بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تهاجم فرهنگی, معاونت انتشارات مرکز فرهنگى سپاه پاسداران ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     TAHAGO01 -
     TAHAGO02 -
     TAHAGO03 -
     TAHAGO04 -
     TAHAGO05 -
 

 

 
 

next page

fehrest page

back page

د شكست شيوه استعمار مستقيم : 
كشورهاى سرمايدارى غرب براى حلمشكلات داخلى خود با تظاهر به خدمت به بشريت و با استفاده از تسليحات و نيروهاىنظامى پيشرفته خود، دخالت در امور داخلى ملل مختلف جهان را آغاز كردند و بطور مستقيمدر اين كشورها حضور فيزيكى يافتند. آنها حتى حكام و فرمانروايان جوامع مورداشغال را از نيروهاى زبده و مورد نظر خود انتخاب مى كردند. يكى از قربانيان اوليه واصلى اين تجاوز مستقيم كشور هند است كه استعمار پير انگليس ضمنتسلط بر تمامى شؤ ونات اجتماعى ، سياسى اين كشور سالها به غارت منابع آنمشغول بود.
تا مدتى زيادى از طريق اشغال مستقيم ، نيازهاى كشورهاى صنعتى بر آورده مى شد اماپس از قيام ملتها عليه استعمار، ادامه اين روند براى استعمارگران بسيار گرانتمام شد و علاوه بر به خطر افتادن نيروهاى اشغالگر و بالا رفتن هزينه ادامهاشغال ، بحران داخلى نيز مجددا عود كرد و صنايع و كارخانجات را در ورطه سقوط قرارداد، بازارهاى مصرف يكى پس از ديگرى درحال سقوط بود و مواد اوليه تامين نمى شد. وجود كارمندان و متخصصان خارجى دركشورهاى استقلال يافته پذيرفته نمى شد و آنها ناچار به عقب نشينى به كشور خودبودند كه خود بخود به مساله بيكارى و عدماشتغال دامن مى زد.
بطور كلى كشورهاى سرمايه دارى در اين مرحله نيز با بحران مهمى مواجه شدند كه بازهم در صدد يافتن راههايى براى انتقال اين بحران جديد، به كشورهاى توسعه نيافتهبر آمدند.
ه شيوه استعمار نامرئى : 
پس از شكست استعمار شكل مستقيم ، استعمارگران با روش غير مستقيم و نامرئى واردصحنه شدند كه به شيوه هاى پيشرفته ترى آن را به اجرا در آوردند. در واقع مرحلهجديدى از تهاجم فرهنگى كه زمينه را براى ادامه غارت منابع كشورهاى عقب افتاده آمادهكرد. بدينصورت ، وقتى استعمار خود را ناچار به پايان دادنتحول كامل در زير ساخت اجتماعى ، اقتصادى آن جوامع ، جريان استمرار وابستگى آنها بهكشورهاى صنعتى و پيشرفته را تضمين كند.
براى دستيابى به اين هدف شوم در زمينه هاى فرهنگى ، اقتصادى و سياسى شروع بهفعاليت گسترده كرد. در درجه اول فرهنگ مولد و پوياى اين جوامع را به يك فرهنگ غيرمتحرك ، مصرفى و مرده تبديل نمود و به ترتيب نيروهاى فرهنگى وابسته پرداخته وراه را براى فرار مغزهاى خلاق و مبتكر اين جوامع بازگذاشت تا نتوانند به توانايىهاى داخلى برسند.
از نظر اقتصادى سعى كردند كه تمام صنايع بومى و محلى را نابود كنند و باتبليغات فرهنگى ، مصنوعات خود را جايگزين كالاهاى محلى كردند و اينگونه تلقينكردند كه كالاهاى خارجى بعلت مرغوبيت و با دوام بودن براى جوامع عقب افتاده مقرونبه صرفه تر است .
از طرف ديگر براى تداوم وابستگى اقتصادى اين كشورها، تمامى ريشه هاى اقتصادىآنها را خشكانيده و آنان را به صورت تك محصولى در آوردند بعنوانمثال كشور گويا وابسته به محصول شكر كشور مصر وابستهبه محصول پنبه ، كشور ايران و بسيارى از كشورهاى اسلامى وابستهبه محصول نفت ، شدند و در ديگر جنبه هاى اقتصادى هيچگونه توانايى وتوليدى نداشتند و بطور كامل به استعمارگران محتاج بودند.
از نظر سياسى نيز اقدام به تربيت روشنفكر نمايان وابسته در هر جامعه كردند وبجاى حكومت مستقيم بر مردم تحت استعمار، اينبار مهره هاى خود فروخته استعمارى اينمسئوليت را بعهده داشتند و براى اربابان خود فعاليت مى كردند.مهمترين وظيفه اين مهرههاى وابسته ، اغفال مردم و كم كردن حساسيت آنها نسبت به سرنوشت خودشان بود و درصورت مقاومت ملت ، براحتى با حمايتهاى پشت پرده استعمارگران ، آنان را به خاك وخون مى كشيدند. با اجراى اين ترفندها، استعمار نامرئى كه كاملترين مرحله استعماراست به اوج خود رسيد و نظامهاى چپاولگر براحتى توانستند به غارت منافع اين ملتهاو به سلطه خود همچنان ادامه دهند. اين بار بجاى نيروهاى خشن نظامى ، از عناصر مرموزديپلماسى و فرهنگى و اقتصادى ، تحت لواى ديپلمات ، كشيش و خبرنگار شركتهاى چندمليتى بهره جستند كه منافع فراوانى را براى آنها بهدنبال داشت .
و- وابستگى فرهنگى زمينه ساز ساير سلطه ها: دوام و قوام هر جامعه به فرهنگ آن جامعهاست . اگر چنانچه يك ملتى در حفظ اصول و ارزشهاى فرهنگى خود موفق باشد درساير زمينه ها نيز موفق خواهد شد.اما ملتى كه در پاسدارى از فرهنگ خود كوشا نباشدشكى نيست كه اين جامعه در مسير تهاجم فرهنگى دشمنان خود، علاوه بر پذيرش سلطهفرهنگى بيگانگان ناچار است سلطه هاى سياسى و اقتصادى و نظامى آنان را نيزبپذيرد. چون فرهنگ به مثابه موتور محرك ، مايه شكوفايى ذهنهاى خلاق و مستعد مىباشد و در سايه فرهنگ زنده و مبارز است كه افراد جامعه به رشد واستقلال سياسى ، اقتصادى مى رسند. بنابراين رسيدن به خودكفايى اقتصادى ،سياسى و نظامى ، زمانى ميسر است كه ((استقلال فرهنگى )) وجود داشته باشد.
نظامهاى منحط سرمايه دارى ، پس از سالها تجربه آزمايش به اين نتيجه رسيده اند كهمهمترين مانع توسعه طلبى آنها در كشورهاى جهان سوم قدرت فرهنگى اين ملتهاست وتا زمانى كه علايق مذهبى و فرهنگى جوامع مذكور دست نخورده باقى بماند،چپاول منافع آنان امر مشكلى خواهد بود. لذا به اين فكر افتادند كهقبل از هر چيز سلطه فرهنگى را كامل كنند.
پس از سلطه فرهنگى است كه احساس حقارت و پوچى و ناتوانى در ملتها بسيار آسانايجاد خواهد شد و آنها كم كم به اين يقين دروغين مى رسند كه قدرت انجام هيچكار عظيم و مهمى را ندارند و بايستى تا آخر عمرشان تابع و تحت سلطه سياسى ،اقتصادى بيگانگان باقى بمانند.
پس از ايجاد چنين باورهايى است كه دشمن مى تواند سلطه اقتصادى ، نظامى خود را نيزتكامل بخشيده و به آسانى مقدرات امور ملتها را در دست بگيرد. ملتهاى جهان بويژهملل مسلمان مدتهاست كه در خطر چنين تهاجم و سلطه فرهنگى قرار گرفته اند.
بنابراين براى جلوگيرى از سلطه فرهنگى و به تبع آن سلطه اقتصادى دشمن ايجادحساسيت دو جانبه ضرورى مى باشد. از يك طرف حساس ‍ بودن به فرهنگ خودىكه بايستى به مثابه روح جامعه تلقى و مورد احترام قرار گيرد كه البته بستگىزيادى به توجه و عملكرد كليه مسؤ ولان مملكتى دارد. از طرف ديگر حساسيت شديد بهفرهنگ مهاجم غرب بايد در تمامى حركات و سكنات مسؤ ولان نظام و عموم ملت ايجاد شودو همگى خود را در اجراى اين حساسيت دو جانبه مسؤول و سهيم بدانند.
در غير اين صورت با بى توجهى و فراموشى فرهنگ و مذهب خودى و پذيرش تدريجىفرهنگ بيگانه ، تهاجم فرهنگى به شكل خزنده اى پيش ‍ آمده و بالاخره خود را برتمامى امور فرهنگى ، سياسى ، اقتصادى جامعه ، مسلط خواهد كرد كه رهايى مجدد از آنبه سادگى حاصل نخواهد شد و نيازمند قربانى دادنهاى بسيار، و نثار خونهاى فراوانو مجاهدتهاى پيگيرى مى باشد.
فصل سوم : تهاجم فرهنگى از آغاز تا كنون 
بخش اول : فرهنگ و تهاجم در زندگى بشر  
انسان جزئى از هستى بيكران است ، ناگزير وابسته و مرتبط به ساير اجزاى آن نيزمى باشد. به همين دليل از طبيعت درس مى گيرد و از رموز حاكم بر آن براى تصرف درطبيعت استفاده مى نمايد تا بتواند آن را در خدمت خود در آورد.
اما انسان زندگى خود را چگونه آغاز كرد؟ آيا همه چيز را ازاول مى دانست ، يا به تجربه آموخت ؟ آيا او ذاتا موجودى شرور ستيزه جوست يا باسرشت نيك و فطرت پاك آفريده شده و نيازها او را به حالت تهاجم و كشمكش ‍ مىكشاند؟
جامعه شناسان و دانشمندان علوم اجتماعى در پاسخ اين پرسشها اختلاف نظر دارند. اماآنچه مورد تاءييد همه آنهاست اين است كه انسان زندگى را بهشكل ابتدايى آغاز كرده و رفته رفته در اثر فعاليتهاى كه براى رفع نيازهاى مادى ومعنوى خود داشته به پيشرفتهاى امروزين رسيده است .
برخى معتقدند كه انسان ذاتا جنگ طلب و مهاجم است . همه چيز را براى خود مى خواهد و رحمو شفقت براى انسان بى معناست و در واقع انسانها به صورت طبيعى همواره درحال جنگ با يكديگرند. يكى از طرفداران و شايد مؤ سسين اين نظريه توماس هابس دانشمند انگليسى قرن هفدهم مى باشد كه مى گويد:
به نظر من تمايل عمومى آدميان در درجه اول خواهشى است دائم و بى آرام كه در جستجوو در پى قدرت است و اين ميل فقط با مرگ فرو مى نشيند. و علت اينتمايل هميشه آن نيست كه بشر اميدوار است كه به لذاتى بيش از آنچه از پيش بدانرسيده است ، دست يابد، و يا آنكه به يك قدرتمتعادل قناعت ورزد. بلكه سبب آن است كه نمى تواند يقين داشته باشد كه آن قدرت وافزار زندگى را كه هم اكنون در دسترس خود دارد بدونتحصيل قدرت بيشتر، براى خويشتن محفوظ خواهد داشت . (19)
دانشمند ديگر ژان ژاك روسو برخلاف هابس ، معتقد به پاكى سرشت انسان استاو معتقد است كه انسان از مادر پاك متولد مى شود ولى اجتماع او را به انحراف و كجروىوا مى دارد وى در كتاب اعترافات خود چنين مى گويد:
اگر مى توانستم يك چهارم آنچه را كه احساس كرده بودم بر روى كاغذ بياورم ، باچه صراحتى مى توانستم همه تضادهاى نظام اجتماعيمان را بيان كنم ! با چه قدرتى مىتوانستم ناهنجاريهاى نهادهايمان را فاش سازيم ! و چه راحت مى توانستم ثابت كنم كهانسان طبيعتا موجود خوبى است و فقط نهادهاى اجتماعى است كه او را به صورت موجودىتبهكار در مى آورد. (20)
حال جواب اين سؤ ال را از زبان قرآن مجيد جويا شويم . قرآن مجيد مى فرمايد:
كان الناس امة واحدة ... (21) انسانها ابتدا امت واحدى بودند...
علامه طباطبايى (ره ) در تفسير اين آيه شريفه چنين مى فرمايد:
ظاهر آيه دلالت دارد بر اينكه دورانى بر بشر گذشته كه افراد با يكديگر متحد ومتفق بودند و ساده و بى سر و صدا زندگى مى كردند نه در امور زندگى با يكديگرنزاع و جنگى داشتند و نه در امور دينى و عقايد مذهبى اختلاف و تفرقه اى در بين ايشانوجود داشت (22)
اما همين انسان به دليل برخوردارى از قواى فكرى و قدرت تصرف در طبيعت از يك طرف، و تلاش براى مالكيت هر چه بيشتر و بهره كشى از تمامى موجودات براى رفع نيازهاىمادى و معنوى خود از طرف ديگر، دست به تهاجم مى زند و سعى مى كند به هر وسيله اىخواسته خود را بر ديگران تحميل كند.
همانطورى كه ياد آورى شد، انسان از ابتدا، زندگى بسيار ساده اى را شروع كرد و درمواجهه با طبيعت به تجربياتش افزود. از نظر جامعه شناسان ، انسان از آغاز تاكنونسه دوره متمايز از هم را طى كرده است :
1 - دوره گردآورى خوراك  
در اين دوره انسان بدون تلاش چندانى ، به جمع آورى ميوه و خوراك اطراف خود اقدامنموده و غذاى روزمره اش را تهيه مى كرد و كم كم از حالت ميوه چينى طبيعى به شكارروى مى آورد كه زحمت بيشترى را متحمل مى شد. شيوه هاى شكار انسان نيز از حالت سادهبه شكلهاى پيچيده تر رسيد. ابتدا با نيزه هايى كه از سنگ و استخوان ساخته مى شدبه جانوران حمله ور مى شدند و كم كم به اين فكر دست يافتند كه علاوه بر شيوهآشكار از شيوه هاى تهاجم پنهانى نيز بهره جويند مانند استفاده از تله . (23)
شيوه ديگر شكار شيوه نفوذ در جبهه مقابل از طريق همرنگ شدن بود. يعنى براى شكاربسيارى از حيوانات ، خود را به شكل آنها در آورد و تهاجم از درون را آغاز نمود و بعدهااز اين شيوه براى استثمار همنوع خود نيز استفاده كرد.
2 - دوره توليد خوراك  
انسان از حالت گردآورى به فكر توليد مى افتد و كشاورزى را از اين دوره آغاز مى كندكه خود بخود مساءله مالكيت و ذخيره جيره غذايى نيز بوجود مى آيد و ماديات براى انسانارزش بيشترى پيدا مى كند و بهره كشى و استثمار و برده دارى آغاز شد.
خوى فطرى انسانى ، او را به عنوان موجودى اجتماعى به جامعه گرايى و اجتماعى شدنسوق مى داد. اين ويژگى با مختصه ديگر انسان به عنوان موجودى سخنگو آميخت و از آنپس زبان و خط پديد آمد و انباشتگى تجربيات انسانى و دست آوردهاى او را نويد مىداد. تمامى اين فرايند به خلق فرهنگ توسط انسان انجاميد.
3 - دوره توليد ماشين (24)  
در اين دوره تسلط انسان بر طبيعت بيش از پيش مى شد و ابزار فنى و پيشرفته ساخت واما او اين كارها را از كجا آموخته بود؟
همه اين پيشرفتها ناشى از طبيعت و خلقت جهان منظم است كه انسان سعى كرده از آن تقليدكند و نمونه صنعتى اش را بسازد و به كارهايش ‍ سرعت بخشد.
مارشال مك لوهان پرآوازه ترين دانشمند جديد در زمينه ارتباطات جمعى ،نظراتى دارد تحت عنوان نظريه امتداد به زعم او هر وسيله ارتباطى ، در امتدادحواس انسان است ؛ به عنوان مثال ، خط، امتداد چشم است و راديو امتداد گوش . در نتيجهسير زندگى انسان از تهاجم ابتدايى به طبيعت آغاز و بهشكل تهاجم پيچيده فيزيكى و فرهنگى به طبيعت و جامعه انسانى انجاميده است . بنابراينبايد گفت : فرهنگ انسانى كه زاييده نحوه انديشه و زندگى اوست ، در هر دوره اى و يادر هر جامعه اى از جوامع بشرى به فراخور مقتضيات آن با دوره ديگر و يا جامعه ديگرمتفاوت بوده و اينك نيز اين تفاوت را به روشنى مى توان دريافت . و اختلاف فرهنگ ، دركنار ساير اختلافاتى كه در بين انسانها و جوامع گوناگون انسانى وجود دارد، ضمنآنكه يكى از دلايل ستيزه گرى هاى انسان است ، خود يكى از شيوه هاى ستيزه و تهاجم نيزبه شمار مى رود. در طول تاريخ هر گاه ساير روشهاى تهاجم به شكست انجاميده و ياكارآيى خود را از دست داده ، تهاجم فرهنگى به عنوان روشى كارآمد و مؤ ثر مورد استفادهقرار گرفته است .
بخش دوم : فرهنگهاى غالب و مهاجم  
گفتيم كه انسان ناگزير از داشتن زندگى اجتماعى است و لازمه زندگى اجتماعى وجودروابط گوناگون و پيدايش فرهنگهاى مختلف انسانى است و هر فرهنگى متناسب بامقتضيات جامعه اى ماست كه در آن پديد آمده و رشد و گسترش يافته است .
يكى از پيامدهاى روابط اجتماعى و مبادلات گوناگون بين جوامع مختلف ، به وجود آمدنارتباطهاى فرهنگى آنهاست و در اين ميان ، بعضى از فرهنگها بهدليل ارزشها و پيامهاى خاصى كه دارند، مى توانند ساير فرهنگها را تحت تاءثير ونفوذ خود قرار داده و حتى آنها را بطور كامل استحاله نموده از ميان بردارند. در اينجا، اينموضوع را در ادوار مختلف تاريخى مورد بررسى و مطالعه قرار مى دهيم .
فرهنگهاى غالب در عهد باستان (25)  
قديمى ترين فرهنگها در كناره هاى درياى خزر، رودنيل ، بين النهرين ، يونان ، روم و چين بوجود آمد و كم كم در ساير نقاط جهان گسترشيافت . هر يك از اقوام ساكن در اين مناطق ، از فرهنگ و تمدن ويژه اى برخوردار بودندكه در كشمكش و درگيرى با اقوام ديگر تاءثير و تاءثرهاى فرهنگى زيادى نيز داشت .بعنوان نمونه ، در منطقه بين النهرين ابتدا سومريها حاكم شدند و شهرها وتمدنهاى اوليه را بوجود آوردند و كم كم بزرگترين امپراتورى آن زمان ايجاد شد.سومريها خط ميخى را اختراع كردند و به اين وسيله فرهنگ و آداب و رسوم خود را ثبت ودر اقصى نقاط عالم ، در آن روزگار، گسترش ‍ دادند.
پس از چندى حكومت سومريها توسط بابليان ساقط شد و فرهنگ آنها، ارزش و نفوذ خودرا از دست داد. بابليان ، تمدن جديد خود را بر فرهنگ سومريها بنا نهادند. گستردگىفرهنگ جديد و جهانى بودن آن ، توانست بر بسيارى از فرهنگهاى معاصر خود هجوم آوردهو آنها را تحت تاءثير خود قرار دهد.
آئين حمورابى كه توسط پادشاه بابل وضع شد براى نيازهاى گوناگون وطبع و سرشت انسان اهميت زيادى قائل بود؛ از اين رو تا مدتها مورد احترام اقوام وملل مختلف قرار گرفت و به عنوان يك فرهنگ رايج ، مورد پذيرش واقع شد به گونهاى كه على رغم فرو پاشى حكومت بابليان به وسيله آشوريها، اين فرهنگ همچنان پابر جا ماند و منجر به برقرارى مجدد امپراتورى بابليان گرديد.
در ادامه فرهنگ و تمدن بين النهرين ، مردم ايران زمين نيز از جنبه هاى مختلف بهپيشرفتهايى رسيدند، بخصوص در زمان هخامنشيان ايران ، به بالاترين تكنولوژىدريايى دست يافت و بزرگترين قدرت دريايى را به وجود آورد. در اين زمان فرهنگ وتمدن ايرانى به عنوان فرهنگى پيشرفته و برتر، سيطره خود را بر مناطق وسيعى ازجهان گستراند و ساير فرهنگهاى ضعيف را در خودمضمحل نمود.
در كناره هاى درياى سياه و درياى اژه تمدن يونانى بوجود آمد، يونانى ها بعلتپيشرفت در فنون دريايى به قوم دريايى معروف شدند و به هميندليل قسمت اعظم سواحل مديترانه را در اختيار گرفتند. يونان هرگز نتوانستمثل تمدن مصر و بين النهرين يك حكومت يكپارچه بوجود آورد و درداخل آن دولت شهرهاى متفاوت ايجاد شد كه اغلب در كشمكش و تهاجم نظامى وفرهنگى بسر مى بردند. نمونه بارز آن جنگ بين مردمان آتن و اسپارت بود.
يونانى ها هر قومى غير از خود را بربر و وحشى مى خواندند. آنان با پيشرفتدر علوم عقلى ، منشاء خدمات زيادى براى جهان بشريت شدند؛ دانشمندان و فيلسوفانىچون سقراط، افلاطون ، ارسطو، و... از اين خطه برخاستند و تمدن و فرهنگ عظيمى راپى ريزى كردند كه نتوانست بر قسمتهاى عظيمى از جهان غرب و ساير نقاط دنيا نفوذكند و مدتها به عنوان فرهنگ غالب و برتر سيادت فرهنگ را موجب شود.
در بررسى تاريخ تمدن و فرهنگهاى باستانى ، به روشنى مى توان دريافت كه دركشاكش برخوردها و ارتباطهاى فرهنگى ملل مختلف ، ضمن تاءثير و تاءثرهاى فرهنگىكه موجب رشد و پالودگى اين فرهنگها از معايب و نقاط ضعف مى شد، همواره فرهنگى كهاز قدرت و اصالت بيشترى برخوردار بود، فرهنگهاىمقابل خود را شديدا تحت هجوم و تاءثير خود قرار مى داد و در پاره اى موارد بكلى آنها رامضمحل و نابود مى ساخت .
به همين سبب فرهنگهايى كه در ارتباط كمترى با ساير فرهنگها قرار داشتند از اصالتبيشترى برخوردار بودند مانند تمدن چين كه با فرهنگهاى بين النهرين و كناره هاىمديترانه ارتباط كمى داشت و كوههاى بلند و سركش ‍ هيماليا نيز آن را از تمدن فرهنگهندوستان جدا مى كرد، تا اوايل قرن نوزدهم ، اصالت فرهنگ ، زبان و ادبيات خود راكاملا حفظ نموده بود.
بدين ترتيب مى بينيم كه در روابط انسانى ، پيدايش اختلاف و تجاوز از حريم حق ،موجب مى شود كه هر قومى فرهنگ و مرام زندگى خود را برتر و والا تر از سايرفرهنگها و مرامها تلقى كند و به شيوه هاى مختلف در ترويج و گسترش آن بكوشد.
در اين ميان ، انبياى عظام ، با فرهنگ الهى خود، به مقابله با كژيها، گمراهيها وانحرافهاى فرهنگى بر مى خاستند و مردمان را نسبت به عواقب شوم پيروى از فرهنگباطل آگاه ساختند و مزايا و فوايد فرهنگ الهى را كه موجب سعادت و رستگارى آنان استبر مى شمردند. چنانكه قرآن كريم در اين باره مى فرمايد:
فبعث الله النبيين مبشرين و منذرين و انزل معهم الكتب بالحق ليحكم بين الناس فيمااختلفوا فيه (26)
خداوند، پيامبران را برانگيخت ؛ تا مردم را بشارت و بيم دهند و كتاب آسمانى ، كه بهسوى حق دعوت مى كرد، با آنها نازل نمود؛ تا در ميان مردم ، در آنچه اختلاف داشتندداورى كند.
اما همه مردم داورى پيامبران را نپذيرفتند و عده اى فرهنگ غلط خود را حفظ كرده به مقابلهبا پيام آوران الهى برخاستند.
بدين ترتيب ، نزاع و تهاجم متقابل بين دو فرهنگ حق وباطل در تاريخ به وجود آمد و تا واپسين لحظات غروب خورشيد حيات و تمدن بشر ادامهخواهد داشت .
جنبه هاى دوگانه در تهاجم و فرهنگ  
در بررسى اوراق تاريخ و سرنوشت تمدنهاى مختلف ، مساءله تهاجم و فرهنگ ، از دوجهت قابل تاءمل و بررسى است ، زيرا گاهى فرهنگ وسيله و شيوه اى براىهجوم به ديگران بوده و زمانى هم تهاجم وسيله اى براى گسترش و اشاعهفرهنگ .
در بررسى و مطالعه ستيزه ها و نزاعهاى جمعى انسانها به مواردى بر مى خوريم كهملتى از نظر نظامى بطور كامل مقهور و منكوب دشمنان و مهاجمان گشته اند. اما همين ملتشكست خورده و تسليم ، توانسته است با استفاده از فرهنگ و جلوه ها و ارزشهاى فرهنگريشه دار خود، دشمن خشن ، وحشى و غدار خود را آنچنان رام و مطيع خود سازد كه به دستغارتگران ، چپاولگران ويرانگر ديروز، كاخهاى رفيع تمدن جديد خود را بر ويرانههاى به جا مانده از تجاوز و وحشيگرى بنا كنند. مانند مقابله تمدن و فرهنگ غنى و ديرپاى ايران قبل از اسلام با فرهنگ يونانى و بعد از اسلام با فرهنگ مغولى .
قبل از اسلام ، اسكندر مقدونى به قصد ايجاد امپراتورى بزرگ و جهانى بر مبناى فرهنگو تمدن هلنى (يونانى ) پاى در حريم سرزمين مقدس ايران نهاد و به علت بى كفايتىپادشاه ايران (داريوش سوم ) پس از كشتار فجيع وقتل و غارت و ارتكاب جنايات دهشتناك ، سيطره نظامى خود را بر سراسر اين سرزمينبرقرار نمود؛ اما در اندك زمانى آنچنان تحت تاءثير فرهنگ و آداب و رسوم اين ملت قرارگرفت كه خشم مقدونيها را برانگيخت تا آنكه نقشهقتل فرمانده بى بديل خود را كشيدند. (27)
پس از او جانشينان وى (سلوكيان ) نيز هرگز نتوانستند فرهنگ مورد نظر خود را بر مردمايران تحمل كنند.
پس از اسلام نيز ياغيان وحشى مغول ، پس از آشنايى با فرهنگ نجات بخش اسلام ،مسلمان شدند و مردان بزرگى همچون خواجه نصير الدين طوسى ، رصد خانه ها و مراكزعلمى - فرهنگى عظيم و بى مانندى مانند رصد خانه مراغه را به دست متجاوزانى همانندهولاكوخان بنا نهادند و فاتحان خونريزى ازقبيل تيمور لنگ را آنچنان مجذوب و شيفته فرهنگاصيل و ريشه دار اسلامى نمودند كه بزرگترين مراكز اسلامى را در جاى خود جاىمتصرفات خود را ماوراء النهر تا اقصى نقاط ايران از خود به يادگار گذاشتند.
در همين بررسيها، به مواردى هم بر مى خوريم كه قضيه كاملا عكس مواردقبل است ؛ يعنى آنگاه كه دشمنى متجاوز از راه تهاجم نظامى و مستقيم نتوانسته به اهدافتوسعه طلبانه و تجاوزگرانه خود دست يابد، شيوه تهاجم و نفوذ فرهنگى رابرگزيده تا از اين راه بتواند زمينه سلطه همه جانبه نظامى ، سياسى ، اقتصادى ،...خود را فراهم سازد؛ همانند چگونگى ورود استعمار پير و مكار بريتانيا در شبه قاره هند.
بخش سوم : مسيحيت و تهاجم فرهنگى غرب  
تاريخ فرهنگ غرب آغاز و ابتداى بسيار ضعيفى دارد؛ مردم مغرب زمين از توحش وبربريت وحشتناكى به سوى تمدن و فرهنگ گام نهاده اند و اين پيشرفت و ترقى خودرا در تمامى زمينه ها، مديون مشرق زمين مى باشند.
شرق كه مهد عقايد اسرارآميز و روحانى بود برا غربى ها ايجاد حس ‍ رضايت نفسانىنمود و در طول ساليان متوالى مذاهب و عقايد مختلف از مشرق زمين به روم سرايت كرد و درآنجا ريشه دوانيد. از جمله مى توان به مذهب ما از آسياى صغير و آيين ميترااز ايران اشاره كرد كه در روم منتشر شدند و مردم آن سرزمين كم و بيش به اين آيينهاگرويدند (28) و نمونه روشن تر، آيين مسيحيت است كه از فلسطين به غرب رفت .
زمانى كه ملل اروپا در توحش و بربريت بسر مى بردند، حضرت عيسى (ع )، تعاليمنجات بخش خود را به بشريت ارزانى داشت آن حضرت از نظر مكانى در ناحيه اى بهدنيا آمد كه تحت استيلاى روميان قرار گرفته بود. روميان و يهوديان بطور كلى در دوقطب مخالف قرار داشتند و از نظر فرهنگى قابل ادغام نبودند و دائما در جنگ بسر مىبردند.
مشركين سابق اروپايى ، پس از قبول آيين مسيحيت ، حضرت عيسى را خدايى كه از مريممتولد گرديده محسوب داشتند و با افزودن روح القدس ‍ به پدر و پسر، اقانيم ثلاثه(تثليث ) را بوجود آوردند. (29)
آيين يهود كه قبل از مسيحيت وجود داشت اعتقاد به خدا را به صورت قومى و قبيله اى درآورد و يهوديان فقط نژاد خود را لايق يكتاپرستى مى دانستند، اما مسيحيت ، مذهب خود راامرى همگانى و جهانى اعلام كرد و يكتاپرستى از محدوديت قومى خارج شد، بنابراين دينعيسوى داراى پيامى جهانى شد و بعدها پيروانش به شيوه هاى مختلف سعى كردند فرهنگمسيحيت را در سراسر عالم گسترش دهند.
غربى ها از دين تحريف شده مسيحيت براى رسيدن به اغراض خود بهره گرفتند و باگسترش اين دين ، همواره سعى در سلطه در ديگران را داشتند. به اعتقاد آنها پس ازمصلوب شدن حضرت مسيح ، چهار تن از پيروانش بنام متى - مرقس - لوقا و يوحناشرح حال و تعليمات او را بين سالهاى 30 و 90 ميلادى تبليغ نمودند و به اين ترتيبكتاب انجيل به زبان يونانى تدوين يافت . (30)
علاوه بر رسولان چهارگانه (حواريون )، پولس را غالبا دومين مؤ سس ‍ مسيحيتلقب داده اند. اقدامات او باعث شد مسيحيت عالم گير شود و از اين جهت بزرگترين خدمت رادر تحول تمدن غربى انجام دهد. پولس اصل و تبارش يهودى بود. او از اورشليم به عربستان و سپس به قبرس و از آنجا بهآسياى صغير مسافرت كرد و در آنجاها كليساهايى تاءسيس كرد و با كشتى به مقدونيه واز آنجا به اروپا پا نهاد و در شهرهاى بزرگ و ساحلى يونان مجامع عيسوى راتشكيل داد. (31)
از قرن سوم ميلادى مسيحيت به صورت چشمگيرى گسترش يافت و كليسا داراى سازمانىشد كه از طرز حكومت و كشوردارى روم اتخاذ گرديد. همانطور كه امپراطور در راءسكشور قرار گرفته و به فرمان وى استانداران ، فرمانداران و بخشداران ، كشور رااداره مى كردند، پاپ نيز در راءس عالم مسيحيت بود و زير دست او بطركها (رئيساسقف ها) و اسقف ها بودند كه كليسا را اداره مى كردند.
باين ترتيب سازمان كليسا قوت گرفت و رفته رفته دولتى شد. و از اين پس ‍امپراتور و پاپ بعنوان دو لبه يك قيچى با شعار مسيحيت ، دين نجات بخش شروع به تهاجم نظامى و فرهنگى به ملل ديگر نمودند. درسال 330 ميلادى در جزيره طبرنه واقع در كناره رودخانهنيل نخستين خانقاه كه مبلغ عقائد مسيحيت تحت عنوان زهد و چشم پوشى از دنيا بود، تاءسيسگرديد. بيست سال بعد رهبانيت كه پيام آن عبادت ، زهد و رياضت و دنيا گريزى بود.(32) در آسياى ميانه معمول شد و توسعه پيدا كرد و در اندك زمانى فرهنگ مسيحيت دامنهنفوذ خود را از اروپا به افريقا و آسيا توسعه داد.
هر اندازه به قدرت پاپ و كليسا افزوده مى گشت انحراف آن نيز بيشتر مى شد تاجايى كه كليسا و گردانندگان آن ادعا مى كردند كه واسطه خير بين خدا و بندگانهستند و هر چيزى ، از دولت گرفته تا اعمال فردى بايستى مشروعيت خود را از كليساكسب كند.
در پى تحقق اين ايده ، تحول عظيمى در اروپا رخ داد و سايه هاىجهل و تاريكى بر آن سرزمين گسترانيده شد. اين دوران سراسر بدبختى به قرونوسطى شهرت يافت در اين دوره با هر گونه آزادى عقيده مخالفت مى شد، هر كشف واختراع علمى با شرك مساوى بود و مخترعان تكفير و محكوم به اعدام مى شدند. انسانهاىبيشمارى به فرمان پاپ و كشيش در آتش ‍ سوختند و كتاب و كتابخانه سوزى نيز دركنار آن رواج يافت و دانشمندانى چون گاليله به جرم كشف حقايق علمى محاكمه و مجبوربه توبه از اعمال خود شدند. (33)
در اين ايام كه ظلمت و جمود فكرى در اروپا حاكم بود تمدن عظيم و شكوهمند اسلامى بافرهنگى غنى شكل مى گرفت . فرهنگى كه در آن كسب دانش بر هر زن و مرد مسلمان واجبتلقى شد، مردم در عقيده و مرام خود آزاد بودند و علم و عالم و تعليم ، ارزش و احترامفوق العاده اى داشت .
اروپاييان تشنه قدرت كه در قالب امپراتورى و كليساعمل مى كردند، اينك اسلام را به عنوان بزرگترين مانع در جلوى خود مشاهده مى كردند كهبا پيامى جهانى وارد مبارزه با آنها شده و تمامى كجرويها و انحرافات آنان را كه بنامدين و دولت و بعنوان رابطين بين خدا و بندگانش اجرا مى كردند زير سؤال برد. تا قبل از اسلام ، مسيحيت تنها تهديد جدى عليه فرهنگيها و نظامهاى حاكم برسرزمينهاى مختلف محسوب مى شد و همه آنها را در خطراضمحلال قرار داده بود.
بعنوان نمونه مى توان از امپراتورى ساسانى و دين زرتشت در ايران نام برد كه باوجود اديانى مثل بودا، مانى و مزدك ، هيچ كدام به اندازه دين مسيحيت نتوانست در اين كشورو هئيت حاكمه وقت نفوذ كرده و فرهنگ حاكم را مورد تهديد قرار دهد.
مسيحيت حتى در مدائن كه مركز حكومت وقت ايران بود، از گسترش ‍ چشم گيرى برخورداربود و ملت ايران كه از جور دستگاه سلطنت ساسانى و خيانت موبدان زرتشتى جان بهلب آورده بودند، در سرازيرى سقوط به مسيحيت انحرافى قرار داشتند و اين زمان اسلامبه مدد و يارى آنها آمد و على رغم حضور اديان زرتشت ، مسيحيت ، بودائى ، مانوى ،مزدكى ، در قلوب مردم ايران جاى گرفت و ملت ايران با آغوش باز اسلام را پذيرفته واز آن براى ساليان متمادى محافظت كردند. (34) با ظهور اسلام عالم مسيحيت كه ادعاىجهانى داشت متوجه شد كه اسلام نيز آيينى است با دعوت جهانى و يگانه مانع اهداف شومآنها. به همين سبب ، در صدد مبارزه تمام عيار براى محو آيين اسلام از صحنه گيتى برآمد. و خشم و كينه خود را در جنگ هاى 200 ساله معروف به جنگهاى صليبى آشكار كرد.
اين جنگ كه به فرمان و حمايت پاپ و كليسا و با قدرت و تجهيزات امپراتورى روم برمسلمين تحميل شد به بهانه تصرف بيت المقدس و نجات مسيحيان آغاز شد ولى در پس آناهداف شومى نهفته بود كه هرگز به آن دست نيافتند و آن براندازىكامل دين اسلام بود.
اگر چه جنگ هاى صليبى براى غربيان بدون پيروزى تمام شد اما اين جنگ اثرات وفوائد غير مستقيم زيادى براى آنان داشت در اين جنگ ها اروپائيان با علوم ، فرهنگ وتمدن مسلمين آشنا شده و حتى كتب مختلف اسلامى و يونانى را كه بدست دانشمندان مسلمانتاءليف يا ترجمه شده بود با خود به غرب برده به اين وسيله با دنياى علم و فرهنگآشنا شدند و تصميم با ايجاد تحول در دين و حكومت خود گرفتند.
دانشمندان غربى با ديدن دنياى روشن و آزاد مسلمين به فكر نجات خود از بند اسارتقرون وسطايى افتادند، كه از آن به عنوان دوره رنسانس ياد مى شود. اما چرارنسانس با لائيك و ضديت با خدا همراه است ؟ جواب ، كاملا روشن است . ملت اروپا كهساليان درازى ، تحت عنوان دين ، خدا، پاپ و كشيش در آتش سوختند و اينعوامل را باعث عقب افتادگى و شكنجه خود يافتند، در اين دوره بجاى تصفيه دين از امورانحرافى و گرايش ‍ به دين حقيقى و نجات بخش ، ازاصل دين روى گردان شدند و از آن گرايش ‍ صرف آسمانى به گرايش صرف زمينىروى آوردند و همه چيز را از ديد مادى و به كمك تجربهقابل حل دانستند و در واقع از گرداب جهل قرون وسطى بيرون آمده و در گرداب بىدينى قرون جديد فرو غلتيدند.
رنسانس (35) در غرب  
رنسانس بطور كلى دو نتيجه اساسى به همراه داشت ؛ 1 - اصلاح دينى ( رفورم مذهبى )2 - پيدايش بورژوازى اين دو با هم منجر به پيدايش ‍ انقلاب صنعتى شدند كهانقلاب صنعتى نقطه آغازين تحول بنيادين در فرهنگ و تمدن غرب محسوب مى شود. درذيل ، دو نتيجه مذكور را بيشتر بررسى مى كنيم :
1 - اصلاح دينى (36)؛ عامل اصلى اين حركت را مى توان مارتين لوتر آلمانى دانست كه خود بعنوان يك كشيش ، عليه پاپ و اقدامات كليساى رومى قيام كرد و به كمكدهقانان و شهرياران آلمانى ، كليساى لوترى را تاءسيس و قدرت كليساى رومرا محدود ساخت و اعلام كرد كه پاپ نمى تواند گناهان انسانها را تخفيف بدهد،اعمال و اعتقاد و رابطه مستقيم افراد با خدا، مهم است و كشيش نمى تواند واسطه بين خدا وبندگان باشد و با اين اعتراض ، ( Protest ) مذهب پروتستان را پايه ريزى نمود.
كالون بعد از لوتر، مذهب پروتستان را ادامه داد او سعى كرد باشكل جديدترى دين را مطابق با پيشرفتهاى مادى بشر و صنعت جديد هماهنگ كند. از جملهاينكه بهره و ربا را مجاز اعلام كرد و از كار اقتصادى براى سود جويى و منفعت طلبىستايش نمود هر چند از طرف مسيحيت قرون وسطى هر دوعمل مذكور مذمت مى شد.
2 - پيدايش بورژوازى ؛ نظريات جديد اقتصادى كالون زمينه را براى رشدبورژوازى كه هدفش سود جويى و جمع آورىمال بيشتر و انباشت سرمايه بود، مساعد كرد و اين طبقه اصالت النفعى بى ريشه طىمراحلى قدرت خود را بر جوامع اروپائى حاكم ساخت . و نمود عملى اين حاكميت در انقلابصنعتى سال 1750 ميلادى انگليس و نهايتا در انقلاب 1789 ميلادى فرانسه آشكار شد.
حالبايد ديد كه غرب با آن توحش و بربريت اوليه و مسيحيت تحريف شده و با كمك ابزارپيشرفته صنعتى و عطش مادى بويژه طبقه بورژوازى چه آتشى بر پا خواهد كرد.!
گرايش تجربى و مادى اروپا از يك طرف و فاصله و بيزارى آنان از كليسا از طرفديگر باعث رشد تك بعدى جامعه غربى شد. آنان در بعد صنعتى رشد فراينده اى كردندو اين صنعت در خدمت اقتصاد و سياست آنان قرار گرفت ولى از دين ، اخلاق و انسانيتخبرى نبود.
انقلاب صنعتى از اوايل قرن هفدهم در انگلستان آغاز شد و تا اواسط همين قرن به حد چشمگيرى رشد كرد. جامعه اروپا كه داراى اقتصاد سنتى و معيشتى بود اينك با ايجادوسايل پيشرفته ، توليدات خود را در زمينه منسوجات و كشاورزى چند برابر كرده بودو چون انبوه محصولات و توليدات در داخل كشور از حد كفاف جمعيت داخلى فراتر رفته وانباشت كالا و سرمايه را بوجود مى آورد. مى بايست براى صدور اين كالاها به خارج ازكشور فكرى مى كردند.
به همين دليل دولت موظف شد امنيت لازم را براى تجارت خارجى ايجاد كند و تسهيلات لازمرا فراهم آورد. انگليس به فكر تصرف سرزمينهاى ديگر و ايجاد مستعمرات افتاد كهاولين و مهمترين قربانى اين هدف شوم ، شبه قاره هند بود. استعمار در درجهاول دو هدف عمده را دنبال مى كرد يكى بدست آوردن مواد اوليه و نيروى كار ارزان وفراوان دوم پيدا كردن بازار فروش مناسب براى كالاها و محصولات انباشته شده درداخل كشور.
انقلاب صنعتى از كشور انگليس به كشورهاى ديگر نيز سرايت كرد. آلمان ، فرانسه ،هلند، بلژيك و آمريكا نيز به جمع كشورهاى صنعتى پيوستند در اين كشورهاى جريانصنعتى شدن ادامه يافت و منجر به كشور گشايى و ايجاد مستعمرات گوناگون شد، درنتيجه رقابت شديدى براى دستيابى به مستعمرات بيشتر در گرفت . آسيا و آفريقا وامريكاى لاتين بين جهانخواران استعمارگر تقسيم و غارت منابع و ثروتملل محروم و مستضعف آغاز شد. اين بار توحش و بربريت غربى ها با ابزار و آلاتپيشرفته ترى سايه هاى سرد خود را بر سراسر جهان افكند و در اين يغما گرى وتوحش نيز از هيچ جنايتى فرو گذار نكردند.
استعمارگران در عمل با مشكل مواجه شدند و كشورهاى مورد هجومبدلايل مختلف ملى و مذهبى به مخالفت برخاستند، دشمن تجاوز به فكر چاره جويىبراى اين مشكل افتاد. با شيوه هاى مردمان نخستين (هجوم مستقيم - تله و حيله همرنگ سازى )و با همان سبوعيت ولى با تكنيك پيشرفته تر، مرحله هجوم مستقيم را به مرحله تلهگذارى تواءم كردند.
در اين مرحله استعمار سعى كرد از تله هاى فرهنگى استفاده كند، مجددا كشيش و كليسا بهميدان آورده شد و براى تخريب افكار ملل ، كليساهاى فراوانى تاءسيس شد. تا شايد ازطريق بتوانند ملتها را به دام اندازند و چپاول گرى خود را توجيه نمايند. دين و اخلاقبراى اينان معنا نداشت . آنها بجاى خدا، آهن - طلا و نفت را مى پرستيدند و از مبلغان مذهبىهم نه براى ترويج دين بلكه بعنوان پيش قراولان لشكريان بى رحم خود استفاده مىكردند. به همين سبب هر فرد يا گروهى كه مانعى بر سر راه اهداف استعمارى آنان بود،نابود مى شد كه پاتريس لومومبا، رهبر استقلال طلبان در كنگو از جمله اينقربانيان بود. (37)
تله هاى فرهنگى تحت عناوين كليسا، مؤ سسه خيريه ، مؤ سسه علميه ، مدرسه ، دانشگاه وبيمارستان براى ممالك تسخير شده در نظر گرفته شد كه همگى وظيفه داشتند ضمنتحقير فرهنگ اصيل جوامع مذكور، برترى كشورهاى استعمارگر را تبليغ كنند، بنا براعتراف بسيارى از مبشران مسيحى ، آنها بجز كشورهاى اسلامى در اكثر جوامع مورد هجومبا استفاده از همين تله ها به اهداف شوم خود رسيدند.
يكى از مبشرين غربى بنام لورنس براون در اين باره مى گويد:
... دين اسلام دين دعوت است . اسلام بين نصارى و غير آن منتشر مى شود. مسلمانان چندينمرتبه با اروپا جنگيدند و بمناسبتهاى زيادى اروپا را تسليم خود ساختند... ما از مكتبهاىمختلفى وحشت داشتيم ولى پس از وقت فراوان فهميديم كه اين همه ترس ما بى جا است ،زيرا ما از يهود، جنس زرد (ژاپن و چين ) و خطر كمونيسم مى ترسيديم ولى بعد فهميديمكه ترس مابى جا بوده است زيرا ديديم يهوديان دوست صميمى ما هستند. بنابراين ،دشمن آنان ، دشمن ماست . سپس ديديم كه بلشويكا (كمونيستها) هم پيمان ما گرديدندولى خطر حقيقى در اساس اسلام است ، در نفوذ اسلام در پيروزى و در زندگى آن است .اسلام است كه سد حقيقى استعمار اروپاست . (38)
هنوز مهمترين و سخت ترين مانع در مقابل تجاوز طلبى اروپائيان اسلام است و آنان نيزكماكان كينه اسلام را به دل داشته و شكست در جنگهاى صليبى را فراموش نكرده اند.
اگر در آنجا از نظر نظامى شكست خورده اند اكنون در جبهه اى ديگر و با روشى ديگر درصدد ريشه كن كردن اسلام مى باشند. چرا كهبقول خودشان اسلام دين دعوت است و براى زندگى برنامه دارد بنابر اين براى آنانخطر اصلى محسوب مى شود.
در سالهاى اخير استعمار وارد مرحله جديدى شد كه به استعمار نو يا استعمارنامرئى معروف است . استعمارگران پس از جنگ جهانىاول و دوم و بروز مبارزات استقلال طلبانه كشورهاى مستعمره مانند مصر، الجزاير،اندونزى ، ويتنام و بسيارى ديگر از كشورهاى آسيايى و آفريقايى و آمريكاى لاتين بهاين فكر افتادند كه بدون حضور فيزيكى و نظامى به استعمار خود ادامه دهند چون اينشيوه هم كم خرج و كم خطر مى باشد و هم موجب برانگيختن احساسات ملى و مذهبى ممالكنخواهد شد و متاءسفانه در اين مرحله توفيقات زيادى نيز به دست آوردند.
استعمار، به حضور فيزيكى خود در بسيارى از مستعمرات كشورهاى مستعمره پايان داد وكشورها بظاهر مستقل شدند. ولى براى اطمينان از ادامه تاءمين منافعش در مستعمره هاى قبلى، به مسخ فرهنگى دست زد و در كنار پايگاه اقتصادى خود پايگاه فرهنگى نيز تاءسيسكرد. اما چگونه ؟ گفتيم كه طبع سرمايه دارى ، طبع انسان دوستى ، نيست (هر چند بظاهرانسان دوستى را شعار خود قرار داده است .) او فقط نيروى كار مى خواهد. نيروى كارى كهبايد به بيگارى دهنده مطيع و بدون قدرت تعقلتبديل شوند ماشينى كه فقط كار مى كند و نمى فهمد.
براى رسيدن به اين هدف بايد تمام رگ و ريشه هايى كه بوميان را به يك جامعه ، بهيك سنت ، به يك قوميت و يك تاريخ وصل مى كند خشك كرده و اين امر تنها از راه شستشوىمغزى عمومى ميسر است .
بدين منظور استعمار نه تنها تفسير تاريخ مستعمره خود، بلكه تدوين آن را هم بهانحصار خود در مى آورد به وسيله باستان شناسان و مستشرقان خود، براى مستعمرات ،تاريخ مى نويسد و به همراه تفسير و تحليل به اصطلاح علمى (!)آن را به بوميانتحميل مى كنند و با اين تاريخ جعلى تاريخاصيل و فرهنگ بوميان بطور كامل نفى يا مسخ مى كند.
ثمره اين دگرگونى فرهنگى ، پيدايش انسانهاى مسخ شده مستعمراتى است كه آدمهاىبى ريشه و مرعوب اربابان استعمارى خود مى باشند.
حال كه استعمار با تلاش خود اين سيستم جعلى و دروغين را ايجاد كرده براى حفظ وحراست آن به نگهبان نياز دارد. در اين فرصت دو جاى پا و دو پايگاه از خود بجاى مىگذارد يكى پايگاه اقتصادى كه حافظ سلطه اقتصادى است يعنى بورژوازىدلال مسلك و وابسته به سرمايه استعمارى كه از خود هيچ ندارد و كاملا مصرفى ،تجمل گرا و مقلد صرف است و ديگرى پايگاه فرهنگى كه براى حفظ تسلط فرهنگىايدئولوژيكى خود به آن نيازمند است .
ايجاد دو اداره اين پايگاه به عهده نخبگان و برگزيدگان مستعمراتى ، گذاشته شدهاست .
اين ماءموران وظيفه دارند فرهنگ بومى منطقه را از بين ببرند و جاى خالى آن را با فرهنگدلخواه خود پر كند سپس به گسترش و حراست از آن بپردازند.
اين شبه فرهنگ وارداتى ، سراسر تقليدى است ، ناشيانه از ادبيات تا نقاشى و مجسمهسازى و شهر سازى و تمام حركات و سكنات مردم به سمت تقليد اين استعمار سوق دادهمى شود. نكته جالب و مهم اين است كه استعمارگر، خود نيز به مخرب بودن فرهنگاشاعه شده در مستعمره آگاه است و تلاش مى كند آن فرهنگ در كشور خودش نفوذ نكند،زيرا در صورت نفوذ، مردم كشور خودش نيز به سوى رخوت و سستى ، فساد و تباهى ،سقوط و بدبختى سوق داده مى شوند.
نمونه هاى تاريخى القاء فرهنگ انحرافى بسيار است در بعضى مواردمثل ايران و هندوستان با بيدارى ملتها، توطئه آنها خنثى شد ولى در مواردىمثل كشورهاى آسياى جنوب شرقى و خاورميانه و آفريقا هنوز هم اين آثار و پايگاههاىاقتصادى و فرهنگى و نظامى استعمار محفوظ است . مالزى و سنگاپور، هنوز دچار اختلافنژادى مصنوعى حاصل استعمار انگليس ‍ هستند. و از نظر فرهنگى با مشكلات بزرگىمواجهند.
بنابر اين در اين مرحله مبارزه با استعمار شكل اقتصادى سياسى فرهنگى ايدئولوژيكىبخود مى گيرد و در جبهه فرهنگى است كه نبرد طولانى و همه جانبه اى شروع مى شود.
و در اين مبارزه ديگر، روى حمله به سوى دشمن نيست ، بلكه متوجه طرز تفكر افرادخودى است . در اينجا اسلحه كار ساز نيست . بلكه تعليم و تربيت انسانها و احياى فرهنگاصيل جامعه و زدودن القائات استعمارى مهم است كه كار و تلاش همه روزه و حتى همهساعته را مى طلبد. اين حيله در جوامع اسلامى نيز كه تا كنون سرسختى خود را درمقابل دشمن نشان داده بودند، كارساز شد. و استعمار بهشكل نامرئى توانست از درون جوامع اسلامى بين مسلمين تفرقه و شكاف ايجاد نمايد و بادامن زدن به اختلافات قومى و نژادى ، اساس وحدت اسلامى را خدشه دار نمايد. از جملهمى توان به ترويج پان عربيسم در منطقه خاورميانه و تشديد اختلاف و شكاف بينعرب و عجم اشاره كرد. همه انقلابات ضد استعمارى كه در منطقه به وقوع پيوسته ،ابتدا رنگ مذهبى داشتند ولى بتدريج رنگهاى مذهبى و اسلامى از آن زدوده وشكل نژادى بخود مى گيرد و در راه تضعيف اسلام بكار برده مى شود، مى كوشند تاارتباط بين ممالك عربى را بر اساس ‍ نژادى برقرار سازند مثلا ارتباط بين سوريه -لبنان ، اردن - الجزاير و... را بر اساس عروبت تلقى كنند نه اسلام . ازطرفى رابطه اعراب با كشورهاى اسلامى غير عربمثل ايران ، پاكستان ، تركيه ، اندونزى و... فرقى با رابطه آنها با كشورهاى غيراسلامى مثل آمريكا و انگليس و فرانسه و... ندارد، بلكه اين بيگانگان ارزش بيشترى پيداكرده اند چون با آنها روابط تجارى و بازرگانى بالاترى برقرار مى كنند. (جريانسپتامبر سياه (1970) كه حسين شاه اردن در قتل عام مبارزان فلسطين از آمريكا كمك گرفتو به تهديد سوريه و مصر پرداخت ؛ نمونه اى از حضور و دخالت مستقيم استعمار است .)
استعمارگران در ابعاد مختلف سعى كردند اسلام و كشورهاى اسلامى را تضعيف كنند. دربعد اقتصادى با حضور شركتهاى چند مليتى بهچپاول منابع داخلى پرداخته و همه كشورهاى اسلامى را تك محصولى و اكثرا متكى به نفتبار آوردند. و از رشد و توسعه و خودكفايى آنها جلوگيرى كردند.
در بعد سياسى با القائات شيطانى سعى كردند دين را از سياست جدا و عالمان دينى رامنزوى كنند و حكومتهاى لائيك بر سر كار آوردند. (آتاتورك در تركيه ، پهلوى در ايران)
از نظر فرهنگى وقتى ديدند نمى توانند با فرهنگ مسلمانان مبارزه و آن را ساقط كنند،به انحراف فرهنگى افتادند. (حمله از درون ) خرافه هاى فرهنگى توسط فرقه هاىجديد التاسيس از قبيل خانقاهها، انجمن هاى فراماسونرى و بهايى ها، وهابى ها و ديگرعوامل استعمار سياه ، هجوم خود را آغاز كردند و تا حدودى هم توانستند به فرهنگ مسلمانانصدمه زده و ناخالصى هايى در آن ايجاد كنند.

next page

fehrest page

back page