بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب وضوی پیامبر,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest - وضوى پيامبر
     wozu_f01 - وضوى پيامبر
     wozu_f02 - وضوى پيامبر
     wozu_f03 - وضوى پيامبر
     wozu_f04 - وضوى پيامبر
     wozu_f05 - وضوى پيامبر
     wozu_f06 - وضوى پيامبر
     wozu_f07 - وضوى پيامبر
     wozu_f08 - وضوى پيامبر
     wozu_f09 - وضوى پيامبر
     wozu_f10 - وضوى پيامبر
     wozu_f11 - وضوى پيامبر
     wozu_f12 - وضوى پيامبر
     wozu_f13 - وضوى پيامبر
     wozu_f14 - وضوى پيامبر
     wozu_f15 - وضوى پيامبر
     wozu_f16 - وضوى پيامبر
     wozu_f18 - وضوى پيامبر
     wozu_f19 - وضوى پيامبر
     wozu_f20 - وضوى پيامبر
 

 

 
 

كـسـى كـه چـنين است چگونه مى توان درباره اش باور داشت كه حكم وضو را نداند وعبداللّه بن محمد بن عقيل را نزد ربيع بفرستد تا حكم وضو را از او بپرسد و وى از اين رهگذر اين حكم شرع را فرا گيرد؟ يـا هـمـين عبداللّه بن محمد بن عقيل چه كسى است ؟ مگر نه اين كه فرزند زينب ,دختر على (ع ) است و دايى اش نيز محمد حنفيه است ؟ آيا مى توان باور داشت چنين كسى حكم وضو را نداند؟ پس اگـر اين روايت درست است فرستادن عبداللّه نزد ربيع چه هدف و چه معنايى داشته است ؟ راهى جز اين نيست كه گفته شود فرستادن عبداللّه بن محمد از سوى امام زين العابدين (ع ) نزد ربيع نه پـرسـش براى آموختن , بلكه پرسش براى اعتراض كردن است , گواه اين سخن آن كه ربيع پس از ذكـر حديث وضو بدين نيزتصريح مى كند كه يكى از عموزادگان تو هم در اين باره نزد من آمده اسـت .
گـواه ديـگـرنيز آن كه امام خود نزد ربيع نمى رود, تا به وضوى او مشروعيت ندهد, بلكه عبداللّه را كه هنوز كم سن و سال است نزد او مى فرستد.
در اين ميان , برخى روايتى از عبداللّه بن محمد بن عقيل ,از ربيع نقل كرده اند كه درآن مى گويد: پـيـامـبر(ص ) پيش و پس سر و نيز دو جانب سر و گوشهاى خود را يك بارشست ((596)) .
آنان از رهـگـذر ايـن روايـت خواسته اند وانمود كنند كه عبداللّه از كسانى است كه به مانند پيروان مكتب مالك مى گويند بايد همه سر را مسح كرد.
به هر روى , اين كه ربيع به عبداللّه مى گويد: يكى از عموزادگان تو در اين باره نزدمن آمده خود دلـيـلى است بر آن كه وى بدرستى معناى پرسش ابن عقيل را در مى يافته وتوجه داشته است كه ايـن پـرسشى براى اعتراض است .
در حقيقت ربيع خواسته است بااين سخن به ابن عقيل بفهماند كـه هـر چـند علويان اين شيوه وضو را خوش نداشته باشند,اما او همچنان بر شيوه وضوى خويش است .
اين مساءله نخست در اين باره است .
مساءله ديگر آن كه در سند اين روايت رجالى اموى و غير قابل اعتمادى همچون محمدبن عجلان دمـشـقـى , وابـسـته فاطمه دختر وليد بن عقبه , به چشم مى خورند.
او ازكسانى است كه عالمان رجـال در سـتـايش ! او اغراق و مبالغه فراوان كرده اند, تا آن اندازه كه از فرزندش عبداللّه روايت شده است كه گفت : بيش از سه سال پدرم را كفالت كردند ((597)) .
ديـگـر آن كـه آنـچه در حديث عبداللّه بن محمد بن عقيل از ربيع درباره مسح سرروايت شده در ديـگر روايتهاى تبيين وضو كه از عثمان و ديگران رسيده است وجودندارد, مگر در حديث عبداللّه بن زيد بن عاصم مازنى و حديث ديگرى كه از معاويه نقل شده است .
بر اين پايه , نمى توان گفت اين نحوه از مسح سر سنتى پيروى شده است و رسول خدا(ص ) آن را به عـنوان تشريع انجام مى داده است .
افزون بر اين , آنچه از طريق عبداللّه بن محمد بن عقيل از جابر نـقـل شـده ايـن است كه مى گويد: چون [پيامبر(ص )] وضومى گرفت آب را بر آرنجهاى خويش مـى چـرخـانـد ((598)) .
يـا مـى گـويـد: ديـدم رسـول خدا(ص ) را كه آب را بر آرنجهاى خويش مـى چرخاند.
اين نمونه احاديث صورتى ديگراز وضو را مى نماياند كه با آنچه در حديث پيشگفته به پيامبر(ص ) نسبت داده شده مخالفت دارد.
بـه واسـطه چنين مواضعى از ابن عقيل است كه ابن سعد عبداللّه بن محمد بن عقيل را در طبقه چهارم راويان مى آورد و درباره او مى گويد: حديثش ناپذيرفته است , به حديثش استناد نمى كنند, گرچه دانشى فراوان داشت ((599)) .
حسن بن على حلوانى از على بن مدائنى , از بشر بن عمر زهرانى نقل مى كند كه مالك از او روايت نمى كند ((600)) .
يعقوب بن شيبه از على بن مدائنى نقل مى كند كه گفت : مالك [روايت ] ابن عقيل وابن فروه را به كـتـب خويش درنياورده است ((601)) .
چرا؟ آيا به سبب راستگو نبودنش ؟ يابه دليل مواضع مالك نـسـبت به عباسيان و ناخشنودى عباسيان از طالبيان ؟ يا به دليلى ديگر؟ چرا ابن سعد با آن كه به فراوانى دانش و حديث ابن عقيل گواهى مى دهد حديث او را وامى نهد؟ آيا اين كه مالك از او روايت نقل نمى كند واقعا دليل بر ضعف اوست اگر چنين باشد بايد گفت در چهارچوب منطق مدائنى و هم على بن ابى طالب (ع ) ضعيف ترين راوى است , چه اين كه در موطاء مـالـك حـتـى يـك حـديـث هم از على (ع ) وجود ندارد.
گويند: هنگامى كه در اين باره از مالك پـرسـيدند پاسخ داد: چون او در مدينه نبوده است ((602)) .
چگونه است كه مالك با آن كه مى داند آگـاهتر از او نيز كسانى هستند دركتاب موطاء خواسته منصور را برمى آورد ((603)) ؟ معناى اين خـبـر چـيست كه منصور از اومى پرسد: آيا احاديث ابن عمر را پذيرفته اى , و او در پاسخ مى گويد: آرى .
و آنگاه منصورمى گويد: گفته او را بپذير, هر چند با على (ع ) و ابن عباس مخالف باشد؟ آيـا دو مـكـتـب در نقل حديث وجود داشته كه يكى را ابن عمر مطابق خواسته حكمرانان رهبرى مى كرده و پيشواى آن ديگرى على (ع ) و ابن عباس بوده است ؟ اصولا چنين روايتهايى چه معنايى دارد؟ و آيا حقيقتا بر ضعف ابن عقيل نزد مالك دلالت مى كند؟ اگر چنين دلالتى دارد و اگر واقعا ابن عقيل نزد مالك ضعيف است چرا به روايت اودر مسح همه سر عمل مى كنند؟

بازگشتى به سرآغاز

ايـنـك بـه مـوضـوع بـحـث خود باز مى گرديم و اكنون كه از مواضع امام زين العابدين (ع ), امام على (ع ), ابن عقيل و ابن عباس آگاهى يافتيد بر اين تاءكيد مى كنيم كه طالبيان در انديشه و فقه و سياست بر يك شيوه بودند.
همچنين از آنچه گذشت مى توان به شيوه وضوى امام زيد نيز پى برد و بدين رسيدكه وضوى او با وضوى ربيع همانند نبوده است .
ابوزهره در كتاب تاريخ المذاهب الاسلامية در باره امام زيد مى نويسد: پدر وى در سال 94 ه ق و هنگامى كه وى هنوز چهارده سال داشت درگذشت .
اواز همين روى از برادر بزرگترش محمد باقر(ع ) روايت فراگرفت .
محمد آن اندازه بزرگتربود كه بتواند براى وى جاى پدر را پر كند, چه اين كه وى همزاد فرزند امام باقر(ع ), امام صادق (ع ) است .
پذيرفتنى و معقول نيست كه امام زيد تا سن چهارده سالگى توانسته باشد همه علم اهل بيت را فرا چـنگ آورد.
بناگزير مى بايد گفت : او بخشى از علم را از برادر خود كه همه علم را بتمامى از پدر فراگرفته , آموخته است .
امام باقر(ع ) پيشواى فضل و دانش بود وبسيارى از عالمان از او آموختند و از او روايت كردند.
ابوحنيفه پيشواى فقيهان عراق يكى از همين عالمان است .
امام باقر(ع ) افتخار امـامـت عـلـى (ع ) را بـه دسـت آورد تا جائى كه عالمان را بر گفته هايشان و بر درست و نادرست نظرهايشان بازخواست مى كرد ((604)) .
ايـنـك مـى پرسيم : با عنايت بدانچه گذشت چگونه آن روايت حاكى از وضوى مخالف وضوى اهل بـيت از زيد درست است ؟ آيا او واقعا به نقل از پدرش , از جدش براى اصحاب خويش چنين حديثى آورده اسـت ؟ يـا آن كـه نقل چنين اخبارى از او, آن هم به تظافر, بدون توجه به شرايط و اوضاع و قراين صورت پذيرفته است ؟ بـحـث را بـا نـگـريـستن به دومين و سومين عامل اختلاف طالبيان پى مى گيريم تا اين حقيقت روشنتر شود.

عامل دوم

دومـيـن عـامـل اختلاف ظاهرى ميان طالبيان عبارت است از تلاش حكمرانان براى گستراندن اخـتلاف و جدايى ميان طالبيان , تا از اين رهگذر آنان را از نظر فكرى و سياسى به ضعف كشانند و سپس بر آنان چيره شوند.
پـيـشـتـر روايت برخورد ابن حسن بن صالح بن حى با يحيى بن عبداللّه بن حسن درباره مسح بر پـاافزار گذشت و آنجا ديديد كه چگونه ابن حسن بن صالح با وى مخالفت داشت و اصحاب وى را بر ضدش برمى شوراند.
هم در آن روايت گذشت كه يحيى بن عبداللّه مى گويد: روزى مؤذن اذان گفت و من به طهارت و وضو مشغول شدم .
نماز اقامه شد و وى منتظر من نماند و نماز اصحابم را امـامـت كـرد.
مـن طهارت و وضو را به پايان بردم و چون ديدم مشغول نماز است خود در كنارى بتنهايى به نماز ايستادم و با او نمازنگزاردم , چرا كه مى دانستم بر پافزار مسح مى كند.
جمله اخير از آن حكايت دارد كه يحيى بن عبداللّه و ديگر كسان اهل بيت نمازپشت سر كسى را كه بـر پـاافـزار مـسح مى كند مشروع نمى دانستند و اگر هم در جايى كارى كرده اند كه با مذهبشان مـخـالـف مـى نمايد اين كار تنها براى گردن نهادن به فرمان رسول خدا(ص ) مبنى بر پاسداشت وحدت و يگانگى و نپرداختن به جزئيات تشريع صورت مى پذيرد و هيچ نشان آن نيست كه اين كار سنت پيامبر(ص ) است .
الـبـتـه , ابـن حـسـن بن صالح بن حى در پى تفرقه افكنى ميان ياران يحيى و درصددبرانگيختن احساسات آنان بود.
او به همين دليل است كه مى گويد: چرا خود را براى كسى به كشتن دهيم كه نـمـاز بـا ما را روا نمى شمرد و ما را به سان كسانى مى داند كه مذهب او را خوش نمى دارند؟ يحيى نـمـاز پـشـت سـر او را روا نـمـى شمرد, چرا كه حقوق فرماندهى سپاه , و حقوق برادرى را رعايت نمى كند و بر عكس , براى تفرقه افكنى درميان سپاهيان تلاش دارد.
ابن حسن بن صالح از اختلاف مذهبى براى برانگيختن احساسات فرقه اى درصفوف سپاهيان بهره مـى جـويـد, و ايـن هـمـان چيزى است كه حكمرانان براى آن مى كوشيدند و در اين راه بذل مال مـى كـردند.
يحيى بن عبداللّه روايتى را از نقش تخريبى ابن حى در صفوف مجاهدان نقل مى كند.
در كـتـاب مقاتل الطالبيين آمده است كه يحيى مى گويد: روزى مقدارى عسل به من هديه داده شـد.
در اين هنگام كسانى از اصحابم نزدمن بودند و آنان را به خوردن آن دعوت كردم .
لختى بعد ابـن حـى وارد شـد و چون ديدگفت : خوب به خود مى رسيد! تو و برخى از اصحابت اين عسل را مى خوريد و برخى ديگر از آن بى بهره مى مانند! گفتم : اين هديه اى است كه به من داده شده است و از اموال عمومى نيست تا نتوان در آن تصرف كرد.
گـفت : نه , چنين نيست .
تو اگر به حكومت هم مى رسيدى خود و خويشانت را مقدم مى داشتى و عـدالـت نـمـى ورزيـدى .
كـارهـاى اعـتـراض آميز ديگرى نيز از اين دست درباره وى روايت شده است ((605)) .
هـمچنين در مقاتل الطالبيين آمده است : ادريس بن عبداللّه بن حسن از واقعه فخ ‌جان بدر برد, و از سـويى هارون اخبار او را تعقيب مى كرد.
چون به هارون خبر رسيد كه وى به مصر رفته و آهنگ افريقا دارد از اين كه ديگر امكان دستگير كردنش نيست بسياراندوهگين شد.
او اين اندوه و انديشه را بـا يحيى بن خالد در ميان نهاد و يحيى گفت : من او را عهده دار مى شوم .
پس سليمان بن خالد جـزرى را كه از متكلمان زيديه بتريه و ازپيشوايان اين فرقه بود به نزد خود خواند و او را به هر چه دوسـت داشـت وعـده داد وتطميع كرد تا حيله اى كند و ادريس را بكشد.
يحيى بن خالد عطرى زهـرآگـين به سليمان داد و او آن را برداشت و روانه شد.
پس با يكى از همراهان از اين شهر به آن شـهـر و از ايـن سرزمين به آن سرزمين رفت تا آن كه ادريس را يافت و به واسطه مذهب خويش با اوپـيوند برقرار كرد و گفت : پادشاه مرا به دليل آنچه از مذهبم مى داند به نزد خود خوانده واينك مـن [از او گـريـخته ] نزد تو آمده ام .
سليمان بدين سان با ادريس آشنايى يافت و همدم او شد.
وى خـوش سـخن و خوش سيما بود و در مجلس بربرها مى نشست و بر مذهب زيد استدلال مى كرد و چندان كه مى توانست مردم را به اهل بيت فرامى خواند.
هـمـيـن سـبـب شد كه سليمان نزد ادريس جايگاهى شايسته بيابد.
سليمان منتظر ماندتا آن كه فـرصـتـى مـنـاسب يافت و به ادريس گفت : فدايت شوم , اين جام عطرى است كه ازعراق برايت آورده ام , و در اين سرزمين هيچ از اين عطر نيابى .
ادريس آن را پذيرفت , برخود ماليد و آن را بوييد.
از آن سوى سليمان كه پيشتر دو اسب آماده كرده بود همراه دوستش آن سرزمين راترك گفت و گريزان بتاخت .
ادريس هم از اثر سخت آن زهر از هوش رفت و بر زمين افتاد, در حالى كه نزديكانش هيچ از ماجرا خـبـر نـداشـتـند.
آنان در پى راشد وابسته ادريس فرستادند.
او نيزلختى به درمان وى پرداخت و مـنتظر ماند تا ببيند فرجامش چه مى شود.
ادريس آن روزرا به هوش آمد و برخاست اما چون شب فرا رسيد درگذشت .
از آن سوى راشد هم به آنچه سليمان كرده بود پى برد و از اين روى همراه با تنى چند به تعقيب او پرداخت ((606)) .
ايـن يـكـى از شـيـوه هـاى از مـيـان برداشتن مخالفان است كه حكمرانان آن روزگار از آن بهره مـى جستند.
آنان مذهب را به عنوان سلاحى بر ضد طالبيان به كار مى گرفتند,چونانكه مى بينيد سليمان بن جرير با اين كه از متكلمان مذهب زيد و از پيشوايان اين مذهب است در دام توطئه آنان گـرفتار مى شود اين جمله سليمان هم كه مى گويد:پادشاه مرا به دليل آنچه از مذهبم مى داند به نزد خود خوانده است بدان اشاره دارد كه فقه طالبيان غير از فقه حكمرانان بوده است و آنان از فقه و شريعت براى مصالح سياسى خود بهره مى جسته اند تا بدين وسيله و از رهگذر آنچه طالبيان در مساءله عبادات مى گويند آنان را از ديگران بازشناسد.
هـمـچـنـيـن از موضع سليمان درمى يابيم او از نفوذيهاى فكرى دشمن در صف زيديان بوده و از همين روى نيز حكمران وقت او را براى خيانت و مكر به خدمت گرفته است .
بـديـن سـان , از آنچه گذشت اين حقيقت روشن مى شود كه حكمرانان براى مهارزيديه راههايى چند در پيش مى گرفتند: 1 ـ جـاى دادن عـالمان وابسته در صفوف آنان , با اين ماءموريت كه گروههاى انقلابى زيدى را از فقه على بن ابى طالب (ع ) دور كنند.
2 ـ گستراندن گرايشهاى فرقه اى در صفوف زيديان .
3 ـ تلاش براى ايجاد شكاف ميان طالبيان و ديگران .
امـا از آن سوى علويان نيز مى كوشيدند آن اندازه كه در توان دارند وحدت سياسى و فكرى خود را پـاس بـدارنـد.
هـمـيـن امر منصور را بدان وامى دارد كه بر زيديان نهيب زندكه چرا با بنى حسن هـمـكارى مى كنند.
او به زيديان مى گويد: من و بنى زيد را چه مشكلى در ميان است و بر ما چه خرده اى مى گيرند؟ مگر نه آن است كه ما قاتلان پدرانشان را كشتيم و خونخواه آنان و در پى فرو نشاندن كينه دل با انتقام از دشمنان آنانيم ؟ الـبـته , چرا زيديان بر بنى عباس خرده نگيرند و از آنان ناخشنود نباشند, با آن كه به چشم خويش نقش تخريبى اين خاندان را كه بمراتب بدتر و پست تر از نقش امويان است مى بينند؟

عامل سوم

سومين عامل اختلاف فقهى ميان زيديه و اماميه , تاءييد و تقويت شورش زيدبن على از سوى برخى فقيهان است .
در كتابهاى تاريخ آمده است كه ابوحنيفه نعمان بن ثابت قيامهاى علوى همانند قيام زيـد بـن عـلـى (ع ) در كوفه , قيام محمد نفس زكيه در مدينه و قيام برادر وى ابراهيم در بصره را تاءييد مى كرد و مردم را به قيام بر ضد حكمرانان فاسدفرامى خواند.
چـنـيـن مـواضـعـى , بـه طور طبيعى , در روحيه انقلابيون اثر مى گذاشت و حالتى ازهمدلى و هـمـنـوايـى با امام ابوحنيفه نزد آنان ايجاد مى كرد.
افزون بر اين , فقه ابوحنيفه باراءى سازگارى داشـت و بـر پـايـه قـيـاس شـكـل مـى گـرفت , و ابوحنيفه , خود, در احتجاج بامخالفان وجوهى گونه گون از راءى ترسيم مى كرد, چندان كه اعجاب و شگفتى بسيارى ازمردم را برمى انگيخت .
هـمـچنين امام ابوحنيفه در كوفه مى زيست و چون مى ديد بيشتر مردمان اين شهر ازنظر فكرى , علوى هستند مى بايست خود را در كنار سلاح استدلال و راءى كه در اختياردارد به سلاح حديث و روايـت نـيـز مـسلح كند.
از همين روى به مدينه رفت تا از محضرامام باقر و امام صادق (ع ) توشه حديث برگيرد و پس از بازگشت به كوفه پايگاه اجتماعى خويش را از آنچه هست قويتر كند.
رونلدسن خاورشناس مى گويد: شـيـعـيـان ابوحنيفه را به واسطه پيوند دوستانه اى كه با امام صادق (ع ) داشت بزرگ مى داشتند واحـتـرام مـى گـذاردنـد.
ايـن خوشايندى نسبت به ابوحنيفه بويژه هنگامى فزونى يافت كه وى درمـورد عـبـاسـيـان گـفت : اگر بخواهند مسجدى بسازند و از او بخواهند كه آجرها را بشمرد همين كار را نيز نخواهد كرد, چرا كه آنان فاسقند و فاسق نمى تواند عهده دار امامت شود ((607)) .
امـا از آن سـوى , امـام باقر و امام صادق (ع ) بر شيعيان خود از ابوحنيفه بيم داشتند و آنان رابدين اشـارت مـى دادنـد كـه احـتياط در پيش گيرند و از آراى او حذر كنند, چرا كه آراى او بااصول و مـبـانى مكتب فقهى شيعه كه مكتب تعبد و سنت است مخالف و با راءى و قياس موافق و سازگار است .
در حالى كه دين خدا ـ البته يعنى احكام و فقه ـ را نتوان به عقل قياس كرد.
نـاگـفته نماند كه پذيرش راءى و قياس و اعتبار دادن به آن هيچ بدان معنا نيست كه صاحب اين ديدگاه از تاثير پذيرفتگان حكومت و از وابستگان نظام حاكم يا از پيروان سياست اموى است .
بلكه گـاه راءى و نـظـر فقيه با ديدگاه نظام حاكم توافق دارد و گاه توافق ندارد.
در مساءله وضو نزد ابـوحنيفه نيز همين حقيقت رخ مى نمايد و اعتقاد وى به وضوى شيوه عثمان بدان معنا نيست كه او بـه خواسته حكومت گردن نهاده , يا از فضاى حاكم اثرپذيرفته است , بلكه او از اين روى چنين ديدگاهى را برگزيده كه اين ديدگاه با اصول ومبانى فقه او سازگارى و همنواختى دارد.
بر اين پايه , همگنى ميان ديدگاه فقهى ابوحنيفه و ديدگاههاى نظام حاكم در روزگاراو هيچ به معناى همسانى شيوه و سياست او با حكومت نيست , بويژه آن كه درباره ابوحنيفه زبانزد است كه او در كوفه تنها كسى بود كه بر خليفه عثمان بن عفان رحمت مى طلبيد ((608)) .
اينك آنچه را گفتيم توضيحى ديگر مى دهيم و به سخنى ديگر بيان مى داريم : تـا دوران قـيام زيدبن على (ع ) مدتى نزديك به يك قرن از عمر وضوى عثمانى گذشته بود و دور مى نمود كه اين شيوه وضو نتوانسته باشد اثر خود را در حديث و درمواضع تابعين بر جاى گذارد, بويژه آن كه حكومت براى پايه قرار دادن فقه عثمان وگستراندن آراى او تلاش مى كرد و در كنار آن , مـكـتـب عـثمان در وضو با راءى و استحسان سازگارتر بود.
همين ديدگاه از سويى ديگر در بـرخى از اصول خويش با انديشه امام ابوحنيفه اشتراك داشت , و بر اين پايه , گراييدن ابوحنيفه به وضوى با سه بار شستن اعضاو نيز شستن اعضاى مسح تنها از اعتقاد او به درستى احاديث حاكى از اين وضو وهمنواختى اين شيوه وضو با اصول و مبانى فقه او سرچشمه مى گيرد, نه از اثرپذيرى او ازگـرايـشـهاى حاكم در آن روزگار, چه , ابوحنيفه در مكه نزد عطاء بن ابى رياح و در مدينه نزد نـافـع وابسته ابن عمر حديث آموخته و از عاصم بن ابى نجود, عطيه عوفى ,عبدالرحمن بن هرمز وابسته ربيعة بن حارث , زيادبن علاقه , هشام بن عروه و كسانى ديگر از اين دست علم آموخته بود و اينان نيز همه در انديشه و آراء يكى بودند.
بـنـابراين , زيديه تنها به دليل رابطه اى كه با ابوحنيفه داشتند و به دليل مواضعى كه ابوحنيفه در مـورد آنـان داشـت از فـقه حنفى اثر پذيرفته , بدان گراييدند و آن فقهى را كه امام زيد به نقل از پـدران خـود از رسـول خـدا(ص ) بـراى آنـان تـرسيم كرده بود وانهادند.
اين خود به دو عامل باز مى گشت : 1 ـ نبودن عالمان زيدى در كوفه , پس از كشته شدن امام زيد, و مشغول شدن طالبيان به رويارويى با ستمگران , كه خود زمينه جذب فكرى آنان از سوى ابوحنيفه را كه به لحاظ سياسى و سرزمينى به آنان نزديك بود فراهم مى ساخت .
2 ـ دورى زيـديان از فقيهان طالبى موجود در مدينه همانند عبداللّه بن حسن و جعفربن محمد و نيز تلاش نفوذيهاى حكومت در صفوف انقلابيان براى برانگيختن روح فرقه گرايى و طايفه گرى و سرانجام , شايع كردن اين كه عبداللّه بن حسن فقيه نيست ونمى توان به او رجوع كرد و جعفر بن محمد نيز جهاد را واگذاشته و از اين رو به وى هم نمى توان رجوع كرد.
مساءله هاى ديگرى هم از اين دست تبليغ مى شد تا از اين رهگذريگانه مرجع فقهى را امام ابوحنيفه معرفى كنند.
در جـامـعـه شـناسى اثبات شده است كه اختلاف ميان نزديكان , خواه در عقيده وخواه در مسائل خـانـوادگى , آشكارتر به چشم مى آيد تا اختلاف ميان بيگانگان ودورتران .
براى نمونه , اگر به دو طـايفه شيعه و سنى بنگريم خواهيم ديد با همه آن كه ديدگاههايى نزديك به هم دارند و همه از يـك سـرچـشـمه بهره مى گيرند و در بسيارى ازاصول و عرصه ها با يكديگر متحدند, اما اختلاف عـقيدتى و غير عقيدتى آنان با يكديگروقت فراوانى از اوقات مسلمانان را به خود اختصاص داده و ايـن در حـالـى اسـت كـه چـنـيـن رويارويى و مقابله اى ميان مسلمانان و يهوديان يا مسلمانان و مسيحيان نمى بينيم , با آن كه اختلاف نظر مسلمانان با غير مسلمانان يهودى و مسيحى به مراتب از اخـتـلاف مـيـان شـيعه و سنى افزونتر و گسترده تر است .
همين مساءله در عرصه خانواده نيز مشهود است و براى مثال اختلاف ميان دو برادر يا دو عموزاده زودتر رخ مى نمايد تا اختلاف ميان دوبيگانه .
در اينجا هم از آن روى كه فقه زيدى از عترت الهام گرفته و امام صادق (ع ) هم برادرزاده امام زيد است , نفوذيهاى دشمن در صفوف زيديان كوشيدند از رهگذر بالابردن سطح توقع و طرح برخى از شـبـهـه هـا روابط ميان اين خاندان و شيعيان جعفرى را به تيرگى كشانند و زيديان را از ناموران طـالـبى مدينه رويگردان سازند تا بسادگى بتوانندآنان را در بر گيرند و به لحاظ فكرى به خود جذبشان كنند.
بـه ديگر سخن , هر كس بيش از آن كه از بيگانگان انتظار يارى داشته باشد, ازنزديكان خود انتظار دارد او را يارى دهند و با او همراهى كنند.
از اين روى هنگامى كه اين انتظار برآورده نشود بتدريج از آن نـزديـكـان فاصله مى گيرد و گاه كار بدانجا مى كشدكه آنان را در جايگاه دشمنان خويش مـى بـيـنـد.
چنين حالتى را ميان زيديه و جعفريه مى توان مشاهده كرد, بويژه آن كه ميان كوفه و مـديـنـه فـاصـله بسيارى بود و اين امكان تبادل نظر و گفت و گو ميان اين دو طايفه را از ميان مى برد و از آن سوى در كوفه نيزبزرگانى چون ابوحنيفه حضور داشتند.
چـنـيـن است كه نشانه هاى آشكار فقه حنفى در فقه زيدى رخ مى نمايد و مى توان گفت دو سوم فـقه زيدى برگرفته از فقه حنفى است .
شيخ محمد بخيت مفتى مصر درروزگار خود در تقريظ مسند امام زيد در اين باره چنين مى نويسد: مـن بـديـن مـجـمـوعـه فـقهى كه امام عبدالعزيز بن اسحاق آن را گردآورده است دست يافتم ايـن مـجـمـوعـه به سند صحيح منسوب است به امام شهيد زيد بن على زين العابدين بن حسين بـن عـلـى بن ابى طالب (ع ), داماد پيامبر(ص ) و همسر پاره تن او فاطمه بتول (س ). اين كتاب را بـرراوى آن حـضـرت اسـتـاد شـيـخ عـبـدالـواسع خواندم و آن را مجموعه اى از مسائل فقهى و احـكـام شـرعـى يافتم كه به آيات قرآن و احاديث نبوى بر آنها استدلال شده است .
در بيشتر فروع بامذهب امام بزرگ ابوحنيفه نعمان بن ثابت موافق است ((609)) .
بـا آنـچه گفتيم اين احتمال هم وجود دارد كه آمدن امام ابوحنيفه به مدينه افزون بر تلاش براى تـقـويت پايگاه دينى و اجتماعى خود در كوفه , به هدف ايجاد شكاف در صفوف شيعيان اماميه نيز صورت پذيرفته باشد.
اما از آن سوى , احتياط امام صادق (ع ) در برخورد با ابوحنيفه و تاءكيد آن حضرت بر عمل به روايت و سـنـت و وانـهـادن راءى و قـيـاس و هـمـچـنـين تشكيل حلقه هاى درس وتاءكيد بر فقاهت و دانـش انـدوزى در قـالـب رهنمودهايى از اين دست كه كاش تازيانه برسر اصحابم بود تا آگاهى ديـنـى بـيندوزند همه و همه , نقشه ابوحنيفه را براى ايجادشكاف در جامعه شيعه بر هم زد و به شـكست كشاند, در حالى كه زيديه بر خلاف اماميه به كارزار و پيكار مسلحانه مشغول , و از امامان اهـل بـيت نيز در ميان خود بى بهره بودند وهمين در جامعه آنان خلئى فقهى به وجود مى آورد و آنان را به پناه جستن به ابوحنيفه وفقه حنفى ناگزير مى ساخت .

از وضوى زيد تا وضوى زيديه

بر اين پايه , وضويى كه اكنون ميان زيديه متداول است وضوى امام زيدبن على (ع )نيست , چه , اين وضـو نـه وضـوى پدر زيد امام زين العابدين نه وضوى جد او امام على (ع ), نه وضوى برادرش امام بـاقـر(ع ), نـه وضـوى بـرادرزاده اش امام صادق (ع ), نه وضوى عبداللّه بن عباس و نه وضوى ديگر زادگـان ابوطالب , بلكه وضوى امام ابوحنيفه است با قواعد و اصولى كه نزد اين مذهب ثابت شده مـطـابق است .
نمونه اين گونه ازاحكام شرعى در فقه زيديه فراوان است .
در مقدمه مسند الامام زيد آمده است : يـكـى از چـيـزهـايـى كـه مـردم بـدان خـو گرفته اند و البته علتش را نمى دانند آن است كه در كـتـابـهـايشان در صلوات ذكرى از خاندان پيامبر(ص ) نيست .
علت اين امر آن است كه امويان در مورد ذكر نام خاندان پيامبر(ص ) سخت گرفتند و چنان كه مشهور است وابستگان اين خاندان را كـشند و آواره كردند.
تا جايى كه حجاج از حديث آوردن ازعلى (ع ) منع كرد و كار بدان جا رسيده بـود كـه حسن بصرى و كسانى ديگر از تابعان هنگامى كه مى خواستند در جمع مردمان حديثى از عـلـى (ع ) نـقـل كـنـنـد از بيم شمشيرحجاج نمى توانستند بصراحت از او نام ببرند و از اين روى مـى گفتند: از ابوزينب , ازپيامبر(ص ) چنين حديث رسيده است .
مردم هم نيز در زمانهاى بعد بر هـمـين شيوه ماندندو از خاندان پيامبر(ص ) در صلوات نام نبردند.
اما اكنون ـ سپاس خداوند را ـ مـانـع از مـيـان رفـتـه و دوران ترس به سر آمده است , و مى بينيم در كتابهاى مصريان , برخى از كـتـابـهـاى تازه مصر و ديگر سرزمينهايى كه مردمانى فرهيخته و روشن دارند در صلوات پس از نام پيامبر(ص ) از خاندان پيامبر(ص ) نام مى برند و اين را جزوى از صلوات مى دانند.
اصولاصلواتى كـه در آن از خاندان پيامبر(ص ) نام برده نشود ناقص است و در حديث نبوى از آن نهى شده است , آنـجا كه فرمود: بر من صلوات ناقص نفرستيد.
پرسيدند: اى رسول خدا,صلوات ناقص و بى دنباله كدام است ؟ فرمود: اين كه بر من درود فرستيد و بر خاندانم درود نفرستيد.
دارقـطـنى و بيهقى در حديثى آورده اند كه فرمود: هر كس بر من درود فرستد و برخاندانم درود نفرستد صلواتش از او پذيرفته نيست .
مسلم و ديگران نيز احاديثى هماننداين آورده اند ((610)) .
از ايـنـهـا كـه بگذريم , حتى اگر از سر مماشات نپذيريم كه امام زيد در وضوى خودپاها را شسته اسـت , اين دليلى بر مشروعيت اين كار و حاكى از اين كه چنين كارى سنت است نخواهد بود, چه , امـام زيد مى بايست موضع امامى عادل را اتخاذ كند كه به همه فضيلتها و بايسته هاى يك پيشواى عـادل و مـجـاهد آراسته است .
او همچنين بر خود لازم مى ديد كه براى جلوگيرى از رخ نمودن اختلاف ميان يارانش بشدت از مشغول شدن آنان به مسائل جزئى و فروع فقهى پرهيز كند و زمينه آن را از ميان ببرد, بويژه آن كه كسانى از فرقه هاى گوناگون و حتى مرجئه و خوارج در اطراف او گـرد آمـده بـودند.
ازهمين روى اين احتمال وجود دارد كه امام زيد هر چند خود به مشروعيت وضـوى شـيـوه عـثمانى اعتقاد نداشته اما براى رعايت حال اكثريت سپاهيان خود و حفظ وحدت درصـفـوف آنـان , ايـن وضو را انجام مى داده است .
چنين موضعى در سخن ابراهيم بن عبداللّه بن حـسن درباره نماز ميت ديده مى شود, آنجا كه گفت : اين شيوه آنان را بيشتر گردمى آورد و ما هـم به گرد آمدن آنان نيازمندتريم .
از آن سوى , اگر خدا بخواهد, در وانهادن يك تكبير كه آن را به جا نياورده ام زيانى نيست ((611)) .
از امـام صـادق (ع ) نـيـز روايـتـهايى چند درباره نماز جماعت با عامه به هدف حفظوحدت ميان مسلمانان رسيده است .
از آن جمله اين كه فرمود: هر كس با آنان در صف اول نماز بگزارد همانند كسى است كه پشت سر رسول خدا(ص ) در صف اول نمازخوانده است ((612)) .
در روايتى ديگر است كه از اسحاق پرسيد: اى اسحاق , آيا با آنان نمازمى گزارى ؟ گفت : آرى .
فـرمود؟ با آنان نماز بگزار كه هر كس با آنان در صف اول نماز بگزارد همانند كسى است كه در راه خدا شمشير پيكار بركشيده است ((613)) .
هـم در روايـتـى ديگر است كه فرمود: چون با آنان نماز بگزارى خداوند به شماره مخالفانت تو را آمرزش دهد ((614)) .

چكيده آنچه گذشت

از آنـچـه گـذشـت روشن شد كه امكان ندارد موضع امام زيد در مساءله وضو با موضع امام جعفر صـادق (ع ) و بـنى حسن متفاوت باشد, بلكه همه اين طايفه ها از يك فقه پيروى كرده اند و همه بر وحدت و يكپارچگى مسلمانان تاءكيد داشته اند.
در اين ميان اگر هم اختلافى رخ نموده , به يكى از عوامل زير باز مى گردد: 1 ـ غلبه روحيه انقلابى بر بنى حسن و زيديه , تاثير پذيرفتن آنان از گفته هاى نفوذيان حكومت در صـفـوف آنـان و پـذيرش شبهه هايى همانند اين كه سخن امام جعفرصادق (ع ) را از آن روى كه از همراه شدن با پيكار امام زيد و نفس زكيه خوددارى كرده است نتوان پذيرفت .
2 ـ نـقـش حكمرانان در گستراندن شكاف ميان زيديه و امام صادق (ع ) و بلكه ايجادغير مستقيم زمينه براى پذيرش فقه ابوحنيفه از سوى زيديان .
3 ـ وجود خلئى فقهى در ميان زيديان , پس از كشته شدن زيدبن على در سال 120ه ق و به مدت نزديك به سى سال يعنى تا سال 150 در همين مدت است كه فقه حنفى توانست صف فقه زيدى را بشكافد و در آن رخنه كند.
گفتيم كه پذيرش فقه حنفى از سوى زيديان به دو عامل باز مى گردد: الـف ـ نـزديـكى مكانى و سياسى ابوحنيفه با آنان و ابراز همدردى و همراهى با اين گروه از سوى ابوحنيفه از دوران امام زيد تا قيام محمد نفس زكيه در مدينه و قيام برادرش ابراهيم در بصره .
ب ـ نبودن فقيهى از اهل بيت در كوفه .
حتى اگر يحيى بن زيد را هم فقيهى از اهل بيت بدانيم , او هـم پس از پدرش تنها پنج سال زيست و در همين مدت نيز زيديان او راوانهاده بودند.
اگر احمد بن عيسى را هم فقيهى ديگر از اين خاندان بدانيم او نيز بيشترفقه و ديدگاههاى فقهى خويش را از شاگردان ابوحنيفه گرفته است .
همين وضع درباره قاسم بن ابراهيم رسنى حسنى , يحيى بن حسين بن قاسم و ديگر سران علويان نيز صادق است .
آشـفتگى و درهم ريختگى مبانى فقه زيدى در عصر حاضر و اين كه مبانى فقهى اين مذهب گرد آمده اى از مبانى فقهى ديگر مذاهب مى نمايد, خود گواهى ديگر بر اين حقيقت است كه فقه زيدى در گذر زمان ديگرگونى يافته و از فقه زيد دور شده است .

وضو در دوره نخست عباسى (132 ـ 232 ه ق )

دوره حكومت عباسيان دوره اى طولانى است كه بيش از پنج سده را دربرگرفته و خـود آكـنـده از رخـدادهـاى سـيـاسى , جريانهاى فكرى , حركتهاى علمى و سرانجام جلوه ها و نـمـودهاى تمدن و فرهنگ است و از همين روى نمى توان در اين بررسى گذراترسيمى روشن و جـزئى و سـرانـجـام ديدگاهى فراگير درباره آن دوره به دست داد.
ما به همين سبب تنها دوره نـخـسـت عـبـاسـى (يـعـنى فاصله ميان سالهاى 132 و 232) رابرمى رسيم , چه , همه مذهبهاى چهارگانه در اين دوره پايه گذارى شده است .
نـظـر بـه تـوجـه حـكمرانان اين دوره به جنبه هاى فرهنگى و تلاش آنان در تدوين علوم , مناسب مى نمايد در اين بخش از كتاب يكى از موضوعهاى پردامنه و پرشاخه رابررسى و روشن كنيم :

فقه و نقش حكمرانان در آن

مـعـروف است كه حركت عباسى در آغاز حركتى دينى بود كه به خشنودى خاندان محمد(ص ) مى خواند.
اين , شعارى مردمى بود كه از دلهاى مردمان بر مى خاست و همه تيره هاى امت از هنگام كشته شدن امام حسين و به اسارت رفتن زنان و فرزندان او تاسقوط حكومت اموى با آن دمساز و هـمدم بودند, و به ديگر سخن همه گروههاى مسلمان مخالف حكومت اموى را در زير پرچم خود گرد آورد.
عباسيان در پس پرده شعار خشنودى خاندان محمد پنهان شدند تا از اين رهگذرانقلاب مردم را به انحراف كشانند و آرزوها و آرمانهاى توده هاى مردم را بر باد دهند.
بـيـگـمان دعوت مردم زير پرچم اين شعار بدان معنا بود كه حكومت سرانجام دراختيار اهل بيت يـعـنـى فرزندان على (ع ) و ستمديدگان دوره پيشين قرار خواهد گرفت ,همانها كه انواع آزار و مـصـيـبت و گرفتارى را از مسموم شدن حسن تا كشته شدن حسين وتا دشنامگويى مردمان به على (ع ) به جان خريدند.
همچنين دعوت در زير پرچم اين شعار بدان معنا بود كه مردم موضع اهل بيت را درك مى كنند و براى رساندن حق اين خاندان به آنان مى كوشند.
امـا عـمـوزادگـان خـاندان علوى , چون به قدرت رسيدند, روى ديگر سكه را براى علويان آشكار كـردنـد.
آنان كوشيدند معناى اهل بيت را ديگرگون سازند و چنين جلوه دهند كه اين لقب و نيز شـعـار خشنودى خاندان محمد(ص ) از سوى مردم نه براى علويان بلكه براى آنان بوده است كه يـگانه مصداق خاندان محمداند.
حكمرانان عباسى اين ادعاى خود را به گواههاى برساخته تقويت كـردند و شاعران را به سرودن اشعارى درخدمت اين هدف برانگيختند و چنين شد كه پى در پى در اين باره شعر گفتند ((615)) .
اين در حالى است كه آن گونه كه تاريخ ثابت مى كند عباس بن عبدالمطلب نياى بزرگ عباسيان و فـرزنـدش عـبداللّه در همه شرايط از حمايت كنندگان و مدافعان على بن ابى طالب (ع ) بودند.
انـدك نـگـاهى به گفتارها هر مواضعى كه از عبدالمطلب و عبداللّه درتاريخ مانده اين حقيقت را روشـن مـى سازد كه آنان به خلافت على (ع ) ايمان داشتند.
دربسيارى از منابع تاريخى آمده است كه عباس بن عبدالمطلب از بيعت با ابوبكرخوددارى كرد و در اجتماع سقيفه نيز شركت نجست , بـلـكـه , بـه پـشـتيبانى از على (ع ) دركنار او ماند و با آن حضرت دست به كار غسل و كفن رسول خدا(ص ) شد.
شرح جزئيات بيشترى در اين باره را در اينجا لازم نمى دانيم و به نقل يك روايت كه گفت و گوى ميان رشيد و شريك قاضى در حضور مهدى عباسى است بسنده مى كنيم : رشيد از شريك قاضى پرسيد: درباره على بن ابى طالب (ع ) چه مى گويى ؟ گفت : همان كه جد تو عباس و عبداللّه مى گفتند.
پرسيد: آنها درباره او چه گفته اند؟ پاسخ داد: عباس هنگامى درگذشت كه از ديدگاه او برترين صحابه على (ع ) بود.
ديده مى شد كه بزرگان مهاجرين درباره آنچه نازل مى شود از او مى پرسيدند, و او تا زنده بود در اين باره به كسى نـيـازمـنـد نـشـد.
عبداللّه هم كسى است كه پيشاپيش آن حضرت شمشير مى زد و در جنگهاى او سـرورى اسـتوار و سردارى فرمانروا بود.
اما اگر امامت على (ع ) ستمگرانه مى بود, نخستين كسى كه از آن دورى مى جست پدرت بود كه از دين خدا آگاه و در احكام آيين الهى خبره بود.
مـهـدى كـه اين سخنان شنيد سكوت گزيد و چيزى از آن ماجرا نگذشت كه شريك را از قضاوت بركنار كرد ((616)) .
ولى اينك درباره فرزندان عباس و عبداللّه و موضع آنان نسبت به على (ع ) وفرزندانش چه مى توان گـفـت ؟ دنـيـا دوستى و قدرت طلبى ديده هايشان را كور كرده بود ودين را فداى دنيا و آيين را فـداى قـدرت كـردنـد و مـدعى چيزى شدند كه از ايشان نبود, دراين دوره است كه دين شكلى سياسى به خود گرفت و آن را در برابر خود دين به كارگماردند, و از اين رهگذر چه ديدگاههاى فـقهى كه بنيان نهاده نشد و چه احاديث برساخته اى كه به چشمداشت خلعت و به اميد پاداش به دربار حكمرانان نياوردند.
در ايـن گـفـتـار ايـن حقيقت را برمى رسيم كه چه سان حكمرانان در پديد آمدن و ياقوى شدن مـذهـبـهاى فقهى اثر داشتند, چگونه در اين دوران بر علويان ستمهايى دوچندان نسبت به دوره امـوى روا داشـتـنـد, تـا جايى كه شاعر مى گويد: اى كاش ستم مروانيان بر پاى بود و دادورزى عباسيان به دوزخ پيوسته بود! ((617)) هـم مى گويد: به خداوند سوگند آنچه امويان با اين خاندان كردند يك دهم آن بودكه عباسيان روا داشتند ((618)) .

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation