بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 4, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
 

 

 
 
00" vlink="#00" alink="#FF0000">

 

next page

fehrest page

back page

و خلاصه اينكه لازمه آنچه در اين باره اشاره كرديم اين است كه هر جا قوا و خواصاجتماعى با قوا و خواص فردى معارضه كند قوا و خواص اجتماعى به خاطر اينكهنيرومندتر است بر قوا و خواص فردى غلبه كند و همينطور هم هست چون لازمه قوى تربودن يكى از دو نيروى متضاد اين است كه بر آن ديگرى غلبه كند علاوه بر اينكه حس وتجربه هم همين را اثبات مى كند و بر اين معنا (يعنى غلبه قوه او خواص فاعله جامعه وقوا و خواص منفعله آن بر قوا و خواص فاعله و منفعله فرد) شهادت مى دهد مثلا وقتى جامعهبر امرى همت بگمارد و تحقق آن را اراده كند و قوا و خواص فاعله خود را به كار بگيرديك فرد نمى تواند با نيروى خودش به تنهائى عليه جامعه قيام كند مثلا در جنگها وهجومهاى دسته جمعى اراده يك فرد نمى تواند با اراده جمعيت معارضه نمايد بلكه فردچاره اى جز اين ندارد كه تابع جمع شود تا هر چه بر سركل آمد بر سر آن جزء هم بيايد حتى مى توان گفت اراده جامعه آن قدر قوى است كه ازفرد سلب اراده و شعور و فكر مى كند.
و همچنين آنجا كه قوا و خواص منفعله جامعه به كار مى افتد مثلا خطرى عمومى ازقبيل شكست در جنگ يا شروع زلزله و يا وجود قحطى و وبا او را وادار به فرار مى سازدو يا رسوم متعارفه باعث مى شود كه از ترك عملى شرم كند و يا عادتى قومى جامعه راوادار مى سازد به اينكه فرم مخصوصى از لباس بپوشد در همه اين انفعالهاى عمومىيك فرد نمى تواند
منفعل نشود بلكه خود را ناچار مى بيند به اين كه از جامعه پيروى كند حتى در اين دوحال كه گفته شد فعل و انفعال اجتماع شعور و فكر را از افراد و اجزا خود سلب مى كند.
علت اهتمام شديد اسلام به شاءن اجتماع
و همين معنا ملاك اهتمام اسلام به شاءن اجتماع است اهتمامى كه تاكنون نديده و ابدا نيزنخواهيم ديد كه نظيرش در يكى از اديان و در يكى از سنن ملت هاى متمدن يافت شود (هرچند كه ممكن است خواننده محترم اين دعوى ما را نپذيرد).
علت اين شدت اهتمام هم روشن است براى اينكه وقتى تربيت و رشد اخلاق و غرائز در يكفرد انسان كه ريشه و مبدا تشكيل اجتماع است مؤ ثر واقع مى شود كه جو جامعه با آنتربيت معارضه نكند و گرنه از آنجائى كه گفتيم قدرت نيروى جامعه فرد را در خودمستهلك مى كند اگر اخلاق و غرائز جامعه با اين تربيت ضديت كند يا تربيت ما اصلا مؤثر واقع نمى شود و يا آن قدر ناچيز است كهقابل قياس و اندازه گيرى نيست (و مثل اين مى ماند كه ما بخواهيم يك ماهىقزل آلا را در آب شور تربيت كنيم كه اگر در همان روزهاىاول ماهى كوچولوى ما از بين نرود تربيت ما آنطور كه بايد و آنطور كه به زحمات مابيارزد مؤ ثر واقع نمى شود (مترجم ) ).
به همين جهت است كه اسلام مهم ترين احكام و شرايع خود ازقبيل حج و جهاد و نماز و انفاق را و خلاصه تقواى دينى را بر اساس ‍ اجتماع قرار داد وعلاوه بر اينكه قواى حكومت اسلامى را حافظ و مراقب تمامى شعائر دينى و حدود آن كردهو علاوه بر اينكه فريضه دعوت به خير و امر به معروف و نهى از تمامى منكرات را برعموم واجب نموده براى حفظ وحدت اجتماعى هدف مشتركى براى جامعه اعلام نموده و معلوماست كه كل جامعه هيچوقت بى نياز از هدف مشترك نيست و آن هدف مشترك عبارت است ازسعادت حقيقى (نه خيالى ) و رسيدن به قرب و منزلت نزد خدا و اين خود يك پليس ومراقب باطنى است كه همه نيت ها و اسرار باطنى انسان راكنترل مى كند تا چه رسد به اعمال ظاهريش پس در حكومت اسلامى اگر ماءمورين حكومتىكه گفتيم موظف به دعوت به خير و امر به معروف و نهى از منكرند اطلاعى از باطنافراد نداشته باشند باطن ها بى پليس و بدون مراقب نمانده اند و به همين جهت گفتيماهتمام به امر اجتماع در حكومت و نظام اسلامى بيش از هر نظام ديگر است .
5 _ آيا سنت اجتماعى اسلام ضمانت بقا و اجرا دارد؟
ممكن است خواننده محترم بگويد : گيرم دعوى شما حق باشد يعنى نظام اجتماعى عالىترين نظام و نظر اسلام در پديد آوردن جامعه اى صالح پيشرفته ترين و متقن ترين واساسى ترين نظريه ها باشد و حتى از نظريه جوامع پيشرفته عصر حاضر نيز متقنتر باشد ولى وقتى ضامن اجرا ندارد چه فايده ؟
و دليل نداشتنش همين است كه در طول چهارده قرن به جز چند روزى در هماناوائل بعثت نتوانست خود را حفظ كند و جاى خود را به قيصريت و كسرويت داد و حكومتش بهصورت حكومتى امپراطورى در آمد آن هم بصورت ناهنجارترين و فجيع ترين وضعش ‍ واعمالى را مرتكب شد كه امپراطوريهاى قبل از او هرگز مرتكب نشده بودند به خلافحكومت زائيده شده از تمدن غرب كه همواره روى پاى خود ايستاده هيچ تغيير ماهيتى ندادهاست .
و همين خود دليل بر اين است كه تمدن غربى ها پيشرفته ترين تمدن و نظام اجتماعيشانمتقن ترين و مستحكم ترين نظام است كه سنت اجتماعى و قوانينش بر اساس خواست مردم وهر پيشنهادى است كه مردم از روى طبيعت و هوا و هوسهاى خود مى كنند و در اين باره معيار آنرا خواست اكثريت و پيشنهاد آنان قرار داده چون اتحاد و اجتماعكل جامعه در يك خواست به حسب عادت محال است (و هيچ نظامى نمى تواند آنچه را مى كندمطابق ميل كل جامعه باشد از سوى ديگر تحميل خواست اقليت بر اكثريت هممعقول نيست ) و غلبه اكثر بر اقل سنتى است كه در طبيعت نيز مشهور است چرا كه ما مىبينيم هر يك از علل مادى و اسباب طبيعى اكثرا مؤ ثر واقع مى شوند نه پيوسته و علىالدوام و همچنين از ميان عوامل مختلف و ناسازگار اكثر مؤ ثر واقع مى شود نه همه و نهاقل به همين جهت مناسب است كه هيكل اجتماع نيز هم از نظر غرض و هم به حسب سنت ها وقوانين جاريه در آن بر اساس خواست اكثر بنا شود و اما اين فرضيه كه دين پيشنهادىرا كه مى دهد در دنياى حاضر جز آرزوئى خام نيست و از مرحله فرض تجاوز نمى كند وتنها مثالى است كه جايش در عقل و ذهن است و نه در خارج ولى تمدن عصر حاضر در هر جاكه قدم نهاده نيروى مجتمع و سعادتش را و تهذيب و طهارت افرادش ازرذائل را ضمانت كرده است (البته منظور از رذائل هر عملى است كه جامعه آن را نپسندد)نظير دروغ خيانت ظلم جفا خشونت خشكى و امثال آن .
شبهه اى كه دل غربزدگان را به خود مشغول داشته
اين مطالب خلاصه و فشرده خيالاتى است كهدل غرب زدگان ما را به خود مشغول نموده مخصوصاتحصيل كرده هاى مشرق زمين را كه به اصطلاح رشته تحصيلشان بحث درمسائل اجتماعى و روانى است چيزى كه هست اين آقايان بحث را در غير موردش ايراد كردنددر نتيجه حق مطلب بر ايشان مشتبه شده است و اينك توضيح آن .
اما اينكه مى پندارند سنت اجتماعى اسلام در دنيا و درمقابل سنن تمدن فعلى و در شرايط موجود در دنياقابل اجرا نيست به اين معنا كه اوضاع حاضر دنيا با احكام اسلامى نمى سازد
ما نيز قبول داريم ليكن اين سخن چيزى را اثبات نمى كند چون ما هم نمى گوئيم با حفظشرايط موجود در جهان احكام اسلام بدون هيچ درد سر جارى شود البته هر سنتى در هرجامعه اى جارى شده ابتدائى داشته يعنى قبلا نبوده و بعد موجود شده است و وقتى مىخواسته موجود شود البته شرايط حاضر با آن ناسازگار بوده و آن را طرد مى كرده وسنت نو هم با سنت قبليش مبارزه مى كرده و چه بسا بخاطر ريشه دار بودن سنت قبلى چندبارى هم شكست مى خورده و دوباره قيام مى كرده تا پس از دو يا سه بار شكست غلبه مىيافته و سنت قبلى را ريشه كن مى كرده اند و چه بسا اتفاق مى افتاده كه درمقابل سنت قبلى توان مقاومت نمى آورده اند چونعوامل و شرايط موجود هنوز با آن مساعد نبوده و در نتيجه شكست مى خورده و به كلى از بينمى رفتند. تاريخ خود شاهد بر اين معنا است و از اين پيروزيها و شكستها (چه در سنت هاىدينى و چه دنيوى و حتى در مثل نظام دموكراتيك و اشتراكى ) نمونه ها دارد.
مثلا نظام و سنت دموكراتيك (كه در دنياى امروز سنت پسنديده است ) بعد از جنگ جهانىاول در روسيه شكل واقعى خود را از دست داد و به صورت نظامى اشتراكى و كمونيستىدر آمد و بعد از جنگ جهانى دوم كشورهاى اروپاى شرقى نيز به روسيه ملحق شدند و سپسچين به آن پيوست و نيز فرضيه دموكراتيك در بين جمعيتى قريب به نصف سكنه روىزمين بى كلاه ماند و تقريبا يكسال قبل بود كه ممالك كمونيستى اعلام كردند. كه رهبرفقيد شوروى (استالين ) در طول مدت حكومتش يعنى سىسال بعد از حكومت لنين نظام اشتراكى را به نظام فردى و استبدادى منحرف كرد و حتىدر همين روزها هم وضع چنين است كه اگر طايفه اى شيفته آن مى شود و طايفه اى ديگر ازآن بر مى گردند و اگر جمعى به آن ايمان مى آورند جمعى ديگر مرتد مى شوند و ايننظام همچنان رو به گستردگى مى رود تاريخ از اينقبيل نمونه ها زياد دارد قرآن كريم هم به اين حقيقت اشاره نموده مى فرمايد: (قد خلت منقبلكم سنن فسيروا فى الارض فانظروا كيف كان عاقبه المكذبين ) و مى فهماند كه هرسنتى و نظامى كه با تكذيب آيات خدا همراه بوده به عاقبتى پسنديده منتهى نشده است .
صرف عدم انطباق يك سنت با وضع حاضرانسانهادليل بر بطلان و فساد آن سنّت نيست
پس صرف اينكه سنتى از سنت ها با وضع حاضر انسانها انطباق ندارددليل بر بطلان آن سنت و فساد آن نظام نيست بلكه آن سنت نيز مانند همه سنت هاى طبيعىكه در عالم جريان دارد پاى گير شدنش بهدنبال فعل و انفعالها و كشمكش ها با عوامل مختلفى است كه سد راهش مى شوند.
اسلام هم از ديدگاه يك سنت طبيعى و اجتماعى مانند ساير سنت ها است و مستثناى از اينقانون كلى نيست وضع آن نيز مانند وضع ساير سنت ها است كه اگر بخواهد پاى گيرشود عوامل و شرايطى دارد همچنانكه پاى گير نشدنش نيزعوامل و شرايطى دارد و اوضاع امروز اسلام (با اينكه دردل بيش از چهار صدميليون نفر از افراد بشر براى خود جا باز كرده ) ضعيف تر ازوضعى كه در زمان نوح و ابراهيم و محمد (صلى اللّه عليه و آله ) داشت نمى باشد درروزگار اين بزرگواران اسلام و دعوتش قائم به شخص واحد بود و دعوتشان در جوىآغاز شد كه فساد همه جا را فرا گرفته و در همه دلها ريشه دوانده بود و اين ريشه هاحتى يك روز هم نخشكيده و تا به امروز جوانه زده و باقى مانده است .
و رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) وقتى قيام به دعوت نمود كه به غير از يك مرد ويك زن پيرو نداشت ولى بتدريج يكى يكى به پيروانش افزوده شد با اينكه آن روزروزگار عسرت بود ليكن نصرت خدا ياريشان كرد و توانستند اجتماعى صالحتشكيل دهند اجتماعى كه صلاح و تقوا بر افراد آن غلبه داشت و تا آن جناب زنده بودصلاح اجتماعيشان نيز محفوظ بود تا آنكه رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) از دنيا رفتفتنه ها كار اسلام را بدانجا كه خواست كشانيد.
و همين نمونه اندك از نظام اجتماعى اسلام با اينكه عمرى كوتاه داشت (و مى توان گفت ازاول تا به آخرش سيزده سال بيشتر طول نكشيد) و با اينكه عرصه حكومتش بسيار تنگبود (و تنها قسمت غربى و جنوبى شبه جزيره عربستان راشامل مى شد) ديرى نپائيد (يعنى در مدت كمتر از نيم قرن ) بر مشارق و مغارب عالمسيطره يافت و تحولى جوهرى و ريشه دار در تاريخ بشريت پديد آورد تحولى كهآثار شگرفش تا به امروز باقى است و از اين به بعد نيز باقى خواهد ماند.
جامعه شناسان و روانكاوان در تاريخ نظرى نمى توانند از اين اعتراف خود دارى كنند كهمنشاء (البته نه منشاء دور بلكه منشاء خيلى نزديك )تحول عصر حاضر و عامل تمام تاءثير آن همانا ظهور سنت اسلام و طلوع خورشيد آن درجهان بود و بيشتر دانشمندان اروپا پيرامون تاءثيرى كه تمدن اسلام در تمدن غربداشت بط ور كافى و لازم بحث كرده اند و به آن اعتراف نموده اند مگر عده اى كه يا دچارتعصب بوده اند و يا علل سياسى به اين حق كشى وادارشان ساخته و گرنه چگونه ممكناست كه دانشمندى خبير و بينا با نظر انصاف به مساءله نظر كند _ و آنگاه
نهضت و حركت تمدن عصر جديد را نهضتى از جانب مسيحيت دانسته و بگويد: قائد وپرچمدار اين جنبش پيشرفته حضرت مسيح (عليه السلام ) بوده است ؟ با اينكه مسيح(عليه السلام ) در كلماتش تصريح كرده به اينكه كارى به كار ماديات و به جنبهجسمى بشر ندارد و در كار دولت و سياست مداخله نمى كند و تمام كوشش و همش اصلاحجان بشر است به خلاف اسلام كه بشر را به اجتماع و تاءليف مى خواند و در تمام شؤون فردى و اجتماعى بشر مداخله مى كند بدون اينكه شاءنى از آن شؤ ون را است ثنا كردهباشد و آيا اگر دانشمندى به خود اجازه چنين بى انصافى را بدهد جز اينكه بگوئيم درصدد خاموش كردن نور اسلام است محل ديگرى دارد؟ (هر چند كه خدا نور خود را تمام مىكند چه دشمنان بخواهند و چه نخواهند) و آيا جز اين است كه به انگيزه بغى و دشمنى مىخواهد با اين حق كشى خود اثر دين اسلام را از دلها بزدايد و آنرا به عنوان يك مليت ونژاد كه جز انشعاب نسلى از نسلهاى ديگر اثرى ندارد معرفى كند؟.
اسلام صلاحيت خود را براى هدايت مجتمع انسانى به سوى سعادت ثابت كردهاست
و كوتاه سخن اينكه : اسلام صلاحيت خود را براى هدايت مردم بسوى سعادتشان و پاكىحياتشان ثابت كرده و با اين حال چگونه ممكن است كسى آن را يك فرضيه غيرقابل انطباق بر زندگى بشر بداند و بپندارد كه چنين فرضيه اى حتى اميد نمى رودروزى زمام امر دنيا را به عهده بگيرد (با اينكه هدف اسلام چيزى به جز سعادت حقيقىانسان نيست ).
و با اينكه در سابق در تفسير آيه : (كان النّاس امه واحده ) گذشت كه بحث عميق دراحوال موجودات عالم به اينجا منجر مى شود كه بزودى نوع بشر هم به هدف نهائيش (كههمان ظهور و غلبه كامل اسلام است ) خواهد رسيد يعنى روزى خواهد آمد كه اسلام زمام امورجامعه انسانى را در هر جا كه مجتمعى از انسان باشد بدست خواهد گرفت و گفتيم كهخداى عزوجل هم طبق اين نظريه و رهنمود عقل وعده اى داده و در كتاب عزيزش فرموده :(فسوف ياتى اللّه بقوم يحبهم و يحبونه اذله على المؤ منين اعزه على الكافرين ويجاهدون فى سبيل اللّه و لا يخافون فى اللّه لومه لائم ).
(و شكر خداى را كه در عصر ما چنين مردمى را آورد و ديديم كه در راه دوستى خدا بر سرشهادت در ميدان جنگ از يكديگر پيشى مى گيرند و كار اينان به جائى رسيده است كه
الميران ج 4 ص 159
وقتى فرماندهى بخواهد يكى از آنان را به خاطر رعايت نكردن ضوابط گوشمالى دهدبدترين گوشمالى اين است كه از فيض شهادت محرومش كند و اجازه رفتن به جبهه مقدمرا به او ندهد (مترجم ) ).
و نيز فرموده : (وعد اللّه الّذين آمنوا و عملوا الصالحات ليستخلفنهم فى الارض كمااستخلف الّذين من قبلهم و ليمكنن لهم دينهم الذى ارتضى لهم و ليبدلنهم من بعد خوفهمامنا يعبدوننى لايشركون بى شيئا).
(و آياتى ديگر كه اين معنا را افاده مى كند).
شعار اسلام (پيروى از حق ) و شعار تمدن عربى (پيروى از اكثريت )مىباشد
البته در اين ميان جهت ديگرى نيز هست كه دانشمندان در بحث هاى خود از آن غفلت ورزيدهاند كه آن عبارت است از اينكه تنها شعار اجتماع اسلامى پيروى از حق است (هم در اعتقاد وهم در عمل ) ولى جوامع به اصطلاح متمدن حاضر شعارشان پير وى از خواست اكثريت است. (چه آن خواست حق باشد و چه باطل ) و اختلاف اين دو شعار باعث اختلاف هدف جامعه اىاست كه با اين دو شعار تشكيل مى شود و هدف اجتماع اسلامى سعادت حقيقى انسان استيعنى آنچه كه عقل سليم آن را سعادت مى داند و يا به عبارت ديگر هدفش اين است كههمه ابعاد انسان را تعديل كند و عدالت را در تمامى قواى او رعايت نمايد يعنى هم مشتهياتو خواسته هاى جسم او را به مقدارى كه از معرفت خدايش باز ندارد به او بدهد و هم جنبهمعنويتش را اشباع كند و بلكه خواسته هاى ماديش را وسيله و مقدمه اى براى رسيدنش بهمعرفه اللّه قرار دهد و اين بالاترين سعادت و بزرگترين آرامش است كه تمامى قواى اوبه سعادت (مخصوصى كه دارند) مى رسند (هر چند كه امروز خود ما مسلمانان هم نمىتوانيم سعادت مورد نظر اسلام را آنطور كه بايد درك كنيم براى اينكه تربيت اسلامىتربيت صددرصد اسلامى نبوده است ).
و به همين جهت اسلام قوانين خود را بر اساس مراعات جانبعقل وضع نمود چون جبلت و فطرت عقل بر پيروى حق است و نيز از هر چيز كه مايه فسادعقل است به شديدترين وجه جلوگيرى نموده و ضمانت اجراى تمامى احكامش را به عهدهاجتماع گذاشت (چه احكام مربوط به عقايد را و چه احكام مربوط به اخلاق واعمال را)
علاوه بر اينكه حكومت و مقام ولايت اسلامى را نيز ماءمور كرد تا سياسات و حدود وامثال آن را با كمال مراقبت و تحفظ اجرا كند.
و معلوم است كه چنين نظامى موافق طبع عموم مردم امروز نيست فرورفتگى بشر در شهواتو هوا و هوسها و آرزوهائى كه در دو طبقه مرفه و فقير مى بينيم هرگز نمى گذارد بشرچنين نظامى را بپذيرد بشرى كه بدست خود آزادى خود را در كام گيرى و خوشگذرانى وسبعيت و درندگى سلب مى كند چنين نظامى آنگاه موافق طبع عموم مردم مى شود كه در نشردعوت و گسترش ‍ تربيت اسلامى شديدا مجاهدت شود همانطور كه وقتى مى خواهد بهاهداف بلند ديگر برسد مساءله را سرسرى نگرفته و تصميم را قطعى مى كند وتخصص كافى به دست مى آورد و بطور دائم در حفظ آن مى كوشد.
و اما هدف تمدن حاضر عبارت است از كام گيريهاى مادى و پر واضح است كه لازمهدنبال كردن اين هدف اين است كه زندگى بشر مادى و احساسى شود يعنى تنها پيروچيزى باشد كه طبع او متمايل بدان باشد چه اينكهعقل آن را موافق با حق بداند و چه نداند و تنها در مواردى ازعقل پيروى كند كه مخالف با غرض و هدفش نباشد.
و به همين جهت است كه مى بينيم تمدن عصر حاضر قوانين خود را مطابق هوا و هوس اكثريتافراد وضع و اجرا مى كند و در نتيجه از ميان قوانينى كه مربوط به معارف اعتقادى واخلاق و اعمال وضع مى كند تنها قوانين مربوط بهاعمال ضامن اجرا دارد و اما آن دو دسته ديگر هيچ ضامن اجرائى ندارد و مردم در مورد اخلاقو عقايدشان آزاد خواهند بود و اگر آن دو دسته قوانين را پيروى نكنند كسى نيست كه موردمواخذه اش قرار دهد مگر آنكه آزادى در يكى از موارد اخلاق و عقايد مزاحم قانون باشد كهدر اين صورت فقط از آن آزادى جلوگيرى مى شود.
و لازمه اين آزادى اين است كه مردم در چنين جامعه اى به آنچه موافق طبعشان باشد عادتكنند نظير شهوات رذيله و خشمهاى غير مجاز و نتيجه اين اعتياد هم اين است كه كم كم هر يكاز خوب و بد جاى خود را به ديگرى بدهد يعنى بسيارى از بديها كه دين خدا آن را زشتمى داند در نظر مردم خوب و بسيارى از خوبيهاى واقعى در نظر آنان زشت شود و مردم دربه بازى گرفتن فضائل اخلاقى و معارف عالى عقيدتى آزاد باشند و اگر كسى بهايشان اعتراض كند در پاسخ آزادى قانونى را به رخ بكشند.
لازمه سخن مذكور اين است كه تحولى در طرز فكر نيز پيدا شود يعنى فكر هم از مجراىعقلى خارج شده و در مجراى احساس و عاطفه بيفتد
و در نتيجه بسيارى از كارهائى كه از نظر عقل فسق و فجور است از نظر ميلها و احساساتتقوا و جوانمردى و خوش اخلاقى و خوشروئى شمرده شود نظير بسيارى از روابطى كهبين جوانان اروپا و بين مردان و زنان آنجا برقرار است كه زنان شوهردار با مرداناجنبى و دختران باكره با جوانان و زنان بى شوهر با سگها و مردان با اولاد خويش واقوامشان و نيز روابطى كه مردان اروپا با محارم خود يعنى خواهر و مادر دارند و نيزنظير صحنه هائى كه اروپائيان در شب نشينى ها و مجالس رقص برپا مى كنند وفجايع ديگرى كه زبان هر انسان مؤ دب به آداب دينى از ذكر آن شرم مى دارد.
و چه بسا كه خوى و عادات دينى در نظر آنان عجيب و غريب و مضحك بيايد و به عكس آنچهدر طريق دينى معمول نيست به نظرشان امرى عادى باشد همه اينها به خاطر اختلافىاست كه در نوع تفكر و ادراك وجود دارد (نوع تفكر دينى و نوع تفكر مادى ).
تسليم اكثر مردم در برابر لذائذ مادى موجب دورى آنها از حق و پذيرش سنتهاىاحساسى است
و در سنت هاى احساسى كه صاحبان تفكر مادى براى خود باب مى كنند (همان طور كهگفتيم ) عقل و نيروى تعقل دخالتى ندارد مگر به مقدارى كه راه زندگى را براىكامروائى و لذت بردن هموار كند پس در سنت هاى احساسى تنها هدف نهائى كه هيچ چيزديگرى نمى تواند معارض آن باشد همان لذت بردن است و بس و تنها چيزى كه مىتواند جلو شهوترانى و لذت بردن را بگيرد لذت ديگران است . پس در اين گونهنظامها هر چيزى را كه انسان بخواهد قانونى است هر چند انتحار ودوئل و امثال آن باشد مگر آنكه خواست يك فرد مزاحم با خواست جامعه باشد كه در آنصورت ديگر قانونى نيست .
و اگر خواننده محترم به دقت اختلاف نامبرده را مورد نظر قرار بدهد آن وقت كاملا متوجهمى شود كه چرا نظام اجتماعى غربى با مذاق بشر سازگارتر از نظام اجتماعى دينىاست چيزى كه هست اين را هم بايد متوجه باشد كه اين سازگارتر بودن مخصوص نظاماجتماعى غربى نيست و مردم تنها آن را بر سنت هاى دينى ترجيح نمى دهند بلكه همه سنتهاى غير دينى داير در دنيا همين طور است و از قديم الايام نيز همين طورى بوده حتى مردمسنت هاى بدوى و صحرانشينى را هم مانند سنت هاى غربى بر سنت هاى دينى ترجيح مىدادند براى اين كه دين صحيح همواره به سوى حق دعوت مى كرده و اولين پيشنهادش بهبشر اين بوده كه در برابر حق خاضع باشند و بدويها از قديم ترين اعصار دربرابر بت و لذائذ مادى خضوع داشتند.
و اگر خواننده حق اين تاءمل و دقت را ادا كند آن وقت خواهد ديد كه تمدن عصر حاضر نيزمعجونى است مركب از سنت هاى بت پرستى قديم با اين تفاوت كه بت پرست قديم جنبهفردى داشت و در عصر حاضر به شكل اجتماعى در آمده و از مرحله سادگى به مرحلهپيچيدگى فنى در آمده است .
و اينكه گفتيم اساس نظام دين اسلام پيروى از حق است نه موافقت طبع روشن ترين وواضحترين بيان بيانات قرآن كريم است كه اينك چند آيه از آن بيانات از نظر خوانندهمى گذرد.
(هو الذى ارسل رسوله بالهدى و دين الحق ): (و اللّه يقضى بالحق ) و درباره مؤمنين فرموده : (و تواصوا بالحق ): (لقد جئناكم بالحق و لكن اكثركم للحق كارهون) در اين آيه ملاحظه مى فرمائيد اين اعتراف كه حق موافقميل بيشتر مردم نيست و در جاى ديگر مساءله پيروى از خواست اكثريت را رد نموده و فرمود:پيروى از خواست اكثريت سر از فساد در مى آورد و آن اين آيه است كه :(بل جاءهم بالحق و اكثرهم للحق كارهون و لو اتبع الحق اهواءهم لفسدت السموات والارض و من فيهن بل اتيناهم بذكرهم فهم عن ذكرهم معرضون ) و جريان حوادث هممضمون اين آيه را تصديق كرد و ديديم كه چگونه فساد ماديگرى روز بروز بيشتر وروى هم انباشته تر شد و در جاى ديگر فرموده : (فما ذا بعد الحق الاالضلال فانى تصرفون ).
و آيات قرآنى در اين معنا و قريب به اين معنا بسيار زياد است و اگر بخواهى به بيش ازآنچه ما آورديم آشنا شويد مى توانيد سوره يونس را مطالعه كنيد كه بيش از بيست و چندبار كلمه حق در آن تكرار شده است .
پيروى از اكثريت در نظام طبيعت باعث بطلانحكمعقل به وجوب پيروى از حق نمى شود
و اما اينكه براى اعتبار بخشيدن به خواست اكثريت گفتند: (پيروى اكثر در عالم طبيعت همجارى است )،
درست است و نمى توان ترديد كرد كه طبيعت در آثارش تابع اكثر است و ليكن اين باعثنمى شود كه حكم عقل (وجوب پيروى از حق ) باطل شود و يا با آن معارضه كند چون طبيعتخودش يكى از مصاديق حق است آنگاه چگونه ممكن است حق خودش راباطل كند و يا به معارضه با آن برخيزد.
توضيح اين مطلب نياز به بيان چند مطلب دارد:اول اينكه : موجودات و حوادث خارجى ، كه ريشه و پايهاصول عقايد انسان در دو مرحله (علم ) و (عمل ) هستند در پديد آمدن و اقسام تحولاتشتابع نظام عليت و معلوليت است كه نظامى است دائمى و ثابت و نظامى است كه بهشهادت تمامى دانشمندان و متخصصين در هر رشته از رشته هاى علوم و نيز به شهادتقرآن كريم به بيانى كه در بحث (اعجاز قرآن ) در جلداول عربى اين كتاب گذشت استثنا نمى پذيرد.
پس جريان آنچه در عالم خارج جارى است از دوام و ثبات تخلف ندارد حتى مساءله اكثريتهم كه در عالم طبيعت است در اكثريتش ‍ طبق قاعده است و دائمى و ثابت مى باشد مثلا اگرآتش در اكثر موارد گرمى و حرارت مى بخشد و نود در صد اين اثر را از خود بروز مىدهد همين نود در صدش دائمى و ثابت است و همچنين هر چيزى كه داراى اثر است و اين خودمصداقى از كلى حق است .
دوم اينكه : انسان به حسب فطرت تابع هر چيزى است كه به نحوى آن را داراى واقعيت وخارجيت مى داند پس خود انسان هم كه به حسب فطرت تابع حق است خودش نيز مصداقى ازحق است و حتى آن كسى هم كه وجود علم قطعى را منكر است و مى گويد هيچ علم قطعى اى درعالم نداريم . (هر چند كه همين گفتارش گفته او را رد مى كند چرا كه اگر اين جمله _كه هيچ علم قطعى اى در عالم وجود ندارد - قطعى نباشد پس مردود و غيرقابل اعتماد است چون قطعى نيست و اگر قطعى باشد پس ‍ صاحب اين گفتار يك علم قطعىرا پذيرفته است . (مترجم ) ) وقتى از شخصى قاطع ، سخنى قاطع مى شنود باخضوع هر چه بيشتر آن را مى پذيرد.
سوم اينكه : حق _ همانطور كه توجه فرموديد _ امرى است كه خارجيت و واقعيتداشته باشد امرى است كه انسان در مرحله اعتقاد خاضعش شود و در مرحلهعمل از آن پيروى كند و اما نظر انسان و ادراكش وسيله و عينكى است براى ديدن واقعيت هاىخارجى و نسبت به واقعيت ها نظير نسبتى است كه آينه با مرئى و صورت منعكس در آندارد.
حق و حق بودن ملازمه اى با راءى اكثريت ندارد
حال كه اين چند نكته روشن گرديد معلوم شد كه حق بودن صفت موجود خارج است
وقتى چيزى را مى گوييم حق است كه در طبيعت وقوعش در خارج اكثرى و يا دائمى باشدكه بازگشت اكثريتش هم به بيانى كه گذشت به همان دوام و ثبات است پس حق بودن هرچيزى بدين اعتبار است نه به اعتبار اينكه من به آن علم دارم و يا دركش مى كنم بهعبارتى ديگر حق بودن صفت آن امرى است كه معلوم به علم ما است نه صفت علم ما پس اگرراى و علم اكثريت افراد و اعتقادشان به فلان امر تعلق بگيرد نمى توان گفت اين راىحق است و حق دائمى است بايد ديد اين راى اكثريت مطابق با واقعيت خارجى است يا مخالفآن بسا مى شود كه مطابق با واقع است و در نتيجه حق است و بسا مى شود كه به خاطرمخالفتش با واقعيت خارج مصداق باطل مى شود و وقتىباطل شد ديگر جا ندارد كه انسان در برابر آن خاضع شود و يا اگرخيال مى كرده واقعيت دارد و در برابرش ‍ خاضع مى شده بعد از آن هم كه فهميدباطل است باز دست از خضوع قبليش برندارد.
مثلا وقتى شما خواننده عزيز يقين به امرى پيدا كنيد بعدا تمام مردم در آن عقيده با تومخالفت كنند تو به خاطر مخالفت همه مردم دست از خضوع خود در برابر آن تشخيص كهداشتى برنمى دارى و طبيعتا خاضع تشخيص مردم نمى شوى و به فرضى هم كه بهظاهر پيروى از آنان كنى اين پيرويت از رو در بايستى و يا ترس و يا عاملى ديگر است ،نه اينكه تشخيص آنان را حق و واجب الاتباع بدانى و بهترين بيان در اينكه صرفاكثريت دليل بر حقيت وجوب اتباع نيست ، بيان خداى تعالى است كه مى فرمايد:(بل جاءهم بالحق و اكثرهم للحق كارهون )، و اگر آنچه اكثريت مى فهمد حق بود،ديگر ممكن نبود كه اكثريت نسبت به حق كراهت داشته باشند و به معارضه با آنبرخيزند.
و با اين بيان فساد آن گفتار روشن گرديد كه گفتند بناى نظام اجتماع بر خواستاكثريت طبق سنت طبيعت است ، براى اينكه خواست و راى جايش ذهن است و سنت تاءثير اكثرجايش خارج است كه علم و اراده و راى به آن تعلق مى گيرد و انسانها هم كه گفتيد دراراده و حركاتشان تابع اكثريت در طبيعتند تابع آن اكثرند كه در خارج واقع مى شود نهتابع آنچه كه اكثر به آن معتقدند و خلاصه كلام اينكه هر انسانىاعمال و افعال خود را طورى انجام مى دهد كه اكثرا صالح و صحيح از آب درآيد نه اينكهاكثر مردم آن را صحيح بدانند قرآن كريم هم زير بناى احكام خود را همين مبنى قرار داده ودر اين باره فرموده :
(ما يريد اللّه ليجعل عليكم من حرج و لكن يريد ليطهركم و ليتم نعمته عليكم لعلكمتشكرون ).
و نيز فرموده : (كتب عليكم الصيام كما كتب على الّذين من قبلكم لعلكم تتقون ). وآياتى ديگر كه در آن ملاك حكم ذكر شده با اينكه مى دانيم آن ملاك صددرصد واقع نمىشود بلكه وقوعش غالبى و اكثرى است .
تمدن غرب و و پيشرفت صنعتى آن از نظر اسلام سعادت محسوب نمى شود
و اما اينكه گفتند: (تمدن غرب براى غربيها، هم سعادت مجتمع را آورد و هم سعادتافراد را به اين معنا كه تك تك افراد را از رذائلى كه خوشايند مجتمع نيست مهذب و پاككرد)، گفتارى است نادرست و در آن مغالطه و خلط شده است به اين معنا كه گمان كردهاند پيشرفت يك جامعه در علم و صنعت و ترقى اش در استفاده از منابع طبيعى عالم و همچنينتفوق و برترى طلبى اش بر ساير جوامع سعادت آن جامعه است (هر چند كه منابعطبيعى نامبرده حق ملل ضعيف باشد و ملت مترقى آن را از ضعيف غصب كرده باشند و براىغصب كردنش سلب آزادى و استقلال از او نموده باشند (مترجم ) ).
اگر خواننده محترم توجه فرموده باشد، مكرر گفتيم كه : اسلام چنين پيشرفتى راسعادت نمى داند (چون اين پيشرفت مايه فلاكت و مظلوميت و بدبختى ساير جوامع است وحتى براى خود ملت پيشرفته هم سعادت نيست (مترجم ) ).
بحث عقلى و برهانى نيز نظريه اسلام را در اين زمينه تاءييد مى كند براى اينكهسعادت آدمى تنها به بهتر و بيشتر خوردن و ساير لذائذ مادى نيست بلكه امرى است مؤلف از سعادت روح و سعادت جسم و يا به عبارت ديگر سعادتش در آن است كه از يك سواز نعمت هاى مادى برخوردار شود و از سوى ديگر جانش بافضائل اخلاقى و معارف حقه الهيه آراسته گردد در اين صورت است كه سعادت دنيا وآخرتش ضمانت مى شود و اما فرو رفتن در لذائذ مادى و بكلى رها كردن سعادت روحچيزى جز بدبختى نمى تواند باشد.
و اما اينكه اين غرب زدگان (كه متاءسفانه بيشتر فضلاى ما همينها هستند) با شيفتگى هرچه تمامتر سخن از صدق و صفا و امانت و خوش اخلاقى و خوبيهاى ديگر غربيها وملل راقيه داشتند در اين سخن نيز حقيقت امر بر ايشان مشتبه شده است
(و به خاطر دورى از معارف دين و ناآشنائى به ديدگاه اسلام فرد نگر و شخص پرستشدند) توضيح اينكه اينان خود را يك انسان مستقل و غير وابسته به موجودات ديگر مىپندارند و هرگز نمى توانند بپذيرند كه آنچنان وابسته و مرتبط به ديگرانند كه بههيچ وجه از خود استقلالى ندارند (با اينكه مطلب همينطور است و هيچ انسانىمستقل از غير خود نيست ) ولى به خاطر داشتن چنين تفكرى درباره زندگى خود غير از جلبمنافع به سوى شخص خود و دفع ضرر از شخص خود به هيچ چيز ديگر نمى انديشند ووقتى وضع خود را با وضع يك فرنگى مقايسه مى كنند كه او تا چه اندازه مراقب حقديگران و خواهان آسايش ديگران است خود را و ملت خود را عقب مانده و آن فرنگى و همهفرنگى ها را مترقى مى بيند و معلوم است كه از اينگونه افراد قضاوتى غير اين انتظارنمى رود.
و اما كسى كه اجتماعى فكر مى كند و همواره شخص خود را نصب العين خود نمى بيند بلكهخود را جزء لاينفك و وابسته به اجتماع مى نگرد و منافع خود را جزئى از منافع اجتماع وخير اجتماع را خير خودش و شر اجتماع را شر خودش و همه حالات و اوصاف اجتماع راحال و وصف خودش مى بيند، چنين انسانى تفكرى ديگر دارد قضاوتش نيز غير قضاوتغرب زدگان ما است ، او در ارتباط با غير خود هرگز به افراد جامعه خود نمى پردازد واهميتى بدان نداده بلكه تنها به كسانى مى پردازد كه از مجتمع خود خارجند.
بيان يك مثال براى درك روشنتر يك مطلب
خواننده محترم مى تواند با دقت در مثالى كه مى آوريم مطلب را روشنتر درك كند: تنانسان مجموعه اى است مركب از اعضا و قوائى چند كه همه به نوعى دست به دست هم داده ووحدتى حقيقى تشكيل داده اند كه ما آنرا انسانيت مى ناميم و اين وحدت حقيقى باعث مى شودكه تك تك آن اعضا و آن قوا در تحت استقلال مجموعاستقلال خود را از دست داده و در مجموع مستهلك شوند چشم و گوش و دست و پا و... هر يكعمل خود را انجام بدهد و از عملكرد خود لذت ببرد اما نه بطوراستقلال بلكه لذت بردنش در ضمن لذت بردن انسان باشد.
در اين مثال هر يك از اعضا و قواى نام برده ، تمام همشان اين است كه از ميان موجودات خارج، به آن موجودى بپردازند كه كل انسان يعنى انسان واحد مى خواهد به آن بپردازد. مثلادست به كسى احسان مى كند و به او صدقه مى دهد كه انسان خواسته است به او احسانشود و به كسى سيلى مى زند كه انسان خواسته است او را آزار و اذيت كند و اما رفتار ايناعضا و اين قوا با يكديگر در عين اينكه همه در تحت فرمان يك انسانند، كمتر ممكن استرفتارى ظالمانه باشد مثلا دست يك انسان چشم همان انسان را در آورد و يا به صورت اوسيلى بزند و ...
اين وضع اجزاى يك انسان است كه مى بينم دست به دست هم داده و در اجتماع سير مى كنندو همه به يك سو در حركتند افراد يك جامعه نيز همينحال را دارند يعنى اگر تفكرشان تفكر اجتماعى باشد خير و شر فساد و صلاح تقوا وفجور نيكى كردن و بدى كردن و... يك يك آنها در خير و شر مجتمعشان تاءثير مى گذارديعنى اگر جامعه صالح شد آنان نيز صالح گشته و اگر فاسد شد فاسد مى گردنداگر جامعه با تقوا شد آنان نيز با تقوا مى شوند و اگر فاجر شد فاجر مى گردندو... براى اينكه وقتى افراد اجتماعى فكر كردند جامعه داراى شخصيتى واحد مى گردد.
قرآن كريم هم در داوريهايش نسبت به امت ها و اقوامى كه تعصب مذهبى و يا قومىوادارشان كرد به اينكه اجتماعى فكر كنند همين شيوه را طى كرده وقتى روى سخن با اينگونه اقوام مثلا با يهود يا عرب و يا امتهائى نظير آن دو دارد حاضرين را به جرمنياكان و گذشتگانشان مؤ اخذه مى كند و مورد عتاب و توبيخ قرار مى دهد با اينكه جرم راحاضرين مرتكب نشده اند و آنها كه مرتكب شده اند قرنهاقبل مرده و منقرض گشته اند و اينگونه داورى در بين اقوامى كه اجتماعى تفكر مى كنندداورى صحيحى است و در قرآن كريم از اين قبيل داوريها بسيار است و در آياتى بسيارزياد ديده مى شود كه در اينجا احتياجى به نقل آنها نيست .
بله مقتضاى رعايت انصاف اين است كه از ميان فلان قوم كه مورد عتاب واقع شده اندافرادى كه صالح بوده اند استثنا شوند و حق افراد صالحپايمال نگردد زيرا اگر چه اينگونه افراد در ميان آنگونه اجتماعات زندگى كرده اند وليكن دلهايشان با آنان نبوده و افكارشان به رنگ افكار فاسد آنان در نيامده و خلاصهفساد و بيمارى جامعه در آنان سرايت نكرده بود و اينگونه افراد انگشت شمار در آنگونهجوامع مثل عضو زايدى بوده اند كه در هيكل آن جامعه روئيده باشند و قرآن كريم همينانصاف را نيز رعايت كرده در آياتى كه اقوامى را مورد عتاب و سرزنش قرار مى دهدافراد صالح و ابرار را استثنا مى كند.
و از آن چه گفته شد روشن گرديد كه در داورى نسبت به جوامع متمدن معيار صلاح وفساد را نبايد افراد آن جامعه قرار داد و نبايد افراد آن جامعه را با افراد جامعه هاىديگر سنجيد اگر ديديم كه مثلا مردم فلان كشور غربى در بين خود چنين و چنانندرفتارى مؤ دبانه دارند به يكديگر دروغ نمى گويند و مردم فلان كشور شرقى واسلامى اينطور نيستند نمى توانيم بگوئيم پس بطور كلى جوامع غربى ازشرقيهابهترند
بلكه بايد شخصيت اجتماعى آنان را و رفتارشان با ساير جوامع را معيار قرار داد بايدديد فلان جامعه غربى كه خود را متمدن قلمداد كرده اند، رفتارشان با فلان جامعه ضعيفچگونه است و خلاصه بايد شخصيت اجتماعى او را با ساير شخصيت هاى اجتماعى عالمسنجيد.
تمدن يا توحش غربى !
آرى در حكم به اينكه فلان جامعه صالح است يا طالح ، ظالم است ياعادل ، سعادتمند است يا شقى و... بايد اين روش را پيش گرفت كه متاءسفانه فضلاىغرب زده ما همانطور كه گفتيم از اين معنا غفلت ورزيده اند و در نتيجه دچار خلط و اشتباهشده اند، (و چون ديده اند كه فلان شخص انگليسى در لندن پولى كه در زمين افتادهبود برنداشت و يا فلان عمل صحيح را انجام داد و مردم فلان كشور شرقى اينطورنيستند آنچنان شيفته غربى و منزجر از شرقى شدند كه به طور يك كاسه حكم كردندبه اينكه تمدن غرب چنين و چنان است و در مقابل شرقى ها اينطور نيستند و پا را از اين همفراتر نهاده و گفتند اسلام در اين عصر نمى تواند انسانها را به صلاح لايقشان هدايتكند).
در حالى كه اگر جامعه غرب را يك شخصيت مى گرفتند آن وقت رفتار آن شخصيت را باساير شخصيت هاى ديگر جهان مى سنجيدند معلوم مى شد كه از تمدن غربى ها به شگفتدرمى آيند و يا از توحش آنان !
و به جان خودم سوگند كه اگر تاريخ زندگى اجتماعى غربيها را از روزى كه نهضتاخير آنان آغاز شد مورد مطالعه دقيق قرار مى دادند و رفتارى را كه با ساير امتهاىضعيف و بينوا كردند مورد بررسى قرار مى دادند. بدون كمترين درنگى حكم به توحشآنان مى كردند و مى فهميدند كه تمام ادعاهائى كه مى كنند و خود را مردمى بشردوست وخيرخواه و فداكار بشر معرفى نموده و وانمود مى كنند كه در راه خدمت به بشريت از جانو مال خود مايه مى گذارند تا به بشر حريت داده ستمديدگان را از ظلم و بردگان را ازبردگى و اسيرى نجات بخشند همه اش دروغ و نيرنگ است و جز به بند كشيدنملل ضعيف هدفى ندارند و تمام همشان اين است كه از هر راه كه بتوانند بر آنها حكومت كننديك روز از راه قشون كشى و مداخله نظامى روز ديگر از راه استعمار روزى با ادعاى مالكيتنسبت به سرزمين آنان روزى با دعوى قيمومت ، روزى به عنوان حفظ منافع مشترك روزىبه عنوان كمك در حفظ استقلال آنان روزى تحت عنوان حفظ صلح و جلوگيرى از تجاوزاتديگران روزى به عنوان دفاع از حقوق طبقات محروم و بيچاره روزى ... و روزى ...
هيچ انسانى كه سلامت فطرتش را از دست نداده هرگز به خود اجازه نمى دهد كه چنينجوامعى را صالح بخواند و يا آن را سعادتمند بپندارد هر چند كه دين نداشته باشد وبه حكم وحى و نبوت و بدانچه از نظر دين سعادت شمرده شده آشنا نباشند.
چگونه ممكن است طبيعت انسانيت (كه همه افرادش اعم از اروپائى و آفريقائيش يا آسيائىو امريكائيش و... به طور مساوى مجهز بقوا و اعضائى يكسان مى باشند) رضايت دهد كهيك طايفه بنام متمدن و تافته جدا بافته بر سر ديگران بتازند و ما يملك آنان راتاراج نموده خونشان را مباح و عرض و مالشان را به يغما ببرند و راه به بازىگرفتن همه شؤ ون وجود و حيات آنان را براى اين طايفه هموار سازند تا جائى كه حتىدرك و شعور و فرهنگ آنان را دست بيندازند و بلائى بر سر آنان بياورند كه حتىانسانهاى قرون اوليه نيز آن را نچشيده بودند. سند ما در همه اين مطالب تاريخ زندگىاين امت ها و مقايسه آن با جناياتى است كه ملتهاى ضعيف امروز از دست اين به اصطلاحمتمدنها مى بينند و از همه جناياتشان شرم آورتر اين جنايات است كه با منطق زورگوئىو افسار گسيختگى جنايات خود را اصلاح ناميده به عنوان (سعادت )! بخوردملل ضعيف مى دهند.
6_ اجتماع اسلامى به چه چيز تكون يافته و زندگى مى كند؟
شكى نيست در اينكه تشكيل اجتماع (هر نوع كه باشد) مولود هدف و غرضى واحد است كهمشترك بين همه افراد آن اجتماع مى باشد و اين هدف مشترك در حقيقت به منزله روح واحدىاست كه در تمام جوانب و اطراف اجتماع دميده شده و نوعى اتحاد به آنها داده است .
البته اين هدف مشترك در غالب و بلكه در نوع اجتماعاتى كهتشكيل مى شود يك هدف مادى و مربوط به زندگى دنيائى انسانها است . البته زندگىمشترك آنان نه زندگى فرديشان . و جامع همه آن هدفها اين است كه اجتماع از مزاياىبيشترى برخوردار گشته و به زندگى مادى بهترى برسد.
و فرق بين بهره مندى اجتماعى با بهره مندى انفرادى از نظر خاصيت اين است كه انساناگر مى توانست _ مانند بيشتر جانداران _ بطور انفرادى زندگى كند قهرا درهمه لذائذ و در برخوردارى از همه بهره هاى زندگيش مطلق العنان و آزاد بود و هيچمخالف و معارضى راه را بر او نمى بست و هيچ رقيبى مزاحمش نمى شد بله تنها چيزى كهآزادى او را محدود مى كرد نارسائى قوا و جهازات بدن خود او بود. چون آدمى نمى تواندهر نوع هوائى را استنشاق كند ساختمان ريه او هوائى مخصوص مى خواهد و همچنين او نمىتواند بيرون از اندازه و گنجايش دستگاه گوارشش غذا بخورد. زيرا اين دستگاه براىهضم كردن غذا قدرتى محدود دارد. و همچنين ساير قوا و جهازات او يكديگر را محدود مىكنند. اين وضع انسان است نسبت به خودش .
و اما نسبت به انسانهاى ديگر آنجا كه ما زندگى او را فردى فرض كنيم نه او كارى بهكار انسانهاى ديگر دارد و نه انسانهاى ديگر در بهره وريهاى او مزاحم اويند و ميدانعمل را عليه او محدود و تنگ مى كنند. چون بنابر اين فرض هيچ علتى تصور نمى شودكه باعث تضييق ميدان عمل او و محدود كردن فعلى ازافعال او و عملى از اعمال او گردد.
و اين بخلاف انسانى است كه در محدود اجتماع زندگى مى كند كه ديگر عرصه زندگىاو آن گستردگى اى كه در فرض بالا بود را ندارد. و او در ظرف اجتماع نمى تواند دراراده كردن و در اعمال خود مطلق العنان باشد، زيرا آزادى او مزاحم آزادى ديگران است . ومعلوم است كه وقتى پاى مزاحمت و معارضه به ميان آيد، زندگى خود او و زندگى همهافراد اجتماع تباه مى شود و ما اين معنا را در مباحث نبوت كه قبلا گذشت باكامل ترين وجه شرح داديم .
تنها علتى كه باعث شد بشر از روز نخست تن به حكومت قانون داده و خود را محكوم بهحكم قانون جارى در مجتمع بداند، همانا مساءله تزاحم و خطر تباهى نوع بشر بوده است .چيزى كه هست در جامعه هاى وحشى اينطور نبوده كه عقلا نشسته باشند و با فكر وانديشه به نيازمندى خود به قانون پى برده باشند و سپس براى خود قوانينىجعل كرده باشند بلكه آداب و رسومى كه داشتند باعث مى شده درگيريها و مشاجراتى درآنان پيدا شود و قهرا همه ناگزير مى شدند كه امورى را رعايت كنند تا بدينوسيلهجامعه خويش را از خطر انقراض حفظ كنند و چون پيدايش آن امور همانطور كه گفتيم براساس فكر و انديشه نبوده ، اساسى مستحكم نداشته و در نتيجه همواره دستخوش نقض وابطال بوده است .
چند روزى مردم آن امور را رعايت مى كردند، بعد مى ديدند رعايت آن دردى از آنان دوا نكرد،ناگزير آن را رها نموده امور ديگرى را جايگزين آن مى ساختند.
اما در جامعه هاى متمدن ، اگر قوانينى تدوين مى شده بر اساسى استوارجعل مى شده البته هر قدر آن مجتمع از تمدن بيشترى برخوردار بودند قوانين آن نيزمحكمتر بوده و با آن قوانين بهتر مى توانستند تضادهائى كه در اراده واعمال افراد پديد مى آيد تعديل و برطرف سازند و براى خواست تك تك افرادچارچوبى و قيودى مقرر بسازند اين مجتمعات بعد از تقنين قانون قدرت و نيروى اجتماعرا در يك نقطه - بنام مثلا دربار _ تمركز داده آن مقام را ضامن اجراى قانونقرار مى دادند تا بر طبق آنچه كه قانون مى گويد حكومت كند.
سه مطلب از بيانات گذشته
از آنچه گذشت معلوم شد كه :
اولا: قانون حقيقى در تمدن عصر حاضر عبارت است از نظامى كه بتواند خواست وعمل افراد جامعه را تعديل كند و مزاحمت ها را از ميان آنان بر طرف سازد و طورى مرزبندىكند
كه اراده و عمل كسى مانع از اراده و عمل ديگرى نگردد.
و ثانيا: افراد جامعه كه اين قانون در بينشان حكومت مى كند در ماوراى قانون آزاد باشند،چون مقتضاى اينكه بشر مجهز به شعور و اراده است اين است كه بعد ازتعديل آزاد باشد. و به همين جهت است كه قوانين عصر حاضر متعرض معارف الهيه ومسائل اخلاقى نمى شود، (و بشر را در انتخاب هر عقيده و داشتن هر خلقى آزاد مى گذارد) واين دو امر بسيار مهم به شكلى تصور مى شود كه قانون به آنشكل تصورش كند ولى بتدريج و به حكم اينكه جامعه تابع قانون است عقايد و اخلاقشنيز با قانون سازش نموده خود را با آن وفق مى دهد و دير يا زود صفاى معنوى خود را ازدست داده و به صورت مراسمى ظاهرى و تشريفاتى خشك در مى آيد و باز به همين سبباست كه مى بينيم چگونه سياست ها و سياست بازان با دين مردم بازى مى كنند، يك روزتيشه به ريشه آن مى زنند و روز ديگر روى خوش نشان مى دهند، و در ترويج آن مىكوشند و روز ديگر كارى به كار آن نداشته بهحال خود واگذارش مى كنند.
و ثالثا: معلوم شد كه اين طريقه خالى از نقص نيست براى اينكه هر چند ضمانت اجراىقانون به قدرت مركزى (كه يا فردى و يا افرادى است ) واگذار شده ليكن در حقيقت وسرانجام ضمانت اجرا ندارد به اين معنا كه آن قدرت مركزى اگر خودش از حق منحرف شدو مرز قانون را شكست و سلطنت جامعه را مبدل به سلطنت شخص خود كرد و در نتيجه اراده ودلخواه او جاى قانون را گرفت هيچ قدرتى نيست كه او را به مرز خود برگرداند ودوباره قانون را حاكم سازد و بر اين معنا شواهد بسيارى در زمان خود ما (كه بهاصطلاح عصر تمدن و دانش است ) وجود دارد تا چه رسد به شواهدى كه تاريخ از قرونگذشته ضبط كرده كه مردم نه به اين پايه از (دانش ) رسيده بودند و نه به ايندرجه از (تمدن ).
علاوه بر اين نقص ، نقص ديگرى نيز وجود دارد و آن نهانى بودن موارد نقض قانون استچون قوه مجريه تنها مى تواند حفظ قانون را در ظاهرحال جامعه تعهد و ضمانت كند و در مواردى كه احيانا قانون شكنى ها پنهانى صورت مىگيرد از حيطه قدرت و مسؤ وليت مجرى خارج است اينك بهاول گفتار بر مى گرديم .
هدف و وجه مشترك قانونگزارى در دنياى امروز بهره بردارى از مزاياى حياتمادىاست
و كوتاه سخن اينكه : هدف و جهت جامعى كه (و يا نقطه ضعفى كه ) در همه قوانين جاريهدر دنياى امروز هست بهره بردارى و بهره مندى از مزاياى حيات مادى و دنيائى است و اينهدف است كه در همه قوانين منتها درجه سعادت آدمى در نظر گرفته شده در حالى كهاسلام آنرا قبول ندارد زيرا از نظر اسلام سعادت ، در برخوردارى از لذائذ مادى خلاصهنمى شود بلكه مدار آن وسيع تر است ،
يك ناحيه اش همين برخوردارى از زندگى دنيا است و ناحيه ديگرش برخوردارى ازسعادت اخروى است ، كه از نظر اسلام ، زندگى واقعى هم همان زندگى آخرت است واسلام سعادت زندگى واقعى يعنى زندگى اخروى بشر را جز با مكارم اخلاق و طهارتنفس از همه رذائل ، تاءمين شدنى نمى داند و باز به حدكمال و تمام رسيدن اين مكارم را وقتى ممكن مى داند كه بشر داراى زندگى اجتماعىصالح باشد و داراى حياتى باشد كه بر بندگى خداى سبحان و خضوع در برابرمقضيات ربوبيت خداى تعالى و بر معامله بشر بر اساس عدالت اجتماعى ، متكى باشد.
اسلام بر اساس اين نظريه براى تاءمين سعادت دنيا و آخرت بشر اصلاحات خود را ازدعوت به (توحيد) شروع كرد تا تمامى افراد بشريك خدا را بپرستند و آنگاه قوانينخود را بر همين اساس تشريع نمود و تنها بهتعديل خواست ها و اعمال اكتفا نكرد، بلكه آن را با قوانينى عبادىتكميل نمود و نيز معارفى حقه و اخلاق فاضله را بر آن اضافه كرد.
آنگاه ضمانت اجرا را در درجه اول به عهده حكومت اسلامى و در درجه دوم به عهده جامعهنهاد تا تمامى افراد جامعه با تربيت صالحه علمى و عملى و با داشتن حق امر به معروفو نهى از منكر در كار حكومت نظارت كنند.
و از مهم ترين مزايا كه در اين دين به چشم مى خورد ارتباط تمامى اجزاى اجتماع بهيكديگر است ، ارتباطى كه باعث وحدت كامل بين آنان مى شود به اين معنا كه روح توحيددر فضائل اخلاقى كه اين آئين بدان دعوت مى كند سارى و روح اخلاق نامبرده در اعمالىكه مردم را بدان تكليف فرموده جارى است در نتيجه ، تمامى اجزاى دين اسلام بعد ازتحليل به توحيد بر مى گردد و توحيدش بعد از تجزيه به صورت آن اخلاق و آناعمال جلوه مى كند همان روح توحيد اگر در قوسنزول قرار گيرد آن اخلاق و اعمال مى شود و اخلاق واعمال نامبرده در قوس صعود همان روح توحيد مى شود همچنانكه قرآن كريم فرمود:(اليه يصعد الكلم الطيب و العمل الصالح يرفعه ).
ممكن است كسى بگويد: عين همان اشكالى كه به قوانين مدنيه وارد گرديد به قوانيناسلامى نيز وارد است يعنى همانطور كه قوه مجريه در آن قوانين نمى تواند آن قوانين راحتى در خلوتها اجرا كند چون ، اطلاعى از عصيانهاى پنهانى ندارد قوه مجريه در اسلامنيز همين نارسائى را دارد، دليل روشنش اين ضعفى است كه به چشم خود در قوانين دينىمشاهده مى كنيم و مى بينيم كه چگونه سيطره خود بر جامعه اسلامى را از دست داده و ايننيست مگر بر بشر تحميل كند.
عدم ضمانت اجراى قوانين موضوعه در تمدن حاضر و ضمانت اجراى قوانيناسلام

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation