فرود آمده پيروى مى كنند. چه زيباست ! چينش كلمات قرآن در هم ، كه خود داراى مفاهيم و الا و بار معانى وصفناشدنى مى باشد. خداوند متعال براى اينكه تنفر و انزجار از قوانين حق در مردم پديد نيايد نه ((تكليف مالا يطاق )) مى كند و نه از راه ((عسر و حرج )) واجبات خود را بر انسانتحميل مى نمايد، روش خداوند متعال بر آسان قرار دادن دين است ، حتى قرآن را آسانقرار داد، تا فهم آن ، هنگام نزول ، با دشوارى تواءم نباشد: ((لقد يسرنا القرآنللذكر ))(454) براى ياد آورى قرآن را آسان كرديم . خداى قرآن بر پيامبرش سخت نگرفت : ((ما انزلنا عليك القرآن لتشقى ((ع(455) قرآن را بر تو نازل نكرديم تا به مشقت و سختى و رنج افتى ، بطور مسلمبر امت آن حضرت هم بار گران قرار نداده است . ارمغان بلند مكتب حياتبخش اسلام آسانى آن است : ((يريد الله بكم اليسر و لا يريدبكم العسر ))(456) خداوند آسانى را براى شما مى خواهد نه سختى را. از پيامبر اسلام نقل شده كه فرمود بر دين حنيف آسان و نرم مبعوث شده ام و هر كس از سنتمن تخلف ورزد از من نيست : ((بعثت بالحنيفه السمحة و من خالف سنتى فليس منى ))(457) با توجه به آيات قرآن ، اسلام نمى پذيرد كه سختى آفرين باشيم بار سنگين ،ظلمى بر پيكره جامعه مى باشد و نتايج ظلم روشن است كه به كجا مى انجامد، درصورتى كه بيش از توان فرد يا جامعه از او انتظار داشته باشيم بايد منتظر جدايى وفاصله گرفتن از يكديگر باشيم . امام على عليه السلام مى فرمايد: ((و اذا احتشمالمؤ من اءخاذه فقد فارقه )): وقتى برادر مؤ من خود را به خشم آورد يقينا زمينه جدايىاز يكديگر را فراهم آورده است . (458) خشم گاهى نتيجه كارهاى سنگين است كه انسانبر دوش ديگران قرار مى دهد، چه مادى باشد چه معنوى ، بايد طورىعمل كرد كه زمينه جدا شدن از همديگر براى افراد جامعه بالاخص حكومت و مردم پيش نيايد.سبك كردن بار و هزينه هاى سنگين مردم از وظايف زمامدار است : ((و تخفيفه المؤ ونات عليهم ، و ترك استكراهه اياهم على ما ليس له قبلهم ))(459) 1 - برداشتن سنگينى مخارج زندگى از دوش مردم و سبك نمودن آن . 2 - وادار نكردن مردم به كارى كه از عهده آن بر نمى آيند. اين دو عامل باعث مى شوند كه مردم به حسن ظن والى نسبت به خود اعتقاد پيدا كنند، حسن ظنمردم هم جلو بريدن مردم را از حاكمان خود خواهد گرفت و هم آنان را براى خيلى از امورآماده مى كند: ((فليكن منك فى ذلك امر يجتمع لك به حسن الظن برعيتك فان حسن الطنيقطع عنك نصيبا طويلا ))(460) در اين زمينه بايد روشى را در پيش گيرى كهمردم احساس كنند نسبت به آنان واقعا حسن ظن دارى ، اگر مردم چنين احساسى كردند، در اينموقع است كه حسن ظن بسيارى از رنجها ،مشكلات و گرفتاريها را از ميان بر مى دارد. حاكمان جامعه نبايد كارى كنند كه حكومتشان بر دوش مردم سنگينى كند، اين خود عاملى استبراى اينكه مردم بار سنگين را از دوش خود برافكنند، بلكه بايد احساس سبكى كنند تادوام حكومت را طالب باشند: ((قلة استثقال دولهم ))(461) حكومت واليان بردوششان كمتر سنگينى كند. امام على ادامه مى دهد در صورتى كه احساس فشار از طرف حكومت بر مردم پديد آيد روزشمارى مى كنند كى مدت حكومت اينان با پايان مى رسد ولى اگر راحتى و آسايشبرايشان فراهم شد، بقاى حاكمان و زمامدارن را مى خواهند:((ترك استبطاء مدتهم ((ع: منتظر پايان دوره حكومت آنان نيستند براى اينكه مردم از در براندازى و نابودىحكمرانان خود برنيايند، امام على عليه السلام مى فرمايد آرزوها وآمال مردم را بر آور: ((فافسح فى آمالهم ))(462) از ديدگاه حضرت امير عليه السلام توجه به خواست مردم ازمسائل ضرورى و اولويت دار براى ادامه حكومت سياستمداران جامعه است . بنابراين برداشتن هزينه هاى سنگين زندگى از دوش مردم و وادار نكردن آنان به كارىكه از عهده آن بر نمى آيند، از جمله مواردى هستند كه نقش اساسى و بالايى را در حفظنظام دارند و از آرزوهاى بسيار با اهميت مردم جامعه محسوب مى شوند.روش امام على عليهالسلام اين بود كه مردم را به كارى كه باعث اكراه و ناخوشى آنان بود وا نمى داشت :((و ليس لى اءن اءحملكم على ماتكرهون ))(463) : من شما را به چيزى كه نمىپسنديد وادار نمى كنم . حتى با آن همه عدم همكارى با آن حضرت ، يكبار هم امام با فشارو اكراه مردم را به عملى وادار نكرد و مى فرمود: مى دانم چه چيزى شما را اصلاح مى كندولى درست نيست با به فساد انداختن خود در به راه آوردن شما بكوشم : ((انى لعالمبما يصلحكم ...ولكنى و الله لا ارى اصلاحكم بافساد نفسى )). ابن ابى الحديد مى گويد: ((منظور امام اصلاح آنان درمسائل با شمشير است ... مثل كارى كه حجاج بن يوسف كرد و به لشكرى كه آماده نشدهبود گفت تا سه مى شمارم هر كس بعد از آن به مهلب نپيوندد خونش مباح است و بعد ازاينكه چند نفر مثل عمير بن ضابى ء و... كشته شدند همه به طرف مهلب حركت كردند. اميرالمؤ منين خون يارانش را مانند حكام ديگر براى حكومت و انتقام دولت و دنياى خود نمى ريختتا دين خود را فاسد نكند.))(464) 1- فشار براى گرفتن ماليات اخذ ماليات يكى از مشكلات عمده و سوء تفاهم آفرين بين مردم و حكومت ها مى باشد. بايد در اين باره از متخصصان روانشناسى اجتماعى و آگاهان به روحيه مردم كمك گرفتو درباره آن با مردم مشورت كرد و افكارشان را مد نظر قرار داد تا ماليات به عنوان يكبار سنگين براى جامعه محسوب نگردد(465) و فرهنگ اخذ ماليات نيز به خوبى جاىخود را در سطح كشور باز كند و الا نمى توان از بدبينى هاى پيرامون آن گذشت . لذا برنامه ريزى براى گرفتن ماليات بايد به گونه اى باشد كه بينه اقتصادى وثروت مردم ، مسائل جانبى آن و همچنين توجه به تاءثيرات گرفتن ماليات بر اءقشارمختلف مردم در نظر گرفته شود. از ديدگاه امام على عليه السلام حكومت در اين باره وظايفى دارد كه بايد آنها را موردمداقه قرار دهد. حكومت بايد به شكايت ماليات دهندگان توجه نمايد كه سنگينى وزيادى مالياتها آنان را از حكومت نبرد و جايگاه حكومت را در دلشان ويران نكند: ((فانشكوا ثقلا... خففت عنهم بما ترجو ان يصلح به اءمرهم و لا يثقلن عليك شى خففت به المؤونة عنهم ...فانه ذخر يعودون به عليك فى عمارة بلادك و تزيين ولايتك مع استجلابكحسن ثنائهم و تبجحك باستفاضة العدل فيهم معتمدافضل بما ذخرت عندهم من اجمامك لهم و الثقة منهم بما عودتهم من عدلك عليهم و رفقك بهمفربما حدث من الامور ما اذا عولت فيه عليهم من بعد احتملوه طيبة اءنفسهم العمرانمحتمل ما حملته (466) :)) اگر ماليات دهندگان از سنگينى آن شكايت كردند.. بايد آنقدر به آنان در پرداختماليات تخفيف بدهى تا اين كه كارهايشان روبه اصلاح و بهبودى رود. مبادا اين تخفيفدادن برايت سنگين و گران تلقى شود زيرا اين تخفيف و اغماض ، خود ذخيره اى است كهبعد از آنكه موانع رفع شد و مملكت رو به آبادانى و عمران رفت باز به خزائن مالياتبرمى گردد، همچنين سبب آراستگى و پاكى حكومت تو مى شود، بعلاوه مورد حمايت وستايش مردم قرار مى گيرى و به سبب عدالتى كه در ميان مردماعمال كرده اى خوشحال و سرفراز قرار خواهى بود مى توانى نسبت به اين مردم اعتماد واطمينان پيدا كنى به جهت : رفاه و آسايشى كه نزد آنان اندوخته اى و اعتماد آنان را درحمايت از حكومت جلب كرده اى و عدالتى كه در ميان مردم برقرار كرده اى و مهر و محبتىكه به آنان مبذول داشته اى و علاوه بر اينها چه بسا كارها و مشكلاتى پيش آيد كه انجامآن را به خود مردم واگذار كنى و آنان نيز با طيب خاطر و اطمينانكامل ، آنها را نپذيرند در اين حالت كه مردم در آسايش و رفاه و در عمران و آبادانى وزير چتر حمايت عدالت و محبت حكومت به سر مى برند، قادر بهتحمل هر مشكلى هستند.(467) 2 - عدم عمران و آبادانى يكى ديگر از نكاتى كه باعث تخريب ذهن مردم نسبت به حكومت مى شود و بدگمانى امت رابه نظام مى افزايند خرابى كشور از لحاظ عدم عمران است . بعد از بحث ماليات لازم استبه آن پرداخته شود.چون دولت اگر بار آبادانى كشور را بر دوش مردم گذارد، توانتحمل آن را ندارند. لذا حكومت بايد به اين مهم توجه نمايد. امام على عليه السلام در نامه به مالك اشتر به اين نكته مى فرمايد: ((وليكن نظركفى عمارة الارض ابلغ من نظرك فى استجلاب الخراج لاءن ذلك لا يدرك الا بالعمارة و منطلب الخراج بغير عمارة اخرب البلاد و اهلك العباد و لم يستقم اءمره الا قليلا )):((توجهت بايد بيشتر به عمران و آبادانى كشور باشد تا گرفتن ماليات ، زيرا خراجبدست نمى آيد مگر به آباد بودن جامعه و حكومتى كه بدون آبادانىدنبال گرفتن ماليات باشد كشور را نابود كرده و بندگان خدا را به هلاكت رسانده استو حكومتش جز اندك زمانى برقرار نمى ماند.))(468) امام على عليه السلام در سخنانى ((زيادبن ابيه ))- جانشين ابن عباس در ايران - را ازاينكه صدر برنامه هايش ((گرفتن ماليات از مردم باشد)) نهى فرمود.(469) با توجه به بيانات مولى عليه السلام اين طور نتيجه گيرى مى شود كه : پايدارى جامعه بر اساس جهت گيرى حكومت به سمت آبادانى و عمران است . در صدربرنامه هاى نظام بايد آبادانى همه جانبه كشور قرار داشته تا ثبات جامعه تضمين شود در غير اين صورت نبايد انتظار داشت كه جامعه ثبات خودش را حفظ كند گرفتن مالياتقبل از عمران كشور سه عامل را در پى دارد: 1 - مملكت را به ورشكستگى و نابودى سوق مى دهد. 2 - مردم را دچار هلاكت مى كند - چون ماليات دهندگان صنفى ضررىشامل حالشان نمى شود بلكه فشار بر طبقات پايين كه مصرف كننده هستند وارد مىشود. 3 - حكومت ثبات خود را كه تكيه آن بر دوش مردم است ، از دست مى دهد.بنابراين اين باتوجه به آيات و روايات بايد عوامل بدبينى زا و تخريب گر رابطه حكومت و مردم وسختى و مشقت آفرين را براى جامعه ، شناسايى و برطرف كرد تا بتوان در سايهآسايش و احساس آرامش عمومى دوام ترقى و ثبات را افزايش داد. بخش دوم : عوامل سقوط حكومت ها : جلوگيرى از حق و گرايش به باطل ((حق )) و ((باطل )) دو واژه اند كه در فرهنگ دين كاربرد دارند. اگر در موارد غير دينهم به كار رفته است باز بيرون از زمينه آن نيست ، جنبه و صبغه دينى دارد و بشر آن رااز پيامبران فرا گرفته است . هر چه سزاوار نابودى و از بين رفتن باشد به آن((باطل )) گفته مى شود و هر چه بايد ماندنى و موجود باشد ((حق ))است . هر چه رنگخدايى دارد ((حق )) و هر چه آنچه رنگ ضد خدايى دارد((باطل ))است : ((ذلك باءن الله هو الحق و اءن ما يدعون من دونهالبالطل ...))(470) : آن ... براى اين است كه خداوند حق است و هر چه غير از او رابخوانند باطل است . همانطور كه گفته شد در نفسباطل از بين رفتن و هلاكت وجود دارد. لذا حضرت موسى به ساحران مى فرمايد: آنچه ازسحر بياوريد خداوند نابود خواهد كرد:...((ما جئتم به السحر ان الله سيبطله . ))(471) ((و يمح الله الباطل و يحق الحق بكلماته ))(472) خداوند به وسيلهكلمات خود باطل را محو و نابود و حق را پا برجا مى كند. در آيه ديگرى معادل ((محو كردن ))، ((باطل كردن )) را آورده به عبارت ديگر هر دو يكمعنا بكار رفته است : ((ليحق الحق و يبطل الباطل ))(473) . در ((يمح ))و((يبطل )) معنا يكى شده است . در آيه ديگر ((آمدن حق )) و ((رفتن باطل )) ذكر شده است : ((قل جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل كان زهوقا ))(474) بگو حق آمد وباطل رفت . بطور حتم باطل رفتنى است . در آيه ديگرى از بين رفتنباطل را بخاطر انداختن ، زدن ، يا گذاردن حق بر آن ذكر مى كند: ((بل نقذف بالحق على الباطل فيدمغه فاذا هو زاهق ))(475) : بلكه حق را برباطل مى زنيم تا مغزش متلاشى شود كه ناگهانباطل رفتنى است . از تمام آيات مذكور استفاده مى شود بر پيشانى ،باطل مهر نابودى زده شده است .(باطلگريان چه بخواهند چه نخواهند.)باطل را نمى شود نگهداشت و حق را نمى شود از بين برد. حق ماندنى وباطل رفتنى است . هر كجا خواسته اند باطل را حفظ كنند، لباس حق به آن پوشانده اند تا بتوانند آن راپابرجا نگهدارند و با حق مخلوط نموده اند تا قوام و ثبات پيدا كرده و ماندنى شده استو هر كجا خواسته اند حق را نابود كنند آن را باباطل ممزوج كرده اند تا بتوانند بنيانش را براندازند. قرآن خطاب به يهوديان مى گويد در تورات ننويسيد هر چه را از آن نيس تا حق بهوسيله باطل مخلوط گردد: ((لا تلبسوا الحق بالباطل و تكتموا الحق و اءنتم تعلمون )): حق را به وسيلهباطل نپوشانيد و حق را كتمان نكنيد در حالى كه خودتان مى دانيد. اهل كتاب براى اينكه تحريفات و انحرافات خود را به عنوان دين كه حق است ، مطرح كنندلباس كتاب آسمانى به آن پوشاندند تا بتوانندباطل را جايگزين حق نمايند و الا ماندن با ذات و روحيهباطل كه نابود شدنى است سازگارى ندارد. اگر چهره باطل را آرايش حق داديم دوام مى آورد و در غير اين صورت نمى ماند. امام على عليه السلام مى فرمايد: بسا گمراهى كه به آيه اى از كتاب خداى سبحان آراسته شده است همانطور كهپول مسى را به نقره اندوده اند: ((كم من ضلالة زخرفت بآية من كتاب الله سبحانه كما زخرفت الدرهم النحاسبالفضة المموحة ))(476) امام على عليه السلام مى فرمايد: حق در وصف كردن گسترده ترين چيز است ولى ضيقترين و تنگ ترين چيز در انصاف دادن به يكديگر است (477) لذا حق مفهوم گسترده اىدارد. از حق الله گرفتن تا حق الناس مى شود به راحتى درباره اش بحث كرد ولى در ميدانعمل است كه در تضاد با منافع شخصى ، خيلى از باطلها حق و خيلى از حقهاباطل جلوه مى كند. مشهور است امام على عليه السلام در مقابل خوارج كه شعارشان ((لا حكم الا لله ))بود فرمود: كلمه حقى است كه اراده باطل از آن دارند: ((كلمة حق يراد بهاالباطل ))(478) اگر سرنوشت اقوام گذشته چه ماقبل تاريخ و چه بعد از آن بنگريم يكى ازعلل اصلى انقراض آنان همين نكته يعنى ((منع از حق و گرايش بهباطل )) است : ((ان الذين يحادون الله و رسوله كبتوا كبت الذين من قبلهم ))(479) وقتى به آيات قرآن درباره اقوام پيامبران مراجعه مى كنيم ، مى بينيم آنان از تبليغ حقتوسط انبياى عظام جلوگيرى مى كردند و براى اينكه مانع آنان شوند، تهديد بهاخراج مى كردند: ((قال الملاءالذين استكبروا من قومه لنخرجنك يا شعيب ...)): سران قوم شعيب كهمستكبر شدند، گفتند: اى شعيب حتما از اينجا تو را بيرون مى كنيم . همين سران كفر پيشه، در تهديد ديگرى به امت شعيب گفتند: اگر از شعيب پيروى كنيد زيان خواهيد ديد:... ((لئن اتبعتم شعيبا انكم اذا لخاسرون)). اين ((چشم پركن ))ها و ((سران )) مخالف شعيب به عذاب خدا گرفتار شدند و با يكزلزله از پاى درآمدند و رهسپار ديار فنا گشتند: ((فاءخذتهم الرجفة فاءصبحوا فىدارهم جاثمين ))(480) درباره قوم نوح نيز كه گرايش به باطل در وجود آنان نگذاشت سر تسليم به حقفرود آورند، خداوند مى فرمايد: نوح را تكذيب كردند. بنابراين ما او و پيروانش را دركشتى نجات داديم و كسانى را كه - از در مخالفت وارد شدند- و آيات ما را دروغپنداشتند، غرق كردم : ((فكذبوه فاءنجيناه و الذين معه فى الفلك و اءغرقنا الذينكذبوا باياتنا ))(481) قوم نوح در پيشگيرى از فعاليت آن حضرت تا آنجا تند روى كردند و مانع تراشىنمودند كه مى خواستند او را سنگباران كنند تا دست از تبليغ بر دارد: ((قالوا لئن لمتنته يا نوح لتكونن من المرجومين ))(482) گفتند: اى نوح اگر دست بر ندارىحتما سنگسار مى شوى . امت ها و جامعه هايى كه نگذارند حق پياده شود و دنباله روباطل گردند، سرضنوشت محتوم آنان انقراض است و خط بطلان برباطل گرايى شان كشيده خواهد شد. عدم توجه به حق نيز گرايش بهباطل است . فرق نمى كند چه سران و رهبران يك جامعه باشند يا مردم آن ، در هر صورتبا دست خود نابودى خويش را امضا كرده اند. بايد از طرف حافظان و نگهبانان مكتب حق ، برنامه هايى تدوين گردد كه مانعفروپاشى جامعه از اين جهت باشد. اماكم على عليه السلام به نابودى پيشينيان اشاره فرموده : ((فانما اءهلك من كانقبلكم اءنهم منعوا الناس فاشتروه و اءخذوهمبالباطل فاقتدوه )):(483) عامل هلاكت پيشينيان شما اين بود كه مردم را از حق بازداشتند، آنان نيز مشترى و خريدار آن شدند و مردم را بهباطل گرايى گرفتند پس آنان هم دنباله روباطل شدند. بخش دوم : عوامل سقوط حكومت ها : عدم شناخت حق ازباطل در پى آنچه تحت عنوان ((جلوگيرى از حق و گرايش بهباطل )) آمد موقعيت حق كم كم طورى مى شود كه نمى توان به شناخت دقيقى رسيد. اگرچه عاملى كه تاءثير در عدم معرفت دارد دوستى مفرط در گرايش به چيزى يا بغض وكينه نسبت به آن است به عبارت ديگر حب فراوان يا عشق حكنقش بسيار مهمى در عدم شناختانسان بازى مى كند و بالعكس ، عناد و دشمنى نيز چنين تاءثيرى را در جنبه منفى شناختداراست و نمى گذارد به نتيجه مثبتى در اين زمينه رسيد.(484) نبايد اجازه داد دشمنان حق ، از اين دو حربه بر ضد جريان حق بهره گيرند و با ايجادموانع شناخت جولانگاه باطل را تقويت نمايند. دشمنان پيامبران چون گرايش و حب دنيا در وجودشان متبلور گشته بود چشم حقيقت بيننداشتند تا بتوانند منابع نور حق را بر روى زمين بشناسند، لذا اينميل و كشش ، آنان را به هواى نفس گرفتار كرد تا از عداوت و دشمنى با پيامبران بهجايى رسيدند كه مانع پياده شدن حق شدند و بر گمراهى و ضلالت آنان افزوده گشت ،طغيانگر شدند. تا شناخت حق را از دست دادند و نابودى و سر به نيست كردن خود رافراهم آوردند. ((و، من اءضل ممن اتبع هواه ))(485) : چه كسانى گمراه تر از پيرو هواى نفسخود مى باشد؟ قرآن اين گمراهان دنيا خواه را كسانى مى داند كه زندگى دنيا را بر آخرت برگزيدندو همانند يك مشترى كه جنس مورد نظر خود را مى خرد دنيا را خريدارى كردند: ((اولئكالذين اشتروا الحيوة الدنيا بالآخرة ))(486) اگر قرار باشد حق هواى نفس گمراهان و دشمنان پيامبران را پيروى كند، ديگر حق نيستهواى نفس است . ((هوى )) در اصل به معناى سقوط و فرو افتادن : ((سقط من علو الىاسفل ))(487) در قرآن هم به معنا آمده است : ((ولا تطغنوا فيهفيحل عليكم غضبى و من يحلل عليه غضبى فقد هوى ))(488) و در آن طغيان نكنيد تاخشم من بر شما روا گردد. و هر كس غضب من بر او فرود آمد به تحقيق فرو افتاده وسقوط كرده است . ((و المؤ تفكة اءهوى ))(489) (شهر) واژگون شونده را نابودكرد. طغيان و سركشى در مقابل حق كه ناشى از مانع حق شدن و عدم شناخت صحيح امت هانسبت به پيامبران و حق مى باشد، آنان را به ورطه نابودى ، سوق و انقراض افكند:((و اءنه اءهلك عادا الاولى و ثمودا فما اءبقى و قوم نوح منقبل انهم كانوا هم اءظلم و اءطغى و المؤ تفكة اءهوى ))(490) او عاد اولى را هلاككرد. ثمود را باقى نگذاشت و قوم را قبل از آنان نابود كرد زيرا آنها ظالم تر و سركشتر بودند و شهرهاى زيرورو شده - قوم لوط(491) را از بين برد. بنابر اين ((هوى )) نفس كه حب ((دنيا))را در بر دارد هر دو گرايش به پستى دارند.پستى ، خود سقوط و فرو افتادن را در بر دارد و حق بر عكس ، چيز ثابت و ماندنى است ونمى شود هر دو در يك مسير حركت كنند. اگر حق ، راه هواى نفس را برود، ثبات آن ، به هممى خورد و اگر نفس مسير حق را طى كند، سقوط آن ممكن نمى شود. لذا نمى شود هواى نفس و حق يكى شوند به همين جهت شناخت حق براى آن ممكن نخواهد بود.قرآن هم به جدا بودن آن دو اشاره مى فرمايد و بيان مى دارد: اگر حق هواهاى نفسانىآنان را متابعت نمايد آسمان و زمين و هر كس در آنهاست نابود مى شوند: ((ولو اتبعالحق اءهواءهم لفسدت السموات و الارض و من فيهن ))(492) . S |
|
|
|
|
|
|
|