بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب گفتنیهای تاریخ, على سپهرى اردکانى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     GOFT1001 -
     GOFT1002 -
     GOFT1003 -
     GOFT1004 -
     GOFT1005 -
     GOFT1006 -
     hs~GOFT1001 -
     hs~GOFT1002 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

طاووس يمانى در بارگاه هشام بن عبدالملك

(هشام بن عبدالملك ) خليفه مستبد اموى ، سالى براى زيارت به مدينه و مكه رفت. وقتى به مدينه رسيد و اندكى آسود، گفت : (يكى از اصحاب پيامبر را نزد منآوريد.) اطرافيانش به وى گفتند: (كسى از ياران پيامبر زنده نمى باشد و همه مردهاند). هشام گفت : (پس يكى از تابعين را بياوريد.)
(طاووس يمانى ) يكى از ياران حضرت على (ع ) را يافتند و نزد هشام بردند. طاووسوقتى كه به مجلس هشام رسيد نعلين خود را از پا در آورد و گفت :
(السلام عليك يا هشام ، چطورى ؟) سپس بدون اينكه منتظر جواب وى شود، بدون اجازههشام نشست .
هشام بسيار عصبانى شد و خواست كه هشام را بهقتل برساند، اما ياران و اطرافيانش به وى گفتند: (اينجا حرمرسول خدا، و اين مرد هم از علما است و او را نمى توان كشت ) هشام كه وضع را آنطورديد، رو كرد به طاووس و گفت : (اى طاووس تو با چهدل و جراءتى اين كار را انجام دادى ؟) طاووس در جواب هشام گفت : (مگر چه كار كردم؟) هشام با بيشترى گفت : (تو در اينجا چندعمل بى ادبانه مرتكب شدى ، يكى آنكه نعلين خود را در كنار بساط من بيرون آوردى ، واين كار در نزد بزرگان زشت است ، ديگر اينكه مرا اميرالمؤ منين نگفتى . و ديگر اينكهبدون دستور من ، در حضورم نشستى و بر دست من بوسه نزدى .)
طاووس گفت : (من نعلين خود را به اين دليل پيش تو در آوردم كه هر روز پنج بار پيشخداوند بزرگ كه خالق همه است بيرون مى آوردم و او بر كار من خشم نمى گيرد، ودليل اينكه تو را اميرالمؤ منين نخواندم ، اين است كه همه مردم به اميرى تو راضىنيستند، و من اگر مى گفتم ، اميرالمؤ منين ، دروغ گفته بودم . و اما اينكه تو را به نامت وبدون لقب خواندم ، به اين دليل است كه ، خداوند بزرگ دوستان خود را با نام بدونلقب مى خواند و گفته است يا، داود و يا يحيى و... اما دشمنان خود را به لقب ياد كردهاست و گفته : (تبت يدا ابى لهب و تب ) . و اما اينكه دست تو را نبوسيدم ، اينبود كه از اميرالمؤ منين شنيدم كه گفت : (روا نيست بر دست هيچ كس بوسه زدن ، مگردست زن خويش بر مبناى رابطه زن و شوهرى ، و دست فرزند خويش بر اساس رحمتپدرى ) و ديگر اينكه بدون اجازه در پيش تو نشستم ، از على (ع ) شنيدم كه فرمود: هركه مى خواهد، مردى دوزخى را ببيند، بگوئيد، در مردى نگرد كه نشسته باشد و درپيشگاه وى عده اى ايستاده باشند.) هشام از دليرى طاووس سخت برآشفت و گفت : (اىطاووس مرا پندى و نصيحتى بگوى .) طاووس در جواب گفت :
(از اميرالمؤ منين شنيدم كه فرمود: در دوزخ مارهايى هستند، هر كدام به اندازه يك كوه وعقربهايى هستند به اندازه چند شتر منتظر اميرى هستند كه با رعيت خودعدل نكند.) طاووس وقتى كه اين سخن را گفت ، برخاست و از آنجا فرار كرد. (54)


كاوش و جستجو نكنيد

روزى (عمر بن خطاب ) در زمان خلافت خود، در شهر به گشت و گذار پرداخت .در هنگام گشت زدن ، از خانه اى آواز و سرود و نغمه شنيد. وى به جاى اينكه از درب آنخانه وارد شود، از پشت ديوار خانه به بالاى بام رفت و درون خانه را نگريست ، و مردىرا ديد كه با زنى نشسته و مجلس ‍ شرابخوارى هم پا بر جاست .
(عمر) با تندى به ، آن مرد گفت : (اى دشمن خداى تعالى ، فكر كردى كه خداوندبزرگ چنين گناهى را بر تو خواهد بخشيد؟) مرد كه حاضر جواب بود و با خاطرآسوده به (عمر) گفت : (شتاب مكن اى خليفه ، كه اگر من اين گناه كردم ، تو سهگناه نمودى . خداوند مى فرمايد، (و لا تجسسو) (كاوش و جستجو نكنيد) و تواين كار را كردى ، و ديگر فرموده (و اتو البيوت من ابوابها) (به خانه ها ازدرهايشان وارد شويد) و تو از بام در آمدى ، و ديگر اينكه فرموده است (لا تدخلوبيوتا غير بيوتكم حتى تستانسوا و تسلموا) (55) (بهخانه اى جز خانه خويش داخل نشويد، مگر اينكه آشنا شويد و سلام كنيد) و تو بى اجازهداخل شدى و سلام هم نكردى .) (عمر) كه در برابر سخنان به حق آن مرد، ديگرپاسخى نداشت ، به وى گفت : (اكنون اگر من تو را بخشيدم ، تو حاضرى توبه كنى.) آن مرد گفت : (آرى توبه مى كنم ، اگر مرا ببخشى . ديگر چنين گناهانى را انجامنخواهم داد.) آنگاه عمر از وى در گذشت و آن مرد نيز توبه نمود. (56)


ابوذر به ربذه تبعيد شود

(ابوذر) وقتى شنيد كه عثمان بيش از اندازه احتياج ،مال اندوزى مى كند، روانه دربار او شد. طبقمعمول (كهب الاخبار) نيز در آنجا حضور داشت . ابوذر وارد شد و نشست . از هر درى سخنمى گفتند، تا اينكه به اين سخن پيامبر رسيدند كه گفته بود: (پسران ابى العاصوقتى كه به سى نفر برسند، بندگان خود را بنده خود مى كنند). ابوذر اين جمله رابه طور مفصل شرح داد. در همين زمان اموال به جاى مانده وارثيه نقد (عبدالرحمن بن عوفزهرى ) را پيش عثمان آوردند. وقتى كه اموال را جلوى عثمان ريختند از بس زياد بود،ديوارى جلوى عثمان و شخص ‍ روبروى او كشيدند. عثمان گفت : (اميدوارم كه (عبدالرحمن) عاقبت به خير باشد. زيرا كه او صدقه مى داد، مهماندارى مى كرد و اين همه ثروت رامى بينيد از خود به جاى گذاشت ). (كعب الاحبار) در تاءييد سخنان عثمان گفت : (اىامير مؤ منان راست گفتى ) ابوذر كه با اين بدعتها و انحرافها به شدت مخالفت مىورزيد، عصايش را بلند كرد و با شدت بر سر كعب الاحبار زد. (57)
به قسمتى كه خون از سرش جارى شد، و گفت : (اى يهودى زاده ! تو مى گويى ، كسىكه مرده اين مال را به جاى گذاشته ، خير دنيا و آخرت داشته است ؟ در كار خدا دروغ مىگويى و زياده روى مى كنى ؟ در صورتى كه من از پيغمبر (ص ) شنيدم كه مى گفت :راضى نيستم بميرم و هموزن يك قيراط از من بجاى بماند).
عثمان ناراحت شد و گفت : (ديگر نمى خواهم تو را ببينم .) ابوذر گفت : (پس به مكهمى روم ). عثمان گفت : (تو به مكه نبايد بروى ). ابوذر: (مرا از خانه خدا كه مىخواهم در آنجا عبادت كنم تا زمانى كه بميرم منع مى كنى ؟) عثمان : (بله به خدا).ابوذر: (پس به شام مى روم ). عثمان : (نه به خدا، غير از اين شهر جايى انتخاب كن). ابوذر: نه ، بخدا قسم ، غير از اينجاهايى كه گفتم ديگر جايى را انتخاب نمى كنم ،البته اگر مرا در خانه هجرتم (در مدينه ) مى گذاشتى ، هيچكدام از اين شهرها را نمىخواستم . حالا كه اينطور است مرا به هر كجا كه مى خواهى بفرست .
عثمان : (تو را به ربذه مى فرستم ). ابوذر در حالى كه برقى را شعف و تعجب درچشمهايش مى درخشيد، گفت : (الله اكبر، پيغمبر خدا راست گفت و هر چه را بر سر من مىآيد، خبر داد). عثمان : (مگر پيغمبر به تو چه گفت ) ابوذر در جواب گفت :رسول خدا (ص ) به من خبر داد كه نمى گذارند در مكه و مدينه بمانم و در ربذه خواهممرد و چند تن از كسانى كه از عراق به حجاز مى آيند، عهده دار خاك كردن من خواهند شد. (58)


عقيل در برابر برادرش على (ع )

يكى از كسانى كه در زمان خلافت امام على (ع ) به معاويه پيوست ،(عقيل ) برادر امام بود. و دليل پيوستن وى به معاويه هم ، توقع غير عادلانه(عقيل ) از سهميه بيت المال بود. روزى از حضرت درخواست نمود كه مقدارى بر سهمشبيفزايد تا بهتر بتواند زندگيش را اداره كند. براى اينكار مقدارى غذا آماده نمود وحضرت را به خانه خود دعوت كرد. پس از اينكه امام به خانه وى آمد،عقيل ابرار فقر و بى چيزى نمود و از على (ع ) خواهش و تمنا كرد كه مقدارى بر حقوقشبيفزايد. امام على (ع ) پرسيد: (پول اين غذا و طعامى كه با آن مرا دعوت نمودى ، ازكجا آورده اى ؟) عقيل در جواب امام عرض كرد: (بعضى از روزها يك درهم و نيم را خرجزندگى مى كردم و نيم درهم آن را پس انداز مى نمودم وپول اين سفره را به اين شكل جمع آورى كردم ). امام فرمود: (با اينحال و با اين حساب همان يك درهم و نيم براى خرج زندگى تو بس است . چگونه از فقرو تنگدستى و كمى سهم خود شكايت مى نمايى ؟)
مدتى از اين ماجرا گذشت تا اين كه عقيل باز هم نزد اما رفت و در مورد افزايش سهم خودپافشارى و اصرار نمود. امام عقيل را به درون خانه برد و آهنى را در شعله آتش گذاشتو سرخ كرد و به عقيل گفت : بگير. عقيل كه نابينا بود و نمى دانست كه در دست امام چيست، دست خود را جلو آورد و امام آهن گداخته را بر دست وى گذاشت .عقيل غمگين و مضطرب شد و گفت : (اى برادر چرا دست مرا سوزاندى ؟) امام فرمود:
(تو كه تحملاين آتش اندك را ندارى ، چگونه روا مى دارى كه من از حقوق مردم بيشتر از آنچه حق تو مىشود، به تو بپردازم و به جزاى آن عياذ بالله در آتش هميشگى آخرت گرفتار شوم؟) عقيل وقتى كه وضع را اين چنين ديد و عدالت سنگين على را لمس كرد، از آن حضرترويگردان شده و به دمشق نزد معاويه رفت .


ابوذر و معاويه

در دوره خلافت عثمان ، ابوذر مدتى از مدينه به شام تبعيد شد، تا اينكه صدايش وپيامش خاموش گردد. اما برعكس در شام با زمينه آماده ترى كه داشت ، بهتر به فعاليتپرداخت ، او هر روز در شام ميان مردم مى گشت و مى گفت : اى گروه توانگر، باتهيدستان و فقيران مساوات و مواسات كنيد. آنان كه سيم و زر مى اندوزند و در راه خداانفاق نمى كنند، بشارت بده كه آن آتشى خواهد شد و پيشانى و پشت و پهلوى آنها راداغ خواهد زد.
او هميشه بين مردم محروم مى گشت و اينگونه سخنان را تكرار مى كرد، تا اينكه فقيران ومحرومان آگاه و بيدار گشتند و عليه غارتگران دست به اعتراض و شورش زدند. كار بهجايى رسيد كه پولداران از فقيران نزد معاويه شكايت بردند. معاويه هم كه ازاعمال ابوذر باخبر بود، شبانه براى ابوذر هزار دينار فرستاد تا شايد ابوذرپول را بگيرد و صدايش درنيايد. خلاصه معاويهخيال كرد كه با آن پول مى تواند ايمان و اعتقاد ابوذر را به سازش و تسليم بكشاندكه ماءمور معاويه آن هزار دينار را براى ابوذر آورد، وى پولها را گرفت و همه آن هزاردينار بين مستحقان پخش كرد. معاويه كه وضع را اين چنين ديد از ماجرا با اطلاع شد وابوذر را هم همانطور كه هميشه بود، ديد، همان ماءمور را احضار كرد و گفت :
(برو نزد ابوذر بگو هزار دينار را كه من به تو داده ام معاويه از من درخواست كرده است، زيرا براى كسى ديگر بوده و من اشتباها به تو داده ام ، در صورتيكه براى تو نبودهو شما اگر آن مقدار پول را به من باز نگردانيد، از طرف معاويه مورد آزار و بازخواستقرار خواهم گرفت .) ماءمور معاويه هم همانطور كه به وى سفارش كرده بود، به خانهابوذر آمد و همان سخنان را به او گفت ابوذر در جواب سخنان ماءمور معاويه به وى گفت :(اى فرزند به او بگو كه يك دينار هم از آن مبلغ نزد من نمانده است . و از او بخواه تاسه روز به من مهلت دهد، تا من هر چه به مردم داده ام پس ‍ بگيرم و به تو بازگردانم.) ماءمور معاويه نزد وى بازگشت و سخنان ابوذر را باز گفت . معاويه هم فهميد كهابوذر راست مى گويد و همه آن هزار دينار را به فقيران بخشيده است . پس از مدتى فكركردن ، راه چاره اى نيافت و ناچار نامه اى به عثمان نوشت و در آن گفت : (ابوذر برعليه من شوريده و سخت گرفته و فقرا هم به او پيوسته اند) عثمان هم در جوابمعاويه از وى خواست تا ابوذر را مجددا به مدينه بازگرداند. معاويه هم او را با شترىبدون پالان به مدينه فرستاد. بعد عثمان از مدينه بصورت بسيار زشتى نفى و تبعيدكرد؟ (59)


معاويه انتقام عمرو بن حمق را از همسرش مى ستاند

پس از آنكه حجر بن عدى كشته شد و همراهانش كه از جمله همين عمروبن حمق بود فرارى ومتوارى شدند، معاويه دستور داد، همسر عمرو آمنه دختر شريد را اسير نموده ، بشامبفرستند، اين زن به جرم اينكه شوهرش از مخالفان معاويه است در شام زندانى شده دوسال گذشت تا آنكه شوهرش عمرو كشته شد؛ معاويه سر او را در زندان براى همسرش ‍فرستاد و به قاصد گفت : سر را در دامن آمنه بيفكن و كاملا به هوش باش تا چه مىگويد، آنگاه گفته هايش را براى من بگو.
آمنه دو سال است كه در ميان زندان به سر مى برد و از شوهر خود كمترين خبرى ندارد،ناگهان وجود چيزى را در دامنش احساس مى كند وقتيكه متوجه شد سر بريده است مدتى برخود لرزيد؛ به رسم زنان عرب كه هنگام سختى و مصيبت دست بالاى سر مى گذارند وفرياد مى كشند، او هم دست بالاى سر برد و آهى سوزان كه از سختى مصيبت حكايت مىكرد از جگر بر كشيد و از ظلم و ستم حكومت ناليده آنگاه گفت :
واى بر شما پس از آنكه مدتى او را از من دور ساختيد و متواريش نموديد اكنون سر بريدهاش را برايم به هديه آورده ايد، اى همسر عزيزم خوش ‍ آمدى كه تاكنون من تو را تركنكردم و هرگز هم تو را فراموش نمى كنم .
سپس توسط قاصد برايش پيام فرستاد كه : اى معاويه خدا فرزندت را يتيم و خانه اترا خراب كند، و هرگز تو را نيامرزد، چون قاصد سخنان آمنه را براى معاويهنقل كرد، معاويه او را احضار كرد و گفت : آيا تو چنين سخنانى را گفته اى ؟ آمنه گفت :بلى من گفته ام نه انكار مى كنم و نه عذر مى طلبم . آرى خيلى نفرين كردم كه خداوند دركمين گناهكاران و سركشان است و او تو را كيفرى سخت خواهد داد. معاويه گفت : از شامخارج شو تا ديگر تو را در اينجا نبينم .
آمنه از شهر خارج شد و چون به شهر حمص رسيد به مرض طاعون از دنيا رفت . (60)


شراب در كاسه سر عاصم

در جريان جنگ احد، طلحه بن ابى طلحه عبدرى ، همسر خود را سلافه دختر سعد بنشهيد انصارى را با خود به جنگ با مسلمين آورده بود. در روز جنگ دو پسر اين زن بنامهاىمسافع بن طلحه و جلاس بن طلحه بعد از پدر و عموى خود پرچم كفار را بدست گرفتندو هر چهار نفر به قتل رسيدند و هر يك از اين دو برادر كه نزد مادرشان سلافه آوردنداز ايشان مى پرسيد كه پسر جان ! چه كسى تو را از پاى در آورد؟ پسر گفت : مردى كهاز تير وى از پاى در آمدم همى گفت : بگير كه منم پسر (ابوالافلح ) اينجا بود كهمادرش نذر كرد تا در كاسه سر عاصم بن ثابت بن ابى الافلح شراب بنوشد.
در ماه صفر سال چهارم هجرت گروهى از دو طايفهعضل و قاره نزد پيامبر آمدند و اظهار اسلام كردند و چند نفر مبلغ خواستند و پيامبر اكرمشش نفر را به همراه آنها فرستاد و از جمله عاصم بود اما آنها در بين راه خيانت كردهخواستند آنها را به كفار تسليم نموده چيزى بگيردند ولى عاصم و دو نفر از دوستانشگفتند به خدا قسم كه ما عهد و پيمان مشركى را هرگز نخواهيم پذيرفت و آنگاه به جنگپرداختند تا به شهادت رسيدند. آنها مى خواستند سر عاصم را از سر جدا كنند و براى(سلافه ) بفرستند تا در كاسه سر او شراب بنوشد. اما زنبوران بسيار چنانپيرامون پيكرش را گرفتند كه اين كار امكان پذير نشد و منتظر ماندند تا شب برسدآنگاه سرش را از تن جدا كنند. اما شبانه آب رودخانه پيكر عاصم را برد و كسى بر آندست نيافت و بدين جهت بود كه عاصم را (حمى الدبر) لقب دادند و بدين ترتيب خداىتعالى كاسه سر عاصم را از دست سلافه نجات داد. (61)


خبيب در قتلگاه

در ماه صفر سال چهارم هجرت بر اثر خيانت دو طايفهعضل و قاره خبيب بن عدى از ياران رسول گرامى اسلام اسير گرديد. حجير بن ابى اهاباو را براى عقبه بن حارث بن عامر بن نوفل به هشتادمثقال طلا با پنجاه شتر خريد تا او را به جاى پدر خود حارث بن عامر كه در جنگ بدربدست خبير كشته شده بود بكشد. ماريه كنيز حجير كه اسلام آورده است ، مى گويد: خبيبدر خانه من زندانى بود، روزى به سوى او گردن كشيدم ديدم كه خوشه انگور بزرگىبه دست دارد و مى خورد. با آنكه روى زمين خدا انگور سراغ نداشتم كه خورده شود.
خبيب را بالاى چوبه دار برافراشتند و چون او را محكم به چوبه دار بستند گفت : خداياما پيام پيامبرت را رسانديم ، اكنون در اين بامداد او را از وضع ما باخبر ساز سپس گفت: خدايا به حساب يكايك اينان برس و ايشان را دسته دسته بكش و از ايشان احدى راباقى مگذار.
به او گفتند: از اسلام برگرد تا تو را رها كنيم ، گفت : بخدا قسم كه اگر آنچه برروى زمين است به من بدهيد از اسلام برنمى گردم . سپس گفتند: دوست دارى كه محمد بهجاى تو باشد و تو در خانه خود نشسته باشى ، گفت : به خدا قسم دوست ندارم خارىبه تن محمد فرو رود و من در خانه آسوده باشم .
پس روى او را از قبله برگرداندند، گفت : چرا روى مرا از قبله مى گردانيد؟ خدايا من كهجز روى دشمن نمى بينم خدايا اينجا كسى نيست كه سلام مرا به پيامبرت برساند پستو خود سلام مرا به او برسان .
رسول خدا همچنان كه با اصحاب خود در مسجد مدينه نشسته بودحال وحى به دست او داد و گفت : عليه السلام و رحمه الله و بركاته سپس گفت اينكجبرئيل است كه سلام خبيب را به من مى رساند. سپسچهل پسر از فرزندان كشته هاى بدر را فرا خواندند و به دست هر كدام نيزه اى دادند تايكباره ، بر خبيب حمله بردند و روى او به طرف كعبه برگشت و گفت الحمدلله سپس يكىاز كفار نيزه اى به سينه اش كوبيد كه از پشتش درآمد و ساعتى با ذكر خدا و حمد زندهبود و شهادت يافت . (62) ابوسفيان گفت : من كسى را نديده امبه اندازه ياران محمد كسى را دوست داشته باشند كه آنها محمد را دوست بدارند (63)


ماه رمضان شاه عباس را از مرگ نجات داد

شاه اسماعيل دوم يكى از شاهان خونريز صفويه از ترس اينكه مبادا كسى ادعاىسلطنت كند عده زيادى بيگناه و حتى طفلان زيادى را بهقتل رساند. در آن زمان شاه عباس شش ساله بود و اسما در هرات حكومت مى نمود اما بهواسطه پيش آمدن ماه رمضان كشتن شاه عباس را تا آخر ماه به تعويق انداخت اما اين كارباعث گرديد تا قبل از فرا رسيدن پايان ماه مبارك رمضان ، شاهاسماعيل در گذرد و شاه عباس از مرگ حتمى نجات يابد. (64)


حذيفه در ميان سپاه دشمن

در جريان جنگ احزاب شبى رسولاكرم (ص ) رو به اصحاب كرد و گفت : كرام مرد است كه برخيزد و نگرد كه دشمن چهكرده است و سپس باز گردد تا از خدا بخواهم كه در بهشت رفيق من باشد. كسى از شدتترس و گرسنگى و سردى برنخاست و چون احدى داوطلب نشد،رسول خدا حذيفه بن يمان را فرا خواند و فرمود: اى حذيفه برو در ميان دشمن ببين چهمى كنند، اما دست به كارى نزن تا نزد ما برگردى . حذيفه مى گويد: رفتم و در مياندشمن وارد شدم ، ديدم كه باد، نه ديگى براى ايشان گذاشته و نه آتشى و و نه خيمهاى ، پس ابوسفيان برخاست و گفت : اى گروه قريش هر كسى بنگرد همنشين او كيست :حذيفه مى گويد من با شنيدن اين سخن بدست مردى كه در طرف راستم نشسته بود زده وگفتم : تو كيستى ؟ گفت : معاويه بن ابى سفيان ، پس متوجه دست راستم شده و دست كسىكه طرف چپم نشسته بود گرفته و گفتم : تو كيستى ؟ گفت عمرو بن عاص !!!
سپس گفت : اى گروه قريش بخدا اين سرزمين جاى ماندن نيست و اسب و شترى براى ماباقى نگذارد و همگى هلاك شدند... .
باد و طوفان هم كه مى بينيد چه مى كند نه ديگى بر سر بار گذاشته و نه آتشى بهجاى نهاده و نه خانه و چادرى سر پا مانده بسوى مكه كوچ كنيد كه من حركت كردم . اين رابگفت و بر شتر خويش كه زانويش هنوز باز نكرده بود سوار شد و تازيانه بر او زدكه برخيزد و شتر سه بار بر زمين خورد تا بالاخره از جاى برخاست و ابوسفيانهمانطور كه سوار بود زانوى شتر را باز كرد. حذيفه گويد: اگررسول خدا (ص ) به من نسپرده بود كه كار ديگرى نكنى همان ساعت من به خوبىميتوانستم ابوسفيان را با نيزه بزنم . (65)


تهور شاه عباس

شاه عباس صفوى شخصى شجاع و تهور بود، چنانكه وقتى بعد از جنگ با چغالهزاده هنگام شب اسيرى را نزد او آوردند او دستور كشتن وى را صادر نمود. اسير از بيم جاندست به خنجر كرده و به شاه عباس حمله نمود و در اين گيرودار غفلتا چراغها خاموشگرديد و امراء را حوف مستولى گشت . در آن ميان شاه عباس آواز داد كه آسوده باشيد او رابگرفتم و بدين ترتيب شاه عباس توانست خود را از گزند خنجر اسير خشمگين رها سازد.


شاه بد عاقبت

سلطان محمد خوارزمشاه يكى از معروفترين پادشاهان سلسله خوارزمشاهى است ، وىدر ايام سلطنت خود فتوحات چشمگيرى داشت اما در برابر سپاهيانمغول روحيه خود را از دست داد و از شهرى به شهر ديگر فرار مى نمود عاقبت به كناردرياى مازندران رسيد و به يكى از روستاهاى كوچك پناه برد، يكى از مورخين در موردروزهاى آخر عمر اين پادشاه مى نويسد: به مسجد حاضر مى شد و پنج نماز جماعت مىگزارد و جهت وى قرآن مى خواندند و او مى گريست و نذرها مى كرد و با خداوند سبحانهتعالى عهدها تقديم مى داشت كه اگر سلامت يابدعدل كند... ناگاه مغول بر آن ديه هجوم كردند سلطان در كشتى نشست ، كسى را تيرباران كردند و جمعى در آب رفتند تا مگر سلطان را توانند بازگردانند. از كسانى كهدر كشتى بودند شنيدم كه مى گفتند: ما كشتى مى رانديم و سلطان خود رنجور بود و ذاتالجنب بر وى مستولى شده بود. همى گريست و مى گفت : از چندين زمينهاى اقاليم كه ملكخود گرفته امروز دو گز زمين يافت نخواهد شد كه در آنجا گورى بكاوند و اين بدنبلا ديده را دفن كنند.
گفتند: آنگاه كه به جزيره رسيد شادى تمام بدو راه يافت ، تنها و بيچاره آواره آنجاماند، خميگكى مختصر جهت وى زده بودند و روز به روز مرض زياده مى شد، و دراهل مازندران جمعى بودند كه او را به ماكول مدد مى كردند و التماس و آرزويى كه داشتبه وى مى رسانيدند. آرى در آن روزها هر كه خورش مى آورد توقيعى به منصب بزرگ واقطاع معتبر به وى مى داد و بسيار بودى كه مردم براى خود توقيعها مى نوشتند، چهپيش سلطان كاشف يافت نمى شد، چون انفاس معدود بر سلطان آخر آمد و هنگام رحلت از اينجهان رسيد مهتر مهتران او را غسل داد و چادرى كه او را در آن به گور نهند دست نداد (كفنيافت نشد) يكى از نزديكان كفن او را به ضرورت از پيراهن خود تهيه نمود و در اينجزيره دفن گرديد. (66)


شيخ احمد ويوز مرده

شيخ احمد و شيخ محمد دو برادر بودند كه در قريه اسفنجر زندگى مى كردند وسپس به شهر يزد مهاجرت كردند و مورد توجه خاص و عام قرار گرفتند. درباره شيخاحمد حكايات زيادى نقل مى كنند و از آن جمله : يكى از يوزداران سلطان قطب الدين ، روزىنزد شيخ آمده اظهار داشت : كه دوش يكى از يوزها (67) در چاه آبافتاد و مرده هر گاه سلطان بر آن آگاه گردد مرا تعذيب خواهد كرد من ديدم آقاى من و همهبزرگان به شما عرض حاجت مى كنند از اينرو چاره كار از شما مى جويم ، شيخ پس ازانديشه و فكرى عميق مى گويد: از دروازه اى كه براه خراسان است برو شايد يوزىبيابى و بگيرى و بجاى آن ببندى و از بازخواست برهى ، آن مرد با عقيدهكامل بدان راه رفته قدرى از شهر دور شد بپاى تلى مى رسد مى بيند يوزى باكمال آرامى در جوار تل ميخرامد. بى هراس نزد او رفته او را مى گيرد و از فرط شگفتىو تعجب زبان به تكبير گشوده و از آن زمان آنتل به تل الله اكبر مشهور مى شود و بالاخره يوز را به شهر آورده بجاى يوز مرده مىگذارد و از دغدغه مى رهد و پس از چند روز قضيه مكشوف شده ، سلطان بر آن وقوف مىيابد و بر ارادتش مى افزايد. مسجد روضه محمديه (حظيره ملاى يزد) از بناهاى اوست وقريه احمد آباد اردكان از مستحدثات وى مى باشد كه بر مسجد مذكور وقف نموده است .وفات شيخ احمد در سال 635 هجرى قمرى ذكر نموده اند. (68)


اختلاف در ميان دشمن

در جريان جنگ خندق ده هزار سپاهى مدينه را محاصره كردند. يهود بنى قريضه نيزپيمان با پيامبر اكرم (ص ) را شكستند و به مشركين پيوستند. در اين زمان شخصى بهنام (نعيم بن مسعود) نزد رسول خدا آمد و گفت :
اى رسول خدا من اسلام آورده ام اما قبيله من هنوز از اسلام من بى خبرند به هر چه مصلحت مىدانى مرا دستور ده . رسول خدا فرمود: تا مى توانى دشمن را از سر ما دور ساز.
نعيم نزد بنى قريضه كه در جاهليت نديمشان بود رفت و گفت : قريش و غطفان مانند شمانيستند. آنها اگر فرصتى بدست آوردند كار محمد را مى سازند و اگر جز آن پيش آيدبه سرزمين خود بازمى گردند و شما را در شهر خود با محمد تنها مى گذارند و شمااگر تنها مانديد قدرت مقاومت با او را نداريد پس در جنگ با قريش و غطفان همراهشاننباشيد. مگر اينكه اشرافيان را گروگان بگيريد كه به عنوان وثيقه نزد شما باشند.بنى قريضه گفتند: راست مى گويى سپس نزد قريش آمد و گفت : از دوستى من با خود ومخالفت من با محمد نيك باخبرند. اكنون مطلبى شنيده ام كه مى خواهم با شما بگويم . امابايد اين راز را نهفته داريد و مرا رسوا نسازيد گفتند: بسيار خوب ، گفت : بدانيد كهيهوديان از عهد شكنى با محمد پشيمان شده اند و نزد وى فرستاده اند كه ما پشيمان شدهايم ، آيا ممكن است كه از دو قبيله قريش و غطفان مردانى از اشرافشان را بگيريم و آنها راتحويل دهيم كه گردن زنند و سپس عذر ما را بپذيرى ماقول مى دهيم تا پايان جنگ و نابود ساختن بقيه با تو همراه باشيم .
محمد هم پيشنهادشان را پذيرفته است . مواظب باشيد كه اگر از طرف يهود مردانى بهعنوان گروگان از شما خواستند، يك مرد هم به آنان تسليم نكند.
سپس نزد غطفان رفت و آنچه به قريش گفته بود به آنها نيز گفت و آنها را ازتحويل مردان به بنى قريضه بر حذر داشت . ابوسفيان با چند نفر از بزرگان قريشنزد بنى قريضه آمدند و گفتند: ما مانند شما در خانه خويش نيستيم و اسب و شترمان ازدست مى رود پس در كار جنگ شتاب كنيد و با ما همراهى كنيد تا همداستان بر محمد بتازيم.
يهوديان پاسخ دادند: كه امروز شنبه است و ما در چنين روزى دست به كارى نمى زنيم وعلاوه بر اين ما با محمد نمى جنگيم مگر آن كه عده اى از مردان خود را بعنوان گروگانبه ما بدهيد تا در دست ما باشند و ما با آسودگىخيال با محمد به جنگ پردازيم .
ابوسفيان به نزد قريش آمد و جريان را بگفت و قريش و غطفان گفتند: نعيم بن مسعودراست مى گفت و آنگاه نزد بنى قريضه فرستادند و گفتند: ما يك مرد هم از مردان خود بهشما گروگان نمى دهيم بنى قريضه با شنيدن اين پيام با خود گفتند: راستى كه نعيمبن مسعود راست مى گفت و اينان مى خواهند ما را به جنگ وادار كنند و اگر فرصتى بهدست آورند از آن استفاده كنند و اگر جز آن بود به ديار خود بازگردند و ما را درمقابل مسلمين بگذارند. پس به قريش و غطفان پيام فرستادند تا گروگان ندهيد همراهشما نمى جنگيم و بدين ترتيب خداى متعال آنها را از يارى يكديگر باز داشت و كفارناگزير به مكه بازگشتند و يهود بنى قريضه نيز به دست مسلمينقتل عام گرديدند. (69)


خليفه كينه توز

چون عمروليث صفارى برادر يعقوب ليث بدست سپاهيان اميراسماعيل سامانى اسير گرديد، معتضد خليفه عباسى بسيارخوشحال شد و براى اسماعيل خلعت فرستاد و جميع ولاياتى را كه در دست عمرو بود بهاو واگذاشت . اسماعيل نيز عمرو را با غل و زنجير به بغداد پيش معتضد فرستاد.گماشتگان معتضد عمرو را بر شترى لنگ و گوژ پشت و بلند قامت سوار كردند و مدتىدر كوچه هاى بغداد به خوارى گرداندند و سپس او را زندانى نمودند. عمروليث تازمانى كه معتضد در حيات بود در زندان وى به سر مى برد. اين خليفه كينه كش درحال احتضار يكى از خادمان خود را خواست و چون ديگر قدرت تكلم نداشت به اشاره دستبه روى گلوگاه و يك چشم خود به او فهماند كه اعور را بكشد زيرا كه عمروليث از يكچشم محروم بود. خادم نخواست كه دست خود به خون عمروليث بيالايد. مخصوصا كهمعتضد در حال نزع بود. به همين جهت از اجراى امر او خوددارى نمود و چون مكتفى بهجانشينى معتضد به بغداد رسيد از وزير خليفهحال عمروليث را پرسيد وزير گفت در حياتست و مكتفى كه در ايام اقامت در رى از عمر ونيكيها ديده بود از اين خبر بسيار مسرور شد اما وزير تيره ضمير نهانى كسى را بهقتل عمرو در زندان فرستاد و به مكتفى خليفه جديد چنين فهماند كه اوقبل از رسيدن خليفه به بغداد به قتل رسيده بوده است . (70)


تيمور لنگ و جامه زنان

در سال 794 تيمور لنگ به قصد تصرف شيراز و برانداختن سلسلهآل مظفر راهى آن شهر گرديد و شاه منصور مظفرى ابتدا مى خواست كه با جنگ و گريزسپاهيان او را نابود سازد. اما هنگام خروج از شهر نگاه پير زنى به او افتاد، پس باصداى بلند به سرزنش او پرداخت و گفت : ببينيد اين نمك به حرام را، كهاموال ما را ربوده و به خون ما دست گشوده و اكنون ما را بينواتر از آنكه بوديم ، درچنگال دشمن رها مى كند. شاه منصور از اين سخن يكه خورد و در درونش آتش گرفت . بابى اختيارى عنان اسب را باز گردانيد و سوگند ياد كرد كه جز جنگ روياروى با تيمورنكند. بدين ترتيب از نقشه جنگى ارزنده اى كه پيش از اين طرح كرده بود منصرف شده وبه جمع آورى سپاه براى جنگ با دشمن غدار پرداخت .
شاه منصور در اولين حمله شخص تيمور را هدف قرار داد و با شمشير برهنه به سوى اوحمله كرد. تيمور كه جان خود را در خطر ديد، گريخت جامه اى بر سر افكنده و خود رابه درون سراپرده زنان ، انداخت ، زنان به سوى شاه منصور شتافتند و گفتند: اينجاسراپرده زنان است . آنگاه انبوه لشكر را به او نشان دادند و گفتند: كسى را كه تو مىخواهى در ميان زنان است و شاه منصور به آنسوى منحرف شد. (71)


فرزند كفشگر و عدل انوشيروان !

در دوران انوشيروان كه در تاريخ متاءسفانه بهعادل مشهور است ، زمانى در يكى از جنگهايش با روميان سيصد هزار سرباز ايرانى براثر كمبود آذوقه و اسلحه دچار مشكلات فراوانى گرديدند و انوشيروان از اين جريانپريشان خاطر گرديد و بر فرجام خويش بيمناك شد. بلافاصله بزرگمهر، وزيرانديشمند خود را براى چاره جويى فرا خواند و به او دستور داد به سوى مازندرانبرود و هزينه را فراهم كند. بزرگمهر مى گويد: خطر نزديك است بايد فورى چارهكرد و آنگاه وى قضيه ملى را پيشنهاد مى كند، انوشيروان پيشنهاد او را پسنديد و دستورداد هر چه زودتر اقدام شود. بزرگمهر به نزديك ترين شهرها و قصبات ماءمورفرستاد و جريان را با توانگران آن محلها در ميان گذاشت . در اين هنگام كفشگرى حاضرشد تمام هزينه را بپردازد. به شرط آنكه به يگانه پسر او كه مشتاق و مستعدتحصيل بود اجازه تحصيل عام داده شود. بزرگمهر كه درخواست او را نسبت به عطايشكوچك مى ديد، جريان را به عرض پادشاه رساند. انوشيروان خشمگين شد و فرياد زداين كار مصلحت نيست زيرا با خروج او از طبقه بندى ، سنت طبقات مملكت به هم مى خورد وزيان آن بيش از ارزش اين سيم و زرى است كه او مى دهد. (72)


تشكر انگلستان از دكتر مصدق !

دكتر مصدق در اين مورد در مجلس دوره 14 چنين توضيح مى دهد. (بنده ماءمورينخوب از انگلستان ديده ام من ماءمورين بسيار شريف و وطن دوست از انگلستان ديده ام !! منمذاكراتى در شيراز و در تهران با اينها دارم . يك روز (ماژور)قنسول انگليس آمد و به من گفت : ما حكم داده ايم تنگستانيها را تنبيه بكنند من حالم به همخورد و گفت : شما چرا حالتان به هم خورد گفتم : چون اين صحبتى كه كرديد نه در نفعشما بود نه نفع ما. گفت : توضيح بدهيد گفتم : شما پليس جنوب را ماءمور تنبيهتنگستانيها بكنيد بر منفوريت آنها افزوده مى شود. تنگستانيها اگر شرارت مى كنند منتصديق مى كنم ، اگر بعضى از آنها راهزنى مى كنند من تصديق دارم و اگر آنها راپليس جنوب تنبيه كند آنها جزء شهدا و وطن پرستها مى شوند. و من راضى نيستم و من كهوالى هستم (مصدق در آن والى شيراز بوده ) آنها را تنبيه كنم به وظيفه خودعمل كرده ام و كار صحيحى كرده ام گفت : توضيحات شما مرا قانع كرد شما كار خودتانرا بكنيد من از شما تشكر مى كنم بعد از چند روز من تنگستان را امن كردم و ماژور هوور آمد واز من تشكر كرد!!) (73)


رفتار ناصرالدين شاه با دانشمندان

ميرزا آقا خان بردسيرى و مجدالاسلام كرمانى كه از دستگاه ناصرالدين شاه بهتنگ آمده بودند به ظل السلطان پناه بردند اما چون از او هم خيرى نديدند روانهاستانبول شدند و در سال 1313 قمرى با توجه بهقتل ناصرالدين شاه توسط ميرزا رضاى كرمانى و در رابطه با سيدجمال الدين توسط دولت عثمانى دستگير شده و بنا به درخواست ايران در مرز بهماءمورين محمد على ميرزا سپرده شدند. وزير اكرم نائب الحكومه تبريز جريانقتل آنها را اينگونه بيان مى كند.
(محمد على ميرزا آنان را در خانه اختصاصى خود حبس نمود و در حالى كه زنجيرى بهگردن آنها بسته بودند سپس يكى يكى آنها را در حضور محمد على ميرزا (وليعهد) سربريدند و بعد پوست سر آنها را كنده پر از كاه نموده و همان شب به تهران فرستادند.سرها را توى رودخانه كه از وسط شهر مى گذرد زير ريگها پنهان كرده بودند فرداىهمان شب كه بچه ها توى رودخانه بازى مى كردند سرهاى بى پوست از ريگ در آمدهفورا فرستادم سرها را در جايى دفن نموده و در صدد پيدا كردن نعش آن شهدا افتادم :معلوم شد نعشها را همان شب در داغ بولى زير ديوار گذاشته و ديوار را روى نعشهاخراب كرده اند. چنين بود رفتار شاه و وليعهد با دانشمندان و نخبگان مملكت . (74)


هنوز زنده است ؟

در دوره رضا شاه در زندان غار اطاقى بنام امضاى قباله و فروش املاك وجود داشت وكسانيكه حاضر نبودند املاك خود را تقديم شاهنشاه نمايند محلى براىآمپول هوايى پزشك احمدى و يا سلولهاى پر از شپش آلوده به تيفوس جهت فراهم كردنمرگى كاملا طبيعى در انتظارشان بوده هر گاه زندانى از اين فشارها جان سالم بدر مىبرد و به عرض شاه مى رساندند مى گفت : مگر هنوز زنده است ؟ دهسال براى مردن او كافى نيست ؟ مگر مهمانخانه ساخته ايم ؟ (75)


فرق ميان سپاه على (ع ) و سپاه معاويه

لشكريان معاويه كه خيلى پيش از آمده سپاهيان حضرت على (ع ) در صفين تمركزيافته بودند سر تا سر فرات را تا مسافتى دور در تصرف خود داشتند.
وقتى كه سپاهيان حضرت على (ع ) روبروى آنها چادرهاى سياه خود را برافراشتند بهنخستين حاجت خود كه آب باشد پى بردند به هر قسمت از شط فرات كه رفتند بانيروى عظيم دشمن روبرو شدند كه اجازه نمى دادند كسى به شط نزديك شود و آببردارد. نخستين گفتگو و كشمكش ميان اين دو سپاه بزرگ ، بر سر آب آغاز شد. اميرالمؤمنين على (ع ) دو نفر نماينده نزد معاويه فرستاد كه به آنها بگويند اين رفتارناجوانمردانه و نادرستى است ، آنها را ماءمور كرد به معاويه گوشزد كنند كه اگر مازودتر از شما بر سر آب رسيده بوديم هرگز شما را از برداشتن آب منع نمى كرديممعاويه پس از مشورت با عمروعاص و سران سپاه درخواست نمايندگان سپاه على (ع ) رارد كرد.
على (ع ) ناچار شد كه ابتدا رودخانه را به تصرف در آورد. دو تن از فرماندهان نيرومندخود را به نام اشعث بن قيس و اشتر نخعى ماءمور ساخت به ده هزار سوار به سپاهيانمعاويه كه در طول شط فرات تمركز يافته بودند حمله كنند. جنگ بسيار سختى ميانآنان واقع شد. سرانجام سپاهيان على (ع ) موفق شدند كه قسمتى از رودخانه را بهتصرف خود در آورند و بدين وسيله چادرهاى خود را در كنار شط بر پا كنند، آنگاهحضرت على (ع ) دستور داد كه مناديان در طول رودخانه ندا دهند كه به تمام افراد سپاهمعاويه اجازه داده مى شود هر مقدار كه آب مى خواهند از رودخانه بردارند و كسى مزاحم آنهانخواهد شد. (76)


next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation