شبهه اول :
در نهج البلاغه برخى از اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله مورد اعتراض واقع شدهاند، رو به آنان توهين و نسبت غصب خلافت داده شده است، و از آنجا كه تمام صحابه پيامبر صلى الله عليه و آله عادل مىباشند لذا به نظر نمىرسد كه اينگونه خطبهها از سخنان امير المومنين على بن ابى طالب عليهالسلام بوده باشد.
پاسخ :
چنانچه با دليل و برهان قطعى فاسق بودن و حتى منافق بودن برخى از صحابه ثابت شود، اين شبهه ساقط خواهد شد.
پس مىگوئيم:
* ((صحبه)) در لغت به معناى معاشرت است خواه كوتاه مدت باشد يا دراز مدت، خواه بيان دو نفر مسلمان باشد يا ميان كافر و مسلمان. (اسد الغايه تاليف ابن اثير، ج 1 ص 3).
* و تمام فرق اسلامى بر اين نكته اتفاق نظر دارند كه لفظ ((صحابه)) بر حسب اصطلاح تمام كسانى را كه اسلام آوردهاند يا تظاهر به اسلام كردهاند، شامل مىگردد.
* بسيارى از اهل سنت تمام صحابه را با همين معناى وسيع عادل مىدانند ولى ديگر فرق اسلامى اين نظريه را قبول ندارند زيرا هيچ دليلى بر عدالت تمام صحابه وجود ندارد بلكه در ميان صحابه پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله همچون ياران تمام پيامبران و ديگر ملل و اقوام، افرادى صالح و شايسته و افرادى فاسق و تبهكار و حتى منافق وجود داشته است و در قرآن كريم به هر سه گروه اشاره شده است و حتى يكى از سورههاى قرآن به نام ((منافقين)) نام گذارى شده است.
بنابراين اصحاب پيامبر صلى الله عليه و آله به سه گروه (عادل، فاسق و منافق) تقسيم مىشوند.
و نظريه عدالت تمام صحابه صحت ندارد زيرا:
اولا: اين نظريه بر خلاف قرآن كريم است و با برخى از آيات قرآن در تعارض است و از باب نمونه و مثال سه مورد از آن را يادآورى مىكنيم:
(مثال اول) خداوند متعال در (سوره صف آيه 7) مىفرمايد:
و من اظلم ممن افترى على الله الكذب و هو يدعى الى الاسلام و الله لا يهدى القوم الظالمين
((و چه كسى در جهان ستمگرتر از آن كس است كه با وجود آنكه به سوى اسلام فراخوانده مىشود، او بر خدا افترا و دروغ مىبندد؟ و خدا هيچ قوم ستمگرى را هدايت نخواهد كرد.
اين آيه درباره عبدالله بن ابى سرح نازل شده (كه بعدها از طرف عثمان والى مصر گرديد) او همان كسى است كه بر خدا افترا بست و پيامبر خونش را هدر ساخت و فرمود كشتن او مباح است حتى اگر به پردههاى كعبه چسبيده باشد.
مولف سيره خلبيه (در باب فتح مكه) مىنويسد: عثمان او را در روز فتح مكه نزد رسول خدا آورد و برايش طلب امان كرد رسول خدا مدتى سكوت كرد تا شايد در اين فاصله كسى او را بكشد - چنانكه خود آن حضرت بعدا بيان فرمود - ولى كسى به اين كار اقدام نكرد و پيامبر مصلحت دانست كه به او امان دهد)).
(مثال دوم) خداوند متعال در سوره توبه (آيههاى 75 - 77) مىفرمايد
و منهم من عاهد الله لئن اتانا من فضله لنصدقن و لنكونن الصالحين * فلما آتاهم من فضله بخلوا به و تولوا و هم معرضون * فاعقبهم نفاقا فى قلوبهم الى يوم يلقونه بما اخلقوا الله ما وعدوه و بما كانوا يكذبون:
((و از آنان كسانى هستند كه با خدا عهد كردهاند كه اگر از كرم خويش با ما عطا كند، قطعا صدقه خواهيم داد و از شايستگان خواهيم شد * پس چون از فضل خويش به آنان بخشيد بدان بخل ورزيدند، و به حال اعراض رو بر تافتند * در نتيجه به سزاى آنكه با خدا خلف وعده كردند و از آن روى كه دروغ مىگفتند در دلهايشان تا روزى كه او را ديدار مىكنند - پيامدهاى نفاق را باقى گذارد)).
اين آيات اشاره به داستان ثعلبه است او از رسول خدا خواست تا از خداوند متعال بخواهد به او مالى عطا كند.
پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: واى بر تو اى ثعلبه مال اندكى كه شكرش را به جا آورى، بهتر است از مال زيادى كه طاقت شكرش را نداشته باشى.
ثعلبه گفت: به خدائى كه تو را مبعوث فرموده سوگند، اگر خدا به من مال و ثروتى عطا كند، حتما حق هر صاحب حقى را به او خواهم پرداخت.
آنگاه پيامبر صلى الله عليه و آله دعا كرد و خداوند به وى ثروت زيادى روزى فرمود و رفته رفته ثروتش بسيار شد و چون رسول خدا صلى الله عليه و آله زكات اموالش را طلب كرد ثعلبه بخل ورزيد و گفت زكات نوعى جزيه است و من مسلمانم و نبايد جزيه بدهم و زكات مالش را نپرداخت.
پس از رحلت پيامبر صلى الله عليه و آله ثعلبه زكات مالش را نزد ابوبكر فرستاد، لكن ابوبكر آن را نپذيرفت و در زمان عمر براى او فرستاد عمر نيز آن را نپذيرفت تا آنكه ثعلبه در زمان عثمان به هلاكت رسيد.
(مثال سوم) خداوند متعال در سوره سجده آيه 18 مىفرمايد:
افمن كان مومنا كمن فاسقا لا يستوون
آيا كسى كه مومن است همچون كسى كه نافرمان است؟ يكسان نيستند.
به اجماع مفسران و محدثان شيعه و اهل سنت مقصود از مومن در اين آيه على بن ابى طالب عليهالسلام است و مراد از فاسق، وليد بن عقبه است (البته همين وليد فاسق از طرف عثمان والى كوفه شد و سپس از طرف معاويه و يزيد والى مدينه گرديد.)
آيا مىشود عدالت تمام صحابه را پذيرا شويم و حال آنكه:
در مثال اول بيان شده كه عبدالله بن ابى سرح بر خدا افترا زده و قصد تحريف كتاب خدا را داشته و او از تمام خلق ستمكارتر است، و محال است كه هدايت شود زيرا كه خداوند گروه ستمكاران را هدايت نخواهد كرد؟
و در مثال دوم خداوند بر نفاق درونى ثعلبه حكم كرده و فرموده كه او از دروغگويان است.
و در مثال سوم بيان فرموده كه وليد بن عقبه فاسق و اهل آتش است و براى او نجاتى از آتش جهنم نيست. ((او كسى است كه در زمان استانداريش در كوفه نماز صبح را (در اثر مستى) چهار ركعت خواند و گفت اگر بخواهيد بيشتر مىخوانم، ولى در عين حال برخى از اهل سنت، معتقدند كه اين هر سه نفر (عبدالله بن ابى سرح، ثعلبه و وليد بن عقبه) چونكه از صحابه مىباشند پس عادلند و تكذيب آنان جايز نيست، بلكه محكوم به پاكى و نزاهت بوده و اهل بهشتند و هيچ كدام داخل جهنم نخواهند رفت.
آيا پذيرفتن حكم خدا سزاوارتر است يا تقليد كوركورانه و قول بدون ذليل؟
و ثانيا: اين نظريه بر خلاف سنت نبوى است و با برخى از احاديث در تعارض است از جمله:
* 1 -) ((ذوالئديه)) كه از صحابه به ظاهر زاهد و عابد بود و مردم از كثرت عبادت او در شگفت بودند نمونه جالبى براى تعارض نظريه عدالت تمام صحابه يا سنت نبوى است زيرا رسول خدا صلى الله عليه و آله همواره مىفرمود: او مردى است كه در چهرهاش اثرى از شيطان است.
ابن حجر عسقلانى در ((لاصابه فى تمييز الصحابه)) ج 1 ص 439. نقل مىكند كه روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله ابوبكر را فرستاد تا او را بكشد، ولى ابوبكر او را در حال نماز ديد و او را نكشت و برگشت. سپس آن حضرت عمر را فرستاد تا او را بكشد و او هم نافرمانى كرد و او را نكشت، سپس على بن ابى طالب عليهالسلام را فرستاد، لكن على عليهالسلام او را نيافت چون از مسجد بيرون رفته بود آيا مگر مىشود رسول خدا صلى الله عليه و آله بفرمايد در چهره يك (صحابى عادل) اثرى از شيطان است و دستور دهد كه او را به قتل رسانند؟
البته همين ((ذوالئديه)) از دشمنان سرسخت على بن ابى طالب عليهالسلام بود و رهبر خوارج گشت و در جنگ نهروان كشته شد (به همان گونهاى كه قبلا رسول خدا صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليهالسلام خبر داده بود).
* 2 -) احمد بن شعيب نسائى در خصائص امير المومنين على بن ابى طالب - كرم الله وجهه - ص 238 (باب 59 حديث 179) از ابو سعيد روايت كرده كه گفت ما نزد پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بوديم و آن حضرت غنائمى را تقسيم مىكرد، در اين حال ذوالخويصره كه مردى از بنى تميم بود وارد شد و گفت: يا رسول الله به عدالت رفتار كن! آن حضرت فرمود: اگر من به عدالت رفتار نكنم پس چه كسى به عدالت رفتار مىكند؟ اگر من عدالت نكنم بد عمل كردهام و زيانكار خواهم بود عمر اجازه خواست او را بكشد، پيامبر اجازه نداد، و فرمود: او يارانى دارد كه نماز و روزه آنان بگونه ايست كه شما نماز و روزه خود را در مقابل آنان ناچيز مىدانيد، اينان قرآن مىخوانند ولى از حنجره و گلويشان تجاوز نمىكند. از اسلام خارج مىشوند همان طورى كه تير از بدن شكار خارج شود و هيچگونه آلايش پيدا نكند و اگر تير انداز به نوك و سرتاسر تير خود نگاه كند چيزى بر آن نبيند، نشانه آنان مرد سياه چهرهاى است كه يكى از بازوانش همانند پستان زنان و يا قطعه گوشتى در حركت است (همان ذوالئديه) اينان بر بهترين مردم خروج مىكنند.
ابو سعيد گويد: شهادت مىدهم كه اين حديث را از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم و همچنين شهادت مىدهم كه على بن ابى طالب عليهالسلام با آنان جنگ نمود و من همراه او بودم (بعد از پايان جنگ) آن حضرت دستور داد در جمع كشته شدگان آن مرد را پيدا كنند، او را پيدا كردند و آوردند، من نگاه كردم او را به همان گونهاى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله توصيف كرده بود يافتم.
(مثال سوم) در سيره ابن هشام (ج 3 ص 235) آمده است كه گروهى از صحابه در خانهاى گرد آمده بودند و مردم را از رسول خدا صلى الله عليه و آله باز مىداشتند، پس رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور دادند كه آن خانه را به آتش كشيدند.
(مثال چهارم) ((متقى هندى)) در ((كنز العمال)) گويد: ((حكم بن عاص بن اميه عموى عثمان بن عفان و پدر مروان بن الحكم كسى است كه رسول خدا صلى الله عليه و آله او را و آنكه در صلب او بود لعن كرد)) و فرمود:
واى بر امت من از كسانى كه در صلب حكم بن عاص مىباشند.
و در حديث ام المومنين ((عائشه)) آمده است كه به مروان گفت:
گواهى مىدهم كه رسول خدا پدرت تو را كه در صلب او بودى لعنت كرد.
حكم بن عاص را رسول خدا از مدينه منوره به ((مرج)) در نزديكى طايف تبعيد كرد و ورود او را به مدينه تحريم فرمود.
عثمان بن عفان بعد از رحلت رسول خدا نزد ابوبكر براى عمويش ((حكم بن عاص)) شفاعت كرد تا اجازه دهد به مدينه برگردد، لكن او نپذيرفت، پس از او نزد عمر شفاعت كرد، او نيز نپذيرفت ولى چون عثمان خودش بر اريكه قدرت نشست و به خلافت رسيد، عمويش حكم بن عاص را با عزت و احترام - بر خلاف فرمان پيامبر و سيره شيخين - به مدينه آورد، يكصد هزار درهم نيز به او بخشيد و فرزندش مروان را مشاور خود قرار داد سرانجام همين مروان با عملكرد خود اسباب كشته شدن خليفه را فراهم ساخت، مردم به مروان لقب ((خيط باطل)) يعنى نخ باطل داده بودند و همين مروان بعدها به عنوان خليفه مسلمين در شام قدرت را در دست گرفت.
(مثال پنجم) در سيره ابن هشام آمده است ((دوازده نفر از صحابه كه منافق بودند براى تفرقه در ميان مسلمانان مسجد ضرار را ساختند، و گفتند كه اين مسجد را براى رضا و خشنودى خدا ساختهايم، و به دستور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله آن مركز توطئه عليهالسلام و مسلمين تخريب شد.
موارد گذشته كه از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله نقل كرديم و دهها مثال ديگر به خوبى بر (نظريه عدالت در تمام صحابه) خط بطلان مىكشد زيرا قطعا كسانى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله دستور قتل آنان را صادر مىفرمايد و يا خانه آنها را بر سرشان تخريب و آتش مىزند عادل نيستند و همچنين كسانى كه به گواهى قرآن كريم مسجد ضرار را مىسازند و قصد ايجاد تفرقه ميان مسلمانان را دارند با اينكه منافق مىباشند چگونه مىتوان گفت عادلند عدالت آنان با سنت نبوى مخالف است.
حال كدام يك را بايد پذيرفت سنت پيامبر صلى الله عليه و آله يا تقليد كوركورانه مقلدين.
خلاصه: با توجه به آنچه گذشت و ثبوت بطلان نظريه عدالت تمام صحابه شبهه گذشته بر نهج البلاغه نيز ساقط مىشود زيرا چه مانعى دارد كه امير المومنين عليهالسلام بنا به دلايلى از برخى صحابه پيامبر انتقاد كند و از عملكرد آنان ناراضى باشد.
و در عين حال آن حضرت از صحابه باوفاى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله تجليل شايانى كرده و عالىترين توصيف را براى آنان ذكر نموده است.
آنجا كه مىفرمايد:
لقد رايت اصحاب محمد صلى الله عليه و آله فما ارى احدا يشبههم ...
((همانا ياران محمد صلى الله عليه و آله را بگونهاى ديدم كه هيچ كس را همانند آن نمىنگرم، آنها صبح مىكردند، در حالى كه موهاى ژوليده و چهرههاى غبار آلود داشتند، شب را تا صبح در حال سجده و قيام به عبادت مىگذراندند، و پيشانى و صورت خود را - به نوبت - در پيشگاه خدا بر خاك مىساييدند، (گاهى پيشانى و گاهى رخسار خود را روى خاك مىنهادند) از ياد معاد چنان مضطرب و ناآرام بودند كه گويا بر آتش ايستادهاند پيشانى آنان از طول سجده مانند زانوى بزان پينه بسته بود، اگر نام خدا بود، مىشد چنان مىگريستند كه گريبانهاى آنان تر مىشد، و همچون درخت در روز تندباد مىلرزيدند از كيفرى كه از آن بيم داشتند، و پاداشى كه به آن اميدوار بودند)).
شبهه دوم:
طولانى بودن برخى از خطبهها و نامههاى نهج البلاغه مانند خطبه اشباح و خطبه قاصعه و عهدنامه مالك اشتر و ... و چونكه چنين سخنرانيها و نامه نگاريهاى طولانى در صدر اسلام موسوم نبوده بنابراين در انتساب آن به امير المومنين عليهالسلام تشكيك مىشود.
پاسخ:
طولانى بودن سخنرانى و يا كوتاه بودن آن و همچنين هميشه يكنواخت صحبت كردن، چيزى نيست كه نياز به حديث و دستورالعمل داشته باشد، و در صدر اسلام سخنرانان همه رقم سخن مىگفتند برخى بيشتر طولانى و كمتر كوتاه و برخى بر عكس آن و اين شخص سخنران بوده كه بر اطاله سخن يا كوتاه سخن گفتن بر حسب شرايط تصميم مىگرفته است.
و حتى خود كسانى كه اين شبهه را مطرح كردهاند به اين حقيقت معترفند كه هيچ دليلى بر نفى خطبههاى طولانى ندارند، و مىگويند:
((ما هيچ وقت نمىگوئيم كه طولانى بودن خطبه به اين اندازه از نظر عقلى ممنوع است ...))
بلكه ((جاحظ)) در (البيان و التبيين ج 1 ص 50) مىگويد: ((روايت كردهاند كه قيس بن خارجه بن سنان روزى از صبح تا شب خطبه خواند و هيچ يك از سخنانش تكرارى نبود نه در لفظ و نه در معنى)).
زكى مبارك در ((النثر الفنى)) جلد 1 ص 59 مىگويد: سحبان وائل همان سخنرانى كه طولانى بودن سخنرانيهايش معروف بوده و گاهى نصف روز سخنرانى مىكرده و در عين حال خطبههاى كوتاهى نيز از او نقل شده است.
بنابراين خطيبان - در صدر اسلام و پس از آن تا زمان حاضر - طبق فطرت و بر اساس شرايط زمانى و مكانى بر اطاله سخن يا كوتاهى آن تصميم مىگرفتند.
خطبهها و نامههاى على بن ابى طالب عليهالسلام نيز همين گونه بوده است گاهى همچون عهدنامه مالك اشتر در اثر شرايط حاكم بر مصر مصلحت بر اطاله سخن است و گاهى شرايط اقتضا مىكند كه كوتاه سخن گويد.
و جاحظ مىگويد: ((عمر اهل خطبههاى طولانى نبود، و صاحب خطبههاى طولانى على بن ابى طالب است)) پس اين شبهه و اشكال نيز نادرست است.
شبهه سوم:
نهج البلاغه داراى سجع و قافيه خاصى است و مشتمل بر تقسيمات عددى است نظير ((الاستغفار على سنه معان)) (استغفار بر شش معنى است) و همچنين الايمان على اربع دعائم ... ايمان بر چهار پايه استوار است، و مانند آن و كسى در صدر اسلام با آن آشنائى نداشته و پس از سپرى شدن دوران جاهليت و شكوفائى ادبيات عربى جديد در دوران عباسى و شهرت آن ميان مردم سيد رضى كتاب نهج البلاغه را بر اين منوال تاليف كرده است.
پاسخ:
يا سجع و قافيه سخن گفتن اگر طبيعى و بدون تكلف باشد و روان و سليس بوده و بر مستمع گران نبايد دليل بر فصاحت و بلاغت و از محسنات كلام به شمار مىآيد و اگر با سجع و قافيه سخن گفتن عيب و نقص كلام مىبود پس چرا قرآن كريم و احاديث نبوى و كلمات بسيارى از فصيحان و بليغان عرب مشتمل بر آن است.
در قرآن كريم، برخى از سورهها داراى آهنگ و وزن عجيبى است نظير سوره والشمس و الذاريات، و الطور، و النجم و ...
و همچنين بسيارى از سخنان رسول اكرم صلى الله عليه و آله داراى سجع و قيافه خاصى است.
نظير فرموده آن حضرت:
الا ادلكم على خير اخلاق الدنيا و الاخره؟ تصل من قطعك و تعلى من حرمك و تعفو عمن ظلمك (تحف العقول ص 45).
و نيز فرموده:
افشوا السلام و اطعموا الطعام وصلوا الارحام و صلوا باليل و الناس نيام .
و از رسول خدا صلى الله عليه و آله نقل شده كه فرموده: قيس بن ساعد الايادى گفته است:
ايها الناس اسمعوا وعوا من عاش مات، و من مات فات، و كل ما هو آت آت ليل داج زنهار ساج و سماء ذات ابراج ....
بنابراين با سجع و قافيه بودن نهج البلاغه دليل قوت اسناد آن است و نه دليل ضعف آن.
و همچنين وجود تقسيمهاى عددى در نهج البلاغه موجب هيچ اشكالى نيست زيرا در صدر اسلام اينگونه تقسيمها در سخنان فصيحان و بليغان متعارف بوده و بسيارى از احاديث نبوى نظير آن نقل شده است از آن جمله:
* در ارشاد القلوب ديلمى ص 233، آمده است: رسول خدا صلى الله عليه و آله فرموده:
سنه اشياء حسنه ولكتها من سنه احسن، العدل حسن و هو من الامراء احسن و الصبر حسن و هو من الفقراء احسن ...
((شش چيز خوب است ولى آنها از شش گروه بهتر است:
عدالت خوب است و آن از حاكمان بهتر است و صبر خوب است و آن از مستمندان بهتر است، و پرهيزگارى خوب است و آن از دانشمندان بهتر است و سخاوتمندى خوب است و آن از ثروتمندان بهتر است، و توبه خوب است و آن از جوانان بهتر است، و حيا (عفت) خوب است و آن از زنان خوبتر است)).
* و در حديث ديگرى آمده است:
معشر المسلمين اياكم و الزنا فقيه ست خصال ....
اى مسلمانان از زنا بپرهيزيد همانا در آن شش خصلت است، سه خصلت آن در دنيا و سه خصلت در آخرت در آخرت، اما آنچه در دنيا است:
1 - آبرو را مىريزد 2 - فقر مىآورد (موجب تهيدستى مىشود) 3 - عمر را كوتاه مىكند و اما آنچه در آخرت است:
1 - موجب خشم و غضب الهى است. 2 - باعث سختگيرى در حساب روز قيامت است. 3 - عذاب آتش ابدى را در پى دارد.
* در تحف العقول نيز حديثى را مىخوانيم كه در بيان بيست و چهار خصلت آمده كه در آن براى هر خصلت چندين ويژگى و علامت ذكر شده است.
در احاديث بسيار ديگرى اينگونه تقسيمهاى عددى آمده است كسانى كه طالب آنها مىباشند به كتاب ((الخصال)) تاليف شيخ صدوق رحمه الله و ((المواعظ المدديه)) مراجعه كنند.
لازم به ذكر است آنچه از اين قبيل تقسيمها در نهج البلاغه آمده داراى سند معتبر و متواتر است، بنابراين، اين شبهه نيز ناتمام است.
شبهه چهارم:
در نهج البلاغه سخن از - وصايت و وصيت - و وصى بودن على بن ابى طالب عليهالسلام آمده است و اين گونه واژهها تنها در سخنان سيد رضى است و قبل از او به كار نمىرفته و اين خود دليل آن است كه نهج البلاغه به على بن ابى طالب عليهالسلام نسبت داده شده است و از سخنان او نمىباشد.
پاسخ:
موضوع وصيت كردن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و وصى بودن امير المومنين على بن ابى طالب عليهالسلام مشهورى است ميان مردم قبل از زمان سيد رضى رحمه الله و پس از آن زمان.
و در اغلب كتب تفسير و حديث و تاريخ و كلام و شعر از آن نام برده شده است و موضوعى نيست كه بر كسى پوشيده باشد.
علامه امينى قدس سره در يازده جلد كتاب الغدير شعراء را از زمان خود رسول اكرم صلى الله عليه و آله تا اين زمان گردآورى كرده و حديث غدير متواتر ميان شيعه و اهل سنت - و مورد قبول تمام مسلمانان - يكى از قوىترين ادله وصى بودن على عليهالسلام است.
اگر در اسلام بر هر مسلمان لازم است، نسبت به مال و ثروت و ديون خود وصيت كند و وصى تعيين نمايد - تا آنجا كه در صحيح بخارى (ج 3 ص 2) و صحيم مسلم (ج 4 ص 10) آمده است كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرمود: ((هيچ مسلمانى - اگر ثروتى داشته باشد - حق ندارد دو شب بر او بگذرد مگر آنكه وصيتش را نوشته و نزدش باشد)).
و در صحيح مسلم افزود: ابن عمر گفت: از آن زمانى كه اين حديث را از پيامبر صلى الله عليه و آله شنيدم شبى بر من نگذشت مگر آنكه وصيتم نزدم بود.
- پس چرا وصيت را نسبت به خلافت پيامبر صلى الله عليه و آله و شريعت ماندگار اسلام و آنچه موجب تامين سعادت دنيا و آخرت مسلمانان است انكار كنيم بويژه آنكه مردم قدرت تشخيص و انتخاب آن فرد صالح و شايستهى جانشينى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و زعامت مسلمين را ندارند. پس بناچار بايد رسول الله صلى الله عليه و آله با انتخاب خداى متعال كه ((علام الغيوب)) است جانشين و خليفه پس از خود را تعيين كند و امامانى (همچون خود پيامبر اسلام) معصوم از هرگونه گناه و خط تا روز قيامت پرچمداران اسلام و مفسران قرآن و مبينان احكام الهى و شريعت آسمانى بوده باشند.
آيا معقول است گفته شود ابوبكر از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به مصالح امت اسلامى آگاهتر بوده لذا وصيت كرد كه عمر پس از او خليفه مسلمانان باشد؟
آيا ممكن است بگوئيم ((عائشه)) ام المومنين از رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت به مصالح مسلمانان دلسوزتر بوده لذا به عبدالله بن عمر مىگويد: فرزندم سلام مرا به پدرت برسان و به او بگو امت محمد را بدون سرپرست نگذارد و كسى را به جانشينى خود تعيين كند چونكه من مىترسم اگر آنها را به حال خود رها سازد، دچار فتنه و آشوب شوند.
((الامامه و السباسه)) تاليف اين قتيبه دينورى، ج 1 ص 22.
آيا عبدالله بن عمر مثل ترك جانشين را بهتر از رسول خدا صلى الله عليه و آله مىداند. ابن سعد در (طبقات ج 3 ص 249) از عبدالله بن عمر نقل مىكند كه به پدرش گفت: كسى را به جانشينى خود تعيين كن، عمر گفت: چه كسى را خليفه خود بگردانيم؟ عبدالله گفت: تلاش كن كسى را پيدا كنى تو كه خداى آنها نيستى؟ آيا اين چنين نيست كه اگر تو سرپرست زمينهاى كشاورزى خود را فرا خوانى، آيا دوست ندارى كسى را به جانشينى خود بگمارد تا زمانى كه به آنجا بازگردد؟ لذا عمر تصميم گرفت شوراى شش نفرى جهت انتخاب رهبر تشكيل دهد.
آيا معاويه بن ابى سفيان ترس آن را دارد كه امت محمد را همچون گوسفندان بدون شبان رها كند، و لذا به جانشينى يزيد وصيت مىكند؟ ولى رسول خدا صلى الله عليه و آله نسبت به آينده امت خود بى تفاوت بود و اين ترس را نداشت؟ ((تاريخ طبرى، ج 6، ص 170)).
آيا ممكن است، رسول خدا صلى الله عليه و آله اسلام نوپا و امت مسلمان را رها ساخته باشد و آنان را همچون گوسفندان بودن شبان به حال خود واگذاشته باشد؟ هرگز بلكه او به فرمان خدا وصيت كرده و جانشين خود را تععين نموده.
خداوند متعال به رسولش مىفرمايد:
و ايها الرسول بلغ ما انزل اليك من ربك و ان لم تفعل فما بلغت رسالته....
((اى پيامبر آنچه از جانب پروردگار به سوى تو نازل شده ابلاغ كن و اگر نكنى پيامش را نرساندهاى و خدا تو را از گزند مردم نگاه مىدارد ...))
اگر بخواهيم در اينجا احاديثى را كه در مورد وصيت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليهالسلام آمده است ذكر كنيم و در اين باره به تفصيل سخن گوئيم دهها جلد كتاب خواهد شد ولى به عنوان نمونه به ذكر يك حديث و به قطرهاى از دريا اكتفا مىكنيم:
ابن شهر آشوب در ((مناقب آل ابى طالب)) ج 3 ص 47 به نقل از كتاب ((الولايه)) تاليف محمد بن جرير طبرى روايت مىكند كه سلمان فارسى گفت: به رسول خدا صلى الله عليه و آله گفتم يا رسول الله هيچ پيامبرى نبوده جز آنكه وصى و جانشين داشته، پس وصى و جانشين شما كيست؟ فرمود: وصى و خليفه من و بهترين كسى كه من پس از خود به جا مىگذارم آنكه ديون مرا مىپردازد و به وعدههاى من عمل مىكند (اگر به كسى وعده دادهام كه به او چيزى را بدهم او آن را خواهد داد) على بن ابى طالب است.
محقق ارجمند جناب آقاى سيد عبدالزهراء حسينى خطيب در كتاب ارزشمند ((مصادر نهج البلاغه و اسنانيده)) (ج 1 ص 142 - 162) بيش از هفتاد حديث از كتابهاى اهل سنت نقل كرده كه در آن لفظ وصى و وصايت پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليهالسلام آمده است:
و همچنين علامه امينى قدس سره در كتاب معتبر ((الغدير)) نام دهها كتاب را كه تاليف برخى از آنها پيش از تولد سيد رضى رحمه الله بود، از قرن اول هجرى تاكنون به نام ((الوصيه)) و ((الولايه)) تاليف شده ذكر نموده است.
آيا بعد از اين همه احاديث اشعار و كتابهايى كه قبل از زمان سيد رضى رحمه الله و پس از آن پيرامون وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله آمده است هيچ عاقلى به خود اجازه مىدهد كه چنين شبههاى را مطرح كند و بگويد: نهج البلاغه سخنان سيد رضى است چونكه او اول كسى است كه از وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله به على بن ابى طالب عليهالسلام سخن گفت)). بنابراين اين شبهه نيز ناتمام است.
شبهه پنجم
در نهج البلاغه با دقت تمام اوصاف طاووس، مورچه، خفاش و ... بيان شده و اصطلاحات فلسفى همچون (اين) و (كيف) و مانند آن به كار رفته و علما و ادبا و شعراى صدر اسلام از اين معانى دقيق و اصطلاحات جديد چيزى نمىدانستند و مسلمانان پس از ترجمه كتابهاى حكمت و داستانهاى يونان و فارس - در دوران عباسى - آنها را آموختند و اينگونه خطبهها به زمان سيد رضى رحمه الله بيشتر متناسب است تا زمان امير المومنين عليهالسلام.
پاسخ:
كسانى كه اين شبهه را مطرح كردهاند هيچ دليل علمى بر آن ندارند آيا مىتوان گفت كه دقت تخيل و زيبائى توصيف منحصر به اين قوم و يا آن قوم است؟ آيا اشعار عرب جاهلى و صدر اسلام مملو از اينگونه دقتها و تخيلات نيست؟ آيا كسى كه از كودكى ملازم پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله بوده و در هر زمان و هر مكانى هر آيهاى كه بر رسول خدا صلى الله عليه و آله نازل مىشد آن را به خوبى فرا مىگرفته و تفسير آن را از آن حضرت مىآموخته و كلمات حكيمانه پيامبر را مىشنيده، بر ديگران برترى ندارد؟ آيا كسى كه همه روزه سحرگاهان يك ساعت اختصاصى داشته كه رسول خدا صلى الله عليه و آله اسرار الهى را به او مىآموخته، همانند ديگران است؟
البته ممكن است گفته شود ما مىپذيريم كه خطبا و شعراى جاهليت و صدر اسلام در اثر ذوق سرشار توان توصيف اسب و شتر و حتى مورچه و ملخ را داشتند، ولى از كجا مىتوانستند طاووس را توصيف كنند، يا اينكه در مدينه طاووسى وجود نداشت و چگونه امير المومنين عليهالسلام در خطبه 165 در توصيف طاووس و كيفيت جفتگيرى آن مىفرمايد:
احيلك من ذلك على معاينه ...
من تو را از چيزى كه بالعيان ديدهام خبر مىدهم و بر شنيدهها حواله نمىدهم.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه ص 270 در پاسخ به اين اشكال مىگويد: ((اگر چه در مدينه طاووس نبوده، ولى در كوفه كه پايتخت اسلام شده بود و از تمام نقاط جهان همه چيز به آنجا آورده مىشد، چرا در آنجا طاووس نباشد، و با بودن يك جفت نر و ماده مشاهده جفتگيرى آنها كار دشوارى نيست)).
با كه همچنانكه كه خداوند متعال به اولين پيامبر آدم ابوالبشر اسماء و خواص اشياء را آموخت به آخرين پيامبر نيز حقائق امور و علوم اولين و آخرين را تعليم داد و آن حضرت آنها را به وصى خود منتقل ساخت و او را به عنوان دروازه شهر علم خويش به مردم معرفى كرد و فرمود
انا مدينه العلم و على بابها
بنابراين هيچ مانعى ندارد كه امير المومنين على عليهالسلام از چيزهايى همچون كسى كه با چشم خود ديد، خبر دهد و از آن به تفصيل سخن گويد در حالى كه ديگران هيچ اطلاعى از آن ندارند.
بنابراين، اين شبهه نيز ناتمام است.
شبهه ششم:
برخى از خطبههاى نهج البلاغه مشتمل بر اخبار گذشتگان و امم سابقه است و همچنين مشتمل بر پيش گوئى و خبر از اتفاقات آينده است نظير (تسلط حجاج بر كوفه و احداث شهر بغداد و هجوم چنگيز خان و تسلط تاتار و مغولها بر شهر بغداد و ...) و از شخصيتى همچون على بن ابى طالب عليهالسلام بعيد به نظر مىآيد كه ادعاى علم غيب كند چونكه علم غيب مخصوص خدا است چنانچه در قرآن كريم مىفرمايد
و عنده مفاتح الغيب لا بعلمها الا هو ... (سوره انعام، آيه 59)
نزد او است كليدهاى غيب و جز او هيچ كس به آنها آگاهى ندارد. و احتمالا اين خبرها (اخبار الملاحم) را پس از وقوع سيد رضى و يا ديگرى به نهج البلاغه اضافه كرده است و به امير المومنين عليهالسلام نسبت داده شده است.
پاسخ:
(اولا): با توجه به آنچه در پاسخ از شبهه پنجم گفته شد بدون شك امير المومنين عليهالسلام از مسائل پنهان گذشته و اتفاقات آينده اطلاع دقيق و صحيح داشته است، آن هم نه از روى نتيجهگيرى از مقدمات و علل ظاهرى بلكه در اثر آموزشهاى ربانى و بهرهگيرى از علوم نبوى كه علمه شديد القوى و براى مردم بر حسب اقتضاى مصلحت گوشهاى از آن علوم را بيان مىكرد و قضاوتهاى محير العقول آن حضرت نمونهاى از آن است.
علامه امينى قدس سره در (الغدير ج 5 ص 52 - 59) بهترين پاسخ را به اين شبهه داده است كه ما در اينجا خلاصهاى از آن را نقل مىنمائيم:
((علم به غيب و آنچه در پس بوده است و دانستن اتفاقات گذشته و آينده براى تمام انسانها همچون علم به شهود امكانپذير است. مشروط به اينكه آن را از عالمى كه خداوند متعال به او حقائق را آموخته اقتباس نمايند و هيچگونه مانعى در آن نيست.
آيا مگر آنچه را كه مومنين به آن اعتقاد دارند از قبيل: ايمان به خدا و فرشتگان و كتابهاى آسمانى و پيامبران الهى و روز قيامت و بهشت و دوزخ و زندگانى پس از مرگ و لقاء پروردگار و محاسبه در روز رستاخيز و ثواب و عقاب و حور و قصور و تمام اينها از مصاديق ايمان و علم به غيب نيست؟ بلكه خداوند در وصف متقين مىفرمايد ... الذين يومنون بالغيب ... .
و نيز فرموده:
جنات عدن التى وعد الرحمن عباده بالغيب .
البته از آنجا كه مقام نبوت و منصب رسالت الهى اقتضا دارد كه شخص نبى بيش از ديگران از ماجراهاى گذشته و اتفاقات آينده آگاه باشد خداوند انبياء و اولياء خاصش را از اسرار بيشترى آگاه مىسازد لذا مىفرمايد:
و كلا نقص عليك من انباء الرسل ما نبئت به فوادك ... :
((و هر يك از سرگذشتهاى پيامبران خود را كه بر تو حكايت مىكنيم چيزى است كه دلت را بدان استوار مىگردانيم ...)) و از اين رو داستانهاى پيامبران گذشته را براى پيامبرش بازگو كرده و پس از بيان داستان مريم در سوره آل عمران آيه 44 و داستان برادران يوسف در سوره يوسف آيه 103 مىفرمايد
ذلك من انباء الغيب نوحيه اليك
((اين ماجرا از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مىكنيم)) و همچنين پس از نقل داستان نوح در سوره هود آيه 49 مىفرمايد: تلك من انباء الغيب نوحيه اليك ((اين از خبرهاى غيب است كه به تو وحى مىكنيم)).
بديهى است كه خداوند متعال اينگونه علم غيب را فقط به انبياء و اولياء خاصش عنايت مىفرمايد و دو آيه شريفه (26 و 27 سوره جن) گواه اين مدعا است
عالم الغيب فلا يظهر على غيبه احدا * الا من ارتضى من رسول ...
داناى نهان غيب است، و كسى را بر غيب خود آگاه نمىكند مگر رسولانى كه مورد رضايت او هستند.
و همچنين در سوره بقره، آيه 255 مىفرمايد: ...
يعلم ما بين ايديهم و ما خلفهم و لا يحيطون بشىء و من عليه ...:
((خدا آنچه در پيش روى آنان و آنچه در پشت سرشان است مىداند، و به چيزى از علم او، جز به آنچه بخواهد احاطه نمىيابند ...)).
نتيجه:
گرچه آيه شريف و عنده مفاتح الغيب كه در بيان اصل شبهه به آن استدلال شده است دلالت دارد كه علم غيب مخصوص خدا است و كسى از آن اطلاعى ندارد، ولى در آيات ديگر قرآن برگزيدگان خدا و كسانى كه مشيت الهى به آگاهى آنان به علم غيب تعلق گرفته استثنا شدهاند. بنابراين (انبياء اولياء و مومنين) به گواهى قرآن كريم داراى علم غيب مىباشند ولى بهره انبياء و اولياء بيش از ساير مومنين است.
و در عين حال علم غيب آنان داراى چند ويژگى است:
* 1 - به هر اندازهاى كه باشد باز هم به لحاظ (كمى و كيفى) محدود به حدود خاصى است.
* 2 - اكتسابى و عارضى است و ذاتى نيست.
* 3 - مسبوق به عدم است و ازلى نيست، و داراى انتها است، و سرمدى نمىباشد. (داراى ابتدا و انتها است و ازلى و سرمدى نيست).
* 4 - نشات گرفته از فيض خود الهى است و مطابق واقع و حقيقت است.
البته پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و وارثان علمش (ائمه معصومين عليهم السلام) در عمل كردن بر طبق آنچه را كه مىدانند و حتى آگاه ساختن ديگران به بخشى از آن نياز به دستور خداى متعال دارند و هر يك از اين سه مرحله (1- علم به غيبت، 2 عمل بر طبق آن، 3- اعلام به ديگران) جداى از هم مىباشد و علم به غيبت هيچگاه مستلزم عمل بر طبق آن نيست و همچنين اعلام تمام يا بخشى از آن به مردم هيچ ضرورتى ندارد و منوط به تشخيص مصلحت است.
لازم به ذكر است چونكه مسأله علم غيبت داشتن پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهالسلام يكى از مسائل اعتقادى بسيار مهم است لذا نياز به توضيح بيشترى دارد پس مىگوئيم:
* كسى از همه چيز با خبر است كه در هر زمان و هر مكان حاضر و ناظر باشد و بر تمام اشياء احاطه كامل داشته باشد و او تنها ذات پاك خداوند متعال است، او است كه استقلالا و به صورت نامحدود از آنچه بوده و خواهد بود آگاه است.
اما غير او كه وجودش محدود به زمان و مكان معينى است طبعا نمىتواند از همه چيز باخبر باشد خداوند در سوره نمل آيه 65 مىفرمايد:
فان لا يعلم من فى السماوات و الارض الغيب الا الله و ما يشعرون ايان يبعثون
((اى پيامبر بگو كسانى كه در آسمانها و زمين هستند از غيب آگاهى ندارند جز خدا، و نمىدانند چه هنگام برانگيخته خواهند شد)).
ولى اين منافات ندارد كه خدا بخشى از علم غيب را - كه مصلحت مىداند و براى تكميل رهبرى رهبران الهى لازم است در اختيار آنان بگذارد، و اين علم غيب مستقل و بالذات نيست بلكه علم غيب بالعوض است يعنى يادگيرى و تعلم از علام الغيوب آياتى از قرآن نيز بر اين معنى دلالت دارد كه قبلا به آنها اشاره شد الا من ارتضى من رسول ((كسى علم غيب ندارد جز رسولانى كه مورد رضايت او هستند)).
جالب اينكه اصل اين شبهه و اشكال بر علم غيب داشتن على بن ابى طالب عليهالسلام و پاسخ آن ذيل ((خطبه 128)) در نهج البلاغه آمده است.
امير المومنين عليهالسلام در سال 36 هجرى پس از پايان يافتن جنگ جمل در شهر بصره به ((احنف بن قيس)) فرمود:
يا احنف كانى بن وقد سار بالجيش ...
((اى احنف گويا من او را مىبينم كه با لشكرى بدون غبار و بى سر و صدإ؛44ي به شهر بصره حمله ور مىشود)) و نسبت به حوادث و وقايع مهم آينده و كشتار و خونريزىهاى فراوانى كه بعدها در شهر بصره توسط ((صاحب الزنج)) و تركهاى مغول اتفاق خواهد افتاد خبر مىدهد.
در اين ميان يكى از اصحاب كه اين پيشگوئيها را شنيد گفت: اى امير مومنان از غيب سخن مىگوئى؟ و به علم غيب آشنائى؟
امام عليهالسلام خنديد و به آن مرد كه از طايفه ((بنى كلب)) بود فرمود: اى برادر كلبى اين علم غيب نيست اين فراگرفتهاى است از عالمى يعنى پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله علم غيب تنها علم قيامت است و آنچه خداوند سبحان در اين آيه برشمرده است:
ان الله عنده علم الساعه و ينزل العبد و يعلم ما فى الارحام و ما تدرى نفس ماذا تكسب غدا و ما تدرى نفس باى ارض تموت ان الله عليم خبير
((در حقيقت خدا است كه علم به قيامت نزد او است و ياران را فرو مىفرستد و آنچه را كه در رحمها است مىداند، و چه كسى نمىداند فردا چه به دست مىآورد و كسى نمىداند در كدامين سرزمين مىميرد، در حقيقت خدا است كه داناى آگاه است)).
سپس فرمود: خداوند سبحان از آنچه در رحمها قرار داد آگاه است، پسر است يا دختر؟ زشت است يا زيبا، سخاوتمند است يا بخيل، سعادتمند، (نيك بخت) است يا شقى (بدبخت) و چه كسى آتش گيره جهنم است و چه كسى در بهشت همراه پيامبران؟.
اين است كه علم غيبى كه جز خدا كسى ذاتا آن را نمىداند و غير از آن علمى است كه خداوند به پيامبرش تعليم كرده و او به من آموخته است (علم غيب اكتسابى) و برايم دعا نمود كه سينهام آن را فرا گيرد و دلم آن علم را در خود بپذيرد اعضاى پيكرم را از آن مالامال سازد.
خلاصه يك رهبرى جهانى و همگانى آن هم در تمام زمينههاى مادى و معنوى، نياز به آگاهى بر بسيارى از مسائل دارد كه از ساير مردم پوشيده است، نه تنها آگاهى از قوانين الهى بلكه آگاهى بر اسرار جهان هستى و ساختمان بشر و آنچه را انجام مىدهند، و ذخيره مىسازند و برخى از حوادث گذشته و آينده، اين بخش از علم غيب را خداوند در اختيار رسولان و اوصياء آنان مىگذارد، و اگر نگذارد رهبرى آنان ناقص خواهد بود.
(ثانيا) اگر علم غيب مخصوص خدا است، و محال است ديگران داراى علم غيب باشند پس چگونه در بسيارى از آيات قرآن تصريح شده كه برخى از پيامبران الهى داراى علم غيب بودهاند از آن جمله:
* عيسى بن مريم عليهالسلام به پيروانش مىگفت:
و انبوكم بما تاكلون و ما تدخرون فى يوتكم ... :
((من به شما از آنچه مىخوريد و آنچه در خانه هايتان ذخيره مىسازيد خبر مىدهم)).
* و همچنين عيسى بن مريم عليهالسلام به امت خود از آينده خبر مىداد و مىگفت:
و مبثرا بنى ياتى من بعدى اسمه احمد :
((و به فرستادهاى كه پس از من مىآيد و نام او احمد است بشارتگرم)).
* مورد ديگر هنگامى كه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله يك راز را به يكى از همسرانش گفت و او آن راز را فاش كرد، آن حضرت به او خبر داد كه آن راز را فاش ساخته است
قالت من انباك هذا قال نبانى العليم الخير
(سوره مريم آيه 3) ((آن زن گفت چه كسى اين را به تو خبر داده؟ گفت: مرا آن داناى آگاه به دقايق امور خبر داده است)).
از آنچه گذشت به خوبى روشن شد كه خداوند متعال در صورت مصلحت برخى از انسانها (انبياء و اوصيا) را بر علم غيب مطلع مىسازد، و اين شبهه نيز ناتمام است و در پيشگوئيهاى موجود در نهج البلاغه ((اخبار الملاحم)) هيچگونه اشكال عقلى و يا شرعى وجود ندارد، بلكه موافق عقل و صريح آيات قرآن است، و دليل ژرفائى علم و دانش دروازه علم رسول خدا صلى الله عليه و آله است.
جهت تكميل بحث در اينجا به يكى از آيات قرآن و چند حديث اشاره مىنمائيم: در قرآن كريم تاكيد شده كه هر كارى را انسان انجام مىدهد گذشته از اينكه در مشهد و محضر خدا است و او به همه چيز احاطه دارد و شاهد و ناظر بر اعمال ما است، رسول خدا صلى الله عليه و آله و ائمه معصومين عليهم السلام نيز از تمامى اعمال ما آگاه مىشوند، خداوند متعال در (سوره توبه آيه 105) مىفرمايد:
و قل اعملوا فسيرى الله عملكم و رسوله و المومنون
(اى رسول ما) بگو عمل كنيد كه به زودى خدا و پيامبر او و مومنان (خالص ائمه معصوم عليهم السلام) كردار شما را خواهند ديد)).
مرحوم كلينى از يعقوب بن شعيب روايت مىكنند كه گفت: از امام صادق عليهالسلام پرسيدم مقصود از ((والمومنون)) در اين آيه كيانند؟ فرمود: هم الائمه (اصول كافى ج 1 ص 219) حديث 2 يعنى مقصود، ائمه معصوم مىباشند.
مرحوم مجلسى نيز روايت كرده مردى به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله عرض كرد دو روز است كه غذا نخوردهام آن حضرت فرمود: برو به بازار چون روز ديگر شد آن مرد گفت يا رسولالله ديروز رفتم به بازار، او به بازار رفت ديد كاروانى آمده و همراه خود كالا آورده است از آن كالا خريد و با يك دينار سود آن را فروخت دينار را گرفت و به خانه بازگشت روز ديگر به پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله گفت: در بازار چيزى نيافتم.
سود كردى، عرض كرد: آرى!
حضرت فرمود: پس چرا دروغ گفتى، گفت: گواهى مىدهم كه تو صادقى و منظورم از خلاف واقع گفتن اين بود كه بدانم آيا شما از كارهاى مردم آگاهى داريد يا خير؟ و يقين من به پيامبرى شما زياده گردد، سپس حضرت فرمود: هر كس از مردم بى نيازى كند و از آنها چيزى نخواهد خداوند او را بى نياز مىسازد، و هر كس بر خود در سوالى را بگشايد و از مردم چيزى بخواهد خدا بر او هفتاد در فقر و مستمندى را مىگشايد كه هيچ چيز آن را برطرف نمىكند، از آن پس تمام مردم به دنبال كار و كوشش رفتند و ديگر در مدينه سائلى ديده نشد. (بحار الانوار: ج 18 ص 114)
مرحوم مجلسى روايت ديگرى را از ابو الصباح كنانى نقل كرده كه گفت: روزى به خانه امام باقر عليهالسلام رفتم در خانه را كوبيدم، كنيزى كه نوجوان و سينه برجستهاى داشت در را باز كرد، دستم را بر روى سينهاش گذاشتم و گفتم از آقايت برايم اجازه ملاقات بگير، ناگهان امام باقر عليهالسلام از اندرون خانه فرياد زد: ادخل لا ام لك داخل شو اى كاش بى مادر شوى من وارد شدم و عرض كردم به خدا سوگند من به قصد شهوترانى اين كار را نكردم بلكه مقصودم تقويت و تكميل يقينم بود (مىخواستم ببينم آيا شما متوجه اين كار مىشويد يا نه؟ و بدين وسيله معرفتم بيشتر شود).
حضرت فرمود: ((صداقت)) راست گفتى اگر گمان كنيد كه اين ديوارها همچنان كه مانع ديد شما است، مانع ديد ما نيز مىباشد و ما توان ديدن پشت آنها را نداريم پس چه فرقى ميان ما و شما است، و مبادا ديگر اين كار را تكرار كنى (حتى اگر براى آزمايش و تكامل يافتن معرفتت باشد).
ابن ابى الحديد معتزلى در پاسخ از شبهه چگونگى خبر دادن امير المومنين عليهالسلام از حوادثى كه بيش از شش قرن بعد اتفاق افتاده - نظير هجوم تاتار به شهر بغداد - گويد: ((بدان آنچه را كه امير المومنين از غيب گفته در زمان ما اتفاق افتاده و ما آن را چشمان خود ديديم، و مردم از صدر اسلام به انتظار آن بودند (چونكه امير المومنين عليهالسلام از آن خبر داده بود) تا اينكه قضا و قدر الهى آن را در عصر و زمان ما تحقق بخشيد اينان قوم تاتار بودند كه با هجوم چنگيز خان به سرزمينهاى شرقى اسلام شروع شد و با سقوط بغداد و تصرف آن توسط هلاكو خان - در اوائل قرن هفتم هجرى - خاتمه يافت)).
شبهه هفتم:
در نهج البلاغه از ((دنيا)) بسيار مذمت شده و در بسيارى از خطبهها و كلمات قصار آن، مردم به زهد و پارسائى و پشت كردن به لذتهاى مادى و ترك دنياى فانى به همان شيوهاى دعوت شدهاند كه عيسى بن مريم عليهالسلام پيروانش را به رهبانيت و ترك دنيا ترغيب مىنمود و آنان را از اقبال و توجه به دنيا برحذر مىداشت و حال آنكه پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله فرموده است: لا رهبانيه فى الاسلام يعنى در اسلام رهبانيت نيست و كسى حق ندارد به كلى ترك دنيا كند و گوشه عزلت انتخاب نمايد و از اجتماع فاصله گيرد بنابراين نمىتوان اينگونه سخنان را به على بن ابى طالب عليهالسلام نسبت داد.
پاسخ:
(اولا): پستى و بى ارزشى دنيا چيزى نيست كه بيان آن به يكى از شريعتهاى الهى نظير (شريعت عيسى) اختصاص داشته باشد بلكه در تمام شرايع انبياء الهى امتها را از گرايش و اقبال به دنيا و لذتهاى فانى و پشت كردن به آخرت و جهان ابدى برحذر داشتهاند و بر اين واقعيت كه
حب الدنيا راس كار خطيئه
محبت و علاقه به دنيا سرچشمه و در راس تمام گناهان است - تاكيد كردهاند.
و در دين مبين اسلام (كه كاملترين اديان الهى است) نيز بر بى اعتبارى ((دنيا)) و فناپذيرى و بى ارزشى آن تاكيد فراوانى شده است.
و در بسيارى از آيات قرآن كريم و احاديث نبوى و روايات اهل بيت عليهم السلام و همچنين در نهج البلاغه با ذكر مثلهاى جالبى اين مطلب بيان شده است از جمله:
* 1 - در قرآن كريم سوره حديد آيه 30 خداوند متعال مىفرمايد:
اعلموا انما الحياه الدنيا لعب و لهو و زينه و تفاخر بينكم و تكاثر فى الاموال و الاولاد كمثل غيث اعجب الكفار نباته ثم يهيج فتراه مصفرا ثم يكون حطاما و فى الاخره عذاب شديد و مغفره من الله و رضوان و ما الحياه الدنيا الا متاع الغرور :
((بدانيد كه زندگى دنيا در حقيقت، بازى و سرگرمى و آرايش فروشى شما به يكديگر و فزون جويى در اموال و فرزندان است (مثل آنها) چون مثل بارانى است كه كفار (كشاورزان) را رستنى آن (باران) به شگفتى اندازد سپس (آن كشت) خشك شود و آن را زرد بينى آنگاه خاشاك شود و در آخرت دنيا پرستان عذابى سخت است و (مومنان را) از جانب خدا آمرزش و خشنودى است و زندگانى دنيا جز كالاى فريبنده نيست)).
* 2 - احاديث بسيارى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله در بى ارزشى و بى اعتبارى دنيا نقل شده است از جمله در وصايا و سفارشات آن حضرت به ابوذر مىفرمايد:
يا اباذر والذى نفس محمد بيده لو ان الدنيا كانت تعدل عند الله جناح بعرضه او ذباب ما سقى الكافر منها شربه من ماء :
((اى ابوذر سوگند به آن كسى كه جان محمد به دست قدرت او است اگر دنيا به اندازه بال پشه يا مگسى ارزش داشت هر آينه خداوند حتى يك جرعه آب نصيب كافر نمىكرد اى ابوذر دنيا و آنچه در او است نفرين شده است، جز آنچه در راه رضاى خدا به كار رود، و هيچ چيزى نزد خدا مبغوضتر از دنيا نيست.
اى ابوذر خداوند تبارك و تعالى به برادرم عيسى وحى نمود كه ((دنيا را دوست نداشته باش زيرا من آن را دوست ندارم، و آخرت را دوست داشته باش زيرا آن جاى بازگشت و خانه هميشگى است )).
* 3 - در نهج البلاغه به همين شيوه از دنيا مذمت شده و بى ارزشى و بى اعتبارى آن ضمن مثلهاى جالبى تبيين گرديده است، فرموده:
*
مثل الدنيا كمثل الحيه لين مسها، و السم النافع فى جوفها، يهوى اليها الغر الجاهل و يحذرها ذو اللب العاقل
((مثل دنيا همچون مار است، پوست آن نرم و درونش زهر مرگبار است، فريفته نادان به آن عشق مىورزد (به آن مىگرايد) و خردمند دانا از آن برحذر مىباشد (از آن دورى گزيند)
* و نيز فرموده: ...
دنياكم هذه ازهد عندى من عفطه عنز :
((دنياى شما نزد من خوارتر است از عطسه (آب بينى) بز ماده)).
* و نيز فرموده:
والله لدنياكم هذه اهون فى عينى من عراق خنزير فى يد مجذوم :
((به خدا سوگند اين دنياى شما در چشم من خوارتر (و بى ارزشتر) از استخوان بى گوشت خوكى است كه در دست بيمارى جذامى باشد)).
* و نيز فرموده: ...
و ان دنياكم عندى لاهون من ورقه فى فم جواده تغضمها ... :
(( ... و همانا اين دنياى شما نزد من خوارتر و پستتر است از برگى كه در دهان ملخى باشد كه آن را مىجود ... )).
* و نيز فرموده: الاحر يدع هذه اللماظه لاهلها ... :
((آيا آزاد مردى نيست كه اين خرده طعام باقى مانده در ميان دندان (دنياى پست) را براى اهلش واگذارد؟ (از آن اجتناب و دورى كند).
* و نيز فرموده:
اهل الدنيا كركب يسار بهم و هم نيام :
((اهل دنيا مانند كاروانى هستند كه ايشان را مىبرند در حالى كه آنان خوابند)) (و آگاه نيستند كه ناگهان راه طى شده به جايگاه ابدى مىرسند).
* و نيز فرموده:
فانها الدنيا عند ذوى العقول كفى الظل بينا تراه شابغا حتى قلص و زائدا حتى نقص :
((دنيا در نظر خردمندان مانند برگشتن سايه است كه تا آن را گسترش يافته ببينى، كوتاه مىگردد و از بين مىرود و تا آن را زياد ببينى كاهش يابد (دنيإ؛غؤ همچون سايه زودگذر است و براى اهلش باقى نمىماند)