بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب احسن القصص شرح مستند داستان حضرت یوسف, سید هاشم رسولى محلاتى   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     MS000001 -
     MS000002 -
     MS000003 -
     MS000004 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

درسى آموزنده ديگرى از قرآن 
از آن جا كه هدف قرآن كريم در نقل داستانهاى گذشتگان تربيت افكار و توجه دادنبندگان خدا به مبداء و معاد و تهذيب نفوس وكمال انسان ها است و بيشتر جنبه تربيتى و آموزشى دارد؛ در هر جا به تناسب ، اين هدفعالى را تعقيب نموده و تذكرهاى سودمندى به ساير افراد مى دهد. قرآن كريم در اينفصل از داستان يوسف نيز پس از ذكر موضوع آزادى يوسف از زندان و رسيدن وى بهبزرگ ترين مقام هاى ظاهرى و جلب اطمينان و دوستى شاه مصر و بزرگان آن كشور، يكنتيجه بسيار عالى گرفته و درس ‍ آموزنده اى به ساير انسان ها داده و چنين مى گويد:و اين چنين يوسف را در آن سرزمين تمكن و قدرت داديم به هر گونه و در هر جا كه مىخواهد در كارها تصرف و امر و نهى كند و ما هر كه را بخواهيم به رحمت خويش ‍ مخصوصداريم و پاداش نيكوكاران را تباه و ضايع نمى كنيم و همانا پاداش ‍ آخرت بهتر وزيادتر است براى كسانى كه ايمان آورده و تقوا و پرهيزگارى دارند. (89)
قرآن كريم در اين جا دو حقيقت را گوشزد مى كند: يكى مربوط به زندگى اين جهانناپايدار است و ديگرى به عالم آخرت و زندگى ابدى آن جهان .
آنچه مربوط به زندگى اين جهان است ، اين كتاب بزرگ آسمانى با نشان دادن يكنمونه بارز از سرگذشت يكى از پيغمبران بزرگ الهى به پيروان خود اين درس را مىدهد كه عزت و ذلت اشخاص به دست بندگان ناتوان خدا و تحت اختيار اين و آن نيست كههر كه را بخواهد روى حب و بغض ها
عزيز گردانند يا هر كسى را اراده كنند، روى هوا و هوس ها خوار و زبون سازند؛ بلكهدادن عزت و گرفتن آن تنها به دست خداست و خدا به هر كه خواهد عزت دهد و از هر كهخواهد بگيرد.
البته خداى متعال نيز بدون علت و بى سبب به كسى چيزى نمى دهد و بى علت نيزچيزى را از كسى نمى گيرد؛ بلكه عمل خود افراد و لياقت آن زمينه اى را براى اعطاىنعمت ها و منصب ها فراهم ساخته ، چنان كه كردار خود آنان و بى لياقت ايشان است كهزمينه را براى سلب نعمت ها و آمدن بلاها و نقمت ها آماده مى سازد.
اگر خداوند متعال آن عزت و عظمت را به يوسف داد، براى آن بود كه همسر عزيز مصر وبرادرانش كه بعدا به مصر آمدند و يوسف را شناختند به اين حقيقت واقف شدند كه عزت وذلت به دست آنها و امثال آنها نيست ؛ بلكه به دست آفريننده اين عالم و خالق اين جهانهستى است ؛ از اين رو آنان هر چه خواستند يوسف را خوار و زبون سازند و به همان اندازهخداى تعالى او را عزيز و محترم گردانيد. آنان از علاقه قلبى يك پدر پير به وىحسادت ورزيده و زندگى محدود خانه يعقوب و فرمان بردارى محوطه كاخ عزيز را از اودريغ داشتند. خداى تعالى فرمانروايى بى چون و چراى تمام كشور مصر را به او موهبتفرمود و عظمت و محبت او را در دل ميليون ها انسان انداخت . آنها باتشكيل جلسات متعدد، نقشه نابودى و خوارى يوسف را كشيدند، اما خداى تعالى به وسيلههمان نقشه ها زمينه عظمت و آقايى يوسف را فراهم ساخت .
همه اين عزت و عظمت ها به سبب آن بود كه يوسف در مقام بندگى حق تعالى از دايرهعبوديت پا بيرون ننهاد و با تقوا و عمل نيك در همه جا لياقت و شايستگى خود را براىدريافت عنايت ها و موهبت هاى الهى ابراز داشت و خداى تعالى نيز اين عزت و مقام را به اوعنايت فرمود.
اين حساب نه فقط در مورد يوسف عزيز است ، بلكه درباره همه افراد اين گونه است وداستان يوسف نمونه و شاهدى براى بيان اين حقيقت است و چنان كه گفتيم تمام نعمت ها وعطاياى الهى تحت حساب و نظم است و بى نظمى و بى عدالتى در دستگاه پروردگارمتعال و جهان آفرينش وجود ندارد.

دهنده اى كه به گل نكهت و به گل جان داد
به هر كه هر چه سزا حكمتش آن داد (90)
اين راجع بببه زندگى ناپايدار اين جهان و نخستين حقيقتى كه خداى تعالى در اين جاتذكر مى دهد. از اين مهم تر حقيقت ديگرى است كه خداوند در آيه دوم در مورد زندگى جهانآينده و عالم آخرت گوشزد فرموده و بيان مى دارد و تا افراد باايمان و پرهيزكار وبلكه همگان بدانند پاداش نيكى كه خداوند براى آنان در آخرت آماده كرده و در آن جهانبه آنان مى دهد، به مراتب بهتر و بيشتر از اين جهان خواهد بود وقابل مقايسه و سنجش با پاداش هاى اين جهان نبوده و نخواهد بود، زيرا نعمت هاى اين جهانو مقام و منصب آن هر چه و به هر اندازه و مقدار كه باشد، دوام و بقايى ندارد وزوال ناپايدار و محدود است ؛ گذشته از اين كه با هزاران ناراحتى و كدورت آميخته و باانواع ناكامى ها و محنت ها تواءم و مخلوط است و هيچ نوشى بدون نيش و هيچ لذتى بدونرنج و عذاب نيست ، ولى نعمت هاى جهان آخرت از هر گونه ناراحتى و محنتى پاك و خالصبوده و هيچ گونه رنج و تعبى در آن وجود ندارد.
عظمت يوسف در مصر به آن جا رسيد كه 
طبرسى در تفسير خود از كتاب النبوه روايت كرده است كه امام رضا (عليه السلام )فرمود: يوسف پيش از اين كه فرمانروا گرديد به جمع آورى آذوقه و غله پرداخت ودر هفت سال فراوانى انبارها را پر كرد و چون سالهاى قحطى رسيد، شروع به فروشغله كرد. و در سال اول مردم هر چه درهم و دينار وپول نقد داشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه و غله گرفتند تا جايى كه ديگر در مصرو اطراف آن درهم و دينارى به جاى نماند، جز آن كه همگى ملك يوسف شده بود و چونسال دوم شد، جواهرات و زيورآلات خود را به ملك يوسف شده بود و چونسال دوم شد، جواهرات را به نزد يوسف آورده و درمقابل آن كه در ملك يوسف در آمده بود؛ و در سال سوم هر چه دام و رمه و حيوانات چهارپاداشتند، همه را به يوسف داده و آذوقه دريافت داشتند تا جايى كه ديگر حيوان چهارپايىدر مصر نبود، مگر آن كه ملك يوسف بود. درسال چهارم هر چه غلام و كنيز و برده داشتند، همه را به يوسف فروختند و آذوقه گرفتهو خوردند و تا جايى كه ديگر در مصر غلام و كنيز نماند كه ملك يوف نباشد؛سال پنجم خانه و املاك خود را به يوسف دادند و آذوقه خريدند تا آنجا كه در مصر واطراف آن خانه و باغى نماند، مگر آن كه همگى ملك يوسف شده بود.سال ششم مزارع و آب ها را به يوسف داده و با آذوقه ملك يوسف شده بود.سال ششم مزارع و آبها را به يوسف داده و با آذوقه مبادله كردند و ديگر مزرعه و آبىنبود كه ملك يوسف نباشد. سال هفتم خودشان را به يوسف فروختند و آذوقه خريدند وديگر برده و آزاديى نبود كه ملك يوسف نباشد. بدين ترتيب هر انسان آزاده و برده اى ،با هر چه داشتند، همه در ملك يوسف در آمده بود و مردم گفتند: تا كنون نديده و نشنيدهايم كه خداوند چنين ملكى به پادشاه عنايت كرده باشد و چنين علم و حكمت و تدبيرى بهكسى داده باشد.
در اين وقت يوسف به پادشاه مصر گفت : در اين نعمت و سلطنتى كه خداوند به من درمملكت مصر عنايت كرده چه نظرى دارى ؟ راءى خود را كه اين باره بازگو كه من در اينكار نظرى جز خير و صلاح نداشته و آنان را از بلا نجات دادم و كه خود بلايى بر آنهاباشد و اين لطف خدا بود كه آنان را به دست من نجات داد!
شاه گفت : هر چه خودت صلاح مى دانى درباره شان انجام بده و راى همان راى توست
يوسف فرمود: من خدا را گواه مى گيرم و تو نيز شاهد باش كه من همه مردم مصر راآزاد كردم و اموال و غلام و كنيزشان را بدان ها بازگرداندم و حالا پادشاهى وفرمانروايى تو را نيز به خودت وامى گذارم ، مشروط بر آن كه به سيره و روش منرفتار كنى و جز بر طبق حكم من حكومت نكنى .
شاه گفت : اين كمال افتخار و سر بلندى است من است كه جز به روش و سيره تورفتار نكنم و جز بر طبق حكم تو حكمى نكنم و اگر تو نبودى توانايى بر اين كارنداشتم و اين سلطنت و عزت و شكوهى كه دارم از بركت تو به دست آوردم و اكنون گواهىمى دهم كه خدايى جز پروردگار يگانه نيست كه شريكى ندارد و تو فرستاده و پيغمبراو هستى و در همين منصبى كه تو را بدان منصوب داشته ام ، بمان كه در نزد ما همانمنزلت و مقام را دارى و امين ما هستى . (91)
برادران يوسف در مصر 
سال هاى فراخى و پر محصول به پايان رسيد و هفتسال قحطى پيش آمد و اين قحطى و خشكسالى به شهرها و بلاد اطراف مصر نيز سرايتكرد و حدود شامات و سرزمين فلسطين هم دچار قحطى شدند و درصدد تهيه غله و آذوقه ازاين طرف و آن طرف برآمدند، با اين تفاوت كه در كشور مصر فرزند خردمند و فرزانهيعقوب طبق آنچه مى دانست ، از سالها پيش غله ذخيره كرد و پيش بينى آن سالهاى سخت راكرده بود و مردم مصر به بركت يوسف آذوقه داشتند، ولى در شهرهاى مجاور كشور مصراين پيش بنى نشده و از اين رو در خطر نابودى قرار گرفته بودند.
از جمله بلاد مجاورى كه در مضيقه سختى قرار گرفتند، مردم كنعان بودند و خاندانيعقوب نيز در آن قريه زندگى مى كردند. مرحوم طبرسى در مجمع البيان و صدوق درامالى نقل كرده اند يعقوب فرزندان خود را جمع كرد و بدآنها گفت شنيده ام در مصر آذوقهبراى خريداران هست و فروشنده آن مرد صالحى است ، شما نزد او برويد كه ان شاءالله به شما احسان خواهد كرد.
فرزندان يعقوب بضاعت مختصرى براى خريدارى غله تهيه كردند و بارها را بستند وبه سوى مصر حركت كردند، اما خبر نداشتند فروشنده غله همان برادرشان يوسف است كهسالها پيش ، از حسادت او را به چاه افكندند و تا به آن روز نمى دانستند چه به سر اوآمده و به چه سرنوشتى دچار شده و امروز فرمانرواى كشور مصر گرديده و تمامىانبارها در آن كشور تحت اختيار و نظر او است .
تنها پسرى كه يعقوب از ميان پسران نزد خود نگه داشت ، بنيامين برادر مادرى يوسفبود و اين نيز بدان سبب بود كه يعقوب به سن پيرى رسيده و از كار افتاده بود وبنيامين را كه ظاهرا كوچك تر از ديگران بود، براى كمك خويش و رسيدگى به كارهاىشخص پيش خود نگه داشت و شايد علت ديگرش هم آن بود كه از هنگام گم شدن يوسفعزيز، پدر دلسوخته و غم ديده اش با ديداردل خويش را در اين اندوه تسليت مى داد و حتى المقدور او را از خود جدا نمى ساخت . (92)
بارى ده پسر يعقوب به سوى مصر حركت كردند، آنان براى تهيه غله و آذوقه راه ها رابه سرعت مى پيمودند، تا هر چه زودتر به خانه و ديار خود بازگشته و خاندان خويشرا از مضيقه رهايى بخشد.
به گفته بعضى ، يوسف صديق نيز براى آن كه امر خريد و فروش غله منظم باشد ومحتكران و تاجران سودجو از اين موقعيت سؤ استفاده نكنند و يا ماءموران دولتى در تقسيمو فروش از دايره عدالت پا بيرون ننهند، دستور داده بود كه برنامه دقيقى در خريد وفروش غله انجام گيرد و نام تمام خريداران و دريافت كنندگان را روزنامه در دفترىثبت و ضبط كنند و در پايان هر روز آن در دفتر را به نظر وى برسانند. به ويژهدرباره كسانى كه از خارج مصر مى آمدند، كنترل و دقت بيشترى مى شد تا مبادا تاجران وسرمايه داران شهرهاى مجاور و كشورهاى هم جوار روى دشمنى و عداوت يامنتقل سازند، از اين رو دستور داده بود نسبت به كسانى كه از خارج كشور براى خريد غلهبه مصر مى آيند، بازپرسى و تحقيق بيشترى شود وقبل از انجام معامله و مشخصات آن را ضبط كرده و به اطلاع يوسف برسانند.
روزى ماموران يوسف نام ده برادر را كه از كنعان آمده بود، ثبت كرده و به نظر يوسفرساندند، به محض آن كه چشم يوسف به نام برادرانش افتاد، كانى خورد و دقت بيشترىروى آن نام ها كرد و سپس دستور داد كه آنان نزد وى آوردند.
هيچ كس سبب احضار آن ها را نمى دانست و خود آنان نيز از احضارشان به دربار عزيزمصر بى اطلاع بودند، شايد هر كدام پيش خود فكرى مى كردند، ولى هيچ گاه نمىدانستند شخصى كه اكنون در راءس يكى از بزرگترين مقام هاى حساس اين مملكت قراردارد، همان يوسف برادرشان است .
قرآن كريم نقل مى كند كه برادران را به حضور يوسف بردند و يوسف آنان را شناخت ولى آنها يوسف را نشناختند و علتش هم معلوم بود، زيرا يوسف قبلا از نام و خصوصياتايشان مطلع شده بود و آنها متجاوز از سى سال بود كه او را نديده بودند و به گفتهابن عباس از روزى كه او را در چاه انداختند، يوسف را در قيافه كودكى ديده بودند و آنروز قيافه مردى پنجاه ساله را مى ديدند كه به كلى با زمان كودكى متفاوت بود.
يوسف به طورى كه او را نشناسند، شروع بهسوال كرد و از وضع پدر و خاندان و برادر عزيز مصر بى اطلاع بودند، شايد هر كدامپيش خود فكرى كردند، ولى هيچگاه نمى دانستند شخص كه اكنون در راس يكى ازبزرگترين مقام هاى حساس اين مملكت قرار دارد، همان يوسف برادرشان است .
قرآن كريم نقل مى كند كه برادران را به حضور يوسف بردند و يوسف آنان را شناختولى آنها يوسف را نشناختند و علتش هم معلوم بود، زيرا يوسف قبلا از نام و خصوصياتايشان مطلع شده بود و آنها متجاوز از سى سال بود كه او را نديده بود و به گفته ابنعباس از روزى كه او را در چاه انداختند، تا آن روز كه براى تهيه غله به مصر آمدند،چهل سال تمام گذشته بود،. يوسف را در قيافه كودكى ديده بودند و آن روز قيافهمردى پنجاه ساله را مى ديدند كه به كلى با زمان كودكى متفاوت بود.
يوسف به طورى كه او را نشناسند، شروع بهسوال كرد و از وضع پدر و خاندان و برادر بنيامين كه او را همراه نياورده بودند،پرسيد و هم چنين از آن برادر ديگرشان كه در كودكى او را به چاه افكندهسوال هايى كرد و دستور داد آنان را در جاى گاهى نيكومنزل دهند و به خوبى از آنها پذيرايى كنند و پيمانه هايشان راكامل دهند.
آرى شيوه مردان بزرگوار الهى چنين است كه هنگام رسيدن به قدرت ، گذشته رافراموش مى كنند و كينه كسى را به دل نگيرند و درصدد انتقام از دشمنان برنيايند وآزارشان را به احسان و نيكى پاسخ دهند و عفو و گذشت را پيشه خود سازند و اين شيوهپسنديده در احوال ساير انبياى الهى و رهبران بزرگ نيز نمونه هاى فراوانى دارد، چنانكه پيغمبر اسلام روز فتح مكه ، دشمنانى كه درطول بيست سال ، سخت ترين آزارها و بدترين اهانت ها را درباره او و پيروانش انجام دادهو آن همه كارشكنى بر ضد او كردند، همه را بخشيد و با جمله اذهبوا فاءنتمالطلقاء همه را از وحشت و اضطراب نجات داد.
بارى يوسف هنگامى كه آنان را مرخص كرد تا به شهر و ديار خود بازگردند، به آنهاچنين گفت : در اين سفر كه دوباره به مصر مى آييد، برادر پدرى خود را نيز همراهبياوريد تا من او را ديدار كنم و براى آن بدانند عزيز مصر اين كار را به طور جدى ازآن ها مى خواهد، يك جمله به صورت تشويق و دنبالش ‍ جمله اى به گونه تهديد بهآنان فرموده و گفت : ... آيا نمى بينيد كه من پيمانه را تمام مى دهم و بهتر از آن كسپذيرايى مى كنم (93) و اگر اين بار او را همراه خود نياوريد پيمانه وآذوقه اى نداريد و نزديك من نياييد (94)
فرزندان يعقوب كه مى دانستند پدرشان به سختى به اين امر تن مى دهد و به آسانىحاضر نيست بنيامين را از خود دور سازد، تاملى كرده وقول دادند به هر ترتيبى شده ، اين كار را انجام دهند و در پاسخ اظهار داشتند: ماكوشش ‍ مى كنيم تا رضايت پدرمان را در اين باره جلب كنيم و حتما اين كار را خواهيمكرد. (95)
گفت و گوى يوسف با آنان به پايان رسيد و برادران يوسف كه برادرشان را نشناختهبودند، براى تحويل گرفتن بارهاى خود به ادارهكل غله رفتند.
يوسف نيز براى اين كه آنها را از هر نظر آمدن مصر براى بار دوم تشويق كند، بهماموران خود دستور داد كالا و بضاعتى را كه براى خريد گندم و به مصر آورده بودند -به گفته برخى مقدار صمغ بود - دربارهايشان بگذارند تا چون به كنعان رفتند وبارها را باز كردند و متوجه شدند كالاهاى آنها را باز گردانده ، ترغيب شده و حتما سفرديگرى به مصر بيايند.
برخى گفته اند يوسف اين كار را به آن سبب كرد كه نخواست از برادرانش ‍ بهاى گندمگرفته باشد و غله نيازمند، از آنان قيمت غله را دريافت دارد. از اين رو دستور دادكالايشاهان را دربارشان بگذارند.
قول سوم اين است كه يوسف اين كار را كرد تا آنان حتما به مصر بازگردند، زيرا مىدانست ديانت و امانت آنها سبب مى شود تا وقتى به كنعان رسيدند و كالاهايشان را در بارهاديديد، براى پس دادن آنها هم كه شده به مصر بازگردند، چون نمى دانستند كه خودعزيز مصر اين كار را كرده و چنين دستورى به ماموران داده است .
علت ديگرى نيز براى اين كار يوسف ذكر كرده و گفته اند: يوسف ترسيد مبادا فرزندانيعقوب ديگر چيزى نداشته باشند كه براى خريد غله به مصر بياورند، لذا دستور دادآن چه آورده بودند در بارهايشان بگذارند تا بار ديگر بتوانند به مصر بيايند.(96)
فرزندان يعقوب در حضور پدر 
پسران يعقوب از مصر به سوى كنعان حركت كردند و پس از گذشت چند روز به فلسطينوارد شده و خاندان يعقوب را از انتظار بيرون آوردند، ولى آن چه مسلم است اينان درطول راه احسان و نيكوكارى و كرم عزيز مصر پيش خود سخن گفته و آماده شدند تا هر چهزودتر وسايل سفر دوم را فراهم كرده و براى تهيه آذوقه بيشترى دوباره به مصرسفر كنند و شايد در همان ساعات نخست ورود، نزد پدر رفته و از پذيرايى گرم و نيكىهاى پادشاه مصر برايش داستان گفتند.
طبرسى نقل كرده كه وقتى فرزندان يعقوب بازگشتند، به پدر گفتند: پدر جانت ما ازنزد بزرگ ترين پادشاهان مى آييم و كسى كه در علم و حكمت و خشوع و متانت و وقار مانندوى يافت نمى شود و اگر شبيهى براى شما در ميان مردم باشد، همانا او خواهد بود.(97)
شايد جهت ديگرى نيز در كار بوده كه آنها را وادار كرد تا هر چه بيشتر ازفضل و كرم عزيز مصر براى پدر تعريف كنند و صفت هاى پسنديده او را نزد يعقوب بازگويند، و آن جهت همان وعده اى بود كه به عزيز مصر داده بودند كه اين بار به هرترتيبى شده ، بنيامين را از پدر بازگيرند و به مصر ببرند و به راستى اين كاربراى آنها بسيار دشوار است و از طرفى يعقوب با بنيامين مانوس بود و به سختىحاضر مى شد او را از خود جدا كند و از سوى ديگر برادران از روزى كه با يوسف آنرفتار را كردند، به كلى پيش پدر بد سابقه شده و اعتمادش را از خود سلب كردهبودند و مى دانستند كه راضى كردن يعقوب براى اين كار امرى بسمشكل و دشوار است .
وضع خشك سالى و قحطى هم چنان ادامه داشت و هر روز كه بر خاندان يعقوب مى گذشت ،احتياج بيشترى به غله و آذوقه پيدا مى كردند و با وضعى كه اينها در مصر ديده بودند،بايد هر چه زودتر سفر به مصر بكنند و حتى المقدور آذوقه بيشترى را تهيه كنند و غلهفراوانى براى خانواده يعقوب بياورند.
از اين رو همان روزهاى اول ورود، زمزمه مراجعت به مصر و بردن بنيامين را در اين سفرشروع كرده و مطابق نقل قرآن كريم چنين گفتند: پدر جان ما ديگر از پيمانه و گرفتنآذوقه ممنوع شده ايم (98) و به ما گفته اند كه اگر اين سفر بنيامين را همراهخود نبريم ، به ما آذوقه ندهند و به طور كلى به كشور مصر و نزد عزيز نرويم . بااين وضع برادران را همراه ما بفرست تا پيمانه آذوقه بگيريم (99) وتقاضايمان را براى گرفتن غله قبول كنند و در اين سالهاى سخت از قحطى رهايىيابيم .
به دنبال اين درخواست چون مى دانستند كه يعقوب در اين باره اطمينانى به آنها ندارد،اين جمله را هم اضافه كردند و گفتند: ما به طور حتم از وى محافظت و نگهدارى مىكنيم .
يعقوب در محذور سختى گرفتار شده بود، از طرفى مى ديد براى تهيه آذوقه ناچاراست پسران خود را دوباره به مصر بفرستد و از سوى ديگر بدون فرستادن بنيامينآذوقه اى به آنان نمى دهند و نيز اطمينان به آنها ندارد كه وى را همراهشان بفرستد وخاطره تلخ فرستادن يوسف برادر مادرى بنيامين را همراه برادران از ياد نبرده بود. دراينجا شايد تاملى كرد و سپس ‍ گفت : آيا همانطور كه درباره برادرش يوسف به شمااعتماد كردم ، درباره او نيز همان گونه به شما اعتماد كنم ؟ آيا مى توانم با اينسخنانتان به وى مطمئن باشم ؟ مگر شما نبوديد كه يوسف را از من گرفتيد و تعهد داديدكه از وى محافظت مى كنيد، اما شبانه آمديد و به دروغ اظهار كرديد كه او را گرگ خوردهاست ؟ با اين سابقه بدى كه داريد، چگونه مى توانم درباره برادرش ‍ بنيامين به شمااعتماد كنم ؟
يعقوب اين جمله را كه حكايت از بى اعتمادى خود به فرزندان و علاقه شديد به يوسفگم شده اش مى كرد اظهار داشت به دنبال آنتوكل اعتمادش را درباره نگهبانى و لطف و مهر خداى تعالى بيان داشته ، فرمود: اماخدا بهترين نگهبان و مهربان ترين مهربانان است (100)
يعنى به قول شما اعتمادى نيست ، اما به نگهبانى و حفاظت خداى تعالى اعتماد و اطميناندارم و او در هر حال مرا مورد مهر و لطف خود قرار خواهد داد.
هدف يعقوب از ذكر اين جمله يا اعتماد به خداى تعالى در مورد فرستادن بنيامين با آنانبود، يا منظورش اين بود كه در مورد يوسف گم شده ام به خدا اعتماد دارم و مى دانم كهاو را روزى به من باز مى گرداند و خدا نسبت به من مهربان است .
چيزى كه در اين ميان موجب شد تا فرزندان يعقوب براى بردن بنيامين اصرار كنند وبهانه اى به دستشان داد تا دوباره نزد پدر آمده و تقاضاى خود را تكرار كنند، اين بودكه چون بارهاى خود را گشودند، مشاهده كردند كالاهايشان را ميان بارشان گذارده اند وبه آنان بازگردانده اند، از اين رو نزد پدر آمده و اين گونه آغاز سخن كرده گفتند:پدر جان ما ديگر چه مى خواهيم (يا ديگر ما چيزى نمى خواهيم ) زيرا اين كالاهايماناست كه به ما بازگردانده اند و ما دوباره مى رويم و براى خانواده خود آذوقه تهيه مىكنيم و برادرمان را نيز در كمال مراقبت حفظ مى كنيم و بدين وسيله بار شترى ديگر بهبارهاى خود مى افزاييم كه اين اندك است (101) و يك باز شتر غله اضافى نيزبراى زندگيمان در اين قحط سالى كمك خوبى است .
رضايت يعقوب را جلب كردند 
يعقوب كه مى بيند خانواده اش نيازمند به آذوقه و غله است و آن نيز با مسافرتفرزندانش به مصر تهيه شود، چاره اى ندارد جز اين كه به رفتن بنيامين راضى شود؛اما چون فرزندانش سابقه خوبى ندارند، از آنها پيمان محكمى گرفت تا از بنيامينمحافظت و نگهبانى كرده و او را نزد وى بازگردانند، مگر آن مشكلى پيش آيد كهحل آن از عهده آنان خارج باشد و كار از دستشان بيرون رود.
شايد علت اين كه سابقه بد آنان را در مورد نگهدارى از يوسف و آن داستان تلخ و ناراحتكنند را به رخشان كشيد، براى همين بود كه آنها را وادار كند تا مراقبت بيشترى درمحافظت از بنيامين كند.
به هر صورت يعقوب رو به آنان كرده فرمود من او را براى شما نمى فرستم تا آنكه وثيقه اى از خدا نزد من آوريد (و تعهد خدايى به من بسپاريد) كه او را به منبازگردانيد، مگر آن كه گرفتار (حادثه اى ) شويد چون پسران تعهد خود راسپردند يعقوب موافقت كرده و گفت : خدا درباره آن چه مى گوييم شاهد ووكيل است (102)
از اين رو مشكل حل شد و پسران توانستند موافقت پدر را براى بردن بنيامين جلب كنند،خوشحال شده و آماده سفر شدند، در برخى از روايت ها فاصله سفراول با سفر دوم را شش ماه ذكر كرده اند.
دومين سفر 
فرزندان يعقوب مقدمه حركت به مصر را فراهم كرده و بارها را بستند و بنيامين را نيزآماده مسافرت كرده و براى خداحافظى نزد پدر آمدند.
حضرت يعقوب كه صرف نظر از تجربه زندگى از منبع وحى اللهى نيز برخورداراست . و با عالم غيب نيز ارتباطى دارد، در اين جا سفارشى ديگر به فرزندان خود كرد وفرمود: اى فرزندان من ، از يك دروازده وارد شهر مصر نشويد و از دروازه هاى مختلفوارد شويد و البته من نمى توان در برابر خداوند كارى براى شما انجام دهم و جلوقضاى الهى را با اين تدبير بگيرم كه حكم و فرمان تنها براى خدا است و من بر اوتوكل كنم و همه توكل كنندگان بايد بر اوتوكل كنند. (103)
هدف يعقوب در اين دستور 
در اين كه يعقوب (عليه السلام ) به چه منظورى اين دستور را به فرزندانش ‍ داد،اختلاف است و عده اى گفتند يعقوب از چشم زخمى مردم نسبت به آنان ترسيد. زيرا وقتىيازده پسر يعقوب كه همگى رشيد و نيرومند بوده و از نظرجمال و اندام و زيبايى ممتاز بودند، پيش رويش صف كشيدند، آن حضرت ترسيد كه اگراينها به همين شكل و اجتماع وارد مصر شوند، توجه مردم را جلب كرده و چشم ها متوجه آنانشوند و مورد اصابت چشم زخم قرار گيرند و از اين رو دستور داد از دروازه هاى مختلف وبه صورت پراكنده وارد مصر شوند.
به دنبال اين گفتار، براى اثبات اين مطلب نيز كه چشم زخمى حقيقت دارد و چشم مردم درزوال نعمت ها موثر است ، سخنانى گفته شده و حديث هاى نيز ازرسول خدا (صلى الله عليه وآله ) نقل كرده اند و از نظر علمى هم موضوع را مورد بحثقرار داده اند كه نقل آنها ما را از مسير خود منحرف مى سازد. (104)
برخى گفته اند يعقوب ترسيد اگر اينها به صورت اجتماع وارد شوند، توجه ماموراندولتى را به خود جلب كرده و مورد سؤ ظن آنان قرار گيرند و احيانان براى تحقيقحال ايشان آنها را به زندان افكنده و گرفتار شوند. (105)
خداى تعالى به دنبال اين دستور يعقوب فرموده است : و چنان نبود كه اين دستوريعقوب كارى در برابر خدا و تقدير الهى براى ايشان انجام دهد، جز آن كه خواسته اىدر دل يعقوب بود كه آن را برآورده و به راستى او داراى عليم بود كه ما بدو آموختهبوديم ، ولى بيشتر مردم نمى دانند (106)
شايد با توجه به سياق و ذيل آيه ، منظور خداى تعالى اين است كه آن چه يعقوب بهفرزندان خود گفت ، روى علمى بود كه ما به وى آموخته بوديم و يعقوب نمى توانستجلوى قضاى ما را بگيرد، ولى چون به ما توكل كرد و با اين برنامه و دستور مىخواست تا آنها را از گزند حوادث حفظ كند، ما نيز خواسته اش را عملى كرديم و حاجتش رابرآورديم ، و پسران از گزند يا چشم زخم مردم حفظ كرديم .
به هر صورت يازده يعقوب حركت كردند و بر طبق دستور پدر، هنگام ورود به مصرپراكنده شده و از دروازه هاى مختلف وارد شهر شدند و پس از اين كه بارهاى خود را فروآورده و به مركب ها و سر و وضع خود رسيدگى كردند، مشتاقانه به سمت خانه عزيزمصر به راه افتادند.
طبيعى است يوسف عزيز بدون آن كه به نزديكان خود اظهار كند، هر صبح و شام انتظارورود برادرانش به خصوص برادر پدر و مادريش بنيامين را مى كشيد و چشم راه بود تادربانان مخصوص ورودشان را به اطلاع او برسانند.
در چنين وضعى دربانان بدون اطلاع از هويت مردانى كه بر در خانه عزيز مصر آمده اند وورود يازده مرد رشيد، زيبا، و نيرومند را به مصر خبر داده و و درخواست اجازه ورود آنان رابه عرض رساندند.
عزيز مصر در كمال متانت و وقار به آنان اجازه ورود داد و سپس به خدمت كاران دستور داداز آنها به گرمى پذيرايى كنند.
در حضور عزيز مصر 
يوسف در جاى گاه مخصوص نشسته و پسران يعقوب وارد مجلس شدند و احترام هاى لازم رابه جاى آوردند و در جاى خود نشستند. درست روشن نيست كه هنگام ورود به آن مجالس چهمطالبى عنوان شد و چه سخنانى رد و بدل گرديد. به طورمعمول در ابتدا برادران يوسف از الطاف گذشته عزيز مصر تشكر كرده و سپس برادركوچك خود را - كه قول داده بودند در اين سفر با خود بياورند معرفى كردند، يوسف نيزاز وضع پدر و خاندانشان سوال هاى كرده و تحقيقى را بهعمل آورد.
قرآن كريم اين ماجرا را به طور اجمال چنين بيان مى كند: چون بر يوسف درآمدند،برادر خود بنيامين را پيش خود برده به وى گفت : من برادر تو هستم و از آن چه اينها مىكردند غمگين مباش (107)
بعضى از مورخان نوشته اند يوسف كه پس از سالها دورى و فراق ، اكنون چشمش بهبرادر مادريش بنيامين افتاد. پس از گفت و گوى مختصرى كه با برادران ديگر كرد،نتوانست اضطراب و دگرگونى خود را تحمل كند، لذا برخاست و به اندرون رفت و پساز آن كه مقدارى گريه كرد، بنيامين را طلبيد و خود را معرفى كرد.
(108)
در حديثى كه صدوق از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده است آمده است كه يوسف درآن مجلس از بنيامين سراغ پدرش را گرفت و او داستان پيرى زودرس و سفيدى چشم پدررا كه بر اثر دورى و فراق يوسف به آن مبتلا شده بود، شرح داد و در اين وقت بود كهبغض گلوى يوسف را گرفت و نتوانست خوددارى كند. از اين رو برخاسته ، به اندرونرفت و ساعتى گريست ، سپس نزد آنها برگشته و دستور غذا داد. پس از اين كه خوان هاىغذا را آوردند، گفت : هر يك از شما با برادر مادرى خود بر سر يك خوان طعام بنشيند.
پسران يعقوب به ترتيب هر دو نفر بر سر يك خوان نشستند، فقط بنيامين بود كه تنهاماند.
يوسف از او پرسيد: چرا نمى نشينى ؟
- دستور شما اين بود كه هر يك با برادر مادريش سر يك خوان بنشينيد و من ميان ايشانبرادر مادرى ندارم .
مگر تو برادر مادرى نداشتى ؟
چرا داشتم .
پس چه شد؟
اينان مى گويند گرگ او را دريده ؟
تو در فراقش چه اندازه اندوهناكى ؟
به اين مقدار كه خدا يازده پسر به من داد و من نام هر يك از آنان را از اسم او گرفته ونام نهاده ام .
با اين وصف تو اساسا تو چگونه پيش زنان رفت و لذت فرزند بردى ؟
من پدر صالحى دارم ، او به من گفت ازدواج كن شايد خداوند به تو فرزندى بدهد و زمينبه تسبيح او سنگين گردد.
اكنون بيا و در كنار من بر سر خوان غذا بنشين .
برادران كه اين واقعه را ديدند، گفتند: به راستى خداوند يوسف و برادرانش ‍ را بر مابرترى داده تا جايى كه فرمانرواى مصر را بر سر خوان خود مى نشاند.
در اين جا بود كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد (109) و گفت : من برادر توهستم و از آنچه اينها مى كردند، غمگين مباش (110)
بعيد نيست موضوع معرفى كردن يوسف به برادرش بنيامين پنهانى انجام شده باشد،نه در حضور برادران . چنان كه بعد از مورخان نيز بدان تصريح كرده اند و شايد ازجمله اوى اليه اخاه كه در قرآن كريم آمده است ، نيز اين مطلب استنباط مى شود.
به هر صورت پس از اين كه يوسف خود را به بنيامين معرفى كرد، شرححال خود را براى برادر باز گفت و بلاها و سختى هاى كه تا به آن روز كشيده بود، بهاطلاعش رسانيد و سپس خواست تا تدبيرى بينديشد و او را نزد خود نگه دارد، تا ازديدار او بهره بيشترى ببرد. شايد پس از اين ماجرا خود بنيامين موضوع توقف و ماندن درمصر را پيشنهاد كرده كه يوسف نيز پذيرفته و درصدد پيدا كردن راهى براى اين كاربرآمده است ، به گونه اى كه برادران مطلع نشده و در ضمن ناچار به موافقت با اينپيشنهاد نيز بشوند.
تدبير يوسف براى نگه داشتن بنيامين 
خداى تعالى در اين باره چنين فرموده است : و چون بارشان را بست ، آب خورى جامپيمانه را ميان بار برادرش بنيامين گذاشت و سپس جارچى فرياد برآورد كه اىكاروانيان شما دزد هستيد. كاروانيان رو به آنان كرده و گفتند: چه چيز گم كرده ايد؟ آنهاگفتند: جام شاه را گم كرده ايم و هر كس آن را بياورد، يك بار مژدگانى او است و منضمانت پرداخت آن را مى كنم . برادران گفتند: به خدا سوگند شما مى دانيد كه ما نيامدهايم تا در اين سرزمين فساد كنيم و ما دزد نبوده ايم ! آنان گفتند: كيفرش چيست اگر دروغبگوييد؟ برادران گفتند: كيفرش خود وى است كه او را به عنوان برده بگيريد و نزدخود نگاه داريد و و ما اين گونه ستمكاران را كيفر دهيم ، پس حضرت يوسف و يارانششروع كردند و به جست و جوى بارها و سپس جام را از ميان بار برادرش بيرون آورد و مااين چنين براى يوسف تدبير كرديم كه حق نداشت در آيين شاه برادر خود را بازداشت كند،مگر آن كه خدا بخواهد كه اين تدبير را برايش بكند و ما هر كه را بخواهيم به مرتبهاى بالا بريم و بدتر از هر صاحب علمى دانايى است . (111)
ظاهرا اين آيات احتياج بيشترى به توضيح ندارد و دقت در آنها مطالب را به خوبىآشكار مى سازد، اما تذكر چند نكته لازم است :
1. از سياق آيات و ماجرايى كه گذشت ، چنين به دست مى آيد كه بنيامين از اين تدبير وتوطئه آگاه بوده است و شايد خود يوسف و برادرانش در جلسه محرمانه اى اين نقشه راطرح كردند تا طبق يك قانون مسلم مملكتى و اقرار خود فرزندان يعقوب ، بدوناشكال و ايرادى بنيامين را نزد خود نگه دارد و بنيامين به طورتفصيل از موضوع پنهان كردن پيمانه اش آگاه بود لذا در تمام مدتى كه بارها رابازرسى مى كردند، وى سخنى نگفت و با كمال خونسردى تماشا مى كرد و شايد گاهىتبسمى هم بر لب مى زد، بر عكس برادران كه باكمال تعجب واقعه را تماشا كرده و بعدا هم آن سخنان را دركمال ناراحتى اظهار داشتند.
2. منظور از سياقه در آيه شريفه كه آن را به جام پيمانه ترجمهكرده ايم ، ظاهرا اين جامى از جمله ظرف هاى سلطنتى بوده كه براى آشاميدنى ها از آناستفاده مى كردند و در اختيار يوسف بوده است ، چنان كه برخى از مفسران نيز گفته اند وشايد در آن ايام به جاى پيمانه مورد استفاده قرار مى گرفت .
3. اين كه جارچى فرياد زد اى كاروانيان قطعا شما دزد هستيد (112) ايرادىكه به يوسف نيست كه چرا آن پيغمبر بزرگوار به دروغ نسبت دزدى به برادران داد.
زيرا اولا: خود يوسف چنين سخنى بز زبان جارى نكرد، بلكه جارچى او چنين ندايى داد، وشايد او نيز از توطئه بى خبر بوده ، فقط همين مقدار مى دانست كه پيمانه گم شده وبه سرقت رفته و سپس ميان بارهاى ميهمانان كاخ پيدا شده است . و او از ماجراهاى پشتپرده بى خبر نداشت و از تدبيرى كه در اين باره شده بود؛ بى اطلاع بود.
ثانيا: شايد نسبت دزدى به برادران به ملاحظهاعمال قبلى آنان بوده ؛ نه رفتارشان در آن ايام . مگر همين برادران يوسف نبودند كهيوسف را با حيله و نيرنگ از پدرشان يعقوب دزديدند و به چاه انداختند و بهقول برخى او را به كاروانيان فروختند و اگر خود يوسف هم اين نسبت را داده و منادى همبه دستور يوسف اين را جار زده باشد، سخن خلاف و دروغى نبوده است ، زيرا آنانافرادى بودن كه چندين سال قبل به سرقت انسانى شريف ، بلكه برادرشان ، دست زدهبودند و به راستى مردمانى سارق بودند و اين معنايى است كه برخى از مفسران درتجمه آيه گفته اند و از ائمه دين نيز روايت شده است .
ثالثا: معلوم نيست اين جمله را به عنوان خبر گفته اند يا به صورت پرسش و استفهامصادر شده است ؛ يعنى اى كاروانيان آيا شما دزديد؟ و نظير آن در كلام عرببسيار كه جمله اى را به صورت خبر ذكر مى كنند، ولى منظور پرسش و استفهام است .
بارى يوسف با اين تدبير مشروع و ماهانه كه از غيب الهام گرفته بود، توانست بدونچون و چرا برادرش بنيامين را نزد خود نگاه دارد، و جاى ايراد و اشكالى نيز براىبرادرانش در اين كار نگذارد.
عكس العمل برادران 
چنان كه قرآن كريم بيان فرموده است ، پسران يعقوب (كه از ماجراى پشت پرده خبرندارند و يوسف را نمى شناسند و پيش بينى چنين مطالبى را هم نمى كردند) نخست كهجارچى ميان آنها فرياد برآورد شما دزديد باكمال خون سردى و قاطعانه گفتند: ما دزد نيستيم و خود مى دانيد كه ما نيامده ايم تافسادى در زمين بكنيم و وقتى از آنان پرسيدند: اگر جام پيمانه ميان بار يكى ازشما پيدا شد كيفرش چيست ؟ روى همان اطمينانى كه به خودشان داشتند، گفتند كيفرش آناست كه خود او را بازداشت كنيد و نگه داريد!و اكنون كه پيمانه از ميان بار بنيامين پيداشده ، و در محذور عجيبى گرفتار شده اند!
از طرفى به پدر اطمينان داده و پيمان محكمى بسته اند كه از بنيامين محافظت كرده و اورا نزد وى بازگردانند. از سوى ديگر مى بينند پيمانه از ميان بار او درآمده و در ظاهردزد معرفى شده و خود نيز اين قانون را قبول كرده و پذيرفته اند كه پاداش دزد آن استكه خود او را بازداشت كنند. اكنون برادران درمانده و متحيرند كه با اين پيش آمد چه كنند؟
اگر نزد پدر باز نگردند و بنيامين را در مصر بگذارند، پاسخ پدر را چه بگويند؟به خصوص كه درباره يوسف بد سابقه و متهم اند، در ضمن يعقوب به اين سخن را ازآنان نمى پذيرند كه بنيامين به جرم دزدى بازداشت شد او را نگه داشتند.
اگر بخواهند از عزيز مصر تقاضا كنند كه از جرم او صرف نظر كند و او را به آنانتحويل دهد، اين هم ممكن نيست ، زيرا خودشان صريحا گفته اند جرم دزد آن است كه او رابازداشت كنيد و پيشنهاد اغماض و گذشت از او، با سخن قبلى آنها سازگار نيست .گذشته از آن مى ترسند با چنين درخواستى مورد سؤ ظن قرار گيرند و گمان هاىديگرى درباره آنان برده شود!
بدين ترتيب راه چاره بر آنها مسدود شد و در وضع بغرنج و سختى گرفتار شدند.
شايد جهت ديگرى هم كه به اين ناراحتى و مشكلروحى آنها كمك كرده و بيشتر رنجشان مى داد همين اتهام دزدى و سرقت بود كه در ظاهربه دست آنان صورت گرفته بود و موجب شرمندگى و سرافكندگيشان گرديده و قهراآنان را در انظار ماموران و مردمان ديگرى كه از موضوع اطلاع نداشتند، خوار و خفيفساخته و هدف ملامت ها و سرزنش ها قرار داده بود.
ناگفته پيداست در چنين وضعى ، نخستين واكنش پسران يعقوب اين بود كه همگى بنيامينرا ملامت كرده و براى خالى كردن عقده دل به سويش هجوم بردند و هر كدام به وى سخنىگفتند.
طبرسى در تفسير خود نقل مى كند فرزندان يعقوب در اين وقت بنيامين را مخاطب ساخته ،گفتند: تو ما را رسوا و رو سياه كردى ! چه وقت اين پيمانه را برداشتى ؟ بنيامين ردپاسخشان گفت : همان كسى كه كالاهاى شما را در بارهايتان گذاشت ، اين پيمانه را دربار من گذاشت . (113)
سپس براى اين كه خود را از اين اتهام مبرا كنند و حسابشان را از بنيامين كه از مادرديگرى بود جدا كرده و عذرى بتراشند تا بدين وسيله شايد بتوانند قدرى ازسرافكندگى و شرم سارى خود بكاهند به عزيز مصر و حاضران گفتند: اگر بنيامين(امروزه دزدى كرده تعجبى نيست زيرا برادرش يوسف نيز پيش از اين دزدى كرده است (114) و با بيان اين جمله خواستند بگويند سرقت او اثر شير مادر است و بهدليل آن ، برادر ديگرش نيز پيش از اين دزدى كرده و اين كارشان ارثى است كه از مادربرده اند و گرنه ما دزد نيستيم .
بيچاره ها نمى دانستند كه طرف خطابشان همان يوسف است كه با اين سخن او را بهسرقت متهم مى كنند و با اين سخن ، نابجا، ضربه تازه اى بر روح پاك يوسف مى زنندو دل با صفاى او را بيش از پيش مى آزارند و گذشته از آن هيچ فكر نكردند اينگفتارشان با گفتار قبلى خود كه گفته بودند: ما دزد نيستيم منافات دارد، زيرامنظورشان اين بود كه ما فرزندان يعقوب دزد نيستيم و هيچ گاه سرقتى از ما سر نزده ،اما اكنون دو تن از فرزندان يعقوب را دزد خوانده و نسبت سرقت به آنان دادند.
و در اين كه چه سابقه اى اين نسبت را به يوسف صديق دادند، مفسران وجوهى ذكر كرده وگفته اند: يوسف در كودكى بتى را از خانه جد مادرى خود ربوده و آن را شكسته بود، يااين كه گفته اند: در زمان كودكى از خانه پدرش چيزى را پنهان برداشته و به فقيرداده بود. ابن عباس و دسته اى گفته اند: يوسف در كودكى پيش از آن كه مادرش از دنيابرود، تحت كفالت عمه اش بود و نزد وى به سر مى برد، او يوسف را بسيار دوست مىداشت و همين كه بزرگ شد، يعقوب مى خواست تا فرزندش را از وى بازگيرد و نزد خودببرد و آن زن بزرگترين فرزند اسحاق بود و كمربند اسحاق كه به بزرگ ترينفرزندش مى رسيد، نزد آن زن بود و سرانجام براى نگه داشتن ، يوسف ، فكرى بهخاطرش رسيد و كمربند را مخفيانه به كمر يوسف بست و مدعى شد كه يوسف آن را دزديدهاست ، چون قانون آنها نيز همين بود كه شخص دزد را به جاىمال سرقت شده به بردگى مى گرفتند و نزد خود نگاه مى داشتند و اين مطلب در پارهاى از روايت ها از ائمه (عليه السلام ) روايت شده است . (115)
برخى نيز گفته اند: ممكن است فرزندان يعقوب روى هيچ سابقه اى اين نسبت را بهيوسف ندادند، فقط به اين سبب آن كه آبرويشان را حفظ كنند به دروغمتوسل شدند، چون به گمان خود اين نسبت را به يك فرد گم شده و فراموش شده مىدهند و هيچگاه اين دروغ فاش نخواهد شد.
به هر حال اين دروغ در چنان موقعيتى موجب افسردگى شديد خاطر شريف يوسف گرديد وخاطره تلخى بر خاطره هاى تلخ ديگرى افزود كه از اين برادران بى مهر داشت . اما آنحضرت طبق همان بزرگوارى و گذشتى كه مخصوص پيامبران الهى و بزرگ شدگاندامان آنها بود، عمل كرد و از اين نسبت دروغ سخنى به ميان نياورد و رفتار گذشته آنانرا به رخشان نكشيد و چيزى اظهار نفرمود، چنان كه خداى تعالى در اين باره فرموده است :يوسف اين حرف را در دل پنهان كرد و به ايشان اظهار ننموده و دردل گفت : وضع شما بدتر است و خدا به آن چه شما توصيف مى كنيد داناتر است .(116)
براى رفع مشكل انجمن كردند 
فرزندان يعقوب با بيان اين سخن دروغ خواستند قدرى از ناراحتى درونى وسرافكندگى خود در نزد عزيز مصر و ديگران بكاهند، امامشكل آنها فقط اين نبود، بلكه مهم تر از اين گرفتارى ، عهد و پيمان محكمى بود كه باپدرشان بسته بودند كه بنيامين را در نزد او باز گردانند و اكنون مشاهده مى كنند بااين پيش آمدى كه هيچ انتظارش را نداشتند به ناچار بايد او را در مصر بگذارند وبرگردند.
از اين رو انجمن كردند و براى رفع اين مشكل به مشورت پرداختند و پس از مشاوره رايشانبر اين قرار گرفت كه نزد عزيز مصر رفته و از وى درخواست كنند كه يكى ديگر ازآنها را به جاى بنيامين بازداشت كند و او را به آنان بازگرداند تا نزد پدر ببرند؛ بههمين منظور نزد يوسف آمده ، اظهار كردند: اى عزيز، او پدرى پير وسال خورده دارد؛ پس يكى از ما به جايش نگاه دارد و او را به ما هديه بده كه ما تو را ازنيكان مى بينيم . (117)
از لحن درخواستشان عجز و ناتوانى به خوبى هويدا بود و در ضمن نيكويى ها يوسف رانيز يادآورى كردند تا بلكه عاطفه او را به پدرسال خورده بنيامين تحريك نمايند و با اين درخواست عاجزانه آنان موافقت كند.
برادران نمى دانستند عزيز مصر هر چه دارند، از بركت پاكى و صفا و دادگسترى وعدالت پرورى است و محبوبيت بى سابقه اش نزد پادشاه و مردم مصر از كوچك و بزرگروى همين سابقه اى است كه او را مردى دادگستر و طرف دار حق و عدالت مى دانند، لذا چنينشخصيتى هيچ گاه حاضر نمى شد، آدم بى گناهى را به جاى گناه كارى بازداشت كند،و هرگز چنين ستمى نخواهد كرد كه مجرم را رها سازد و ديگرى را كيفر دهد. اگر چه درواقع اين ماجرا، تنها به خاطر نگهدارى بنيامين طرح و اجرا شده بود و كسى هم جز يوسفو بنيامين از ماجراى پشت پرده خبر نداشت و مردم مصر و ماموران انبارهاى غله و ديگران جزاين اطلاعى نداشتند كه گروهى از كاروانيان فلسطين براى گرفتن غله به مصر آمده اندو پس از پذيرايى گرم هنگام رفتن يكى از آنان جام پيمانه را برداشته و دربارش نهادهاست . اما در ظاهر و بر طبق قانون آن زمان عزيز مصر چاره اى ندارد كه شخص سارق رابازداشت كند و هيچ گونه وساطت و خواهشى را در اين باره از كسى نپذيرد. پسرانيعقوب از اين مطلب آگاه نبودند، و تنها به حاجتشان مى انديشيدند و مى خواستند عزيزمصر با درخواست آنان موافقت كند، اما يوسف در پاسخشان چنين فرموده پناه به خدا كهما به جز آن كس كه متاع خود را نزد او يافته ايم ، ديگرى را بازداشت كنيم كه در اينصورت قطعا ستم كار خواهيم بود. (118)
دوباره انجمن كردند 
عزيز بزرگوار مصر با اين بيان صريح و قاطع ، اميدشان را از بردن بنيامين قطعكرد و به آنها فهماند كه اين كار نشدنى است و بايد فكر ديگرى بكنند، از اين روفرزندان يعقوب دوباره به شور پرداختند.
در اين جا برادر بزرگشان (119)كه شايد سمتى سرپرستى آنان را در اين سفر بهعهده داشت و ديگران از وى حرف شنوى داشتند و به سخن آمد و گفت : مگر نمى دانيدپدرتان از شما تعهد و پيمان محكم و خدايى گرفته كه بنيامين را نزد اوبازگردانيد و كمال مواظبت را از او بكنيد، به خصوص با آن سابقه بدى كه داريد،و بيش از اين درباره يوسف (120) برادر ديگران كوتاهى و تقصيركرديد (121) زيرا با پدرتان عهد كرديد كه او را سالم نزد وى بازگردانيد،اما به عهد خود وفا نكرديد. اكنون با اين وضعى كه پيش ‍ آمده و آن سوء سابقه اى كهداريد، با چه رويى نزد پدر باز مى گرديد؟ و چگونه مى توانيد او را قانع كنيد كهبنيامين دزدى كرد و حاكمان مصر او را به جرم دزدى نزد خود نگاه داشتند!
به اين ترتيب من از سرزمين حركت نمى كنم (122) و از اين شهر بيرون نمىآيم تا پدرم به من اجازه دهد كه به وطن بازگردم يا خداوند درباره من حكمكند تا وسيله اى به دست آورم و بتوانم عذرى نزد پدر آورده و راهى براى بازگشتبه وطن پيدا كنم ، يا آن كه طريقى براى استخلاص بنيامين فراهم سازم .
شايد من منظور برادر بزرگ از اين جمله كه گفت : يا خدا درباره من حكم كند اينبود كه مرگم فرا رسد و در همين سرزمين از دنيا بروم .
او به دنبال اين سخن چنين گفت : اما شما نزد پدرتان بازگرديد و خانواه هاىخود را از انتظار بيرون آوريد و آنها را در اين سالهاى قحطى و خشكسالى از خطر بىآذوقگى و هلاكت برهانيد و درباره بنيامين هم آن چه ديده ايد و مى دانيد، به پدر بازگوكنيد و به او بگوييد: پدر جان همانا پسرت دزدى كرده و ما به جز آن چه مى دانيم ،گواهى نمى دهيم و از غيب و پشت پرده با خبر نبوديم .
براى اين كه ، وقتى از ما پرسيدند كه كيفر دزد چيست ، ما به جز آن چه از قانون كيفرىسرقت مى دانستيم كه دزد را به جاى مال سرقت شده بايد بازداشت كرد - گواهى نداديمو در جواب آنها همين قانون را بيان داشتيم و خبر نداشتيم بنيامين دزدى كرده است و پيمانهاز ميان بار پيدا خواهد شد و او را طبق همين قانون بازداشت خواهند كرد.
معناى ديگر آن است كه پدر جان ، اين كه ما مى گوييم پسرت دزدى كرد و بدان گواهىمى دهيم ، چيزى است كه در ظاهر ديده ايم و از پشت پرده و حقيقت اطلاع نداريم كه آيا اوبه راستى دزدى كرده بود و يا اين جريان فقط نقشه اى بود كه او را نگه دارند و بههمين منظور پيمانه را در بار او نهاده بودند !
بدين سان فرزند بزرگ يعقوب ، طبق سابقه ناگوار گذشته ، مى دانست كه پدرشبا اين لعين قانع نمى شود؛ لذا اين جمله را هم بهدنبال سخنان خود افزود و گفت : به او بگوييد كه شما براى صدق گفتار ما، شرحاين واقعه را از مردم شهرى كه ما در آن بوده ايم و از كاروانى كه همراهشان به سوى توآمده بوديم ، بپرس تا بدانى كه ما در آن چه مى گوييم ، راست گو هستم و سخنىبر خلاف حقيقت نمى گوييم .
پاسخى كه برادران به پدر دادند 
پسران ، يعقوب طبق سفارش برادر بزرگشان عازم كنعان شدند و او در مصر ماند. و همانگونه كه برادر بزرگشان پيش بينى مى كرد اوضاع واحوال هم گواهى مى داد، آنان پس از ورود به كنعان نتوانستند پدر را قانع كنند كهبنيامين دزدى كرد و او را به جرم سرقت بازداشت كردند و يعقوب نيز سخنانشان را باورنكرد.
در قرآن كريم ماجرا را پس از اينكه پسران نزد يعقوب بازگشتند، و همان گونه كهبرادر بزرگ تر به آنان ياد داده بود، سرگذشت خود و برادرشان را براى پدر شرحدادند اين گونه بيان فرموده كه يعقوب (عليه السلام ) در پاسخشان فرمود: چنيننيست بلكه نفس هاى شما كارى نادرست را در نظرتان آراسته است . پس صبر من صبرىنيكو است و بدون ببى تابى بايد صبر كنم اميد است خدا همه آنان يعنى هر سه فرزندمرا به من بازگرداند كه او دانا و حكيم است (123)
اين كلام يعقوب نظير همان كلامى است كه قبلا درباره ناپديد شدن يوسف بهفرزندانشان گفته بود، در آن جا نيز وقتى پسرانش از صحرا برگشته و گفتند: مابه مسابقه رفته بوديم و يوسف را نزد متاع خود گذارده بوديم و گرگ او راخورد...... در پاسخشان گفت : بلكه نفس ها شما كارى را نظرتان آراسته و مراصبورى نيكو بايد... (124)
بعيد نيست كه از روى وحدت سياق منظور از اين كلام ، تكذيب ضمنى سخن فرزندان بود.چنان كه در مورد يوسف اين گونه بود و برخى گفته اند يعقوب در اين جا نمى خواستسخن آنها را تكذيب كند، بلكه اشاره به همان داستان يوسف كرد، يعنى اين موضوع نيزاز متفرعات و دنباله هاى همان داستان يوسف و پيوسته و مرتبط به آن است .
قول ديگر آن است كه يعقوب (عليه السلام ) با اين جمله به بردن بنيامين و اصرارى كهدر اين باره كردند، اشاره نمود و بدين طريق مى خواست بگويد شما پيش خود فكركرديد كه اگر بنيامين را به مصر ببريد، بهره بيشترى خواهيد برد و يك بار شتر بربارهاى ديگر مى افزاييد و او را نيز به سلامت نزد من باز مى گردانيد و نفس هايتان اينكار را براى شما جلوه داد و نزد من آمده و اصرار و پافشارى كرديد تا اين كه موافقت مرادر بردن او جلب كرديد، اما از تقدير الهى غافل و بى خبر بوديد و نمى دانستيد كهقضاى الهى بر خلاف تدبير شما است .
قول چهارم آن است كه آن حضرت مى خواست بگويد بنيامين دزدى نكرده و شما پيش خود اينگونه خيال مى كنيد كه او دزد است .
ولى - چنان كه اشاره شد - با توجه به صدر وذيل آيات و وحدت سياق همان وجه اول صحيح تر به نظر مى رسد و تنها اشكالى كهبر آن وارد است ، ناسازگارى اين معنا با علم انبيا است كه از ناديدنى ها و غيب خبر دارند.
پاسخ اين اشكال هم در جاى خود داده شده و بزرگان گفته اند: چنان نيست كه انبياء وائمه دين همانند خداى تعالى هميشه و در همه جا و در هر موضوعى عالم به غيب باشند،بلكه همان گونه كه خود ائمه اطهار فرموده اند، پيغمبر و امام اين امتياز و مقام را درپيشگاه پروردگار متعال دارند كه هرگاه بخواهند، از موضوع غيبى و ناديدنى آگاه ومطلع شوند، خداى تعالى آنان را آگاه مى كند، و غير اين صورت اطلاعى از غيب ندارند.
سعدى شيرازى در گلستان اين واقعه را در اشعارى نغز چنين سروده است :
يكى پرسيد از آن گم گشته فرزند
كه اى روشن روان پير خردمند
زمصرش بوى پيراهن شنيدى
چرا در چاه كنعانش نديدى
بگفت احوال ما برق جهانست
دمى پيدا و ديگر دم نهانست
گهى بر طارم اعلى نشينيم
گهى تا پشت پاى خود نبينيم
و بهتر از آن است كه از اين بحث كلامى صرف نظر نموده و به سخن خود بازگرديم .بارى پسران يعقوب ماجرا را به عرض پدر رسانده و آن پاسخ را شنديد و يعقوب نيزديگر پرسشى نكرد.
نكته اى جالب و درسى آموزنده 
نكته جالبى كه در اين دو آيه شريفه و دو پيش آمد ناگوار به چشم مى خورد و بايد نامآن را درس آموزنده ديگرى در اين داستان عجيب گذاشت ، آن است كه يعقوب در هر دو مورد،يعنى خبر گم شدن يوسف محبوب و خبر ناگوار بازداشت فرزندش بنيامين براى آرامشخاطر خود به بزرگ ترين و مطمئن ترين پناهگاه ها، يعنى همان پناهگاهى كه در همهمشكلات بدان پناهنده مى شد، پناه برد و باتوكل و اعتماد به خداوند، آرامش درونى خود را به بهترين وجهى حفظ كرد ودل را تسلا بخشيد.
در آنجا گفت : بل سؤ لت لكم انفسكم امرا فصبرجميل والله المستعان على ما تصفون (125)
و در اين جا نيز چنين اظهار كرد:
قال بل سولت لكم انفسكم امرا فصبر جميل عسى الله ان ياءتينى بهم جميعا (126) آن جا از خداوند كمك خواست تا او را در غم فراق و جدايى يوسف مدد كند، اين جااميد خدا را از لطف خداى مهربان قطع نكرده و به اميد روزى صبر مى كند كه خداوند همهفرزندانش - حتى يوسف را به او بازگرداند.
اين بزرگ ترين امتياز مردمان با ايمان و توكل كنندگان بر خدا و مردان الهى است كه درهيچ حالى خود را نمى بازند و در برابر هيچ بلا و مصيبتى به هر اندازه هم كه سخت ودشوار باشد، تعادل روحى خود را از دست نمى دهند، زيرا اينها در چنين مواقعى به محكمترين پناه گاهها پناه مى برند و به نيرومندترين قدرت ها اعتماد مى كنند.
بايد گفت كه اين خود مهم ترين فايده ظاهرى ايمان به خدا و توجه به مبدا اعلاى جهانهستى است كه نوميدى و ياءس را در هر حالى از انسان دور مى كند ودل را به آينده زندگى اميدوار مى سازد.
شدت اندوه يعقوب 
بلاهاى پى در پى و مصيبت هاى گوناگون پير كنعان را احاطه كرده و هر روز غم تازه واندوه جديدى به غم هاى گذشته اش مى افزايد. روزى به فراق يوسف عزيز گرفتارمى شود و سالها در هجرانش اشك مى ريزد و آه مى كشد.دل خود را به بنيامين خوش مى كند، ولى پيش آمد ديگرى موجب مى شود تا وى نيز از اوجدا شود و به دورى و هجرانش مبتلا گردد و خبر ناگوارى ديگرى هم بر آنها افزوده مىشود و فرزندان به او خبر مى دهند و كه پسر بزرگ تو در مصر مانده و پيغام داده استكه من ديگر به كنعان نمى آيم ، مگر آن كه پدرم دستور دهد يا خدا درباره ام حكمبفرمايد.
البته اساس همه مصيبت ها و اندوه شديد يعقوب از همان فراق يوسف بود و اشك و آهشپيوسته به ياد يوسف از ديده و دل بيرون مى آمد. بازداشت بنيامين و ماندن فرزندبزرگش نيز بر شدت اندوه او مى افزود.
اشك بسيار و اندوه فراوان ، ديدگان يعقوب را سفيد كرد و ترجيح داد كه از فرزندانخود كناره بگيرد و در گوشه تنهايى به ياد يوسف گمشده اش اشك بريزد، زيرا مىديد گريه و ناله اش فرزندان و خاندانش را ناراحت و پريشان مى سازد و بلكه او را دراين كار سرزنش و ملامت نيز مى كنند كه اين شايد علت ديگرى براى كناره گرفتن او ازفرزندان بود.
قرآن كريم از قول فرزندانش حكايت مى كند كه به وى گفتند: به خدا تو آن قدر ياديوسف مى كنى و به ياد او اشك مى ريزى تا بهحال مرگ بيفتى يا به سختى بيمار شوى و يا به هلاكت برسى (127)
اما يعقوب چه كند كه نمى تواند يوسف را فراموش كند و چهره جذاب و ملكوتى اش را ازنظر دور سازد و به دست فراموشى بسپارد و شايد علت عمده اش اين بود كه يعقوب ازروى وحى غيبى و الهام الهى مى دانست يوسف زنده است ، ولى نمى دانست كه در چهسرزمينى است و در كدام نقطه به سر مى برد، اما چگونه مى توانست اين مطلب را بهفرزندانش كه مدعى اند يوسف را سالها پيش گرگ خورده و از اين جهان رفته است .اظهار كند و چگونه ممكن بود آنها (با اين كه خود مى دانستند دروغ گفته اند) اين سخن رادر ظاهر از پدر بپذيرند و سخن او را تصديق كنند.
يعقوب چاره اى ندارد جز اين كه اندوهش را با خدا باز گويد و شكوهدل را درگاه او برد، از اين رو در پاسخشان چنين گفت : من شكايت پريشانى و اندوهدل را فقط به خدا مى برم ، و از لطف خداوند چيزى مى دانم كه به شما نمى دانيد.(128)
گويا با ذكر جمله دوم خواست بگويد كه من مى دانم يوسف زنده است و روزى خواب اوتعبير خواهد شد و همگى شما در برابرش به سجده خواهيد افتاد و من هيچ گاه نمىتوانم يوسف را فراموش كنم ، و شايد در همانحال يا پس از آن يعنى هنگامى كه پسران عازم سومين سفر به مصر شدند، بهفرزندانش توصيه كرد به جست و جوى يوسف و بنيامين برويد و از لطف خدا مايوسنشويد امكان دارد اين سفارش را مكرر در همان وقت يا در وقت حركت به سوى مصر كردهباشد.
به هر صورت مختصر آذوقه اى كه خاندان يعقوب داشتند رو به تمام گذاشت و پسرانيعقوب آماده سفر ديگرى به مصر گرديدند و مختصر بضاعتى كه داشتند، بار كرده وآماده حركت شدند و براى خداحافظى نزد پدر آمدند. يعقوب كه اميدوار بود به همان زودىبه ديدار يوسف نائل شود، به آنها گفت : اى پسران من برويد و از يوسف و برادرشجست و جو كنيد و از رحمت و لطف خداوند مايوس نباشد كه به جز مردمان كافر كسى ازرحمت خدا مايوس نمى شود (129)
سومين سفر فرزندان يعقوب 
پسران يعقوب بضاعت مختصرى كه داشتند، براى خريد غله برداشتند و با پدر پيركنعانى خود خداحافظى و به سوى مصر حركت كردند.
وضع روحى آنها در اين سفر با سفرهاى ديگر فرق داشت . در سفرهاىقبل برادر بزرگشان همراهشان بود و از رهبرى و رهنمودهايش استفاده مى كردند، ولىاكنون او در ميان آنان نيست و مدتى است كه در مصر به سر مى برد و معلوم نيست در اينمدت چه بر سر او آمده و زندگى خود را چگونه اداره مى كند. از طرف بنيامين نيز درسفرهاى قبل خيالشان آسوده بود كه نزد پدرشان به سر مى برد و يا همراهشان بود،ولى در اين سفر نگران حال او نيز هستند و نمى دانند در بازداشتگاه حكومت مصر چگونهزندگى مى كند.
در سفرهاى قبل كالاى بيشترى براى خريد غله و تهيه آذوقه داشتند، اما در اين سفردستشان از مال دنيا تهى شده و ادامه سالهاى قحطى خاندانشان را مضيقه و فشار سختىدچار كرده است . آنان با همه تلاشى كه كردند، جز سرمايه اندكى چيز ديگرى را براىخريد غله تهيه نكردند. ظاهرا مشكل بود بتوانند آذوقه اى تهيه كنند و مانند سفرهاى قبلىبارهاى شتران را پر كرده و دست خالى بازنگردند.
وضع آينده هم برايشان روشن نيست كه اين قحطى و مضيقه تا چه مدت ادامه دارد و اينعائله زيادى را كه تحت سرپرستى خود دارند، در آينده چگونه مى توانند اداره كنند.
به هر حالياس و نااميدى از هر سو آنان را احاطه كرده بود و روح اميدوار يعقوب نيز كه آنان را بهحيات يوسف نويد مى داد و به آينده باشكوهى اميدوارشان مى كرد، نمى توانست اين آثارياس و نوميدى را از رخسار و روحيه شان پاك كند و شايد سخنان يعقوب نيز بهناراحتيشان افزوده بود، ولى حرمت پدر را نگاه داشته و در برابر تقاضايش كه گفتهبود به جست و جوى يوسف و برادرش برويد سخنى نگفتند وگرنه اين حرتبرايشان باور نكردنى بود كه پس از گذشتن پنجاهسال و بلكه بيشتر چگونه مى توان يوسف را در مصر پيدا كرد و به كمك وى به عزتو عظمت رساند.
تنها فكرى كه در طول راه به ذهنشان نمى رسيد، اين بود كه شايد دوران سختى ورنجشان به پايان رسيده باشد و اين سفر آغاز عظمت و شوكت آنها در مصر بوده باشد.تمام اندوهشان اين بود كه چگونه در اين سفر با اين بضاعت مختصر غله تهيه كنند و نيازساليانه خاندان يعقوب را از عزيز خريدارى نمايندخيال خود را از نظر آذوقه آسان سازند.
آنان نگران بودند اگر عزيز مصر بخواهد طبق حساب ديگران ، در برابر كالايى كههمراه دارند، به آن غله دهد به جز آذوقه اندكى نصيبشان نمى شود و نيز در اين فكربودند بقيه خوراك عائله خود را از چه طريقى تهيه كنند. تنها روزنه اميدشان كرم وبزرگوارى عزيز مصر بود كه مى توانند از كرم و بزرگواريش استفاده كرده و بابيان وضع دشوار و ناگوار خود غله بيشترى از او دريافت نمايند. آنها رفتار گذشتهعزيز و پذيرائى هاى گرم او را در دو سفر قبلى به نظر مى آورند و اميدوار بودند دراين سفر نيز مشمول عنايت ويژه او گردند.
اما دوباره منظره بيرون آمدن پيمانه از بار بنيامين پيش چشمشان مجسم مى شود و مىترسند در اين سفر آنان را به اتهام دزدى به دربار عزيز مصر راه ندهند و به آنمختصر آذوقه اى هم كه اميدوارند، دست رسى پيدا نكنند.
اين افكار ضد و نقيض آنان را مضطرب و افسرده كرده بود و نمى دانستند سرنوشتشاندر اين سفر به كجا مى انجامد و هم چنان در حال ياءس و رجا پيش مى رفتند و هر چه بهمصر نزديك تر مى شدند، اضطرابشان بيشتر و نگرانيشان زيادتر مى شد.
بارى در اين بيم و اميدها، وارد مصر شدند و پس از استراحت مختصرى ، كالاى ناچيز خودرا برداشته و به سوى خانه عزيز به راه افتادند و خود را به حضور وى رساندند وشايد قبلا به سراغ برادرشان رفته و او را نيز همراه خود برداشته و به دربارعزيز، راه يافتند.
از برداشت سخن و گرفتاريى كه آغاز كردند و قرآن كريمنقل مى كند، كمال عجز و اضطراب و پريشانيشان معلوم است و شدت گرفتارى و سختىآنها آشكار مى شود. آنان تقاضاى خود را اينگونه اظهار كردند: عزيز! ما و خاندانمانبه قحطى و مضيقه سختى دچار شده ايم ، متاسفانه از شدت گرفتارى و سختى زندگىنتوانسته ايم كالاى قابل ملاحظه اى تهيه كنيم و بضاعت ناچيزى پيش تو آورده ايم ،تنها اميدمان به لطف و بزرگوارى تو است و اميدواريم تو درباره ما كرم فرموده و بهبضاعت ناچيز ما نگاه نكنى و پيمانه ما را كامل كنى ، عزيز! اين اميد رامبدل به نوميدى مكن و همان طور كه اميدواريم پيمانه ما راكامل گردان به ما احسان فرما كه خداوند بزرگ احسان كنندگان را پاداش نيكو دهد!(130)
پسران يعقوب حد اعلاى عجز و پريشانى خود را در اين سخنان اظهار كرده و بهتر از ايننمى توانستند سخنى بگويند كه عاطفه و بزرگوارى عزيز مصر را به خود جلب كنند واز مجموع سخنانشان شدت استيصال و درماندگى شان به خوبى مشاهده مى شد. ديگر ازآن غرور و نخوتى كه در زمان به چاه انداختن يوسف داشتند، خبرى نيست و از اتكايى كهبه نيرو و جوانى و قدرت خود ابراز مى كردند، اثرى به جا نمانده است .
فشار زندگى و حوادث روزگار آنان را ادب كرده و در حضور عزيز مصر زبانشان رابه ناتوانى و لابه باز نموده و با كمال عجز دست نيازشان را به درگاهش گشوده است. از همه سخت تر آن كه نمى دانند اين مقام بزرگ و شخص عظيمى كه اكنون با اينناتوانى و بيچارگى به درگاهش اظهار عجز مى كنند و با اين ذلت و خوارى تقاضاىكرم و بزرگوارى از وى دارند، همان يوسفى است كه بى رحمانه او را آزار و اذيت كردندو با كمال قساوت ، بدون هيچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهش افكندند.
آرى خدا مى خواهد بدين وسيله كفر آن همه آزارها را اين گونه در كنار برادران يوسفبگذارد و پاداش مظلوميت و صبر و تقوى يوسف را نيز اين گونه عنايت فرمايد و يوسفرا به اين عظمت و شوكت برساند و برادران را اين گونه در پيش گاهش خوار و زبونسازد. شايد اين كه يوسف تا به آن روز از طرف خداى تعالى مامور نشد يا نتوانست خودرا به برادران معرفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى خواست اين روز را به آناننشان دهد و اين صحنه را پيش آورد و برادران حسود و مغرورش را به اين صورت و با اينخوارى و ذلت در پيشگاه يوسف وادارد و سپس وى را به آنان بشناساند.
اما چنان كه قبل از اين تذكر داديم ، شيوه مردان الهى اين نيست بدى را با بدى مكافاتكنند و به فكر انتقام از كسى باشند كه به آنها صدمه و آزارى رسانده اند. يوسفصديق گويا بيش از اين نتوانست خوارى برادران را ببيند و سختى و ذلتشان راتحمل كند، از اين رو درصدد برآمد تا پيش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند وفرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آنها گفت :هيچ مى دانيد شما با يوسف و برادرش ‍ چه كرديد در وقتى كه نادان بوديد(131) و شايد ضميمه كردن جمله دوم كه فرمود: در وقتى كه نادان بوديد(132) براى آن بود كه خواست بهانه اى براى رفتار ظالمانه آنان به دستشان بدهدو راه عذرى براى كارهاى گذشته شان به آنها نشان دهد و اين همدليل ديگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه ديگرى بر عظمت روحى و مقام والاى اواست .
هيچ جرم و تقصيرى او را كتك زده و سپس به چاهش افكندند.
آرى خدا مى خواهد بدين وسيله كيفر آن همه آزارها را اين گونه در كنار برادران يوسفبگذارد و پاداش مظلوميت و صبر و تقواى يوسف را نيز اين گونه عنايت فرمايد و يوسفرا به اين عظمت و شوكت برساند و برادران را اين گونه در پيشگاهش خوار و زبونسازد . شايد علت اين كه يوسف تابه آن روز از طرف خداى تعالى مامور نشد يا نتوانستخود را به برادران معرفى كند، همين بود كه خداى سبحان مى خواست اين روز را بهآقايان نشان دهد و اين صحنه را پيش بياورد و برادران حسود و مغرورش را به اينصورت و با اين خوارى و ذلت در پيشگاه يوسف وادارد و سپس وى را به آنان بشناساند.
اما چنان كه قبل از اين تذكر داديم ، شيوه مردان الهى اين نيست كه بدى را با بدىمكافات كنند و به فكر انتقام از كسانى باشند كه به آن ها صدمه و آزارى رسانده اند ويوسف صديق گويا بيش از اين نتوانست خوارى برادران را ببيند و سختى و ذلتشان راتحمل كند، از اين رو درصدد برآمد تا پيش از هر چيز خود را به آنان معرفى كند وفرزندان يعقوب را از اضطراب و نگرانى برهاند، به همين منظور در پاسخ آنها گفت :هيچ مى دانيد شما با يوسف و برادرش چه كرديد در وقتى كه نادان بوديد؟(133) و شايد ضميمه كردن جمله دوم كه فرمود: وقتى كه نادان بوديد، براى: بود كه خواست بهانه اى براى رفتار ظالمانه آنان به دستشان بدهد و راه عذرىبراى كارهاى گذشته به آنها نشان دهد و اين همدليل ديگرى بر كمال بزرگوارى يوسف و نشانه ديگرى بر عظمت روحى و مقام والاى اواست .
مرحوم طبرسى از شيخ صدوق (عليه السلام ) از امام صادق (عليه السلام ) روايت كردهاست كه آن حضرت علت معرفى كردن يوسف را به برادران اين گونه ذكر فرمود كهيعقوب (عليه السلام ) نامه اى با اين مضمون به يوسف نوشت : بسم الله الرحمنالرحيم ، اين نامه اى است به عزيز مصر دادگستر و كسى كه پيمانه را در معاملهكامل دهد از طرف يعقوب بن اسحاق بن ابراهيمخليل الرحمان ، همان كسى كه نمرود آتشى فراهم كرد تا او را بسوزاند و خدا آن آتش رابر وى سرد و سلامت كرد و از آن نجاتش ‍ داد.
اى عزيز بدان ما خاندانى هستيم كه پيوسته بلا و آزمايش از جانب خدا به سوى ماشتابان بوده تا ما را در وسعت و سختى بيازمايد و اكنون بيستسال است (134) مصيبت هاى پى در پى به من رسيده ، نخست آن كه پسرى داشتم كهنامش يوسف بود و دل خوشى من از ميان فرزندانم به او بود، وى نور ديده و ميوه دلمبود تا اين كه برادران ديگرش كه از طرف مادر با او جدا بودند، از من خواستند او راهمراه ايشان براى بازى به صحرا بفرستم و صبح گاهى وى را همراهشان كردم و رفتندو شام گاه گريه كنان پيش من آمدند و پيرآهنش را به خونى دروغين رنگين كردههه واظهار داشتند گرگ او را خورده است . فقدان او اندوه مرا زياد كرد و از فراش گريهكردم تا جايى كه چشمانم سفيد شد.
او برادرى داشت كه من دلم به وى خوش بود و همدم بودم و هرگاه به ياد يوسف مىافتادم او را به سينه مى گرفتم و همين سبب تسكين مقدارى از اندوهم بود، تا اين كهبرادرانش گفتند تو از ايشان خواسته اى و دستور داده اى وى را همراه خود به مصرآوردند و اگر نياوردند آذوقه اى به آنها نخواهى داد، من هم او را فرستادم تا براى ماگندم بياورند، ولى چون بازگشتند او را با خود نياورده و اظهار كردند پيمانه مخصوصشاه را سرقت كرده ، با اين كه ما دزدى نمى كنيم و بدين ترتيب او را پيش خود بازداشتكردى و مرا به فراقش مبتلا ساختى و اندوهم را از دوريش سخت كردى ، به طورى كهپشتم از اين فاجعه خم شد و مصيبتم بزرگ گرديد، علاوه بر مصيبت هاى پى در پىديگرى كه بر من رسيد است ، اكنون بر ما منت بگذار و او را آزاد كن و در آزادى وفرستادن خاندان ابراهيم شتاب كن .
فرزندان يعقوب نامه پدر را گرفتند و همراه خود به مصر آوردند و در قصر سلطنتىبه دست يوسف دادند و به دنبال آن خودشان عاجزانه درخواست آزادى بنيامين را كردند.
يوسف نامه پدر را بوسيد و بر ديده نهاد و چون از مضمونش آگاه شد به حدى گريستكه پيراهنى كه به تن داشت ، از اشك چشمش تر شد، و سپس رو به آنان كرد و گفت :(135) آيا هيچ مى دانيد با يوسف و برادرش چه كرديد؟ (136)
به هر صورت اين سخنان عزيز، فرزندان يعقوب را بهحال بهت و حيرت ديگرى دچار كرد .

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation