بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 2, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
     ALMIZA33 -
     hs~ALMIZA01 -
     hs~ALMIZA02 -
     hs~ALMIZA10 -
     hs~ALMIZA12 -
     hs~ALMIZA14 -
     hs~ALMIZA15 -
     hs~ALMIZA16 -
     hs~ALMIZA17 -
     hs~ALMIZA18 -
     hs~ALMIZA19 -
     hs~ALMIZA20 -
     hs~ALMIZA21 -
     hs~ALMIZA22 -
     hs~ALMIZA23 -
     hs~ALMIZA24 -
     hs~ALMIZA25 -
     hs~ALMIZA26 -
     hs~ALMIZA27 -
     hs~ALMIZA28 -
     hs~ALMIZA29 -
     hs~ALMIZA30 -
     hs~ALMIZA31 -
     hs~ALMIZA32 -
     hs~ALMIZA33 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

حرف (فا) در جمله : (فاذا امنتم ) فاى تفريع است ، و معناى جمله را چنين مى كند:حال كه گفتيم محافظت بر نمازها امرى است كه در هيچ شرايطى ساقط نمى شود، بلكهاگر ترسى در كارتان نبود و توانستيد نماز را حفظ كنيد واجب است بكنيد و اگر محافظتبر نماز برايتان دشوار شد هر قدر ممكن بود محافظت كنيد، پس بايد هر وقت آن ترس ازبين رفت و دو - باره امنيت پيدا كرديد مجددا در محافظت نماز بكوشيد، و خدا را بيادآوريد).
حرف (كاف ) در جمله (كما علمكم ...) كاف تشبيه است ، و جمله : (ما لم تكونواتعلمون ) از قبيل به كار بردن عام در مورداستعمال خاص است ، تا دلالت كند بر منت هاى بسيارى كه خدا از نعمت هاى بسيار و ازتعليم بر مردم دارد و گرنه جاداشت بفرمايد: (و چون امنيت يافتيد خدا را همانطور كهقبلا در مورد نماز خوف ، تعليمتان داد بياد آوريد، ولى اينطور نفرمود، بلكه تعليم راعموميت داد، و فرمود: خدا را همانطور كه چيرهائى به شما تعليم داد كه نمى دانستيد بيادبياوريد و اين تعبير براى آن بود كه بر امتنان بر همه نعمت ها و تعليم ها دلالت كند وبنابراين معناى آيه چنين مى شود پس خدا را آنچنان بياد آوريد كه ياد آوريتان مساوى وبرابر با اين نعمت باشد، كه نماز در حال امن و درحال خوف و نيز همه شرايع دين رابه شما تعليم كرد.
و الذين يتوفون منكم و يذرون ازواجا وصية لازواجهم .
كلمه (وصية ) در اينجا مفعول مطلقى است براى فعلى تقديرى ، و تقدير آيه(ليواصوا وصية ) است ، و اينكه كلمه (حول ) را با الف و لام تعريف كرده خالىاز دلالت بر اين نيست كه آيه شريفه قبل از تشريع عده وفات يعنى چهار ماه و ده روزنازل شده چون زنان عرب جاهليت ، بعد از مرگ شوهران خود يكسال تمام در خانه مى نشستند، يعنى شوهر نمى كردند، و اين آيه شريفه سفارش مى كندبه مردان كه براى همسران خود وصيتى كنند و مالى معين نمايند، كه بعد از مرگشان بهايشان بدهند، مالى كه كفاف مخارج يك سال ايشان را بدهد، بدون اينكه از خانه هاى خوداخراج شوند، چيزى كه هست از آنجائيكه اين تعيينمال ، حق زنان است و حق چيزيست كه هم مى توان آنرا استيفا كرد و هم از آن صرف نظرنمود، لذا مى فرمايد: اگر زنان شوهر مرده در اين مدت از خانه شوهر بيرون شدند،ديگر شما ورثه شوهر تقصيرى در ندادن آنمال نداريد، و يا اگر خواستند بطور شايسته شوهر كنند ديگر شما مسؤول نيستيد، و اين نظير سفارشى است كه به اشخاص مشرف به مرگ كرده كه چيزى ازمال خود را براى والدين و خويشاوندان وصيت كنند و فرمود: (كتب عليكم اذا حضر احدكمالموت ان ترك خيرا الوصيه للوالدين و الاقربين بالمعروف حقا على المتقين ).
و از آنچه گذشت اين معنا روشن گرديد كه آيه مورد بحث به وسيله آيه شريفه اى كهعده وفات را چهار ماه و ده روز معين كرده ، و نيز به آيه اى كه براى زنان داراى فرزند،هشت يك و براى زنان بى اولاد چهار يك مال شوهر را ارث معين مى كند، نسخ شده است .
وللمطلقات متاع بالمعروف حقا على المتقين ...)
اين آيه شريفه در باره تمام مطلقات است ، چيزى كه هست ، از اينكه حكم را وابسته بهصفت تقوا كرده ، استفاده مى شود كه حكم وجوبى نيست ، بلكه استحبابى است .
كذلك يبين اللّه لكم آياته لعلكم تعقلون
معناى كلمه (عقل ) و بيان كلماتى كه در قرآن كريم درباره انواع ادركات انسانى آمدهاست)
كلمه (عقل ) در لغت به معناى بستن و گره زدن است .
و به همين مناسبت ادراكاتى هم كه انسان دارد و آنها را دردل پذيرفته و پيمان قلبى نسبت به آنها بسته ،عقل ناميده اند، و نيز مدركات آدمى را و آن قوه اى را كه در خود سراغ دارد و به وسيله آنخير و شر و حق و باطل را تشخيص مى دهد، عقل ناميده اند، و درمقابل اين عقل ، جنون و سفاهت و حماقت و جهل قرار دارد كه مجموع آنها كمبود نيروىعقل است ، و اين كمبود به اعتبارى جنون ، و به اعتبارى ديگر سفاهت ، و به اعت بار سومحماقت ، و به اعتبار چهارم جهل ناميده مى شود.
كلماتى كه در قرآن كريم در باره انواع ادراكات انسانى آمده ، بسيار است و چه بسا تابيست جور لفظ برسد، مانند (ظن )، (حسبان )، (شعور)، (ذكر)، (عرفان)،(فهم )، (فقه )، (درايت )، (يقين )، (فكر)، (راى )، (زعم )،(حفظ)، (حكمت )، (خبرت )، (شهادت )، و(عقل )، كه كلماتى نظير (فتوى ) و (بصيرت ) نيز ملحق به آنها است و بدنيست در اينجا معناى اين كلمات را بدانيم ، لذا مى گوئيم :
معانى كلمات زن ، حسبان ، شعور، ذكر و عرفان و معرفت 
كلمه (ظن ) به معناى تصديق بيش از پنجاه درصد و نرسيده به صد در صد است ،زيرا كه اگر به درجه صد در صد برسد جزم و قطع مى شود.
كلمه (حسبان ) هم به معناى ظن است ، با اين تفاوت كه گويااستعمال كلمه حسبان در مورد ظن استعمالى است استعارى ، مانند كلمه عد - شمردن چون همهمى دانيم كه لفظ حساب كردن و لفظ شمردن ، معناى اصلى اش چيست ، ولى ما همين دوكلمه را در مورد احتمال راجح نيز استعمال مى كنيم ،
و مى گوييم : من فلانى را از شجاعان مى دانستم ، و از دلاوران به حساب مى آوردم ، ومنظور اين است كه او را در هنگام شمردن شجاعان ، ملحق به آنان مى دانستم .
و اما كلمه (شعور) كه به معناى ادراك دقيق است از ماده (شعر - به فتح شين )گرفته شده ، كه به معناى مو بوده و ادراك دقيق را از آنجا كه مانند مو باريك است ،شعور خوانده اند و مورد استعمال اين كلمه محسوسات است ، نه معقولات و به همين جهتحواس ظاهرى را مشاعر مى گويند.
و كلمه (ذكر)، به معناى پيش كشيدن صورتهايى است كه در خزينه ذهن انبار شده ، وآن را بعد از آنكه از نظر و فكر غايب بوده ، حاضر سازيم ، و يا اگر حاضر بوده ،نگذاريم غايب شود.
و اما كلمه عرفان و معرفت ، به معناى آن است كه انسان صورتى را كه در قوه دراكه اشترسيم شده ، با آنچه كه در خزينه ذهنش پنهان دارد، تطبيق كند، و تشخيص دهد كه اينهمان است يا غير آن ، و بدين جهت است كه گفته اند معرفت عبارت است از ادراك بعد از علمقبلى .
معانى كلمات فهم ، فقه ، درايت ، فكر و راءى 
اما كلمه (فهم ) به معناى آن است كه ذهن آدمى در برخورد با خارج به نوعى عكسالعمل نشان داده و صورت خارج را در خود نقش كند.
و كلمه (فقه ) به معناى آن است كه فهم ، يعنى همان صورت ذهنى را بپذيرد، و درپذيرش و تصديق آن مستقر شود.
و كلمه درايت به معناى فرو رفتن در اين نقش و دقت در آن براى درك خصوصيات و اسرارو مزاياى نهفته آن است ، و به همين جهت ، اين كلمه در مقام بزرگداشت و تعظيم به كار مىرود، همچنانكه مى بينيم در آيات شريفه (الحاقه ما الحاقه و ما ادريك ما الحاقه ) وآيات (انا انزلناه فى ليلة القدر و ما ادريك ما ليلة القدر)استعمال شده ، مى فهماند كه تشخيص خصوصيات و اسرار قيامت و اسرار ليلة القدرامرى عظيم است كه كسى قادر به درك آن نيست و اما يقين عبارت است از اينكه همان دركذهنى آنچنان قوت و شدت داشته باشد كه ديگرقابل سستى وزوال نباشد.
و كلمه (فكر) به معناى نوعى سير و مرور بر معلومات موجود حاضر در ذهن است ، تاشايد از مرور در آن ، و يك بار ديگر در نظر گرفتن آن ،
مجهولاتى براى انسان كشف شود. و كلمه (راى ) به معناى تصديقى است كه از همانفكر و تجديد نظر در مطالب حاضر در ذهن پيدا مى شود، چيزى كه هست بيشتر در علومعملى كه پيرامون آنچه (بايد كرد) و آنچه نبايد كرد، بحث مى كند،استعمال مى شود، نه در علوم نظرى كه مربوط است به امور تكوينى . كلمات سه گانه(قول ) و (بصيرت ) و (افتاء) هم نزديك به همين معنا را مى دهد، با اين تفاوتكه استعمال (قول ) در تصديق حاصل از فكر،استعمال در معناى لغوى آن (گفتن ) نيست ، بلكه تقريبا شبيه بهاستعمال مجازى و استعارى و از قبيل بكار بردن لازم در مورد ملزوم است ، چونقول در هر چيز، بعد از آن است كه اعتقاد به آن پيدا شده باشد، پساستعمال قول در خود اعتقاد، استعمال لازم در مورد ملزوم است .
معانى كلمات زعم ، علم ، حفظ، حكمت ، خبرت و شهادت 
و اما كلمه (زعم ) به معناى تصديق مطلب است ، تصديق از اين حيث كه مطلب نامبردهصورتى است در ذهن ، حال يا اين تصديق شصت در صد باشد، و يا صد در صد. (پسكلمه نامبرده هم در مورد ظن استعمال مى شود و هم در مورد قطع و جزم ).
و كلمه (علم ) همانطور كه گفتيم به معناىاحتمال صد در صد است ، بطورى كه حتى يك در صد هماحتمال خلاف آن داده نمى شود.
و كلمه (حفظ) به معناى ضبط كردن صورت آن چيزى است كه براى ما معلوم شده است ،بطورى كه هيچ دگرگونى و تغييرى در آن پيدا نشود.
و كلمه (حكمت )، به معناى صورت علميه است ، اما از اين جهت كه مطلبى محكم و استواراست .
و كلمه (خبرت ) به معناى اين است كه شخص خبره صورت علميه اى را كه در ذهن داردآنچنان بدان احاطه داشته باشد كه بداند از مقدمات آن چه نتائجى بر آن مترتب مى شود.
و كلمه (شهادت )، به معناى ديدن و رسيدن به عين يك چيز و يا يك صحنه است ،حال يا به حس ظاهرى مانند (ديدن )، (شنيدن )، (بوئيدن )، و (لمس محسوسات)، و يا به حس باطن مانند (مشاهده )، (درك يقينى وجدانيات )، درك اين كه مثلا (منميدانم و اراده و محبت و بغض و نظائر آن را دارم ).
همه الفاظى كه تاكنون معنا كرديم به غير از پنج لفظ اخير تا حدى سر و كار با مادهو حركت و دگرگونى دارند، و به همين جهت در مورد خداى تعالىاستعمال نمى شوند، مثلا گفته نمى شود: خداى تعالى ظن مى كند و مى پندارد، و ياخيال مى كند و يا مى فهمد، و يا تفقه مى كند و...
و اما الفاظ پنجگانه اخير از آنجائى كه مستلزم نقص و فقدانى نيست ، در مورد خداىسبحان نيز به كار مى رود،
همچنانكه مى بينيم در آيات زير بكار رفته (و اللّهبكل شى ء عليم ) و (ربك على كل شى ء حفيظ) (واللّه بما تعملون خبير) (انههو العليم الحكيم ) (انه على كل شى ء شهيد).
تشويق مردم به احسان و فضل نسبت به يكديگر در روابط بين خوددربارهعقل و خردمندى انسان
حال به بحثى كه داشتيم برگشته و مى گوئيم : لفظ(عقل ) همانطور كه توجه فرموديد از اين باب بر ادراك اطلاق مى شود كه در ادراكعقد قلبى به تصديق هست و انسان را به اين جهتعاقل مى گويند، و به اين خصيصه ممتاز از ساير جانداران مى دانند كه خداى سبحانانسان را فطرتا اينچنين آفريده كه در مسائل فكرى و نظرى حق را ازباطل ، و در مسائل عملى خير را از شر، و نافع را از مضر تشخيص دهد، چون از ميان همهجانداران او را چنين آفريده كه در همان اول پيدا شدن و هست شدن خود را درك كند و بداندكه او، اوست و سپس او را به حواس ظاهرى مجهز كرده تا به وسيله آن ، ظواهر موجوداتمحسوس پيرامون خود را احساس كند، ببيند و بشنود و بچشد و ببويد و لمس كند و نيز اورا به حواسى باطنى چون : (اراده )، (حب )، (بغض )، (اميد)، (ترس ) وامثال آن مجهز كرده تا معانى روحى را به وسيله آنها درك كند، و به وسيله آن معانى ، نفساو را با موجودات خارج از ذات او مرتبط سازد و پس از مرتبط شدن ، در آن موجوداتدخل و تصرف كند، ترتيب دهد، از هم جدا كند، تخصيص ‍ دهد و تعميم دهد و آنگاه در آنچهمربوط به مسائل نظرى و خارج از مرحله عمل است ، تنها نظر دهد و حكم كند، و در آنچه كهمربوط به مسائل عملى است و مربوط به عمل است حكمى عملى كند، و ترتيب اثر عملىبدهد و همه اين كارهائى را كه مى كند بر طبق مجرائى مى كند كه فطرت اصلى او آن راتشخيص داده ، و اين همان عقل است .
ليكن بسا مى شود كه يكى يا چند قوه آدمى بر ساير قوا غلبه مى كند و كورانى وطوفانى در درون به راه مى اندازد، مثلا درجه شهوتش از آن مقدارى كه بايد باشدتجاوز مى كند، و يا درجه خشمش بالا مى رود، (و به حكم اين كه گفته اند: حقيقت سرابىاست آراسته - هوا و هوس گرد برخاسته ) چشم عقلش نمى تواند حقيقت را درك كند، درنتيجه حكم بقيه قواى درونيش باطل و يا ضعيف مى شود، و انسان از مرزاعتدال يا به طرف وادى افراط، و يا به طرف وادى تفريط سقوط مى كند،
آن وقت عقل آدمى نظير آن قاضى مى شود كه بر طبق مداركباطل و شهادتهاى كاذب و منحرف و تحريف شده ، حكم مى كند، يعنى در حكمش از مرز حقمنحرف مى شود، هر چند كه خيلى مراقب است بهباطل حكم نكند، اما نمى تواند. چنين قاضى اى در عين اينكه در مسند قضا نشسته ، قاضىنيست .
انسان عاقل هم در مواردى كه يك يا چند تا از غرائز واميال درونيش طغيان كرده يا عينك محبت به چشمعقل خود بسته ، و يا عينك خشم ، يا ترس زياده از حد، يا اميد بيجا، يا حرص ، يابخل ، يا تكبر، در عين اينكه هم انسان است و همعاقل نمى تواند به حق حكم كند، بلكه هر حكمى كه مى كندباطل است ، ولو اينكه (مانند معاويه ها) حكم خود را از روىعقل بداند، اما اطلاق عقل به چنين عقلى ، اطلاق به مسامحه است وعقل واقعى نيست ، براى اينكه آدمى در چنين حالى از سلامت فطرت و سنن صواب بيروناست .
در قرآن ، مراد از تعقل ادراك تواءم با سلامت فطرت است ،نهتعقل تحت تاءثير غرائز و اميال نفسانى
و خداى عزوجل هم ، كلام خود را بر همين اساس ادا نموده وعقل را به نيروئى تعريف كرده كه انسان در دينش از آن بهره مند شود، و به وسيله آن راهرا به سوى حقائق معارف و اعمال صالحه پيدا نموده و پيش بگيرد، پس اگرعقل انسان در چنين مجرائى قرار نگيرد، و قلمرو علمش به چهار ديوار خير و شرهاى دنيوىمحدود گردد، ديگر عقل ناميده نمى شود، همچنانكه قرآن كريم از خود چنين انسانهائىحكايت مى كند كه در قيامت ميگويند: (لو كنا نسمع اونعقل ما كنا فى اصحاب السعير) اگر ما مى شنيديم وتعقل مى كرديم ديگر از دوزخيان نمى بوديم .
و نيز فرموده : (افلم يسيروا فى الارض فتكون لهم قلوب يعقلون بها، او آذان يسمعونبها فانها لا تعمى الابصار و لكن تعمى القلوب التى فى الصدور) چرا در زمينسير نكردند تا داراى دلهائى شوند كه با آنتعقل كنند، و يا گوش هائى كه با آن بشنوند؟ آخر تاريك شدن چشم سر، كورى نيست ،اين چشم دل است كه كور مى شود، دلهائى كه در سينه ها است .
پس اين آيات همانطور كه ملاحظه گرديد كلمهعقل را در علمى استعمال كرده كه انسان خودش بدون كمك ديگران به آن دست يابد، و كلمهسمع را در علمى بكار برده كه انسان به كمك ديگران آن را به دست مى آورد، البته باسلامت فطرت در هر دو براى اينكه مى فرمايد آنعقل ، عقلى است كه با دل روشن تواءم باشد نه بادل كور.
و نيز فرموده : (ومن يرغب عن ملة ابراهيم الا من سفه نفسه ) و چه كسى از ملت ابراهيمكه دين فطرى است روى مى گرداند بجز كسيكه خود را سفيه و نادان كرده باشد.
در سابق هم گفتيم كه آيه شريفه ، به منزله عكس نقيض است ، براى آن حديثى كه مىفرمايد: (العقل ما عبد به الرحمن ...) عقل آن است كه به وسيله آن خداى رحمان پرستششود...
پس از همه آنچه تا اينجا گفتيم اين معنا روشن گرديد كه مراد ازعقل در كلام خداى تعالى آن ادراكى است كه با سلامت فطرت براى انسان دست دهد، واينجا است كه معناى جمله : (كذلك يبين اللّه لكم آياته لعلكم تعقلون ) به خوبىروشن مى شود، چون در اين جمله بيان خدا مقدمه تماميت علم است ، و تماميت علم هم مقدمهعقل و وسيله اى به سوى آن است ، همچنانكه در جاى ديگر نيز فرموده : (وتلكالامثال نضربها للناس و ما يعقلها الا العالمون ) همه اينمثل ها را براى انسان مى زنيم ، ولى وى آنها راتعقل نمى كند، مگر كسانيكه عالم باشند.
بحث روايتى 
بحث روايتى (در ذيل آيات طلاق ) 
در سنن ابى داود از اسماء انصاريه بنت يزيد بن سكن روايت كرده كه گفت : در زمانرسول خدا همسرم مرا طلاق داد، و تا آن ايام زن مطلقه عده نداشت ، در همان روزهائى كه منمطلقه شدم حكم عده طلاق نازل شد، كه مى فرمود: (والمطلقات يتربصن بانفسهنثلاثه قروء)، پس به حكم اين حديث (اسماء انصاريه ) اولين زنى است كه بر آيهمربوط به عده طلاق عمل كرده است .
و در تفسير عياشى در ذيل آيه (والمطلقات يتربصن بانفسه ن ثلاثه قروء)، اززراره روايت آمده كه گفت : من از ربيعة الراى شنيدم كه مى گفت : يكى از نظرات من ايناست كه منظور از قرء هايى كه خداى تعالى در قرآن نام برده همان طهر و پاكى بين دوحيض است نه خود حيض ، من وقتى اين را از ربيعه شنيدم به خدمت امام ابى جعفر (عليهالسلام ) شرفياب شده جريان را به عرض آن حضرت رساندم .
فرمود: ربيعه اين حرف را به راى خود نزده بلكه از على (عليه السلام ) به او رسيده ،عرضه داشتم : خدا شايسته ات بدارد مگر راى على (عليه السلام ) اين بوده ؟ فرمود بلهآن جناب قرء را طهر و پاكى از حيض ‍ مى دانسته كه در آنحال خون در رحم جمع مى شود چون قرء به معناى جمع شدن است . و اين جمع شدن خونهمچنان ادامه دارد تا ناگهان سرازير مى شود و حالت حيض پديد مى آورد.
عرضه داشتم خدا شايسته ات بدارد، اگر مردى همسر خود راقبل از آنكه با او جماع كرده باشد در حالت طهارت زن و در حضور دو شاهدعادل طلاق دهد آيا او نيز بايد عده نگه دارد؟ با اينكه شوهر به او نزديكى نكرده ؟فرمود بله ، وقتى داخل حيض سوم شد عده اش تمام شده و مى تواند شوهر كند...
مولف : اين معنا به چند طريق از آن جناب نقل شده ، و اينكه زراره بعد از كلام امام كهفرمود: ربيعه اين حرف را به راى خود نزده بلكه از على (عليه السلام ) به او رسيدهاست ، پرسيده بود خدا شايسته ات بدارد مگر راى على (عليه السلام ) اين بوده ، از اينجهت بوده كه در بين اهل سنت معروف شده بود كه راى على (عليه السلام ) اين است كهمنظور از (قروء) حيض ها است ، نه طهرها و پاكى ها، به شهادت روايتى كه در تفسيرالدر المنثور آمده و از شافعى و عبد الرزاق و عبد بن حميد و بيهقى از على بن ابيطالب(عليه السلام ) نقل كرده كه فرمود: شوهر زن مطلقه مى تواند به او رجوع كند، تازمانى كه از حيض سوم غسل نكرده باشد، بعد از آن ديگر نمى تواند رجوع كند، و برهمه مردان حلال است كه با وى ازدواج كنند.
ولى ائمه اهل بيت منكر اين نسبت هستند و به آن نسبت مى دهند كه فرموده : (قرءها)عبارتند از پاكى و طهرها، نه حيض ها، همچنانكه در روايت ربيعه هم همين را به آنجنابنسبت دادند، البته اين نظريه را به عده اى ديگر از اصحاب مانند زيد بن ثابت و عبداللّه بن عمر و عايشه نسبت داده اند، و از ايشان روايت هم كرده اند.
و در مجمع البيان از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده ، كه درذيل جمله (و لا يحل لهن ان يكتمن ما خلق اللّه فى ارحامهن )، فرمود: منظورحمل است و حيض .
و در تفسير قمى آمده است كه خداى تعالى سه چيز را به خود زنان واگذار كرده (كه خودآنان بايد طبق واقع از آنها خبر دهند، زيرا اين چند چيز امورى است كه به غير خود زنكسى از آن خبردار نمى شود، تا بر طبق آن شهادت دهد) و آن عبارت است از پاكى و حيض وحاملگى .
و نيز در همان تفسير آمده كه امام (عليه السلام ) درذيل جمله (وللرجال عليهن درجه ) فرمود: حق مردان بر زنان بيشتر است از حقى كهزنان بر مردان دارند.
مولف : اين مطلب با تساوى حقوق زن و مرد منافات ندارد، به همان بيانى كه درذيل جمله نامبرده گذشت .
و در تفسير عياشى در ذيل آيه (الطلاق مرتان فامساك بمعروف ، او تسريح باحسان) از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: خداى تعالى تا دو نوبت طلاقدادن زن را براى مرد جائز دانسته ، بار سوم كه او را به خانه آورد يا بايد به خوبىنگه دارد، و يا به احسان او را تسريح و رها كند، كه رها كردن به احسان ، همان طلاقسوم است .
و در تهذيب از ابى جعفر (عليه السلام ) روايت شده كه فرمود: (طلاق سنت ) اين استكه مردى همسرش را طلاق دهد، البته در حالى كه زن درحال حيض نباشد، و در آن پاكى با وى جماع هم نكرده باشد، آنگاه به او رجوع نكند تاسه پاكى اش تمام شود، وقتى سه دوره از پاكى او تمام شد ديگر رابطه اى بين آن دونمى ماند آن وقت همسرش يكى از مردانى خواهد بود كه اگر خواست از او خواستگارى كند،و اگر پذيرفت مى تواند دوباره با وى ازدواج كند و اگر نخواست نمى كند و اما اگرخواست قبل از تمام شدن پاكى هايش به او رجوع كند، دو نفر را بر رجوع خود شاهدگيرد و رجوع مى كند كه در اين صورت با اينكه طلاقش داده بود باز زن اوست ...
حكمت تحريم رجوع بعد از طلاق سوم 
و در كتاب فقيه از حسن بن فضال روايت آمده است كه گفت : من از حضرت رضا (عليهالسلام ) پرسيدم علت اين كه مرد بعد از طلاق سوم نمى تواند در عده رجوع كند، چيست ؟فرمود: خداى عزوجل براى دو نوبت اجازه طلاق به مردان داده ، و فرموده : (الطلاقمرتان فامساك بمعروف او تسريح باحسان )، و منظور از تسريح ، طلاق سوم است ،كه بعد از آن ديگر نمى تواند با همسرش ازدواج كند، براى اينكه نافرمانى خدا راكرده ، چون خداى تعالى طلاق را دوست نمى دارد و اگر ازدواج با همسر مطلقه را بعد ازطلاق سوم تحريم كرده ، علتش اين است كه نخواسته مردم امر طلاق را سبك بشمارند وبا طلاقهاى پى درپى زنان را اذيت كنند...
مولف : مذهب ائمه اهل بيت (عليه السلام ) بطورى كه شيعه روايت كرده اين است كه طلاقبا يك لفظ و يا در يك مجلس ، فقط يك طلاق است ، هر چند كه گفته باشد: (طلقتكثلاثا) - من سه بار طلاقت دادم ، و اما اهل سنت و عامه رواياتشان مختلف است ، بعضى ازآن روايات دلالت دارد بر اينكه سه طلاق به حساب مى آيد و چه بسا كهاهل سنت همين نظريه را از على و جعفر بن محمد (عليهماالسلام ) هم روايت كرده اند.
درباره وقوع سه طلاق با يك لفظ يا در يك مجلس از نظر خاصه و عامة 
و ليكن از بعضى ديگر از روايات آنان كه صاحبان صحاح مانند مسلم و نسائى و ابىداود و غير ايشان نقل كرده اند بر مى آيد كه واقع شدن سه طلاق با يك لفظ چيزى بودهكه عمر (خليفه دوم ) آن را در سال دوم و يا سوم خلافت خويش وضع نمود، از آن جمله درتفسير الدر المنثور است كه عبد الرزاق و مسلم و ابو داود و نسائى و حاكم بيهقى از ابنعباس روايت كرده اند كه گفت : طلاق در يك جلسه ، در زمانرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) و ابى بكر و دوسال از خلافت عمر يك طلاق بود (هر چند كه در يك جلسه مى گفتند (تو راسه طلاقهكردم ))، بعد از دو سال عمر در باره اين مساله گفت : مردم درباره طلاق كه شارع براىآنها مهلت قرار داده بود از من مى خواهند كه به عجله انجام شود، و چه خوب است ما خواستهآنان را امضا كنيم ، و امضا كرد.
و در سنن ابى داود از ابن عباس روايت كرده كه گفت : عبد يزيد پدر ركانه ، مادر ركانهرا طلاق داد، و زنى از قبيله مزينه گرفت ، آن زن نزدرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد و عرضه داشت : همانطور كه اين يك موى من(موئى از سر خود گرفته بود) به درد موى ديگر نمى خورد، عبد يزيد هم براى منمثل همان است ، (كنايه از اين است كه او مردى ندارد) پس بين من و او جدائى بينداز.
رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) را غيرت گرفت و ركانه و برادرانش را خواندآنگاه به اهل مجلس خود فرمود: به نظر شما آيا اين پسر از نظر فلان و فلان شباهتىبه عبد يزيد دارد، و آيا اين پسر ديگر از نظر فلان و فلان شبيه عبد يزيد نيست ؟ همهگفتند بله پس رو كرد به عبد يزيد و فرمود اين زن مزينه اى را طلاق بده ،
او هم طلاق داد، بعد فرمود به همسر اول خود ام ركانه رجوع كن ، عرضه داشت آخر منگفته ام تو را سه طلاقه كردم ، فرمود: مى دانم ، ولى در عينحال رجوع كن ، آنگاه اين آيه را تلاوت كرد: (يا ايها النبى اذا طلقتم النساء فطلقوهنلعدتهن ).
(اين حديث به توضيحى مختصر نيازمند است ، و آن اين است كه عقد نكاح در چند جا ازناحيه زن قابل فسخ است ، و زن بدون احتياج به طلاق شوهر مى تواند عقد را فسخ كند،يكى از آن موارد عارضه عنن يعنى قيام نكردن آلت تناسلى مرد است ) (مترجم )
رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) از ادعاى آن زن مزينه اى چنين فهميد كه مىخواهد بگويد، عبد يزيد به چنين عارضه اى مبتلا است ، ورسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) براى اينكه اثبات كند كه در او چنين عارضهاى هست يا نه ، فرزندان عبد يزيد را خواند، و همه حضار در مجلس شهادت دادند كه ازنظر قيافه ، اين اشخاص فرزندان عبد يزيد هستند پس معلوم شد عبد يزيد عنن نداشته وگرنه داراى فرزند نمى شد، در نتيجه ، نزديكى نكردنش با همسر جديدش از بى ميلىبوده ، (روايات ديگرى كه اين قصه را نقل كرده اند و دركنزالعمال و غيره آمده و ذيلا از نظر خواننده مى گذرد، مؤ يد اين معنا است ، چون در آنهاآمده كه عبد يزيد از طلاق همسرش سخت اندوهناك بوده است ).
بدين جهت بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) دستور داد زن جديدش راطلاق بدهد و در تفسير الدر المنثور از بيهقى از ابن عباس روايت كرده كه گفت : ركانههمسرش را در يك مجلس سه طلاقه كرد، بعد پشيمان شد، و از دورى او سخت اندوهناكگرديده و جريان را از رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) پرسيد. حضرتپرسيد، چه جور طلاقش دادى ؟ عرضه داشت : در يك مجلس سه طلاقه اش كردم ، حضرتفرمود خيلى خوب پس يك بار او را طلاق داده اى ، و اگر مى خواهى رجوع كنى همين اكنونرجوع كن ، به همين جهت فتواى ابن عباس اين بود كه طلاق تنها در هنگام پاكى صحيحاست ، و طلاق سنتى هم كه خدا بدان امر كرده و فرموده : (فطلقوهن لعدتهن )، همين است.
مترجم : در اين روايت دو سؤ ال هست :
اول اينكه : چرا در روايت بالا به نقل سنن ابى داود قصه مربوط به پدر ركانه يعنىعبد يزيد بود، و در نقل الدر المنثور مربوط به خود ركانه آمده ؟ جواب اين سؤال اين است كه اولا من در الدر المنثور در تفسير آيه مورد بحث و آيه سوره طلاق چنين نقلىنيافتم ، و تنها همان روايت ابى داود آمده ،
و ثانيا اگر در جاى ديگر در الدر المنثور نقل شده علت اينكه قصه را مربوط به ركانهدانسته به احتمال قوى اين است كه وى بعد ازنقل روايت قبلى گفته است : اين روايت صحيح نيست ، چون عبد يزيد اسلام را درك نكرده ، وقبل از اسلام فوت كرده بود. سؤ ال دوم اين است كه : چطور الدر المنثور بعد ازنقل حديث ، مسئله طلاق در پاكى را نتيجه آن دانسته ، و به آيه (فطلقوهن لعدتهن )،استشهاد كرده ؟ جوابش ‍ اين است كه به حكم روايات شيعه و سنى ، طلاق سنت كه آيهنامبرده ناظر به آن است ، آن طلاقى است كه شرائط صحت را داشته باشد و يكى از اينشرائط اين است كه شوهر طلاق را در طهرى واقع سازد كه در آن پاكى با وى جماعنكرده باشد (پايان سخن مترجم ).
مولف : اين معنا در روايات ديگر نيز آمده ، و بحث در اينكه عمر به چه مجوزى سه طلاقهرا در يك مجلس اجازه داده است ، نظير آن بحثى است كه در مسئله متعه حج گذشت .
بعضى از مفسرين و يا فقها در باره واقع نشدن سه طلاق در يك مجلساستدلال كرده اند به آيه الطلاق مرتان و گفته اند كه دو نوبت و سه نوبت طلاق برطلاق در يك مجلس كه بگوئى : (من تو را سه طلاقه كردم )، صادق نيست ، همچنانكههمين صادق نبودن در مورد لعان (نفرين كردن ) مورد اتفاق همه است ، كه بايد هر يك ازشوهر و زن چهار مرتبه خدا را شاهد بگيرند كه تفصيلش در سوره نور در جلد 29 اينكتاب خواهد آمد.
و در مجمع البيان در ذيل جمله (او تسريح باحسان )، گفته در اينكه منظور از آن چيستدو قول است ، يكى اينكه منظور، طلاق بار سوم است ، دوم اينكه منظور اين است كه زن درحال عده را به حال خود بگذارند تا از عده در آيد،نقل از سدى و ضحاك ، و اين معنا از امام باقر و امام صادق (عليه السلام ) نيز روايت شدهاست .
رواياتى در مورد طلاق خلع و مبارات 
مولف : اخبار همانطور كه ملاحظه مى كنيد در معناى جمله نامبرده مختلف است .
و در تفسير قمى در ذيل جمله (و لا يحل لكم ان تاخذوا مما آتيتموهن شيئا الا ان يخافا الايقيما حدود اللّه ...)، از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود:
طلاق (خلع ) اين نيست كه زن را آنقدر شكنجه دهى تا بگويد مهرمحلال و جانم آزاد، بلكه اين در وقتى است كه زن بگويد هيچ سوگندى كه براى تو مىخورم راست نمى گويم ، و به آن وفا نمى كنم ، و از اين به بعد بدون اجازه ات ازخانه بيرون مى روم ، و مرد اجنبى را به بسترت راه مى دهم ، و از جنابتى كه از جماع توحاصل شود غسل نمى كنم ، و يا بگويد هيچ امرى را از تو اطاعت نمى كنم ، تا طلاقم دهى،
اگر اين را گفت ، آن وقت بر شوهر حلال مى شود آنچه مهر به او داده ، پس بگيرد، و ياعلاوه بر آن مقدارى هم از مال زن را كه زن قادر بر آن است طلب كند، و با رضايت طرفيندر طهرى كه با او جماع نكرده طلاقش دهد، در حالى كه شهود هم حاضر باشند، در چنينشرايطى طلاق بائن خواهد بود، هر چند كه يك طلاق است ، و ديگر شوهر نمى تواند درعده رجوع كند، و بعد از عده ، او هم مانند سايرين يك خواستگار است ، اگر زن راضى شددوباره خود را به عقد او در مى آورد، و اگر خواست در نمى آورد، پس اگر خود را به عقداو در آورد، نزد شوهر دو طلاق ديگر محل دارد، و جا دارد كه شوهر بر زن شرط كند، آنشرطى را كه صاحب مبارات مى كند.
مترجم : (فرق طلاق مبارات با طلاق خلع اين است كه در طلاق خلع تنها زن طالب جدائىاست ، و به همين جهت مرد مى تواند هم مهرى را كه داده پس بگيرد، و هم چيزى ازمال زن را مطالبه نموده بگويد: اگر فلان چيز را به من بدهى طلاقت مى دهم ، ولى درطلاق مبارات هر دو طالب جدائى هستند، و به همين جهت شوهر نمى تواند علاوه بر پسگرفتن مهر چيز ديگرى را طلب كند).
در مبارات ، مرد شرط مى كند كه اگر دوباره ، به مهريه ات برگردى و آنرا طلب كنىمن هم به همسرى تو برمى گردم .
و يا بگويد اگر تو چيزى از آنچه را كه به من داده اى در خواست كنى من هم به همسرىتو بر مى گردم .
و نيز فرمود: طلاق خلع و مبارات و تخيير تنها و تنها درحال پاكى بدون جماع ، و با شهادت دو نفر شاهدعادل صحيح است ، و زنى كه به خلع مطلقه شده اگر شوهر ديگرى اختيار كند و از او همطلاق بگيرد بر شوهر اول حلال است كه با وى ازدواج كند.
و نيز فرمود: مردى كه زنش را به طلاق خلع يا مبارات طلاق داده نمى تواند در عده رجوعكند، مگر اينكه زن پشيمان شود، آن وقت مى تواند آنچه گرفته به او برگرداند ورجوع كند.
مترجم : (در اين حديث كلمه تخيير آمده بود كه لازم است معنا شود، بعد از آنكه آيه شريفه(ياايها النبى قل لازواجك ...) نازل شد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم )همسران خود را در ماندن در همسرى آنجناب و طلاق خود دادن و رفتن مخير كرد، برادراناهل سنت به اتفاق به اين آيه استناد كرده اند كه شوهر مى تواند زن خود را مخير كنيد،
و همينكه گفت تو مخيرى ، اگر زن هم راضى بوده ، در حقيقت طلاق واقع شده ، ولى مذهباماميه اين است كه اين حكم مخصوص رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) است ، وروايت بالا هر چند از امام صادق (عليه السلام ) است ، ليكن به خاطر معارضه و مخالفتشبا رواياتى ديگر مورد قبول و عمل قرار نگرفته است ).
معناى خلع از زبان امام باقر (ع ) و بيان اولين خلعى كه در اسلام واقع شده است 
و در فقيه از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه فرمود: آنگاه كه زن به شوهرشصريح ؛ بگويد: (ديگر هيچ دستورى را از تو اطاعت نمى كنم )حال چه اينكه توضيح هم بدهد و چه ندهد براى مردحلال است با گرفتن چيزى از او، طلاقش دهد، و اگر چيزى گرفت ديگر نمى تواند درعده رجوع كند.
و در تفسير الدر المنثور است كه احمد از سهل بن ابى حثمه روايت آورده كه گفت : حبيبهدختر سهل زن ثابت بن قيس بن شماس بود، و از او بدش مى آمد، چون مردى كوچك و زشترو بود، به ناچار نزد رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) آمد، و عرضه داشت يارسول اللّه من قدرت ديدن او را ندارم ، و اگر ترس از خدا نبود تف به روى او مىانداختم حضرت فرمود: آيا حاضرى آن باغچه اى كه مهريه ات كرده به او برگردانى ؟عرضه داشت : آرى ، باغچه را برگردانيد، ورسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) بين آن دو جدائى انداخت ، و اين اولين خلعىبود كه در اسلام واقع شد.
و در تفسير عياشى از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه در تفسير كلام خدا كهفرموده : (تلك حدود اللّه فلا تعتدوها...) فرمود: خداى تعالى بر زناكار غضب كردهصد تازيانه براى كيفر او معين كرد، بنابراين هر كس كه بر زناكار خشم بگيرد و بيشاز صد تازيانه بزند من نزد خدا از او بيزارم ، خداى تعالى هم فرموده : (تلك حدوداللّه فلا تعتدوها).
معناى (عسيله ) و روايت معروف به آن كه در زمان پيامبر اكرم (ص ) واقع شدهاست
و در كتاب كافى از ابى بصير روايت كرده است كه گفت : از امام صادق (عليه السلام )پرسيدم آن چه زنى است كه ديگر براى شوهرشحلال نيست تا آنكه شوهرى ديگر كند؟ فرمود: زنى است كه شوهرش او را طلاق دهد، بعدرجوع كند و بار دوم طلاقش دهد و باز رجوع كند، و سپس بار سوم طلاق دهد، اينجا است كهديگر براى شوهرش حلال نيست ، تا آنكه شوهرى ديگر كند و آن شوهر شيرينى و عسيلهجماع او را بچشد.
مولف : كلمه (عسيله ) به معناى جماع است ، در صحاح گفته : در جماع ، عسيله است .يعنى لذتى است كه تشبيه به عسل شده ،
و اگر (هاى ) تصغير در آخرش آورده اند براى اين است كهعسل غالبا مونث استعمال مى شود، بعضى هم گفته اند براى اين است كه هاء نامبرده بريك قطعه از عسل دلالت كند همچنانكه وقتى مى خواهند يك تكه طلا را نام ببرند مىگويند: ذهبه ، اين بود گفتار صاحب صحاح .
و در اينكه امام فرمود: (و عسيله او را بچشد) اقتباسى از كلامرسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) شده كه در داستان مردى به نام رفاعه فرمود:(لا حتى تذوقى عسيلته و يذوق عسيلتك )، و داستان وى چنين بود: در تفسير الدرالمنثور از بزاز و طبرانى و بيهقى روايت آمده كه رفاعه بنسموآل همسرش را طلاق داد، همسرش خدمت رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) رسيدو عرضه داشت : يا رسول اللّه عبد الرحمان با من ازدواج كرده ولى با او نيست مگر چيزىمثل اين (و اشاره كرد به رشته اى از جامه اش )،رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) جوابش را نداد، و او هم چنان تكرار كرد تاآنكه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) فرمود: به نظرم مى خواهى دوباره بههمسرى رفاعه برگردى ؟ نه ، ممكن نيست مگر بعد از آنكه تو عسيله او را بچشى و اوعسيله تو را بچشد.
مولف : اين روايت از روايات معروف است ، جمع كثيرى از صاحبان صحاح و غير ايشان ازاهل سنت نيز آن را نقل كرده اند، و بعضى از محدثين شيعه ، نيز هر چند الفاظ آن مختلفنقل شده ، ليكن بيشتر نقل ها مشتمل بر جمله نامبرده است .
عقل متعه در محلل شدن كافى نيست 
و در تهذيب از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه در باره متعه سؤال شد كه آيا عقد متعه هم در محلل شدن كافى است يا حتما بايد عقد دائم باشد؟ فرمود:نه ، كافى نيست ، براى اينكه خداى تعالى در آيه شريفه (فان طلقها فلاتحل له حتى تنكح زوجا غيره ، فان طلقها فلا جناح عليهما ان يتراجعا)، مى فرمايد اگرشوهر دوم كه در حقيقت محلل است او را طلاق داد آنگاه شوهراول مى تواند با او ازدواج كند، و در متعه طلاق نيست .
و نيز در همان كتاب از محمد بن مضارب روايت شده كه گفت : از حضرت رضا (عليهالسلام ) پرسيد: آيا مرد خواجه هم محلل مى شود؟ فرمود: نه و در تفسير قمى درذيل آيه : (و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن ... و لاتمسكوهن ضرارا لتعتدوا...) مىگويد: امام (عليه السلام ) فرمود وقتى طلاقش داد ديگر نمى تواند به او برگردد مگرآنكه آنچه را كه گرفته برگرداند.
و در كتاب فقيه از امام صادق (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: براى مرد شايستهنيست كه همسرش را طلاق بدهد و دوباره رجوع كند، در حالى كه احتياجى به او نداشتهباشد، و آنگاه دوباره طلاقش دهد، چون اين ضررى است كه خداىعزوجل از آن نهى فرموده ، مگر اينكه در رجوعش بناى نگهدارى از او داشته باشد.
و تفسير عياشى در ذيل جمله : (ولا تتخذوا آيات اللّه هزوا...) از عمرو بن جميع و اوبدون ذكر سند از اميرالمؤ منين (عليه السلام ) روايت كرده كه در حديثى فرمود: و كسىكه از اين امت قرآن بخواند و داخل آتش دوزخ شود از آنهائى است كه آيات خدا رابه مسخرهگرفته است .
دو روايت در شاءن نزول آيه (فلا تعضلوهن ان ينكحن ازواجهن ). 
و در صحيح بخارى در ذيل آيه : (و اذا طلقتم النساء فبلغن اجلهن ...) آمده كه خواهرمعقل بن يسار از شوهرش طلاق گرفت ، و شوهرش در عده وى رجوع نكرد، تا از عده درآمد، بعدا خواستگاريش كرد، ولى معقل نمى پذيرفت پس اين آيه در موردشنازل گرديد: (فلا تعضلوهن ان ينكحن ازواجهن ).
مولف : در تفسير الدر المنثور اين حديث را از او و از عده اى از صاحبان صحاح ازقبيل نسائى و ابن ماجه و ترمذى و ابى داود و غير ايشاننقل كرده است .
و نيز در تفسير الدر المنثور، از سدى روايت آمده كه گفت : آيه نامبرده در شان جابر بنعبداللّه انصارى نازل شده ، او دختر عمويى داشت كه شوهرش طلاقش داد، و با اينكه عدهاش تمام شده بود مى خواست رجوع كند جابر جلوگيرى مى كرد و مى گفت تو دختر عموىما را طلاق داده اى دوباره مى خواهى با او ازدواج كنى ؟ و خود آن زن علاقمند به شوهرشبود، اين آيه نازل شد كه چرا از ازدواج زنان جلوگيرى مى كنيد.
مولف : برادر و پسر عمو بنابر مذهب ائمه اهل بيت ، ولايتى نسبت به خواهر و دختر عموندارند، بنابراين اگر مسلم بگيريم كه يكى از دو روايت بالا درست است ، و آيه دربارهمنع معقل و يا جابر نازل شده ، قهرا بايد بگوئيم نهى در آن نه در مقام تحديد كردنولايت است ، و نه جعل حكمى وضعى ، بلكه فقط مى خواهد ارشاد كند به اينكه مانع شدناز اينكه زن و شوهرى دوباره به هم برگردندعمل زشتى است ، و يا اگر در مقام بيان حكم تكليفى باشد مى خواهد كراهت و يا حرمتتكليفى اين عمل را برساند حال اين عمل چه از ناحيه برادر و يا پسر عمو باشد، و چه ازناحيه بيگانه .
مترجم : در فقه شيعه و سنى اين مسئله مورد اختلاف است كه آيا برادر ولايتى نسبت بهازدواج خواهر دارد يا خير، ابو حنيفه و شافعى در يك قولش و نيز مالكقائل به ولايت شده اند، و شيعه قائل به اين است كه ولايت ندارد، چون دليلى بر آننيست .
رواياتى در باره شير دادن به فرزند و احكام آن 
و در تفسير عياشى در ذيل آيه : (و الوالدات يرضعن اولادهن ...) از امام صادق روايتآمده كه اين آيه را تلاوت كرد، سپس فرمود: فرزند، مادام كه شير مى خورد متعلق بهپدر و مادر است ، و هر دو بالسويه با فرزندشان مرتبطند، ولى همينكه از شيرگرفته شد پدر از مادر و بستگان وى به او نزديكتر و سزاوارتر است ، و اگر پدر،زنى را پيدا كند كه با روزى چهار درهم او را شير بدهد، و مادر گفت من پنج درهم مىگيرم ، پدر قانونا مى تواند فرزند را از همسرش بگيرد، و به دايه بدهد، ليكن اينعمل اخلاقا درست نيست ، و نوعى اجبار و خشونت نسبت به فرزند است ، و او را در دامنمادرش باقى گذاشتن به لطف و مهربانى و مدارا نزديك است .
و نيز در همان كتاب و از همان جناب روايت آورده كه درذيل جمله (لا تضار والده بولدها...) فرمود: بسيار اتفاق مى افتاد كه زن هنگام جماع ،دست رد به سينه شوهر مى زد، و مى گفت مى ترسم حامله شوم ، با اينكه من بچه دارهستم ، و چه بسا مى شد كه شوهر از جماع خوددارى مى كرد و مى گفت مى ترسم حاملهشوى و دختر آورى ، و من مبتلا به كشتن وى شوم ، و لذا در اسلام خداى تعالى نهى كرد ازاينكه مرد موجب زيان زن گردد و يا زن باعث ضرر مرد شود.
و نيز در همان كتاب از امام باقر و يا امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه درذيل جمله (و على الوارث مثل ذلك ) فرمود: منظور خرج است ، اگر شوهر در همين ايام ازدنيا برود نفقه زن مطلقه اش را بايد ورثه او بدهند.
و نيز در همان كتاب از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه در معناى همين جمله فرمود:وارث هم مانند خود متوفى نبايد زن مطلقه را آزار دهد، مثلا بگويد نمى گذارم بچه اشبه ديدنش برود، و زن مطلقه هم وارث را نبايد آزار دهد، مثلا اگر ورثه چيزى نزد اودارند از دادنش مضايقه نكند، و ورثه نبايد بر آن كودك سخت بگيرند.
باز در كافى از حماد، از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمود: بعد از فطامديگر رضاعى نيست ، مى گويد : پرسيدم فدايت شوم فطام چيست ؟ فرمود: حولين - دوسال شيرخوارگى - كه خداوند فرموده است .
مولف : اينكه امام كلمه (حولين ) را در جواب آورده خواسته است كه عبارت آيه را حكايتكرده باشد، و به همين جهت فرمود: آن حولين كه خدا فرموده و گرنه فطام به معناى ازشير گرفتن است .
و در تفسير الدر المنثور است كه عبد الرزاق در كتاب مصنف و ابن عدى از جابر بن عبداللّه روايت كرده اند كه گفت ، رسول خدا فرمود: بعد از حلم (رسيدن به حد بلوغ ) ديگريتيمى باقى نمى ماند، يعنى وقتى طفل يتيم به حد بلوغ رسيد ديگرمشمول احكام خاص يتيمان نيست .
آنچه در اسلام حكم سلبى و يا عدم صحت و عدم اعتبار بر آن بار شده است 
و نيز فرمود: بعد از فصال ديگر رضاعى نيست ، يعنى بعد از دوسال ديگر نبايد طفل را شير داد.
و نيز فرمود: سكوت از روز تا به شب در اسلام نيست (و اين خود نوعى روزه بود كه ازصبح تا به شب سكوت كنند).
و باز فرمود: وصال در روزه نيست ، يعنى دو شبانه روز يا بيشتر روزه يكسره مشروعنيست ، و هيچ نذرى در معصيت نيست ، و هيچ نفقه اى در معصيت نيست ، اگر كسى كه نفقه اشبر مسلمان واجب است از مسلمان بخواهد كه خرج شرابش را هم بدهد، بر مسلمان واجب نيستاينگونه مخارج را بپردازد، و هيچ سوگندى در قطع رحم معتبر و واجب الوفاء نيست ، و هيچكس حق ندارد هنگام ضعف اسلام ، بعد از آنكه خدا هجرت به سرزمين هاى اسلام را واجب كردهدر سرزمين هاى كفر سكونت اختيار كند، و هيچ كس حق ندارد هنگام قدرت اسلام و فتح وپيروزى مسلمين به جائيكه اسلام در آنجا ضعيف است هجرت كند، و هيچ سوگندى كه بينزن و شوهر خورده مى شود واجب الوفاء نيست ، و نه بين فرزند با پدرش و نه بينبرده با مالكش ، و هيچ طلاقى قبل از نكاح معتبر نيست ، و هيچگونه آزادى اىقبل از مالك شدن ، بر برده صحيح نيست .
و در تفسير عياشى از ابى بكر حضرمى از امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كهفرمود: وقتى آيه شريفه : (والذين يتوفون منكم و يذرون ازواجا يتربصن بانفسهناربعه اشهر و عشرا) نازل شد،
زنان شروع كردند به بگو مگوى با رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم ) كه : مانمى توانيم چهار ماه و ده روز صبر كنيم ، حضرت به ايشان فرمود: در جاهليت وقتى يكىاز شما شوهرش مى مرد مدفوع شترى مى گرفت و پشت سر خود مى انداخت ، و بعد ازمرگ شوهر خود، در پرده مى نشست تا درست يكسال بگذرد، آن وقت در مثل همان روز آن مدفوع را بر مى داشت و مى سائيد و به چشم خودسرمه مى كرد، و آنگاه شوهر مى گرفت حالا چطور شده كه در برابر چهار ماه و ده روزكه حكم خداست نمى توانيد صبر كنيد؟.
رواياتى راجع به عده زن مطلقه و شوهر مرده 
و در تهذيب از امام باقر (عليه السلام ) روايت آورده كه فرمود: در تمامى اقسام نكاح ،وقتى شوهر مى ميرد بر زن واجب است كه چهار ماه و ده روز عده نگهدارد، چه عقد دائم باشدو چه متعه و چه ملكيت ، و آن زن چه آزاد باشد و چه كنيز.
و در تفسير عياشى از محمد بن مسلم از امام باقر (عليه السلام ) روايت كرده كه گفت :بحضورش عرضه داشتم : فدايت شوم چطور شد كه عده زن مطلقه ، سه حيض و يا سهماه شد، و عده زن شوهر مرده چهار ماه و ده روز؟ فرمود: اما سه حيض مطلقه براى اين بودكه رحم وى از فرزند استبراء شود، و معلوم گردد كه از شوهرش حامله نيست ، چون درستاست كه زن حامله هم ممكن است حيض ببيند، اما ممكن نيست سه ماه پشت سر هم حيض شود، واگر حيض شود معلوم مى گردد كه حامله نيست .
و اما عده زن شوهر مرده ، از اين رو چهار ماه و ده روز شد كه : خداى تعالى يك جا به نفعزن حكم كرده ، و در جاى ديگر به نفع مرد، به ضرر زن حكم نموده است تا در مسالهايلاء رعايت عدالت شده باشد، كه شوهر به منظور اذيت و ضرر رساندن به زنسوگند مى خورد كه تا ابد با او نزديكى نكند، خداى تعالى به نفع زن (ابد) رامحدود به چهار ماه كرده ، و فرموده : (للذين يولون من نسائهم تربص اربعه اشهر)،در نتيجه هرگز براى هيچ مردى جائز نيست كه بيش از چهار ماه زن خود رامعطل كند، چون خداى تعالى كه خالق زنان است مى داند منتهى صبر زنان در دورى ازمردان چهار ماه است ، و جاى ديگر به ضرر او حكم كرده ، چون به او دستور داده كه هرگاه شوهرش فوت كرد، چهار ماه و ده روز عده نگهدارد، پس در عده وفات همان را از اوگرفته كه در مساله ايلاء به او داده است ، و از شوهرش هم همان را در ايلاء گرفته كهدر هنگام مرگش به او داده است .
مولف : اين معنا از حضرت رضا و حضرت هادى (عليه السلام ) نيز به طرقى ديگرنقل شده است .
رواياتى در باره آيه (و لا حناح عليكم ان ...) و موردى كه بر پرداخت نصف مهربرمرد واجب مى شود
و در تفسير عياشى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه درذيل آيه (و لا جناح عليكم ان طلقتم النساء...) فرمود: هرگاه مردقبل از وطى همسرش او را طلاق دهد نصف مهرش را بايد بدهد، و اگر همه را داده نصف آن راپس مى گيرد و اگر اصلا مهريه اى برايش معين نكرده به خوبى و خوشى و رعايتاينكه عمل پسنديده اى بايد انجام دهد چيزى به او بدهد، آنكه توانگر است به قدرتوانش ، و آنهم كه فقير است به قدر توانائى خود، و چنين مطلقه اى عده ندارد، مىتواند در همان ساعت شوهر كند.
و در كتاب كافى از امام صادق (عليه السلام ) روايت كرده كه درباره مردى كه زنش راقبل از وطى طلاق داده فرموده است : بر عهده او است كه نصف مهرش را بدهد البته درصورتى كه مهرى برايش معين كرده باشد، و اگر معين نكرده ، بايد نصف مهريه اى راكه معمولا براى چنان زنى معين مى كنند بدهد (مهرالمثل ).
مولف : در اين روايت جمله متاع بمعروف در آيه شريفه تفسير شده است .
و در كتاب كافى و تهذيب و تفسير عياشى و غير آنها از امام باقر و امام صادق (عليهالسلام ) در تفسير جمله : (الّذى بيده عقده النكاح )، رواياتى آمده كه فرمودند: منظوراز ولى ، دختر و پسر است ، كه با ولايتى كه نسبت به آنان داشتند بين آن دو ازدواجبرقرار كردند، با همان ولايت مى توانند از گرفتن نصف مهر صرف نظر كنند.
مولف : روايات در اين باب بسيار است ، و در بعضى از روايات وارده ، از طرقاهل سنت و جماعت ، از رسول خدا (صلى اللّه عليه و آله و سلم ) و على (عليه السلام ) آمدهكه فرموده اند: تنها شوهر است كه اختيار نكاح به دست اوست .
مترجم : در نتيجه ، و بنابراين روايات ، معناى آيه چنين مى شود كه چنين زنانى ، نصفمهر مى برند، مگر آنكه به شوهران ببخشند، و يا شوهر آن نصف ديگر را ببخشد و پسنگيرد.
مراد از (صلوة وسطى ) در (حافظوا على الصلوات و الصلوة الوسطى ) 
و در كافى و فقيه و تفسير عياشى و قمى درذيل آيه شريفه (حافظوا على الصلوات و الصلوة الوسطى ...) به طرق بسيارى ازامام باقر و امام صادق (عليه السلام ) روايت آمده كه فرمودند: منظور ازصلوة وسطى ،نماز ظهر است .
مولف : اين معنا از ائمه اهل بيت در رواياتيكه از ايشاننقل شده به كلمه واحد آمده است ، و بين روايات ائمه ، هيچ اختلافى ديده نمى شود، بله ،در بعضى از آنها آمده است كه منظور از آن نماز جمعه است ولى چيزى كه هست اينكه : ازهمانها نيز استفاده مى شود كه ظهر و جمعه را يك نوع گرفته اند، و عبارت از نماز نيمهروز كه در جمعه به صورتى و در غير جمعه به صورتى ديگر خوانده مى شود دانستهاند، نه اينكه مانند نماز صبح و ظهر دو نوع نماز و مربوط به دو وقت باشد، همچنانكهاين معنا در كافى و تفسير عياشى از زراره از امام باقر (عليه السلام ) آمده و عبارتروايت كافى چنين است :

next page

fehrest page

back page