بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب جنگ های امام علی (ع) در پنج سال حکومت, ابن اعثم کوفى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     IMAM0001 -
     IMAM0002 -
     IMAM0003 -
     IMAM0004 -
     IMAM0005 -
     IMAM0006 -
     IMAM0007 -
     IMAM0008 -
     IMAM0009 -
     IMAM0010 -
     IMAM0011 -
     IMAM0012 -
     IMAM0013 -
     IMAM0014 -
     IMAM0015 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اكنون اين چه حيله اى است كه در پيش گرفتى ، و بر على بن ابى طالب عليه السلامپسر عم رسول خدا شورش مى كنى و مردم را با مخالفت با او مى خوانى ، در حالى ؟مهاجر و انصار با ميل و رغبت با وى بيعت كردند، به خلافت و امامت او راضى شدند و توفضايل اميرالمؤ منين على عليه السلام را از همه بهتر مى دانى .
عبدالله زبير كه پيش ام سلمه ايستاده بود و سخنان ام سلمه را در بيانفضائل على عليه السلام را مى شنيد،گفت : اى ام سلمه ! تو هرگز باآل زبير خوب نبودى و هيچ وقت ما را دوست نداشتى .
ام سلمه گفت :
اى پسر زبير! آيا توقع طمع دارى كه مهاجر و انصار و اكابر صحابه على بن ابىطالب عليه السلام كه والى مسلمانان است رها كنند و با پدر تو زبير و رفيق او طلحهبيعت كنند؟ يقين بدان كه اميرالمؤ منين على عليه السلام مولاى من و مولاى هر مؤ من و مؤ منهاى است ، تو و پدرت كه خويشتن را در اين فتنه مى اندازيد، نتيجه اى نخواهيد گرفت . (14)
عبدالله بن زبير گفت : هرگز از رسول خدا صلى الله عليه و آله نشنيدم كه على بنابى طالب عليه السلام والى مسلمانان است .
ام سلمه گفت : اگر تو نشنيده اى از خاله ات عايشه بپرس تا به تو بگويد، كهرسول خدا صلى الله عليه و آله در حق على عليه السلام فرمودند: على خليفتى عليكمفى حياتى و مماتى فمن عصاه فقد عصانى . ((على خليفه من در حيات و بعد از حياتاست ، هر كسى او را عصيان كند مرا عصيان كرده است .))
اى عايشه ! آيا تو اين سخن را در حق على عليه السلام از زبان مبارك آن حضرت صلىالله عليه و آله شنيده اى و گواهى مى دهى ؟
عايشه گفت : آرى همين سخن را در حق على بن ابى طالب عليه السلام شنيده ام .
ام سلمه گفت : اى عايشه ! حالا كه مى دانى ، پس چرا بر على عليه السلام شورش مىكنى و فريب فتنه گران را مى خورى ، از خداى تعالى بترس ، و بر حذر باش از آنكلمه اى كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
لا تكونى صاحبة كلاب و حواءب و لا يغرنك الزبير و طلحه فانهما لايغنيان عليك منالله شيئا.
((اى عايشه ! از آن كه سگان حواءب بر وى بانگ زدند نباش و طلحه و زبير تو رانفريبند كه هيچ سودى برايت ندارد.))
اى عايشه ! اين كلمات مبارك مصطفى صلى الله عليه و آله را فراموش ‍ مكن .
عايشه چون اين سخنان را از ام سلمه شنيد، او را خوش نيامد، و آزرده خاطر از نزد اوبيرون رفت .
آن گاه با طلحه و زبير و جماعتى از بنى اميه و عده اى از مردم مكه به سوى بصره حركتكرد.
نامه ام سلمه به اميرالمؤ منين على عليه السلام
چون مخالفان على عليه السلام به سوى بصره حركت كردند، بلافاصله ام سلمه(رضى الله عنه ) نامه اى بدين مضمون به اميرالمؤ منين على عليه السلام نوشت .
سلام عليكم و رحمة الله ، اميرالمؤ منين على عليه السلام بداند كه طلحه و زبير و عايشهجماعتى از پيروان آنان به همراهى عبدالله بن عامر به بهانه خونخواهى عثمان بن عفانبه سوى بصره حركت كردند، خداوند تو را از شر آنان حفظ فرمايد.
اگر خداى تعالى زنان را از جهاد و بيرون رفتن از خانه نهى نمى كرد و پيامبر صلىالله عليه و آله هم بر اين معنى سفارش نمى فرمود من كه ام سلمه ام شمشير بر مىداشتم و در ركاب تو مى جنگيدم و هر چه مى فرمودى ، اطاعت مى كردم ، اكنون كه چنينعذرى دارم ، فرزند عمر بن ابى سلمه كه حضرترسول صلى الله عليه و آله او را فراوان دوست داشت به خدمت تو مى فرستم ، تا درركاب تو به هر كارى اشاره فرمايى اطاعت كند. (15)
نامه را پيچيد و به پسر خود عمر داد و او را به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلامفرستاد. عمر بن ابى سلمه مردى پارسا و عالم وعاقل بود. اميرالمؤ منين على عليه السلام او را پذيرفت و نامه نوشتن ام سلمه را تحسينكرد و عفت ، صلاح ، سلامت و عقل و ديانت او را ستود.
نامه ام الفضل
ام الفضل دختر حارث نيز نامه اى به اميرالمؤ منين على عليه السلام بدين مضمون نوشت :طلحه و زير و عايشه از مكه خارج شدند و قصد عزيمت به بصره را دارند. مردم را بهجنگ و دشمنى با تو ترغيب تشويق مى كنند، خداى تعالى يار تو است و به زودى برآنان پيروز و غالب مى شوى .
اميرالمؤ منين على عليه السلام چون از مسافرت طلحه و زبير و عايشه به بصره آگاهشد، محمد بن ابى بكر برادر عايشه را به حضور طلبيد و گفت :
آيا شنيده اى كه خواهر تو عايشه چه انديشه و چه خيالى در سر دارد؟اول اينكه از خانه خويش كه خداى سبحان او را امر به به استقرار در آن كرده خارج شده .
دوم اينكه طلحه و زبير را به مخالفت با من تحريض كرد، و جمعيتى را نيز مهيا كرده تابه جانب بصره براى جنگ و منازعه حركت كنند.
محمد بن ابى بكر گفت : خداى تعالى يار و ياور تو و پيروزى از آن توست . مسلماناندر خدمت و ركاب تو هستند و جاى نگرانى نيست بهفضل الهى بر همه آنان پيروز مى شويم .
على عليه السلام با آواز بلند اصحاب و ياران خود را فرا خواند، همگى در مسجد جمعشدند، حضرت به آنان فرمود:
ان الله بعث كتابا ناطقا لا يهلك عنه الا هالك و ان المبتدعات المشتبهات هن المهلكاتالمرويات الا من حفظ الله ...
((اى مردم ! خداى تعالى به وسيله پيامبرش كتابى ناطق فرستاد، حق وباطل را بيان كرد، هر كسى به نبال شبه و بدعت باشد هلاك شود و هر كسى دستوراتقرآن و فرمان يزدان را اطاعت كند نجات يابد .و اى ياران ! طلحه و زير راه شقاق واختلاف را انتخاب كرده ، مردم را به مخالفت و منازعت من مى خوانند.
آماده جنگ با اين فرقه ناكث و پيمان شكن باشيد تا اينكه فساد را از ريشه بركنيد ومجال فتنه انگيزى ندهيد. (16)مردم درمقابل سخنان اميرالمؤ منين على عليه السلام پاسخ مثبت دادند و دعوت او را اجابت كردند.
عايشه در آبگاه حواءب
عايشه به همراهى طرفداران خود، شتابان به سوى بصره در حركت بود، در وقت سحربه آب حواءب رسيد كه سگان آن حوالى با ديدن او و همراهانش ‍ به جنب به جوش درآمدند و به پارس كردن پرداختند.
مردى از لشكر عايشه پرسيد: نام اين آبگاه چيست ؟
گفتند: اين آبگاه حواءب است .
عايشه با شنيدن حواءب لرزه بر اندامش افتاد، بلافاصله به اطرافيان گفت نه مرابرگردانيد، من شما را همراهى نمى كنم و هرگز به بصره نخواهم آمد.
طلحه و زبير به سرعت خود را به او رساندند و گفتند: اى عايشه ! چرا سخنان پريشانمى گويى . مگر چه شده است ؟
عايشه گفت : از رسول خدا صلى الله عليه و آله شنيدم كه فرمود:
از همسرانم كسى را مى بينم كه سگ هاى حواءب بر او حمله مى برند. عايشه ! سعى كنتو آن زن نباشى . اينك گمان مى كنم كه آن از فرمان مصطفى صلى الله عليه و آله مرددكرده ام .
صبح روز بعد، عبدالله زبير پنجاه تن را به حضور عايشه آورد تا گواهى دهند كه اينمكان حواءب نيست پس آنان به دروغ شهادت دادند. بدين حيله عايشه را آرام كرده به سرعتاز آن سرزمين دور كردند، تا اينكه همگى به نزديكى بصره رسيدند.
در آستانه جنگ جمل
عثمان بن حنيف انصارى از دوستان و ياران اميرالمؤ منين على عليه السلام و والى بصرهبود،براى مقابله با مخالفان اميرالمؤ منين على عليه السلام بيرون آمد اما بعد گمانكرد شايد اميرالمؤ منين على عليه السلام به جنگ آنانتعجيل نكند، پس با وساطت طايفه اى با آنان صلح كرد تا اميرالمؤ منين على عليه السلاماز راه برسد و تكليف را روشن كند، به شرط آنكه عثمان بن حنيف همچنان از طرف علىعليه السلام امير بصره باشد.
طلحه و زير و عايشه در محلى به نام خريبه فرود آمدند، آنان در كار خويش ، تدبير مىكردند و آنجا كسى را به دنبال احنف بن قيس فرستادند، وقتى احنف حاضر شد به اوگفتند:
عثمان بن عفان را مظلومانه كشتند و ما براى خونخوهاى او بدين جا آمده ايم ، مى خواهيم توبا ما باشى ما را مدد كنى و نصرت دهى . (17)احنف رو به عايشه كرد و گفت :
اى عايشه ! آن روز كه عثمان را محاصره كرده و عزم كشتن او را داشتند از تو پرسيدماگر عثمان را بكشند با كدام كس بيعت كنم ، در جواب گفتى با على بن ابى طالب عليهالسلام بيعت كن ، آيا اين گونه نبود؟
عايشه گفت : اى احنف ! آن روز چنين گفتم ؛ اما امروز چيزهاى ديگرى آشكار شده كه ما بهآن از تو آگاه تر و عالم تر هستيم .
احنف گفت : اين حرفها را باور نمى كنم ، اما به خدا سوگند هرگز با على عليه السلامكه پسر عم و داماد رسول خدا صلى الله عليه و آله است جنگ نخواهم كرد، به خصوصاينكه مهاجر، انصار، اكابر صحابه و اشراف وقبايل عرب با او بيعت كرده اند.
آن گاه احنف برخاست و به سرعت به سوى قوم خود ((بنى تميم )) رفت .
بلافاصله چهار هزار مرد جنگى (18)گرد او جمع شدند، آنان از جا حركت كرده دردو فرسخى بصره اردو زدند و منتظر اميرالمؤ منين على عليه السلام ماندند.
از طرف ديگر طلحه و زبير بعد از قرارداد صلح با عثمان بن حنيف ،عامل اميرالمؤ منين على عليه السلام در بصره ، تصميم گرفتند به عثمان بن حنيف ويارانش كه از شيعيان على عليه السلام بود حمله كنند و آنان را از پاى در آوردند.
آنان شبانه بر عثمان بن حنيف و ياران و اقوام و ياران او يورش برده ، همه را بهقتل رساندند و عثمان را دستگير كردند، و چون قصد كشتن وى را كردند يكى از آنان گفت :كشتن عثمان بن حنيف كار آسانى نيست زيرا او از انصار است و در مدينه داراى خويشان واقرباى بسيارى است ، اگر او را بكشيم ، به جنگ و منازعه بر مى خيزند و ما را آسودهنمى گذارند. با اين تصور آنان از كشتن وى منصرف شدند، اما همه موى سر و صورت وموژه هاى او را كندند و با خوارى خفت رها كردند.
فصل سوم : جنگ جمل و سرانجام آن
حركت على عليه السلام به جانب بصره
در همين روزها على عليه السلام از مدينه خارج شده ، در سرزمين ربذه اقامت گزيد. وقتىخبر كشته شدن دوستان خويش را شنيد بلافاصله از ربذه به ذى قار (19)حركتكرد. سپس فرزندش حسن بن على عليه السلام و عمار ياسر را به سوى كوفه فرستادتا جنگ آوران كوفه را به كمك و يارى اميرالمؤ منين على عليه السلام بخوانند.
چون امام حسن عليه السلام و عمار ياسر مردم كوفه را به حمايت و نصرت على بن ابىطالب عليه السلام دعوت كردند، ابو موسى اشعرى كه امارت كوفه را داشت از جاىبرخاست و گفت :
اى مردم كوفه از خدا بترسيد! و خويشتن را در هلاكت نيندازيد و بدانيد:
فمن يقتل مؤ منا متعمدا فجزاؤ ه جهنم خالدا فيها غضب الله عليه (20)...
هر كسى مؤ من و مسلمانى را بدون جرم گناه بكشد، جزايش در جهنم و سخط رحمان است .
ابو موسى اشعرى با اين سخنان مردم را از حمايت على عليه السلام باز مى داشت . عمارياسر خشمگين شد، بر ابو موسى نهيت كرد او را ساكت كرد.
مردى از بنى تميم بر عمار بانگ زد و گفت : تو ديروز مردم مصر را بر ضد عثمانشوراندى و امروز والى و استاندار ما را به سكوت دعوت مى كنى .
زيد بن صوحان و اصحابش كه از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام بودند، از جاىبرخاستند و گفتند، بر ما واجب است با شمشير از ابا الحسن عليه السلام حمايت كنيم .
ابو موسى اشعرى گفت : اى مردم ! آرام باشيد و سخنان مرا بشنويد، اين نامه عايشه استكه فرمان داده است از خانه هايتان بيرون نياييد.
عمار ياسر گفت : اى ابو موسى ! ما فرمان على عليه السلام را اطاعت مى كنيم نه دستورعايشه را. پس آماده مبارزه و. قتال مى شويم تا فتنه و فتنه گران را ريسه كن كنيم .
در اين روز سخنان بسيارى بين مردم كوفه ردبدل شد، تا اين كه زيد بن ثابت عبدى برخاست و گفت :
اءحسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يفتنون (21).
اى مردم ! به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلام حركت كنيد، و حق را نصرت كنيد.
عمار ياسر دوباره سخن آغاز كرد و گفت : اى مردم براى اصلاح امور حتما نياز به والى وخليفه داريم ، تا ظالم را سركوب و مظلوم را حمايت كند.
اكنون اين پسر عم رسول خدا صلى الله عليه و آله است كه شما را به يارى و كمكطلبيده تا عايشه ، طلحه و زبير را سر جاى خويش بنشاند، پس آماده نبرد شويد و بينحق و باطل تدبر و تفكر كنيد و هر كسى را محق مى بينيد از او پيروى نماييد.
آن گاه حسن بن على عليه السلام فرمود: اى مردم كوفه ! به دعوت ما پاسخ مثبت دهيد وياور ما باشيد و بدانيد هر كسى پشتيبان حق باشد رستگار خواهد شد.
هيثم بن مجمع عامرى (22) گفت : اى مردم ! بسى ننگ باشد كه اميرالمؤ منين علىعليه السلام ما را به يارى بخواهد و او را يارى نكنيم . اين فرزند حسن عليه السلاماست ، به سخن او گوش فرا دهيد و دستورات او را اجرا كنيد و آماده حركت به سوى خليفهمسلمين على عليه السلام شويد.
حركت مردم كوفه
بعد از سخنان عمار ياسر و حسن بن على عليه السلام نه هزار دويست نفر (23)مرد جنگى از راه خشكى و دريا، به سوى اميرالمؤ منين على عليه السلامشتافتند. على عليه السلام از آنان استقبال كرد و خير مقدم گفت ، سپس فرمود:
اى دلاوران كوفه ! شما شوكت عجم ها را در هم شكستيد و مواريث آنان را به دست گرفتيد،آوازه عزم و حزم شما را شنيده ام و شجاعت و مردانگى شما را شناخته ام .
امروز اهل بصره و اصحاب جمل بعد از بيعت و متابعت ، مخالفت آغاز كردند و عزمم جنگدارند، شما را به يارى طلبيدم تا بنگريد كهخيال آنان چيست ،ابتدا آنان را نصيحت مى كنيم ، اگر رشد يابند هدايت شوند و موافق ماگردند، آنان را در آغوش مى گيريم و اگر عزم جنگ داشته باشند. آتش فتنه را به همتشما و يارى خداى قادر خاموش مى كنيم .
افرادى كه در ذى قار در كنار اميرالمؤ منين على عليه السلام اجتماع كرده بودند، ششهزار تن از مردان جنگى مدينه ، مصر و حجاز و نه هزار تن از اهالى كوفه بودند وهمچنان افراد ديگرى خود را در ذى قار به على عليه السلام مى رساندند تا اين كه عدهسپاهيان به نوزده هزار نفر رسيد. آن گاه اميرالمؤ منين على عليه السلام با اين عده از ذىقار به سمت بصره حركت كرد.
آماده شدن اهالى بصره براى جنگ
اميرالمؤ منين على عليه السلام با سپاهيان خويش به بصره نزديك شد طلحه و زبير باشنيدن خبر حركت على عليه السلام فرمان آماده باش دادند و لشكر آرايى كرده ، سوارانو پيادگان را منظم كردند.
در اين هنگام مردى از بنى ضبه فرياد برآورد: اى سپاهيان بصره ! با صبر و استقامتخود تويت آرام كنيد، و شجاعت و دليرى خويش را به ياران على عليه السلام نشان دهيد،امروز اكثر مبارزان حجاز و دلاوران كوفه در ركاب على بن ابى طالب عليه السلام هستند،مواظب باشيد كه رسوايى به بار نياوريد.
زبير او را ملامت كرد گفت چرا سخن بيهوده مى گويى و ياران على عليه السلام را مىستايى ضبى گفت : من بنده خدايم ، چيزهايى از اين جماعت ديدم و مى دانم كه شما از آنبى خبريد!
چون اين سخنان به سمع على عليه السلام رسيد، به اصحاب خويش ‍ فرمود: پس آمادهسختى رنج باشيد. اى مردم ! راءى شما در اين باره چيست ؟
رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! سختى ما رامقابل دشوارى و گرفتارى آنان است ، و به كمك حق ،باطل را دفع مى كنيم ، مقصود ما همين است ان شاءالله آنچه را دوست دارى از ما مشاهدهخواهى كرد.
طلحه و زبير در تدارك جنگ جمل
وقتى طلحه و زير شنيدند كه اميرالمؤ منين على عليه السلام با لشكرى مجهز بهنزديكى بصره رسيد، به تهيه اسباب جنگ پرداخته ، از بصره بيرون آمدند.
طلحه فرماندهى سوران را به عهده گرفت و عبدالله بن زبير هم افراد پياده را تحتاختيار داشت .
سواران ميمنه به مروان بن حكم سپرده شد، و پيادگان ميمنه به عبدالرحمان بن عتاب وقلب سواران به عبدالله بن عامر و قلب پياده گان به حاتم بن بكير باهلى سپرده شد،بدين منوال سپاه خويش را منظم كردند. (24)
چون اميرالمؤ منين على عليه السلام از آرايش لشكر طلحه و زبير و عزم آنان براى جنگآگاه شد، به امراى سپاه و اشراف حجاز و بزرگان كوفه گفت :
طلحه و زبير با سپاه نيرومند و آراسته ، آماده جنگ شده اند شما در اين كار چه مصلحت مىبينيد؟ جنگ كنيم يا تسليم حكم ايشان شويم ؟
قبل از همه رعافة بن شداد جبلى گفت : اى اميرالمؤ منين ! همه ما مى دانيم كه مخالفان برباطلند و تو بر حقى و حق با توست ، دين دارى و دين پرورى خوى توست ، اگرخيال جنگ دارند با ايشان نبرد كن ، به عون مدد الهى ، آماده دفاعيم و جان در كف گذاشته ،گوش به فرمان تو هستيم .
چون دو لشكر به هم ديگر نزديكتر شدند، طلحة عبيد الله به سپاهيان خود گفت :
رنج و سختى سفر، على و يارانش را خسته و فرسوده كرده است ، شايست است از تاريكىشب استفاده كنيم و بر آنان شبيخون بزنيم و به يكباره آنان را از پاى درآوريم . مروانبن حكم هم راءى و نظر او را تاءييد كرد.
اما زبير نظر و راءى آنان را نپسنديد و با خنده گفت :
اى برادران ! آيا مى خواهيد على بن ابى طالب عليه السلام را غافلگير كنيد؟! آيا نمىدانيد هيچ كس با على عليه السلام نبرد نكرد مگر اينكه مادرش به عزايش نشست پس ، ازاين انديشه دست برداريد.
طلحه ساكت شد. در اين ميان مرد ديگرى از اصحاب زبير كه كنيه او ابوالجربا بود گفت:
شبيخون بهترين راه حل جنگ بين ما و على بن ابى طالب عليه السلام است .
زبير رو به او كرد گفت : اى برادر! ما را در جنگ تجربه هاى بسيارى است ولى اين دولشكر كه در اين صحرا جمع شده اند مسلمانند و در ميان مسلمانان شبيخون رسم نبوده است .در سيره رسول خدا صلى الله عليه و آله هم شبيخون را نديده يا كلامى نشنيده ايم . غيراز اينها، على بن ابى طالب عليه السلام آن مردى نيست كه بشود او را غافلگير كرد،اميدوارم بينم دو طرف صلح برقرار شود.
در همين اثنا، احنف بن قيس با جماعتى از ياران خويش به نزد اميرالمؤ منين على عليهالسلام آمد و گفت :
اى ابا الحسن !اهل بصره مى گويند اگر على عليه السلام بر ما پيروز شود مردان ما رامى كشد و عيال ، اطفال ما را برده خويش مى كند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: هرگز اين كار را نخواهم كرد، چوناهل بصره مسلمان اند، فقط زن و فرزند كافران را مى توان برده گرفت . ان شاءاللهبعد پيروزى بر اهل بصره مشاهده خواهى كرد كه رفتار خوشى با آنان خواهم كرد. اىاحنف ! آيا تو با ما موافقت دارى يا نه ؟
احنف گفت : يا اميرالمؤ منين ! در خدمتگزارى شما آماده ام ، اكنون يكى از دو كار را انتخابفرما. يا با دويست نفر مرد جنگ آزموده در خدمت شما باشم ، يا با قبيله خويش ، چهار هزارمرد جنگى را زا شما دفع كنم .
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود: دوست دارم ، چهار هزار شمشير زن را از ما دفع كنى. احنف گفت : چنين مى كنم ان شاء الله ، خاطر مبارك جمع باشد، سپس باز گشت و به قومو قبيله خويش پيوست . طلحه و زبير با سپاه سى هزار نفرى خويش در موضع((رابوفه )) فرود آمدند، چون اين خبر به اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، به پاخواست و اين خطبه را براى سپاهيان خود ايراد فرمود:
اى مردم ! مرا با اهل زمان ، سه كار پيش مى آيد، كه حكم هر سه در قرآن مجيد ظاهر وآشكار است ، بغى ، نقض عهد، مكر؛ اما بغى يعنى ظلم و حسد، بعضى ها از آن كه خليفهرسول خدا صلى الله عليه و آله هستم مى خواهند لباس خلافت را از من بركشند؛ اما نقضعهد، اين جماعت كه مخالفت با من را انتخاب كرده و جنگ را تدارك ديده اند به علاقه و رغبتبا من بيعت كرده بودند و سوگند ياد كرد بودند كه بهقول و عهد خويش وفادار باشند؛ اما مكر، آنان بعد از حسد و نقض عهد حيله ها را در پيشگرفتند تا بتوانند خلافت را از من سلب كنند.
خداى تعالى در قرآن مجيد اين سه خصلت نكوهيده را چنين فرموده است :
يا ايها الناس انما بغيكم على انفسكم . (25)
فمن نكث فانما ينكث على نفسه . (26)
ولا يحيق المكر السى الا باهله . (27)
اما ناگوارتر اين كه در اين زمان همتا ندارند مخالفت با من را اختيار كردند،
اول : زبير بن عوان كه هرگز سوارى دليرتر از او پاى در ركاب نكرده است ؛
دوم : طلحة بن عبيدالله كه هيچ كس مكارتر از او نيست ؛
سوم : يعلى بن منيه كه در اين عهد از همه مردم ثروتمندتر است ، و آن سه شخص از اومال مى خواهند تا در مخالفت با من براى لشكر خويش خرج كنند. به يگانگى خداسوگند، اگر بر او دست يابم ، همه اموال او را به بيتالمال مسلمانان ملحق مى كنم .
خزيمة بن ثابت از دوستان اميرالمؤ منين على عليه السلام از جاى برخاست و گفت :
هر چه اميرالمؤ منين فرمود، عين صدق و حق محض است . به خدا سوگند آن جماعت در حق توحسد مى ورزند. آنان هم عهد شكن هستند و هم مكر مى كنند، اما بحمدالله كه شجاعت توزيادتر از زبير است و علم تو افزون تر از دانش و حزم طلحة بن عبيدالله و هم افراد تومطيع تر از افراد عايشه هستند و مال دنيا را محلى چندان نيست .مال او از ظلم جمع شده است لاجرم در فساد و جهل صرف مى شود.
نامه على عليه السلام به طلحه و زبير
وقتى لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام با بيست هزار نفر درمقابل لشكر طلحه و زبير كه سى هزار نفر بودند، قرار گرفت ، على عليه السلامنامه اى به آنان نوشت كه مضمونش چنين است :
اى طلحه و زبير! شما مى دانيد كه من به خلافت رغبتى نداشتم حتى از پذيرفتن آن اباداشتم و قبول نمى كردم ، اما مردم مرا وادار به پذيرفتن خلافت كردند و شما هر دوراضى به خلافت و بيعت مردم با من بوديد، هيچ قوه و قهريه و اجبارى بر بيعت شما بامن نداشتم .
كسى هم شما را اجبار و الزام نكرد تا بيعت كنيد، اگر بر فرض هم با اكراه با من بيعتكرده باشيد، كه من به حكومت و حاكميت اقدام كنم ، وظيفه ولايتى خويش را بر شما انجاممى دهم . وظيفه ظاهرى شما اظهار اطاعت و متابعت از دستورات بود، نه اينكه مسلمانان رابر ضد من بشورانيد و بر روى من شمشير بكشيد اما تو اى زبير! كه سرو سروانقريشى و تو اى طلحه كه شيخ مهاجران هستى ! بيعت نكردن آسان تر و بهتر بود تامخالفت و عهد شكنى و جنگ .
اما از اشعار و گفتارتان كه عثمان را تو كشتى ، تعجب مى كنم ! كه تهمتى بس ‍ ناروابر من است . حاضرم طايفه اى از مردان بى طرف مدينه كه امروز نه مدر موافقت من و نهدر مصاحبت شمايند، بين ما حكم باشند و مشاهدات خود را تقرير كنند تا مشخص شود، كداميك در كشت عثمان سعى و تلاش ‍ داشت ، همچنين بدانيد وارث خون عثمان فرزندان او هستند،نه شما و عايشه . هرگاه فرزندان عثمان به خلافت من اقرار كنند و مطيع دستورات شونددعوى قاتلان پدرشان را پيش من آورند، من بر اساسعدل و شريعت محمدى صلى الله عليه و آله حكم و قصاص اجرا مى كنم .
اى طلحه و زبير! شما را به خون خواهى عثمان چه كار! شعار مردم فريبى سرداده كه((عثمان مظلوم كشته شد)) در حالى - شما دو نفر از مهاجرين هستيد و عثمان مردى از بنىعبد مناف است . اگر او را به حق يا ناحق كشتند، ميان شما قرابت و مواصلتى نيست ، پسچرا ادعاى بى جا مى كنيد و در اين امر مبالغه داريد، و عهد و پيمان خود را شكستيد و بيعترا نقض ‍ كرديد و همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله عايشه را از خانه خارج كرديد ومردم را به جنگ من تحريض و تشويق مى كنيد.
نامه على عليه السلام به عايشه
بسم الله الرحمن الرحيم ،
اما بعد، اى عايشه ! بر خداوند رسولش صلى الله عليه و آله عصيان كردى و از خانهات خارج شدى ، و كارى را طلب مى كنى كه خداى تعالى تو را از آن فراغت داده است وكمان مى كنى براى اصلاح كار مسلمين از خانه بيرون آمدى .
اى عايشه ! به من جواب ده ، زنان را با لشكر كشيدن چه كار! گمان مى كنى كه وارثخون عثمان هستى ، و خون عثمان را طلب مى كنى ؛ ميان تو عثمان چه خويشاوندى و قرابتىاست ؟ عثمان مردى از بنى اميه و تو از بنى تميم هستى . بدان ، گناه تو كه از خانهبيرون آمدى و خود دو ديگران را در معرض ‍ فتنه افكندى زيادتر از گناه قاتلان عثماناست .
مى دانم به تشخيص خويش اين ادعا را نمى كنى ؛ بلكه تو را وادار كردند، و به هيجان وخشم آوردند. اى عايشه ! از خدا بترس ، و بهمنزل خويش باز گرد و در پرده بنشين كه بهترين وظيفه زنان است .
خطبه حسن بن على عليه السلام
چون طلحه و زبير نامه اميرالمؤ منين على عليه السلام را خواندند، در جواب چيزىنوشتند، بلكه براى او پيغامى به اين مضمون فرستادند:
اى ابو الحسن ! تو در راهى گام نهادى كه به هيچ وجه باز نمى گردى ، مگر مقصودتحاصل شود، و به كمتر از اطاعت و متابعت ما راضى نخواهى شد و ما هم هرگز، را اطاعت ومتابعت نخواهيم كرد، هر چه از دستت بر مى آيد كوتاهى مكن .
سپس عبدالله بن زبير از جاى برخاست و گفت :
اى مردم ! على بن ابى طالب عثمان خليفه مسلمين ، را كشته و اينك با لشكرى انبوه آمدهاست تا كار را بر شما سخت كند، بر شهر شما مسلط شود و ولايت را از شما بگيرد. پسبه خاطر خليفه مظلوم ، مردانه وارد ميدان شويد، از حريم خويش دفاع كنيد و براى حفظزن و فرزند و اهل خود پيكار كنيد.
مردى از بنى اميه برخاست و بعد از حمد و ثناى خدا به عبدالله زبير گفت : چه نيكوسخن گفتى ، ما زا سياست پدرت پيروى مى كنيم و تا آخرين قطره خون پايدارى مىنماييم .
چون كلمات عبدالله بن زبير به سمع اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، فرمود:سخنان ناصواب و بيهوده در حق من مى گويند و گمان مى كنند كه عثمان بن عفان را منكشته ام .
آن گاه به حسن بن على عليه السلام فرمود: برخيز و به او جواب شايسته بده و خطبهاى بليغ و كوتاه بخوان اما احدى را ناسزا مگو
حسن بن على عليه السلام بلافاصله در ميان جمعيت ايستاد، بعد از حمد و ثناى خداوند وصلوات بر محمد مصطفى صلى الله عليه و آله فرمود:
اى مردم ! گفتار ناصحيح عبدالله زبير در نكوهش پدرم و اين كه كشتنم عثمان بن عفان رابه پدرم نسبت داد و او را متهم كرد، شنيديد شما كه جماعتى از مهاجر و انصار و مردممسلمان و ديندار هستيد مى دانيد كه پدر او زبير و بن عوان پيوسته درباره عثمان چهسخنها مى گفت و چه كارهاى فضيح را به او نسبت مى داد، او را گناهكار مى شمرد و طلحةبن عبيدالله در زمان عثمان چه نوع دخل و تصرفها در بيتالمال مى كرد دشنام گفتن به على عليه السلام را در اندازه دهان هر كس نيست كه پدرم راناسزا بگويد، اما اينكه گفته على عليه السلام مى خواهد كار را از دست شما بربايد وشهر و ولايت را از تصرف شما بيرون آورد، دروغى آشكار است ، بزرگتريندليل و حجت ، گفتار زبير بن عوان است كه مى گفت : با على بن ابى طالب عليه السلامبا دست بيعت كردم نه با دل در حالى كه بايد بداند همين فى الجمله اقرار به بيعت استو انكار، بعد اقرار قبول نيست ، اما حديث آمدناهل كوفه به دفاع اهل بصره محل اشكال نيست و كارى غريب نباشد. كهاهل حق روى به دفع اهل باطل آرند و مصلحان دست رد بر سينه مفسدان زنند ما با انصار وياران عثمان كارى نداريم ، و با ايشان هيچ جنگ و ستيزى نداريم . ما با پيروانجمل جنگ داريم .
همه اصحاب على عليه السلام اين خطبه را پسنديدند و بر حسن بن على عليه السلامتحسين كردند. پس لشكرها به نزديك يكديگر رسيدند و مردان و غلامان بصره بيرونآمده و در مقابل اهل كوفه ايستادند، كعب بن ميسور به نزد عايشه آمد و گفت :
اى ام المؤ منين ! دو لشكر به هم نزديك شده اند و آمادهقتال هستند. اگر آتش جنگ افروخته شود، خونهاى بسيارى به زمين ريخته مى شود. اى امالمؤ منين ! براى اين كار چاره اى كن .
عايشه بر هودج شتر نشست و مردم نيز همراه او بودند تا شتر او درمقابل سپاهيان اميرالمؤ منين على عليه السلام رسيد، و اميرالمؤ منين على عليه السلام را ديدكه لشكر خويش را باز مى گرداند و از جنگ منع مى كند، چون عايشه ، على عليه السلامرا چنين ديد، از مقابل سپاه على عليه السلام بازگشت و همراهان و پيروانش نيز مراجعتكردند.
لجاجت عايشه
روز بعد اميرالمؤ منين على عليه السلام ، يزيد بن صوحان و عبدالله بن عباس را فراخواند و فرمود:
شما دو تن به نزد عايشه برويد و بگويد آيا خداوند تو را امر نفرموده كه در خانهخويش قرار گيرى و بيرون نيايى ؟ مى دانم كه عده اى درصدد فريب تو هستند و تونيز فريفته شدى و از خانه بيرون آمدى . اكنون صلاح تو در آن است كه باز گردى ودر نزاع و جنگ شركت نكنى ! اگر باز نگردى و اين فتنه و آشوب را فرو ننشانى ،سرانجام در جنگ افراد بسيارى كشته مى شوند. از خدا بترس و توبه كن و به خدا بازگرد. خداوند تو به بندگان را قبول مى كند و عذر ايشان را كى پذيرد.
زينهار كه دوستى عبداله بن زبير و قرابت طلحة بن عبيدالله تو را وادار به كارى كندكه پايانش آتش دوزخ باشد.
فرستادگان على عليه السلام نزد عايشه رسيدند. پيام اميرالمؤ منين على عليه السلامرا ابلاغ كردند. عايشه در جواب گفت : من پاسخى ندارم چون توانايى جواب مناسب درمقابل احتجاجات و مستدل على عليه السلام را ندارم .
آن دو نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام بازگشتند و آنچه از عايشه شنيده بودند بيانكردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام رؤ ساى لشكر معارف را در حضور طلبيد، چون جمع شدند.برخاست و اين خطبه را ايراد فرمود:
يا ايها الناس ! انى قد ناشدت هولاء القوم كيما يرجعوا ويرتدعوا فلم يفعلوا و لميستجيبوا و...
اى مردم ! ندان كه امكان داشت با اين جماعت مدارا كردم و در افروختن آتش جنگ تاءنى كردمو آنان را از عواقب جنگ و خونريزى ترساندم ، تا از منازعه و جنگ دست بردارند، اما اينپندها هيچ تاثير نكرد و پيوسته كس ‍ مى فرستند و مى گويند آماده شمشير باش و بهميدان مردان آى .
با مثل من اين چنين سخن مى گويند و مرا از جنگ مى ترسانند، من كه عمرى در ميدان جهاد ومبارزه بوده ام و در ميدان رزم نشو و نما يافته ام ، نمى دانم چگونه ضرب شمشير مرافراموش كرده اند من همان على ام كه صفهاى مبارزان ايشان را درهم شكستم و پدران وبرادران آنان را كشته و جمعيت هاى آنان را متفرق كرده ام ، شمشير كه سرهاى مبارزان عربرا با آن بريده ام در دست من است و آن نيزه اى كه پهلوى شجاعان را با آن دريده ام درقبضه من است .
الحمدالله دلى قوى و بازوى محكم و صبر و يقينى وافر دارم . خداى تعالى هم مرا بهنصرت و ظفر وعده داده است و درهاى نعمت را بر من گشوده است هر چند از مرگ نتوانگريخت و اجل را نتوان رد كرد و شهادت بهتر از مردن است ، به آن خداى كه جان على درقبضه قدرت اوست هزار زخم شمشير بر من آسان تر از مردن در بستر است .
سپس دست به مناجات بلند كرد و فرمود:
خدايا! طلحة بن عبيدالله با من به ميل خود بيعت كرد بعد آن عهد را بشكست و خلاف بيعتخويش عمل كرد. اى خداى بزرگ او را بيش از اين مهلت مده و مرا از مكر او باز رهان .
خدايا! زبير بن خوان حق خويشاوندى را قطع مرد و عهد و پيمان را زير پا نهاد دشمنىخويش آشكار كرد و ميان من مسلمانان جنگ برانگيخت در حالى كه كى داند در حق من بد كردهو ظلم روا داشته است .
خدايا! شر او را دفع كن و او را به سزاى اعمالش برسان .
شروع جنگ جمل
على عليه السلام پس ايراد اين خطبه متوجه لشكر خويش شد و به سامان دادن سپاهپرداخت . ميمنه (28) سواران را به عمار ياسر سپرده ، ميمنه پيادگان را بهشريح بن هانى داد، و بر ميسره (29) سواران سعيد بن قيس همدانى را گمارد، وميسره پيادگان را به رفاعة بن شداد بجلى داد و محمد بن ابابكر را در قلب لشكرسواران قرار داد و عدى بن حاتم طائى را در قلب پيادگان گماشت ، و جناح سواران رابه زياد بن كعب الارجبى سپرد و عمر بن حمق خزاعى را به فرماندهى سواران كمين نصبكرد و فرماندهى پيادگان جناح را به حجر بن عدى الكندى سپرد. سپس براى هر قبيله ازقبائل عرب مهتر و رئيسى از بزرگان آنان مشخص كرد تا در حوادث به آنان رجوع كنند.اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر خويش را بدين صورت آراست و تكليف افراد سوارهو پياده را مشخص فرمود.
از آن طرف عايشه سوار بر شتر به ميدان آمد، شترى كه يعلى بن منيه به دويست ديناربراى او خريده بود هودجى مجهز و مرتب كه از چوب ساخته شده بود و علماهل بصره بر آن شتر نهاد بودند. اين گونه دو لشكر در برابر يكديگر ايستادند، ومبارزان رو در روى هم قرار گرفتند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از سپاه خويش بيرون آمد و در ميان دو صف ايستاد، در حالىكه پيراهن حضرت مصطفى را پوشيده و رداى آن حضرت بر دوش انداخته ، دستارى سياهبر پيشانى بسته و بر استر رسول خدا صلى الله عليه و آله كهدلدل نام داشت نشسته و به آواز بلند گفت :
زبير بن عوان كجاست ؟ بگوييد تا نزد من آيد.
جمعى گفتند يا اميرالمومنين ! زبير مجهز به صلاح آماده رزم است و شما هيچ حربه اى باخود ندارى و اين درست نيست .
على عليه السلام گفت : باكى نيست ، او را بخوانيد تا بيايد، چون زبير بن عوانحاضر نشد على عليه السلام بار ديگر بانگ برآورد كه زبير بن عوان كجاست ؟بگويد به نزد من آيد.
زبير پيش آمد، چون عايشه نظرش به زبير افتاد، فرياد برآورد كه هم اكنون است كهاسماء بيچاره و بيوه شود.
به او گفتند: اى عايشه ! نگران نباش على عليه السلام بى صلاح به ميدان آمده و بازبير سخنى دارد. زبير به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام آمد، على عليه السلامپرسيد، اى زبير! اين چه كارى است كه انجام مى دهى ؟ و چه چيزى تو را وادار به جنگبا ما كرده است ؟ زبير گفت : طلب خون عثمان مرا وادار به جنگ با شما كرد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام گفت : تو و يارانت او را كشتيد، و خون عثمان از شمشير شمامى چكد، پس خويشتن و يارانت را قصاص كن . اى زبير!، را به خداى يگانه سوگند مىدهم آيا به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
اى زبير! آيا على را دوست مى دارى ؟
تو گفتى : چرا دوست ندارم ! او دايى زاده من است .
آن گاه پيامبر فرمود: روزى فرا رسد كه تو با او مخالفت كنى و بر او شمشير بكشى، و يقين بدان كه تو آن روز ناحق و ظالم باشى .
زبير گفت : بلى يا ابو الحسن اين چنين بود.
باز اميرالمؤ منين على فرمود:تو را سوگند به خداى كه قرآن رانازل فرمود، به ياد مى آورى روزى را كه رسول خدا صلى الله عليه و آله ازمنزل عمر بن عوف مى آمد و تو در خدمت او بودى و او دست تو را گرفته بود. من نيز پيششما آمدم و رسول خدا صلى الله عليه و آله بر من درود فرستاد و من در روى او خنديدم ، وتو گفتى اى پسر ابو طالب ! چرا نخست بررسول خدا صلى الله عليه و آله سلام نگفتى ؟ هرگز دست از تكبر برنمى دارى .
آن حضرت فرمود: آهسته باش اى زبير! كه على متكبر نيست ، روزى فرا رسد كه تو بااو مخالفت و منازعت كنى و تو در آن روز ظالم و نا حق باشى .
زبير گفت : آرى چنين بوده است و رسول خدا صلى الله عليه و آله اين چنين فرموده وليكناى ابو الحسن ! من اين سخن را فراموش نكرده بودم . اگر پيش ‍ از اين به ياد مى آوردىهرگز بر ضد تو جنگ را تدارك نمى كردم وحال آنكه سخنان را به ياد من آوردى از جنگ منصرف مى شوم و باز مى گردم . (30)
زبير اين كلمات را گفت و بازگشت و به نزد عايشه رفت .
عايشه گفت : اى زبير! ميان تو على چه گذشت .
زبير گفت : كلماتى را على عليه السلام ازرسول خدا صلى الله عليه و آله تقرير كرد و به ياد من آورد.

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation