بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب گفتنیهای تاریخ, على سپهرى اردکانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     GOFT1001 -
     GOFT1002 -
     GOFT1003 -
     GOFT1004 -
     GOFT1005 -
     GOFT1006 -
     hs~GOFT1001 -
     hs~GOFT1002 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

نيرنگ هرمزان

آورده اند كه چون هرمزان سردار ايران به دست مسلمين اسير شد او را به مدينه نزدعمر بردند، خليفه چون او را بديد دستور داد كه زر و زيور و تاج و رخت او را از تنبگيرند.
آنها لباس و تاج و گوهر او را گرفتند و يك جامه تنگ به او پوشاندند.
عمر به او گفت : براى خيانت و پيمان شكنى خود چه حجت و عذرى دارى ؟ هرمزان گفت : مىترسم مرا قبل از بيان حقيقت بكشى . عمر گفت : نترس . آنگاه هرمزان آب خواست . براى اويك ظرف آب آوردند. قدح آب بسيار زشت و درشت و ناپسند بود.
هرمزان گفت : من اگر از تشنگى بميرم با اين قدح آب نخواهم نوشيد. رفتند و جامديگرى كه مورد پسند او بود آوردند.
او جام را در دست لرزان خود گرفت و در نوشيدن آن ترديد نمود. بعد گفت : من مى ترسمقبل از اينكه اين آب را بنوشم يا هنگام نوشيدن مرا بكشى ؟
عمر گفت : بر تو باكى نيست (در امان هستى ) فقط خواستم از تو امان بگيرم . عمر گفت: من تو را مى كشم . هرمزان گفت : تو به من امان دادى . عمر گفت دروغ مى گوئى .
انس بن مالك گفت : راست مى گويد تو به او امان دادى . عمر گفت : واى بر تو اى انسبن مالك من به قاتل دو يار پيغمبر امان مى دهم . به خدا سوگند تو بايد براى مندليل بياورى كه مرا از اين تنگنا بيرون بياورد. و گرنه تو را به كيفر مى رسانم .انس گفت : تو به هرمزان گفتى : باكى بر تو نيست ، يا به من خبر بدهى و باكنداشته باشى تا آب را بنوشى (و او آب را نوشيد) آنهائى كه در پيرامون عمر بودنداين گفته را تاءييد كردند. عمر رو به هرمزان كرد و گفت تو مرا فريب دادى و خدعهنمودى به خدا سوگند من فريب تو را نخواهم خورد مگر اينكه مسلمان شوى او هم مسلمانشد. (106)


نيرنگ يك سردار ايرانى

چون شهر شوش به محاصره مسلمين در آمده يكى از سرداران ايران به نام سياه كهبه مسلمين پيوسته بود لباس خويش را كه رخت ايرانى بود پوشيد. و پيكر خون را بهخون آغشته كرد و نزديك حصار شهر افتاد، مردم شهر پنداشتند كه او يكى از افراد خودآنهاست كه مجروح شده و افتاده است . ناگزير براى نجات او دروازه شهر را گشودند وخواستند او را حمل كنند كه ناگاه از جاى برخاست جست و شمشير كشيد و با آنها جنگ كرد وداخل شهر گرديد و دروازه شهر را با شمشير گرفت . آنها هم از برابر او گريختند ودروازه را بدون موانع گذاشتند و سپاه مسلمين را بدان شهرداخل نمود و شهر فتح گرديد. (107)


ازدواج تاريخى

در سال هفدهم هجرت عمر خليفه دوم ، ام كلثوم دختر على بن ابيطالب (ع ) را كهمادرش فاطمه (س ) دختر پيامبر (ص ) خدا بود از على بن ابيطالب (ع ) خواستگارى كرد.على (ع ) گفت : او هنوز كودك است . عمر گفت : آنچه را پنداشتى نخواستم . ليكن خور ازپيامبر (ص ) خدا شنيدم كه فرمود: (هر بستگى و خويشاوندى در روز رستاخيز بريدهمى شود جز بستگى و خويشى و دامادى من .)
پس خواستم كه مرا بستگى و دامادى با پيامبر خدا باشد. سپس با او ازدواج نمود و دههزار دينار بدو مهريه داد. (108)


خاك ايران بر دوش مسلمين

در تاريخ آمده است در جريان جنگ قادسيه چون نمايندگان سپاه اسلام به حضوريزدگرد پادشاه ساسانى رسيدند يكى از آنها به او گفت : ما از شما مى خواهيم كه دينما را قبول كنيد و اگر نپذيريد جزيه را بپردازيد و گرنه با شما جنگ خواهيم نمود.
يزگرد گفت : اگر غرور دامن شما را گرفته است مغرور نشويد و اگر مشقت و گرسنگىباعث اين گستاخى شده ما براى قوت ضرورى شما مبلغى مقرر مى داريم و به شمالباس مى دهيم و پادشاهى براى شما معين خواهيم كرد كه نسبت به شما مهربان باشد.
آنگاه مغيره بن زراره گفت : آنچه را در مشقت و بدبختى و گرسنگى عرب وصف نمودىچنين بود و بدتر از آن هم بود ولى امروز عرب به جنگ مخالفين دين خود برخاسته مگراينكه تسليم شوند و يا جزيه بدهند و يا آماده جنگ باشند.
سپس به شاه خطاب كرده گفت : جزيه را قبول كن كه با با خضوع و خوارى بپردازى وگرنه حاكم ميان ما و تو شمشير است يا اينكه اسلام را اختيار كنى .
يزدگرد گفت : با چنين سخنى با من روبرو مى شوى ؟
اگر كشتن نماينده رسول خدا روا بود تو را مى كشتم .
آنگاه دستور داد يك بار خاك حاضر كنند و بر دوش رئيس آنهاحمل كنند و او را با همين بار از دروازه مدائن اخراج كنند.
سپس با آنها گفت : نزد امير خود برگرديد و بگوئيد كه من رستم را فرستاده ام كه اوهمه شما را زير خاك نهان كند. همه را در خندق قادسيه دفن نمايد و بعد او را به كشورشما خواهم فرستاد كه شما با به جنگ داخلى خود سرگرم و مبتلا كند. آنگاه كار شاپوررا تكرار خواهم كرد (شاپور ذوالاكتاف كتف اعراب را سوراخ كرده و طناب از آنها عبور مىداد و آنها را به هم مى بست ) آنگاه عاصم بن عمرو برخاست و گفت : من رئيس و اشراف ايننمايندگان هستم : بار خاك را برداشت و بر دوش گرفت و با همانحال از ايوان و كاخ خارج شد تا به مركب خود رسيد سوار شد و خاك را همراه برد تا برسعد بن ابى وقاص وارد شد و به او گفت : مژده باد كه خداوند خاك آنها را به ما داد.آنگاه يزدگرد خطاب به اطرافيان خود گفت : من در ميان عرب مانند اينها كسى نديده ونشناخته ام آنها كارى كه مى خواهند انجام خواهند داد و به آرزوى خود خواهند رسيد. اگر چهخردمندترين و بهترين آنها، نادان و احمق بود كه خاك را بر دوش كشيد و با خوارى ازكاخ خارج شد.
رستم گفت : شاهنشاه او اعقل و افضل بود. زيرا برداشتن خاك را بهفال نيك تلقى كرد. او اين تفال را نيك دانست و ياران او متوجه نشدند. رستم از دربار باخشم و افسوس خارج شد و دنبال نمايندگان فرستاد و گفت اگر به آنها رسيديد بارخاك را باز ستانيد و بدانيد كه خداوند اين مملكت را از ما خواهد گرفت .
نماينده رستم كه دنبال آنها رفته بود به آنها نرسيد و با نااميدى به حيره برگشت .رستم گفت :
آن قوم سرزمين شما را مالك شدند و ديگر در تملك آنها شكى نمانده
است (109)


رستم فرخزاد زير بار سكه

در جنگ قادسيه چون قلب سپاه ايران به دست مسلمين شكست ، تند بادى بر ايرانيانوزيدن گرفت و خيمه رستم فرخزاد فرمانده سپاه ايران برافكند. او ناگزير از تختخود فرود آمد و چون باد خيمه را بر وى انداخت ، او استرهاىحامل زر (سكه ) را پناه خويش ساخت . آن استرها در همان روز تازه رسيده بودند و براىسپاه سكه هاى زر آورده بودند. استرهاى حامل بار بدانحال ايستاده بودند كه رستم زير بار يكى از آنها پنهان شد. زير سايه استر بود كههلال بن علقه به او رسيد. بندهاى بار را با شمشير بريد، يكجوال سنگين بر رستم افتاد كه پشت او را شكست و كوبيد.هلال هم او را نواخت از او بوى مشك برخاست (دانست كه بايد يكى از بزرگان باشد).
آن بار سنگين چند عدد از مهره هاى ستون فقرات او را مجروح ساخته بود و با همانحال به سوى رود عتيق دويد و خود را در آب انداخت كه شنا كند و بگريزد.هلال به او رسيد و پاى او را گرفته كشيد و از آب بيرونش آورد و با شمشير برپيشانى وى زد و او را كشت و تن او را زير پاى استران افكند و بر تخت او بالا رفت وفرياد زد به خداى كعبه سوگند من رستم را كشتم به من بگرويد و نزد من بيائيد.بيائيد. بيائيد. (110)


انگشتر پيامبر

حضرت رسول (ص ) چون مى خواست ملل غير عرب را به اسلام دعوت كند امر فرمودانگشترى از نقره بسازند و نقش آن خاتم در سه سطر چنين بود. محمد در يك سطر ورسول در يك سطر و الله در يك سطر مجموع آن (محمدرسول الله ) و نامه ها را با آن خاتم مهر مى فرمود و آن را در انگشت داشت تا وفاتيافت .
پس از آن حضرت ، ابوبكر آن را گرفت و در دست داشت تا در گذشت و سپس به عمررسيد و آن را نگاه داشت تا وفات يافت . آنگاه عثمان آن را گرفت و چندسال در انگشت او بود تا آنكه عثمان دستور داد براى تاءمين آب آشاميدنى مردم مدينهچاهى حفر نمايند و روزى بر لب آن چاه نشسته بود و با آن خاتم بازى مى كرد و درانگشت خود مى گردانيد. ناگاه از انگشتش بيرون آمد و در چاه افتاد.
مردم به جستجوى آن پرداختند و مقدار زيادىگل از چاه بيرون آوردند ولى آن را نجستند و حتى براى پيدا كردن آن مالى بسيار جايزهمعين كرد اما آن انگشتر پيدا نشد و عثمان سخت غمگين شد و مردم آن را بهفال بد گرفتند. (111)


معاويه براى دو روز

حضرت على (ع ) چون به خلافت رسيد مغيره بن شعبه به نزد آن حضرت رفت وگفت : معاويه و اين عامر و ساير عمال و امراء عثمان را بهحال امارت خود بگذار تا بيعت آنها محقق و مسلم شود و مردم هم آرام شوند. آنگاه هر كسى راخواستى عزل كنى به آسانى عزل خواهى كرد. على (ع ) فرمود: من هرگز در دين خوددوروئى و مكر نمى كنم و پستى و دنائت را مايه خود قرار نمى دهم . مغيره گفت : اگرنصيب مرا تماما نمى پذيرى معاويه را به امارت خود باقى بگذار زيرا او جسور است واهل شام و مطيع او مى باشند و تو هم در ابقاء او عذر و حجت دارى زيرا عمر بن خطاب او راامير شام كرده بود. على (ع ) فرمود: به به خدا هرگز من معاويه را ولو براى دو روزبه امارت خود باقى نخواهم گذاشت . (112)


دست مزاحم

در جنگ بدر نخستين كسى كه با ابوجهل روبرو شد معاذ بن عمرو بن جموح بود كهقريش پيرامون او (ابوجهل ) نبرد مى كردند و كسى را ياراى رسيدن به او نبود. معاذگويد: من او را هدف و مقصود خود نمودم چون توانائى يافتم بر او حمله نموده پاى او رااز ساق بريدم . فرزند او عكرمه مرا با شمشير زد و دستم را بريد فقط دستم باپوست آن آويخته شد، آن دست از مفصل كتف بريده و بر پشت من آويخته شد و من در آنحال با حمل دست بريده كه سخت مرا آزار مى داد تمام روز را به جنگمشغول بودم . چون درد و آزار و سنگينى حمل آن مرا رنج داد پاى خود را بر آن نهاده از كتفجدا نمودم و آسوده شدم . اين معاذ دست بريده تا زمان خلافت عثمان هم زنده ماند. (113)


عدل عمرو بن عبدالعزيز

وليد بن عبدالملك خليفه اموى براى عمر بن عبدالعزيز حاكم مدينه نوشت : كه خبيبپسر عبدالله بن زبير را تازيانه بزند و آب سرد بر سر او بريزد.
عمر بن عبدالعزيز در يك روز سرد زمستان خبيب را بر در مسجد نگه داشت و پنجاه ضربهتازيانه به او زد و آنگاه آب يخ بر سر او ريخت و سرانجام خبيب بر اثر صدمات واردهدر آن روز در گذشت . (114)


ناپاك ترين فرد

عمر بن عبدالعزيز گفته است اگر هر ملت و امتى ناپاك ترين فرد خود را بياورد وما فقط حجاج را بياوريم در مسابقه بر همه آنان پيروز مى شويم :
يكصدو بيست هزار تن بوده اند!! (اين عدد اضافه بر كسانى كه در جنگها به دست اوكشته شده اند.) (115)


ازدواج دو پيغمبر

پس از رحلت حضرت رسول اكرم (ص ) عده اى در گوشه و كنار جهان ادعاى نبوتنمودند از جمله (سجاح ) دختر حارث از قبيله بنى تغلب بود كه ادعاى نبوت نمود وكارش بالا گرفت و عده اى بدو گرويدند و آنگاه به پيروانش دستور داد كه آهنگ يمامهكنند كه در آنجا نيز شخصى به نام مسيلمه به ادعاى نبوت برخاسته بود.
چون اين خبر به مسيلمه رسيد در خود توان جنگيدن با سجاح را نديد لذا هدايائى براىاو فرستاد و از جان خود امان خواست . سجاح مسيلمه را امان داد و او پيش سجاح آمد.
سجاح پرسيد: به تو چيزى وحى شده است (مسيلمه گفت : اين مطلب وحى شده است :(مگر نديدى كه خداى تو با زن آبستن چه كرده از او نوزادى بيرون مى آورد كه راه مىرود). سجاح گفت : ديگر چه وحى شده است ؟ گفت : خداوند بر من وحى كرد كه :(خداوند زنان را عورتها آفريده و مردان را جفت ايشان قرار داد... تا براى ما بره هاىخوب بار آورند.))
سجاح گفت : گواهى مى دهم كه تو پيامبرى ، مسيلمه گفت : آياميل دارى تو را به همسرى بگيرم و به كمك قوم تو و قوم خود عرب را خوار و زبونسازم ، گفت آرى ، مسيلمه گفت : اى بانو براى كام گرفتن آماده شو، سجاح سه روز پيشمسيلمه ماند و چون پيش قوم خود آمد، گفتند: چه خبر دارى ؟ گفت : هيچ ، گفتند: برگرد كهبراى زنى مثل تو زشت است كه بدون مهريه باشى ، سجاح برگشت ، مسيلمه گفت چهمى خواهى ، سجاح گفت : چيزى مهر من كن ، مسيلمه گفت : او را پيش من بياور، او را پيشمسيلمه آوردند، گفت : ميان ياران خود بانك بزن و بگو كه مسيلمهرسول خدا، دو نماز از نمازهائى كه محمد (ص ) مقرر داشته است از شما برداشت ، نمازصبح و نماز شام را!!! (116)


هشام و فرزدق

هشام بن عبدالملك به روزگار عبدالملك يا به روزگار وليد به مكه عزيمت نمود وبه هنگام طواف تلاش كرد و حجرالاسود دست بكشد ولى به واسطه ازدحام و هجوم مردمنتوانست آن كار را انجام دهد. براى او منبرى نهادند كه بر آن نشست و به مردم مى نگريست، ناگاه على بن حسين (ع ) كه از زيباترين و خوشبوترين مردم بود بيامد و شروع بهطواف كرد و در هر دور طواف چون كنار حجر رسيد مردم يك سو و كنار مى رفتند تا ايشانحجرالاسود را استلام كند، مردى از شاميان پرسيد، اين كيست ؟ كه مردم اين چنين حرمت او رامى دارند؟ هشام از بيم آنكه مردم به آن حضرت توجه كنند گفت او را نمى شناسم ،بزرگان و سران مردم شام از جمله فرزدق شاعر كنار هشام ايستاده بودند فرزدق گفت :ولى من او را مى شناسم ، شاميان گفتند: اى ابوفراس او كيست ؟ هشام به فرزدق بانگ زدو گفت : او را نمى شناسم ، فرزدق گفت : حتما او را مى شناسى و در حالى كه به اماماشاره مى كرد قصيده بلندى سرود كه قسمتى از آن چنين است :
(اين زاده حسين (ع ) و پسر فاطمه (س ) دختر پيامبرى است كه تاريكيها به وسيله او ازميان رفت .
اين كسى است كه بتها گام او را مى شناسد و حرم و خانه كعبه و آنچه بيرون حرم استبا او آشناست . اين فرزند برترين تمام بندگان خداست . پاكيزه و پرهيزگار و پاكو نشانه فضيلت است .
چون به سوى حطيم مى آيد كه به آن دست كشد گوئى ركن به واسطه آشنائى با دستاو مى خواهد دستش را بگيرد.
از شرم و آزرم چشم فرو مى بندد و همگان از حرمت او چشم به زير مى افكنند و با او سخنگفته نمى شود مگر آنكه لبخند مى زند. اين پسر فاطمه (س ) است اگر او را نمىشناسى با جد او پيامبران خدا خاتمه يافته اند. از دير باز خداوند او را شرف وفضيلت داده است و قلم تقدير الهى در لوح بر اين جاى شده است اين سخن تو كه مىگوئى اين كيست براى او زيان بخش نيست عرب و عجم كسى را كه تو نمى شناسى ، مىشناسد. از گروهى است كه دوستى ايشان دين و دشمنى با ايشان كفر و نزديك شدن بهآنان مايه رستگارى و پناهگاه است .
هر كسى خدا را شكر كند بايد نياكان اين را شكر گويد كه دين خدا از خانه اين مرد برامتها رسيده است .)
هشام سخت خشمگين شد و آن روزش با ناراحتى همراه شد و دستور داد فرزدق را در عسفانكه ميان مكه و مدينه است زندانى كردند و چون اين خبر به على ابن الحسين (ع ) رسيددوازده هزار درهم براى فرزدق فرستاد و فرمود: عذر ما را بپذير اگر بيش از اين داشتيمصله افزون مى دادم ، فرزدق آن را پس فرستاد و گفت : آن را فقط براى رضاى خدا ورسولش سروده ام و نمى خواهم آن را به چيز ديگرى آلوده سازم . امام (ع ) باز فرستادهفرمود: تو را به حق خودم بر تو سوگند مى دهم كه بپذيرى و مى دانى ما خاندانىهستيم كه چون چيزى را انجام داديم ديگر نمى پذيريم ، خداوند نيت و قصد تو را مى داندو خود پاداش و عنايت مى فرمايد و فرزدق آن را پذيرفت . (117)


سر عمرو بن سعيد

چون عبدالملك بن مروان به حكومت رسيد، عمرو بن سعيد بن عاص از بيعت با اوخوددارى كرد و بر او خرج نمود، مردم شام به دو گروه تقسيم شدند، گروهى باعبدالملك و گروه ديگر با عمرو بن سعيد بودند. بنى اميه و بزرگان شام ميان ايشانوساطت كردند و صلح كردند كه در حكومت شريك باشند و همراه هر يك از كارگزارانعبدالملك مردى از سوى عمرو بن سعيد باشد. نام خليفه بر عبدالملك باشد و اگر او مردپس از او عمرو به خلافت برسد، در اين مورد نامه اى هم نوشته شد و بزرگان شام وايران را بر آن نامه گواه گرفتند.
چهار روز پس از آن عبدالملك كسى را نزد عمرو فرستاد و احضارش كرد.
فرستاده عبدالملك هنگامى كه پيش عمرو رسيد كه عبدالله بن يزيد بن معاويه هم آنجابود، عبدالله عمرو را از رفتن نزد عبدالملك منع كرد، عمرو گفت : به خدا سوگند اگرخواب باشم پسر زرقا جراءت نمى كند مرا بيدار كند هر چند كه ديشب عثمان را در خوابديدم و پيراهنش را بر تن من پوشاند.
عمرو برخاست و زره بر تن كرد و روى آن قبا پوشيد و شمشيرى بر كمر بست و همراهيكصد تن از غلامان خود رفت .
چون بر كاخ عبدالملك رسيد به او اجازه داده شد ولى كنار هر گروهى از همراهان او نگهمى داشتند. چنانكه وقتى به حياط كاخ رسيد فقط يك غلام همراهش بود، عمرو همين كه نگاهكرد عبدالملك را ديد كه بنى مروان بر گرد او نشسته ، احساس خطر كرد و به غلام گفت: نزد برادرش رفته او را بياورد اما غلام متوجه نشد.
عبدالملك به او خوشامد گفت و گفت : اى ابواميه اينجا بيا و او را روى تخت كنار خودنشاند و مدتى طولانى با او سخن گفت . آنگاه به غلام خود اشاره كرد كه شمشير عمرو رابگيرد، عمرو گفت : (انا لله و انا اليه راجعون ) عبدالملك گفت : آيا متوقعهستى همراه من روى تخت من بنشينى و شمشير هم داشته باشى ؟ شمشير از او گرفته شد.عبدالملك به او گفت : اى ابواميه هنگاميكه مرا خلع كردى سوگند خوردم كه اگر چشم منبر تو افتاد و من حاكم بودم تو را در غل جامعه بگذارم . بنى مروان گفتند البته سپس اورا آزاد مى كنى . گفت : آرى و شايد هم اين كار را نسبت به او انجام ندهم ، بنى مروان بهعمرو گفتند: بگذار سوگند امير مؤ منان عملى شود. عمرو گفت : خداوند سوگندت رابرآورد. عبدالملك غل جامعه را از زير فرش خود بيرون فرش خود بيرون آورد و بهغلامش گفت بر دست و گردن عمرو بنه و غلام چنان كرد.
آنگاه عبدالملك او را محكم كشيد به طوريكه دهانش به لبه در خورد و دندانش شكست .عمرو گفت : اى امير مؤ منان تو را به خدا سوگند مى دهم استخوان دندانم را شكستى و بركار بزرگتر از اين دست مزن . عبدالملك گفت : در شهرى دو مردمثل من و تو نمى توانند جمع شوند مگر اينكه يكى از ايشان ديگرى را از ميان بردارد. دراين هنگام مؤ ذن براى نماز عصر اذان گفت و عبدالملك براى گزارن نماز عصر بيرونرفت و به برادر خود عبدالعزيز دستور داد عمرو را بكشد.
عبدالملك نماز را كوتاه كرد و برگشت و درها را بست و مردم كه ديدند عبدالملك براىنماز بيرون آمد و عمرو حاضر نشد موضوع را به برادرش ‍ يحيى بن سعيد خبر دادند واو همراه هزار نفر از بردگان عمرو گروه زيادى بر در كاخ آمدند و فرياد برآوردند كهاى ابواميه صداى خودت را به ما بشنوان .
عبدالملك پس از اينكه نماز گزارد و برگشت ديد عمرو هنوز زنده است . به برادر خوددشنام داد و خود زوبينش را گرفت و ضربتى به عمرو زد كه كارگر نشد. دوباره همزوبينش را زد و كارگر نشد. گفت : معلوم مى شود از پيش ‍ آماده براى اين كار بوده اى ؟آنگاه شمشيرش را برداشت و دستور داد عمرو را به زمين انداختند و خود بر سينه اش نشستو سرش را بريد و گرفتار لرزشى سخت شد. او را گرفتند از روى سينه عمروبرداشتند و بر تخت نهادند.
آنگاه عبدالعزيز سر عمرو را همراه با كيسه هاىپول ميان مردم ريخت كه چون سر عمرو و پولها را ديدند شروع به جمع آورى و ربودنپولها كردند و سر عمرو را همانجا ترك كرده پراكنده شدند.
فرداى آن روز عبدالملك پنجاه تن از دوستان و غلامان عمرو را گرفت و گردن زد و آنگاهدستور داد تمام آن پولها را پس گرفتند و به بيتالمال برگرداندند. (118)


سر ابومسلم

ابومسلم خراسانى چون خلافت بنى اميه را برانداخت و بنى عباس را به خلافترساند، با ابوالعباس سفاح اولين خليفه عباسى بيعت كرد. روزى بر او وارد شد وابوجعفر منصور نيز با وى نشسته بود، پس همچنانكه ايستاده بود بر سفاح سلام كرد وسپس بيرون رفت و بر منصور سلام نكرد، سفاح به او گفت : منصور آقاى توست ، چرابه او سلام نمى كنى ؟ ابومسلم گفت : او را ديدم ، وليكن در مجلس خليفه حق كسى جز اوادا نمى شود. منصور از اين جريان و جريانات ديگر كينه ابومسلم را دردل گرفت و چون در سال 136 سفاح مرد و منصور به خلافت رسيد. پايه هاى حكومتش رابه كمك ابومسلم محكم گردانيد. با حيله او را به روميه (نزديك مدائن ) دعوت نمود و چونابومسلم پيش منصور رفت براى او برخاست و او را به آغوش كشيد و از بازگشت او اظهارشادى كرد و به او گفت : نزديك بود بروى پيش از آنكه تو را ببينم و آنچه مى خواهمبه تو بگويم ، اكنون برخيز و رخت سفر از تن درآور و فرود آى تا خستگى سفر از تنتو بيرون رود، ابومسلم به قصرى كه براى او آماده كرده بودند رفت و يارانش هماطراف آن قصر منزل كردند، سه روز چنين گذشت كه ابومسلم هر روز صبح با مركب خودوارد قصر منصور مى شد و همچنان سواره تا كنار تالارى كه منصور در آن مى نشست مىرفت آنگاه پياده مى شد. مدتى پيش او مى نشست و در امور با يكديگر مشورت مى كردند.
روز چهارم منصوره چند تن از نزديكانش را فرا خواند و دستور داد در حجره اى كنار تالاركمين كنند و گفت : هر گاه سه بار دست بر هم زدم بيرون آئيد و ابومسلم را قطعه قطعهكنيد. به پرده دار هم دستور داد: چون ابومسلم وارد شد شمشيرش را بگير، همين كهابومسلم آمد پرده دار شمشيرش را گرفت ، ابومسلم خشمناك پيش منصور در آمد و گفت : اىامير مؤ منان امروز با من كارى شد كه هرگز چنان نسبت به من نشده بود، شمشير از دوشمبرداشتند، منصور گفت چه كسى شمشير را گرفت ، خدايش لعنت كند، بنشين باكى برتو نيست .
ابومسلم در حالى كه قباى سيه خز بر تن داشت نشست و منصور براى او بالشتى گذاشتو در تالار غير از آن دو، كسى نبود.
منصور گفت : به چه منظور پيش از ديدن من مى خواستى به خراسان بروى ، ابومسلمگفت : زيرا كسى كه مورد اعتمادت بود براى جمع غنائم به شام فرستادى آيا به مناعتماد نداشتى ؟
منصور با او به تندى و درشتى سخن گفت .
ابومسلم گفت : اى امير مؤ منان آيا رنج بسيار و قيام من و شب و روز زحمت كشيدن مرافراموش كرده اى تا توانستم اين پادشاهى را براى شما رو به راه كنم .
منصور گفت : اى پسر زن ناپاك به خدا سوگند اگر كنيزى سياه به جاى تو قيام مىكرد مى توانست همين كار را انجام بدهد. سپس كارهاى او را يكى پس از ديگرى برشمرد وچون ابومسلم ديد چه بر سرش آمده گفت : اى اميرالمؤ منين به سبب من خود را گرفتار خشمو اندوه مساز كه من كوچكتر از آنم كه سبب خشم و اندوه تو گردم .
در اين هنگام صداى منصور بلند شد و سه بار دست بر هم زد و آنان كه در كمين بودندبا شمشير بيرون آمدند و چون ابومسلم آنان را ديد يقين كرد كه كشته خواهد شد، برخاستو پاى ابوجعفر منصور را به دست گرفت كه ببوسد. منصور با لگد به سينه اش زد،به گوشه اى افتاد و شمشيرها فرو گرفتندش ، پس همچنانكه او را مى زدند گفت : آه ،فرياد رسى نيست ، كاش ‍ سلاحى در دست بود كه از جان خود دفاع مى كردم . چندان او رازدند تا كشته شد، منصور دستور داد او را در گليمى پيچيدند و گوشه تالار نهادند.(شعبان سال 136 هجرى )
چون ابومسلم كشته شد منصور اين شعر مى خواند.
ترجمه : بنوش به همان جامى كه بدان مى نوشاندى (نوشابه اى را) تلختر در دهانت ازحنظل ، گمان مى كردى كه وام پس گرفته نمى شود، به خدا قسم اى ابومجرم كه دروغپنداشتى .
به ياوران او گفتند: جمع شويد كه اميرمؤ منان فرموده تا درهم ها بر شما نثار شود وظرف درهى بر سر ايشان ريختند و يا بقولى هزار كيسه چرمى در هر يك سى هزار درهمنهاده بودند ميان ايشان انداختند و چون سرگرم برچيدن درهم ماندند سر ابومسلم را ميانايشان انداختند. ياران او چون بدان نگريستند آنچه به دستشان بود فرو ريخت .
آنگاه عيسى بن على يكى از دوستان ابومسلم بر فراز قصر رفت و گفت : اى خراسانيانهمانا ابومسلم بنده اى از بندگان امير مؤ منان بود كه امير مؤ منان بر او خشم گرفت و اورا كشت . آسوده خاطر باشيد كه امير مؤ منان آرزوها و خواسته هاى شما را بر خواهد آورد.سواران پياده شدند و هر يك كيسه اى را برداشتند و سر ابومسلم را همانجا انداختند ورفتند. (119)


سرى كه قاتل را به كشتن داد

مهتدى خليفه عباسى طى نامه اى كه به يكى از سردارانش به نام بايكباك نوشتاز او خواست كه موسى بن بغا و مفلح (دو تن از سردارانش ) را بكشد و يا آنها را در بندنزد وى بفرستد.
بايكباك نامه را برگرفت و نزد موسى بن بغا برد و گفت : (از اين خرسند نمى شومزيرا اين تدبير بر ضد همه ماست ، وقتى امروز با تو كارى كند، فردا نيز با من همانندآن كند، راءى تو چيست ؟)
گفت : (چنان مى بينم كه به سامراء شوى و بدو بگوئى كه مطيع اوئى و بر ضدموسى و مفلح ياريش مى دهى كه از تو اطمينان يابد، سپس درباره كشتن وى تدبير مىكنيم .)
بايكباك برفت و به نزد مهتدى درآمد. مهتدى بر وى خشم آورد و گفت : با آنكه دستور دادهبودم موسى و مفلح را بكشى ، اردوگاه را رها كردى و در كار آنها نفاق آوردى ؟
گفت : (اى امير مؤ منان چگونه به آنها دست مى يافتم و كشتنشان ميسرم مى شد كه سپاهآنها بزرگتر از من است و از من نيرومندترند، ميان من و مفلح چيزى رفت اما از وى انتقامنگرفتم ، بلكه با سپاه و يارانم و كسانى كه به اطاعت در بودند آمدم كه تو را برضد آنها يارى كنم و كارت و نيرو دهم كه موسى با شمارى اندك مانده باشد.)
گفت : (سلاح خويش را بنه ) و دستور داد او را به خانه اى بردند.
گفت : (اى امير مؤ منان ، يكى چون من ، وقتى از چنين سفرى بازآيد، چنينش نبايد كرد تابه خانه خويش روم و دستور را با يارانم و كسانم بگويم .)
گفت : (براى اين كار راهى نيست كه مى بايد با تو گفتگو كنم .)
پس سلاح او را برگرفتند و چون دير مدت خبر وى از يارانش باز ماند احمد بن خاقانحاجب بايكباك ميان آنها سعايت كرد و گفت : (يار خويش را از آن پيش كه حادثه اى بر اوافتد بجوئيد.) كه تركان بجوشيدند و جوسق را در ميان گرفتند.
وقتى مهتدى اين را بديد، با صالح بن على نواده ابوجعفر منصور كه به نزد وى بودمشورت كرد و گفت : (راءى تو چيست ؟)
گفت : اى امير مؤ منان هيچ كس از نياكان تو چنين دلير و مقدم نبود كه توئى .
ابومسلم نيز به نزد مردم خراسان معتبرتر از آن بود كه اين ترك به نزد ياران خويشهست ، وقتى سر ابومسلم به نزد آنان افكندند آرام شدند. در صورتى كه ميان آنها كسىبود كه وى را مى پرستيد و او را پروردگار خويش ‍ مى گرفت : اگر چنان كنى آرامشوند كه تو از منصور مقدم تر و دليرتر هستيد.)
پس مهتدى بگفت : تا گردن بايكباك را بزنند. در آن وقت تركان مسلح در جوسق صفكشيده بود و بايكباك را مى خواستند، مهتدى سر وى را به سوى آنها افكند. سر را عتاببن عتاب از دامن قباى خويش در آورد. وقتى آن را بديدند طفوتيا، برادرش با جمعى ازخواص خويش به جمع مهتدى حمله برد و كسان پراكنده شدند و مهتدى وارد خانه خلافتشد و درى را كه از آن وارد شده بود ببست و از در مصاف برون شد و به بازارچه مسروررسيد، از آنجا به دربند واثق رفت و به نزد باب العامه رسيد بانگ مى زد: (اى گروهمردم ، من امير مؤ منانم ، براى دفاع از خليفه خويش نبرد كنيد.) اما عامه اجابت وى نكردندو او همچنان در خيابان مى رفت و بانگ مى زد و نديدشان كه به يارى وى آيند، پس بهدر زندان رفت و هر كس ‍ را در آن بود آزار كرد و پنداشت كه او را يارى مى كنند، اما همهفرار كردند و كسى اجابت وى نكرد، وقتى اجابت وى نكردند سوى خانه يكى از يارانخود رفت ، آنگاه وى را در آوردند و به جوسق بردند و از او خواستند به خلع ، رضايتدهد. اما نپذيرفت و دل به كشتند داد.
انگشتان دو دست و پايش را از جاى ببريدند تا دستها و پاهايش ورم كرد آنگاه يكى راگفتند تا خايه وى را بفشرد تا بميرد.
گويند: مهتدى به احتضار افتاد شعرى خواند به اين مضمون .
(اگر بتوانم به كار خود مى پردازم ) (اما گوره خر را از جستن مانع شده اند.) (120)


درماندگى به خاطر امام على (ع )

عمرو بن عبدالعزيز گويد: پدرم عبدالعزيز مروان در خطبه هاى خود پياپى وشمرده سخن مى راند، چون به نام امير المؤ منين على (ع ) مى رسيد يكباره در مى ماند،عمرو بن عبدالعزيز گويد: من اين مطلب را با پدرم در ميان نهادم ، پدرم گفت : اىفرزند آيا تو به اين مطلب پى برده اى ؟ گفتم آرى ، گفت : اى فرزند بدان كه آنچهرا از ما على بن ابيطالب (ع ) ميدانيم مردم نيز بدانند يكباره از گرد ما پراكنده شده بهفرزندان وى مى گرايند.
چون عمرو بن عبدالعزيز خود به خلافت رسيد سب و دشنام را از خطبه برداشت ، و جاى آناين آيه را قرار داد (ان الله يامر بالعدل و الاحسان و ايتاء ذى القربى و ينهى عنالفحشاء و المنكر و البغى يعضكم لعلكم تذكرون ) (121) بدين سبب شعرا وى را مدح كردند. (122)


گور خر پانصد ساله !؟

مجاهدالدين ايبك دواتدار صغير از اعاظم رجال درجهاول مملكت ، در زمان مستعصم خليفه عباسى گفت : ما زمانى در خدمت خليفه مستعصم باللهبراى شكار بيرون شديم ، و نزديك جلهمه كه قريه اى ميان بغداد و حله است حلقه زديم، سپس رفته رفته حلقه تنگ شد، به قسمتى كه سواران ما با دست ، حيوان را شكار مىكردند. در اين هنگام در ميان شكارها گورخر تنومندى صيد شد كه داغى بر آن زده شدهبود. هنگامى كه آن را خوانديم ديديم داغ از معتصم است ، و چون معتصم گورخر را ديد وىنيز آن را داغ نموده رها كرد و از روزگار معتصم تا مستصعم در حدود پانصدسال بود. (123)


خدا لعنت كند سخن چين

شخصى براى يحيى بن خالد بن برمك نامه نوشت بدو گزارش داد كه : مردىتاجر و غريب درگذشته و كنيزى زيبا و كودكى شيرخوار و مالى فراوان از خود به جاىگذاشته است ، و وزير از هر كس به آنها سزاوارتر است .
يحيى بن خالد بالاى نامه او نوشت : اما آن مرد خداوند رحمت كند، و اما كنيزك خداوندنگهدارش باشد، و اما كودك پروردگار حافظش باشد، و امامال كردگار خداوند زيادش نمايد، و اما سخن چين كه اين خبر را آورده خدايش لعنت كند. (124)


علت شكم دريدن مغولان

چنگيز در ترمز به هيچكس ابقاء نكرد. مرد و زن را به صحرا راندند و آنها را ميانلشكريان تقسيم كردند و تمامى آنها را به قتل رسانيدند. در همين ترمز بود كه مغولانحد اعلاى سنگدلى و آز و حرص خونين خود را نشان دادند، مؤ لف (حبيب السير)نقل كرده است كه : در ترمز عورتى را جمعى از لشكريان چنگيز خان گرفته ، خواستندكه به قتل برسانند. آن بيچاره گفت : مرا مكشيد تا مرواريدى بزرگ به شما بدهم .
پرسيدند كه : آن مرواريد را در كجا نهاده ايد؟
گفت : فرو برده ام .
مغولان در حال شكم او را شكافته ، مرواريد را بيرون آوردند. از آن پس همه كشتگان را،شكم به اميد گوهر دريدند. (125)


بر اسلام و مسلمانان گريه كنيد

مستعصم آخرين خليفه عباسى بود كه به لهو و لعب و شنيدن غنا و موسيقى عشق مىورزيد و مجلس وى حتى يك ساعت از آن خالى نبود، بدين جهت مردم نامه هاى را كه در آنانواع تهديدها و اشعار وجود داشت به وى نوشتند و آن را در اطراف درهاى دارالخلافه مىافكندند. با اين وصف مستعصم پيوسته در پى شنيدن آواز و گوش دادن به نعماتموسيقى بود، حال آنكه بناى دولتش رو به ويرانى مى رفت . زمانى به بدرالدين لؤلؤ حاكم موصل نوشته از او گروهى مطرب و نوازنده خواست . و اين در همان وقت بود كهفرستاده سلطان هلاكوخان مغول نيز نزد بدرالدين لؤ لؤ آمده از وى خواست منجنيق و آلاتحصار مى كرد. بدرالدين لؤ لؤ گفت : به خواسته هاى اين دو نفر بنگريد و بر اسلام ومسلمانان گريه كنيد. (126)


ملكه شرير

آنگاه سلطان محمد خوارزمشاه در جزيره آبسكون با خوارى و غريبى شگفتى ، جهان راوداع مى گفت ، سرزمين محبوب او خوارزم تحت حكومت تركان خاتون (مادر وى ) قرار داشت...
تركان خاتون خانواده و فرزندان خردسال و خزاين سلطان را برداشته عازم خروج ازخوارزم شد. در اين زمان گروهى از امرا و شاهزادگان و بزرگان برخى از سرزمينها راكه خوارزمشاه دستگير كرده بود، در زندانهاى خوارزم اسير بودند. تركان خاتونقبل از ترك خوارزم به مير غضب فرمان داد تمام اين زندانيان را در زورق نشانده و برپاى آنها سنگى گران بندند و در ژرفترين موضع جيهون در آب غرق كند.
بيست و هفت كودك و نوجوان از فرزندان حكام خوارزم در غرقاب هلاك شدند.تركان خاتوناز ميان گروگانها، تنها (عمرخان ) پسر والى (يازر) از بلاد تركمن را زندهنگاهداشت ، زيرا خود عازم آن ديار بود و عمرخان و ملازمانش به راههايى بيابانىآشنائى داشتند. آنان هنگام عبور از راههاى سخت ريگزار قره قروم كه شانزده شبانه روزبه طول انجاميد از روى صداقت و با فرمان بردارى به ملكه پير خدمت كردند ولىهمچنانكه كاروان به حدود (يازر) رسيد و در آن سوى ريگزارها،قلل كوهها نمودار شد.
تركان خاتون فرصت را مغتنم شمرد و هنگاميكه عمرخان در خواب بود. فرمان داد سر ازتنش جدا كنند.
تركان خاتون سپس در قلعه ايلال از قلاع ولايت لاريجان متحصن گرديد.مغول اين قلعه را در سال 617 محاصره كردند و چهار ماه آن را در حصار داشتند. عاقبت بهواسطه فقدان آب تركان خاتون و نظام الملك ناصرالدين محمد بن صالح وزير خود رابه تسليم ناچار ديده از قلعه به زير آمدند و با عموم همراهيان خود به لشكريانچنگيزى تسليم شدند. چنگيز نظام الملك و پسران خوارزمشاه را درسال 618 هجرى به قتل رساند و دختران و زنان و خواهران خوارزمشاه را با تركانخاتون يكجا نگاه مى داشت و امر مى داد كه در موقع كوچ ، با آواز بلند بر فوتخوارزمشاه ندبه كنند.
واسيلى يان مؤ لف داستان چنگيزخان ، درباره تركان خاتون نوشته است كه :
چنگيز اين ملكه شرير را در مجالس بزم خود مى برد. او مى بايست جلوى در شادروان خانبنشيند و ترانه هاى خزاين بخواند. چنگيزخان تكه هاى استخوان جلوى او مى انداخت وفرمانرواى مطلق العنان پيشين خوارزم كه خود را (ملكه آفاق و شاه زنان عالم ) مىخواند، با همين استخوانها، ارتزاق مى كرد. (127)


چشمهاى ايران

نادرشاه از استرآباد عازم شيروان بود كه هنگام عبور از جنگلهاى مازندران مورد سوءقصد دو نفر افغانى قرار گرفت . گلوله اى كه يكى از اين دو نفر به سوى او شليككرد بازوى راست او را خراشيده دستش را زخمى نمود و به سر اسبش اصابت كرد. آدمكشان از پشت درخت انبوه فرار كردند. نادر به حق يا به حق چنين تصور كرد كهرضاقلى ميرزا پسر ارشدش مسبب و محرك اين توطئه بوده است ، شاهزاده چوان محاكمهشد و حتى به او قول دادند كه اگر اعتراف كند او را معاف خواهد داشت ولى او به بىگناهى خود مصر بود، اما نادر حكم كرد شاهزاده جوان را كور كردند و رضاقلى ميرزاگفته بود كه : اين چشمان من نبود كه كور كرديد بلكه چشمان ايران بود!!!
نادر بعد از اين عمل نادم و پشيمان بود و دستور داد همه آن كسانى كه در زمان كور كردنشاهزاده حضور داشتند و براى نجات شاهزاده كه مايه افتخار ايران بود تلاشى نكردندبه قتل رسانيدند. (128)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation