بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جنگ های امام علی (ع) در پنج سال حکومت, ابن اعثم کوفى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     IMAM0001 -
     IMAM0002 -
     IMAM0003 -
     IMAM0004 -
     IMAM0005 -
     IMAM0006 -
     IMAM0007 -
     IMAM0008 -
     IMAM0009 -
     IMAM0010 -
     IMAM0011 -
     IMAM0012 -
     IMAM0013 -
     IMAM0014 -
     IMAM0015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

عبدالله بن سعد ابى سرح گفت : وليد راست مى گويد، آب را از آنان باز دار، خداىتعالى در روز قيامت آنان را آب ندهد و عطشان عذاب كند.
صعصعة بن صوحان گفت : اى بى خرد، خداى تعالى در آن جهان آب را از كافران ،فاسقان و فاجرانى مثل تو دريغ مى كند تا در عذاب تشنگى بمانند.
وليد بن عقبه و عبدالله بن ابى سرح از سخن صعصعة بن صوحان به خشم آمدند وشمشير كشيدند تا او را زخمى بزنند؛ اما معاويه گفت : اورسول است و اذيت و آزار رسول صحيح نيست . در اين ميان معاويه عصبانى و غضبناك شدهعمامه خويش را بر زمين كوبيد و گفت : على عليه السلام را از اين آب بهره اى نيست ،خداى تعالى من و پدرم را از حوض كوثر به دست محمد صلى الله عليه و آله آب ندهد،اگر بگذارم على بن ابى طالب عليه السلام از آب فرات بنوشد؛ مگر اين كه با زورشمشير غالب شود. دو نفر فرستاده اميرالمومنين عليه السلام چون آخرين سخن معاويه راشنيدند به سوى على عليه السلام بازگشتند و آنچه شنيده بودند تقرير كردند.
و چون اميرالمومنين از عطش ياران خويش در رنج بود، شبانه از خيمه بيرون آمده تا روحيهسربازان را ارزيابى كند. وقتى شعرهاى مهيج حماسى از ياران خويش شنيد، بسيار شادشد، به خيمه خوش بازگشت . در وقت سحر اشعث بن قيس و اشتر نخعى به خدمتاميرالمومنين عليه السلام آمدند و گفتند.
يا اميرالمومنين ! تا كى صبر كنيم و چرا تشنگى بكشيم در حالى كه قهرمانىمثل تو در بين ما و شمشير در ميان دستان ماست . فرمان بده تا با آنان بجنگيم و آب را ازجماعت نامسلمان باز گيريم .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
معاويه زبانى غير از شمشير نمى شناسد پس آماده نبرد شويد.
مالك اشتر و اشعث بن قيس از پيش اميرالمومنين بيرون آمده ، هر يك اقوام و ياران خود رافرا خواندند، بيش از ده هزار نفر بر گرد اشعث بن قيس ‍ اجتماع كردند و جمعى كثير ازقبيله مذحج و پسر عموهاى اشتر نخعى از خيمه بيرون آمدند، همگى سلاح هاى خويش بردوش گرفته آماده رزم و پيكار شدند، مالك اشتر در حالى كه شمشير و نيزه برگرفتهبود، رجز مى خواند.
در آن موقع اميرالمومنين در خطبه اى كوتاه و شيوا فرمود:
اى دلاوران ! معاويه آب را بر شما بست ، با شمشيرهايتان يورش بريد تا شمشير را ازخون آنان سيراب كنيد و خود سيراب شويد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر را آراسته ، به سوى فرات رفت در آن جا متوجهلشكر معاويه شد، حارث بن كندى علم اشعث بن قيس را گرفته و در پيش او حركت مى كردو در مدح اشعث رجز مى خواند، اشعث نيز او را ثنا گفت و وعده احسان و نيكى داد، تا بهكنار آب رسيدند، و فرياد برآوردند:
اى اهل شام ! از كنار آب دور شويد والا خون شما را مى ريزيم . مالك استر و اشعث بهلشكرهاى خويش فرمان حمله دادند، پس از هر طرف به شاميان حمله كردند بسيارى راكشته و غرق كردند، عمروعاص از مقابل اشتر نخعى گريخت و خود را به ميان لشكر شامپنهان كرد. سرانجام پيروزى از آن لشكر اميرالمومنين عليه السلام شد و لشكر اميرالمؤمنين على عليه السلام در آمد. آن گاه على عليه السلام دستور داد، آب براى همه آزادباشد و هيچ كس مانع اهل شام شنود، لذا از هر دو طرف افراد مى آمدند و آب بر مى داشتندو سه روز بدين منوال گذشت .
حيله معاويه
معاويه دويست نفر را معين كرده و گفت در نزديكى لشكرگاه على عليه السلام بندى است، آن بند را باز كنيد تا آب در لشكرگاه او افتد و همه در آب غرق شوند، دويست نفر بابيل و كلنك و در تاريكى شب براى فريب دادن لشكر على عليه السلام بابيل خاك بر مى داشتند و وش سر و صدا و غوغا مى كردند؛ چون اين خبر به لشكراميرالمومنين عليه السلام منتشر شد، بعضى از مردم پريشان شدند و خواستند از آنمحل به جاى ديگرى بروند و خيمه بزنند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى مكر و خدعه معاويه است ، اگر همه مردم شام جمع شوند، نمى توانند اين بند رابگشايند، غرض معاويه اين است كه اين مكان را از شما بگيرد و اردوگاه شما را تصرفكند، اى اهل كوفه ! ترسو بى خرد نباشيد و اين مكان را رها نكنيد.
اهل عراق گفتند:
ما از غرق شدن مى ترسيم و از اين مكان مى رويم . تو اينجا بمان . همگى اثاث بار كردهو به جانب ديگر فرات كوچ كردند و اميرالمومنين عليه السلام آخرين نفرى بود كه حركتكرد.
لشكر معاويه همان شب در لشكرگاه اميرالمومنين عليه السلام فرود آمده و مستقر شدند. دربامداد وقتى اصحاب على عليه السلام ياران معاويه را در جايگاه خود ديدند از كردهخويش سخت پشيمان شدند.
اميرالمومنين عليه السلام ، مالك اشتر و اشعث بن قيس را فرا خواند و گفت : شما راءى مراناديده گرفتيد و آن مكان را ترك كرديد، معاويه با مكر و خدعه آن لشكر گاه را كهكنار آب و جاى مناسب بود تصرف كرد و امكان دارد بار ديگر شما را از آن آب منع كند تااز تشنگى در مشقت و رنج باشيد.
اشعث بن قيس گفت : راست مى گويى ، ما بد كرديم ، بهحول و قوه الهى آنچه را تباه كرديم اصلاح مى كنيم ، اشتر نخعى هم گفت اى اشعث در اينكار من با تو همدست مى شوم .
اشعث بن قيس به قوم خود گفت : اى قبيله كنده ! ديديد كه ديشب چه اشتباهى را مرتكبشديم ! لشكر گاه خويش را رها كرديم ، و اميرالمومنين عليه السلام از ما رنجيده است ،به پشتيبانى شما قصد جنگ با اهل شام را دارم ، مرا يارى كنيد.
همه ياران ، دعوت او را اجابت كرده و در خدمت او حاضر شدند. مالك اشتر هم ياران وبرادران خود را آماده نبرد كرد، پس اشتر نخعى و اشعث بن قيس با لشكرهاى مجهز و مسلحبه جانب لشكر معاويه حركت كردند.
معاويه چون لشكر اميرالمومنين عليه السلام را آماده جنگ ديد، لشكر خود را آراست صف ها رامرتب كرد و مهياى جنگ شد، مالك اشتر پيشاپيش ‍ لشكر بود و رجز مى خواند، و مبارز مىطلبيد؛ از نامداران شام هفت نفر، يكى پيش از ديگرى به مقابله مالك اشتر آمدند، و او همهرا به زمين انداخت و هلاك كرد.
شرحبيل بن سمط كندى از اميران اهل شام پيش آمده رجز خواند و مبارز طلبيد، اشعث بن قيسبر او حمله كرد و نيزه اى به او زده ، بر زمين انداخت .
ابوالاعور سلمى به شرحيبل گفت ، تو همپاى اشعث نيستى و با يك ضربت بر زمينافتادى ، شرحبيل گفت هيچ عيبى ندارد او رئيس قبيله خود و من هم مهتر قبيله هستم تو اگرمردى ، قدم پيش بگذار تا بر تو مردانگى اشتر نخعى معلوم شود.
ابوالاعور به ميدان آمد و رجز خواند، اشعث بر او حمله كرد، و نيزهاى بر ابوالاعور زد واو را زخمى كرده او با زخمى گران از ميدان گريخت .
حوشب ذوالظليم و ذوالكلاغ حميرى از نامداران شام و فرماندهان معاويه به ميدان آمدند.اشعث بن قيس و مالك اشتر كه از فرماندهان اميرالمومنين عليه السلام بودند پيش رفتند وساعتى با هم به مبارزه پرداختند.
اهل عراق و حجاز به همديگر گفتند بر اهل شام هجوم آورديد.
ناگهان حمله اى سخت بر لشكر معاويه وارد كردند، و جمع كثيرى از آنان را هلاك كردند،لشكر معاويه در خواست كرد آن شب را تا صبح مهلت دهند تا به لشكرگاه قبلى خويشبرگردند.
اشعث بن قيس و يارانش گفتند، لحظه اى مهلت نمى دهم ، پس به عقب بر مى گرديم و درلشكرگاه قبلى مستقر مى شويم ، و بى درنگ به جايگاه خويش برگشتند.
مالك اشترء اشعث بن قيس به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمدند و گفتند:
اى اميرالمومنين آيا اكنون از ما راضى شدى ؟
اميرالمومنين ! فرمود: راضى شدم ، خداى تعالى از شما راضى باشد.
اتمام حجت با معاويه
اميرالمومنين عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى و بشير بن عمرو انصارى فرمود:
به نزد معاويه رويد، و او را از اين كار كه در پيش گرفته است ملامت كنيد. او را بهاطاعت خداى تعالى و موافقت با جماعت و متابعت از من دعوت كنيد و با او به احتجاج بنشينيدو بنگريد راءى و انديشه او چيست ؟
آن دو پيش معاويه رفتند، بشير بن عمر گفت :
اى معاويه ! اين دنيا دنياى غدار و غرار است . تا بهحال به كسى وفا نكرده است . عاقبت به نزد خداى جبار بايد رفت و اواعمال تو را محاسبه خواهد كرد. تو را بر گناهان و سيئات ، مجازات خواهد نمود.
معاويه كلام او را قطع كرد و گفت : چرا امير خود را اين گونه نصيحت و موعظه نمى كنيد؟
بشير انصارى گفت : سبحان الله ، امير ما هرگزمثل تو بى ملاحظه نيست . در ثانى اميرالمومنين عليه السلام به امر خلافت و امارت بهجهت ، علم ، حلم ، شرف ، سابقه در اسلام و قرابت بارسول الله از تو اولى تر و سزاوارتر است .
معاويه گفت : از من چه مى خواهيد و دنبال چه هستيد؟
گفتند: ما تو را به تقواى خداى سبحان و اطاعت و بيعت با خليفه حق ، و پيشواى خلق مىخوانيم ، تو را بر كارى كه مهاجر و انصار و تابعين بر آن موافقت كردند مى خوانيم ،اگر بپذيرى و با اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنى سلامت دين و دنياى تو تضمينمى شود.
معاويه گفت : در اين صورت خون عثمان ضايع وباطل مى شود و من هرگز نمى گذرم خون خليفه به هدر رود. جواب شما و امير شما را جزبه شمشير جواب نمى دهيم ، برخيزيد و بيرون رويد.
سعيد بن قيس برخاست و گفت : اى معاويه ! برق شمشير ما را نديده اى ! چنان مغلوباميرالمومنين عليه السلام شوى كه آرزوى مرگ كنى .
سپس از نزد معاويه بيرون آمده به حضور اميرالمومنين على عليه السلام رسيدند و آنچهبين آنان واقع شد بيان كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام اين بار يزيد بن قيس ارجهى و زيد بن خصفة التميمى وعدى بن حاتم طائى و مسيب بن ربيع الرياحى را به سوى معاويه فرستاد تا او را بارديگر موعظه و اندرز دهند و نصيحت كنند.
اين جماعت چون بر معاويه وارد شدند، عدى بن حاتم گفت : اى معاويه ! ما، را به امر خداىتعالى دعوت مى كنيم ، و خير و شر را بيان مى داريم تا از كار خويش دست بردارى ، وخون مسلمين را نريزى . تو را به بيعت با افضل مردان عالم كه نيكوترين اخلاق وبهترين سابقه در اسلام را دارد دعوت مى كنيم به بيعت با كسى كه مهاجر و انصار او رابه خلافت برگزيدند.
اى معاويه ! از خدا بترس و دست از مخالفت و جنگ بردار، هنوز دير نشده به سرنوشتاصحاب جمل مبتلا نشدى تصميم خود را عوض كن .
معاويه برآشفت و گفت : شما آمده ايد تا مرا تهديد كنيد و بترسانيد! اى عدى ! هرگز ازشما نمى هراسم مرا معاويه پسر صخر گويند كه سردى و گرمى روزگار چشيده ام .شما عثمان را كشتيد، آن گاه مرا تهديد مى كنيد!
يزيد بن قيس گفت : اى معاويه ! على آن كسى است كه تو او را خوب مى شناسى ، و همهعالم ، فضل و علم ، سابقه و آثار حميده و فضايل پسنديده او را مى شناسند. هيچ عاقلىتو را با او برابر نمى داند، از خدا بترس و با او دشمنى نكن ،مثل مهاجر و انصار با او بيعت كن كه صلاح اين جهان و نجات آن جهان در اطاعت و متابعتعلى عليه السلام است .
معاويه گفت :
شما مرا به اطاعت و متابعت على عليه السلام دعوت مى كنيد، وحال اين كه او را بر من حقى نيست . اطاعت او را بر خود واجب و لازم نمى شمارم ، چون اميرشما، عثمان خليفه مسلمين را كشته و بين اجتماع مسلمين تفرقه انداخته و گمان مى كند كهعثمان را نكشته ، يا دستور كشتن او را نداده است ، من يقين دارم كه عثمان را او و يارانشكشتند، قاتلين عثمان را به من تحويل دهيد تا قصاص كنم . آن گاه دعوت شما را اجابتمى كنم و با مهاجر و انصار موافقت مى نمايم .
آنان برخاستند و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمدند و آنچه بين آنان گفته شدهبه عرض رساندند.
معاويه دو نفر به نام هاى حبيب بن مسلمه فهرى وشرحبيل بن سمط را به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام فرستاد نا با او احتجاج كنند.
حبيب بن مسلمه گفت : يا على ! عثمان خليفه مسلمين بود به كتاب خداعمل مى كرد، خلافت او بر تو سخت و گران بود، با او دشمنى كرديد و او را كشتيد، اگرتو او را نكشتى پس از خلافت كناره گيرى كن ، و اين امرا را به شورا واگذار كن ، تامردم بين خود، خليفه انتخاب كنند.
على عليه السلام فرمود:
تو را نرسد كه اين پيشنهاد را بكنى ، تو لايق هم صحبتى با من نيستى . برخيز و ازنزد من دور شو.
سپس شرحبيل گفت : يا على ! اگر كلامى بگويم مى ترسممثل رفيقم جواب بشنوم . اميرالمومنين فرمود: گوش كن تا كلام مرا بشنوى .
اى شرحبيل ! بعد از عثمان من در خانه خويش نشسته بودم و رغبتى به خلافت نداشتم ،مردم مرا به اجبار به خلافت برگزيدند. چون ديدم اگر تن به خلافت ندهم بين امت محمدصلى الله عليه و آله اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود. هيچ كسى با من مخالفت نداشت ،مگر اهل بصره و معاويه ، معاويه كسى است كه هيچ سابقه اى در دين و مسلمانى ندارد،طليق بن طليق است ، او و پدرش پيوسته بارسول الله صلى الله عليه و آله و مؤ منين دشمنى و عداوت داشتند او با زور و اجبار وبرق شمشير، مسلمان شد، عجب دارم از شما مردم شام كه از چنين كسى اطاعت و فرمانبردارىمى كنيد و اهل بيت رسول الله صلى الله عليه و آله را رها مى سازيد. براى شما جايزنيست با اهل بيت رسول عليهاالسلام اختلاف و تفرقه روا داريد، و هيچ كسى بااهل بيت او در علم ، حلم ، فضايل ، كرامت و ساير صفات برابر نيست .
شرحبيل پرسيد: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شد.
على عليه السلام فرمود: درباره عثمان نمى توان گفت كه ظالم يا مظلوم كشته شد.
آن جماعت از نزد على عليه السلام خارج شدند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام به اصحابش فرمود:
اين قوم در باطل و ضلالت خويش جدى تر و مقاوم تر از شما در حق هستند.
جنگ هاىپراكنده بين طرفين
روزى عبيدالله بن عمر با جماعتى به عزم جنگ از لشكر معاويه بيرون آمد اميرالمومنينعليه السلام محمد بن ابى بكر را با سوارانى بسيار به جنگ او فرستاد. جنگ شديدىكردند و از هر دو طرف جمعى كشته شدند، چون شب فرا رسيد دو طايفه از هم جدا شدند.
روز ديگر شرحبيلبن سمط از لشكر معاويه با سوارانى بسيار به ميدان آمد اميرالمؤ منين على عليه السلام، مالك اشتر را با سوارانى به مقابله او فرستاد آنان تا پايان روز به نبرد پرداختند.
روز ديگر عمروعاص با جمع كثيرى به سوى ميدان تاخت ، از سپاه على عليه السلامعبدالله بن عباس با سوارانى تيز تك به مبارزه آنان پرداختند و از دو لشكر، عده زيادىكشته شدند.
پيوسته بين سپاه على عليه السلام و معاويه بدين گونه پيكار و نبرد بود تا هفت روزاز ماه محرم مانده بود. معاويه و عمروعاص هر روز بهاهل شام نامه مى نوشتند و آنان را به جنگ على عليه السلام و يارانش تحريض و تشويقمى كردند.
چون ماه محرم تمام شد و هلال ماه صفر هويدا شد، اميرالمومنين به يكى از ياران خود فرمودتا ميان دو لشكر با صداى بلند آواز دهد و علت توقف جنگ را بيان كند.
منادى در نزديكى لشكر معاويه چنين گفت :
اميرالمؤ منين على عليه السلام مى فرمايد، اىاهل شام تا به امروز جنگ را متوقف داشتيم ؛ نه به سبب ترس از شما، بلكه به دودليل با شما جنگ نكرديم . اول به احترام ماه حرام . دوم از جنگ دست نگه داشتيم تا شايدتاءمل و تفكر و تعقل كنيد و از طغيان ، عدوان ، كذب و بهتان بيرون آييد، اما از غفلت وجهالت و نادانى بيرون نيامده ، بلكه در طغيان و ظلم و عداوت و دروغ پردازى و بهتانباقى مانده ايد و حق و برهان را پذيرا نشديد، و پند و اندرز كه گفتيم دردل شما هيچ اثر نكرد. پس مهياى پيكار و نبرد باشيد.
اهل شام فهميدند سبب توقف اميرالمومنين در جنگ چه بود.
معاويه چون اين خبر را شنيد به تعبيه و آرايش لشكر خويش پرداخته ، ميمنه و ميسره وجناح و قلب و ساق و كمين لشكر را مرتب كرد.
شروع جنگ صفين (61)
اميرالمؤ منين على عليه السلام هم لشكر را مرتب ساخت ؛ ميمنه را به حسن و حسين عليهالسلام سپرد، ميمنه پيادگان را به عبدالله بن جعفر طيار و مسلم بنعقيل بن ابى طالب داد، ميسره سواران را به محمد بن حنفيه و محمد بن ابى بكر تسليمكرد. ميسره پيادگان را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص و برادر او عمروبن عتبه داد.
عبدالله بن عباس و عباس بن ربيع بن حارث را در قلب سواران قرار داد. اشعث بن قيس ومالك اشتر نخعى را در قلب پيادگان گماشت ، جناح سواران را به سعيد بن قيس همدانىو عبدالله بن بديل و رقاء خزاعى سپرد. جناح پيادگان را به رفاعة بن شداد عبسى وعدى بن حاتم طائى داد، سواران كمين به عمار ياسر و عمر به حمق خزاعى تسليم كرد،پيادگان كمين را به واثلة بن كنانى و قبصة بن حاير اسدى سپرد، چون از آرايش ‍لشكر فارغ شد. بر هر قبيله از قبايل ربيعه و مضر و يمن مردى از سادات آنان را نصبكرد تا از راءى و نظر و دستور آنها اطاعت كنند.
دو لشكر به هم نزديك شدند، قهرمانى به نامجدل بن عبدالله از صفوف لشكر على عليه السلام بيرون آمد و بر ميسره و ميمنه لشكرمعاويه تاخت .
عوف بن عوف حارثى از لشكر معاويه وارد ميدان شد و رجز مى خواند و جولان مى داد،علقمة بن قيس از اصحاب على عليه السلام به مقابله او رفت ، نيزه اى بر سينه او زد واو را از اسب به زير انداخت ، عمرو بن عاص ‍ علم را به دست پسر خويش عبدالله داده ، باجماعتى كثير از اهل شام به ميدان آمد. در جلو لشكر هود ايستاد و رجز مى خواند و بهمردانگى و شجاعت خود فخر مى كرد، سپس به لشكر على حمله كرد و بعد از ساعتى بهموقف خود برگشت .
اميرالمومنين عليه السلام به صفى كه عمرو در آن ايستاده بود، نظرى انداخت ؛ سپسمبارزى از قبيله ربيعه به نام حصين بن منذر را طلبيد و علم سپاه را به دست او داد وپانصد سوار از بزرگان قبيله ربيعه را همراه او كرد و فرمود:
بر صف مقابل حمله كن و آنان را مهلت مده . او پرچم را برافراشت و به قبيله خود گفت :مرگ بهتر از فرار است ، پس هرگز پشت به دشمن نكنيد. پشت سر من حركت كنيد، ميعاد ماخيمه معاويه باشد، مردانه وارد ميدان جنگ شده و چندان پيكار كردند و كشتند و تا اين كهعلم از خون ياران معاويه سرخ گرديد.
معاويه پرسيد اين پرچمدار كيست ؟ گفتند حصين بن منذر با قبيله ربيعه ، معاويه باسيصد سوار از قبايل عك و لخم و حمير به مقابله با او آمد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام با يكصد مرد كار آزموده به ميدان رفت ، جنگى سخت وشديد آغاز شد بسيارى از لشكر معاويه كشته شدند. بعد از ساعتى اميرالمؤ منين علىعليه السلام فرياد برآورد: اى حصين ! به پيش ‍ بتاز. او با سوارانش حمله جديد شروعكرده تا به خيمه معاويه رسيدند، در آن هنگام صداى برخاست ، كه اىاهل كوفه ! دست از جنگ برداريد، ما بنى اعمام شما هستيم .
حصين بن منذر و قبيله اش آن قدر قتال را ادامه دادند تا ضجه و فرياداهل شام بلند شد. سپس به جايگاه خويش برگشتند.
غلام عثمان عفان كه نامش احمر بود در بين دو صف آمد و با دليرى رجز مى خواند، كيسانغلام اميرالمؤ منين به مبارزه او رفت ، غلام على عليه السلام با ضربه نيزه اى از پاىدر آمد و به قتل رسيد، على عليه السلام از كشتن غلام خويش دلتنگ شده به ميدان رفت ،غلام عثمان با شمشير به اميرالمومنين عليه السلام حمله كرد، در حالى كه او را نشناختعلى عليه السلام ضربه اى به او نواخت ، سپس با دست خويش لباسش را گرفت و ازروى زين بلند كرد. آن گاه او را چنان بر زمين كوبيد كه دنده ها و سينه و كتف او را در همشكست . اين بار معاويه به غلام خود حريث (62)كه از پهلوانان و سواران مشهوربود گفت : اى حريث ! هرگاه وارد ميدان جنگ شدى فقط از على بن ابى طالب بر حذرباش و به او نزديك نشو. ولى به ديگر كسانمجال نده و مبارزه كن .
حريث گفت : سمعا و طاعتا، همين گونه عمل مى كنم .
حريث از معاويه جدا شده ، به عمروعاص برخورد كرد، عمروعاص او را تحريك وتحريض كرد كه تو از قبيله قريش هستى و قريشى از چيزى نمى ترسد. اگر علىعليه السلام را هم ديدى فرصت را ضايع نكن .
حريث به ميدان رفته ، رجز مى خواند و مبارز طلب مى كرد، اميرالمؤ منين على عليه السلامبراى اين كه شناخته نشود با صورت پوشيده و عمامه اى زرد درمقابل او ايستاد. حريث كه او را نمى شناخت گفت : اى مرد! آيا على تو را به جنگ با منفرستاد كه هر چه زودتر كشته شوى ! آن گاه بر على عليه السلام حمله كرد،اميرالمومنين عليه السلام با شمشير چنان ضربتى بر گردنش فرود آورد، كه سر ازبدنش جدا شد، و او مرده بر زمين افتاد معاويه از مرگ او دلتنگ و غمگين شد و دانست اينكار از عمروعاص است ، به او گفت : اى عمروعاص ! تو او را مغرور كردى و به دهان شيرانداختى .
جنگ شدت گرفت ، عمرو بن حصين از پشت سر با نيزه قصد جان اميرالمؤ منين على عليهالسلام را كرد، سعيد بن قيس متوجه او شده با نيزه او را به زمين افكند و كشت . از هلاكتعمرو بن حصين كه از شجاعان شام بود معاويه بگريست . مردى از قبيله همدان با شعرفضيلت و شرافت على عليه السلام بر معاويه را بيان كرد؛ معاويه با شنيدن فضيلتعلى عليه السلام ، ذى الكلاع الحميرى را با هزاران نفر ازاهل يمن براى سركوبى و كشتن قبيله همدان فرستاد.
اميرالمومنين عليه السلام دريافت كه آن سواران از نخبگان لشكر معاويه اند، آواز داد:
اى اهلهمدان !
اى لشكر را معاويه به سوى شما فرستاده است .
سعيد بن قيس ، قبيله همدان را فرا خواند، عهد و ميثاقى محكم از آنان گرفت . آن گاه بهاتفاق هم به ذى الكلاع الحميرى و لشكر او حمله كردند، بر چپ و راست لشكر او تاختند،و آنان را تا نزديك خيمه معاويه عقب راندند، و جمع زيادى از آنان زا بهقتل رساندند، و شب پايان دهنده حملات سعيد بن قيس يارانش شد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از رشادت قبيله همدان بسيار دلشاد شد به سعيد بن قيس وقبيله اش گفت :
اى آل همدان ! شما تير و نيزه و جوشن و كمان من هستيد. اى سعيد! تو براى من چشم بينا ودست گيرا هستى ، بر شجاعت ، مردانگى و خردمندى شما در هر كارى اعتماد دارم . اى قبيلههمدان ! اگر تقسيم بهشت به دست من باشد، شما را در منزه ترين و خوش ترينمنازل جاى دهم .
سعيد گفت : اى اميرالمومنين ! براى رضاى خداى تعالى در خدمت تواءيم ، و بر تو منتىنداريم اگر ما را به هر كار دشوار و جنگ هر كسى كه دوست دارى بفرستى مطيع وفرمانبرداريم ، و از دل و جان تو را دوست داريم ، اميرالمومنين عليه السلام از گفتار آنانشاد و خوشحال شد، و شعرى در مدح و ثناى آن قوم سرود.
روز ديگر دو لشكر در مقابل همديگر صف آرايى كردند، اميرالمومنين عليه السلام بهاصحاب خويش فرمود:
اى دليران ! امروز با وقار و با ثبات باشيد، تا آنان پيكار را شروع نكنند شما جنگ راآغاز نكنيد، فراريان را تعقيب نكنيد و خستگان مجروح را نكشيد، عورات را برهنه مگردانيدپرده هيچ كسى را ندريد، بدون اجازه به خانه كسى وارد نشويداموال كسى را غارت نكنيد مگر اموال آن كسانى كه در ميدان مبارزه كشته مى شوند، بامردان آنان سخن نگوييد، از دشنام دادن زنان بپرهيزيد اگر چه معايب شما و بزرگانتانرا بگويند، اين نصيحت را فراموش نكنيد.
اصحاب گفتند: ما تو را مطيع و فرمانبرداريم .
مردى از اصحاب معاويه به نام بشر بن عصمة كه ازاهل كوفه بود به سبب مال دنيا به معاويه روى آورد، به ميدان آمد، و با يكى زا اصحابعلى عليه السلام به نام مالك بن الجلاح روبرو شد، كه به وسيله ضربه سربازمعاويه جراحت سختى برداشت سپس شمر بن ذى الجوشن به ميدان پاى نهاد و رجز خواندو مبارز خواست ، ادهم بن محرز الباهلى از اصحاب على عليه السلام به مبارزه او حاضرشد و شمشيرى بر پيشانى او زد و استخوان سر را شكافت ، و شمر نيز ضربه اىحواله كرد و زخمى كارى پديد آورد، و گفت : اين ضربت درمقابل ضربه تو. پس از آن سواران شام هر يك به ميدان مى آمدند و خود را به مردانگىمى ستودند و در مدح معاويه و قبيله خود مدح و ثنا مى گفتند. از لشكر اميرالمومنين عليهالسلام نيز مبارزانى به مقابله آنان مى رفتند.
تا اينكه ابوايوب انصارى از لشكر اميرالمومنين عليه السلام بيرون آمد و در ميدانايستاد و مبارز طلبيد، هيچ كس در مقابل او حاضر نشد، پس به تنهاى به لشكر شاميانتاخت تا به خيمه معاويه رسيد، معاويه چون ابوايوب را ديد، با وحشت از طرف ديگرخيمه گريخت . بار ديگر اهل شام به مقابله او پرداختند، او پس از ساعتى پيكار بهجايگاه خويش برگشت . معاويه با خجالتى به خيمه خود بازگشت .
و به اصحاب خود گفت : واى بر شما! پس شمشير چرا در دست شماست چرا بايد سوارىاز صف لشكر على بن ابى طالب عليه السلام تاداخل خيمه من آيد، مگر دست و بازوى شما را بسته بودند، اگر با سنگ و كلوخ دفاع مىكرديد او تا خيمه من نمى آمد.مردى از اهل شام به نام مترقع بن منصور (63) گفت :من مانند همان سوار حمله خواهم كرد و خيمه على بن ابى طالب عليه السلام را از جا مى كنمو او را نابود مى سازم .تا تو خوشحال و شاد شوى .سپس به لشكر اميرالمؤ منين علىعليه السلام حمله كرد و به جانب خيمه آن حضرت رفت ، ابوايوب انصارى او را ديد، بهسوى او شتافت و با شمشير چنان بر گردن او زد كه سر او به جانبى و پيكرش بهجانب ديگر پرت شد.مردم از ضربت شمشير ابوايوب تعجب كرده و او را تحسين كردند.
جماعتى از اصحاب امير المؤ منين على عليه السلام از قبيله طى پيش آمدند و درمقابل لشكر معاويه ايستادند، و با رجز مبارز طلب كردند.حمزة بن مالك همدانى از لشكرمعاويه در مقابل آنان ايستاد و پرسيد، شما كيستيد؟
عبدالله بن خليفه طائى گفت : ما از قبيله طى و اصحاب تير و كمان و نيزه ايم . ما اربابجنگيم و مردان صفاح و سواران صباح (64) هستيم .
حمزة بن مالك گفت : بخ بخ اى مردان قبيله طى كه خويشتن را شايسته مى ستاييد ومعرفى مى كنيد.
سپس با قوم خويش بر آنان حمله كرد، و هر دو طرف بهقتال پرداختند و ساعتى به پيكار ادامه دادند.و كشتار شديدى بين آنان رخ داد و چون درآن روز از اصحاب امير المؤ منين على عليه السلام افراد بيشترى به شهادت رسيدند،محمد بن ابى بكر با جمعى از سواران به كمك آنان رفته ،اهل شام را منهزم و عقب راندند.
روز ديگر هزار نفر از اصحاب امير المؤ منين عليه السلام كه از سر تا پا سلاحپوشيده و به جز چشم هاى آنان هيچ جاى ديگر بدنشان معلوم نبود به ميدان آمدند.
از آن طرف نيز هزار نفر از شاميان كه مثل اصحاب على عليه السلام پوشيده در سلاحبودند به ميدان جنگ آمدند، بين آنان مبارزه و پيكار در گفت و چنان جنگيدند كه هيچ يك ازدو طرف زنده نماند.
پيشنهاد عبيدالله بن عمر
عبيدالله بن عمر بن خطاب كسى را نزد حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام فرستادو گفت : با تو سختى دارم ، اگر قبول زحمت فرمايى با تو در ميان مى گذارم .
حسن بن على عليه السلام با سلاح و مجهز درمقابل او حاضر شد، و گمان كرد كه عبيدالله او را به مبارزه خوانده است .
عبيدالله گفت : من سر جنگ ندارم ، بلكه مى خواهم او را ببينم و نصيحتى كنم ، پس گوشكن .
اى حسن بن على عليه السلام ! پدرت با قريش رفتار شايسته و نيكو نداشته به همينسبب با او كينه و دشمنى دارند، و مى گويند على بن ابى طالب عليه السلام عثمان راكشته است .مصلحت مى بينم تو با پدرت مخالفت كنى و او را از خلافت خلع نمايى تا ماخلافت را به تو واگذاريم و همگى او را تابع و موافق باشيم .
حسن عليه السلام فرمود:
هرگز اين كار را نمى كنم ! مى خواهى كه تا به خداى سبحان كافر شوم و به خلافوصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كنم و مخالف با وصى محمد صلى الله عليهو آله را انجام دهم ! اى عبيدالله ! خاموش باش كه شيطان رجيم در جسم ، لانه كرده و بهتو راه مى نماياند، ابليس پليد تو را فريفته تا از دين خارج شوى و در خدمت اين ظالمبدكار و فاسق مكار درآيى ، مگر فراموش كردى او را و پدر او را كه دشمن حربىرسول خدا صلى الله عليه و آله و مؤ منين بودند، آنان هرگز مسلمان نشدند؛ بلكه ازترس جان خويش تسليم شدند، اما تو كه پسر عمر بن خطاب هستى براى آنكه تو راملامت نكنند همراه اهل شام به پيكار ما آمدى ، و از سفره رنگين معاويه بهره مى برى .بدانكه چراگاه تو اندك و مهلت عمر تو قليل است .
عبيدالله بعد از شنيدن اين سخنان با شرمسارى به سوى معاويه بازگشت ، و آنچه ازحسن عليه السلام شنيد باز گفت :
معاويه به جماعتى از اهل شام فرياد بر آورد و گفت : اىاهل شام ! بر اصحاب على عليه السلام حمله كنيد، و جنگ را به پايان رسانيد.
ناگهان لشكر شام حمله را آغاز كرده ، هزار سوار از لشكر امير المؤ منين على عليهالسلام را زا بقيه جدا كردند و در ميان خود گرفتند.
امير المؤ منين على عليه السلام با جماعتى از اصحاب بر اسب نشستند و تكبير گويانبه آنان حمله كردند، تا اين كه لشكر معاويه منهزم و پراكنده شد.
امير المؤ منين على عليه السلام فرمود: آنان را گوش مالى دهيد.اصحاب هم به پيكارادامه دادند تا اين كه هفتصد نفر از آنان را به هلاكت رساندند،سپس ‍ مظفر و پيروزبرگشتند.
على عليه السلام معاويه را به مبارزه مى خواند
روز ديگر، اميرالمؤ منين على عليه السلام لباس روزم بر تن كرده بر اسبرسول الله صلى الله عليه و آله نشست و بين دو لشكر ايستاد و فرمود:
اى پسر هند! من تو را به مبارزه خويش مى خوانم كه با هم ساعتى به نبرد پردازيم تاهر كدام غالب شود پيروزى از آن او باشد، و بيش از اين خون مسلمانان ريخته نشود.
معاويه خاموش ماند و سخنى نگفت .
عبيدالله بن عمر گفت : اى معاويه ! اگر پسر ابوسفيانى به مبارزه با على بن ابىطالب عليه السلام برو تا آثار شجاعت و قدرت تو را مشاهده كند.
معاويه از ترس جان همچنان خاموش ماند و سخنى نگفت .
اميرالمومنين عليه السلام ساعتى در ميدان جولان داد آن گاه به ميسره ، سپس به ميمنهلشكر معاويه حمله كرد و نظم و آنان را به هم ريخت . و در اين حمله چند نفر را كشت و بهموضع خود بازگشت .
معاويه از كلام عبيدالله بن عمر كه او را به مبارزه با اميرالمؤ منين على عليه السلامتشويق و تحريك مى كرد، به خشم آمد به عمروعاص گفت : آيا كلام ابن عمر را شنيدى !
عمروعاص گفت : ابن عمر راست مى گويد، شايسته نيست كه على عليه السلام تو را بهمبارزه بخواند و تو اجابت نكنى و از خود شجاعت نشان ندهى .
معاويه گفت : اى عمروعاص ! گويا در حكومت شام طمع دارى و آرزو مى كنى من به دستعلى بن ابى طالب عليه السلام كشته شوم !
فضاحت عمروعاص
امير المؤ منين على عليه السلام بار ديگر به صورت ناشناس به ميدان آمد مبارز خواست .عمروعاص در حالى كه او را نمى شناخت به سويش ‍ شتافت و درحال رجز خواندن مى گفت :
اى اهل كوفه و اى اهل فتنه !با شمشير تيز شما را پاره مى كنم و هرگز به شما پشتنخواهم كرد، اگر چه ابو الحسن باشيد.
اميرالمؤ منين به ناچار در مقابل او رجز خواند و نام خود گفت .عمروعاص ‍ چون نام ابوالحسن را شنيد، او را شناخت ، به سرعت فرار كرد، على عليه السلام او را تعقيب كرد ونيزه اى بر او زد، و عمرو بر پشت سر به زمين افتاد.چون شلوار در پا نداشت ، پاهاىخود را بالا آورد تا عورت خود را نمايان كرد، امير المؤ منين على عليه السلام چون زشتىكار او را ديد روى از او برگردانيد.عمروعاص هم از فرصت استفاده كرده و به نزدمعاويه گريخت .
معاويه در حالى كه مى خنديد گفت :
عجب حيله اى به كار بردى ! هيچ كسى به كشف عورت از كشتن نجات نيافته است ، مرحبابه على بن ابى طالب عليه السلام كه اخلاق هاشمى و مردانگى داشت و راضى نشدبرهنه اى را بكشد، اگر مى خواست تو را مى كشت ؛ ولى كرمكامل و حياى شامل او مانع نگاه كردن به عورت او و كشتن تو شد.
عمروعاص گفت :
اى پسر ابوسفيان ! به خدا اگر تو به جاى من بودى ، على بن ابى طالب عليهالسلام دمار از روزگار تو در مى آورد، به برهنگى هم زنده نمى گذاشت بلكهفرزندانت را يتيم مى كرد، اى معاويه از خودت بگو، آن ساعت كه على عليه السلام تو رابه مبارزه خواند، چرا رنگ از چهره ات پريد؟
حالا اين چنين مرا به تمسخر گرفته اى ؟ اگر به شجاعت و قوت بازوى خود مى نازىبه مصاف على عليه السلام برو تا مردانگى و دليرى او را بينى روز ديگر امير المؤمنين عليه السلام در ميان سپاه خويش ايستاد و خطبه اى در پند و اندرز آنان با اين مضمونايراد فرمود:
ايها الناس ! ان لله جل ثناؤ ه و تقدست و اسماؤ ه قد دلكم على تجارة تنجيكم من عذاباليم و جعل ثوابه لكم المغفرة و مساكن طيبة فى جنات عدن ، و رضوان من الله اكبر؛ انالله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص . (65)
الا فرصوا صفوفكم كالبنيان المرصوص و قدموا الدارع و اخروا الحاسر وعضوا علىالنواجذ...

اى مردم ! خداى تعالى شما را بر كارى دلالت و بر تجارتى هدايت كرد كه سودشمغفرت و جنات و طيبه و رضوان حق تعالى است ، در قرآنمنزل فرمود، خداى تعالى دوستار مجاهدان فىسبيل الله است . آنان كه صفوف شان
را چون بنيان مرصوص محكم مى كنند.
پس در اين آيه تفكر كنيد، و صفوف خويش را چون بنيان مرصوص محكم كنيد، نيزه دارانرا در جلو افكنيد و آنان كه كمتر صلاح دارند عقب نگه داريد ، دندان ها را بر هم بفشاريدتا دل شما قوى تر شود، و پرچم را در دست شجاعان قرار دهيد، و از ميدان نگريزيد، تاموجب سخط و غضب خداى سبحان قرار گيريد و بدانيد كهاجل محتوم و حكم مبرم بارى تعالى را مانع و جلو دارى نيست .
قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت اوالقتل واذا لا تمتعون الا قليلا. (66)
بدانيد فرار را نفعى نيست . اگر اجل رسيده باشد فرار نجات دهنده نباشد پسدل بر قضاى الهى بسپاريد و از صبر و صدق ، يارى و استعانت جوييد تا ظفر وپيروزى فرا رسد.
ياران صادق و دوستان موافق با خاطرى شاد و مسرور دعوت اميرالمؤ منين على عليهالسلام را اجابت كرده ، گفتند:
اى اميرالمومنين ! ما گوش به فرمان تو هستيم ، از جان ودل ، تو را مطيع و فرمانبرداريم .
در آن هنگام معاويه به ذى الكلاع حميرى گفت : مى بينى كه چگونه لشكر كوفه برضد ما تشويق مى شوند؟ آيا جوابى براى آنان دارى ؟
ذى الكلاع حميرى گفت : جوابى دارم اما نه مثل جواب آنان ، آن گاه بر خاست و بر اسبخود قرار گرفت ، رو به اهل شام كرده و گفت :
شنيده ايد كه اهل عراق و حجاز چه مى گويند؟ ما مى دانيم كه على بن ابى طالب عليهالسلام داراى سوابق كثير و مناقب عظيم و فضايل بسيار است اما عثمان بن عفان داماد پيامبرو خليفه مسلمين بود كه بى جرم گناه به دست على بن ابى طالب عليه السلام و يارانشكشته شد.
اى اهل شام ! از خداى تعالى استعانت بجوييد، و پيكار را بگزينيد و هرگز تن به خفت وخوارى ندهيد.
بعد از سخن ذى الكلاع ؛ اهل شام سلاح برگرفته به قصد مبارزه و پيكار به ميدانآمدند؛ چندين سوار به سورت انفرادى وارد ميدان شدند و رجز خواند اما به دست سواراناميرالمومنين عليه السلام زخمى يا كشته شدند.
در اين هنگام دو غلام از انصار بر لشكر معاويه تاختند و آن چنان شجاعت و دليرى از خودنشان دادند تا به خيمه معاويه رسيدند. اما بعد ازقتال شديد هر دو شهيد شدند.
عبدالله بن جعفر طيار از لشكر خواست تا جمع شوند، بيش از هزار مرد جنگى اجتماعكردند، سپس با يارانش به لشكر معاويه حمله كردند، و پيكار شديدى بين دو طرف روىداد. در اين روز جماعت كثيرى از اهل شام كشته و هلاك شدند.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation