بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 12, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

وعده جميلى است كه به زنان و مردان مؤ من مى دهد، كهعمل صالح كنند، و در اين وعده جميل فرقى ميان زنان و مردان درقبول ايمانشان و در اثر اعمال صالحشان كه همان احياء به حيات طيبه ، و اجر به احسنعمل است نگذاشته ، و اين تسويه ميان مرد و زن على رغم بنائى است كه بيشتر غيرموحدين و اهل كتاب از يهود و نصارى داشتند و زنان را از تمامى مزاياى دينى و يا بيشترآن محروم مى دانستند، و مرتبه زنان را از مرتبه مردان پايين تر مى پنداشتند، و آنان رادر وضعى قرار داده بودند كه بهيچ وجه قابل ارتقاء نبود.
پس اينكه فرمود: (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من ) حكمى است كلى نظيرتاسيس قاعده اى براى هر كس كه عمل صالح كند، حالا هر كه مى خواهد باشد، تنها مقيدشكرده به اينكه صاحب عمل ، مؤ من باشد و اين قيد در معناى شرط است ، چونعمل در كسى كه مؤ من نيست حبط مى شود و اثرى بر آن مترتب نيست همچنانكه خداى تعالىفرموده : (و من يكفر بالايمان فقد حبط عمله ) و نيز فرموده : (و حبط ما صنعوا فيها وباطل ما كانوا يعملون ).
ويژگيهاى حيات طيبه اى كه خداوند آن را به نيكوكاران وعده داده است
و در جمله (فلنحيينه حياة طيبة ) حيات ، به معناى جان انداختن در چيز و افاضه حياتبه آن است ، پس اين جمله با صراحت لفظش دلالت دارد بر اينكه خداى تعالى مؤ منى راكه عمل صالح كند به حيات جديدى غير آن حياتى كه به ديگران نيز داده زنده مى كند ومقصود اين نيست كه حياتش را تغيير مى دهد ، مثلا حيات خبيث او رامبدل به حيات طيبى مى كند كه اصل حيات همان حيات عمومى باشد و صفتش را تغيير دهد،زيرا اگر مقصود اين بود كافى بود كه بفرمايد: (ما حيات او را طيب مى كنيم ولىاينطور نفرمود، بلكه فرمود: ما او را به حياتى طيب زنده مى سازيم ).
پس آيه شريفه نظير آيه (او من كان ميتا فاحييناه و جعلنا له نورا يمشى به فىالناس ) است كه افاده مى كند خداى تعالى حياتى ابتدائى و جداگانه و جديد به اوافاضه مى فرمايد.
از باب تسميه مجازى هم نيست كه حيات قبلى او را بخاطر اينكه صفت طيب به خودگرفته مجازا حياتى تازه ناميده باشد، زيرا آياتى كه متعرض اين حيات هستند آثارىحقيقى براى آن نشان مى دهند مانند آيه (اولئك كتب فى قلوبهم الايمان و ايدهم بروحمنه ) و آيه سوره انعام كه در چند سطر قبل ذكرش كرديم همه اينها آثارى واقعى وحقيقى براى اين حيات سراغ مى دهند، مثلا نورى كه در آيه انعام است قطعا نور علمى استكه آدمى بوسيله آن بسوى حق راه مى يابد، و به اعتقاد حق وعمل صالح نائل مى شود.
و همانطور كه او علم و ادراكى دارد كه ديگران ندارند همچنين از موهبت قدرت بر احياى حق وابطال باطل سهمى دارد كه ديگران ندارند. چنانچه خداى تعالى در باره آنان فرموده :(و كان حقا علينا نصر المؤ منين ) و نيز فرموده : (من آمن بالله و اليوم الاخر وعمل صالحا فلا خوف عليهم و لا هم يحزنون ) و اين علم و اين قدرت جديد و تازه ، مؤ من، را آماده سازند تا اشياء را بر آنچه كه هستند ببينند، و اشياء را به دو قسم تقسيم مىكنند، يكى حق و باقى ، و ديگرى باطل و فانى ، وقتى مؤ من اين دو را از هم متمايز ديد ازصميم قلبش از باطل فانى كه همان زندگى مادى دنيا و نقش و نگارهاى فريبنده وفتانه اش مى باشد اعراض نموده به عزت خدا اعتزاز مى جويد، و وقتى عزتش از خدا شدديگر شيطان با وسوسه هايش ، و نفس اماره با هوى و هوسهايش ، و دنيا با فريبندگىهايش نمى توانند او را ذليل و خوار كنند، زيرا با چشم بصيرتى كه يافته است بطلانمتاع دنيا و فناى نعمتهاى آن را مى بيند.
چنين كسانى دلهايشان متعلق و مربوط به پروردگار حقيقى شان است ، همانپروردگارى كه با كلمات خود هر حقى را احقاق مى كند، جز آن پروردگار را نمى خواهند،و جز تقرب به او را دوست نمى دارند، و جز از سخط و دورى او نمى هراسند، براىخويشتن حيات ظاهر و دائم سراغ دارند كه جز رب غفور و ودود كسى اداره كن آن حيات نيستو در طول مسير آن زندگى ، جز حسن و جميل چيزى نمى بينند، از دريچه ديد آنان هر چه راكه خدا آفريده حسن و جميل است ، و جز آن كارها كه رنگ نافرمانى او را به خود گرفتههيچ چيز زشت نيست .
اين چنين انسانى در نفس خود نور و كمال و قوت و عزت و لذت و سرورى درك مى كند كهنمى توان اندازه اش را معين كرد و نمى توان گفت كه چگونه است ، و چگونه چنين نباشدو حال آنكه مستغرق در حياتى دائمى و زوال ناپذير، و نعمتى باقى و فنا ناپذير، ولذتى خالص از الم و كدورت ، و خير و سعادتى غير مشوب به شقاوت است ، و اين ادعا،خود حقيقتى است كه عقل و اعتبار هم مؤ يد آن است ، و آيات بسيارى از قرآن كريم نيز بدانناطق است ، و ما در اينجا حاجت به ايراد آنهمه آيات نداريم .
اين آثار زندگى جز بر زندگى حقيقى مترتب نمى شود، و زندگى مجازى بوئى از آنندارد، خداوند اين آثار را بر حياتى مترتب كرده كه آن را مختص به مردم با ايمان وداراى عمل صالح دانسته ، حياتى است حقيقى و واقعى و جديد، كه خدا آن را به كسانى كهسزاوارند افاضه مى فرمايد.
و اين حيات جديد و اختصاصى جداى از زندگى سابق كه همه در آن مشتركند نيست ، در عيناينكه غير آن است با همان است ، تنها اختلاف به مراتب است نه به عدد پس كسى كهداراى آنچنان زندگى است دو جور زندگى ندارد، بلكه زندگيش قوى تر و روشن تر وواجد آثار بيشتر است ، همچنانكه روح قدسى كه خداى عز وجل آن را مخصوص انبياء دانسته يك زندگى سومى نيست بلكه درجه سوم از زندگى است، زندگى آنان درجه بالاترى دارد.
اين آن چيزى است كه تدبر در آيه شريفه مورد بحث آن را افاده مى كند، و خود يكى ازحقايق قرآنى است ، و با همين بيان ، علت اينكه چرا آن زندگى را با وصف طيب توصيففرموده روشن مى شود، گويا همانطور كه روشن كرديم حياتى است خالص كه خباثتىدر آن نيست كه فاسدش كند و يا آثارش را تباه سازد.
وجوهى ديگر كه درباره مراد از حيات طيبه گفته شده است
مفسرين ، در آيه شريفه وجوهى ذكر كرده اند: بعضى گفته اند حيات طيب ، حيات بهشتىاست كه مرگ ندارد، و فقر و بيمارى و هيچ شقاوت ديگرى در آن نيست .
بعضى ديگر گفته اند: حيات برزخى است . و شايد اين تخصيص را از اينجا پنداشتهاند كه ذيل آيه را حمل كرده به جنت آخرت و براى حيات طيبه جز برزخ چيزى بهنظرشان نرسيده .
بعضى ديگر گفته اند: همين حيات دنيوى است كه مقارن با قناعت و رضا به قسمت خداىسبحان باشد، زيرا چنين حياتى پاكيزه ترين زندگى است .
و بعضى گفته اند: مراد از آن ، رزق حلال است كه در قيامت عقابى بر آن نيست . بعضىديگر گفته اند: روزى روز بروز است .
و در اين وجوه جاى مناقشه بسيار است كه بر خواننده اگر دقت فرمايد پوشيده نيست ، وحاجت نيست كه ما كلام را با ايراد آنها طول دهيم .
در باره جمله (و لنجزينهم اجرهم باحسن ما كانوا يعملون ) درذيل آيه قبلى بحث كرديم ، و در معناى اين آيه شريفه است آيه (و منعمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فاولئك يدخلون الجنة يرزقون فيها بغير حساب


فاذا قرأ ت القرآن فاستعذ بالله من الشيطان الرجيم



مراد از استعاذه به خدا از شيطان ، پناه جستن قبلى است
(استعاذه )، طلب پناه است ، و معنا اين است كه وقتى قرآن مى خوانى از خداى تعالىبخواه مادامى كه مشغول خواندن هستى از اغواى شيطان رجيم پناهت دهد، پس استعاذه اى كهدر اين آيه بدان امر شده حال و وظيفه قلب و نفس قرآن خوان است ، او مامور شده مادامى كهمشغول تلاوت است اين حقيقت ، يعنى استعاذه به خدا را دردل خود بيابد، نه اينكه به زبان بگويد: (اعوذ بالله من الشيطان الرجيم ) و ايناستعاذه زبانى و امثال آن سبب و مقدمه براى ايجاد آن حالت نفسانى است نه اينكه خودشاستعاذه باشد، و اگر به خود اين سخن استعاذه بگوييم مجازا گفته ايم ، خداى تعالى همنفرموده هر وقت قرآن مى خوانى بگو (اعوذ بالله من الشيطان الرجيم )، بلكه فرموده: هر وقت قرآن مى خوانى از خدا پناه بخواه .
با اين بيان روشن مى گردد كه گفتار بعضى از مفسرين كه گفته اند: مراد از قرائت ،اراده قرائت است ، يعنى وقتى ميخواهى قرآن خواندن را شروع كنى بگو فلان ...، و درآيه شريفه بطور مجاز فرموده هر وقت قرآن مى خوانى ، و اين اطلاق ازقبيل اطلاق مسبب و اراده سبب است ، خالى از يكنوعسهل انگارى نيست .


انه ليس له سلطان على الذين آمنوا و على ربهم يتوكلون



اين جمله در مقام تعليل امرى است كه در آيه قبلى راجع به استعاذه آمده بود، و معناى مجموعآن اين مى شود كه هر وقت قرآن مى خوانى پناه ببر به خدا از شر شيطان ، زيرا تنهاكسانى از شر او ايمنند كه به خدا ايمان آورده و بر اوتوكل كرده باشند.
استعاذه به خدا توكل به خدا است و ايمانوتوكل دو ملاك صدق عبوديت هستند
از اين آيه دو نكته استفاده مى شود: اول اينكه : استعاذه به خدا،توكل بر خدا است ، زيرا خداى سبحان در تعليل لزوم استعاذه ، بجاى استعاذهتوكل را آورده و سلطنت شيطان را از متوكلين نفى كرده .
دوم اينكه ايمان و توكل ، دو ملاك صدق عبوديت اند، كه ادعاى عبوديت با نداشتن آن دو،ادعائى كاذب است ، آيه (ان عبادى ليس ‍ لك عليهم سلطان الا من اتبعك من الغاوين ) كهحكايت خطاب پروردگار به ابليس است نيز همين معنا را مى رساند، يعنى سلطنت شيطانرا از بندگان خود نفى نموده است ، چيزى كه هست در آيه مورد بحث بجاى بندگان ،افراد با ايمان و متوكل را آورد.
اعتبار عقلى هم با اين معنا مى سازد، زيرا توكل عبارت است از اينكه : انسان زمام تصرفدر امور خود را بدست غير خود دهد، و تسليم او شود كه هر چه او صلاح ديد و كرد همان راصلاح خود بداند، و اين خود اخص آثار عبوديت است .


انما سلطانه على الذين يتولونه و الذين هم به مشركون



گروهى كه شيطان بر آنان مسلط است
ضميرهاى مفرد سه گانه به كلمه شيطان بر مى گردد، و معناى آيه اين است كه سلطنتو برش شيطان منحصر در كسانى است كه او را ولى خودگيرند تا او به دلخواه خود امورايشان را تدبير كند،
و او هر چه كرد اينان اطاعتش كنند، و نيز در كسانى است كه به خدا شرك مى ورزند وبجاى خدا شيطان را ولى خود مى گيرند و او را رب و مطاع خود مى پندارند، زيرا اطاعت ،خود عبادت است ، همچنانكه فرمود: (الم اعهد اليكم يا بنى آدم ان لا تعبدوا الشيطان انهلكم عدو مبين و ان اعبدونى ).
از اين بيان دو حقيقت روشن مى گردد: اول اينكه :ذيل آيه ، مفسر صدر آن است ، و (تولى ) يعنى ولى گرفتن كسى كه خدا وليش ‍ندانسته شرك به خدا و يا به عبارت ديگر غير خدا پرستيدن است .
دوم اينكه : ميان توكل نكردن بر خدا و تولاى شيطان و عبادت او هيچ واسطه اى نيست ،كسى كه بر خدا توكل نكند او از اولياى شيطان خواهد بود.
و چه بسا بعضى از مفسرين گفته اند: ضمير مفرد در جمله (و الذين هم به مشركون )به خداى تعالى برمى گردد، و معناى آيه را چنين مى كند كه : سلطنت شيطان تنها بر دوطايفه است ، يكى مشركين و يكى موحدينى كه شيطان را ولى خود مى گيرند. و ليكن چوناين تفسير باعث مى شود ضميرهاى يك سياق ، در مرجع ، مختلف شود، يعنى ضمير در(سلطانه ) و (يتولونه ) به شيطان ، و ضمير (به ) به خدا برگردد لذامردود است .
اشاره به مساءله نسخ و حكمت آن و پاسخ به خرده گيرى مشركين در آيه شريفه :(واذا بدلنا آيه مكان اية ...)


و اذا بدلنا آية مكان آية و الله اعلم بما ينزل قالوا انما انت مفتربل اكثرهم لا يعلمون ).



اين آيه اشاره به مساله نسخ ، و حكمت آن مى كند، و پاسخى است از تهمتى كه بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مى زدند و از افترايى كه به خدا مى بستند، وظاهر سياق آيات اين است كه گويندگان اين حرفها مشركين بوده اند، هر چند كه يهوديانهم در انكار نسخ همان نظريه را دارند، احتمال هم دارد كه مشركين اين حرف را از ناحيهيهوديان الهام گرفته باشند، چون در باره نبوت نبى اكرم خيلى به يهوديها مراجعه مىكردند.
(و اذا بدلنا آية مكان آية ) - راغب در مفردات گفته :(ابدال و تبديل و تبدل و استبدال ) همه به معناى اين است كه چيزى را در جاى چيزديگرى قرار دهى ، و اين اعم از معناى كلمه (عوض ) است ،
چون عوض در معنايش اين نكته خوابيده كه آنچه مى گيرى درمقابل آنچه مى دهى ملك تو گردد، ولى تبديل گاهى تغييرى را افاده مى كند كه بدلشبه آدمى بر نگردد، مانند آيه (فبدل الذين ظلموا قولا غير الذىقيل لهم : آنهايى كه ستمگر بودند حرف را به غير آنچه دستور يافته بودندتبديل كردند) تا آنجا كه مى فرمايد: (فمن بدله بعد ما سمعه ... : پس هر كس آن رابعد از آنكه شنيد تبديل كند ...)، و نيز خداى تعالى فرموده : (و اذا بدلنا آية مكانآية ) و نيز فرموده : (و بدلناهم بجنتيهم جنتين ) و نيز فرموده : (ثم بدلنا مكانالسيئة الحسنة )، اين بود كلام مورد حاجت ما از راغب .
پس تبديل بمعناى تغيير، مخالف با تبديل به معناى معروفش است ، زيرا درتبديل به معنى تغيير مفعول اول ماخوذ و مطلوب است بخلافتبديل به معناى معروف ، پس در جمله (و اذا بدلنا آية مكان آية ) معنا اين است كه ماآيه دومى را بجاى آيه اولى بگذاريم و آن را باقى بداريم ، چون مطلوب است .
و جمله (و الله اعلم بما ينزل ) كنايه از اين است كه حق هيچوقت از مورد خود تجاوز نمىكند، و آن آيه اى كه خدا نازل مى كند سزاوار و شايسته بهنازل شدن است ، و خدا از اينان كه اعتراض مى كنند داناتر است به آنچه كهنازل مى كند ، بنابر اين ، جمله مورد بحث جمله حاليه است .
اتهام مشركين به پيامبر(ص ) در ارتباط با مسئله نسخ
و اينكه فرمود: (قالوا انما انت مفتر) نقل كلامى است كه مشركين بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) گفته و او را متهم كرده بودند به اينكه تو ازدروغ به خدا افتراء بسته اى ، چون عوض كردن حرف وتبديل كردن يك آيه بعد از آنكه آمده است از ساحت پروردگار بدور است . مشركين در اينسخن خود تاكيد هم داشته اند، زيرا با اينكه مى توانستند بگويند تو در اينتبديل آيه افتراء بستهاى چنين نگفتند، بلكه بصورت اسمفاعل كه دلالت بر دوام و استمرار دارد اداء كرده گفتند: (تو افتراء زنى )، تازه همينمطلب را باز طور ديگرى گفتند، يعنى با آوردن كلمه (انما) فهماندند كه جز افتراءزدن كار ديگرى ندارى ، و باز براى بيشتر تاكيد كردن مطلب ، گفتار خود را بصورتجمله اسميه آورده و او را مفترى خواندند، و منظورشان اين بود كه او را در خصوص مسالهتبديل آيه ، مفترى جلوه دهند، آن وقت از آنجائى كه خود آن جناب هميشه گوشزد كرده بودكه تمامى آيات قرآنش از ناحيه خدا است ،
نتيجه بگيرند كه پس تمامى حرفهايش افتراى به خداست ، در نتيجه پس او جز افتراء،كار ديگر و حرف ديگرى ندارد.
و در جمله (بل اكثرهم لا يعلمون ) منظور اكثر مشركين است كه آن جناب را متهم كردهبودند به اينكه مفترى است ، و مى خواهد بفرمايد اين اكثر، حقيقتحال را نمى دانند، و نمى فهمند كه حكمت تبديل آيه چيست ، و بزودى در جواب آن برايشانمعلوم مى شود كه احكام الهى تابع مصالح بندگان است پاره اى از اين مصالح بر حسبتغير اوضاع و احوال و زمانها تبدل مى پذيرد، در نتيجه حكم خدا هم تغيير پيدا مى كند، وحكم ديگرى كه مصلحت تازه اى دارد جعل مى شود.
پس بيشتر اين مشركين از اين مساله غافلند، تنها اقليتى از آنها هستند كه بر اين حقيقتوقوف دارند، البته آنهم وقوف اجمالى ، ولى چيزى كه هست همانها هم به يك جهت ديگرىزير بار نمى روند، و آن استكبار و عناد با حق است كه حرفهائى را بدون اينكه رعايتجانب حق را بكنند مى زنند.


قل نزله روح القدس من ربك بالحق ليثبت الذين آمنوا و هدى و بشرى للمسلمين



در ابتداء سوره اشاره اى به معناى (روح ) رفت و (قدس ) به معناى طهارت وپاكى است ، و ظاهرا اضافه روح به قدس به منظور اختصاص باشد، يعنى روحى كهاز قذارتها و پليديهاى مادى طاهر، و از خطاء و غلط منزه است ، و همين روح القدس در جاىديگر از قرآن به روح الامين تعبير شده و در جايى ديگر بهجبرئيل كه يكى از ملائكه است و فرموده : (نزل به الروح الامين على قلبك ) و نيزفرموده : (من كان عدوا لجبريل فانه نزله على قلبك باذن الله ) پس اينكه فرمود:(بگو روح القدس از ناحيه پروردگارت نازلش كرده ) دستورى است به اينكهجواب مشركين را بده ، و آنچه به ذهن سبقت مى جويد اين است كه ضمير به قرآنبرگردد، آن قرآنى كه ناسخ است ، يعنى آن آيه اى كه آيه اى ديگر را نسخ كرده ،ولى احتمال هم دارد كه به مطلق قرآن برگردد، و اينكه تعبير بهتنزيل كرد نه به انزال براى اين بود كه به تدريجى بودننزول قرآن اشاره فرموده باشد.
طبع كلام اقتضاء ميكرد بفرمايد: (من ربى : از ناحيه پروردگارم ) و ليكن فرموده :(بگو روح القدس آن را از ناحيه پروردگارتنازل كرده ) و اين براى آن بود كه بر كمال عنايت خدا و رحمتش نسبت بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دلالت كند، گويا راضى نشده حتى يك لحظهخطابش را از او قطع كند، و تا آنجا كه ممكن است ، روى سخن با وى دارد، و نيز براى اينبوده كه دلالت كند، بر اينكه مراد از سخنى كه مامور شده بگويد اعلام مشركين است بهاين معنا، نه صرف تلفظ به اين الفاظ (دقت فرماييد).
توضيحى در مورد اينكه با نزول آيات ناسخ خداوند ايمان مؤ منين را تثبيت مىكند
و در جمله (ليثبت الذين آمنوا) (تثبيت ) به معناى تحكيم ثبات و تاكيد آن است بهاينكه ثباتى بعد از ثبات ديگر بر آنان القاء كند. گويا ايشان با ايمان به خدا ورسول و روز جزا بر حق ثابت شده اند، و به خاطر تجدد حكم بر اساس تجدد مصلحتخداوند ثبات ديگرى به ايشان مى دهد و نمى گذارد از اين جهت ثبات اولشان دستخوشضعف گردد و كارهايى بر طبق حكم سابق انجام دهند كه با مصلحت امروز سازگارىندارد، زيرا اين مطلب پر واضح است كه وقتى كسى مامور شود راهى را به خاطرمصلحتى كه تا مدتى دارد سلوك كند، و مامور، با ايمانى كه به آخر دارد شروع كند بهسلوك آن راه و پس از پيمودن قطعه اى از آن ، مطابق آنچه كه آمرش ‍ دستور داده از سرعتو كندى و در شب و روز ناگهان مصلحت مذكور وجهه اش دگرگون گشته وعمل به نحو سابق ، ديگر بى مصلحت شده و به نحوى جديد داراى مصلحت گردد، و در اينفرض اگر آمر كه راهنماى اوست او را خبر ندهد، و همچنان امر سابق خود رادنبال كند و بترسد كه اگر به عامل بگويد، مصلحت تغيير كردهامتثال نكند، همين راهنمايى نكردن او ايمان وى را سست نموده به كلى ياغى مى گردد، و امااگر بگويد امر تازه و امتثال به نحو تازه داراى مصلحت است نه به نحو سابق ايمانعامل بيشتر و ثباتى بر ثبات قبليش اضافه مى شود پس اينكه قرآن كريممشتمل بر نسخ و تجديد حكم بر حسب تجدد مصالح مى باشد باعث تثبيت كسانى است كهايمان آورده اند، و ثباتى بر ثبات آنان مى افزايد، و مقصود از مسلمين در جمله (و هدى وبشرى للمسلمين ) كسانى هستند كه تسليم حكم خداى تعالى هستند و اعتراض و چون وچرايى ندارند، پس آيه ناسخ براى اينگونه افراد ارائه طريق و بشارت به سعادت وجنت است ، و اگر آثار آن را از هم جدا نموده تثبيت را به مؤ منين و هدايت و بشرى را بهمسلمين اختصاص داده ، براى اين است كه ميان ايمان و اسلام فرق هست ، ايمان كار قلب استو سهمش از آثار نسخ تثبيت در علم و اذعان است ، و اسلام مربوط به ظاهرعمل و مرحله جوارح بدن است و نصيبش اهتداء بهعمل واجب و بشارت به نتيجه آن يعنى بهشت و سعادت است .
در سابق هم در تفسير آيه (ما ننسخ من آية او ننسها نات بخير منها او مثلها) در جلداول اين كتاب بحثى در باره نسخ گذرانديم .


و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر



شرح و تفصيل جواب خداى سبحان به افتراى مشركينبهرسول خدا(ص ) كه گفتند مردى غيرعرب به او مى آموزد
اين افتراء ديگرى است از مشركين به رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و آن ايناست (انما يعلمه بشر : بدرستى كه بشرى به او درس مى دهد) و منشا اين افتراءبطورى كه از سياق اعتراضشان و جوابى كه آمده بر مى آيد اين بوده كه مردى غير عرببوده ، و منظور ايشان تعليم آن مرد بوده است ، مردى بوده كه زبان عربى را بطورفصيح مى دانسته و در عين حال چيزى از معارف اديان و احاديث انبياء را هم مى دانسته ، و چهبسا رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) او را ديده ، از اين رو اين تهمت را زده اندكه حتما آن مرد به وى تعليم مى دهد، و ادعايى كه مبنى بر وحى بودن گفته هايش مىكند صحيح نيست ، و خداى تعالى در نقل كلام آنان رعايت اختصار را كرده و گر نهتقديرش : (انما يعلمه بشر و ينسب ما تعلمه منه الى الله افتراء عليه : بشرى به اودرس مى دهد و او آنچه را از وى ياد مى گيرد از روى افتراء به خدا نسبت مى دهد) مىباشد.
و معلوم است كه جواب دادن به صرف اينكه آن مرد زبانش غير عربى است و قرآن بهزبان عربى فصيح و آشكار است ، ماده اشكال را به كلى از بين نمى برد، براى اينكهممكن است بگويند از آن مرد غير عربى درس مى گيرد، و آنگاه يادگرفته هاى خود را درقالب زبان عربى صحيح و فصيح در مى آورد، بلكه اصلا ايناشكال بيشتر به ذهن مى رسد تا اشكال اول ، چون تعبير مشركين اين بود كه :(بدرستى كه مردى عجمى به او ياد مى دهد) و اين نبود كه (مردى عجمى به اوتلقين و يا املاء مى كند) و او عين عبارات وى را اداء مى نمايد، و معلوم است كه تعليممربوط به معانى است ، نه الفاظ.
و از اينجا به خوبى روشن مى گردد كه جمله (لسان الذى يلحدون اليه ... مبين ) بهتنهايى جواب از شبهه آنان نيست ، بلكه جواب از اين جمله شروع شده ، و تا تمامى دوآيه تمام مى شود.
و خلاصه جوابى كه از مجموع سه آيه استفاده مى شود اين است كه : تهمتى كه شما بهوى مى زنيد كه بشرى به او تعليم ميدهد ، و او آن را به خدا نسبت داده افتراء مى بندد،اگر مقصود شما از تعليم ، تلقين الفاظ است و قرآن كريم كلام آن مرد است ، نه كلامخدا، جوابش اين است كه آن مرد غير عرب است ، و اين قرآن به زبان عربى مبين است .
و اگر منظورتان اين است كه آن مرد معانى و معارف قرآنى را باو ياد مى دهد، و الفاظ ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، و او الفاظ خود را به خدا افتراء مىبندد، جوابتان اين است كه معارف حقيقى اى قرآن در بر دارد كه هيچ صاحب عقلى در حقيقىبودن آن شك ننموده و تمامى عقول مجبور و مضطر درقبول آنند، اگر رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آنها را از بشرى گرفته بودخودش نسبت به آنها ايمان نمى داشت ، و حال آنكه او به آيات خدا ايمان دارد و اگر ايماننمى داشت خدا هدايتش ‍ نمى كرد، چون خدا كسى را كه به آياتش ايمان ندارد هدايت نمىكند، و چون مؤ من به آيات خداست ، ديگر به خدا افتراء نمى بندد، چون به خدا افتراءنمى بندد مگر كسى كه ايمان به آيات او نداشته
باشد، پس اين قرآن افتراء نيست ، و از بشرى گرفته نشده ، بلكه منسوب به خداىسبحان است .
پس جمله (لسان الذى يلحدون اليه اعجمى و هذا لسان عربى مبين ) جواب از فرضاول است و آن اين بود كه قرآن با الفاظش از بشرى گرفته شده باشد، و او بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) تلقين كرده باشد، و معناى جوابش اين شد كهزبان آن مردى كه شما مى گوئيد و بدان متوجهيد (يعنى منظورتان اوست ) لسان غيرعربى است ، يعنى غير فصيح و غير روشن است ، و اين قرآنى كه بر شما تلاوت مىشود، زبان عربى روشن است ، آن وقت چگونه ممكن است تصور شود كسى كه عربىفصيح نمى داند، به اين فصاحت سخن بگويد؟
و جمله (ان الذين لا يؤ منون ) تا آخر دو آيه جواب از فرض دوماشكال است ، و آن اين بود كه شخص مورد نظر معانى و معارف قرآن را به آن جنابتعليم داده باشد، و او آن را به خدا افتراء ببندد.
و معناى جواب آن اين است كه كسانى كه ايمان به آيات خدا ندارند و به آن كفر مىورزند خدا بسوى معارف حق هدايتشان نمى كند، و عذابى دردناك خواهند داشت ، ورسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مؤ من به آيات خداست ، چون او مهدى به هدايتخداست ، و كسانى به خدا افتراء مى بندند كه به آيات خدا ايمان نداشته باشند، و آناندروغ گويانند كه دائما بر دروغگويى خود استمرار دارند، و امامثل رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كسى كه مؤ من به آيات خدا است ، هرگزبه خدا دروغ نمى بندد و اصلا دروغ نمى گويد، پس اين دو آيه كنايه از اين است كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) مهدى به هدايت خدا و مؤ من به آيات او است ، ومثل او كسى افتراء و كذب مرتكب نمى شود.
مفسرين اين دو آيه را از آيه اولى قطع كرده و آيهاول را جواب كامل از اشكال مشركين دانسته اند ولى خواننده عزيز دستگيرش شد كه آن بهتنهايى وافى به جواب نيست . آنگاه جمله (و هذا لسان عربى مبين ) را از باب تحدىبه اعجاز قرآن در بلاغتش جواب كامل گرفته اند، كه خلاصه اش اين مى شود: اگر اينقرآن تعليم يك فرد بشر است كه منظور شما او استحال تمامى بشر را جمع كنيد تا يك آيه مثل آن را بياورند ولى شما خواننده عزيز مىدانيد كه در الفاظ اين جمله هيچ چيزى از معجزه بودن قرآن در بلاغت و هيچ اثرى از مسالهتحدى وجود ندارد، نهايت چيزى كه از آن استفاده مى شود اين است كه زبان عربى مبين است، و معقول نيست مردى غير عرب چنين بيانى شيوا داشته باشد.
آنگاه دو آيه بعد را حمل بر تهديد آن كافران كه آيات خدا را انكار نموده و بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) افتراء مى بستند كرده و گفته اند: اين دو آيهمشركين را به عذاب دردناك وعيدشان مى دهد و نسبتى را كه بهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) داده بودند به خودشان بر مى گرداند كهخود آنان سزاوارتر به افترا هستند چون آنهايند كه به خدا و آيات او ايمان ندارند، وخدا هم بهمين جهت هدايتشان نكرده است ، سپس بر اين اساس بحث كرده اند در اينكه فلانكلمه آيه چه معنا دارد و آن ديگرى چه معنا؟ بحثى كه هر چه جلوتر مى رود از معناى حقيقىآيه دورتر مى شود و شما خواننده عزيز فهميديد كه اين بحثها بالا خرهاشكال ما را كه گفتيم آيه اول ، ماده اشكال را از بين نمى بردحل نمى كند.
بحث روايتى
رواياتى در ذيل آيه : (ان الله يامربالعدل و الاحسان ...) و بيان مراد ازعدل و احسان
در الدر المنثور است كه احمد از عثمان بن ابى العاص روايت كرده كه گفت : من نزدرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نشسته بودم كه ديدم چشمهاى خود را خيره نمودهفرمود: جبرئيل مرا دستور داد تا اين آيه را در اينجاى از سوره 503***
مؤ لف : اين روايت را از ابن عباس از عثمان بن مظعون نيزنقل كرده است .
و در مجمع البيان گفته كه روايتى رسيده كه عثمان بن مظعون گفت : از بس كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اسلام را بر من عرضه كرد از روىرودربايستى اسلام آوردم و اسلام در قلبم جاى نگرفته بود، تا آنكه روزى نزدشنشسته بودم و او سرگرم تفكر و دقت بود، ناگهان چشمها را به آسمان خيره نمودبطورى كه گوئى چيزى مى پرسد، بعد از آنكهآنحال تمام شد، از حالش پرسيدم فرمود: بلى ، موقعى كه داشتم با تو حرف مى زدمجبرئيل را در هوا ديدم كه نزدم مى آيد، پس از لحظه اى نزدم آمد و اين آيه رانازل كرد: (ان الله يامر بالعدل و الاحسان )، آنگاه آيه را تا به آخر بر من تلاوتكردند، در نتيجه اسلام در قلبم جاى گرفت .
آنگاه نزد عمويش ابو طالب رفته و جريان را برايش تعريف كردم ، او گفت : اىآل قريش ؟ محمد را پيروى كنيد تا ارشاد شويد، زيرا او شما را جز به مكارم اخلاق وادارنمى كند، آنگاه نزد وليد بن مغيره رفته اين آيه را برايش خواندم گفت اگر اين را محمدگفته باشد خيلى خوب گفته ، و اگر هم پروردگارش گفته باز خوب گفته ، عثمان مىگويد آيه (افرايت الذى تولى و اعطى قليلا و اكدى ) در باره وليد و گفته اشنازل شد، تا آخر حديث .
باز در مجمع از عكرمه روايت كرده كه گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) اين آيه را بر وليد بن مغيره خواندند وليدگفت : برادر زاده دوباره بخوان ، رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دوبارهبرايش خواند، او گفت راستى عجب حلاوتى و عجب زيبائى و بهجتى دارد، بالايش ميوه دارو پائينش پر جوانه است ، و اين قطعا سخن بشر نيست .
و در تفسير قمى به سند خود از اسماعيل بن مسلم از امام صادق (عليه السلام ) روايت كردهكه در تفسير آيه مزبور فرموده : خدا در بندگانش هيچ امرى ندارد، مگر همان امر بهعدل و احسان .
و در تفسير برهان از ابن بابويه و او به سند خود از عمرو بن عثماننقل كند كه گفت : روزى على (عليه السلام ) بر اصحاب خود كه سرگرم مذاكره درپيرامون مروت بودند وارد شد و فرمود چرا در اين مساله از كتاب خدا استفاده نمى كنيد؟گفتند: مگر در قرآن هم راجع به اين موضوع چيزى هست ؟ فرمود: در آيه شريفه (انالله يامر بالعدل و الاحسان ) كه عدل و احسانتفضل است .
مؤ لف : اين روايت را عياشى از عمرو بن عثمان عاصى از آن جناب روايت كرده و سيوطى درالدر المنثور از ابن نجار در تاريخ خود از طريق عكلى از پدرش از آن جناب روايت كرده ،و عبارت روايت وى چنين است : على بن ابيطالب (عليه السلام ) بر قومى گذشت كهمشغول بحث بودند، پرسيد پيرامون چه بحث مى كنيد؟ گفتند: در باره مروت بحث مى كنيم، فرمود: آيا كلام خداوند در كتابش در باره اين موضوع شما را كافى نيست كه مىفرمايد: (ان الله يامر بالعدل و الاحسان ) زيرا عدالت انصاف و احسانتفضل است .
مؤ لف : در عده اى از روايات عدل ، به توحيد تفسير شده ، و در بعضى ديگر بهشهادتين ، و احسان به ولايت و در عده اى ديگر حرمت نقض عهد بوجوب ثبات بر ولايت معناو ارجاع شده است .
دو روايت در ذيل آيه : (من عمل صالحا من ذكر و انثى فلنحيينه حيوة طيبة )
و در تفسير قمى در ذيل آيه (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينه حيوة طيبة...) از معصوم روايت كرده كه فرمود: منظور از حيات طيبة قناعت است .
و در كتاب معانى به سند خود از ابن ابى عمير از بعضى از راويان شيعه از امام صادق(عليه السلام ) روايت كرده كه شخصى به حضرتش عرض كرد: ابا الخطاب هر جا مىنشيند، از شما نقل مى كند، كه فرموده ايد: وقتى حق را شناختى ديگر هر عملى كه مىخواهى بكنى بكن ، فرمود: خدا لعنت كند ابا الخطاب را، به خدا قسم من اينطور نگفتمبلكه گفتم : وقتى حق را شناختى هر عمل خيرى كه خواستى بكن زيرا خدا از توقبول مى كند، چون خودش فرموده : (من عمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فاولئكيدخلون الجنة يرزقون فيها بغير حساب ) و نيز فرموده : (منعمل صالحا من ذكر او انثى و هو مؤ من فلنحيينه حيوة طيبة ).
مؤ لف : اين همان معنايى است كه ما براى آيه كرديم .
و در كافى به سند خود از ابى بصير از ابى عبد الله (عليه السلام ) روايت كرده كهگفت : به حضرتش عرض كردم : معناى (فاذا قرأ ت القرآن فاستعذ بالله ... يتوكلون) چيست ؟ فرمود: اى محمد به خدا سوگند شيطان بر بدن مؤ من مسلط مى شود ولى بردين او مسلط نمى گردد بر ايوب مسلط شد و خلقت بدنى او را بد منظره كرد، ولى بردينش مسلط نشد، بر مؤ منين هم
همينطور، گاهى بر بدنهايشان مسلط مى شود ولى بر دينشان مسلط نمى گردد.
عرض كردم معناى آيه (انما سلطانه على الذين يتولونه و الذين هم به مشركون )چيست ؟ فرمود: مقصود كسانيند كه به خدا شرك مى ورزند شيطان هم بر بدنهايشان مسلطمى شود و هم بر اديانشان .
مؤ لف : اين روايت را عياشى از ابى بصير از آن جنابنقل كرده .
و ارجاع ضمير (به ) به خدا يكى از آن دو معنايى بود كه براى آيه شريفه كردهاند و در سابق گذشت .
رواياتى در ذيل آيه : (يقولون انما يعمله بشر...)
و در الدر المنثور است كه حاكم (وى حديث را صحيح دانسته ) و بيهقى در كتاب شعبالايمان خود از ابن عباس روايت كرده كه در تفسير آيه (انما يعلمه بشر) گفته است :مشركين مى گفتند: محمد (صلى الله عليه و آله و سلم ) را عبدة بن حضرمى كه خود صاحبكتاب بوده درس مى دهد خدا هم در پاسخشان فرمود: لسان آنكه شما در نظر داريد غيرعربى است ، و قرآن لسان عربى آشكار است .
و در تفسير عياشى از محمد بن عزامه صيرفى از كسى كه برايشنقل كرده از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: خداى تعالى روح القدس راخلق كرد، كه هيچ خلقى به قدر او به خدا نزديك نيست ، ولى او در عينحال گرامى ترين خلق نيست ، پس ‍ چون امرى را بخواهد به او القاء مى كند و او بهنجوم . و بر اين اساس آيه شريفه (و لقد نعلم انهم يقولون انما يعلمه بشر لسانالذى يلحدون اليه ) جريان يافته ، كه مقصود لسان ابى فكيهه غلام آزاد شده بنىحضر مى بود، و او مردى غير عرب بود،
و از پيروان رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شده و به وى ايمان آورد، و قبلااز اهل كتاب بود قريش گفتند: به خدا سوگند اين مرد است كه محمد (صلى الله عليه وآله و سلم ) را تعليم مى دهد، و خدا در جوابشان فرمود: قرآن لسان عربى آشكار است .
مؤ لف : ذيلاين روايت در تفسير برهان به نقل از عياشى آمده و ليكن در نسخه هاى چاپى اخير اينذيل نيامده است .
و روايات درباره اسم اين مرد مختلف است ، در اين روايت ، ابو فكيهه غلام آزاد شده بنىحضرمى و در روايت قبلى عبدة بن حضر مى آمده ، و از قتاده نيز روايت شده كه او عبدة بنحضرمى است كه او را مقيس مى گفتند، و از سدىنقل شده كه او غلامى از بنى حضرمى و نصرانى بوده تورات وانجيل را خوانده بود، مردم او را ابو اليسر مى ناميدند.
و از مجاهد نقل شده كه او ابن الحضرمى و مردى غير عرب بوده كه بزبان رومى سخن مىگفته و از ابن عباس نيز روايت شده كه او آهنگرى بوده در مكه به نام بلعام و مردى غيرعرب بوده ، مشركين مى ديدند كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) نزد او آمد وشد مى كند، لذا گفتند: بلعام او را تعليم مى دهد. و آنچه از مضامين اين روايات ، قدر متيقناست اين است كه مردى رومى و غلام آزاد شده بنى حضرمى و نصرانى مذهب بوده كه در مكهمى زيسته و با كتب اهل كتاب آشنائى داشته است ، مردم او را متهم كردند كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را تعليم مى دهد.
و در الدر المنثور است كه ابن جرير و ابن منذر و ابن ابى حاتم از ضحاك روايت كرده اندكه در تفسير آيه گفته است : مشركين مى گفتند: سلمان فارسى او را تعليم مى دهد، خدادر جوابشان فرموده (زبان آن كسى كه شما در نظر داريد اعجمى است ).
مؤ لف : اين روايت با مكى بودن آيات مورد بحث جور در نمى آيد.
مؤ من هرگز دروغ نمى گويد
باز در همان كتاب آمده كه ابن الخرائطى در كتاب مساوى الاخلاق خود و ابن عساكر درتاريخش از عبد الله بن جراد روايت كرده اند كه ازرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد: آيا مؤ من زنا مى كند؟ فرمود: گاهىممكن است پيش بيايد، عرض كرد: آيا مؤ من دزدى مى كند؟ فرمود: گاهى ممكن است عرضكرد مؤ من دروغ مى گويد؟ فرمود:
نه ، آنگاه دنبالش اين آيه را تلاوت فرمود: (انما يفترى الكذب الذين لا يؤ منون ).
و در تفسير عياشى از عباس بن هلال از امام ابى الحسن رضا (عليه السلام ) روايت كردهكه مرد كذابى را اسم برد و فرمود خداى تعالى فرموده : (انما يفترى الكذب الذين لايؤ منون ).
سوره نحل ،آيات 106 - 111


من كفر بالله من بعد اِيمنه اِلا من أ كره و قلبه مطمئن بالايمن و لكن من شرح بالكفرصدرا فعليهم غضب من الله و لهم عذاب عظيم (106)
ذلك باَنهم استحبوا الحيوة الدنيا على الاخرة و أ ن الله لا يهدى القوم الكفرين (107)
اُولئك الذين طبع الله على قلوبهم و سمعهم و اَبصرهم و اُولئك هم الغفلون (108)
لا جرم أَهم فى الاخرة هم الخسرون (109)
ثم اِن ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا ثم جهدوا و صبروا اِن ربك من بعدها لغفور رحيم(110)
يوم تاَتى كل نفس تجدل عن نفسها و توفىكل نفس ما عملت و هم لا يظلمون (111)



ترجمه آيات
و هر كه از پس ايمان آوردنش منكر خدا شود، نه آنكه مجبور شده و دلش به ايمان قراردارد، بل آنكه سينه به كفر گشايد، غضب خدا بر آنها باد و عذابى بزرگ دارند (106).
و اين بدان سبب است كه آنها زندگى اين دنيا را از دنياى ديگر بيشتر دوست داشته اند وخدا گروه كافران را هدايت نمى كند (107).
اينها همان كسانند كه خدا بر دلها و گوشها و ديدگانشان مهر نهاده و آنها خودشانبيخبرند (108).
و بى گفتگو آنها در آخرت خودشان زيان كارند(109).
و نيز پروردگارت نسبت به آنها كه پس از محنت كشيدن مهاجرت كرده آنگاه جهاد كرده وصبورى پيشه كرده اند پروردگارت از پس ‍ آن ، آمرزگار و رحيم است (110).
روزى بيايد كه هر كس ، گرفتار دفاع از خويشتن است و به هر كس هر چه كرده تمامدهند و ايشان ستم نبينند (111).
بيان آيات
در اين آيات عليه كفارى كه بعد از ايمان به خدا كافر گشته و مرتد شدند تهديدنموده مهاجرين را كه در جهاد خود دچار زحمت گشته و در راه خدا صبر كردند وعدهجميل داده ، و متعرض حكم تقيه نيز شده است .
تهديد شديد عليه كفارى كه بعد از ايمان آوردن كافر و مرتد شدند


من كفر بالله من بعد ايمانه الا من اكره



كلمه (اطمينان ) به معناى سكون و آرامش است ، و (شرح صدر) به معناى گشادى ووسعت آن است ، در مفردات گفته است اصل شرح به معناى بسط گوشت وامثال آن بوده ، وقتى مى گويد گوشت را شرح كردم و يا تشريح كردم معنايش اين استكه آن را ولو كردم ، و از همين باب است شرح صدر كه به معناى باز كردن سينه بهنور الهى و سكينه اى از ناحيه خدا و روحى از او است ، همچنان كه خداى تعالى در حكايتدعاى موسى فرموده : (رب اشرح لى صدرى ) و در بارهرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرموده : (الم نشرح لك صدرك ) و نيزفرموده : (افمن شرح الله صدره )، و شرح دادن كلامى كهمشكل است به معناى بسط آن و اظهار معانى پنهان آن است .
جمله (من كفر بالله من بعد ايمانه ) جمله اى است شرطيه كه جوابش جمله (فعليهمغضب من الله ) است ، و جمله (ولهم عذاب عظيم ) بر آن عطف شده ، و ضمير جمع درجزاء، به اسم شرط (من كفر) بر مى گردد، چون هر چند مفرد است ، ولى بحسب معناكلى و داراى افراد است .
و جمله (الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ) استثنايى است از عموم شرط، و مراد از اكراه، مجبور شدن به گفتن كلمه كفر و تظاهر به آن است ، زيرا قلب هيچ وقت (اكراه )نمى شود، و حاصل مقصود اين است كه : كسانى كه بعد از ايمان تظاهر به كفر مى كنندو مجبور به گفتن كلمه كفر شوند، ولى دلهايشان مطمئن به ايمان است از غضب خدامستثناءهستند.
(و لكن من شرح بالكفر صدرا) - يعنى كسى كه سينه خود را براى كفر گشادهكرده و كفر را پذيرفته و به آن خوشنود گشته و آن را در خود جاى داده چنين كسى موردغضب خدايى است ، و اين جمله استثناء از استثناى قبلى است ، و قهرا به مستثناء منه بر مىگردد، و معنا چنين مى شود: اينكه گفتيم (كسانى كه بعد از ايمانشان به خدا كفربورزند) آنهائى نيستند كه در دل ايمان دارند ولى در زبان مجبور به گفتن كفر مىشوند، بلكه منظور كسانى است كه در دل كفر را پذيرفته باشند، و مجموع اين استثناءو استدراك ، بيان كاملى است براى شرط، و منظور از معترضه آوردن جمله استثناء ميان دوجمله شرط و جزاء هم همين بوده و گر نه مى توانست آن را بعد از تمام شدن دو جمله شرطو جزاء بياورد.
بعضى از مفسرين گفته اند: جمله (من كفر)بدل است از جمله (الذين لا يؤ منون بايات الله ) كه در آيه قبلى بود، و جمله(اولئك هم الكاذبون ) جمله اى است معترضه ، و جمله (الا من اكره ) استثنايى است ازآن جمله ، و جمله (و لكن من شرح ) مبتدايى است كه خبر و يا قائم مقام خبرش جمله(فعليهم غضب من الله ) است .
و بنا بر اين معناى آيه چنين مى شود: اين است و جز اين نيست كه افتراء دروغ را كسانىمى بندند كه بعد از ايمانشان كافر شده باشند، مگر آن كسى كه مجبور به كفر گفتنشده باشد، و دلش به ايمان مطمئن باشد. در اينجا كلام تمام شده مطلب ديگرى شروعمى شود، و آن اين است كه كسانى كه سينه خود را براى كفر باز كرده بر چنين كسانىغضبى است از خدا.
و ليكن ذوق سليم ، خود جوابگوى اين تفسير بوده و به سخافت آن پى برد و ديگرنيازى به جوابگو ما نيست .
( ذلك بانهم استحبوا الحيوة الدنيا على الا خرة و ان الله لا يهدى القوم الكافرين ).
اين آيه شريفه علت حلول غضب خدا بر آنان را بيان نموده است ، و آن اين است كه ايشانحيات دنيا را كه حياتى است مادى و جز تمتعهاى حيوانى واشتغال به مشتهيات نفس نتيجه ديگرى ندارد، بر حيات آخرت كه حيات دائمى و زندگىدر جوار رب العالمين است و اصولا غايت و نتيجه خلقت و زندگى انسانيت است ترجيحدادند، و آن را بجاى اين اختيار نمودند.
و به عبارت ديگر اينان جز دنيا هدف ديگرى نداشتند، و بكلى از آخرت بريده و بدانكفر ورزيدند، و خدا هم مردم كافر پيشه را هدايت نمى كند، و چون خدا هدايتشان نكرد از راهسعادت و بهشت و رضوان گمراه گشته در غضب خدا و عذابى بزرگ افتادند.


اولئك الذين طبع الله على قلوبهم و سمعهم و ابصارهم و اولئك هم الغافلون



معناى مهر زدن خدا بر دل ها و گوشها و ديدگان كفار
اين آيه به اين نكته اشاره مى كند كه اختيار حيات دنيا بر آخرت ، و محروميت از هدايتخداى سبحان ، وصف و نشانه كسانى است كه خدا بر دلها و بر گوشها و چشمانشان مهرنهاده و كسانى هستند كه غافل ناميده شده اند.
براى اينكه اينان بخاطر اختيار زندگى دنيا و هدف قرار دادن آن و نوميدى از اهتداءبسوى زندگى آخرت يكباره دل از آن زندگى شستند، و در نتيجه حس و شعور و عقلشاناسير در چارچوبه ماديات شدو ديگر به ماوراى ماده كه همان زندگى آخرت است توجهىندارند، و ديگر به آنچه كه مايه عبرتشان است نمى نگرند، و آنچه را كه مايهاندرزشان است نمى شنوند، و به ادله و حجتهايى كه بسوى آخرت راهنماييشان مى كندفكر و تعقل نمى كنند. پس اينان دلها و گوشها و چشمانشان مهر خورده و بسته شده ، وديگر آنچه كه ديگران را بسوى آخرت رهنمون مى شود، دردل و گوش و چشم آنان راه پيدا نمى كند، و بكلى از آن ادله غافلند، واحتمال بودن چنين ادله اى را هم نمى دهند.
با اين بيان روشن مى شود كه وصفى كه در آيه قبلى بود به منزله معرف مهر و غفلتىاست كه در اين آيه ذكر شده پس همينكه خدا ايشان را هدايت نكرده بخاطر اينكه دلهاشانبه دنيا متعلق شده ، خود معناى طبع و غفلت است و طبع ، صفتى است الهى و منسوب بهساحت مقدس او كه آن را بعنوان مجازات بكار مى برد، ولى غفلت صفتى است بشرى ومنسوب به خود انسان .
( لا جرم انهم فى الاخرة هم الخاسرون ).
ناگزير ايشان در آخرت همان زيانكارانند چون رأ سالمال و سرمايه خود را در دنيا ضايع كردند و بى زاد و توشه شدند، ديگر چيزىندارند كه در آن جهان با آن زندگى كنند.
نظير اين بيان در سوره هود هم آمده كه مى فرمايد: (لا جرم انهم فى الا خرة هم الاخسرون) و شايد وجه زيانكارترى در آن جا اين باشد كه در آن سوره يك صفتى اضافه برصفات مذكور در اين سوره براى آنان ذكر كرده ، و آن اين است كه علاوه بر اينكهخودشان به راه حق نيامدند، جلو ديگران را هم گرفتند (بدانجا مراجعه شود).
وعده جميل به محاجرانى كه جهاد نموده صبورى كردند


ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا ثم جاهدوا و صبروا ان ربك من بعدها لغفور رحيم




كلمه (فتنه ) در اصل به معناى بردن طلا در آتش براى آزمايش بوده سپس در همهآزمايشها و شكنجه ها بكار رفته ، و اين جمله ناظر به شكنجه هايى است كه مؤ منين صدراسلام در مكه از قريش مى ديدند چون مشركين مكه مؤ منين را آزار مى دادند تا شايد ازدينشان برگردند، و بدين منظور انواع شكنجه ها را در باره آنان روا مى داشتند حتى چهبسا كه يك فرد مسلمان در زير شكنجه كفار جان مى داد همچنانكه عمار و پدر و مادرش راشكنجه كردند پدر و مادرش در زير شكنجه آنان جان دادند، و عمار به ظاهر از دين اسلامبيزارى جست و به اين وسيله جان سالم بدر برد، و آيات سابق بطورى كه در بحثروايتى خواهد آمد در اين باره نازل شد.
و از همينجا روشن مى گردد كه آيات مورد بحث با آياتقبل مربوط و متصل است ، چون جمله (الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ) كه در آياتقبل بود همان معنا را ميرساند كه آيات مورد بحث در مقام افاده آن است ، اين آيه نيز مىفرمايد: (بعد از همه اينها خدا نسبت به كسانى كه بعد از آن شكنجه ها هجرت نموده وپس از هجرت جهاد و صبر نمودند آمرزگار و مهربان است ).
پس جمله (ثم ان ربك للذين هاجروا من بعد ما فتنوا) وعده جميلى است كه به مهاجرينمى دهد كه بعد از شكنجه ها مهاجرت كردند، و درقبال تهديدى كه به ديگران كرده و خسران تام را نويدشان داده مؤ منين را به مغفرت ورحمت در قيامت نويد مى دهد.
و جمله (ان ربك من بعدها لغفور رحيم ) به منزله خلاصه گيرى در صدر كلام است تابخاطر طولانى بودنش از ذيلش جدا نشود، و در عينحال تاكيد را هم افاده كند در حقيقت مثل اين مى ماند كه بگوييم زيد در خانه ، زيد در خانهچنين و چنان است ، و بعلاوه اين نكته را هم برساند كه قيودى كه در كلام قبلى آورده شدههمه در حكم ، دخالت دارند، پس بايد بدانى كه خدا از آن مسلمانان كه بظاهر، ارتدادجستند راضى نمى شود مگر آنكه مهاجرت كنند، و نيز از هجرتشان راضى نمى شود مگرآنكه بعد از آن جهاد و صبر كنند.


يوم تاتى كل نفس تجادل عن نفسها و توفىكل نفس ما عملت و هم لا يظلمون



(آمدن نفس در قيامت ) كنايه از حضور نفس در محضر ملك ديان است ، همچنان كه فرموده :(فانهم لمحضرون ) و ضمير در جمله (عن نفسها) به خود نفس بر مى گردد، و دربرگشتن ضمير در اضافه به نفس ، به خود نفس هيچ اشكالى ندارد، چون گاهى مقصوداز نفس ، شخص انسانى است ، مانند: (من قتل نفسا بغير نفس ) و گاهى مقصود از نفس ،صرف تاكيد است كه با مؤ كد در معنا متحد است چه اينكه آن مؤ كد انسان باشد، يا غيرانسان ، همچنانكه گفته مى شود: (انسان نفسه يعنى انسان خودش ، و فرس ‍ نفسه ،يعنى اسب خودش ، و همچنين سنگ خودش ، و سياهى خودش )، و يا گفته مى شود: (نفسانسان و نفس فرس و نفس ‍ حجر، و نفس سواد، يعنى خود انسان و خود اسب و خود سنگ و خودسياهى ) و در جمله (عن نفسها) مقصود از مضاف يعنى نفس كه به ضمير اضافه شدهمعناى دومى است ، يعنى خودش ، و مقصود از مضاف اليه يعنى ضمير كه به نفس بر مىگردد معناى اولى است يعنى شخص .
و اگر نفس را به ضمير اضافه كرد براى اين بود كه اگر ضمير را به نفس اضافهمى كرد عبارت به خاطر تكرار به اضافه ركيك مى شد، و همين مقدار كه ما در باره اينعبارت بحث كرديم كافى است و حاجتى به آن ابحاث طولانى كه مفسرين در باره آن كردهاند نيست .
در قيامت هركسى به فكر خود بوده و از خود دفاع مى كند
ظرف (يوم ) در جمله (يوم تاتى كل نفستجادل عن نفسها) متعلق است به جمله (لغفور رحيم ) كه در آيه قبلى بود، و مجادلهنفس از خودش به معناى دفاع از خويشتن است چون در آن روز غير از خودش هر خاطرهديگرى را فراموش مى كند درست بر خلاف دنيا كه به هر چيزى توجه دارد جز بهخودش ، و خودش را فراموش مى كند، و اين نيست جز بخاطر اينكه در قيامت حقيقت امر براىانسان مكشوف مى شود، و آن اين است كه آدمى بهيچ وجه نبايد به غير خودشمشغول شود و در حقيقت بايد هميشه به فكر خود باشد.
پس آن روز شخص مى آيد و در موقف حساب قرار مى گيرد، آن وقت از خود دفاع مى كند وبا اصرار هم دفاع مى كند، و تا آنجا كه مقدور او است عذر مى تراشد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation