بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب زندگی شناسی جلد 4, استاد جلال الدین فارسی   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ENSAN001 -
     ENSAN002 -
     ENSAN003 -
     ENSAN004 -
     ENSAN005 -
     FOOTNT01 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page




27

انسان شناسى وحيانى ساختار آدمى  



گذشته از پديدارهاى تنوع رفتار و منش ، تنوع زندگى ، و گوناگون بودن مرم ، مابا واقعيت مهم ديگرى روبروايم ، و آن اين كه پديدارهاى مورد بحث متواليا در ازمنه ىمختلف و ادوار تاريخى به ظهور نرسيده اند و نه جداى از هم و هر يك در اقليم يا درفرهنگى خاص بوجود آمده اند؛ بلكه در يكايك اعصار تاريخى در هر اقليم و فرهنگىهر چند - به نسبت هاى متفاوتى - ظهور وجود داشته اند.
هر گاه غير از اين مى بود براى تحليل پيدايش آنها بايد در جستجوىعلل محيطى يا فرهنگى مى بوديم و بر چيز مشترك و اساس ‍ واحدى در ظهور آن ها يقيننمى نموديم . لكن واقعيت تاريخى و جامعه شناختى اين است كه تجارب و پديدارهاىمورد بحث در تمام ادوار تاريخى ، همه ى اقاليم ، و يكايك فرهنگها بوده است . جامعيتشواهد بر اين واقعيت ، و كثرت فزون از شمارش آنها، ما را به اين نتيجه ميرساند كهاساس پديدارهاى تنوع رفتار و منش ، تنوع زندگى ، و گونگون بودن مردم در ساختارفطرى و مشترك آدمى است . به سبب وجود همين ساختار فطرى مشترك است كه يك فردرانماينده آدميان ، و نمونه مشخصى از نوع بشر مى دانيم و او را در عين حالى كه (او)است (همه ) ميشماريم ؛ و باور داريم كه فردى است با ويژگى هاى مخصوص به خودو از اين لحاظ بى همتا، و در عين حال نماينده و مسطوره ى تمام خصوصيات آدمى . به همين، دليل لازم است ابتدا ساختار فطرى و طبيعى آدمى را بشناسيم و بعد، از پى تشخيص وشناسايى شخصيت يكايك افراد برخيزيم .
واقعيت هاى تنوع رفتار، منش ، زندگى ، و مردم ، ما را به مساله ساختار آدمى و امكاناتگوناگون و تمايلات متخالف نهفته در طبيعتش ‍ ميكشاند. اين ، بايد مسئله محورى درانسان شناسى و به تبع در علوم اجتماعى باشد. معرفت ما نسبت به ساختار آدمى ،استعدادها، امكانات ، و توانايى هاى فطريش اساس فهم و معرفتمان نسبت به اهم امورحيات آدمى و اهم مسائل مطروحه در علوم اجتماعى است ، هرگونه تغيير و بهبودى در اينمساءله شالوده اى نظريات ما را نسبت به مجموعه امور ومسائل علوم اجتماعى خاصه انسان شناسى دگرگون ميكند. بالاتر، منشاء دگرگونى درسازمان اجتماعى و ساختارش مى شود چه سازمان اجتماعى يا دولت و نهادهايش مبتنى بربرداشت هايى است كه از مسؤ وليت اجتماعى ، مسؤ وليت سياسى ، كيفر، پاداش ، وضرورت حياتى دستگاه انتظامى و قضائى داريم . اين جمله بر مصادراتى درباره نحوهتبيين اعمال انسانى استوار است . حتى زندگى روزانه ما بر پايه اطلاعاتى بسيار والبته سازمان نايافته از نظم هاى مستنبط از رفتار آدميان ، نهاده است . چنان كه هيچكودكى بدون آگاهى از اين نظم ها نمى تواند رفتارش نسبت به ديگران را تنظيم كند.
اين مسلم است كه نظم هاى مشهود در رفتار مردم ، دلالت بر وجودعلل نسبتا ثابتى براى رفتارشان دارد. از طرفى هر دسته از مردم يك نوع رفتار، يكنوع از زندگى ، و منشاء خاصى دارد. و اين واقعيت عظيم دلالت بر اين مى نمايد كهعلل رفتار و اتخاذ نوع خاصى از زندگى هم به شخصيت ايشان بستگى دارد و هم بهساختار فطرى آنان بسته است . پى بردن بهعلل رفتار و اتخاذ انواعى از زندگى ، و تحول در رفتار و تفاوت مردم و اشخاص ازحيث رفتار و زندگى منوط به پى بردن به ساختار يا طبيعت آدمى است . تا نهاد آدمى رانشناسيم قادر به درك و تحليل علمى تنوع رفتارى ، تنوع در اتخاذ راه و رسم زندگى، و تنوع مردمان از حيث اعتقاد و اخلاق و منش و رفتار نخواهيم بود. از اين رو، پى بردنبه ساختار آدمى يكى از مهم ترين مساعى علمى - در ساحت زندگى و علوم اجتماعى -به شمار ميايد. اين سعى علمى ، ما را از تعميمات عاميانه اى كه اساس تنظيم رفتارعادى را تشكيل مى دهد و از تحليل هاى خطا و گمراهگرانه ى دانشمندان و فيلسوفانفراتر مى برد و اشتباهات آنان را برملا مى سازد.
خوشبختانه ، بخشى از معرفت وحيانى ، انسان شناسى يى است كه پرده از حقيقت ساختارآدمى هم برمى دارد. انسان شناسى دينى از قديم ترين ازمنه در جامعه بشرى راهنماى آدمىدر زندگى و رفتارش بوده است . ما هنگامى چنان كه بايد به عظمت اين معرفت وحيانىپى مى بريم كه آن را در كنار نظريات دانشمندان و فلاسفه در همين موضوعات از نظربگذرانيم .
بعضى بر پايه انكار نهاد يا سرشت آدمى نهاده است . برخى شبه كفر و انكار ساختارفطرى آدمى محسوب مى گردد. فرضيه نهادفعل پذير و نقش گير آدمى ، نمونه برجسته آن است . دسته اى اراده آدمى را - كه جزءمهم و تعيين كننده اى از ساختار اوست - انكار مى نمايند. يكى فرضيه دام وارگى وديگرى فرضيه گرگ وارگى (1) آدمى است . بعضى كه ساختار فطرى را منكر نمىشوند يكى از خصائص ذاتيش را اصل يا همه چيز نهادش شمرده تمامى پديدارهاىزندگى را بوسيله و بر پايه همان يك خصوصيتتحليل علمى مى كنند.
بعضى از آنها، كالبد شناختى يا آناتوميك ، و برخى كار - تن شناختى يافيزيولوژيك است . آن ها كه منكر نهاد آدمى اند يا شبه انكارى دارند ساختار روانى وفكريش را صفحه كاغذى مى پندارند كه متون و موضوعات مربوط به جامعه و فرهنگ درآن نقش مى بندد؛ صفحه كاغذى كه از خود مايه اى نداشته هر چه در آن است ازعوامل محيط دارد كه اوضاع روانى و فكرى مردم راشكل ميدهد. اين نظريه كه متضمن انكار سرشت مثبت آدمى وميل فطريش به حق ، و نيز كفر به اراده آدمى است در اروپا از سده ى هيجدهم به بعدتوسط ليبرالها رواج مى يابد.
تهيه فهرستى از نظريات بشرساخته درباره ساختار يا طبيعت آدمى كه در برابرانسان شناسى دينى و آموزه ى پيامبران و علماى دين به رقابت و هم چشمى يا حتى ستيزهبرخاسته كار دشوارى است . فقط پاره اى از آن را از اقاليم و اعصار مختلف ميآوريم تابعد عجيب آنها را از واقعيات حيات آدمى نشان بدهيم .
انسان شناسى هاى بشر ساخته  
در صدر فهرست ما، نظرياتى قرار مى گيرد كه وجود آزادىعمل و اراده مستقلى را براى آدمى انكار مى نمايد و بالنتيجه هيچ ثمرى را بر رفتار ارادىشخص بار نمى داند، و هر چه را براى وى پيش مى آيد نهحاصل عملكرد و تصميم هاى او بلكه معلول اوضاع كيهانى معرفى مى كند.
در خلافت امير المومنين على ، شخصى در لباس دانشمندى و در مقام دانايى اظهار مى داردكه سيرت و سرنوشت هر كسى را صورت فلكى و ساعت تولدش معين مى كند و موفقيت وشكست هر كس در هر كار مهمى معلول صورت فلكى و ساعت شروع به آن [ تولد آن كاراست ]. آن حضرت اين نظريه را كه خلاف كيهان - انسان شناسى دينى است ردميكند.(2) بقراط، چهار نوع ساختار طبيعى براى آدميانقائل است . بر همين اساس مردم را در چهار نوع مزاج تقسيم بندى ميكند: آتشى ، دموى ،سودايى و بلغمى . مردمى كه ساختار آتشى و دموى دارند دلبستگى هاشان متغير و متناوب، و واكنش هايشان هيجانى و آنى است . مردم دموى داراى دلبستگى هاى سست و ضعيف اند،حال آن كه آتشى مزاج علائقى شديد و قوى دارد. مزاج هاى بلغمى و سودايى برعكس ،ديرپا بوده ولى روند برانگيختگى علاقه ها در آن ها كند است . دلبستگى در مزاجبلغمى كند و ضعيف و در مزاج سودايى شديد و قوى است . جالب اين كه نظريه بقراطدر باب ساختار آدمى تا دو قرن پيش در اروپا اعتبارش را حفظ ميكند.
بر حسب نظريه ديگرى در باب ساختار، در آدمى كه از روح و تن تركيب مى شود دوميل يا محرك فطرى هست كه يكى او را به سوى خدا و ديگرى به سوى زيستين و لوازم ونيازهايش سوق ميدهد.
نظريه قديمى ديگر هست كه به موجب آن آدمى دستخوش كشمكشعقل و هوى است . على بن سهل اصفهانى - معاصر جنيد و عمرو بن عثمان مكى - مى گويدعقل و هوى باهم در كشمكش اند. توفيق (الهى ) ياورعقل است ؛ و
خذلان قرين هواى است . و نفس ميان آن دو ايستاده است تا هر يك پيروز شدند در كنار اوقرار گيرد.(3)
چيزى شبيه آن ، هزار سال بعد، از زبان شوپنهاور (1788-1860 م ) در كتاب(اصول اخلاق ) شنيده ميشود. او براى آدمى يكتمايل فطرى يه خودپسندى و بدخواهى ، وتمايل فطرى ديگرى براى ترحم و نيكوكارىقائل است .
پيش از دنبال كردن فهرست خود، لازم ميدانم به ذكر علت اصلى ارائه نظريات رنگارنگو بى شمار درباره ساختار آدمى بپردازم تا معلوم شود چرا چنين فهرست دور و درازىپديد آمده است .
هر دانشمند يا فيلسوفى بر حسب زاويه اى كه از آن به آدمى مى نگريسته تصورى بهغلط يا به درستى از ساختارش پيدا كرده كه همان را ساختار فطرى او پنداشته است .فى المثل علماى اقتصاد، آدمى را چنان مى پندارند كه كارى جز توليد و توزيع و مصرفندارد و فقط يك محرك فطرى دارد و آن هم ميل بهمال اندوزى است . آدمى به نظر ايشان (حيوان اقتصادى ) است و تا ميتواندمال و كالا و شى ء جمع ميكند. حال آن كه آدمى در نظر فلاسفه قديم (حيوان ناطق )يعنى انديشنده است .
بديهى است ساده و مختصر كردن بشر در (حيوان اقتصادى ) گر چه ساختن نظريههايى درباره فرايندهاى اقتصادى را آسان ميكند از آن جهت كه فهم و كاربرشان از نظررياضى آسان است اما مانع از آن ميشود كه توصيفات يا پيشگويى ها يا تبيين هاى دقيقىدرباره آنچه مردم مى كنند يا واقعاً اتفاق مى افتد به دست دهد. درست مانند فيزيكدانىكه از گاز چنان بحث ميكند كه گويى مركب از ذره هاى كاملاشكل پذير و كاملا ريزى است كه هيچ نيرويى بر يكديگر به كار نمى برند. البتهمحاسبه هايش آسان تر ميشود؛ اما از طرف ديگر، حقائق را واگونه يا قلب ميكند.
در نتيجه اين رويش ، ما با تعداد كثيرى نظريه درباره ساختار آدمى روبرو شده ايم كهواضعان هر يك نظر به جهتى و بعدى از انسان داشته اند و آن تصور و تصوير را براثر زاويه ديد خاصشان يافته اند. به همين علت ، بايستىقبل از ادامه بحث ، زاويه ديد خاص خود را نسبت به ساختار آدمى مشخص و از ساير زواياىنگرش به آن جدا سازيم . بدينسان ، در اين بحث علمى ، روشن نمودن معنايى كه ازساختار آدمى در نظر گرفته ايم ضروريت قاطعى است . بودن وضوح مرادمان از ساختارآدمى تمامى بحثمان به هدر خواهد رفت .
بعضى از دانشمندان بزرگ ، به علت بى توجهى به همين تنوع ساختارها به خلط ميانآنها گرفتار شده اند. مفهومى از ساختار آدمى به دين ، علم اخلاق ، روان شناسىكمال ، و مباحثى از بيشتر فلاسفه اى كه به زندگى آدمى و جامعه - و نه مبحث وجود وامثال آن - پرداخته اند اختصاص دارد. مفهوم ديگرش در معرفت شناسى مطرح است .سومى به زيست شناسان ، علماى وراثت ، و نظائرشان تعلق مى گيرد.
اولى ، مفهوم اساسى معرفت ارزشى ، و دومى يكى از مفاهيم علوم توصيفى بشمار ميآيد.رنه دوبو، زيست شناس فرانسوى (4) كه از اين خلط مصون نمانده است ميگويد: (نهادآدمى در كاربر عمومى - اگر نگوييم مطلق - به معنى صفات روانى و رفتارى آدمىاست . و در كاربر زيست شناسان علاوه بر آن ، ساختمان آناتوميك و خصوصياتفيزيولوژيك بدن آدمى - خواه موروثى و مكتسب ، و خواه آنچه كه از رهگذر تجربه ،تعديل ميگردد را شامل مى شود. تعبير (ساختار آدمى ) چه محدود به مفهوماول باشد و چه به مفهوم دوم كه بيشتر هم رايج است محور مباحثات فلسفى و عملىبسيارى است كه بر پايه اصالت نهاد و طبيعت ، و اصالت محيط يا تربيت ، مىچرخد.)(5)
شش نوع ساختار 
براى اين فهرستمان از پراكندگى و بيسامانى بدر آمدهشكل معقول بگيرد بايد دسته هاى معينى از آن ميان تشخيص داده در انواعى منظم گردانيم .
در يك تتبع طولانى ، شش نوع آن را تميز داده ام :
1. ساختار معرفت شناختى
2. ساختار زيست شناختى
3. ساختار جامعه شناختى
4. ساختار روان شناختى
5. ساختار روانكاوى
6. ساختار تعالى شناختى
1. ساختار معرفت شناختى  
نظريات مختلف درباره اين نوع از ساختار آدمى براىحل اين مساله مهم بوجود ميآيد كه انسان چگونه علم پيدا ميكند و ادراكات به چه وسيلهبراى او پيدا ميشود و اين علم و ادراكات تا چه اندازه حقيقت داشته و تا كجا با واقع منطبقاست ؟
جان لاك (1632 - 1704 م ) فيلسوف انگليسى كه رساله اى چند درمسائل اخلاقى ، تربيتى ، اقتصادى ، و سياسى نوشته در كتاب مهمش (تحقيق در فهم وعقل انسانى ) نظريه اى در باب اين نوع ساختار دارد. طبق نظريه وى ، معلومات يعنىتصورات ذهنى انسان ، فطرى نيست و مكتسب يا نتيجه تجربه است . چون معانى وتصورها فطرى نيست تصديق ها و احكام و قضايا هم كه از آنها ساخته ميشود به طريقاولى فطرى نخواهد بود. عالم خلقت حقيقتى دارد و قوانينى برحسب طبيعت بر آن حاكم است، اما اين غير از آن است كه آن حقائق و اصول بر انسان به فطرت معلوم باشد. لاك سپسبه اين مساله ميپردازد كه مبداء و منشاء معلومات انسان چيست ؟ اواعمال ذهنى انسان را كه منتهى به درك معانى ميشود تشخيص ميدهد واحوال نفسانى را كه از آنها ناشى ميگردد معين مينمايد ونتايج اخلاقى كهحاصل ميشود به دست ميدهد. ميگويد: ذهن انسان در آغاز مانند لوح سفيدى است كه كم كمتجربه معلومات را در آن نقش ميكند. و تجربه دو گونه است : يكى احساساتى كه ازاشياء خارجى درميابد. و ديگر مشاهدات درونى كه به تفكر وتعقل براى او دست ميدهد. و تعقل ، معلومات حاصل در ذهن را مى پرورد و ميورزد.
ديويد هيوم (1711 - 1776 م ) فيلسوف انگليسى هم نظريه اش را در كتاب (طبيعتانسان ) ارائه ميدهد. او با بيهوده شمردن بحث مهم فلسفى درباره حقيقت جسم و روح ،مهمترين مساله را اين ميداند كه انسان تا چه اندازه توانايى دانستن و معرفت دارد؟ و راهحل مساله را نيز تجربه و مشاهده اى كه به شناخت نفس يا روان شناسى بيانجامد ميشمارد.
سومى ، كانت (1724 - 1804 م ) فيلسوف آلمانى است كه براى پاسخ به مسالهمورد اشاره ناگزير از نقادى در قوه تعقل ميشود و (كتاب نقادىعقل مطلق ) را مينويسد و چنين نظر ميدهد كه ذهن انسان سه قوه دارد: حس ، فهم ، وعقل . اين سه قوه طى مراحل مختلف ، كار هم راتكميل و به غايت مطلوب منتهى ميسازند. در مرحلهاول ، حس بوسيله تاثيرات مختلفى كه از خارج به او مى رسد وجدانياتى پيدا مى كند وآن ها را به منزله مواد تلقى كرده صورت زمان و مكان به آن ها مى پوشاند، و از اين راهعوارض و حادثات در ذهن متصور مى شوند. در مرحله دوم ، اين عوارض را قوه فهم همچونمواد تلقى مى كند و به آن ها صورت مقولات را مى پوشاند. و كليت مى دهد و علمتجربى را مى سازد. در مرحله سوم اين معلومات تجربى موادى مى شوند كهعقل به آن ها صورت وحدت مى پوشاند و صورمعقول را كه آخرين آمال انسان است جلوه گر مى سازد.
ذهن فقط جمع كننده مشاهدات نيست ، بلكه مدير و مدبر آن هاست به دنيا به وسيله دانشرياضى و ديگر حقائق قبلى سازمان مى دهد و آن را به صورت يك واحدمعقول بيرون مى آورد. ذهن ما را قادر مى سازد كه آشوب را به نظم ، و تجارب اتفاقى رابه معرفت منظم و يكپارچه ، و ادراكات مجزا و منفرد را به دانش كلىمبدل سازيم . خلاصه ، اذهان ما، را قادر مى سازند كه آهسته آهسته از مرتبه حكمت و معرفتانسانى به روشنى دانش فوق انسانى برسيم . بنابراين ، معرفت انسان نتيجه مشاهده وسازمان دادن ، يعنى قوه تشخيص حقائق ابدى و سود جستن از آن ها در منظم ساختن امور اينجهانى است . دنيايى كه يك آدم ابله و يك مرد متفكر مى بيند يكى است . ولى اين فقط مردمتفكر است كه مى تواند از بهم بافتن رشته مشاهداتش طرحى سرشار از معنا و زيبايىبه وجود آورد.
به همين دليل ، بهتر است ما كمتر بر حواس و بيشتر بر احساس خود اتكا كنيم . حواس ،دنياى ظاهر يا دنياى نمودها را به ما مى شناسانند، ولى احساس ما را به دنياى واقعيتىكه در وراى ظواهر و نمودها قرار دارد، يعنى دنياى شى ء بالذات ، راهنمايى مى كند.شوپنهاور مى گويد: (بزرگ ترين خدمت كانت به عالم فلسفه ، تفاوت نهادن مياندنياى نمود و دنياى بود است ). چه دنياى نمودها كه به وسيله حواس ادراك مى شود مانندتوده اى از سنگ و خاك و آجر و آهن و شيشه و چوب است ، اما دنياى بود يا واقعيت كه بهوسيله احساس ادراك مى شود مانند عمارتى است عالى وكامل كه از همان مصالح برهم انباشته به صورت واحد زيبايى مطابقاصول معمارى ساخته شده باشد.
وظيفه ذهن آن است كه معلوم سازد چگونه از مجموعه بى نظمى ها نظم به وجود مى آيد واز اين نظم ايده اى در باب مهايت واقعى شى بالذات كه در پشت پرده تصورات ناقص مانهان است به دست آورد.
2. ساختار زيست شناختى  
در يك فرضيه ، انسان به عنوان يك واحد فيزيكى و شيميايى و يك ذره زنده كه فرقىبا ساير جانداران ندارد تلقى ميشود طبعا اراده آزاد و مسووليت اخلاقيش درقبال اعمالى كه از او سر مى زند انكار ميشود. جنبه روانى انسان هم در اين فرضيه ،مغفول مى ماند.
فرضيه هاى ديگرى هست كه درآن آدمى بيش از واحد فيزيكى - شيميايى يا يك ذره زندهتلقى شده است . اين نوع ساختار كه ساختمان بدنى و روانى هم ناميده ميشود در زيستشناسى و پزشكى و علم وراثت ، مورد مطالعه و تحقيق است و در پزشكى اين تاثير ونقش را دارد كه ميتوان بر پايه تقسيم بيمارى ها به ارثى و غيرارثى به معالجه قسمدوم همت گماشت و از معالجه قسم اول يا چشم پوشيد يا در معالجه به آن عنايت ورزيد.درمان بيمارى هاى غير ارثى نيز فقط در پرتو شناسايى ساختمان بدنى و روانى امكانپذير است .
همچنين دستيابى به سه هدف : بالا بردن سطح هوش و دانش مردم ، به سازىنسل ، و تعالى روحى و اخلاقى منوط به شناخت ساختارهاى مربوطه است . رنه دوبو،زيست شناس نامدار مينويسد: (دانشمندان به سازىنسل حدود يك قرن است ادعا ميكنند از طريق سياست هوشمندانه زاد و ولد بويژه با حذفعناصر نامساعد از حوزه آن ميتوان نسل انسان را اصلاح كرد... ولى من در اينجا از بحثدرباره موضوعات اصلاح نسل آدمى خوددارى مى كنم ، زيرا تا امروز هيچ پايه علمىبراى توچيه كوشش در اين راه وجود ندارد تا چه رسد به بهسازىنسل آدمى و تغيير ساختار موروثى آن . با توجه بهجهل شديدمان نسبت به جنبه هاى بسيار مهم دانش ‍ مربوط به ساختار ارثى انسان هرگونه تلاشى در جهت تنظيم و هدايت و دخالت در امر زاد و ولد از نظر اجتماعى مردود است.)(6)
3. ساختار جامعه شناختى  
جامعه شناسى با اختيار وقايع اجتماعى به عنوان موضوع مطالعه ، تحقيق ، و تبيين خود،خويشتن را با پديدار هايى كه در فصل نخست برشمرديم سخت درگير ميكند. مخصوصاكه تصريح ميكند (روحيات و عقايد اجتماعى از مؤ ثرترينعوامل در طرز جريان وقايع ، و پيدايش آن هاست ؛ به طورى كه ميتوان گفت وجود نهادهاىاجتماعى وابسته روحيات و عقايد اجتماعى است و آن نهادى استوار و پابرجاست كه عقايد واحساسات به وجود آن علاقه مند باشد. و با ضعف اين عقايد و احساسات درباره آن نهاد،آن نهاد هم سست شده از ميان ميرود(7)) و ميگويد: (غالبا وقايع اجتماعى با روحياتفردى پيوسته است .)(8) و ميگويد: (وقايع اجتماعى - موضوع جامعه شناسى -از دو قسم كلى خارج نيست . يا مربوط است به طرز ساختمان يعنىشكل جامعه ، و يا مربوط است به روحيات و تصورات اجتماعى كه نهادها آثار و تظاهراتخارجى آنها ميباشد.)(9)
علمى كه ادعاى تكفل تحليل علمى پيدايش عقايد و روحيات و تصورات اجتماعى مردمان رادارد پس از تلاش بسيار به اين نتيجه ميرسد كه آدمى ساختارى جز ساختار حيوانى نداردبه استثناى صفحه سفيدى كه اثرهاى محيط خاص اجتماعى بر آن نقش مى بندد تارفتارها و خصوصيات و واكنشهايى را به نوبه خود منعكس نمايد. (علماى جامعهشناسى گفته اند آنچه در انسان ماوراى مقتضيات زندگى حيوانى وجود دارد از جامعه است. يعنى اگر آنچه در انسان اجتماعى هست و جامعه در او به وديعت نهاده است از وى گرفتهشود موجودى خواهد شد كه از نظر قواى معنوى ، با حيوانات فرق بسيارى نخواهد داشت .خلاصه آن كه در انسان دو وجود هست : يكى حيوانى ، ديگرى اجتماعى . و تمام مميزات او ازآن وجود اجتماعى است . به همين جهت ، اگوست كنت در تقسيم بندى علوم ، روانشناسى را نامنبرده و بحث از نفسانيات انسان را كار فيزولوژى و جامعه شناسى دانسته است .)(10)
مى بينيم ساختار قابلقبول براى جامعه شناسى عبارت است از ساختار زيست شناختى به اضافه يك صفحه ىنقش پذير.
عملا هم بسيارى از جامعه شناسان همين روش را پى ميگيرند. در يكى از نظريات برجستهجامعه شناختى كه به كارل ماركس (1818 - 1883 م ) تعلق دارد انسان زائيده محيطاست اما در عين حال خود به وجود آورنده محيط نيز هست . تاريخ ، انسان را مى سازد و انسانبه نوبه خود تاريخ را. ولى تاريخى كه انسان را مى سازد سراپايش تلاش آدمىبراى توليد كالاهاى مورد نياز زيستن و مصرف آنهاست و اگروسائل توليد هم مى سازد با همين هدف - يعنى زيستن - است . كالاهاى فرهنگى هم بهتبع زيستن ساخته ميشود. علم و هنر و ادبيات همه اش به دور همين تلاش زيستى مىچرخند.
ساختار آدمى در ماركسيسم  
ماركسيسم اساساً نظريه روانشناختى يا انسان شناختى ، نيست . اظهار نظرهاى ضمنىماركس درباره ساختار آدمى مبهم و متناقض ‍ است . ماركس چندان توجهى به فرد، سائق ها، ومنش انسان ندارد؛ و تنها هدف مورد نظرش قوانينتحول جامعه است .
در بحث خود درباره روانشناسى به عنوان (دانش طبيعى انسان )(11) در كتابسرمايه ، از مفهوم (طبع آدمى ) آغاز مى كند، و در جلد سوم آن ، شرايط كار را(مهمترين و باارزش ترين شرط براى طبع آدمى ) ميداند. ولى بيش از آن كه به طبعو ساختار آدمى اهميت بدهد شرايط اجتماعى و محيط طبيعى را تعيين كننده چگونگى انسانميداند. او تاكيد ميورزد كه آدمى خويشتن را در روند تاريخ مى آفريند. حتى چندان در اينتاكيد پيش ميرود كه (جوهر انسان ) - اصطلاحى كه خود براى طبع آدمى بكار مىبرد - را جز (مجموعه اجتماعى ) كه در آن زندگى مى كند نمى شمارد.
البته نمى تواند طبع آدمى را تعريف كند؛ ولى مطالبى در اين باره بتفاريق مينويسد.با اين همه ، فقط از روى مطالب و نوشته هايش كه نوعى جامعه شناى تغير اجتماعى استمى توان پيش فرضهايش درباه ى ساختار آدمى را استنباط كرد. و اين البته كار هر كسىنيست . به نظر ماركس ، علت اصلى و منحصر به فرد تغييرات اجتماعىطول تاريخ ، كوشش بشر براى تامين و بهبود زندگى مادى مى باشد اين ، عصاره ىماترياليسم تاريخى است . بنابراين ، او سائقه هاى عضوى را كه مى توان مجموعه دوسائق صيانت ذات و سائقه جنسى شمرد يگانه محرك آدمى يا محرك تاريخ بشر ميداند.به عبارت ديگر، او طبع آدمى را حاوى يك محرك و آن هم سائقه هاى عضوى ميداند. اينمحرك فطرى بعلاوه خرد و آگاهى ، همه كاره زندگى بشر و كارگزار تاريخ است .
ماركس ضمن بحث از طبقات مالك وسائلتوليد، وجود (آز) را در آن طبقات - و نه در همه مردم - به منزله ى يك پيش فرض‍ مى گيرد، و بر اين اساس درباره عملكرد آنها سخن مى گويد و اظهار نظر مى كند. ونشان ميدهد كه از دومين محرك تاريخ - يعنى آز - اطلاع كافى ندارد و به همه آثار وتظاهرات آن پى نبرده است . دو محرك ديگر را كه يكى فطرى و سرشته در ساختار آدمىو ديگرى مكتسب است نيز بكلى نمى شناسد. آثار و تظاهرات آن دو را به تناوب بهسائقه هاى عضوى يا به آز نسبت ميدهد.
هندريك دومن ، بدرستى ميگويد: (همان طور كه ميدانيم ، ماركس خود هرگز تئورىانگيزش انسان را وضع نكرد. در حقيقت او هرگز نگفت كه معنى (طبقه ) چيست . و زمانىبه اين موضوع توجه كرد كه مرگ گريبانش را گرفت . اما در فرض هاى اساسى كهنقطه آغاز اوست ترديدى نيست . حتى مفروضات ضمنى ماركس در فعاليتهاى علمى وسياسى وى ديده ميشود. هر نظريه اقتصادى و هر عقيده سياسى ماركس بر اين فرضيهمتكى است كه انگيزه هاى ارادى كه پيشرفت اجتماعى رابدنبال دارند ديكته شده منافع اقتصادى هستند).(12)
مردم عادى نمى دانند كه ماركس اين پيش فرض مهم خود را كه مبناى علمى نظرياتاقتصادى و سياسى او را تشكيل ميدهد از ادبيات بورژوا - ليبراليسم جامعه اش به واممى گيرد. در آن ادبيات كه تا روزگار ما دوام دارد (سائق تملك ، انگيزه ى اساسى يامنحصر به فرد آدمى است ). ماترياليسم تاريخ او در اين جملات خلاصه ميشود:(انسان ها با توليد مايحتاج زندگى خود، تاريخ را ميسازند. نيازها،اعمال و احساسات انسان را برمى انگيزند. اين نيازها در جريانتكامل تاريخى ، افزايش مى يابند و در نتيجه ، سبب تشديد و افزايش فعاليت اقتصادىمى گردند). ماركس مينويسد: (همانطور كه حيوان بايد از طبيعت كه نيازهاى او رابرآورده ميكند راضى باشد، و حيات و روند توالد وتناسل خود را حفظ كند انسان متمدن نيز بايد همان رويه را در تماماشكال جامعه و با تمام وسائل توليد داشته باشد. هر قدر آدمى بيشترتكامل و رشد پيدا كند ميدان نيازهاى طبيعى او گسترده تر ميشود. لاجرم توانايى توليدنيز كه اين نيازها را تامين مى كند توسعه مى يابد).(13)
ماركس بشر را موجودى مى بيند كه وسيله انفعالات (14) يا سائق ها(15) به حركت درميايد هر چند خود از اين نيروهاى محرك ، آگاه نيست .او سائقها را به دو دسته مداوم ياپابرجا، و نسبى ، تقسيم مى كند. سائقهاى مداوم (در هرحال و وضعى موجودند... و فقط در حد شكل و شرايط اجتماعىقابل تغييراند). ماركس ميل جنسى و گرسنگى را جزو سائق هاى پابرجا ميداند و آز را ازجمله سائقهاى نسبى . آنگاه با بيان اين كه سائقهاى نسبى جزو لاينفكى از طبع آدمى نبودهبلكه منشا آنها در ساختار مشخص جامعه و بعضى از شرايط توليد و ارتباط است درواقع سائقه هاى عضوى را محرك فطرى منحصر بفرد ميشمارد و آز را انگيزشى ناشى ازمحيط خارجى مى پندارد. ميخواهد نيازهاى مصنوعى را كه زاييده فرايند توليد پاره اى ازجوامع است غير طبيعى بشمارد و به عاملى غير از ساختار فطرى بشر نسبت دهد. همينخطايش در درك فطرى بودن آز سبب ميشود در عين شناخت انسان منحط خاص جامعه سرمايهدارى - كه آن را به تقليد از ديگران (از خود بيگانه ) ميخواند - از شناسايىانحطاط سرمايه داران باز ماند و فقط انحطاط كارگران صنعتى را تشخيص دهد. وىسرامايه داران را انقلابى ترين طبقه اى كه در تاريخ پيدا شده اند ميخواند، و در آنتجليل به نقش ‍ آنان در پيشبرد وسائل توليد و شيوه آن توجه دارد.
نقد نظريه ماركس  
در جهل وى نسبت به ساختار آدمى همين بس كه پديده هايى را كه ناشى از محرك فطرى آزاست و آنچه را كه زاييده محرك مكتسب كفر و خيم و استكبار - همانچه ظهورش تابعساختار فطرى آدمى ميباشد - معلول شرايط اقتصادى جامعه و به عبارت دقيق ترمعلول (روابط توليدى ) و عنصر شالوده اى آن : نوع مالكيت بروسائل توليد، ميداند. بر همين اساس معتقد است تمامىرزائل و مفاسد از جمله رفتارهاى شريرانه و مجرمانه اى نظير استعمار، توسعه طلبى ،استثمار، دگرتباهگرى ، و جنگ افروزى پس از پيدايش مالكيت خصوصى بروسائل توليد، و ظهور نظام برده دارى و به طبع آن مالكيت ، بوجود آمده است . همچنينمعتقد است پس از الغاى مالكيت خصوصى سرمايه داران بروسائل توليد و برقرارى سوسياليسم تمامى پديدارهاى نامبرده وامثال آن از قبيل دروغ ، فريب ، تزوير، خيانت ، دزدى ، و فحشاء، ناپديد خواهد گشت .پرولتارى ،ا انسان هايى پاك و منزه از چنين رذائل و مفاسدى هستند. حكومت آنان و شيوهتوليد سوسياليستى هم به هيچ وجه از بين نخواهد رفت و ساقط نخواهد گشت . جامعه هاهمه زير سايه مالكيت سوسياليستى بر وسائل توليد و حكومت كارگران صنعتى ، درخواهند آمد.
اما واقعيت جوامع و پديدارها و حوادث آن نشان دادند كه هر پديدارى كه ماركس معتقد است درشرايط مالكيت سوسياليستى از بين خواهد رفت نه تنها از بين نميرود بلكه نيرومندترو گسترده تر ميشود، و هر پديدارى كه ميگويد رخ نخواهد داد به كثرت رخ ميدهد، و هرچه را ميگويد به ظهور خواهد رسيد به ظهور نميرسد؛ و آن كس را كه ميگويد صالحخواهد شد فاسد ميشود و آن كه ميگويد فاسد ميشود به صلاح ميآيد.(16)
4. ساختار روان شناختى  
اين نوع ساختار كه بدنبال پيدايش روان شناسى جديد كمتر از 150سال پيش پيدا ميشود تصورى از ساختار جسمى و روانى آدمى است كه هدف روان شناسىجديد را بر ميآورد. هدف روان شناسى جديد بر خلاف مباحثى كه دانشمندان و مصلحانقديم داشتند ارتقاى زندگى و تعالى آدمى نيست بلكه موفقيت او در زيستن و نيز درزندگى دنيادارى است . ميخواهد راه و روش هايى را بياموزد كه شخص بتواند به ثروت، شهرت ، اقتدار سياسى ، و موقعيت اجتماعى بالاترىنائل آيد، اختيار سايرين را به دست بگيرد، و مديريت و رياست كند. راه هايى را ياد ميدهدكه شخص بتواند خود را به گونه اى جلوه بدهد كه پيشرفتش در جامعه اقتضاء ميكند.
روان شناسى جديد غربى ، علمى نيست كه در پرتو شناخت ساختار روانى آدمى ، بخواهدراه تعالى و زندگى معنادار، يا رشد و گسترش استعدادهاى ارزنده را به مردم بياموزدتا به كيفيتهاى عاليه زندگى بينديشد و خود را به آنها متصف گردانند، بلكه در خدمتكسانى است كه هم و غم آنان دارايى و شهرت و اقتدار بوده ميخواهندشغل بهتر، پول بيشتر، قدرت نافذتر، و احترام والاترى داشته باشند.
روان شناسى غربى با مساعى متواضعانه و محدود آغاز ميشود. با بررسى خاطره ها،پديده هاى سمعى و بصرى ، تركيب و تداعى تصورات و روان شناسى جانورى شروعبه ظهور ميكند. ويلهلم و وندت (17) يكى از روان شناسان است اينها نخست نه شهرتىمى يابند و نه نوشته هايشان در خور فهم عامه است . براى همكارانشان مينويسند و تنهامعدودى از مردم به آثارشان علاقه نشان ميدهند تا اين كه پژوهش درباره محرك هاىرفتار انسان باب ميشود. بر اثر آن ، دو نظريه متفاوت مطرح ميشود: نظريه غريزه ، ونظريه رفتارگرايى .
خلاصه نظريه غريزه اين است كه هر اقدام انسان انگيزه اى فراسوى خود دارد كه در هرمورد بخصوص يك غريزه مستقل و فطرى بشمار ميآد. مامثل ساير جانداران با غريزه هايى زاده ميشويم . اگر پرخاشگريم علت آن غريزهپرخاشگرى است . اگر پست و فرومايه ايم غريزه پستىعامل آن است . اگر حسوديم به حكم غريزه حسادت است . و اگر حس تعاون داريم غريزهمساعدت ما را وادار به آن ميكند. از مجموع غريزه هاى آدميان تئورى غريزه به دست ميآيدكه روى هم رفته دويست غريزه را شامل ميشود هريك از اين غرائز برانگيزنده يكى ازرفتارهاى ماست ، درست مثل دكمه هاى پيانو كه با فشار دادن هريك صداى نت معينى شنيدهميشود. عمده ترين صاحبان اين نظريه دو آمريكايى اند: ويليام جيمز و ويلياممكدوگال .
اين نظريه ، پايه اى در واقعيت رفتار و زندگى مردم ندارد و فقط سادگى بيش ازحدش به آن جاذبه اى نزد عوام داده است .
نظريه رفتارگرايان اين است كه انسان فطرت و ساختار مشتركى ندارد و كردار هركسمتاثر از شرايط اجتماعى و نتيجه دستكارى جامعه و تصرف خانواده است . روان شناسرفتارگرا رفتار آدمى را از وجود و ساختار فطرى و منش و شخصيتش جدا ميداند؛ مردم رادر فراگرد رفتار بررسى و مطالعه نمى كند، بلكه فقط بر آيند فراگرد را كهرفتار باشد در نظر ميگيرد. در اين نوع بررسى انسان كه آفريننده رفتار است بهكنار نهاده ميشو. مردم اهميتى ندارند و موضوعى هستند براى فلسفه وخيال پردازى . فقط كردار انسان توجه روان شناس رفتارگرا را برميانگيزد و اينواقعيت را كه اگر نظريه اش درست است پس چرا مردم به اقتضاى آن واكنش نشان ندادهرفتار نمى كنند ناديده ميگيرد. نظريه او اين است كه مردم ارتشا را بر معناى زندگى واتصاف به فضيلت ترجيح ميدهند. ولى در عمل و در واقع ، مردم بسيارى ارتشا را كارىزشت شمرده از آن نفرت دارند و مرتشى و رشوه دهنده را موجوداتى پست و پليد مىشماند. طبق نظريه او، محرك آدمى شرايط و ساختار اجتماعى است و انسان تحت تاثيرمطلق ترفندهاى ناشى از فرصت طلبى و فريبكارى است .حال آن كه انسان هاى بيشمارى با اراده استوار و محكمى كدارشان را برميگزينند و سنجيدهطبق اصول عاليه اخلاقى و دينى عمل مى كنند و رفتارشان نيكوكارى و خدمت و گذشت وايثار و فداكارى است .
5. ساختار روانكاوى  
تا اواخر سده هجرى گذشته ، در اروپاى غربى و آمريكاى شمالى براى درمان ديوانگانو مبتلايان به ناراحتيهاى شديد روانى ، به روانشناس مراجعه ميكنند. معالجه سايربيماران روانى در صلاحيت روحانيون يا پزشك خانواده دانسته ميشود. آنگاه روانكاوىظهور ميكند. روانكاوى با بررسى آسيب شناسى و پديده هايى كه در مرز روانشناسى وروان رنجورى (18) قرار دارند آغاز ميشود. موضوع اصلى اين دانش ضمير و سائقهاىغريزى است و به همين جهت با موضوع ساختار آدمى درگير ميشود.
روانكاوى از طريق ادعاهايى كه در جامعه مطرح ميكند دو دسته متفاوت از مراجعه كنندگان رابه مطب روانكاوان سوق ميدهد:
1. ديوانگان ، روان پريشان ،(19) و كسانيكه ناراحتى هاى شديد روانى دارند.
2. افراد انحطاط يافته اى كه به زندگى جانورى محض يا زندگى دنيادارىتنزل يافته اند.
براى مثال فرويد در آغاز كاردرمانى خود با مراجعه كنندگانى سروكار دارد كه گرچهدچار ناراحتى هايى از قبيل تشويش ، اضطراب ، و هيسترى اند اما روان پريش شمردهنميشوند. مراجعه كنندگان به روانكاو اغلب از فقدان احساس شادى و لذت بردن اززندگى ، از ازدواج نابسامان ، از نگرانى عمومى ، از احساس رنج ور تنهايى ، و از عدمظرفيت و توانايى براى كار شكايت دارند. اين ناراحتى ها برخلاف گذشته بيمارىتلقى ميشوند و كمك كننده جديدى كه همان روانكاو باشد مى بايد به مشكلات زندگىآنان سر و سامان بدهد.
اين پديدار شگفت آور كه علاوه بر روان پريش ها و كسانى كه نارحتى شديد روانىدارند مردم منحط يا كسانى كه به يكى از دو زندگى جانورى محض و دنيادارى سقوطكرده اند به روانكاو مراجعه كرده از او درمان و راه چاره مى طلبند دو علت دارد: يكىمربوط به روانكاوى و روانكاو، و ديگرى مربوط به ساختار طبيعى مردم منحط. درساختار آدمى - چنان كه در محل خود بيايد - براى امكان وتسهيل ارتقاى آدمى به حيات آدميت و حيات طيبه ، ساز و كارى تعبيه شده است كه از آن بهساز و كار تعالى تعبير ميكنيم . به موجب آن بر اثر زشتكارى و انحطاط، سرزنشىاحساس ميكنيم (20) و بر اثر عمل صالح و تعالى احساس خوشنودى (21) مى نماييم .احساس سرزنش ياعذاب وجدانى مثل ناراحتى هاى شديد روانى به طرف مطب روانكاو سوقميدهد.
اما علت دوم مراجعه مردم به روانكاو كه به دانش و فن روانكاوى بر مى گردد آن است كه
به ادعاى فروديد، روانكاو با تئورى ضمير ناآگاه ، عقده ى اديپ ، و تكرار تجربهدوران كودكى در زمان حال ، اسرار ساختار آدمى و باطنش بتمامى كشف شده است و اگركسى اين تئورى را درك كند سر از اسرار زندگى و ساختار آدميان درآورده نكته مبهم ومساءله لاينحلى برايش نمى ماند. روانكاو با مجهز شدن به اين دانش ساختار آدمى وكاركردهايش قادر است هم روان پريشى را درمان كند و هم به نارضايى وجدانى ناشى ازانحطاط پايان بخشد. بدينسان ، روانكاوى به عنوان تازه ترين رقيب دين در حوزه شناختساختار آدمى - و گسترده تر از آن در حوزه انسان شناسى در دهه آخر سده ى سيزدهمهجرى پا به ميدان ميگذارد. روانكاو، در جوامع باخترى تاسال 1330 ه‍ تنها مرجع صلاحيتدار براى درمان اختلالات روانى و انحرافات اخلاقىطبقه متوسط شهرى شمرده ميشود. اين طبقه كه در عصر نگرانى ها، غياب تعاليم دينى ،پوچى و بيهودگى سياست ، و انسان سازمانى و از خود بيگانه ، بسر مى برد وزندگى مرفه بى دردش را عبث و بى معنى مى يابد مراجع به روانكاو را مانند رفتن بهكليسا امرى لازم و عادى مى پندارد. چه وى جايگزينى براى دين و فرايند تعالى آورعبادت و عمل صالح عرضه مى كند و ادعا دارد كه با شناختن ساختار آدمى و كاركردهايشبه مداواى امراض باطنى و روانى تواناست .
صرف چنين ادعايى از جانب روانكاوى نمى تواند موجب مراجعه شخص منحط مبتلا بهناخشنودى از زندگى گردد بلكه عدم تمايل يا عدم تصميم وى به اتخاذ راه و رسمزندگى انسانى و دينى ترك زشتكارى و پول پرستى و دنيادارى و پيش گرفتنصراط مستقيم اعمال صالحه ، دست به دست آن ادعاى روانكاوى داده سبب مى شود وى بهجاى دين و معبد به مطب روانكاو برود و در يك تبانى محترمانه و محرمانه سرگرم بازىرفع ناراحتى و عذاب وجدانى شوند. قواعد اين بازى و سرگرمى از جانب طرفين دقيقاًرعايت ميگردد. بيمار مى آييد، صحبت ميكند، و پول ميپردازد؛ و روانكاو گوش مى سپارد وتفسير و تعبير مى نمايد، بازى براى طرفين مطلوب و دلپذير است . بعلاوه مراجعه بهروانكاو موجب فراموشى انحطاط و پوچى زندگى و بى معنايى آن ميگردد. شخص منحط درگفتگو با دانشمندى دلسوز كه شنونده شكيبايى هم هست و كم و بيش با حس همدردى بهمشكلات و گفته هاى وى گوش ميسپارد احساس ‍ آرامش و سبك شدن ميكند. با پرداخت وجهىبه او نيز اين احساس در دلش قوت ميگيرد كه به كار جدى و به يك درمان واقعى دستزده است پس ، اميد به بهبودى و احساس شخصيت و ارزش در وى پديد مى آيد. چه مراجعهبه روانكاو از لحاظ اقتصادى يك كار لوكس و اشراف منشانه و نوعى كسب حيثيت تلقىميشود. روانكاوى چنين ثمربخش جلوه ميكند.
روانكاوى در همين زمان و در همان جوامع ، در تاءمين اين خواسته ى مبرم مردم منحط، تنها ويكه تاز نيست . سوررئاليسم ، سياست راديكال ، و ذن بوديسم سه روش ديگر مشابههستند كه مردم منحط و ناخشنود از كيفيت زندگى به آن پناه مى بردند.
لكن موفقيت ظاهرى روانكاوى در معالجه انحطاط مردمى كه به زندگى هاى جانورى محضو دنيادارى فرو غلتيده اند بعلت مبتنى بودن آن دانش و فن بر فرضيهاى غير واقعىدرباره ساختار آدمى و كاركردهاى آن ، دولتىمستعجل است كه فقط يك چند خوش ‍ مى درخشد. از آن پس روانكاوى دستخوش بحران و بىاعتبار ميگردد. از نشانه هاى ظاهرى اين بى اعتبارى كاهش دانشجويان اين رشته و كم شدنمراجعه كنندگان به روانكاو براى درمان و اصلاح رفتار است .
نظريه فرويد درباره ساختار  
زيگموند فرويد تصويرى از طبع آدمى وضع ميكند كه بر مبناى آن مدعى ميشود نه تنهاروان نژندى بلكه جنبه هاى اساسى و امكانات و ضروريات انسانقابل درك و بيان است . براى آدمى دو محرك فطرىقائل ميشود: سائق صيانت ذات ، و سائق جنسى . ريشه ى سائق جنسى در فراگردهاىشيميايى - فيزيولوژيك است كه به طور مرحله اى حركت ميكند. مرحلهاول ، تنش (22) را افزايش ميدهد؛ و مرحله دوم ، تنش را كاهش داده و در نتيحه حالتى رابوجود مى آورد كه به طور ذهنى تعبيرى از احساس لذت است . از يك طرف انسان موجودىتنها و منزوى است كه علاقه اوليه او ارضاء مطلوب و متناسب (خود) و نيازهاىليبيدوئى (23) است .
انسان فرويد (آدم ماشين ) است كه با انگيزه هاى روانى به حركت درميآيد. از طرفديگر انسان موجود اجتماعى نيز هست ؛ زيرا به منظور ارضاى سائق هاى ليبيدو و صيانتذات نياز به ديگران دارد. كودك محتاج مادر است ؛ و اشخاص بالغ نياز به جنس مخالفخود دارند. احساس هايى نظير مهربانى و عشق پديده هايى تلقى مى شوند كه همراه ، وناشى از، علائق ليبيدو هستند. مردم براى ارضاى سائق هاى روانى خود محتاج يكديگرند.انسان در اصل به ديگران وابسته نيست . روابط با همنوعان وضعى ثانوى است كه بشراجباراً وادار به قبول آن ميشود.
(انسان جنسى ) فرويد چهره ديگرى از (انسان اقتصادى ) كلاسيك است ، يعنى آنانسان تك افتاده و خودكفا كه بايد با ديگران رابطه برقرار كند تا متقابلاً نيازهاىهمديگر را برآورده سازند. انسان اقتصادى داراى نيازهاى اقتصادى است كه تامين آنها بامبادله كالا و جنس در بازار ميسر است . نيازهاى انسان جنسى ، فيزيولوژيك و ليبيدوئىاست كه به طور عادى با رابطه با جنس مخالف ارضا ميشود. در هر دو نوع تصوير وتلقى از انسان آدميان اساساً نسبت به هم بيگانه باقى مى مانند و رابطه آنان بايكديگر فقط وسيله هدف و سائق مشترك برقرار ميشود.
فرويد كه مى داند برجسته ترين جنبه رفتار انسانى انفعالات و تلاش هايى است كهانسان بروز ميدهد مى كوشد تا آنها را با اصطلاحات مكانيكى - طبيعى توضيح دهد.پس ميگويد انفعالاتى كه نشانه آشكار غريزه حفظ بقا و غريزه جنسى نيستند باز هم بهطور غير مستقيم و پيچيده مظاهر اين سائق هاى غريزى بيولوژيك اند.
اين نظريه تا سال 1920 كه مرحله تازه اى از تفكرات فرويد آغاز شده سببدگرگونى اساسى در برداشتش از ساختار آدمى ميشود بر انديشه وى حاكم است . جنگجهانى 1914 - 1918 به خصوص اعمال غيرانسانى كه طى آن اتفاق ميافتد فرويد راكاملا منقلب مى كند او كه به حقانيت ملت آلمان باور و به پيروزى آن اميد بسته است باشكست آن بيشتر از مردم عادى دچار ضربه روحى مى گردد و يقين مى گيرد كه انسان طبعاويرانگر آفريده شده است . ويرانگرى و دگرتباهگرى همانچه خداوندمتعال از آن با افسادفى الارض ياد ميفرمايد، چنان كه در جاى خود خواهد آمد، رفتارى استمعلول محرك مكتسب - و نه فطرى - كفر و خيم و استكبار، و ريشه مستقيم در ساختار آدمىندارد. اما فرويد كه از انسان شناسى دينى بى خبر استعلل فاجعه و اعمال شنيع جنگ جهانى اول را در طبع آدمى جستجو ميكند، و بر اثر آن تئورىجديدى درباره ساختار آدمى پديد مى آورد.
در اين همگام به جاى تناقض بين (خود) وسائقهاى ليبيدو، تضاد بين غريزه حيات وغريزه مرگ را مطرح ميكند. غريزه حيات كه شامل (خود) و سائقهاى جنسى است رودرروىغريزه مرگ كه محرك ويرانگرى انسان شمرده ميشود به طرف خود شخص يا جهان خارجنشانه ميرود، قرار ميگيرد. اين سائق هاى فطرى جديد از چند جهت با سائق ها واميال تئورى سابق فرويد فرق دارند. اول اينكه آنها برخلاف ليبيدو كه در قلمروهاىمحرك هاى جنسى واقع است در منطقه بخصوصى از ارگانيسم قرار ندارند. دوم اين كهسائقهاى جديد از معيارهاى مكانيسم ئيدروليك پيروزى نمى كنند: تنش فزاينده-->ناخشنودى -->توقف -->خوشنودى -->تنش تازه ... بلكه خود جزو لاينفك هر موجودزنده بوده و بدون هيچ گونه تحريك بخصوصعمل ميكنند؛ اما نيروى بر انگيزنده آنها ضعيف تر از غرائزى كه به طور ئيدروليكعمل ميكنند نيست . سوم آن كه غريزه حيات از اصل محافظه كارانه برگشت به وضعاوليه ، كه فرويد سابقاً براى هر غريزه اى بديهى ميدانست پيروى نمى كند.
طبق نظريه جديد فرويد غريزه حيات تمايل به پيوستگى و يكى شدن دارد، ولىگرايش غريزه مرگ بر عكس آن بوده و به سمت ويرانگرى و جدايى متوجه است . هر دوسائق به طور مداوم در باطن انسان عمل ميكنند. آنها با يكديگر در نبرد بوده و با هم درمىآميزند تا بالاخره غريزه مرگ ثابت ميكند كه قوى تر بوده و پيروزى نهائى كه از بينبردن فرد است با اوست .
اين مفهوم جديد از سائق ها دگرگونى اساسى طرز تفكر فرويد را نشان ميدهد. مفهومجديد محرك هاى فطرى از الگوى تفكر ماترياليستيك - مكانيستيك پيروى نمى كند،بلكه ممكن است آن را مفهومى بيولوژيك از تحرك دانست . موضوع مهمتر برداشت جديدفرويد از نقش ويرانگرى انسان است . وى در نظريه اوليه اش پرخاشگرى را از نظردور نمى دارد و حتى آن را عامل مهمى ميشمارد، اما آن را تابع سائق هاى ليبيدو و صيانتذات مى داند، لكن افساد فى الارض يا ويرانگرى پديدارى فراتر از پرخاشگرى و درواقع شكل بيمارگونه آن است . در نظريه جديد ويرانگرى رقيب سائق هاى ليبيدو و(خود) است و در نهايت هم بر آن ها پيروز ميشود. طبق نظريه جديد، انسان نمى تواندميل به ويرانگرى را از خود دور سازد، زيرا گرايش به ويرانگرى در نهاد بيولوژيكوى است . گرچه ميتواند اين ميل فطرى را حدى تخفيف دهد، ولى هرگز قادر نيست آن را محوسازد. فقط مى توان آن را به خود يا به جهان خارج و ديگران متوجه ساخت . آدمى يا خودتباهگر مى شود يا دگرتباهگر. شق ثالثى وجود ندارد. انسان از اين وضع جبرى وفاجعه انگيز خلاصى ندارد.
دلائل قطعى بر اين واقعيت هست كه فرويد هنگام وضع نظريه اوليه اش در باب ساختارآدمى از پديدار عظيم و تاريخى و مشهود استكبار و افسادفى الارض يا دگرتباهگرىبى خبر و غافل است و از پرخاشگرى فقط به سائق دفاع غريزى توجه دارد و فقططى حوادث جنگ جهانى اول پى به اين پديدار مى برد.حال آن كه قرآن كريم اين پديدار را از كهن ترين ايام تاريخ بشر يعنى دورهقابيل و هابيل تا عصر پيامبر اكرم اسلام فصل بهفصل و عصربه عصر حكايت مى فرمايد.(24)
نقد نظريه فرويد 
نظريه وى نمى تواند چگونگى پيدايش شش نوع زندگى ماهيتاً مختلف ، فرايندهاىانحطاط و فرايند تعالى را توصيف كند. همچنين از توصيف بخش عمده اى از رفتارهاىانفعالى انسان بوسيله غرائز مفروضش عاجز است . فعاليتهاى آدمى در آنچه وى درنظريه اش ‍ مطرح مينمايد محدود نيستند. همه مى بينيم و ميدانيم كه اگر سائقهاىگرسنگى ، تشنگى ، و جنسى آدمى به طور كامل ارضا شوند او خود ارضا نشده است ، وبرعكس جانوران ضرورى ترين مسائل انسانحل نشده بلكه آغاز گرديده است . او براى دستيابى به قدرت سياسى ، قدرت علمى وفنى ، شهرت ، و دارايى تلاش خواهد كرد، و يا به عبادت و ديندارى و نيايش برخواهدخاست و به مجاهدتهاى سياسى اقدام خواهد كرد و از پى تحقق آرمانهاى انسانى و والا برخواهد آمد. اين مجاهدات بيانگر آن است كه آدمى خيلى بيش از خوردن و خفتن و همبسترى وپرخاشگرى است .
نظريه فرود به روانشناسى جانورسان بيشتر مى ماند تا به انسان شناسى .
در نظريه وى ، دو مطلب مهم درباره كودك و زن و مرد هست . در آن فقط جنس مذكر انسانكامل است ، و زن مردى فلج و اخته شده است كه از سرنوشت خويش رنج ميبرد و فقط زمانىاحساس خوشحالى و رضايت ميكند كه با قبول شوهر و فرزند بر (عقده اختگى ) خودفائق آيد اما باز هم از ساير جنبه ها حقير باقى ميماند. مثلا بيشتر از مرد، خودشيفته وكمتر از مرد تابع وجدان خواهد بود. بر حسب آن ، نيمى از نوع بشرشكل فلج شده نيم ديگر است . بر همين پايه ، وى به پديدار محبت عاشقانه و صادقانهغير جنسى ميان زن و مرد، قائل نيست ؛ زيرا قول به آن مستلزم تساوى شاءن طبيعى زن ومرد در عين تفاوت طبيعى ايشان است . باز به همين علت ، تمامى نظام انديشه اش بر مدارميل جنسى مى چرخد و محبت عاشقانه متقابل در آن جايى ندارد. حتى در نظرى بعدى و آخرعمرى خود غريزه حيات را فقط در رفتار ارگانيسم هاى زنده معتبر ميداند و آن را تا بعدمونث - مذكر توسع نمى دهد، و غريزه حيات و تمايلات جنسى را برابر ومعادل هم ميداند.
در نظريه اش نسبت به رابطه كودك با مادر نيز واقعيت وابستگى اوليه كودك - اعم ازپسر و دختر - را به مادر، و ماهيت عشق مادرانه ، و ماهيت ترس كودك از مادر را مورد توجهقرار نمى دهد، و مطالبى مخصوص به خود دارد كه بيشتر روانكاوان پس از او على رغموجود شواهد مخالف بسيار، آن را مى پذيرند.
شواهد كلينيكى بسيارى هرگاه بدقت بررسى شوند بر بطلان نظريه فرويد دربارهساختار آدمى و كاركردهايش دلالت دارند. عده اى از روانكاوان از جمله (كارن هورناس )يافته هاى كلينيكى متعددى ارائه مى كنند كه بر فرضيه وى خط بطلان مى كشد.
ساختارهاى بعدى  
دومين نظريه در باب ساختار در ميان روانكاوان بهكارل گوستاويونگ ، تعلق دارد. در نظريه وى نقش اصلى نه با غريزه جنسى بلكه باانرژى روحى است ؛ و اصطلاح (ليبيدو) بر انرژى هاى روانى جمعا و نه تنها برنيروى جنسى اطلاق مى شود.

next page

fehrest page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation