بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب گفتنیهای تاریخ, على سپهرى اردکانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     GOFT1001 -
     GOFT1002 -
     GOFT1003 -
     GOFT1004 -
     GOFT1005 -
     GOFT1006 -
     hs~GOFT1001 -
     hs~GOFT1002 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

كشتن روحانى را ايرانيان به ما ياد دادند.

ثقه الاسلام از مجتهدين مسلم بود كه منزلش در تبريز براى مردم پناهگاهى بود ودر حفظ حقوق مردم سخت مى كوشيد. وقتى روسها به آذربايجان حمله كردند و تبريز راگرفتند، ثقه الاسلام را دستگير كرده و زندانى نمودند و از او خواستند نامه اىبنويسد، كه وجود قشون روس براى امنيت آذربايجان لازم است و گرنه كشته خواهد شد.
او پاسخ داد: (من مسلمانم و بر عليه وطنم چيزى نمى نويسم شما آذربايجان را تخليهكنيد، من قول مى دهم امنيت كامل در اينجا برقرار شود).
در نتيجه او هشت نفر ديگر از رجال و روحانى را روز عاشورا در ملاء عام به دار كشيدند ووقتى دولت ايران تلگرافى به نيكلاى دوم مخابره كرد و به كشتن ثقه الاسلام بهدست قشون روس در روز عاشورا در ملاء عام اعتراض ‍ كرد، دولت روسيه ضمن توجيهعمل ننگين خود گفته بود: كشتن يك شخصيت روحانى را خود ايران باقتل شيخ فضل الله نورى به ما ياد داد!!
(77)


امام جماعت مست

عثمان چون به خلافت رسيد عمار ياسر را از كوفهعزل كرد و برادر مادرى خود وليد بن عقبه بن ابى معيط را به فرمانروائى كوفهگماشت .
وليد چون به كوفه رسيد يك شب با نديمان و نغمه گران خود ازاول شب تا به صبح شراب نوشيده بود و چون مؤ ذنان بانك نماز برداشتند با لباسمنزل بيرون آمد و براى نماز صبح به نماز ايستاد و چهار ركعت نماز خواند و گفت :!!!(امروز سر حال هستم ) مى خواهيد بيشتر بخوانم . ابن مسعود گفت : تا تو هستى ما درحال افزايش خواهيم بود. آنگاه در محراب مسجد استفراغ كرد و تلوتلو خوران به قصرخود بازگشت (توضيح اينكه به سبب پافشارى حضرت على (ع ) خليفه مجبور شد اورا از حكومت عزل و به مدينه فرا خواند و به دستور على (ع ) عبدالله بن عباس او را بهجرم شرابخوارى چهل تازيانه زد. (78)


بزغاله آدم كش

حضرت على (ع ) در ذيل خطبه اى فرمود: هنوز كه دستتان از دامن من كوتاه نشده هرچه مى خواهيد از من بپرسيد سوگند به خدا از عده مردمى كه صد نفر آنها گمراه كنندهديگران و صد نفرشان هدايت كننده آنان باشند سؤال نكنيد جز اينكه از خواننده و رهنماى آنها كه تا فرداى قيامت پايدارند اطلاع خواهم داد.مردى همانوقت از جاى برخاست پرسيد: بر سر و روى من چند تار مو روئيده ؟ على (ع )فرمود: سوگند به خدا دوست من رسول خدا (ص ) از پرسش تو به من اطلاع داد واضافه كرد كه همانا بر هر تار موى سر تو فرشتهموكل است كه ترا لعنت مى كند و بر هر تار موى ريش تو شيطانىموكل است كه اسباب سرگردانى و بيچارگى تو را فراهم مى سازد و همانا درمنزل تو بزغاله ايست كه فرزند رسول خدا مى كشد و نشانه اين پيشامد صحت و درستىسخن من است ...
توضيح اينكه پسر او در آن روزگار خردسال بود و تازه مى توانست بنشيند و درجريان كربلا جزو سپاهيان ابن زياد و كشنده حضرت حسين (ع ) بود و قضيه چنان بود كهحضرت على خبر داد. (79)


فريب خوردن آقا محمد خان قاجار

در روز 20 ذيقعده سال 1211 هجرى قمرى آقا محمد خان قاجار داد و فريادخدمتگزاران ويژه را شنيد كه با هم نزاع مى كردند. دستور داد كه فورا هر دو نفر را بهقتل برسانند، صادق خان شقاقى كه خيال طغيان داشت و مى ترسيدقبل از وقت اسرارش فاش گردد، از راه دلسوزى درخواست نمود كهقتل دو نفر در شب جمعه كه شب عبادت است انجام نشود و به روز بعدموكول گردد. شاه هم فريب خورد و پذيرفت . ولى همان افراد شبانه آقا محمد خان قاجارسفاك 63 ساله را كشتند. (80)


شاه دروغگو

در سفر دوم مظفرالدين شاه به فرنگستان ، وقتى كه وى در جمادى الاولى سنه1320 قمرى به لندن رسيد و در يك پذيرائى با حضور پادشاه انگليس ‍ كه بعضىرجال مملكت انگليس هم به مظفرالدين شاه معرفى مى شدند. يكى از آنها (چمبرلن ) ازرجال قديمى و درجه اول انگليسى جلو آمد وقتيكه شاه دست بسوى او دراز كرد دست خود راعقب كشيد و به شاه گفت : مى خواهم شما را نصيحتى كنم و آن اين است كه شما با خود عهدكنيد كه پس از آنكه به كشور خودتان برگشتيد ديگر دروغ نگوئيد..! (81)


گوش عمروعاص

معاويه روزى عمروعاص را به كاخ خود دعوت نمود و گفت : من رازى دارم كه تاكنونپنهان كرده بودم . اكنون تصميم گرفتم آن را بگويم . گوشت را نزديك دهان من آر تابگويم . عمروعاص سر را پيش برد و گوشش را نزديك دهان معاويه قرار داد. معاويهگوشش را به دندان گرفت و سخت گزيد كه صداى نعره عمروعاص بلند شد و در دمگفت : اى عمروعاص با همه حكمت و تدبير تو كه بدان شهرت دارى ديدى چگونه فريبتدادم ؟ تو هيچ فكر نكردى كه جز من و تو كسى در اين اطاق نيست پس چرا در اين اطاق كههيچكس نيست ، رازى بيخ گوش تو بگويم و بلند نگويم خواستم عملا به تو بفهمانمكه در اين امر هم مثل ساير امور من از تو زيرك تر و باهوش تر هستم . (82)


چرا رضاشاه ترور نشد.

روزى كه قرار بود سپه ترور شود، دو نفر از زبر دست ترين تيربندان ماءمورشده بودند نزديك در ورودى مجلس پشت اتومبيل حضرت اشرف مراقب باشند و اسلحه خودرا زير عبا حاضر نگهدارند تا به محض خارج شده رضاخان از مجلس او را با تيربزنند.
در همان موقع چند نفر ديگر ماءمور بودند در محوطه جلو نگارستان بين مردم پراكنده شدهو به محض شنيدن صداى تير از جاهاى مختلف شليك كنند تا به اين وسيله وحشت وآشوبى در ازدحام ايجاد شود و ماءمورين نفهمند كجا به كجاست .
من (منتخب السلطان ) و يكى دونفر ديگر صبح همان روز صلاح نديديم كه يك چنين كارمهمى را ولو به نفع مملكت باشد به اعتقاد آدم غير معتمدىمثل پسر معتمدالسلطنه (قوام السلطنه ) انجام دهيم . اين بود كه به زحمت هر طورى بودسردار انتصار را پيدا كردم و قضايا را به او گفتم او گفت : فورا خود را به آن دو نفرتروريست برسانيد و بگوئيد كه فعلا دست نگهداريد تا دستور ثانوى .
ما با شتاب خودمان را به نگارستان رسانيديم ، ازدحام عجيبى بود و به سختى مى شدجلو رفت .
از دور يكى از تروريستها را ديدم كه در پشتاتومبيل با عبا ايستاده و چشمش را به در مجلس دوخته است هنوز ما چند قدمى به زحمت جلونرفته بوديم كه از حركت قراولان معلوممان شد ارباب دارد مى آيد...
اى داد و بيداد چه بكنيم تا ما بخواهيم مردم را عقب كنيم و جلو برويم كار از كار خواهدگذشت ..ماءيوس و وحشت زده در جاى خود خشك شديم تا اقلا توجه مردم را به خود جلبنكنيم .
از قضا و از بخت سردار سپه درست در وسط مجلس سيدى عريضه اى به سردار سپه دادو او را چند دقيقه به حرف كشيد و به اين طريق من خودم را به آن دو نفر عبائى رسانده واز آنجا دورشان كردم . (83)


سينه شاكى را شكافتند تا قلب او را ببينند

ظل السلطان فرزند ناصرالدين شاه حاكم مطلق العنان اصفهان بود براىشناسائى او از يادداشتهاى حسين سعادت نورى كه در روزنامه اصفهان آمده و تلاش آزادىنقل كرده مى آوريم .
(بقرار مسموع شاهزاده مبلغ هنگفتى به زور از يكى از تجار اصفهان وام مى گيرد وبعدا در تاديه آن معطل مى كند تاجر بيچاره ناچار به تهران مى آيد و به ناصرالدينشاه عرض حال مى دهد شاه ضمن دستخطى بهظل السلطان موكدا امر مى كند كه طلب شاكى را هر چه زودتر بپردازد. تاجر اصفهانىخوشحال و شادمان و با كمال اميدوارى به اصفهان مراجعت و دست خط شاه را بهظل السلطان تسليم مى كند. شاهزاده پس از ملاحظه دست خط شاه با نظر تيزبين خودلحظه اى به شاكى مى نگرد و مى گويد اين آقاى محترم معلوم مى شود مرد پردل و و رشيدى است كه از شاهزاده اى مثل من به شاه شكايت مى كند و من بايددل او را ببينم ! و سپس جلاد را مى خواند و دستور مى دهد سينه شاكى را بدرند ودل او را براى مشاهده و معاينه در سينى مخصوص قرار دهند!!! (84)


ظلم معلم

انوشيروان را معلمى بود. روزى معلم او را بدون تقصير بيازرد، انوشيروان كينهاو را به دل گرفت تا به پادشاهى رسيد. روزى او را طلبيد و با تندى از او پرسيدكه چرا به من بى سبب ظلم نمودى ؟ معلم گفت : چون اميد آن داشتم كه بعد از پدر بهپادشاهى برسى . خواستم كه تو را طعم ظلم بچشانم تا در ايام سلطنت به كسى ظلمننمائى . (85)


يك راءى مدرس

در انتخابات دوره هفتم مجلس شوراى ملى به علت دخالت رضاخان (شاه ) درانتخابات ، مدرس به مجلس راه يافت و معروف است كه بعد از خاتمه انتخابات دوره هفتممدرس از رئيس شهربانى مجلس پرسيد؟ كه دوره ششم من قريب 14 هزار راءى داشتم دراين دوره اگر از ترس شما كسى به من راءى نداد! پس آن يك راءى كه من خودم دادم كجارفت ؟ (86)


حقوق زنهاى ناصرالدين شاه

معيرالملك در يادداشتهاى خصوصى خود مى نويسد: ناصرالدين شاه روزى كه كشتهشد 85 زن داشت ، زنهاى درجه اول ماهى هفتصد و پنجاه تومان ، درجه دوم از پانصد الىدويست تومان ، صيغه هاى درجه سوم سالى يكصد و پنجاه تومان و دخترهاى بزرگترشاه سالى چهار هزار تومان حقوق داشتند. (87)


ابوريحان بيرونى و سلطان محمود غزنوى

روزى سلطان محمود غزنوى در باغ هزار درخت شهر غزنين بر بالاى كوشكى كهچهار در بود نشسته بود و جمعى از جمله ابوريحان در حضور او بودند، ناگاه رو بهابوريحان نمود و گفت : من از كدام يك از اين چهار در بيرون خواهيم رفت ؟ نظر خود را بركاغذى بنويس و در زير تشك من بگذار، ابوريحان كه از منجمان بزرگ بود و خوىسلطان محمود را مى دانست نگاهى به چهار در نمود و نظر خود را بر پاره اى كاغذ نوشتو زير تشك سلطان نهاد.
محمود گفت : نظرت را اعلام كردى ؟ ابوريحان گفت : آرى ، آنگاه سلطان محمود دستور داد،بنا و بيل و كلنگ آوردند و بر ديوارى كه جانب شرق كاخ بود درى بگشودند و سلطان ازآن در بيرون رفت و گفت آن كاغذ پاره بياورند، چون نيك نظر كرد ديد ابوريحان برروى آن نوشته است ، كه : سلطان از اين چهار در بيرون نمى رود بلكه بر ديوار شرقدرى بكند و از آن در بيرون شود!!!
محمود از ابوريحان سخت دلگير شد و دستور داد او را در قلعه غزنين شش ‍ ماه زندانىنمودند و بعدها از ابوريحان پرسيدند چگونه اين كار پيش بينى نمودى گفت : از غرورسلطان محمود دانستم كه از هيچكدام از درها بيرون نخواهد رفت .


خليفه اموى و قرآن

روزى وليد بن يزيد بن عبدالملك مروان خلفه اموى قرآن كريم را گشود و اين آيهآمد (و استفتحوا و خاب كل جبار عنيد) (طلب فتح كردند و نوميد شد هر گردنكشستيزه جو) (سوره ابراهيم آيه 15) قرآن را انداخت و آن را نشانه قرار داد و تير بر آنزد و گفت : مرا به گردنكشى و ستيزه گرى تهديد مى كنى ؟ آرى من گردنكش ستيزهگرم ! چون روز رستاخيز پروردگار خود را ملاقات كردى بگو وليد مرا پاره پاره كرد. (88)


كنيزك مست در محراب

وليد بن يزيد بن عبداملك خليفه اموى مردى عياش واهل ساز و آواز و سرگرم كنيزان بود و با ميگسارى و بى حيائى چنان سرگرم بود كهمجال رسيدگى به كارهاى مردم را نداشت و بى حيائى او به جايى رسيد كه مى خواستبالاى كعبه اطاقى بسازد و در آن هوسرانى كند و مهندسى را براى اين كار فرستادليكن نقشه او آشكار گرديد و بدين كار موفق نشد. (89)
يكى از كنيزكان او در اين مورد چنين مى گويد: ما از همه كنيزان پيش او عزيزتر بوديم ،روزى وقت نماز اذان گوها اذان نماز گفتند. وليد به اين دوست من كه مست و جنب بوددستور داد تا لباس مردانه بپوشد و دستارى بر سر بسته برود با مردم نماز بخواندو او نيز چنين كرد. (90)


عاقبت زن خليفه اموى

روزى حاجب خيزران زن خليفه مهدى عباسى به نزد وى آمد و گفت : زنى نيكوصورت بر در سراست كه جامه اى كهنه بر تن دارد كه از هر طرف كه بخواهد تن خودرا بپوشاند جانب ديگرى برهنه گردد و تقاضاى حضور دارد، خيزران بنا به توصيهاطرافيان اجازه ورود را به آن زن داد. چون به حضور خيزران رسيد از او پرسيد كيستى ؟گفت : من (مزنه ) زن مروان بن محمد آخرين خليفه اموى هستم كه در زمان او ابومسلم قيامنمود و خلافت را به خاندان بنى عباس منتقل كرد، زينب دختر سليمان بن على يكى از زنانمحترم بنى عباس در مجلس بود و تا نام مزنه را شنيد اين جريان در خاطرش خطور كردكه چون ابراهيم امام از فرزندان عباس عليه بنى اميه قيام نمود و مروان بر او دست يافتاو را به دار زد و براى عبرت ديگران او را مدتى بر سر دار نگه داشت و جمعى از زنانبنى عباس نزد همين مزنه رفتند كه نزد شوهر خود مروان شفاعت نما تا ابراهيم را از دارفرود آورند و به سخن آنان توجهى نكرد و گفت زنان را در اين گونه امور چكار است ؟لذا رو كرد به مزنه و گفت : خدا را سپاس مى گويم كه جاه وجلال و دولت و اقبال تو به زوال رفت و بدين روز گرفتار شدى هيچ به ياد دارى درآن موقع كه جمعى از زنان بنى عباس براى شفاعت نزد تو آمدند و تو به خواسته آنهاتوجهى ننمودى و الحمدلله كه ثروت و عزت تو به ذلتمبدل گشت .
مزنه چون اين سخنان را بشنيد به زينب گفت : اى دختر عم از مكافاتى كه من ديدم بركرده هاى بد خويش ، در اين مدت به نزديك تو كدام خوش ‍ آمده است كه اقتداء به من كنىتا تو را نيز اين مرتبه حاصل گردد، اين گفت و با عجله برخاست و از نزد خيزرانبرفت . (91)


تنور آتش به جاى معجزه

در سال 159 هجرى در زمان خلافت مهدى عباسى شخصى به نام هاشم بن حكيممعروف به المقنع قيام نموده و ادعاى پيامبرى كرد، وى مرد بسيار زشت رو بود و سرشكل بود و يك چشمش كور به همين جهت پيوسته سر و روى خود را با يك مقنعه سبز رنگ مىپوشيد و كم كم به المقنع مشهور گرديد.
وى مدعى بود كه خداى عالميان است و روزى به صورت آدم خود را نمودار كرده و زمانىبه صورت نوح و ابراهيم و موسى و عيسى (ع ) و حضرت محمد (ص ) و باز ابومسلمخراسانى و امروز به اين صورت كه مى بينيد وى مدعى بود كه اگر بندگانش عاصىشوند به آسمان عروج مى كند و از آنجا فرشتگان را با خود آورده دين او را گسترش مىدهند. يكى از زنانش در مورد چگونگى عروج او چنين مى گويد:
روزى مقنع زنان را بنشاند به طعام و شراب بر عادت خويش و اندر شراب ، زهر كرد وهر زنى را يك قدح خويش بخوريد. پس همه خوردند و من نخوردم و در گريبان خويشريختم و وى ندانست و خويشتن را مرده ساختم و وى ازحال من ندانست . پس مقنع برخاست و نگاه كرد و همه زنان را مرده ديد، نزديك غلام خودرفت و شمشير بزد و سر وى را برداشت و فرموده بود تا سه روز تنور تفتانيدهبودند و به نزديك آن تنور رفت و جامه بيرون كرد و خويشتن را بر تنور انداخت و دودىبرآمد. من به نزديك آن تنور رفتم از او هيچ اثرى نديدم و هيچ كس در حصار زنده نبود وسبب خود سوزى وى آن بود كه پيوسته گفتمى كه چون بندگان من عاصى شوند، من بهآسمان روم و از آنجا فرشتگان آرام و ايشان را قهر كنم ، وى خود را از آن جهت سوخت تاخلق گويند كه او به آسمان رفت تا فرشتگان آرد و ما را از آسمان نصرت دهد، و دين اودر اين جهان بماند. (92)


يعقوب ليث و امير طاهرى

در سال 259 هجرى قمرى يعقوب ليث صفارى مورد سوء قصد پسران صالحسنجرى قرار گرفت و زخمى شد و سوء قصد كنندگان به نيشابور پناه جستند و اميرمحمد طاهرى آخرين امير طاهريان نيز آنان را پناه داد و حتى پس از رسيدن فرستاده يعقوب، به درخواست او تن در نداد و آنان را تحت حمايت خويش قرار داد. چنين اقدامى مطلوبيعقوب نيز بود زيرا وى به دنبال بهانه اى براى هجوم به قلمرو طاهريان مى گشت واكنون اين بهانه به دست آمده بود.
سپاهيان يعقوب به سوى نيشابور حركت نمودند و چون به نزديك آن شهر رسيدنديعقوب بار ديگر فرستاده اى به نزد امير طاهرى فرستاد و خواستارتحويل پسران صالح شد، اما حاجت وى بدون اعتناى جدى به فرستاده او پاسخ داد كه :امير در خواب است ، فرستاده يعقوب در جواب گفت : (كسى آمده است تا امير را از خواببيدار كند)!! چون يعقوب اندكى جلوتر آمد عده اى از بزرگان و اعيان شهر به اوپيوستند و او بر گرفتن نيشابور تحريص نمودند: امير محمد طاهرى كه تازه از خوابپريده بود و اكنون يعقوب را در پشت دروازه هاى شهر مى ديد براى وى پيغام فرستادكه : (اگر به فرمان اميرالمؤ منين آمده اى عهد و منشور عرضه كن تا ولايت به توبسپارم و گرنه بازگرد.) يعقوب شمشير از زير سجاده بيرون آورد و گفت : (عهدولواى من اين است ) يعقوب وارد نيشابور شد و امير محمد همراه با خزائن و جواهراتش بهدست يعقوب افتاد و بدينسان امارت طاهريان ساقط گرديد. (93)


آب دادن به دشمن

چون حر بن يزيد رياحى با يك هزار نفر سواره راه را بر حسين بن على (ع ) بست ودر برابر آن حضرت صف آرائى كرد. آن روز هوا بى اندازه گرم بود و ياراناباعبدالله همگى عمامه بر سر نهاده و شمشير بر كمر بسته آماده فرمان بودند. حضرتامام حسين (ع ) به ياران خود فرمود: لشكريان و اسب هاى حر را آب بدهيد. ياران وفادارحسين (ع ) حسب الامر كاسه ها و طاسها را از آب پر كرده و در برابر اسبان مى برند وتمام آن را مى خوراندند و چون آن حيوان سيراب مى شد همينعمل را بار ديگرى به انجام مى آوردند تا بالاخره همه اسبان سيراب شدند.
على بن طعان محاربى مى گويد: آن روز من ملازم ركاب حر بودم پس از آنكه لشكريانهمه سيراب شدند من از همه آخرتر به حضور اقدس حسينى شرفياب شده و چون آنحضرت مرا و مركبم را تشنه يافت فرمود: شتر را بخوابان (انخ الراويه ) منخيال كردم منظور از راويه مشك آب است دوباره حضرت فرمود: (انخ الراويه ) يعنى منظور از راويه شتر است من هم چنان كردم آنگاه دستور آب آشاميدن دادت من نمىتوانستم دهانه مشك را در اختيار بگيرم و آب مشك مى ريخت . حضرت فرمود: دهانه مشك رابپيچ ، من ندانستم چه مى گويد:
بالاخره حسين (ع ) خود برخاسته و مرا كمك كرد و خود و اسبم را سيراب كرد. (94)
اما هفت روز بعد
ابن زياد روز هفتم محرم نامه اى به عمر سعد نوشت كه در آن آمده بود: به مجردى كهنامه مرا قرائت كردى ميان آب و حسين و ياران اوحائل شو و مگذار قطره اى از آب بياشامند.
پسر سعد همان وقت پانصد سوار را ماءمور ساخت اطراف شريعه فرات را احاطه نمايند ونگذارند قطره اى از آب بياشامند.
عبدالله ازدى كه (جزء ماءمورين شريعه بود) براى خوش آمد امير خود با صداى بلندفرياد زد: اى حسين مى بينى اين آب در صفا و گوارائى مانند وسط آسمان است به خداقسم قطره اى از آن نخواهى آشاميد تا هنگامى كه از تشنگى جان تسليم كنى !؟ (95)


جايزه خليفه

على بن يقطين يكى از شيعيان بود كه به دستور امام كاظم (ع ) در دستگاه هارونالرشيد خدمت مى كرد. يكى از روزها هارون الرشيد جامه هائى به عنوان صله و جايزهبراى على بن يقطين فرستاد و در ميان آنها جامه شاهانه طلا بافى نيز وجود داشت . علىهمه آن جامه ها و حتى همان جامه را نيز با مقدارىپول كه مطابق معمول به عنوان خمس براى آن جناب مى فرستاد به حضور انور تقديمداشت .
چون آن هدايا تقديم حضور مبارك شد حضرت همه جامه ها وپول ها را پذيرفته جامه مزبور را برگردانيده و به على بن يقطين نوشت : اين جامه رانيكو نگهدارى كن و از دست مده زيرا روزى به آن جامه احتياج پيدا خواهى كرد. على ازاينكه حضرت ابوالحسن (امام كاظم (ع )) آن جامه را نپذيرفته مشكوك ماند ليكن نمى دانستجهت نپذيرفتن آن چه بوده و بالاخره همچنانكه دستور داشت آن جامه را محافظت كرده ومنتظر نتيجه بود. چند روزى كه از اين پيشامد گذشت هنگامى على بن يقطين بر يكى ازغلامان مخصوص خود خشمگين شده او را از خدمت خويشمعزول كرد. غلام از تمايل على به ابوالحسن باخبر بود و مى دانست در اوقات معينىپول و هدايا براى آن حضرت مى فرستد، غلام كه از رويه تازه على سخت متاءثر شدهبود از فرصت استفاده كرده به حضور هارون سعايت كرده و گفت : على بن يقطين ، موسىبن جعفر را امام مى داند و هر سال خمس ماليه اش را براى او مى فرستد و در فلان روزجامه زربفتى را كه خليفه به او اعطا نموده به جهت آن جنابگسيل داشته .
هارون از شنيدن اين سخن خشمناك شده و گفت بايد تحقيقات لازمه را در اين خصوص بهانجام بياورم و اگر چنان باشد كه تو مى گوئى او را خواهم كشت .
هارون بلافاصله على بن يقطين را احضار كرد، چون حضور يافت از وى پرسيد جامهزربفتى را كه به تو ارزانى داشتم به چه مصرف رسانيدى ؟
گفت : آن را در ظرف مخصوص گذارده و خوشبو نموده و كاملا نگهدارى كرده هر روز از آنظرف خارج مى كنم و محض تيمن و تبرك بدان مى نگرم و مى بوسم و دوباره درمحل خودش مى گذارم و شبانگاه نيز همين عمل را با وى انجام مى دهم .
هارون دستور داد الساعه آن را حاضر كن ، على بن يقطين به يكى از كارمندان خود دستورداد: به فلان اطاق منزل من مى روى كليد را از خزينه دار من مى گيرى و صندوق معينى رامى گشائى ظرف سر به مهر را در برابر هارون گذارد. دستور داد (مهر از سر آن ظرفگرفتند) درب صندوقچه باز شد هارون جامه زربفت را كه به بوى خوش آلوده و كاملانگهدارى شده ديد آتش خشمش خاموش شد و به على بن يقطين گفت : هم اكنون صندوقچه رابه محل اولش برگردان و به زودى به حضور بيا كه من پس از اين ، سخن ساعيان رادرباره تو نمى پذيرم و فرمان داد جايزه گرانبهاترى هم به مشاوراليه دادند و گفت :غلام ساعى را هزار تازيانه بزنند. و چون پانصد تازيانه بر اندام او وارد آمددرگذشت و پانصد تازيانه باقيمانده موكول به سهم جهنم شد. (96)


شيخ فضل الله در دادگاه

روز هفتم رجب سال 1327 قمرى عده اى از مجاهدين مسلح به فرماندهى يوسف ارمنىبه خانه شيخ ريختند و در ميان شيون و زارى و نالهاهل خانه دست شيخ را گرفته كشان كشان بيرون آورده توى درشكه انداخته و فرمانحركت داد و يكسره شيخ را به اداره نظميه بردند.
شيخ ضمن محاكمه اجازه خواست تا نماز بخواند. دادگاه موافقت كرد و شيخ عباى خود راروى زمين پهن كرد و نماز ظهرش را خواند، اما ديگر نگذاشتند نماز عصر را بخواند، زيربغلش را گرفتند و روى صندلى نشانده محاكمه ادامه يافت . در ضمن محاكمه (يپرمخان ارمنى ) سر دسته مجاهدين و رئيس نظميه وارد تالار شد چند قدم پشت سر آقا براىاو صندلى گذاشتند و نشست . آقا ملتفت آمدن او شد چند دقيقه اى گذشت و ناگهان شيخ ازبازپرسان پرسيد (يپرم ) كداميك از شما هستيد؟ همه به احترام نام (يپرم ) از جابلند شدند و يكى از آنها با احترام يپرم را كه پشت سر آقا نشسته بود نشان داد و گفتيپرم خان ايشان هستند!
(جالب توجه است كه مرحوم شيخ در بين تمام حضار و بازپرسان از يپرم سؤال مى نمايد. زيرا ايشان از قبل عداوت يپرم به اسلام را مى دانسته و او را مؤ ثرترينعامل در قتل خويش مى داند.)
آقا همينطور كه روى صندلى نشسته بود و دستش را روى عصا تكيه داده بود به طرف چپنصفه دورى زد و سرش را برگرداند و با تغير گفت : يپرم توئى ؟
يپرم گفت : (بله شيخ فضل الله توئى )
آقا جواب داد: (بله ، منم )
يپرم گفت : (تو بودى كه مشروطه را حرام كردى ؟)
آقا جواب داد: (بله من بودم و تا ابدالدهر هم حرام خواهد بود.)
آقا رويش را برگرداند و به حالت اول خود درآمد و به سؤ الات اعضاء محكمه جوابىنداد و تنها گفت : (اينها در روز قيامت آيا جواب مرا خواهند داد؟ نه من مرتجع بوده ام و نهسيد عبدالله بهبهانى و سيد محمد طباطبائى مشروطه خواه ، فقط محض اين بود كه مراخوار و ذليل كرده كنار بزنند. در نزد من و آنها موضوع ارتجاع و مشروطيت در ميان نبود،من آن مجلس شوراى ملى را مى خواستم كه عموم مسلمانان آن را مى خواهند به اين معنى كهالبته عموم مسلمانان مجلسى مى خواهند كه اساسش بر اسلاميت باشد و برخلاف قرآن وبرخلاف شريعت محمدى و برخلاف مذهب جعفرى قانونى نگذارند...
من و عموم مسلمين بر يك راءى هستيم ، اختلاف ميان ما و لا مذهبهاست كه منكر اسلاميت و دشمندين حنيف هستند. چه بابيه مزدكى مذهب و چه طبيعيه فرنگى مشرب ...
ملاى امروز بايد عالم به مقتضيات وقت باشد بايد به مناسباتدول (سياست خارجى ) نيز عالم باشد. مشروطه اى كه از ديگ پلو سفارت سر بيرونبياورد به درد مسلمين و ايرانيها نمى خورد!!! (97)


شيخ فضل الله در پاى چوبه دار

روز سيزدهم رجب سال 1327 هجرى قمرى مصادف با سالروز تولد حضرت على (ع) بود و مخصوصا اين روز را براى كشتن شيخ در نظر گرفته بودند تا لطمه سختىبه نفوذ روحانيت وارد آيد. عصر آن روز شيخ را از محبس نظميه براى استنطاق آخر بهدادگاه برده بودند، از بعدازظهر همان روز در ميدان توپخانه جمعيت مرد و زن بيشتر وفشرده تر مى شد عده اى زارزار گريه مى كردند و عده اى فقط اشكشان جارى بود، عدهاى هم بهت زده چشم به راه آوردن شيخ بودند. يك دستگاه موزيك نظامى در كنار ميدان نواى(آقشام ) را مى نواخت . انتظار پايان يافت . آقا با طماءنينه و عصازنان در جلو نظميهظاهر شد و مكثى نمود و نگاهى پرمعنى به جمعيت انداخته آنگاه سر به آسمان بلند و اينآيه را تلاوت فرمود:
(و افوض امرى الى الله بصير بالعباد) و به طرف چوبه دار كه در جلونظميه نصب بود حركت كرد، او عصازنان و با وقار مى رفت و مردم را تماشا مى كرد.نزديك چهار پايه كه رسيد يك مرتبه به عقب برگشت و صدا زد (نادعلى )، (نوكرحاج شيخ ) (نادعلى ) فورا جمعيت را كنار زد و با چشم اشك آلود خودش را به آقارساند و گفت : بله آقا. جمعيت يك جار و جنجال جهنمى راه انداخته بودند، دفعتا ساكتشدند تا ببينند آقا چه كار دارد. دست آقا به جيبش رفت و يك كيسه را در آورده انداختجلوى نادعلى و گفت : (نادعلى اين مهرها را خرد كن )!!!
نادعلى جلوى چشم آقا مهرها را به زمين ريخته خرد كرد. آقا پس از اطمينان از خرد شدنمهرها دوباره به راه افتاد تا به پاى چوبه چهار پايه زير دار رسيد، با كمك ديگرانبه بالا چهار پايه رفت و در اين هنگام يكى ازرجال وقت به عجله براى او پيغام آورد كه شما اين مشروطه را امضاء كنيد و خود را از كشتنرها سازيد فرمود: من ديشب رسول خدا در خواب ديدم و فرمود فردا شب ميهمان منى و من چنينامضائى نخواهم كرد.
آيت الله نورى سپس چند دقيقه صحبت كرد كه قسمتى از آن چنين است :
(خدايا خودت شاهد باش كه در اين دم آخر باز هم به اين مردم مى گويم كه مؤ سسيناين اساس لامذهبين هستند كه مردم را فريب داده اند... اين اساس مخالف اسلام است .)
هنوز صحبت آقا تمام نشده بود كه : (يوسف خان ارمنى ) به طرز خفت بارى عمامه را ازسر شيخ برداشته و به طرف جمعيت پرتاب كرد. جالب بود كه آنا مردمى كهدسترسى داشتند عمامه را براى تبرك ريز ريز نمودند و آنهائى كه به عقيده خودشانشانس بيشترى داشتند از تكه هاى عمامه قسمت بيشترى به دست آوردند!!!
در قسمتهاى ديگر ميدان محشرى به پا شده بود مردم مى ديدند بزرگ دين مجتهد و مرجعآنها با سر برهنه و بدون عبا در بين مجاهدين ارمنى و زير چوبه دار ايستاده و فاصله اىبا مرگ ندارد، زن و مرد و پير و جوان با صداى بلند گريه مى كردند اما آنچه بيشتراز تمام گرفتاريها، شيخ را محزون و روح او را آزرده كرد و موجب تاءثر هر انسانى است، اين بود كه در اين حالت ميرزا مهدى پسر ارشد شيخ كه در زمره مشروطه خواهان بود دراين زمان از ميان جمعيت خنده كنان و كف زنان و هوراگويان خود را به پدر رسانيد و مردمبه تبعيت از او هورا مى كشيدند و هلهله مى كردند در حالى كه اكثر مردم متاءثر شده و هاىهاى گريه مى كردند و ديگر پروائى از دژخيمان رژيم نداشتند. شيخ كه لحظات آخر راپشت سر مى گذاشت دفعتا چشمش به ميرزا مهدى افتاد و چنان نگاهى به او كرد كه مو دربدن بينندگان راست شد.
شيخ در حالى كه ماءمورين آماده كشتن بودند نگاهى به سر تا سر ميدان كرد و گفت :(هذا كوفه الصغيره ) اين تشبيه به آن مردم بى وفاء و عهد شكن آن روز عجيب ترينو قابل تعميق ترين كلامى بود كه از دهان آن مجتهد بزرگ بيرون آمد و سپس با لبخندغم آلود و سيماى متاءثر در حالى كه كوچكترين ترسى و هراسى از او مشاهده نمى شد.به دژخيمان گفت : (كار خود را بكنيد)
طناب دار به گردن شيخ انداخته و با اشاره فرمانده موزيكچيان دسته اركستر شروعبه نواختن مارش نظامى نمود.
در حالى كه پيكر شيخ شهيد آرام آرام بال مى رفت كف زدن و صداى هوراى ميرزا مهدىفرزند ارشدش او را بدرقه مى كرد. اين بار پيش از اينكه روح از جسم مبارك شيخپرواز كند در پاسخ ابراز احساسات ميرزا مهدى از بالاى دار نگاهى تند و نگران وسرزنش آلود به پسرش انداخت كه دفعتا به سرعقل آمده در حالى كه گردش طناب روى شيخ را به طرف قبله چرخانيد و با مختصر حركتقبض روح شد آنا آثار ندامت و پشيمانى و پريشانى در صورت ميرزا مهدى ظاهر و چونكسى كه احتياج به تكيه گاه و مقيم داشته باشد، سرگشته به اطراف نگاه مى كرد، ازآن ميان توجهش به سيد يعقوب (يكى از نزديكانش ) براى اتكاء جلب شد به طرف اورفت خواست كلامى بگويد او روى از او برگردانيد و به جانب ديگر رفت .
در آن هنگام كه شيخ با آرامى به بالاى دار برده مى شد چنان تند بادى وزيدن گرفتكه گرد و خاك ، دود از چشمان بيرون كشيد: گوئى اين باد در آن مصيبت خاك بر سر مردممى كرد و چشمان را از ديدن اين فاجعه بر حذر مى داشت .
به فاصله كمى جنازه از دار پائين آمد و او را در حياط نظميه ابتدا روى نيمكتى گذاشتندمگر دست برداشتند، جماعت كثيرى از مجاهدين و غيره از بيرون ريختند توى حياط و باقنداق تفنگ و لگد آن قدر به آن ميت زدند كه خونابه از سر و صورت و دماغ و دهان وگوش آن بزرگوار بر روى گونه و محاسنش جارى شد. هر كس هر چه داشت مى زد آنهاكه دستشان نمى رسيد آب دهان مى انداختند، در اين هنگام يكى از مجاهدين كه مرد تنومندىبود وارد شد و مجاهدين به احترام او راه باز كردند تا آمد بالاى نعش آن بزرگوار كارىكرد كه قلم از بيان آن شرم دارد!!! (98)


سر خونخوار

چون كورش در جنگ با ملكه ماساژت ها زخم برداشت و درگذشت ملكه دستور داد سركورش را در طشتى پر از خون انداختند و به سر طناب كرده گفت : تو كه از خونخوارىسير نمى شدى حالا از اين خون چندان بخور تا سير شوى . (99)


آخ سلن

چون كورش بر كرزوس پادشاه ليديه غلبه يافت دستور داد آتشى رابيافروزند وقتى هيمه را آتش زدند كرزوس فرياد كرد (آخ سلن ) (آخ سلن )كورش سبب را پرسيد؟ او حكايت آمدن سلن قانونگذار يونانى را به سارد بيان كردهگفت : بعد از اينكه او تمام تجملات و خزائن مرا ديد از وى پرسيدم كه چه كسى راخوشبخت مى داند و يقين داشتم كه اسم مرا خواهد برد. و ليكن او در جواب گفت : دربارههيچكس تا نمرده است نمى توان گفت سعادتمند بوده و حالا فهميدم كه اين مرد چه حرفصحيحى زده است . اين بيان باعث تنبيه كورش گرديد، امر كرد تا آتش را خاموشنمايند. (100)


شيهه اسب

چون داريوش اول با كمك دوستانش موفق شد گئومات مغ بردبارى دروغين را بهقتل برساند بر سر پادشاهى ايران بين او و دوستانش اختلاف افتاد. سرانجام قرار براين شد كه در طليعه صبح از شهر خارج شوند و چون بهمحل معينى رسيدند اسب هر كدام كه شيهه كرد صاحب آن اسب شاه شود، ميراخور داريوشاسب او را به محل معهود برده به ماديانى نشان داد و همينكه اسب داريوش به آنمحل رسيد به ياد ماديان شيهه كشيد و داريوش شاه شد. (101)


حوض جواهر

روزى مستضر بالله خليفه عباسى با يكى از مخصوصان در بيوتات خزائن خويشسير مى كرد ناگاه به سر حوضى رسيد كه از دراهم و دنانير مملو بود. گفت آيا مرااجل چندان امان مى دهد كه اين اموال را طبق دلخواه صرف نمايم ؟
آن مقرب از شنيدن اين سخن متبسم گشت ، خليفه از سبب خنده پرسيد. جواب داد: كه نوبتىدر خدمت جد تو الناصرالدين الله بدين مقام(محل ) رسيدم و مقدار دو وجب از اين حوض خالى ديدم . ناصر گفت : كه آيا چندان مهلتيابم كه آنچه را از اين حوض خالى مانده پر گردانم ؟
اكنون به جهت استماع اين دو، راءى مختلف مرا خنده آمد. (102)


سر مصعب

ابومسلم نخعى گويد: روزى به دارالاماره كوفه وارد شدم سر مصعب بن زبير راپيش روى عبدالملك مروان ديدم پس گفتم :
اى امير من در اينجا امر عجيبى را مشاهده كردم . گفت : چه ديده اى ؟
گفتم : روزى سر حسين (ع ) را نزد عبيدالله بن زياد ديدم و روز ديگر سر عبيدالله بنزياد را پيش روى مختار و آنگاه سر مختار را پيش روى مصعب و امروز سر مصعب را پيشروى تو، عبدالملك برخاست و از دارالاماره بيرون رفت و دستور داد آن را خراب كنند تاديگر ابومسلم نخعى سر او را مقابل ديگرى نبيند.؟! (103)


عبدالله زبير بر سر دار

گويند چون ميان حجاج بن يوسف ثقفى و عبدالله بن زبير جنگ در گرفت و ابنزبير دانست كه نيروى جنگ ندارد، نزد مادرش اسماء دختر ابى بكر رفت و گفت اى مادرچگونه بامداد كردى . اسماء گفت : همانا در مردن آسايش است اما من دوست ندارم كه بميرممگر بعد از دو كار. يا كشته شوى و تو را نزد خدا اندوخته گيرم يا پيروز گردى وچشم من روشن شود. عبدالله گفت : اى مادر، مى ترسم اگر اين مردم را بكشند، مثله ام كنند.اسماء گفت : اى پسر جانم گوسفند هر گاه سرش بريده شد از اينكه پوستش بكنند،درد نمى كشد. عبدالله گفت : سپاس خدايى را كه توفيقت داد و دلت را محكم ساخت . آنگاهبيرون رفت و پياده جنگ كرد تا كشته شد و بدنش را به دار آويختند و سه روز يا هفتروز بر دار بماند تا اينكه مادرش اسماء كه پيرزنى صد ساله و نابينا بود آمد و بهحجاج گفت : اين زن كيست . گفتند: مادر ابن زبير. پس دستور داد تا او را فرود آوردند. (104)


خواب بامداد

حكايت شده است كه مهدى خليفه عباسى بامدادى به على بن يقطين و جماعتى ازهمنشينان خود گفت : امروز بامداد گرسنه ام پس نان و گوشت سردى براى وى آوردند وخورد و ديگران هم با او خوردند سپس گفت : من در اين اطاق مى روم و در آن مى خوابم مرابيدار نكنيد تا خودم بيدار شوم .
آنگاه به اطاق رفت و خوابيد و آنان هم در ايوان خوابيدند، ناگهان با صداى گريه وىاز خواب پريدند. پس با شتاب نزد وى رفتند واحوال پرس وى شدند. گفت : آنچه من ديدم شما هم ديديد؟ گفتند ما كه چيزى نديديم .گفت : پيرمردى را ديدم كه او را در ميان صد هزار نفر ببينم خواهم شناخت . ديدم كهبازوى در اين اطاق را گرفته و مى گفت : (گوئى اين كاخ را مى بينم كهاهل آن هلاك شده اند، و عمارت و خانه هايش خالى مانده و سرور كاخ نشين پس از خوشى وپادشاهى به گورى منتقل شده كه سنگهاى آن بر او بار شده است . و جز يادى وداستانى از او باقى نمانده است . و زنانش با صداى بلند بر وى شيون مى كنند.)مهدى پس از اين پيشامد ده روز بيشتر زنده نماند. (105)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation