بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 6, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

و در آيه شريفه (فلما رآه مستقرا عنده قال هذا منفضل ربى ليبلونى ءاشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه و من كفر فان ربى غنىكريم ) كه راجع به داستان سليمان (عليه السلام ) است ، سليمانى كه ملك عظيمى بهاو داده شده ، سليمان نافذ الامر و دارنده آن قدرت عجيبى كه وقتى دستور احضار تختبلقيس ملكه سبا را از سبا به فلسطين صادر مى كند در كوتاهترين چشم به هم زدنىپيش ‍ رويش احضار و نصب مى شود و در عين حال تكبر و نخوت عارضش نمى شود، وپروردگارش را از ياد خود نمى برد و بدون هيچ مكثى در حضور كرسى نشيناندرباريش به بهترين وجه بر پروردگار خود ثنا مى گويد.
مقايسه طرز گفتار و رفتار طواغيت همچون فرعون و نمرود، با رفتار و گفتا انبياء(ع)
خواننده عزيز! لازم است بعد از تدبر در اين آيات و پى بردن به ادب انبيا، نظرى همبه آيات راجع به نمرود، فرعون و ديگران انداخته و طرز گفتار و رفتار آنان را بارفتار و گفتار انبيا مقايسه نماييد. از آنجمله داستان حضرت ابراهيم با نمرود مى باشد:
(الم تر الى الذى حاج ابراهيم فى ربه ان آتاه الله الملك اذقال ابراهيم ربى الذى يحيى و يميت قال انا احيى و اميت ) و اين پاسخ را وقتى داد كهدو نفر را كه از زندان بيرون آورده و پيشش حاضر كرده بودند و او براى اينكه نشان دهدچگونه زنده مى كند و مى ميراند، دستور داد يكى را آزاد كرده ديگرى را بهقتل برسانند.
و از آن جمله آيه زير است كه راجع به فرعون مصر و گفته هاى اوست :(قال يا قوم اليس لى ملك مصر و هذه الانهار تجرى من تحتى افلا تبصرون ، ام انا خيرمن هذا الذى هو مهين و لا يكاد يبين . فلو لا القى عليه اسوره من ذهب ).
فرعون به ملك مصر و نهرهايش و مقدار طلائى كه او و هوا خواهانش داشتند مباهات مى كندو چيزى نمى گذرد كه با همين دارائيش ‍ بانگ (انا ربكم الاعلى ) را هم مى نوازد و اينهمان فرعون و هواخواهان او هستند كه معجزات موسى (عليه السلام ) يعنى طوفان و ملخ‌هاى بالدار و بى بالى كه زراعتهايشان را نابود كرد و قورباغه هائى كه عرصهزندگى را بر آنان تنگ نمود و سايرمعجزاتش روز بروز از قدرتشان كاهيده و به ذلتشان مى افزود.
و نيز از آن جمله آيه زير است كه راجع به رفيق غاررسول خدا (صلى الله عليه و آله ) است : (اذ هما فى الغار اذيقول لصاحبه لا تحزن ان الله معنا) كه آنروز دشوارى امر و شدتهول آن حضرت (صلى الله عليه و آله ) را بر آن نداشت كه خداى خود را از ياد ببرد و ازاينكه خدا با اوست ، غفلت كند.
همچنين آيه شريفه (و اذ اسر النبى الى بعض ازواجه حديثا... فلما نباها به قالت منانباك هذا قال نبانى العليم الخبير) كه آن جناب در سپردن سر خود به بعضى ازهمسران خود در خلوت هم رعايت ادب را نسبت به پروردگار خود نمود. و ساير قصصانبياء (عليهم السلام ) هم كه در قرآن كريم است همه به همين سبكمشتمل بر بهترين آداب و شريف ترين سنن و مراسم است ، و اگر گفتار ما در پيرامون اينابحاث به طول نمى انجاميد، همه آن قصص را استقصا نموده و درباره آنها به طورمفصل بحث مى كرديم .
ادب ديگر انبياء (ع )، ادبى است كه در معاشرت و گفتگو با مردم و در برابر مكذبينومعاندين مراعات مى نمودند
8 - ادب ديگر انبيا ادبى است كه در معاشرت و محاوره با مردم آنرا مراعات مى كردند.
يكى از مظاهر آن ، همان احتجاجاتى است كه با كفار داشتند و در قرآن كريمنقل شده ، و همچنين محاوراتى است كه با مؤ منين داشته اند و نيز مختصرى از سيره منقولهاز آن ها است ، چه اگر در بيانات مختلفى كه آن حضرت با سركشان وجهال داشتند، جستجو كنيد نمى توانيد چيزى را كه خوش آيند كفار نباشد و يا ناسزا واهانتى در آن بيابيد، آرى با اينهمه مخالفت و فحش و طعنه و استهزاء و سخريه كه ازآنان مى ديدند جز به بهترين بيان و خيرخواهانه ترين وعظ پاسخشان نمى دادند و جزبه سلام از آنان جدا نمى شدند: (و اذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما). يكى از آنمحاورات ، محاوره ايست كه خداى تعالى از نوحنقل نموده : (فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و ما نريك اتبعك الاالذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا منفضل بل نظنكم كاذبين قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينه من ربى و آتانى رحمه من عندهفعميت عليكم ا نلزمكموها و انتم لها كارهون ).
يكى ديگر محاوره ايست كه از قوم عاد و پيغمبرشان هود (عليه السلام ) حكايت كرده و مىفرمايد: (ان نقول الا اعتريك بعض آلهتنا بسوءقال انى اشهد الله و اشهدوا انى برى ء مما تشركون من دونه ).
و از قول آزر چنين حكايت مى كند: (قال اراغب انت عن آلهتى يا ابراهيم لئن لم تنته لارجمنكو اهجرنى مليا، قال سلام عليك ساستغفر لك ربى انه كان بى حفيا).
از قوم شعيب چنين حكايت مى كند: (قال الملا الذين كفروا من قومه انا لنريك فى سفاهه وانا لنظنك من الكاذبين ، قال يا قوم ليس ‍ بى سفاهه و لكنىرسول من رب العالمين ، ابلغكم رسالات ربى و انا لكم ناصح امين ).
و از فرعون چنين حكايت مى كند: (قال فرعون و ما رب العالمين ،قال رب السموات و الارض و ما بينهما،... قال ان رسولكم الذىارسل اليكم لمجنون . قال رب المشرق و المغرب و ما بينهما ان كنتم تعقلون ).
و از قوم مريم چنين حكايت مى كند: (قالوا يا مريم لقد جئت شيئا فريا، يا اخت هارون ماكان ابوك امرء سوء و ما كانت امك بغيا، فاشارت اليه قالوا كيف نكلم من كان فى المهدصبيا، قال انى عبدالله آتانى الكتاب و جعلنى نبيا...) و در تسليترسول الله (صلى الله عليه و آله ) در نسبت هائى كه از كهانت و ديوانگى و شاعرى بهاو دادند مى فرمايد: (فذكر فماانت بنعمه ربك بكاهن و لا مجنون ، ام يقولون شاعرنتربص به ريب المنون ، قل تربصوا فانى معكم من المتربصين ).
و نيز فرموده : (و قال الظالمون ان تتبعون الا رجلا مسحورا، انظر كيف ضربوا لكالامثال فضلوا فلا يستطيعون سبيلا).
و همچنين انواع و اقسام زخم زبان ها و تهمت ها و اهانت هاى ديگرى ك ه در قرآن كريم ازآنان حكايت شده و هيچ نقل نكرده كه يكى از انبياء (عليهم السلام ) درمقابل اين آزارها خشونتى و يا بد زبانى كرده باشد، بلكه درمقابل ، گفتار صواب ، منطق شيوا و خلق خوش از خود نشان مى دادند.
آرى اين بزرگواران پيرو تعليم و تربيتى بودند كه بهترين گفتار و زيباترين ادبرا تلقينشان مى كرد و از همين تعليم الهى است دستورى كه به موسى و هارون داده وفرموده : (اذهبا الى فرعون انه طغى ، فقولا له قولا لينا لعله يتذكر او يخشى ).
و به رسولگراميش (صلى الله عليه و آله ) فرمود: (و اما تعرضن عنهم ابتغاء رحمه من ربكترجوها فقل لهم قولا ميسورا).
خود را از مردم شمردن و متناسب با ميزان عقلمردم سخن گفتن ، از آداب انبياء (ع ) است
از جمله آداب انبياء (عليهم السلام ) در باب محاوره و خطاب اين است كه خود را هميشه جزومردم و يكى از ايشان حساب مى كردند و با هر طبقه اى از طبقات آنان به قدر پايه فهمشان صحبت مى كردند، و اين حقيقت از محاوراتى كه به حكايت قرآن با مردم مختلف داشتهاند به خوبى استفاده مى شود، و از طريق شيعه و سنى هر دو روايت شده كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) فرمود: ما گروه پيغمبران اساس كارمان بر اين استكه با مردم به قدر عقلشان صحبت كنيم .
اين را هم بايد دانست كه اصولا مبعوث شدن به نبوت مبنى بر اساس هدايت به حق و بيانحق و انتصار براى آن است . بنابراين انبياء (عليهم السلام ) ناچار بايد خودشان دردعوت به حق مجهز به حق و بر كنار از باطل باشند، و از هر چيزى كه مايه گمراهى استبپرهيزند، چه موافق ميل مردم باشد و چه نباشد و چه باعث طوع و رغبت آنان شود و چهمايه كراهت و ناخوشيشان ، علاوه بر اينكه از ناحيه خداى تعالى هم به منظور نصرت حقشديدترين نهى و بليغ ‌ترين تحذير براى انبياى گرامش حتى از پيروى زبانى وعملى باطل صادر شده است ، چون معلوم است كهباطل چه در طريق حق واقع شود و چه در غير آن ،باطل است ، و دعوت به حق با تجويز باطل جمع نمى شود، اگر چه اينباطل در طريق حق باشد، آرى ، حقى كه باطل كسى ، به آن هدايت كند حق از جميع جهاتنيست .
و از همين جهت خداى تعالى فرموده : (و ما كنت متخذ المضلين عضدا ).
و نيز فرموده : (و لو لا ان ثبتناك لقد كدت تركن اليهم شيئا قليلا، اذن لاذقناك ضعفالحيوه و ضعف الممات ثم لا تجد لك علينا نصيرا) با اين وضع كوچكترينسهل انگارى و رودربايستى و خدعه اى در حق روا نيست ، چنانكه كمترين احترامى براىباطل نيست .
و از همين جهت پروردگار متعال ، رجال دعوت و اولياى دين خود را كه همان انبياء (عليهمالسلام ) هستند به چيرهائى كه راه ايشان را به پيروى حق و يارى آن نزديك و آسان مىسازد مجهز كرده ، و خود فرموده است : (ما كان على النبى من حرج فيما فرض الله لهسنه الله فى الذين خلوا من قبل و كان امر الله قدرا مقدورا، الذين يبلغون رسالات الله ويخشونه و لا يخشون احدا الا الله و كفى بالله حسيبا).
بدين وسيله خبر داده كه انبياء (عليهم السلام ) در آنچه خداوند برايشان واجب كرده ، بهستوه نمى آمدند و در راه امتثال اوامر خدا، از احدى جز او نمى ترسيده اند، و از اين بيان مىتوان استفاده كرد كه آن بزرگواران در راه اظهار حق ، هيچ چيزى را مانع نمى ديدند،اگر چه اظهار حق كارشان را به هر جا كه تصور شود بكشاند و آنان را به هر مخاطرهاى كه تصور شود بياندازد، سپس آنان رادر آن كارى كه قيام به آن نموده اند وعدهنصرت داده و فرمود: (و لقد سبقت كلمتنا لعبادنا المرسلين ، انهم لهم المنصورون ، و انجندنا
در باطل و در حقى كه آميخته با باطل است ادب نيس ت
و لذا مى بينيم تا آنجا كه تاريخ نشان داده انبياء (عليهم السلام ) در اظهار حق و گفتنسخن راست ، از هيچ محذورى باك نداشته اند، و حق را صريح و پوست كنده اظهار مىكردند، اگر چه مردم خوششان نيايد و به مذاقشان تلخ آيد، خداى تعالى هم در حالى كهسرگذشت نوح را بيان مى كند، مى فرمايد: (و لكنى اريكم قوما تجهلون ) و اززبان هود (عليه السلام ) ميفرمايد: (ان انتم الا مفترون ) و نيز از زبان او خطاب بهقومش مى فرمايد: (قد وقع عليكم من ربكم رجس و غضب اتجاد لوننى فى اسماءسميتموها انتم و آبائكم ما نزل الله بها من سلطان ) و ازقول حضرت لوط (عليه السلام ) چنين نقل مى كند:(بل انتم قوم مسرفون ) و از ابراهيم (عليه السلام ) حكايت مى كند كه به قوم خودگفت : (اف لكم و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون ) و از موسى (عليه السلام )حكايت مى كند كه در پاسخ فرعون كه گفته بود: (انى لاظنك يا موسى مسحورا -بدرستى كه من چنين مى پندارم كه تو سحر شده اى ) گفت :(قال لقد علمت ما انزل هولاء الا رب السموات و الارض بصائر و انى لاظنك يا فرعونمثبورا).
همچنين موارد ديگرى كه همگيش از باب رعايت ادب است درمقابل حق و پيروى آن ، اينجاست كه بايد گفت هيچ مطلوب و محبوبى عزيزتر از حق وشريف تر و گرانبهاتر از آن نيست ، گر چه در پاره اى از اين موارد مطالبى ديده ميشودكه به نظر مردم منافى با ادبى است كه در بين آنها دائر است ، و ليكن اين گونهمطالب را نبايد بى ادبى دانست ، چون مردمى كه شالوده زندگيشان بر اساس ‍ پيروىهواى نفس و مداهنه اهل باطل و خضوع و تملق در برابر مفسدين واهل عيش و نوش ريخته شده ، و زندگيشان از اين راه تامين مى شود نظرهاشان مصاب وقابل اعتماد نيست .
و خلاصه سخن اينكه ، همانطورى كه در اول اين مباحث گذشت ، ادب تنها در گفتارپسنديده و جايز و عمل صالح محقق مى شود و تشخيص اينكه چه گفتار و چه عملىپسنديده است ، در مسلكهاى مختلف زندگى و آراء و عقايد مختلفى كه جوامع مختلف بشرىاز آنها متشكل مى شود مختلف مى شود، و ليكن در مجتمع دينى چون مستند آن دعوت الهى است، و دعوت الهى هم در اعتقاد و عمل تنها و تنها تابع حق است و حق هم هرگز باباطل آميخته و به آن مستند نمى شود و كمك آنرا نمى پذيرد، از اين جهت در چنين مجتمعىقهرا حق ، اظهار و متابعت مى شود، وقتى مجتمع دينى چنين مجتمعى بود، ادب هم در آن ،عبارت از اين خواهد بود كه اگر سلوك طريق حق راههاى متعددى داشت بهترين راه آن سلوكشده و به خوش ترين صورتى رعايت شود، مثلا اگر ممكن بود هم به نرمى و هم بهخشونت صحبت شود البته به نرمى صحبت مى شود، و اگر ممكن بود دركار نيك هم عجلهكرد و هم كندى نمود، البته عجله خواهد شد، چنانكه در قرآن كريم نيز به اين دو معنا امرشده ، و درباره رعايت احسن فرموده : (و كتبنا له فى الالواح منكل شى ء موعظه و تفصيلا لكل شى ء فخذها بقوه و امر قومك ياخذوا باحسنها) و نيزفرموده : (فبشر عباد الذين يستمعون القول فيتبعون احسنه اولئك الذين هديهم الله واولئك هم اولو الالباب ).
پس روشن شد كه در باطل و هم چنين در حقى كه آميخته باباطل است ، ادب نيست ، و هر چيزى كه حق محض نباشد ضلالت است و ولى حق آنرا نمىپسندد، كما اينكه فرمود: (فما ذا بعد الحق الاالضلال ).
و اين همان است كه انبياء حق را به صراحت قول و صدق كلام مى خواند، اگر چه در بعضموارد با اين رويه رسوم سازشكارى و ادب هاى دروغى كه در اجتماعات غير مذهبى استمخالفند و از آن راضى نيستند.
نفى امتيازهاى مادى و طبقاتى و بزرگداشتاهل علم و تقوا، از جمله آدابانبياء (ع ) است
و از جمله ادب انبياء (عليهم السلام ) كه در معاشرت و رفتارشان با مردم آنرا رعايت مىكرده اند احترام اقويا و ضعفا به طور مساوى و مبالغه در احتراماهل علم و تقوى است ، چون اساس كار اين بزرگواران بر عبوديت و تربيت نفوس انسانىاست ، از اين جهت در كار خود فرقى بين توانگر و فقير، كوچك و بزرگ ، زن و مرد، بندهو آزاد، حاكم و محكوم ، امير و مامور و سلطان و رعيت نمى گذاشتند، اينجاست كه در منطقانبياء (عليهم السلام ) جميع امتيازات مربوط به صفات و همچنين اختصاصاتى كه اقويا وزورداران نسبت به مزاياى اجتماعى براى خود قائلند لغو و بى اعتبار مى شود. و ديگربهره مندى از مزاياى اجتماعى و محروميت از آن ، و خلاصه نيكبختى و بدبختى اشخاصدائر مدار غنا و فقرو زورمندى و ناتوانى ايشان نيست ، و چنان نيست كه زورمند و توانگردر هر شانى از شوون اجتماعى بالاترين مكانت را حائز و از هر عيشى بهترين آنرا دارا واز هر كارى آسانتر و راحت ترين آن را شاغل و از هر وظيفه اى سبك ترين آنرا عهده دارباشد، بلكه جميع طبقات مردم در همه مزايا يكسانند، قرآن كريم در اين باره مىگويد:( يا ايها الناس انا خلقناكم من ذكر و انثى و جعلناكم شعوبا وقبائل لتعارفوا ان اكرمكم عندالله اتقيكم ).
آرى در اين منطق آن استكبارى كه اقويا به قوت خود و اغنيا به ثروت خود مى كردند جاىخود را به تواضع و پيشدستى از يكديگر بسوى مغفرت و رحمت و مسابقه در خيرات وجهاد در راه خدا و طلب مرضات او داد، در نتيجه همانطورى كه اغنيا مورد احترام واقع مىشدند، فقرا نيز احترام شدند، و همان جورى كه اقويا رعايت ادب شان مى شد، ضعفا نيزمورد ادب واقع شدند، بلكه فقرا و ضعفا به احترام بيشتر و رعايت ادب زيادترىاختصاص يافتند، خداى تعالى در تاديب نبى محترم خود مى فرمايد: (و اصبر نفسك معالذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون وجهه و لا تعد عيناك عنهم تريد زينهالحيوه الدنيا و لا تطع من اغفلنا قلبه عن ذكرنا و اتبع هواه و كان امره فرطا) و نيزفرموده : (و لا تطرد الذين يدعون ربهم بالغدوه و العشى يريدون وجهه ما عليك منحسابهم من شى ء و ما من حسابك عليهم من شى ء فتطردهم فتكون من الظالمين ).
و نيز در اين باره فرموده : (لا تمدن عينيك الى ما متعنا به ازواجا منهم و لا تحزن عليهمو اخفض جناحك للمؤ منين ، و قل انى انا النذير المبين ).
محاوره اى را هم كه خداى تعالى از نوح (ع ليه السلام ) و قومش حكايت مى كندمشتمل بر اين ادب است : (فقال الملاء الذين كفروا من قومه ما نريك الا بشرا مثلنا و مانريك اتبعك الا الذين هم اراذلنا بادى ء الراى و ما نرى لكم علينا منفضل بل نظنكم كاذبين . قال يا قوم ارايتم ان كنت على بينه من ربى و آتانى رحمه منعنده فعميت عليكم ا نلزمكموها و انتم لها كارهون .و يا قوم لا اسئلكم عليه مالا ان اجرى الاعلى الله و ما انا بطارد الذين آمنوا انهم ملاقوا ربهم و لكنى اريكم قوما تجهلون . و ياقوم من ينصرنى من الله ان طردتهم افلا تذكرون . و لااقول لكم عندى خزائن الله و لا اعلم الغيب و لااقول انى ملك و لا اقول للذين تزدرى اعينكم لن يوتيهم الله خيرا الله اعلم بما فىانفسهم انى اذا لمن الظالمين ).
نظير اين محاوره در نفى امتيازات طبقاتى ، گفتار شعيب است با قوم خود، و قرآن آنرا چنينحكايت مى كند: (و ما اريد ان اخالفكم الى ما انهيكم عنه ان اريد الا الاصلاح ما استطعت و ماتوفيقى الاب الله عليه توكلت و اليه انيب ) و در معرفىرسول الله (صلى الله عليه و آله ) براى مردم مى فرمايد: (لقد جاءكمرسول من انفسكم عزيز عليه ما عنتم حريص عليكم بالمؤ منين روف رحيم ). و نيز فرموده: (و منهم الذين يوذون النبى و يقولون هو اذنقل اذن خير لكم يومن بالله و يومن للمؤ منين و رحمه للذين آمنوا منكم ). و نيز در اينباره فرموده : (انك لعلى خلق عظيم ). و نيز آنچه را كه در ساير آيات در معرفى آنحضرت فرموده بود، خلاصه كرده و فرموده : (و ما ارسلناك الا رحمه للعالمين ).
و اين آيات گر چه معناى تحت اللفظى و مطابقى آن ناظر به اخلاق حسنه آن جناب است ،نه به ادبش كه امرى است و راى حسن خلق ، الا اينكه همانطورى كه سابقا هم گفتيم وتوضيح داديم نوع ادب ها را مى توان از نوع اخلاقيات استفاده نمود، علاوه بر اينكه خودادب از شاخ و برگهاى اخلاقيات است .
بحث روايتى ديگ ر
(شامل يكصدوهشتاد و سه روايت راجع به اوصاف،احوال و و سنن پيامبر گرامى اسلام (ص ))
آن دسته از آيات قرآن كه خلق كريم و ادب جميل آن جناب از آنها استفاده مى شود نوعاسياق شان ، سياق امر و نهى است ، از اين جهت بهتر آن ديديم كه از ايراد آن آياتخوددارى نموده و روايات مشتمل بر سنن آن جناب و مجامع اخلاقى حاكى از ادب الهى جميلشرا ايراد نمائيم . چه در اين روايات استشهاد به آن آيات هم شده است .
1 - در معانى الاخبار به يك طريق از ابى هاله تميمى از حسن بن على (عليه السلام ) وبطريق ديگر از حضرت رضا، از آباء گرامش ‍ از على بن الحسين از حسن بن على (عليهالسلام ) و به طريق ديگرى از مردى از اولاد ابى هاله از حسن بن على (عليهماالسلام )روايت شده كه گفت : از دائى خود هند بن ابى هاله كهرسول خدا را براى مردم وصف مى كرد تقاضا كردم كه مقدارى از اوصاف آن حضرت رابراى من نيز بيان كند، بلكه به اين وسيله علاقه ام به آن جناب بيشتر شود او نيزتقاضايم را پذيرفت و گفت :
رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مردى بود كه در چشم هر بيننده بزرگ و موقر مىنمود و روى نيكويش در تلالو چون ماه تمام و قامت رعنايش از قامتمعتدل بلندتر و از بلند بالايان كوتاهتر بود، سرى بزرگ و موئى كه پيچ داشت واگر هم گاهى موهايش آشفته ميشد شانه مى زد، و اگر گيسوان مى گذاشت از نرمهگوشش تجاوز نمى كرد. رنگى مهتابى و جبينى فراخ و ابروانى باريك و طولانى داشتو فاصله بين دو ابرويش فراخ بود، بين دو ابروانش رگى بود كه در مواقع خشم ازخود پر مى شد و اين رگ به طورى براق بود كه اگر كسى دقت نمى كردخيال مى كرد دنباله بينى آن جناب است و آن حضرت كشيده بينى است ، محاسن شريفش پرپشت و كوتاه و گونه هايش كم گوشت و غير برجسته بود، دهانش خوشبو و فراخ وبيشتر اوقات باز و دندانهايش از هم باز و جدا و چون مرواريد سفيد، و موى وسط سينهتا شكمش باريك بود، و گردنش در زيبائى چنان بود كه تو گوئى گردن آهو است ، واز روشنى و صفا تو گوئى نقره است ، خلقىمعتدل ، بدنى فربه و عضلاتى در هم پيچيده داشت در حالى كه شكمش از سينه جلوترنبود، فاصله بين دو شانه اش زياد و به اصطلاح چهار شانه بود،مفاصل استخوانهايش ضخيم و سينه اش گشاد و وقتى برهنه مى شد بدنش بسيار زيبا واندامش متناسب بود، از بالاى سينه تا سره خطى از مو داشت ، سينه و شكمش غير از اين خطاز مو برهنه بود ولى از دو ذراع و پشت شانه و بالاى سينه اش پر مو، و بند دستهايشكشيده و محيط كف دستش فراخ و استخوان بندى آن و استخوان بندى كف پايش ‍ درشت بود.
سراپاى بدنش صاف و استخوانهايش باريك و بدون برآمدگى بود، و گودى كف پا ودستش از متعارف بيشتر و دو كف قدمش ‍ محدب و بيشتر از متعارف برآمده ، و هم چنين پهنبود، به طورى كه آب بر آن قرار مى گرفت ، وقتى قدم برمى داشت تو گوئى آنرااز زمين مى كند و بارامى گام برمى داشت و با وقار راه مى پيمود، و در راه رفتن سريعبود، و راه رفتنش چنان بود كه تو گوئى از كوه سرازير مى شود، و وقتى بجائىالتفات مى كرد با تمام بدن متوجه مى شد ، چشمهايش افتاده يعنى نگاهش بيشتر به زمينبود تا به آسمان ، و آنقدر نافذ بود كه كسى را ياراى خيره شدن بر آن نبود، و بههر كس برمى خورد در سلام از او سبقت مى جست .
راوى گفت پرسيدم منطقش را برايم وصف كن ، گفت :رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) دائما با غصه ها قرين و دائما در فكر بود و يكلحظه راحتى نداشت ، بسيار كم حرف بود و جز در مواقع ضرورت تكلم نمى فرمود، ووقتى حرف ميزد كلام را از اول تا به آخر با تمام فضاى دهان ادا مى كرد، اين تعبيركنايه است از فصاحت ، و كلامش همه كوتاه و جامع و خالى از زوائد و وافى به تماممقصود بود. خلق نازنينش بسيار نرم بود، به اين معنا كه نه كسى را با كلام خود مىآزرد و نه به كسى اهانت مى نمود، نعمت در نظرش بزرگ جلوه مى نمود، اگر چه همناچيز مى بود، و هيچ نعمتى را مذمت نمى فرمود، و در خصوص طعامها مذمت نمى كرد و ازطعم آن تعريف هم نمى نمود، دنيا و ناملايمات آن هرگز او را به خشم در نمى آورد، ووقتى كه حقى پايمال مى شد از شدت خشم كسى او را نمى شناخت ، و از هيچ چيزى پروانداشت تا آنكه احقاق حق مى كرد، و اگر به چيزى اشاره مى فرمود با تمام كف دستاشاره مى نمود ، و وقتى از مطلبى تعجب مى كرد دست ها را پشت و روى مى كرد و وقتىسخن مى گفت انگ شت ابهام دست چپ را به كف دست راست مى زد، و وقتى غضب مى فرمود،روى مبارك را مى گرداند در حالتى كه چشمها را هم مى بست ، و وقتى مى خنديد خنده اشتبسمى شيرين بود به طورى كه تنها دندانهاى چون تگرگش نمايان مى شد.
صدوق (عليه الرحمه ) در كتاب مزبور مى گويد: تا اينجا روايت ابى القاسم بن منيعاز اسماعيل بن محمدبن اسحاق بن جعفر بن محمد بود، و از اين پس تا آخر روايت عبد الرحمناست ، در اين روايت حسن بن على (عليهماالسلام ) مى فرمايد: تا مدتى من اين اوصاف راكه از دائى خود شنيده بودم از حسين (عليه السلام ) كتمان مى كردم ، تا اينكه وقتىبرايش نقل كردم ، ديدم او بهتر از من وارد است ، پرسيدم تو از كه شنيدى ، گفت من ازپدرم اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از وضع داخلى و خارجىرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) و هم چنين از چگونگى مجلسش و ازشكل و شمايلش سؤ ال كردم ، آن جناب نيز چيزى را فروگذار نفرمود.
سيره پيامبر اكرم (ص ) از زبان مبارك امام حسين (ع )
حسين (عليه السلام ) براى برادر خود چنين نقل كرد كه : من از پدرم از روش رفتاررسول خدا(صلى الله عليه و آله ) در منزل پرسيدم ، فرمود: بهمنزل رفتنش به اختيار خود بود، و وقتى تشريف مى برد، وقت خود را در خانه به سهجزء تقسيم مى كرد، قسمتى را براى عبادت خدا،و قسمتى را براى به سر بردن با اهلشو قسمتى را به خود اختصاص مى داد، در آن قسمتى هم كه مربوط به خودش بود، بازبه كلى قطع رابطه نمى كرد، بلكه مقدارى از آن را بوسيله خواص خود در كارهاى عامهمردم صرف مى فرمود، و از آن مقدار چيزى رابراى خود ذخيره نمى كرد. از جمله سيره آنحضرت اين بود كه اهل فضل را با ادب خود ايثار مى فرمود، و هر كس را به مقدارفضيلتى كه در دين داشت احترام مى نمود، و حوائجشان را برطرف مى ساخت ، چونحوائجشان يكسان نبود، بعضى را يك حاجت بود و بعضى را دو حاجت و بعضى را بيشتر،رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) با ايشانمشغول مى شد و ايشان را سرگرم اصلاح نواقص شان مى كرد، و از ايشان دربارهامورشان پرسش مى كرد، و به معارف دينيشان آشنا مى ساخت ، و در اين باره هر خبرى كهمى داد دنبالش مى فرمود: حاضرين آنرا به غائبين برسانند، و نيز مى فرمود: حاجتكسانى را كه به من دسترسى ندارند به من ابلاغ كنيد، و بدانيد كه هر كس حاجتاشخاص ناتوان و بى رابطه با سلطان را نزد سلطان برد، و آنرا برآورده كند، خداىتعالى قدم هايش را در روز قيامت ثابت و استوار مى سازد. در مجلس آن حضرت غيراينگونه مطالب ذكر نمى شد، و از كسى سخنى از غير اين سنخ مطالب نمى پذيرفت ،مردم براى درك فيض و طلب علم شرفياب حضورش مى شدند و بيرون نمى رفتند مگراينكه دلهاى شان سرشار از علم و معرفت بود و خود از راهنمايان و ادله راه حق شدهبودند.
سپ س از پدرم اميرالمؤ منين (عليه السلام ) از برنامه و سيره آن جناب در خارج ازمنزل پرسيدم ، فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) زبان خود را از غير سخنانمورد لزوم باز مى داشت ، و با مردم انس مى گرفت ، و آنان را از خود رنجيده خاطر نمىكرد، بزرگ هر قومى را احترام مى كرد، و توليت امور قوم را به او واگذار مى نمود ،هميشه از مردم برحذر بود، و خود را مى پائيد، و در عينحال بشره و خلق خود را درهم نمى پيچيد، همواره از اصحاب خود تفقد مى كرد، و از مردمحال مردم را مى پرسيد، و هر عمل نيكى را تحسين و تقويت مى كرد، و هرعمل زشتى را تقبيح مى نمود، در همه امور ميانه رو بود، گاهى افراط و گاهى تفريطنمى كرد، از غفلت مسلمين و انحراف شان غافل نبود، و درباره حق ، كوتاهى نمى كرد و ازآن تجاوز نمى نمود، در ميان اطرافيان خود كسى را برگزيده تر و بهتر مى دانست كهداراى فضيلت بيشتر و براى مسلمين خيرخواه تر بود، و در نزد او مقام و منزلت آن كسىبزرگ تر بود كه مواسات و پشتيبانيش براى مسلمين بهتر بود.
سيدالشهداء (عليه السلام ) سپس فرمود: من از پدر بزرگوارم از وضع مجلسرسول الله (صلى الله عليه و آله ) پرسيدم ، فرمود: هيچ نشست و برخاستى نمى كردمگر با ذكر خدا، و در هيچ مجلسى جاى مخصوصى براى خود انتخاب نمى كرد، و ازصدرنشينى نهى مى فرمود، و در مجالس هر جا كه خالى بود مى نشست ، و اصحاب را همدستور مى داد كه چنان كنند. و در مجلس ، حق همه را ادا مى كرد، به طورى كه احدى ازهمنشينانش احساس نمى كرد كه از ديگران در نزد او محترم تر است ، و هر كسى كهشرفياب حضورش مى شد اين قدر صبر مى كرد تا خود او برخيزد و برود، و هر كسحاجتى از او طلب مى كرد برنمى گشت مگر اينكه يا حاجت خود را گرفته بود، يا بابيانى قانع ، دلخوش شده بود،خلق نازنينش اينقدر نرم بود كه به مردم اجازه مى داد اورا براى خود پدرى مهربان بپندارند، و همه نزد او در حق مساوى بودند، مجلسش ، مجلسحلم و حيا و راستى و امانت بود و در آن صداها بلند نمى شد، و نواميس و احترامات مردم هتكنمى گرديد، و اگر احيانا از كسى لغزشى سر مى زد، آن جناب طورى تاديبش مىفرمود كه براى هميشه مراقب مى شد، همنشينانش همه با هممتعادل بودند، و مى كوشيدند كه با تقوا يكديگر را مواصلت كنند، با يكديگر متواضعبودند، بزرگتران را احترام نموده وبه كوچكتران مهربان بودند، و صاحبان حاجت را برخود مقدم مى شمردند، و غريب ها را حفاظت مى كردند.
و نيز فرمود: پرسيدم سيره آن حضرت در ميان همنشينانش چطور بود؟ فرمود: دائما خوشرو و نرم خو بود، خشن و درشت خو و داد و فرياد كن و فحاش و عيب جو و همچنين مداح نبود،و به هر چيزى كه رغبت و ميل نداشت بى ميلى خود را در قيافه خود نشان نمى داد و لذااشخاص از پيشنهاد آن ماءيوس نبودند، اميدواران را نااميد نمى كرد، نفس خود را از سهچيز پرهيز ميداد: 1 - مراء و مجادله 2 - پر حرفى 3 - گفتن حرف هاى بدرد نخور. ونسبت به مردم نيز از سه چيز پرهيز مى كرد: 1 - هرگز احدى را مذمت و سرزنش نمىكرد 2 - هرگز لغزش و عيب هايشان را جستجو نمى نمود 3 - هيچ وقت حرف نمى زد مگردر جائى كه اميد ثواب در آن مى داشت .
و وقتى تكلم مى فرمود همنشينانش سرها را به زير مى انداختند گوئى مرگ بر سر آنهاسايه افكنده است ، و وقتى ساكت مى شد، آنها تكلم مى كردند، و در حضور او نزاع ومشاجره نمى كردند، و اگر كسى تكلم مى كرد ديگران سكوت مى كردند تا كلامش پايانپذيرد، و تكلم شان در حضور آن جناب به نوبت بود، اگر همنشينانش از چيزى به خندهمى افتادند، آن جناب نيز مى خنديد و اگر از چيزى تعجب مى كردند او نيز تعجب مى كرد،و اگر ناشناسى از آن حضرت چيزى مى خواست و در درخواستش اسائه ادب و جفائى مىكرد، آن جناب تحمل مى نمود، به حدى كه اصحابش در صدد رفع مزاحمت او برميامدند وآن حضرت مى فرمود: هميشه صاحبان حاجت را معاونت و يارى كنيد، و هرگز ثناى كسى رانمى پذيرفت مگر اينكه به وى احسانى كرده باشد، و كلام احدى را قطع نمى كرد مگراينكه مى ديد كه از حد مشروع تجاوز مى كند كه در اين صورت يا به نهى و بازداريشاز تجاوز يا به برخاستن از مجلس ‍ كلامش را قطع مى كرد.
سيد الشهداء (عليه السلام ) مى فرمايد: سپس از سكوت آن حضرت پرسيدم ، فرمود:سكوت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) چهار جور بود: 1 - حلم 2 - حذر 3 -تقدير 4 - تفكر. سكوتش از حلم و صبر اين بود كه هيچ چيز آن حضرت را به خشم درنمى آورد و از جاى نمى كند، و سكوتش از حذر در چهار مورد بود:
1 - در جائى كه مى خواست وجهه نيكو و پسنديده كار را پيدا كند تا مردم نيز در آن كاربه وى اقتدا نمايند.
2 - در جائى كه حرف زدن قبيح بود و مى خواست بطرف ياد دهد تا او نيز از آنخوددارى كند.
3 - در جائى كه مى خواست درباره صلاح امتش مطالعه و فكر كند.
4 - در مواردى كه مى خواست دست به كارى زند كه خير دنيا و آخرتش در آن بود.
و سكوتش از تقدير اين بود كه مى خواست همه مردم را به يك چشم ديده و به گفتار همهبه يك نحو استماع فرمايد، و اما سكوتش ‍ در تفكر عبارت بود از تفكر در اينكه چهچيزى باقى است و چه چيزى فانى .
مؤ لف : اين روايت را صاحب كتاب مكارم الاخلاق از كتاب محمد بن اسحاق بن ابراهيمطالقانى به طريقى كه او به حسنين (عليهماالسلام ) داردنقل كرده ، مرحوم مجلسى هم در بحارالانوار فرموده ، كه اين روايت از اخبار مشهور است ،عامه هم آنرا در بيشتر كتاب هاى خود نقل كرده اند، سپس مؤ لف اضافه مى كند كه برطبق مفاد اين روايت و يا بعضى از مضامين آن ، روايات بسيارى از صحابهرسول خدا(صلى الله عليه و آله ) نقل شده است .
شرح و تفسير كلمات و جملات روايت مشهورى كه درباره جسمىواحوال روحى پيامبر اكرم (ص ) نقل شده است
كلمه (مربوع ) بمعناى كسى است كه اندامى متوسط داشته باشد، نه كوتاه قد و نهبلند بالا، و كلمه (مشذب ) بمعناى بلند قامتى است كه در عينحال لاغر اندام باشد و گوشتى بر بدن نداشته باشد و كلمه(رجل ) در جمله (رجل الشعر) بر وزن خلق ، صفتى است مشتق از ماده(فعل يفعل ) وقتى مى گويند فلانى (رجل الشعر) است معنايش اين است كه موىسر و روى او نه بطور كامل مستقيم و افتاده است و نه بطوركامل مجعد وفرفرى است بلكه بين اين دو حالت است .
و كلمه (ازهراللون ) باين معنا است كه آنجناب رنگ چهره مباركش براق و صاف بود وكلمه (ازج ) وقتى در مورد ابروان استعمال مى شود بمعناى باريك و طولانى بودنآنست و اينكه در روايت آمده : (سوابغ فى غير قرن ) معنايش اينست كه ابروان آنجنابمتصل بيكديگر نبود و از يكديگر فاصله داشت و كلمه (اشم ) بمعناى كسى است كهبينى او داراى شمم باشد، يعنى قصبه بينيش برآمدگى داشته باشد، و منظور راوى اينبوده كه بين دو ابرويش نورى تلالوء مى كرد كه اگر كسى خوب دقت نمى كردبنظرش ‍ مى رسيد بلندى و ارتفاعى است كه بر بينى آنجناب است و (كث اللحيه )كسى را مى گويند كه محاسنش پر پشت و بلند نباشد و(سهل الخد) بكسى گويند كه گونه اى صاف و كشيده داشته باشد و در آن گوشتزيادى نباشد و (ضليع الفم ) بكسى گويند كه دهانى فراخ داشته باشد و اين درمردان از محاسن شمرده مى شود و (مفلج ) از ماده (فلجه ) (با دو فتحه ) بكسىاطلاق مى شود كه فاصله ما بين دو قدمش يا بين دو دستش و يا بين دندانهايش زياد باشدو (اشنب ) به كسى گفته مى شود كه دندانهايش ‍ سفيد باشد.
و (مشربه ) بمعناى موئى است كه از وسط سينه تا روى شكم انسان مى رويد و كلمه(دميه ) - بضم دال - بمعناى آهو است و (منكب )محل اتصال استخوان شانه و بازو است و (كراديس ) جمع (كردوس ) است كهبمعناى مفصل و محل اتصال دو استخوان است و در (جمله انور) المتجرد گويا كلمه(متجرد) اسم فاعل ا ز تجرد باشد كه بمعناى عريان بودن از لباس وامثال آنست و منظور از اين جمله اين است كه آنجناب وقتى برهنه ميشده خلقت و ظاهر بدنمباركش زيبا بود و كلمه (لبه ) - بضمه لام و تشديد باء - آن نقطه اى است ازسينه كه قلاده در آنجا قرار مى گيرد وكلمه (سره ) بمعناى ناف است و كلمه(زند) محل اتصال قلمه دست به كف دست است (آنجا كه نبض مى زند) و كلمه (رحبالراحه ) بمعناى كسى است كه كف دستش وسيع باشد و كلمه (شتن ) (با دو فتحه )بمعناى درشتى كف دستها و ساختمان پاها است و كلمه (سبط القصب ) در وصف كسىاستعمال مى شود كه استخوانهاى بدنش مستقيم و بدون كجى و برآمدى باشد و جمله(خمصان الاخمصين ) در وصف كسى مى آيد كه كف پايش تخت نباشد و هنگام ايستادن همهآن به زمين نچسبد چون (اخمص ) آن محلى است از كف پا كه بزمين نمى چسبد و (خمصان) بمعناى لاغر بودن باطن پا است ، در نتيجه (خمصان الاخمصين ) اين معنا را افاده مىكند كه وسط كف پاى آنجناب با دو طرف آن يعنى طرف انگشتان و طرف پاشنه تفاوتبسيار داشت و از آن دو طرف بلندتر بود و كلمه (فسحه ) بمعناى وسعت است و(قلع ) بمعناى راه رفتن بقوت است و (تكفوء) در راه رفتن بمعناى راه رفتن باتمايل است (مثل كسيكه از كوه پائين مى آيد) و (ذريع المشيه ) بكسى گفته مى شودكه بسرعت ر اه برود، و كلمه (صب ) بمعناى سرازيرى راه و يا زمين سرازير است و(خافض الطرف ) را جمله بعد كه مى گويد: (نظره الى الارض ) معنا كرده ، يعنىآنجناب همواره نگاهش بطرف زمين بوده و كلمه (اشداق ) جمع (شدق ) - بكسرهشين - است كه بمعناى زاويه دهان ازطرف داخل است . و يا به عبارتى باطن گونه هاىاست ، و اينكه در روايت آمده سخن را با (اشداق ) خود آغاز و با (اءشداق ) خود ختممى كرد كنايه است از فصاحت ، وقتى گف ته مى شود فلانى تشدق كرد معنايش اين استكه شدق خود را بمنظور فصيح سخن گفتن پيچاند و كلمه (دمث ) از ماده (دماثه )است كه جمله بعد آنرا تفسير نموده ، مى گويد: (ليس بالجافى و لا بالمهين ) يعنىسخن گفتنش ملايم و خالى از خشونت و نرمى بيش از اندازه بود كلمه (ذواق ) بمعناىهر طعام چشيدنى است و كلمه (انشاح ) از ماده (نشوح ) است و (انشاح ) يعنىاعراض كرد و منظور از جمله (يفتر عن مثل حب الغمام ) اين است كه خنده اش بسيار شيرينو نمكين بود، لبها اندكى باز مى شد و دندانهائى چون تگرگ را نمودار مى ساخت ومنظور از جمله (فيرد ذلك بالخاصه على العامه ) معنايش ‍ اين است كه در آن يك سوموقتى كه در خانه بخودش اختصاص مى داد نيز بكلى از مردم منقطع نمى شد بلكهبوسيله خواص با عامه مردم مرتبط مى شد، مسائل آنانرا پاسخ مى داد و حوائج شان رابرمى آورد و هيچ چيز از آن يك سوم وقت را كه مخصوص خودش ‍ بود از مردم دريغ نمىكرد.
و كلمه (رواد) جمع (رائد) است و رائد بمعناى آن كسى است كه پيشاپيش كاروان مىرود تا براى كاروانيان منزل و براى حيوانات آنان چراگاهى پيدا كند و كارهائى ديگراز اين قبيل انجام دهد. و منظور از جمله (لا يوطن الا ما كنت و ينهى عن ايطانها) اين است كهرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) جاى معينى از مجلس را بخود اختصاص نمى داد و چنيننبود كه اهل مجلس آن نقطه راخاص آنحضرت بدانند و كسى در آنجا ننشيند، زيرا مىترسيد عنوان بالانشينى و تقدم پيدا كند، و ديگرانرا نيز از چنين عملى نهى مى كرد. وجمله (اذا انتهى الى قوم ...) بمنزله تفسير آن جمله است ، و معناى جمله (لا توبن فيهالحرم ) اينست كه در حضور آنجناب كسى جراءت نمى كرد از ناموس مردم به بدى يادكند و اين فعل از ماده (ابنه )- بضم همزه - گرفته شده كه بمعناى عيب است و كلمه(حرم ) - بضمه حاء و فتحه راء- جمع (حرمه ) است . و كلمه (تثنى ) در جمله :(لا تثنى فلتاته ) از (تثنيه ) گرفته شده كه بمعناى تكرار كردن است و كلمه(فلتات ) جمع (فلته ) است كه بمعناى لغزش است و معناى جمله اين است كه اگراحيانا در مجلس آنجناب از احدى از جلساء لغزشى سر مى زند حضرت به همه مى فهماندكه اين عمل لغزش و خطا است و ديگر از كسى تكرار نشود و كلمه (بشر) - بكسرهباء و سكون شين - بمعناى بشاش بودن چهره است و كلمه (صخاب ) درباره كسىاستعمال مى شود كه فريادى گوش خراش داشته باشد.
و در جمله (حديثهم عنده حديث اوليتهم ) كلمه (اءوليه ) جمع (ولى ) است و گويامراد از آن تابع و دنبال رو باشد، ومعناى جمله اين باشد كه اصحاب وقتى با آن جنابسخن مى گفتند نوبت را رعايت مى كردند و چنين نبود كه يكى در سخن ديگرىداخل شود و يا مادام كه سخن او تمام نشده سخن بگويد و يا مانع يكديگر شوند، و معناىجمله (حتى ان كان اصحابه يستجلبونهم ) اين است كه اصحاب آن جناب وقتى مىديدند غريبه ها و ناآشنايان به اخلاق آن جناب و با حرفهاى خارج از نزاكت خود آنجنابرا مى آزارند آنان را نزد خود مى خواندند تارسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را از شر آنان نجات دهند.
و معناى جمله (و لا يقبل الثناء الا من مكافى ء) اين است كه مدح و ثناء را تنها درمقابل نعمتى كه به يكى از آنان داده بود مى پذيرفت و اينعمل همان شكرى است كه در اسلام مدح شده پس كلمه (مكافى ء) يا از مكافات بمعناىجزا دادن است و يا از مكافات بمعناى مساوات است كه اگر باين معنا باشد معناى جمله چنينمى شود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) مدح و ثناء را از كسى مى پذيرفت كه مدحرا به مقدارى كه طرف استحقاق آنرا دارد اداء كند نه بيش از آن ، و از كسى كه در مدحشاغراق مى كرده و زياده روى مى نموده نمى پذيرفت .
و معناى جمله : (و لا يقطع على احد كلامه حتى يجوز) اين است كه آنجناب سخن هيچگوينده اى را قطع نمى كرد مگر آنكه از حق تجاوز مى كرده كه در آنصورت تذكر ميدادهكه اين سخن تو درست نيست و يا برمى خاسته و مى رفته ، و كلمه (استفزاز) بمعناىاستخفاف است و منظور راوى اين است كه هيچ صحنه اى آنجناب را آنچنان بخشم در نمىآورد كه عقلش سبك شود و از جاى كنده شود.
روايات ديگرى در درباره سيره عملى رسول اكرم (ص )
2 - و در كتاب احياء العلوم است كه : رسول خدا گفتارش از همه فصيح تر و شيرين تربود - تا آنجا كه ميگويد -: و سخنانش همه كلمات كوتاه و جامع و خالى از زوائد ووافى به تمام مقصود بود، و چنان بود كه گوئى اجزاى آنان تابع يكديگرند، وقتىسخن مى گفت بين جملات را فاصله مى داد تا اگر كسى بخواهد سخنانش را حفظ كندفرصت داشته باشد، جوهره صدايش بلند و از تمامى مردم خوش نغمه تر بود.
3 - و شيخ در كتاب تهذيب به سند خود از اسحاق بن جعفر از برادرش موسى بن جعفراز پدران بزرگوارش از على (عليه السلام )نقل كرده كه فرمود: از رسول خدا(صلى الله عليه و آله ) شنيدم كه مى فرمود: من مبعوثشده ام به مكارم اخلاق و محاسن آن .
4 - و در كتاب مكارم الاخلاق است كه ابى سعيد خدرى گفت : حياىرسول خدا(صلى الله عليه و آله ) از عروس حجله بيشتر بود، و چنان بود كه اگر چيزىرا دوست نمى داشت ما از قيافه اش مى فهميديم .
5 - و در كتاب كافى به سند خود از محمد بن مسلم روايت مى كندكه گفت : شنيدم كهحضرت ابو جعفر (عليه السلام ) مى فرمود: فرشته اى نزدرسول الله (صلى الله عليه و آله ) آمد و عرض كرد: خدايت مخير فرموده كه اگر خواهىبنده اى متواضع و رسول باشى و اگر خواهى پادشاهىرسول باشى ، جبرئيل اين صحنه را مى ديد رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از راهمشورت به جبرئيل نگريست ، او با دست اشاره كرد كه افتادگى را اختيار كن و لذارسول الله (صلى الله عليه و آله ) در جواب آن فرشته فرمود: بندگى و تواضع رابا رسالت اختيار كردم ، فرشته مزبور در حالى كه كليد خزينه هاى زمين را در دستداشت گفت : اينك چيزى هم از آنچه در نزد خدايت دارى كاسته نشد.
6 - و در نهج البلاغه مى فرمايد: پس بايد كه تاءسى كنى به نبى اطهر و اطيب -تا آنجا كه مى فرمايد - از خوردنيهاى دنيا اندك و به اطراف دندان خورد، و دهان خود رااز آن پر نكرد و به آن التفاتى ننمود، لاغرتريناهل دنيا بود از حيث تهى گاه و گرسنه ترين شان بود از جهت شكم ، خزائن دنيا بر اوعرضه شد، ليكن او از قبولش استنكاف نمود، وقتى فهميد كه خداى تعالى چيزى رادشمن دارد او نيز دشمن مى داشت ، و هر چيزى را كه خداى تعالى حقير مى دانست او نيزتحقيرش مى كرد، و ما بر عكس آن جنابيم و اگر از معايب چيزى در ما نبود جز همينكه دوستمى داريم دنيائى را كه خدا دشمن داشته و بزرگ مى شماريم دنيائى را كه خدايش تحقيركرده ، همين براى شقاوت و بدبختى و نافرمانيمان بس بود، وحال آنكه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) روى زمين غذا مى خورد، و چون بندگان مىنشست ، و كفش خود را بدست خود مى دوخت ، و بر الاغ لخت سوارمى شد، و شخصى ديگرىرا هم پشت سر خود بر آن حيوان سوار مى كرد، وقتى ديد پرده در خانه اش تصوير داردبه يكى از زنان خود فرمود: اى فلان اين پرده را از نظرم پنهان كن تا آنرا نبينم ، چونهر وقت چشمم بدان مى افتد به ياد دنيا و زخارف آن مى افتم ، آرى به قلب و از صميمدل از دنيا اعراض ‍ كرده بود، و يادش را در دل خود كشته و از بين برده بود، تا جائىكه دوست مى داشت زينت دنيا را حتى به چشم هم نبيند تا هوس ‍ لباس فاخر نكند، و دنيارا خانه قرار نبيند، و اميدوار اقامت در آن نشود، از اين رو دنيا را به كلى ازدل خود بيرون كرد، و ياد آن را از قلب كوچ داد، و از نظر دور بين خود هم پنهان نمود،آرى وقتى شخصى از چيزى بدش آيد نظر كردن بآن را هم دوست نمى دارد، حتى دوستنمى دارد كه كسى نزد او اسم آن چيز را ببرد.
عبادت پيامبر اكرم (ص ) از ساده روايات
7 - و در كتاب احتجاج از موسى بن جعفر از پدرش و از پدرانش از حسن بن على از پدرشعلى (عليه السلام ) روايت كرده كه در ضمن خبرى طولانى فرمود:رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از خوف خداىعزوجل آنقدر مى گريست كه سجاده و مصلايش از اشك چشم او تر مى شد، با اينكه جرم وگناهى هم نداشت .
8 - و در كتاب مناقب است كه رسول الله (صلى الله عليه و آله ) آنقدر مى گريست كهبيهوش مى شد، خدمتش عرضه مى داشتند مگر خداى تعالى در قرآن نفرموده كه خداوند ازگناهان گذشته و آينده تو، در گذشته پس اين همه گريه براى چيست ؟! مى فرمود:درست است كه خدا مرا بخشيده ، ليكن من چرا بنده اى شكرگزار نباشم ، و همچنين بودبيهوشى هاى على بن ابى طالب وصى آن حضرت در مقام عبادتش .
مؤ لف : گويا سائلخيال مى كرده كه بطور كلى عبادت براى ايمنى از عذاب است ، وحال آنكه چنين نيست ، بلكه رواياتى وارد شده كه عبادت از ترس عذاب مانند عبادتبندگان از ترس موالى است ، بناى پاسخ آن جناب هم بر اين است كه عبادت از بابشكر خداى سبحان است ، و اين چنين عبادت ، عبادت كرام و قسم ديگرى است از عبادت .
و در ماءثور از ائمه اهل بيت (عليهم السلام ) هم وارد شده كه بعضى از عبادته ا از ترسعقاب است و اين عبادت نظير عبادتى است كه غلامان براى آقاى خود و ازترس او انجام مىدهند، و بعضى از عبادات عبادتى است كه به طمع ثواب انجام مى شود، اين عبادت نظيرعبادت تجار است كه از هر كارى سود آنرا در نظر دارند، و بعضى از آنها عبادتى استكه به خاطر اداى شكر نعمتهاى خداى سبحان انجام مى شود.
و در بعضى روايات از اين قسم عبادت تعبير شده به اينكه بخاطر محبت خداى سبحانانجام مى شود، و در بعضى از روايات ديگر دارد كه بخاطر اين انجام مى شود كه خدا رااهل و سزاوار عبادت مى بيند.
و ما در تفسير جمله (سيجزى الله الشاكرين ) در جلد چهارم ص 75 اين كتاب دربارهمعناى اين روايات بطور مفصل بحث كرديم ، و در آنجا گفتيم كه شكر در عبادت خدا،عبارتست از اخلاص نيت براى خدا، و شاكرين همان مخلصين (به فتح لام ) از بندگانخدايند، و مقصود از آيه شريفه (سبحان الله عما يصفون . الا عباد الله المخلصين ) وامثال آن ، همين مخلصين مى باشند.
9 - و در كتاب ارشاد ديلمى است كه ابراهيمخليل (عليه السلام ) وقتى به نماز مى ايستاد جوش و خروشى نظير هيجان و اضطراباشخاص ترسيده ، از او شنيده مى شد، و رسول الله (صلى الله عليه و آله ) هم همينطوربود.
10 - و در تفسير ابى الفتوح از ابى سعيد خدرى روايت شده كه گفت : وقتى آيهشريفه (و اذكروا الله كثيرا - و خدا را بسيار ذكر كنيد)نازل شد رسول الله (صلى الله عليه و آله )مشغول به ذكر خدا گشت تا جائى كه كفار مى گفتند اين مرد جن زده شده است .
11 - و دركتاب كافى به سند خود از زيد شحام از امام صادق (عليه السلام )نقل مى كند كه فرمود: رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) در هر روز هفتاد بار توبه مىكرد، پرسيدم آيا هفتاد بار مى گفت (استغفر الله و اتوب اليه )؟ فرمودند: نه ،بلكه مى گفت : (اتوب الى الله ) عرض كردمرسول خدا (صلى الله عليه و آله ) توبه مى كرد و گناه مرتكب نمى شد و ما توبه مىكنيم و باز تكرار مى نمائيم ، فرمود: (الله المستعان - بايد از خدا مدد گرفت ).
12 - و در كتاب مكارم الاخلاق از كتاب : (النبوه ) از على (عليه السلام )نقل مى كند كه آن جناب هر وقت رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) را وصف مى كرد مىفرمود: كف دستش از تمامى كف ها سخى تر و سينه اش از همه سينه ها جرات دارتر ولهجه اش از همه لهجه ها و زبانها راستگوتر و به عهد و پيمان از همه مردم وفادارتر وخوى نازنينش از خوى همه نرم تر و دودمانش از همه دودمان ها كريم تر و محترمتر، اگركسى ناگهانى ميديدش از او هيبت مى برد و اگر كسى با او از روى معرفت همنشين بوددوستش مى داشت ، قبل از او و بعد از او من هرگز كسى رامثل او نديدم .
13 - و در كتاب كافى به سند خود از عمر بن على از پدر بزرگوارشنقل مى كند كه فرمود: از جمله سوگندهاى رسول خدا اين بود كه مى فرمود: (لا واستغفر الله - نه ، و از خداآمرزش مى خواهم ).
14 - و در احياء العلوم است كه آن جناب وقتى خيلىخوشحال مى شد
سخاوت حضرت (ص ) و توجه ايشان به امر نيازمندان
15 - و نيز در همان كتاب است كه : رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) سخى ترين مردمبود، بطورى كه هيچ وقت درهم و دينارى نزدش نمى ماند، حتى اگر وقتى چيزى نزدشزيادى مى ماند و تا شب كسى را نمى يافت كه آنرا به او بدهد، به خانه نمى رفت تاذمه خود را از آن برى سازد و آنرا به محتاجى برساند، و از آنچه خدا روزيش مى كردبيش از آذوقه يكسال از خرما و جوى كه در دسترس بود براى خود ذخيره نمى كرد ومابقى را در راه خدا صرف مى كرد، كسى از آن جناب چيزى درخواست نمى كرد مگر اينكهآن حضرت حاجتش را هر چه بود برآورده مى نمود، و همچنين مى داد تا آنكه نوبت مى رسيدبه غذاى ذخيره يكساله اش از آنهم ايثار مى فرمود، و بسيار اتفاق مى افتاد كهقبل از گذشتن يكسال قوت خود را انفاق كرده و اگر چيز ديگرى عايدش نمى شد خودمحتاج شده بود.

next page

fehrest page

back page