بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب فریب ـ کنکاشی در اسلام راستین,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     farib001 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib002 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib003 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib004 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib005 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib006 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib007 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib008 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     farib009 - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
     fehrest - فريب ـ كنكاشى در اسلام راستين
 

 

 
 

كـسـى كـه سـيره اصحاب را دنبال ميكند, به اين نتيجه مى رسد كه انحرافهاى بزرگى ـ چه در حـيات رسول خدا و چه پس از رحلتش ـ به دست همان اصحاب , پديد آمد .
اين انحرافات , بسيارى را ازدايـره عدالت طرد مى كند و جز چند نفرى باقى نمى مانند .
و آنچه ترديد را در مساله صحابى بـودن و عـدالـت , بـيشتر مى كند, اين است كه تاكيد توطئه گران بر چند نفر خلاصه مى شود كه معاصر پيامبربودند, و مهمترين و خطرناكترين روايات را ـ كه آينده اسلام ومسلمين را مى سازد ـ بـوسـيـلـه آنان پخش و منتشر ساختند, مانندروايات مربوط به ضرورت اطاعت از حكام و گوش بفرمانشان دادن كه ابوهريره , ابن عمر, ابن عاص و ديگر ياران باوفاى معاويه آنها را روايت كردند.
و احـاديـثـى كـه مربوط به زندگى زناشويى پيامبر و ارتباط او با زنان است , بيشتر آنها را عايشه و ابوهريره و حفصه و ديگر طرفداران خط بنى اميه , روايت كردند.
و احاديثى كه مقام بنى اميه را بالا مى برد, مردانى از آن خط روايت كردند .
حتى معاويه از خودش نيز روايت كرد و مردم پذيرفتند ! و بـخـارى از طـايـفـه رسـتـگار شده ! از طوايف مسلمين , حديثى نقل مى كند كه معاويه روزى سـخنرانى مى كرد, در آن سخنرانى چنين گفت : هر كه را خدا خيرش بخواهد, او را فقيه در دين مى كند, ومن تقسيم كننده هستم ولى خدا بخشنده است .
و همانا مسير اين امت همچنان در خط مستقيم است تا اينكه قيامت برپا شود يا امرخدا فرا رسد ! ((184)) ولـى كـسى كه دقت در احاديث حذيفة بن يمان و عماربن ياسر وابوذر غفارى مى كند و ديدگاه هـايـشـان را بـررسى مى نمايد, درمى يابد كه اينان طرح ديگرى را مطرح كرده و پرچم ديگرى را بـلندمى كنند, زيرا اينها ياران مخلص و شاگردان با وفاى حضرت على عليه السلام هستند, از اين روى , كـنـار زده شدند و افرادى كه هيچ ارزش نداشتند, به ميدان آمدند .
و همانا اين قوم , روايات ايـنان رامورد طعن قرار داده و در آنها تشكيك كردند تا امت را از آنان دورسازند و حتى از شخص امام على نيز دور نمايند. ((185)) و همانا كسى كه در كتابهايى مانند بخارى جستجو مى كند, اين مطلب را به خوبى در مى يابد, ومى بـيـند كه چطور بخارى افرادخاصى را مد نظر قرار داده و بيشترين احاديث را از آنان نقل مى كند ولـى افـراد ديـگـرى كـه بيشترين ارتباط را با حضرت رسول (ص ) دارند و بالاترين مقام در ميان اصحاب , آنان را ناديده مى گيرد.
بخارى اين روش خود را ـ كه ديگر كتابهاى سنن تقريبا از او پيروى مى كنند ـ بر اساس قواعدى كه گـذشـتگان براى روايت وضع كردند,تنظيم مى كند .
و او هرگز عقلش را در چنين قواعدى كه بوى سياست از آنها مى آيد, به كار نمى اندازد, بلكه آنها را مطالب قطعى مى داند چرا كه اجماع امت بر آن مبتنى است , پس او بنا را بر آن مى گذارد و آن را مى پذيرد.
نخستين مطلبى كه در كتاب بخارى به چشم مى خورد اين است كه او هيچ حديثى را از امام جعفر صـادق نـقل نمى كند و ازحضرت زهرا (دختر پيامبر) فقط يك روايت را نقل مى كند, در حالى كه ازعايشه 242 حديث و از معاويه هشت حديث , و از ابوهريره 446حديث و از ابن عمر 270 حديث و از حضرت على تنها 29حديث روايت مى كند.
و امـا يـاران امـام عـلى كه از گام زدن در خط بنى اميه سر باز زدند,چند حديثى كه از انگشتان دست تجاوز نمى كند, نقل كرده است .
مثلا از عماربن ياسر فقط چهار حديث و از بلال سه حديث و ازسلمان فارسى چهار حديث و از مقداد تنها يك حديث و از ابوذرغفارى 14 حديث و از عبداللّه بن جعفرفقط دو حديث نقل مى كند. ((186)) و امـا اگـر بـه مـسـنـد احـمـدبن حنبل بنگريم , او سند 818 حديث را به امام على مى رساند كه بيشترشان صحيح است ((187)) .
بـهـر حـال رواياتى كه از زبان امام على و فاطمه و سلمان و بلال وديگر ياران امام نقل مى شود, از دايره اخلاق و موعظه فراترنمى رود و حتى برخى از احاديث , عليه امام و به نفع دشمنانش است .
با كشف اين حقيقت , متوجه مى شويم كه چرا كتاب بخارى بر ساير كتابها برترى و مزيت دارد و تاكيد بر آن بيشتر از ديگركتابهاى حديث است ! بـه تحقيق كه دنبال كردن نصوص , ما را به اين حقيقت مى رساند كه عدالت منحصر در دايره اهل بـيـت اسـت , و هـمـانـا آنان هستند كه پيامبر, امت را سفارش كرد كه پس از وفاتش به سوى آنها روى آورد و احكامش را از آنها دريافت كند. ((188)) آرى , هنگامى كه عدالت به ديگران بخشيده مى شود, معنايش اين است كه حقيقت دين بر نسلهاى مـسـلـمـان پـوشيده بماند, چرا كه انبوهى از صحابه , با ايده هاى گوناگون , ازرسول خدا حديث نـقـل مـى كـنـنـد و در نظرشان , همه عادل اند و در نتيجه بر حاكمان كه دشمنان اهل بيت اند و فقهايشان (وعاظ السلاطين ) آسان است كه آنها را جذب خود كنند .
و اين چيزى است كه در مسير تاريخ ‌اسلامى به چشم مى خورد .
مگر نه اين است كه نسلهايى آمدند درحالى كه چيزى از اهل بيت نمى دانند .
نسلهايى مسلمان جز صحابه كسى را نمى شناسند و آنان را عادل دانسته و تنها مصدرى هستندكه احكام دين از آنان صادر مى شود .
و اينها دست آورد ايده عدالت اصحاب بود.
پـس رهايى از چنين ايده اى , سرآغازى است براى شناخت دين واقعى كه بر اساس نصوص و متون استوار است .
عـلـى رغـم تـلاشهاى فراوان براى دفاع از اصحاب و پوشاندنشان بارداى عدالت , در كتابهاى قوم روايـاتـى پـراكنده شده است كه با اين مطلب , مغايرت دارد و ثابت مى كند كه پس از وفات رسول خدا(ص ) انحرافها بلكه ارتدادهايى رخ داده است .
بـخارى نقل مى كند : پيامبر (ص ) فرمود : مردانى از اصحابم , در كنارحوض , نزد من مى آيند ولى آنان را از من دور مى سازند.
پـس مـن مـى گـويـم : بار الها, اصحابم ؟ !
خدا مى گويد : تو نمى دانى كه پس از وفاتت چه كارها كردند ؟
اينها پس از تو مرتد شدند و به قهقرا بازگشتند. ((189)) در روايتى : (حضرت ادامه مى دهد) پس من مى گويم : دورباد.دورباد كسى كه پس از من انحراف ايجاد كرد. ((190)) قـسـطـلانـى گـويـد : يعنى : در دين انحراف ايجاد كرد .
زيرا نفرين حضرت نمى شود, خطاب به گنهكاران باشد جز اينكه كافر باشند,زيرا اگر فقط گنهكار باشند (و در دين تغيير نكرده باشند) حضرت شفاعتشان مى كند و به آنان اهميت مى دهد, و اين مطلب روشن است ((191)) .
بـخـارى نـقل مى كند : به براء بن عازب گفته شد : خوشا به حالت , باپيامبر همنشين بودى و زير درخـت بـا او بـيـعـت كـردى .
گـفـت : فرزندبرادرم !تو نمى دانى كه پس از او چه بدعتها ايجاد كرديم ((192)) .

اجماع

پژوهشگر در مساله اجماع , اين حقايق را ملاحظه مى كند : - مساله اجماع , مورد اختلاف فقهاست .
- اجماع هرگز در هيچ يك از دوران هاى تاريخى محقق نگشته بلكه امكان وقوعش وجود ندارد.
- برخى از انواع اجماع , شك برانگيز است .
- اجماع به صورت بارز در امور مربوط به سياست وعقايداهل سنت ,پديد مى آيد.
- مـعـناى وقوع اجماع به آن نحو كه اهل سنت اظهار مى دارند, عدم پيدايش مسلكهاى مخالف با ايـده شـان اسـت .
ولـى حـقـيقت , به عكس آن گواهى مى دهد .
چرا كه برخى از صحابه و تابعين بـودنـدكـه متعهد به خط امام على بودند و از خط موجود كه خط آن قوم است , دورى گزيدند, و ضـمـنـا گـروهـهـاى ديگر از قبيل خوارج ,معتزله , و ساير فرقه ها نيز وجود دارند, كه هر يك در ميان مسلمانان , پيروانى دارند و همه اينها داراى طرح ها و ايده هاى مخالف با ايده عمومى است كه بـا خـط قـوم سـازگـار است .
پس اين چه اجماعى است كه از آن سخن به ميان مى اورند ؟
پاسخ ايـن اسـت كه اجماع اهل سنت , تنها در قضاياى ويژه اى است كه طرح آنانرا قوت مى بخشد و آنرا بر ساير طرح ها مسلط مى گرداند.
اجماع كردند بر خلافت چهار نفر : ابوبكر, عمر, عثمان و سپس على .
و اجماع كردند بر عدالت تمام اصحاب , بدون استثناء.
واجماع كردند بر اطاعت از حاكمان و بر اينكه با آنان هرگزمخالفت نكنند وعليه آنها قيام ننمايند.
واجماع كردند بر صحيح بودن دو كتاب : بخارى و مسلم .
واجماع كردند بر صحت قرآنى كه عثمان گرد آورده بود.
اجـمـاع اين است و حقيقتش نيز همين !!اين اجماع ويژه اين قوم است نه تمام امت اسلامى .
و اين اجـمـاع بـراى آنـهـا سـرنـوشت سازاست , چرا كه مخالفت با آن , معنايش منهدم ساختن عقايد و ايده هايشان است .
و اگر اين اجماع نبود, نمى توانستند مسلمانان ونسلهاى آينده را نسبت به خط و برنامه شان قانع كنند.
هـمـانـا پـژوهـشگر در طرح اسلامى كنونى , در مى يابد كه اين طرح براجماع استوار است و نه بر نـصـوص , كـه ايـن نـيـز بـه نـحـوى چـيـره شدن شخصيت ها بر نصوص را مى رساند .
و هدف از تـثـبيت اجماع همان هدف از تثبيت انديشه عدالت است كه هر دو,امت راوادار به تسليم شدن در بـرابـر خـط رايـج و صـحـه گـذاشـتن بر آن مى كند .
و همانگونه كه طرح عدالت توسط سياست آفـريده شده است , انديشه اجماع نيز ساخته دست سياست است و طرح اجماع به عنوان سلاحى به كار گرفته شد كه بر روى صاحبان خطديگر و مخالفانشان كشيده شود و بر اساس آن , گروه هاى مـخـالـف را از صـحـنـه خارج ساخته و كنار زدند .
و بى گمان , چنين امرى محقق نمى شد جز با همكارى و پشتيبانى حاكمان كه اين طرح راپشتوانه خود قرار دادند.
مـسـالـه اجماع بر خلافت چهار تن , چيزى جز يك بازى سياسى نيست كه هدف اصليش , كوبيدن خـط اهـل بـيـت اسـت .
ايـن تـقـسيم بندى كه امام على را در درجه آخر و عثمان كه سر سلسله خاندان بنى اميه است , مقدم بر او و قبل از او عمر و قبل از عمر ابوبكر را,قرار داده اند معنايش اين اسـت كه اين سه نفر افضل از على هستندو اگر چنين باشد, پس على , يك انسان استثنايى و فوق العاده نيست ومقامى والاتر ندارد !در پى اين گونه تقسيم مراتب ودرجات اگر مسلمان به چنين عـقـيـده اى بـرسـد, قـطعا اهل بيت راكوچك مى شمارد و به آنان اهميت نمى دهد, و انگيزه آنان همين است .
وآنـچـه بـر شك انسان مى افزايد, تعصب درابراز چنين عقيده اى وتهديد و توبيخ و ارعاب كسانى اسـت كـه بـا آن مـخـالـفت كنند تا جائى كه اين را جزء اصول اعتقاد در كتابهاى خود قرار دادند, وبـديـنـگـونـه , مـطـلب را عنوان مى كنند: خلافت را پس از رسول خدا,نخست براى ابوبكر ثابت مـى دانيم كه او بر تمام امت مقدم و برتراست , سپس عمربن خطاب , و پس از او عثمان بن عفان و آنگاه على بن ابى طالب .
و اينان خلفاى راشدين و امامان هدايت گرهستند. ((193)) ابـن تـيـميه گويد: بهترين مردم پس از پيامبر, ابوبكر است , سپس عمرو بعد از او عثمان , و بعد از عثمان على است .
و اهل سنت اجماع دارند بر اينكه عثمان از على افضل و برتر است .
و مساله برترى عثمان بر على جزء اصولى نيست كه مخالف آن , نزد اهل سنت گمراه به حساب آيد ولى آنچه دليل آشكار گمراهى است ,مساله خلافت است , چرا كه اهل سنت بر اين باورند كه نخستين خليفه , پس از رسـول خـدا,ابـوبـكر, سپس عمر, سپس عثمان وسپس على است , و هر كس در خلافت يكى از اينان طعن كند, ازالاغ گمراه تر است !! ((194)) خـلـيل هراس گويد: و اما مساله خلافت , پس بايد معتقد بود به اينكه خلافت عثمان ,صحيح بوده است , چرا كه با مشورت آن شش نفركه عمر براى انتخاب خليفه تعيينشان كرده بود, محقق شده اسـت .
بنابر اين , اگر كسى ادعا كند كه خلافت عثمان باطل بوده و على سزاوارتر از وى به خلافت بوده است , انسانى است گمراه و بدعت گرا كه تشيع بر او غلبه دارد, گو اينكه سخنش دلالت بر تحقير وكوچك شمردن مهاجرين و انصار دارد. ((195)) وايـن قـوم بـه حديثى پناه برده اند كه آن را به پيامبر نسبت مى دهند كه مى گويد : بر شما باد به سـنتم و سنت خلفاى راشدين هدايت گرپس از من , به آنها تمسك جوئيد و بر آن پا فشارى كنيد ! ((196)) من در اين مساله بسيار كنجكاو شدم و ريشه هايش را دنبال كردم ,تا به چنين نتايجى دست يافتم : ايـن تقسيم بندى چهارگانه , از اختراعات سياست است و درنصوص , مطلبى كه آن را تاييد كند, وجود ندارد.
امـام على را پس از آن سه نفر قرار دادن , به خاطر گم كردن حقايق است , تا كسى نتواند تشكيك در آن كند.
خـلـفـاى سـه گـانـه داراى يك سنت مشترك نبوده اند, بلكه هر يك راسنتى است كه با ديگرى مخالفت دارد.
سنت امام على با سنت آن سه نفر كاملا مغايرت دارد.
اهل سنت به آن سه نفر اقتدا و پيروى كردند و از على تبعيت ننمودند.
خلفاى سه گانه راه را براى بنى اميه هموار ساختند.
نگهدارى بر اين تقسيم بندى , يعنى نگهدارى بر خط بنى اميه .
از اينجا روشن مى شود كه تلاش بر شكستن اين عقيده , مشروعيت بنى اميه را در هم مى كوبد, زيرا كـوبـيـدن ابوبكر, نتيجه اش كوبيدن عمر و كوبيدن او بى گمان كوبيدن عثمان است .
و كوبيدن عثمان منجر به كوبيدن معاويه مى شود, چرا كه هر يك مشروعيت خود رااز ديگرى قرض مى كند.
مـلاحـظـه كـنـيد كه ابو بكر, عمر را تعيين كردو عمرمعاويه را تعيين نمود و راه را براى عثمان , گـشـود و عثمان باتمام قوايش , معاويه را تقويت و تاييد كرد .
پس كوبيدن اين سه نفر, نتيجه اش يـارى دادن اهـل بـيـت اسـت چـرا كه منجر به زير سؤال بردن و رد كردن مفهوم عدالت و اجماع مى شود و سرانجام طرح آقايان بكلى ويران مى گردد و پس از آن , حاكمان نيز سقوط مى كنندزيرا سرنوشتشان با اين طرح , گره خورده است .
بـه فرض اينكه حديث بر شما باد سنتم كه آقايان به آن متوسل مى شوند, صحيح باشد, سؤالى كه خودنمايى مى كند, اين است كه :پس كجا است سنت على ؟
سنت على در طرح آقايان وجودى ندارد و اين كافى است كه روايت را زير سؤال ببرد, و علت ديگر بـراى ايـجـاد تـرديـد, ايـن اسـت كـه بـخارى و مسلم كه محل اعتماد همه اهل سنت اند, اين را روايـت نـكـرده انـد, پس تكيه كردن بر چنين روايتى , نقض اجماع است ,چنانكه قبلا نيز با اعتماد كردن بر حديث فرقه ناجيه كه آن را برخود اجرا كردند و هيچ يك از بخارى و مسلم آن را روايت نكرده است , اجماع را نقض و با آن مخالفت كردند.
پـس بـه تـحـقيق كه بزرگ كردن اين سه نفر, به خاطر كوچك كردن امام على است و اگر كسى بـخواهد مقام على را مشخص كند, بايدآن سه نفر را تحقير نمايد .
از اينجا بود كه فاصله ميان امت پديدآمد, زيرا آنان كه خط سه گانه را پذيرفتند, با بنى اميه هم پيمان شدند و آنان كه خط على را برگزيدند, بنى اميه را كنار زدند.
در بـخارى روايتى وجود دارد كه ديدگاه ما را در مساله خلفاى سه گانه تاييد مى كند .
اين روايت مى گويد : در زمان پيامبر, ابوبكر رابرمى گزيديم , سپس عمر را و پس از او عثمان را, هيچ نامى از على در اين ميان نيست ((197)) .
در روايـت ديـگـرى آمـده اسـت : مـا هيچ كس را همسان ابوبكرنمى دانستيم , سپس عمر, سپس عثمان , و بعد از آنها ساير اصحاب پيامبر در يك درجه قرار دارند !!! ((198)) اين روايت ديگر نياز به هيچ توضيحى ندارد.
گويا آقايان فهميده اند كه اجماع كافى نيست كه مسلمانان را براين عقيده , معتقد كند, و لذا خود حـضـرت عـلـى را اسـتنطاق كردند تااعتراف شخصى از وى بگيرند!! بر اينكه اين عقيده , درست وصحيح است .
بخارى از محمدبن حنفيه نقل مى كند كه گفت : به پدرم (على ) گفتم : چه كسى بهترين مردم اسـت پس از رسول خدا .
گفت : ابوبكر.گفتم : سپس كى ؟
گفت : عمر .
ترسيدم كه پس از او نام عـثـمـان رابـبـرد, نـاگـهـان گفتم : پس تو چه مى شوى ؟
گفت : من يك نفرمعمولى از توده مسلمانانم ! ((199)) لابـد آقايان مجبورند, يكى از عقايدشان را, ايمان به صحيح بودن روايات بخارى و مسلم بجز ديگر كـتـابهاى سنن قرار دهند و بر آن اجماع كنند, تا اين ديدگاه نيز توجيه گردد !چرا كه هر تلاشى بـراى انـتـقاد كردن بخارى و مسلم عقايدشان را كه در اصل , از اين دوكتاب بر گرفته اند, بكلى ويران مى سازد .
و از اينجا روشن مى شودآن پيكار شديد كه در گذشته بوده ـ و تا امروز ادامه دارد ـ عـلـيـه افـرادى اسـت كـه خـواسته اند كوچكترين انتقاد نسبت به بخارى يا مسلم داشته باشند ! ((200)) يـكـى از بـارزترين عوامل ترديد در مساله اجماع , اجماع آقايان براطاعت از حكام و روا نبودن قيام عليه آنان است , هر چند داراى انحراف ها و كژرويهاى فراوان باشند كه در بسيارى از موارد منجربه كـفـر نـيـز مـى شـود بوى سياست به صورتى جدى از اين اجماع استشمام مى شود .
و همين باعث مـى شـود كـه مـعـتـقـد شـويـم تـمـام مـوارد ديگر اجماع نيز ساخته و پرداخته سياست است , و همچنين روايتهايى كه گرداگرد اين مساله دور مى زند.
و بـه تـحقيق كه رسول خدا (ص ) هشدار داد از اين كه دروغى را به اونسبت دهند يا رواياتى را از زبـانـش بـسـازنـد, و دلـيـل اين هشدارهمين است كه حضرت مى دانسته است كه اين امر, واقع خواهدشد.
مـسـلـم از عـلى (ع ) نقل مى كند كه رسول خدا (ص ) فرمود : دروغ برمن ندهيد چرا كه هر كس دروغ بـر من بگويد, در دوزخ فرو خواهدرفت .
و در روايت ديگرى , رسول خدا (ص ) فرمود : دروغ گفتن برمن , مانند دروغ گفتن بر كسى ديگر نيست , هر كه عمدا بر من دروغ بگويد, جايگاه خود را در دوزخ بيابد. ((201)) ايـن حـديـث كـه نزد اهل سنت به تواتر رسيده , قطعا آنها را به بازنگرى و كم و زياد كردن روايات بـسـيـارى واداشـت كـه بـه پـيامبرنسبت مى دهند .
اينان كه معتقد به اجماع اهل سنت بر نظريه عدالت تمام اصحاب هستند, پس قطعا ـ طبق نظرشان ـ نمى شود نسبت دروغ به اصحاب مستقيم پـيامبر داد, بلكه اين مساله فقط منطبق است بر تابعين و فرزندان تابعين .
همين مبناى غلط است كـه مانع ازانتقاد احاديث حتى از طريق سند شد .
و مادام كه قاعده جرح وتعديل , صحابى را در بر نمى گيرد, پس لازم است آنچه را به پيامبرنسبت مى دهند ـ چه گفتار باشد و چه كردار ـ همه را پذيرفت .
ازسوى ديگر, اين مبنى , تاثير مثبتى بر راويان حديث دارد, چرا كه تعديل را مقدم بر جرح مى داند, يعنى صحابه عادل هستند هر چندمرتكب هزاران گناه و موجب فسادها و فتنه هاى زياد شـده بـاشند وانحراف ها و كژروى هاى زيادى از آنها پديد آمده باشد !پس با اين تصور, حال راويان چگونه خواهد بود؟
بدون شك لزومى ندارد كه روايتشان را مورد بررسى قرار داد !! از اينجا معلوم مى شود چرا اهل سنت اهميت به منش سياسى نمى دهند, مانند همكارى با حاكمان و كـشـتـار مـسـلـمـانـان و رفـتـارهـاى غلط اجتماعى مانند بخل , و اخلاق بد و سرعت خشم , و دايـره اهـميت را منحصر در محيط راستى و امانت مى دانند و لاغير .
چراكه اهميت دادن به منش سياسى و اجتماعى با بى اعتنايى نسبت به اين منش در زندگى اصحاب تناقض دارد.
آرى , سياست , علم حديث اهل سنت را كاملا در بر گرفت , تا جائى كه امت اسلامى , احاديث رسول گرامى اسلام را از خوارج وتبهكاران و قاتلين فرزندان رسول خدا ـ(ص ) فرا گرفتند.

بزرگ جلوه دادن شخصيتها

تـئورى بـزرگ جـلوه دادن شخصيتها, يكى از مهمترين مسائلى است كه در طرح اهل سنت آمده اسـت , چـرا كـه بر اساس آن , توانستندامت را به سوى خط ديگرى كه دشمن اهل بيت است , سوق دهند.
اگـر نـبود آن مقامى كه براى ابوبكر ساختند و او را بر تمام شخصيتهاى امت برترى دادند, و اگر نـبـود مـنزلتى كه براى عمردرست كردند كه گاهى مقامش را از مقام پيامبر نيز بالاتر دانستند, واگـر نبود مقام عايشه و ابوهريره و ابن عمر, و اگر نبود تئورى عدالت و عشره مبشره , اگر اينها نـبـود, هرگز مقام امام على اينقدرپائين نمى آمد .
و هرگز درجه ابوذر و سلمان و عمار و حذيفه وديگر ياران و شيعيان على , كاسته نمى شد.
آرى , نـصـوصـى كه درباره حضرت على وارد شده است , تمام اقوال و روايات ديگرى را كه درباره ابوبكر, عمر, عثمان , عايشه وديگران , نقل شده است , ويران و منهدم مى سازد.
از ايـنـجـا بـود كـه ايـن قـوم , بـه خاطر پر كردن نقصى كه در نصوص بودو شخصيتشان را تاييد نـمى كرد, به تئورى اجماع و تئورى عدالت ,روى آوردند .
زيرا با اجماع , توانستند رواياتى را مطرح كنند كه ديگران را در برابر امام على , مقام والا بخشند.
هـدف از بزرگ جلوه دادن اينان , وادار كردن امت بود كه پيروى ازافراد خاصى نمايد كه خط رايج را دنـبـال مى كنند و آنها را مشروع مى دانند .
و از سويى ديگر, امت را بقبولانند كه اشخاص معينى رارد كـنـد و به فراموشى سپرد, چرا كه با آن خط مخالف بوده وخطرى را برايش ايجاد مى كند, و اين چنين هم شد.
جـسـتـجـوگر از بررسى و تحقيق در سيره و بيوگرافى اين شخصيتهابزرگ جلوه داده شده , به آسـانـى درمـى يـابد كه اينان با امام على دشمنى ورزيدند و از او جدا شدند, و راه را براى بنى اميه هموارساختند و امويان را يارى كردند.

كوچك كردن شخصيت امام على

ايـنـان بـه بـزرگ كـردن شـخـصيتهاى خود, بسنده نكردند, بلكه تمام سعى و تلاششان را به كار گرفتند كه امام على را كوچك و تحقيركرده و از مقام و منزلتش بكاهند, و از اين روى رواياتى را از زبـان رسـول اكـرم (ص ) نقل كردند كه على را بى ارزش جلوه داده و امت راقانع مى كند كه به همان منزلتى كه خود برايش وضع كردند, اكتفاكند.
بـخارى نقل مى كند كه رسول خدا (ص ) بر منبر مى گفت : فرزندان هشام بن مغيره از من اجازه گرفتند كه دخترشان را به ازدواج على بن ابى طالب , در آورند .
من هرگز اجازه نمى دهم , اجازه نمى دهم ,اجازه نمى دهم , مگر اين كه فرزند ابوطالب دخترم را طلاق دهد ودختر آنها را به ازدواج خويش در آورد !! چرا كه فاطمه پاره تن من است , هر كه او را اذيت كند, مرا اذيت كرده و هر كه او را نگران كند, مرا نگران كرده است ((202)) .
در روايت ديگرى : على دختر ابوجهل را با وجود فاطمه درمنزلش , خواستگارى كرد ((203)) .
و در روايـت صحيح مسلم آمده است : فاطمه پاره تن من است , ومن هرگز دوست ندارم كه او را اذيـت كـنـنـد .
بـه خـدا قـسـم هرگزنمى شود يك مرد, جمع كند بين دختر رسول خدا و دختر دشمن خدا!! راوى گويد : و بدينسان , على دست از خواستگارى كشيد! ((204)) ابـن حـجر در اين باره گويد : صحيح ترين چيزى كه مى شود اين داستان را بر آن حمل كرد, اين اسـت كـه رسـول خـدا, حرام كرد برعلى كه جمع كند بين دخترش و دختر ابوجهل , زيرا علت را اذيت كردن خود دانست , و اذيت رسول خدا به اتفاق همه فقها حرام است ! ((205)) احـمـد (بـن حـنبل ) روايت مى كند: رسول خدا (ص ) بر على و فاطمه وارد شد و آنها را براى نماز بيدار كرد .
سپس به خانه اش بازگشت ,و مقدارى از نماز شب را خواند, ولى صدايى از آنها نشنيد.
دوبـاره بـازگشت و بيدارشان نمود و گفت : برخيزيد, و نماز بگذاريد .
على گويد : من نشستم و چـشـمم را با دستم ماليدم و گفتم : به خدا قسم ما نمازى نمى خوانيم جز نماز واجب !! روحمان نيز در دست خدااست , اگر خواست بيدار شويم , بيدار مى شويم !(يعنى : هيچ لزومى ندارد كه تو ما را بـراى نماز بيدار كنى !) رسول خدا ناراحت شد و ازآنجا بيرون آمد, در حالى كه دستش را روى ران خـود مـى زد (وسـخن على را تكرار مى كرد) نمى خوانيم جز نماز واجب ,نمى خوانيم جز نماز واجب ! انسان چقدر جدل مى كند ((206)) .
تـرمـذى از عـلـى نقل مى كند كه گفت : زياد مذى از من خارج مى شد!از رسول خدا حكمش را پرسيدم .
گفت : منى غسل دارد و اما مذى فقط وضو دارد. ((207)) در روايت ديگر, على گويد: همواره از من مذى خارج مى شد, وخجالت مى كشيدم از رسول خدا ـ بـه خاطر مقام دخترش سؤال كنم , لذابه مقداد فرمان دادم كه او بپرسد .
پس پيامبر گفت : آلتش رابشويد و وضو بگيرد !! ((208)) احمد از على روايت كرده : به نظرم مى رسيد كه باطن پا, بهتر است مسح شود تا ظاهر پا, تا اين كه ديدم رسول خدا را كه ظاهر پا رامسح مى كرد ! ((209)) بـخارى نقل مى كند كه از على سؤال شد : آيا چيزى از وحى , جزآنچه در كتاب خدا است , نزد شما مـى بـاشـد ؟
گـفـت : به خدايى كه دانه را شكافت و انسان ها را آفريد, نمى دانم جز فهم و ادراكى كـه خـداونـد بـه شـخـصـى بدهد كه قرآن را بداند يا آنچه در اين صحيفه نوشته شده است .
راوى مـى پـرسـد : در صحيفه چيست ؟
گفت : عقل و آزاد سازى اسير و اين كه هيچ مسلمانى به خاطر قتل كافرى ,كشته نشود ! ((210)) قـبـلا نـيـز ذكـر كرديم حديث بخارى را از زبان امام على كه گفت : من تنها يك فرد معمولى از مسلمانانم ! بخارى روايت كرده است كه رسول خدا بر فراز كوه احد رفت , وهمراه او ابوبكر و عمر و عثمان بود.
پس كوه زير پاى آن سه نفرلرزيد .
پيامبر خطاب به احد كرد : اى احد! حركت نكن چرا كه اكنون بر روى تو يك پيامبر و يك صديق و دو شهيد ايستاده اند! ((211)) بخارى از زبان عمر نقل مى كند كه رسول خدا از دنيا رفت در حالى كه از على راضى بود !! ((212)) بـخـارى از عـلـى نـقـل مـى كـند كه پس از به خلافت رسيدن گفت :همانگونه كه قبلا قضاوت مى كرديد, اكنون نيز قضاوت كنيد, چراكه من از اختلاف نگرانم , تا اين كه مردم با هم باشند يا من هم ماننديارانم كشته شوم ! ((213)) و روايت مى كند كه على و عباس وارد بر عمر شدند .
عباس گفت :يا اميرالمؤمنين , بين من و اين شـخـص (على ) قضاوت كن .
نزاع آن دو نفر در مورد اموالى بود كه از بنى نضير گرفته شده بود و خدا به رسولش بخشيده بود.
پس على و عباس شروع كردند به هم ناسزا گفتن و فحش دادن !! ((214)) و از محمدبن حنفيه نقل مى كند كه گفت : از پدرم (على ) پرسيدم :چه كسى برترين مردم است , پس از رسول خدا ؟
گفت : ابوبكر.گفتم : سپس ؟
گفت : عمر .
و ترسيدم كه اين بار نام عثمان را ببرد,پس گفتم : تو چه مى شوى ؟
گفت : من تنها يك نفر از مسلمانانم ! ((215)) از اين روايات و بسيارى ديگر شبيه اينها كه اكنون جاى ذكرش نيست , به اين نتايج دست مى يابيم :.
امام على عمدا پيامبر را اذيت كرد و سخنش را گوش نداد كه از اوخواسته بود نماز بگذارد.
امام على با رسول خدا لجاجت كرد و در خواستش را براى نمازخواندن نپذيرفت .
شهوت جنسى بر على غلبه داشت .
على احكام وضو را نمى دانست .
على هيچ چيز از علم پيامبر ارث نبرده بود.
على خلافت ابوبكر و عمر و عثمان را اقرار مى كرد.
على شهيد نبود.
مشروعيت على , برگرفته از مشروعيت عمر است .
على سنت خلفاى سه گانه پيش از خود را متعهد بود.
على به خاطر پول , عموى رسول خدا را دشنام داد.
عـلـى اعـتراف دارد به برترى ابوبكر و عمر و عثمان بر خويش , يعنى اعتراف دارد به صحيح بودن خـلافـتـشـان .
و ايـن با رواياتى كه خوداهل سنت نقل كرده اند و رخدادهاى تاريخ , كاملا مغايرت وتناقض دارد ((216)) .
پـس هـيـچ انـگـيـزه اى دنـبال نقل چنين رواياتى نيست جز شكستن قداست امام على در اذهان مسلمين و متزلزل ساختن مقام والايش در قلوب آنان .

عشره مبشره به بهشت

ايـن قـوم روايت عشره مبشره را نقل كرده اند كه رسول خدا, اينها رابشارت به بهشت داده است و آنـان عـبـارت انـد از : ابـوبـكـر, عـمـر,عـثـمـان , على , طلحه , زبير, سعدبن ابى وقاص , سعيدبن زيـد,عـبدالرحمن بن عوف و ابوعبيده جراح .
يكى از ياران امام , ازصحابه رسول خدا در ميان آنان نـيست .
و اين كه على را در ميان اينان ذكر كرده اند, فقط به خاطر تاييد كردن ديدگاهشان است ولاغير و به خاطر اين است كه خيلى هم قضيه به رسوايى كشيده نشود, چنانكه او را در آخر خلفاى راشـديـن نيز, به همين خاطرقراردادند .
اهل سنت اتفاق نظر دارند بر تعظيم و تكريم اين ده نفرو مقدم دانستنشان بر ديگران ((217)) .
روشـن اسـت كـه آن نه نفر, دشمنان امام على هستند و حتى يك روزهم هيچ يك از آنان , على را يارى نكرده است .
ايـن حـديث ترديد برانگيز را نه بخارى نقل كرده و نه مسلم , بلكه ترمذى و ابوداود وابن ماجه نقل كـرده انـد .
و سرانجام حال اين حديث , مانند حال آن دو حديث گذشته است : حديث فرقه ناجيه و حديث كتاب اللّه و سنتى .
اكـنـون ايـن حـديـث عشره مبشره را به تفصيل يادآور مى شويم تادست و پازدن آقايان در تعيين اصحاب بهشت در ميان عناصرى كه بزرگشان كرده اند, مشخص گردد.
ابـو داود از سـعـيـد بـن زيد نقل مى كند كه گفت : گواهى مى دهم كه شنيدم رسول خدا را كه مـى گـويـد : ده نـفر در بهشت اند : پيامبر دربهشت است , ابوبكر در بهشت است , عمر در بهشت است , عثمان در بهشت است , سعدبن مالك در بهشت است , عبدالرحمن بن عوف در بهشت است .
و اگر بخواهيم دهمين شخص را هم نام مى برم .
گفتند : او كيست ؟
گفت : سعيدبن زيد! ((218)) ترمذى از عبدالرحمن بن عوف نقل مى كند : رسول خدا (ص ) گفت : ابوبكر در بهشت است .
عمر در بـهـشـت اسـت .
عـلـى در بهشت است .
عثمان در بهشت است , طلحه در بهشت است .
زبير بن عـوام در بـهشت است .
عبدالرحمن بن عوف در بهشت است .
سعدبن زيد در بهشت است .
ابوعبيده جراح در بهشت است ((219)) .
نـخـسـتـيـن مطلبى كه انسان را به شك مى اندازد, بلكه انسان يقين مى كند كه اين روايات فقط ساخته شده كه دشمنان امام على (ع ) رابزرگ كند, حقايق زير است : اين قوم در تعيين ده نفر سردرگم هستند, گاهى سعدبن ابى وقاص را وارد مى كنند و گاهى به جايش سعدبن مالك را نام مى برند.
روايـت اول نـام امـام على و نام فرزند جراح را نبرده , پس بشارت دهندگان به بهشت فقط هفت نفرند (چرا كه پيامبر طبعا به حساب نمى آيد) ـ وارد كردن پيامبر در ضمن مبشرين به بهشت , مساله وضع ودروغپردازى را تاكيد مى كند.
بيوگرافى اين ده نفر ـ اگر ده نفر باشند ـ هرگز چنين فضيلتى را براى آنان , ايجاد نمى كند.
راوى حديث , يكى از عشره مبشره است , يعنى خودش , خويشتن را به بهشت بشارت مى دهد.
بخارى و مسلم در باب فضائل و مناقب , هيچ فضيلتى را براى سعدبن زيد و عبدالرحمن بن عوف , ذكر نكرده اند.
ده نفرى كه اهل سنت اتفاق نظر بر تعظيم و تكريمشان دارند,سعدبن مالك , جزء آنها نيست .
روايت دوم فقط نه نفر را نام برد و سعدبن ابى وقاص را استثناكرد.
و آنـچه اين ساختگى و سردرگمى را بيشتر مى كند, اين است كه بوى سياست كاملا از اين روايت اسـتـشمام مى شود كه بخارى مى گويد : رسول خدا فقط سه نفر را به بهشت بشارت داد : ابوبكرو عمر و عثمان .
ملاحظه كنيد.
ابـو مـوسـى اشـعـرى گفت : امروز مى خواهم دربان رسول خدا باشم .
ناگهان ابوبكر آمد و در را محكم زد.
گفتم : كيست ؟
گفت : ابوبكر.
گفتم : صبر كن .
سپس نزد رسول خدا رفتم و گفتم : يا رسول اللّه ,ابوبكر اجازه مى خواهد.
گفت : اجازه اش بده و بشارتش بده به بهشت .
آمدم و به ابوبكر گفتم : داخل شو, اين رسول خدااست كه تو را به بهشت بشارت مى دهد.
سپس بازگشتم .
و پس از مدتى ديدم يك نفر در را مى زند .
گفتم :كيست ؟
گفت : عمربن خطاب .
گفتم : صبر كن .
سپس نزد رسول خدا رفتم و بر او سلام كردم وگفتم : اين عمربن خطاب است كه اجازه ورود مى خواهد.
گفت : اجازه اش ده و بشارتش ده به بهشت .
آمدم و به او گفتم : داخل شو .
رسول خدا تو را به بهشت بشارت مى دهد.
بازگشتم و نشستم , و گفتم : اگر خداوند براى فلان , خير بخواهد, اورا اكنون مى آورد !ناگهان ديدم يك نفر در را مى زند.
گفتم كيست ؟
گفت : عثمان بن عفان .
گفتم : صبر كن .
آمدم و جريان را به پيامبر عرض كردم .
پـيـامـبر گفت : او را اجازه ورود ده , و به خاطر مصيبتى كه گرفتارش خواهد شد او را به بهشت بشارت ده .
آمـدم و بـه او گـفتم : داخل شو .
پيامبر به خاطر مصيبتى كه به تومى رسد, تورا به بهشت بشارت مى دهد ! ((220)) ايـن روايت تاكيد دارد كه على جزء بشارت داده شدگان به بهشت نيست , پس قرار دادن او ضمن اين ده نفر, قطعا اشتباه شده است .
اقدام اين مردم به اهانت كردن حضرت على (ع ) با چنين وضعى وتا اين حد, مقام والايش را پائين آوردن , بـراى ايـنـان خيلى آسان است .
آرى , حال كه شخص پيامبر (ص ) را آنچنان اهانت كردند و به حضرتش جسارت نمودند, خيلى راحت تر است كه اهل بيتش رانيز مورد اهانت قرار دهند.
و حال كه در ذهن مسلمان , اهانت پيامبر امرى معمولى است و هيچ نگران نمى شود از نسبت دادن چـنـان روايتهاى اهانت آميزى به حضرتش , پس به آسانى مى تواند روايتهايى را كه اهل بيت پيامبر رامورد اهانت قرار مى دهد, بپذيرد و دم فرو بندد .
يعنى تسليم بى چون و چرا شدن خط دشمنى با اهل بيت .
اكـنـون كـه رسول خدا و اهل بيتش چنين مورد تاخت و تاز قرارمى گيرند, حال شيعيانشان ـ از اصحاب ـ چه خواهد بود ؟
آنـچـه تاكيد دارد بر تناقض گويى اينان و اين كه انگيزه اى جز بزرگ جلوه دادن شخصيتهائى كه هيچ ارزش ندارند, روايتى است كه مسلم نقل مى كند.
رسـول خدا گفت : هيچ كس به خاطر اعمالش وارد بهشت نمى شود .
گفتند: يا رسول اللّه , حتى شما ؟
گفت : حتى من , جز اين كه خداوند مرا مورد رحمتش قرار دهد ((221)) .
در روايـت ديگرى : رسول خدا گفت : به خدا نزديك شويد و كارخوب كنيد ولى بدانيد كه اعمال هـيـچ كـس , او را نجات نمى دهد.گفتند : يا رسول اللّه , حتى شما؟
گفت : حتى من , جز اين كه خداوندمرا قرين فضل و رحمتش كند. ((222)) و در روايت ديگرى : عمل هيچ كدامتان او را به بهشت نمى برد و ازدوزخ نمى رهاند, حتى من , جز رحمت الهى ((223)) .
پـس اگـر رسـول خـدا, شك دارد كه داخل بهشت مى شود يا نه ,چگونه اينها يقين دارند كه اهل بهشت اند ؟ !
بـخـارى روايـت مى كند كه وقتى عمر ضربه خورد, پيوسته مى گفت :به خدا قسم اگر به اندازه تـمـام كوه هاى زمين , طلا داشتم , آنهارامى دادم شايد از عذاب الهى ـ قبل از اين كه او را ملاقات كنم رهايى يابم ((224)) .
سؤالى كه اينجا مطرح است اين است كه : چرا عمر چنين سخنى رامى گويد؟
مگر او از مبشرين به بهشت نيست ؟
مسلم روايت كرده كه رسول خدا, روزى سخنرانى مى كرد, پس گفت : اى مردم ! همانا شما تنها و بـا پاى برهنه , محشور مى شويد وبه ملاقات خدا مى رويد .
(كما بدانا اول خلق نعيده , وعدا علينا,انا كنا فاعلين ).
چنانكه در آغاز خلقى را آفريديم , همچنان او را باز مى گردانيم ,اين وعده ما است و ما حتما چنين خـواهـيـم كرد .
هان ! كه نخستين آفريده اى كه لباس پوشانده مى شود, ابراهيم است .
هان ! مردانى ازامـت مرا مى آورند, پس آنان را به سوى چپ (دوزخ ) مى برند,مى گويم : بارالها, اصحابم ! به من گـفـتـه مى شود: نمى دانى اينان پس ازتو, چه بدعتها ايجاد كردند؟ !
پس من سخن عبد صالح را تـكـرار مـى كـنـم .
بـه من گفته مى شود: آنها همچنان از روزى كه از آنان جداشدى , به قهقرا و جاهليت بازگشتند ((225)) .
ايـنـان كـه پـس از رسـول خـدا مـرتد شدند, چگونه مى توانند عادل باشند؟
و چگونه وارد بهشت مى شوند؟
ابـوبكر از خويشتن نقل مى كند: به خدا اگر گامى را داخل بهشت بگذارم و گامى بيرون آن , باز هم از مكر خدا ايمن نخواهم بود!! ((226)) پس اين هم ابوبكراست كه از رفتن به بهشت , ترديددارد.
بـخـارى حديث ابواب بهشت رانقل مى كند: درى براى نماز, درى براى جهاد, درى براى صدقه و درى بـراى روزه .
ابـوبـكـر بـه پـيامبرگفت : اى رسول خدا, آيا كسى از همه آنها دعوت مى شود؟
گفت :آرى , و من اميدوارم كه تو اى ابوبكر, يكى از آنان باشى ! ((227)) ابن حجر از فقها نقل كرده : رجاء از خدا است و از پيامبر نيز واقع مى شود .
و بدينسان اين حديث , در فضيلت ابوبكر داخل مى شود. ((228)) فقهاى قوم مى خواهند متن حديث را به نفع خود كج و راست كنندو رجاء را به معناى يقين بدانند, شايد شبهه عدم دخول بهشت را ازابوبكر نفى نمايند.

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation