بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب چـهـل حدیث, امام خمینی (ره) ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     FOOTNT03 -
     FOOTNT04 -
     FOOTNT05 -
     FOOTNT06 -
     FOOTNT07 -
     IStart -
     MainFehrest -
     VAADEH01 -
     VAADEH02 -
     VAADEH03 -
     VAADEH04 -
     VAADEH05 -
     VAADEH06 -
     VAADEH07 -
     VAADEH08 -
     VAADEH09 -
     VAADEH10 -
     VAADEH11 -
     VAADEH12 -
     VAADEH13 -
     VAADEH14 -
     VAADEH15 -
     VAADEH16 -
     VAADEH17 -
     VAADEH18 -
     VAADEH19 -
     VAADEH20 -
     VAADEH21 -
     VAADEH22 -
     VAADEH23 -
     VAADEH24 -
     VAADEH25 -
     VAADEH26 -
     VAADEH27 -
     VAADEH28 -
     VAADEH29 -
     VAADEH30 -
     VAADEH31 -
     VAADEH32 -
     VAADEH33 -
 

 

 
 

 

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page

عـزيـزم ، جـز خودت كسى را نديدى ، و آنچه ديدى به نظر اعتبار و موازنه در نياوردى .خـودت را بـا هر چه دارى از شئون حيات و از زخارف دنيا قياس كن به شهرت ، و شهرترا بـه مـمـلكتت ، و آن را به ساير ممالك دنيا ـ كه از صد يكى از آنها را نشنيدى ـ و تماممـمـالك را بـه خـود زمـيـن ، و زمـين را به منظومه شمسى و كرات وسيعه اى كه ريزه خواراشـعـه مـنـيـره شـمس اند، و تمام منظومه شمسى را كه از محيط فكر من و تو خارج است بهمـنظومه هاى ديگرى كه شمس ما با همه سياراتش يكى از سيارات يكى از آنهاست ، كه هريك از آنها طرف قياس با شمس ما و سيارات آن نيست و آنچه از آنها تاكنون ـ از قرارى كهمـى گـويـنـد ـ كـشـف شـده است چندين مليون مجرة است ، كه در اين مجرة نزديك كوچك چندينمـليـون مـنظومه شمسى است ، كه كوچكترين آنها از شمس ما مليونها مليون بزرگتر است ونـورانـيـتـر! ايـنـهـا همه از عالم جسمانى است كه قدر آن را جز خالق آنها نمى داند، و كشفاربـاب كـشـف بـه مـقـدار قـليـلى از آن بـيـشـتـر مـوفـق نـشـده . و تـمـام عـالم اجـسـام درمقابل عالم ماوراءالطبيعه هيچ قدر محسوسى ندارد، و در آنجا عوالمى است كه در فكر بشرنگنجد. اينها شئون حيات تو و حظوظ تو و من است از اين عالم وجود. و پس از آنكه اراده حقتـعـلق گـرفـت كـه تـو را از ايـن دنـيـا بـبـرد، امـر كند به جميع قوايت كه رو به ضعفگـذارنـد، و فـرمـان دهـد بـه تـمـام اداركـاتـت كـه از كـار بـايـسـتند، كارخانه وجودت رامـخـتل فرمايد، سمع و بصر و قوت و قدرتت را بگيرد، و تو يك جمادى شوى كه پس ازچند روز از گند و تعفنت مشام مردم متاءذى شود، و از صورت هيئتت آدمها گريزان گردند، وتـمـام اجـزاء و اعـضـايـت پـس از مـدتـى از هـم بـگـسـلد و پـاشـيـده گـردد. ايـنـهـاحال جسم تو. مال و منال و حشمت تو هم كه حالش معلوم است .
امـا برزخ تو اگر اصلاح نشده خداى نخواسته بر وى خدا مى داند در چه صورتى و درچـه حـالى هستى . ادراكات اهل اين عالم از ديدن و شنيدن و شم آن عاجز است . ظلمت و وحشت وفشار قبر را تو هر چه بشنوى به تاريكيها و وحشتها و فشارهاى اين عالم قياس مى كنى، بـا آنـكـه قياس باطلى است . خداوند به فرياد ما برسد از آنچه براى خود به اختيارخود تهيه كرديم . عذاب قبر كه نمونه اى از عذاب آخرت است ، و از بعض روايات استفادهشـود كـه دسـت مـا از دامـن شـفـعـا هـم كـوتـاه اسـت ،(165) خدا مى داند چه عذابى است ؟حـال نشئه آخرت ما از همه حالات سابقه بدتر و وحشتناكتر است ، روز بروز حقايق است ،روز كـشـف سراير است ، روز تجسم اعمال و اخلاق است ، روز رسيدن به حساب است ، روزذلت در مواقف است . اين هم حال قيامت .
و امـام حـال جـهنم ، كه بعد از قيامت است ، آن هم معلوم است . از جهنم خبرى مى شنوى ! عذابجـهـنـم فـقـط آتشش ‍ نيست ، يك در هولناكى از آن به چشمت باز شود كه اگر در اين عالمبـاز شود تمام اهل آن از وحشت هلاك شوند، و همين طور يك در آن به گوشت باز شود و يكبـه بـيـنـى ات بـاز شـود كـه هـر يـك از آنـهـا اگـر بـهاهـل ايـن عـالم باز شود، از شدت عذاب آن هلاك شوند. يكى از علماى آخرت گويد كه همانطـور كـه حـرارت جـهـنـم در كـمـال شـدت اسـت ، سـرمـاى آن هـم دركـمـال شدت است . خداى تعالى قادر است جمع بين سرما و گرما را بنمايد.(166) اينهـم حال آخر كارت . پس ، كسى كه اول امرش عدمى است غير متناهى ، و از وقتى كه پا بهعـرصـه وجـود مـى گذارد جميع تطوراتش زشت و نازيباست و تمام حالاتى كه بر او رخمـى دهـد خـجـالت آور اسـت ، و دنـيا و برزخ و آخرتش هر يك از ديگرى فجيعتر و مفتضحتراست ، آيا به چه چيز تكبر مى كند؟ با چه كمال و جمالى افتخار مى نمايد؟
پـس ، مـعـلوم شـد كـه تـكبر نيست مگر از غايت جهل و نادانى ! هر كس جهلش بيشتر و عقلشنـاقـصـتـر اسـت ، كـبـرش ‍ بـيـشـتر است . هر كس علمش بيشتر و روحش بزرگتر و صدرشمـنـشـرحـتـر اسـت ، متواضعتر است . رسول خدا، صلى الله عليه و آله و سلم ، كه عملش ازوحـى الهـى مـاءخـوذ بـود روحـش بـه قـدرى بـزرگ بـود كـه يـك تنه غلبه بر روحياتمليونها مليون بشر كرد ـ تمام عادات جاهليت و اديان باطله را زير پا گذاشت و نسخ جميعكـتـب كـرد و ختم دايره نبوت به وجود شريفش شد، سلطان دنيا و آخرت و متصرف در تمامعـوالم بـود باذن الله ـ تواضعش با بندگان خدا از همه كس بيشتر بود. كراهت داشت كهاصـحـاب بـراى احـتـرام او بـپاخيزند. وقتى وارد مجلس مى شد پايين مى نشست . روى زمينطـعـام مـيـل مـى فـرمـود و روى زمـيـن مـى نـشـسـت و مـى فـرمـود مـن بـنـده اى هستم ، مى خورممـثـل خـوردن بنده و مى نشينم مثل نشستن بنده .(167) از حضرت صادق ، عليه السلام ،نـقـل اسـت كه پيغمبر، صلى الله عليه و آله و سلم ، دوست داشت بر الاغ بى پالان سوارشـود و بـا بـندگان خدا در جايگاه پست طعام ميل فرمايد، و به فقرا به دو دست خود عطافـرمـايـد. آن بـزرگـوار سـوار الاغ مـى شـد و در رديـف خـود بـنـده خـود يـا غير آن را مىنـشـانـد.(168) در سـيـره آن سـرور اسـت كـه بـااهـل خـانـه خود شركت در كار خانه مى فرمود. و به دست مبارك گوسفندان را مى دوشيد، وجامه و كفش خود را مى دوخت ، و با خادم خود آسيا مى كرد و خمير مى نمود، و بضاعت خود رابـه دسـت مـبـارك مـى برد، و مجالست با فقرا و مساكين مى كرد و هم غذا مى شد.(169)ايـنـها و بالاتر از اينها سيره آن سرور است و تواضع آن بزرگوار است . در صورتىكـه عـلاوه بـر مـقـامـات مـعـنـوى ريـاسـت و سـلطـنـت ظـاهـرى آن بـزرگـوار نـيـزبكمال بود. همين طور على بن ابيطالب صلوات الله عليه ، نيز اقتداى به آن بزرگواركرده سيره اش سيره رسول الله ، صلى الله عليه و آله ، بود.(170) پس ، اى عزيزاگـر تـكـبر به كمال معنوى است ، از (آن ) آنها بالاتر از همه بود، و اگر به رياست وسـلطـنـت اسـت دارا بـودنـد، با اين وصف تواضعشان بيشتر از همه كس بود. پس بدان كهتـواضـع وليـده عـلم و مـعـرفـت اسـت ، و كـبـر و سـركـشـى زايـيـدهجـهـل و نـادانـى اسـت . اين ننگ جهل و عار پستى نظر را از خود دور كن ، و متصف به صفاتانـبـيـا شـو، و صفت شيطان را به يك سو انداز، و منازعه با خداى خود در رداى كبرياى اومكن كه منازع با حق مقهور غضب او خواهد شد و به رو در آتش خواهد افتاد.
اگـر در صـدد اصـلاح نـفـس بـرآمـدى ، طـريـق عـمـلى آن نـيـز بـا قـدرى مـواظـبـتسـهـل و آسـان اسـت . و در ايـن طـريـق بـا هـمـت مردانه و حريت فكر و بلندى نظر به هيچمـخـاطـره تـصادف نمى كنى . تنها راه غلبه به نفس اماره و شيطان و راه نجات برخلافمـيـل آنـهـا رفـتـار كـردن اسـت . هيچ راهى بهتر براى سركوبى نفس از اتصاف به صفتمـتـواضعين و رفتار كردن مطابق رفتار و سيره و طريقه آنها نيست . در هر مرتبه از تكبركـه هـسـتـى و اهـل هـر رشـتـه عـلمـى و عـمـلى و غـيـر آن كـه هـسـتـى ، بـرخـلافمـيـل نـفسانى چندى عمل كن ، با تنبهات علمى و تفكر در نتايج دنيايى و آخرتى ، اميد استراه آسان و سهل شده و نتيجه مطلوبه بگيرى . اگر نفس از تو تمنا كرد كه صدر مجلسرا اشـغـال كـن و تـقـدم بـر هـمـقـطـار خـود پـيـدا كـن ، تـو بـرخـلافميل آن رفتار كن . اگر تاءنف مى كند از مجالست با فقرا و مساكين ، تو دماغ او را به خاكماليده با فقرا مجالست كن ، هم غذا شو، همسفر شو، مزاح كن . ممكن است نفس از راه بحث باتو پيش آيد و بگويد تو داراى مقامى بايد مقام خود را براى ترويج شريعت حفظ كنى ،بـا فـقرا نشستن وقع تو را از قلوب مى برد، مزاح با زيردستان تو را كم وزن مى كند،پـايـيـن نـشـسـتـن در مـجـالس از مقام تو كاسته مى كند، آن وقت خوب نمى توان به وظيفهشـرعـى خـود اقـدام كـنـى ، بـدان تـمـام ايـنـهـا دامـهـاى شـيـطـان و مـكـايـد نـفـس اسـت .رسول اكرم ، صلى الله عليه و آله ، موقعيتش در دنيا از حيث رياست از تو بيشتر بود، وسيره اش آن بود كه ديدى . من خود در علماى زمان خود كسانى را ديدم كه رياست تامه يكمـمـلكـت ، بـلكـه قـطـر شـيـعـه را، داشـتـنـد، و سـيـره آنـهـا تـالى تـلو سـيـرهرسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، بـود. جـنـاب اسـتـاد مـعـظم فقيه مكرم ، حاج شيخعـبـدالكـريـم حـائرى يـزدى ،(171) كـه از هـزار و سـيـصـد وچـهـل تـا پـنجاه و پنج رياست تامه و مرجعيت كامله قطر شيعه را داشت ، همه ديديم كه چهسـيـره اى داشـت . بـا نـوكر و خادم خود همسفره و غذا بود، روى زمين مى نشست ، با اصاغرطلاب مذاحهاى عجيب و غريب مى فرمود. اخيرا كه كسالت داشت ، بعد از مغرب بدون ردا يكرشته مختصرى دور سرش پيچيده بود و گيوه به پا كرده در كوچه قدم مى زد. وقعش درقـلوب بيشتر مى شد و به مقام او از اين كارها لطمه اى وارد نمى آمد. غير از آن مرحوم ، ازعـلمـاى خـيـلى مـحـترم قم بودند كه به هيچ وجه اين قيودى كه شيطان شما براى شما مىتـراشـد در آنـهـا نـبـود. خـود بـضـاعـت خـود را از بـازار مـى خـريـد، بـراىمـنـزل خـود آب از آب انـبـارهـا مـى آورد، اشـتـغـال بـه كـارمنزل پيدا مى كرد، مقدم و مؤ خر و صدر و ذيل پيش نظر پاك آنها يكسان بود. تواضعشانبـه طـورى بـود كـه مـايـه تـعـجـب انـسـان مـى شـد، و مـقـامـات آنـهـا مـحـفـوظ بـود،محل آنها در قلوب بيشتر مى شد.
در هر حال ، صفت نبى اكرم ، صلى الله عليه و آله ، و على بن ابيطالب ، عليه السلام ،انـسـان را كوچك نمى كند. ولى بايد ملتفت كيد نفس در حين مخالفت با اوباشى كه گاهىدام خود را باز كرده از راه ديگر تو را زمين مى زند. مثلا مى بينى بعضى ها به طورى درپـايـيـن مـجـلس مـى نـشينند كه مى فهمانند به حضار كه مقام من بالاتر از اينهاست ، ولىتواضع كردم ! يا مثلا يك نفر كه مشتبه است كه بر او مقدم است اگر بر خود مقدم داشتند،يك نفر ديگر را كه معلوم التاءخر است مقدم مى دارند كه رفع اشتباه كنند كه تقدم داشتنبـراى تـواضـع بـود! ايـنـهـا و صـدهـا قبيل اين از مكايد نفس ‍ است ، و علاوه نمودن كبر واضافه نمودن است به آن رياكارى و سالوسى را.
بـايـد وارد مـجـاهـده بـا قصد خالص شد البته آن وقت نفس اصلاح مى شود. تمام صفاتنـفسانيه قابل اصلاح است ، ليكن در اول امر كمى زحمت دارد. آن هم بعد از ورود در اصلاحسـهـل و آسـان مى شود. عمده به فكر تصفيه و اصلاح افتادن است و از خواب بيدار شدناسـت . مـنزل اول انسانيت يقظه است . و آن بيدار شدن از خواب غفلت و هشيار شدناز سكر طبيعت است ، و فهميدن اينكه انسان مسافر است ، و هر مسافر زاد و راحله مى خواهد.زاد و راحله انسان خصال خود انسان است . مركوب اين سفر پرخوف و خطر و اين راه تاريكو بـاريـك و صـراط احـد از سيف و ادق از شعر،(172) همت مردانه است . نور اين طريقهمـظـلم ايـمـان و خـصـال حـمـيـده اسـت . اگر سستى كند و فتور نمايد، از اين صراط نتواندگذشت ، به رو در آتش افتد و با خاك مذلت يكسان شده به پرتگاه هلاكت افتد. و كسىكه از اين صراط نتواند گذشت ، از صراط آخرت نيز نتواند گذشت .
اى عـزيز همت كن و پرده جهل و نادانى را پاره كن و از اين ورطه هولناك خود را نجات ده .حـضـرت مولاى متقيان و يگانه سالك راه و راهنماى حقيقى در مسجد فرياد مى زد به طورىكـه هـمـسـايـه هـاى مـسـجـد مـى شـنـيـدنـد: تـجـهـزوا رحـمـكـم الله ، فـقـد نـودى فـيـكـمبـالرحـيـل .(173) هـيـچ تـجـهـيـزى در سـفـر آخـرت براى شما مفيد نيفتد الا كمالاتنفسانيه و تقواى قلب و اعمال صالحه و صفاى باطن ، بى عيب بودن و بيغش بودن .
فرضا كه اهلايمان ناقص صورى باشى ، بايد از اين غشها خالص شوى تا در زمره سعدا و صالحينقـرارگـيـرى . رفـع غـش بـا آتش توبه و ندامت و گذاشتن نفس را در كوره عتاب و ملام وذوب كردن آن را به آتش پشيمانى و برگشت به سوى خداست . در اين عالم خودت بكن ،و الا در كوره عذاب الهى و نارالله الموقدة (174) قلبت را ذوب كنند و خدا مى داند چندقـرن از قـرنـهـاى آخـرت ايـن اصـلاح طـول مـى كـشـد. پـاك شـدن در ايـن عـالمسـهـل و آسـان اسـت ، تغييرات و تبديلات در اين نشئه خيلى زود واقع مى شود، و اما در آنعـالم تـغـيـيـر بـه طـور ديـگـرى اسـت و زوال يـك مـلكـه از مـلكـات نـفـس قـرنـهـاطـول دارد. پـس ، اى بـرادر تـا عمر و جوانى و قوت و اختيار باقى است اصلاح نفس كن .اعـتـنـا بـه ايـن جـاه و شـرفـهـا مـكن ، اين اعتبارات را زير پا بگذار. تو آدمزاده اى ، صفتشـيـطـان را از خـود دور كـن . مـمـكـن اسـت شـيـطـان بـه ايـن رذيـله از سـايـررذايـل بـيـشـتـر اهـمـيـت دهـد، و چـون ايـن صـفـت خـود اوسـت و مـوجـب طـرد او از درگـاه خـداىمـتعال ، عارف و عامى و عالم و جاهل را بخواهد همسلك خود كند، و در آن عالم كه ملاقات كنىاو را با اين رذيله ، گرفتار ملامت او هم بشوى : بگويد اى آدمزاده ! مگر انبيا به تو خبرنـدادنـد كـه بـراى تـكـبـر بـه پـدر تو من مطرود درگاه حق شدم ، براى تحقير مقام آدم وتـعـظـيـم مـقـام خود ملعون شدم ، تو چرا خود را گرفتار اين رذيله كردى ؟ در آن هنگام توبـيچاره علاوه بر عذابها و گرفتاريها و حسرت و ندامتهايى كه به شنيدن درست نيايد،گرفتار سرزنش اذل مخلوقات و پست ترين موجودات هم هستى ! شيطان كه تكبر به خدانـكـرده بـود، تـكـبـر كـرد بـه آدم كه مخلوق حق است ، گفت : خلقتنى من نار و خلقته من طين.(175) خـود را بـزرگ شـمـرد و آدم را كـوچك . تو آدمزاده ها را كوچك شمارى و خود رابـزرگ . تـو نـيـز از اوامـر خـدا سـرپيچى كنى : فرموده فروتن باش ، تواضع كن بابندگان خدا، تكبر كنى ، سرافرازى نمايى . پس چرا فقط شيطان را لعن مى كنى ، نفسخبيث خودت را شريك كن در لعن ، همان طور كه شريك با او در اين رذيله اى . تو از مظاهرشـيـطـانى ! شيطان مجسمى ! شايد صورت برزخى و قيامتى تو شيطان باشد! ميزان درصور آخرت ملكات نفس است : مانع ندارد صورت شيطان باشى ، صورت مورچه كوچك همباشى . موازين عالم آخرت غير از اينجاست .
فصل ، در اين كه حسد گاهى مبداء تكبر است .
بـدان كـه گـاهـى چـنـيـن اتـفـاق افـتـد كـه فـاقـد كـمـال بـه واجـدكـمـال تـكـبـر كـند. مثلا فقير به غنى ، جاهل به عالم . و بايد دانست كه همانطور كه عجبگـاهـى مبداء تكبر است ، و حسد نيز گاهى مبداء آن شود. ممكن است انسان چون خود را فاقدآن كـمـال ديـد كه در غير است ، به آن حسد ورزد، و اين سبب شود كه كبر كند به غير و آنرا هـر چـه تواند تذليل و توهين كند. در كافى شريف از حضرت صادق ، عليه السلام ،حـديـث كـنـد كـه فـرمـود كـه كـبـر گـاهـى مـى باشد در اشرار مردم از هر جنس . پس از آنفرمودند ـ بعد از كلامى كه رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، مى گذشت در بعضىاز كـوچـه هـاى مـديـنـه ، يك زن سياهى سرگين جمع مى كرد. گفته شد به او: دور شو ازسـر راه رسول خدا صلى الله عليه و آله ، گفت : راه گشاد است بعضى از همراهان به اوقصد تعرض كردند، پيغمبر فرمود: واگذاريد او را كه او متكبر است .(176)
و گـاهـى در بـعـضـى از اهل علم اين صفت پيدا شود و عذر تراشد كه تواضع براى اغنياخـوب نـيـسـت ، و نـفـس امـاره بـه او گويد كه تواضع از براى اغنيا ايمان را ناقص كند.بيچاره فرق نمى گذارد بين تواضع براى غناى اغنيا و غير آن : يك وقت رذيله حب دنيا وجـذبـه طـلب شـرف و جـاه انـسـان را به تواضع وا مى دارد، اين خلق تواضع نيست ، اينتـمـلق و چـاپـلوسى است ، و از رذايل نفسانيه است . صاحب اين خلق از فقرا تواضع نكندمگر آنكه در آنها طمعى داشته باشد يا طعمه سراغ كند.
يك وقت ، خلق تواضع انسان را دعوت به احترام و فروتنى مى كند، غنى باشد يا فقير،مطمح نظر باشد يا نباشد. يعنى تواضع او بى آلايش است ، روح او پاك و پاكيزه است، جاه و شرف مجامع قلب او (را) به خود جذب نكرده . اين تواضع براى فقرا خوب است ،بـراى اغـنـيـا هـم خـوب اسـت . هـر كـس را بـه فـراخـورحـال او احـتـرام بـايـد كـرد. ولى ايـن تـحـقـيـر تـو و تـكـبـر تـو ازاهـل جاه و شرف نه از آن است كه متملق نيستى ، بلكه براى آن است كه حسودى و خودت همدر اشـتـبـاهـى . و لهـذا اگـر بـه تو احترام غير متوقع كند، او را تواضع كنى و براى اوفـروتـن شـوى ! در هر صورت ، مكايد نفس و شاهكارهاى او به قدرى دقيق است كه انسانجز پناه به خدا چاره اى ندارد. و الحمدلله اولا و آخرا.
الحديث الخامس
حديث پنجم
بـالسند المتصل الى محمد بن يعقوب عن على بن ابراهيم ، عن محمد بن عيسى ، عن يونس، عـن داود الرقـى ، عـن اءبـى عـبـدالله ، عـليـه السـلام ،قـال : قـال رسـول الله ، صـلى الله عـليـه و آله :قـال الله عـزوجـل لمـوسـى بـن عـمـران : يـا ابـن عمران لا تحسدن الناس على ما آتيتهم منفـضـلى ، و لا تـمـدن عينيك الى ذلك ، و لا تتبعه نفسك ، فان الحاسد ساخط لنعمى صادلقسمى الذى قسمت بين عبادى و من يك كذالك فلست منه و ليس منى .(177)
ترجمه :
داود حـديـث مـى كـنـد از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، كـه فـرمـودرسـول خـدا، صـلى الله عـليـه و آله ، گـفـت : خـداىعزوجل به موسى بن عمران فرمود: اى پسر عمران ، البته حسد نورز به مردم بر آنچهبـه آنـهـا دادم از فـضـل خـود، و چـشـمـان خـود را بـه سـوى آن خـيـره مـكـن و نـفـرسـتدنبال او نفس خود را، زيرا كه همانا حسد كننده غضبناك است به نعمت من ، رو برگردان استاز قـسمتهايى كه ما بين بندگان بخش كردم . و كسى كه چنين باشد، پس من از او نيستم واو از من نيست .
شـرح حـسـد حـالتـى اسـت نـفـسـانـى كـه صـاحـب آن آرزو كـنـد سـلبكـمـال و نـعـمـت مـتـوهمى را از غير، چه آن نعمت را خود دارا باشد يا نه ، و چه بخواهد بهخودش برسد يا نه ، و آن غير از غبطه است ، چه كه صاحب آن مى خواهد از براىخـود نـعـمـتـى را كـه در غـيـر تـوهـم كـرده اسـت ، بـدون آنـكـهمـيـل زوال آن را از او داشـتـه بـاشـد. و ايـنـكـه گـفـتـيـمكـمـال و نـعـمـت مـتـوهـم زيـرا كـه لازم نـيـسـت آن چـيـزى را كـه حـسـودمـيـل زوال آن را دارد كـمـال و نـعـمـت بـاشـد فى نفسه ، چه بسا چيزهايى كه فى نفسه ازنـقـايـص و رذايـل اسـت ، ولى آن را كـمـال گـمـان كـردهزوال آن را مى خواهد. يا آنكه چيزى از نقايص انسانيه و كمالات حيوانيه است و حسود چو درحـد حـيـوانـيـت است آن را كمال داند و زوال آن را مى طلبد. مثلا در بين مردم كسانى هستند كهفـتـاكـى و خـونـريـزى را هـنر دانند! و اگر كسى چنين باشد به او حسد ورزند. يا بذلهگـويـى و هـرزه سـرايـى را كـمـال پـنـدارنـد و بـه آن حـسـد مـى كـنـنـد. پـس ميزان توهمكـمـال اسـت و گـمان نعمت ، نه خود آنها. مقصود آن است كه شخصى كه در غير نعمتى ديد،چه واقعا نعمت باشد يا نباشد، و زوال آن را مايل بود، چنين شخصى را حسود گويند.
و بـدان كـه از بـراى حـسـد اقـسـامـى اسـت و درجـاتـى ، بـه حـسـبحال محسود، و به حسب حال حسود، و به حسب حال حسد فى نفسه .
امـا بـه حـسـب حـال مـحـسـود، چـنـانـچـه بـه كـمـالات عـقـليـه يـاخـصـال حـمـيـده يـا مـنـاسـك و اعـمـال صـالحـه يـا امـور خـارجـيـه ازقـبـيـل مـال و مـنـال و عـظمت و حشمت و غير آن حسد برند، يا به مقابلات هر يك از اينها حسدبرند در صورتى كه كمال توهم شود.
و امـا بـه حـسـب حـال حسود، چنانچه حسد از عداوت يا تكبر يا خوف يا غير آن پيدا شود ازاسبابى كه بعدها ذكر آن مى شود.
و اما به حسب حال حسد فى نفسه ، كه مى توان گفت درجات و تقسيمات حقيقه حسد اين استنـه آن سـابـقـيـها، پس ، از براى آن در جانب شدت و ضعف مراتبى است كثيره كه به حسباسـبـاب مختلف شود، و نيز به حسب آثار اختلاف پيدا كند. ما انشاءالله در ضمن فصولىچند اشاره به مفاسد و علاج آن به مقدار مقدور خويش مى نماييم . و منه التوفيق .
فصل ، در ذكر بعضى از موجبات حسد است .
از بـراى حـسـد اسـبـاب بـسـيـارى اسـت كـه عـمـده آن بـه رؤ يـتذل نفس برگردد، چنانچه در كبر به حسب نوع عكس آن است . همان طور كه انسان كه رؤ يتكمالى در خود كرد و غير را فاقد ديد از آن يك حالت تعزز و ترفع و سركشى از براىنـفـس او پـيـدا شـود و تـكـبـر كـنـد، وقـتـى كـه غـيـر راكـامـل ديـد در او يـك حـالت ذل و انـكـسـارى رخ دهـد كـه اگـرعـوامـل خـارجـيـه و مـصـلحـات نـفـسـانـيـه نـبـاشـد حـسـد تـوليـد كـنـد. و گـاه شـود كـهذل خـود را در هـمـسـرى غـيـر بـا خـود پـنـدارد، چـنـانـچـه صـاحـبكـمـال و نـعـمـت بـر مـثـل خـود يـا تـالى تـلو خـود حـسـد ورزد. و تـوان گـفـت حـسـد هـمـانحـال انـقـبـاض و ذل نـفـس اسـت كـه اثـر آن مـيـل زوال نـعـمـت وكـمـال اسـت از غـيـر. و بـعـضـى ، چـنـانـچـه عـلامـه مـجـلسـى ،(178) قـدس سـره ،نقل فرمودند، اسباب حسد را منحصر كرده اند در هفت چيز:
اول عداوت
دوم تعزز. و آن چنان است كه بداند كه محسود به واسطه نعمتى كه دارد بر او تكبر كند،و او طـاقـت كـبـر و فـخـر او را نـداشـتـه بـاشـد، پـسزوال آن را بخواهد.
سـوم كبر. و آن چنان است كه حسود بخواهد به صاحب نعمت تكبر كند و ممكن نباشد جز بهزوال آن .
چـهارم تعجب . و آن چنان است كه تعجب كند از اينكه اين نعمت بزرگ را اين شخص داراست .چنانچه خداى تعالى از امم سابقه خبر مى دهد كه گفتند: ما اءنتم الا بشر مثلنا.(179)و گـفـتـنـد: اءنـؤ مـن لبـشـريـن مـثـلنـا؟(180) تـعـجـب كـردنـد از آنـكـه كـسـى كـهمثل خود آنهاست فائز به مرتبه رسالت و وحى شود، پس حسد ورزيدند.
پـنـجـم خـوف . و آن چـنـان است كه بترسد از مزاحمت صاحب نعمت به واسطه آن با مقاصدمحبوبه او.
ششم حب رياست . چنانچه مبتنى باشد رياست او به اينكه كسى در نعمت مساوى او نباشد.
هفتم خبث طينت . كه كسى را نتواند در نعمت ببيند.
انتهى كلامه .(181)
ولى به عقيده نويسنده چنانچه اشاره به آن شده ، غالب اينها، بلكه تمام اينها، برگشتمـى كـنـد بـه رؤ يـت ذل نـفس ، و سبب بلاواسطه حسد ـ به آن معنى كه مشهور حسد را معنىكنند ـ آن است . و اما بنابر آنچه كه ما در معنى حسد گفتيم ، كه خود اين حالت حسد باشد،مـضـايـقـه نيست در صحت آنچه ذكر شده است . و در هر صورت ، بحث در اطراف اين معانىخارج از مقصود ما و وضع اين اوراق است .
فصل ، در بعضى از مفاسد حسد است
بدان كه حسد خودش يكى از امراض مهلكه قلبيه است و از او نيز زاييده شود امراض كثيرهقـلبـيـه و كـبـر و مـفـاسـد اعـمـالى كـه هـر يـك از مـوبـقات است و براى هلاك انسان سببىمـسـتـقـل اسـت . و مـا به ذكر بعضى از آنها كه پر ظاهر است مى پردازيم ، و ناچار مفاسدخفيه اى دارد. كه از نظر نويسنده پوشيده است .
امـا مـفـاسـد خـودش ، پس بس است براى آن آنچه صادق مصدق خبر داده است فى صحيحةمـعـاويـة بـن وهـب قـال : قـال اءبـوعـبـدالله ، عـليـه السـلام : آفـة الديـن الحـسـد و العجبوالفـخـر.(182) و فـى صـحـيـحـة مـحـمـد بـن مـسـلم عـن اءبى جعفر، عليه السلام : انالرجـل ليـاءتـى بـاءى بـادرة فـيـكـفـر و ان الحـسـدلياءكل الايمان كما تاءكل النار الحطب .(183)
يـعـنـى حـضـرت باقر، عليه السلام ، فرمود: همان مرد بيايد با هر لغزش فعلى يازبـانـى كـه در غـضـب از او صـادر شـود پـس آمرزيده شود، و همانا حسد هر آينه مى خوردايمان را چنانچه آتش هيزم را مى خورد.
مـعـلوم اسـت ايـمـان نـورى اسـت الهـى كـه قـلب را مـورد تـجـليـات حـق ،جـل جـلاله ، قـرار دهـد، چـنـانـچـه در احـاديـث قـدسـيـهمـنـقـول اسـت :لا يسعنى اءرضى و لا سمائى بل يسعنى قلب عبدى المؤ من .(184) ايـن نـور مـعـنـوى ، ايـن بارقه الهيه ، كه قلب را وسيعتر از جميع موجودات قرار مى دهد،مـنـافـات دارد بـا آن تـنگى و تاريكى كه در قلب از كدورت اين رذيله پيدا مى شود. اينصـفـت خـبـيـث و زشـت چنان قلب را گرفته و تنگ مى كند كه آثار آن در تمام مملكت باطن وظـاهـر پـيـدا شود. قلب محزون و افسرده ، سينه گرفته و تنگ ، چهره عبوس و چين در چينشـود. البته اين حالت نور ايمان را باطل كند و قلب انسانى را بميراند، و هر قدر قوتپيدا كند، نور ايمان رو به ضعف گذارد.
تـمـام اوصـاف مـعـنويه و صوريه مؤ من منافى است با آثارى كه از حسد در ظاهر و باطنپـيـدا شـود: مـؤ مـن خـوش بـيـن است به خداى تعالى و راضى است به قسمتهايى كه بينبندگانش فرموده ، حسود غضبناك است به حق تعالى و رو برگردان است از تقديرات او،چـنـانـچـه در حـديـث شريف ذكر شده . مؤ من بدى مؤ منين را نمى خواهد و آنها را عزيز دارد،حسود برخلاف آن است . مؤ من حب دنيا بر او غلبه نكرده ، حسود از شدت حب دنيا گرفتاراين رذيله شده . مؤ من خوف و حزنى ندارد جز از مبداء تعالى و مرجع ، حسود خوف و حزنشدر اطـراف محسود چرخ مى زند. مؤ من گشاده جبين است و بشراى او در صورت اوست ، حسودجـبـيـنش درهم و عبوس است . مؤ من متواضع است ، حسود تكبر كند در بسيارى از اوقات . پسحـسـد آفـت ايـمـان اسـت و آن را مـى خـورد آن سان كه هيزم را آتش . بس ‍ است در زشتى اينرذيله كه ايمان را كه سرمايه نجات آخرت و حيات قلوب است از دست انسان بگيرد و او رامـفـلس و بـيـچـاره كـند. و از مفاسد بزرگى كه از لوازم غير منفكه حسد است غضبناكى برخـالق و ولى نعمت و اعراض ‍ از تقديرات اوست . امروز حجابهاى ظلمانى غليظ عالم طبيعتو اشـتـغـال بـه آن تمام مدارك ما را محجوب كرده و چشم و گوش ما كور و كر است ، نه مىفـهـمـيـم كـه غضبناكيم از مالك الملوك و رو برگردانيم از او، و نه مى دانيم صورت اينغضب و اعراض در ملكوت و مسكن دائمى اصلى ما چيست .
همين به گوش ما مى رسد از قول امام صادق ، عليه السلام : و من يك كذلك فلست منهو ليـس مـنـى . كسى كه از من معرض باشد و سخط كند به من ، نه من از او هستم ونـه او از مـن . نـمى فهميم اين برائت حق تعالى از ما و اين بيزارى چه مصيبتى است وچه چيزها در زير سر دارد. كسى كه خارج شد از ولايت حق و بيرونش كردند از زير پرچمرحمت ارحم الراحمين ، ديگر اميد نجات براى او نيست ، شفاعت شافعان نصيب او نخواهد شد:مـن ذا الذى يـشـفـع عنده الا باذنه .(185) كى شفاعت مى كند كسى را سخطناك بهخـدا اسـت و از حرز ولايت او خارج است و ريسمان مودت ما بين او و مالك رقابش پاره شده ؟واسـواءتا، واحسرتا.، بر آنچه خود ما به سر خود آورديم ،! هر چه انبيا و اوليا فريادكردند و ما را از خواب خواستند بيدار كنند، بر غفلت ما روز بروز افزوده شد و شقاوت مازياد شد.
و از مفاسد اين خلق ، از قرار فرموده علماى آخرت ، فشار قبر و ظلمت آن است ، زيرا كه مىفرمايند صورت قبرى و برزخى اين اخلاق فاسده رديه ، كه فشار روحى دارد و كدورتقـلبـى دارد، فـشـار و ظـلمت قبر است . تنگى و فراخى قبر تابع انشراح صدر و عدم آناست .
از حـضـرت صـادق ، عـليـه السـلام ، روايـت شـده كـهرسـول خـدا، صـلى الله عليه و آله ، بيرون رفتند در تشييع جنازه سعد در صورتى كهتـشـييع كردند او را هفتاد هزار فرشته . پس رسول خدا، صلى الله عليه و آله ، سر خودرا بـه سـوى آسـمـان بـلنـد كـرد پـس از آن گـفـت : آيـامثل سعد فشار داده مى شود؟ راوى به امام عليه السلام ، عرض مى كند: فدايت شوم براىمـا نـقـل شـده كه سعد استخفاف به بول مى كرد. فرمود: معاذالله ! فقط يك درشتى وبدى در خلق او بود با اهل خانه اش . انتهى .(186)
و تـنـگـى و فـشـار و كـدورت و ظلمتى كه در قلب بواسطه حسد پيدا مى شود در كمتر ازاخلاق فاسده است . در هر حال ، صاحب اين خلق هم در دنيا معذب و مبتلاست ، و هم در قبر درفـشـار و ظـلمـت اسـت ، و هـم در آخرت گرفتار و بيچاره است . اينها مفاسد خود حسد است درصورتى كه از او خلق فاسد ديگر يا عمل باطل فاسدى توليد نشود، و كم اتفاق افتدكـه آن ، سـبـب فـسـاد ديـگـر نـشـود، بـلكـه از او سـيـئات اخـلاقـى واعـمـال ديـگـرى زايـيـده شـود، مـثل كبر در بعضى موارد، چنانچه گذشت ، و غيبت و نميمه وفحش و ايذا و غير آن كه هر يك از موبقات و مهلكات است .
پـس ، لازم است بر انسان عاقل كه دامن همت به كمر زند و خود را از اين ننگ و ايمان خود رااز ايـن آتـش سوزان و آفت سخت نجات دهد، و خود را از اين فشار فكر و تنگى قبر در اينعـالم ، كـه خـود يـك عـذابـى اسـت دائمـى (مـادام العمر)، و از فشارها و ظلمتهاى قبر و عالمبرزخ و غضب خداوند تعالى رهايى دهد. قدرى تفكر كند كه چيزى كه اين قدر مفاسد داردلازم العلاج است ، در صورتى كه حسد تو براى محسود هم هيچ ضررى ندارد. از حسد تونـعمت او زايل نمى شود، بلكه براى او نفى دنيوى و اخروى هم دارد، زيرا كه گرفتارىتـو كـه حـسـود و دشـمـن اويى ، و عذاب و حزن تو براى او خود منفعتى است : مى بيند خودمـتـنـعم است و تو از تنعم او معذبى ، اين خود نعمتى براى او مى شود. اگر تو تنبه بهايـن نعمت دومى نيز پيدا كنى ، براى تو عذاب ديگر و فشار فكر ديگر مى شود، و او راايـن عـذاب نعمتى است ، و همين طور، پس تو هميشه در رنج و غم و فشارى ، و او در نعمت وفـرح و انبساط است . و در آخرت نيز حسد تو براى او نفع بخشد، خصوصا اگر به غيبو تهمت و ساير موذيات منجر شود كه حسنات تو را به او دهند و تو بيچاره و مفلس شوىو او داراى نـعـمـت و عـظـمت . اگر قدرى در اين امور تفكر كنى ، البته خود را از اين رذيلهپاك مى كنى و نفس را از اين مهلكه نجات مى دهى .
گـمـان مـكـن كـه رذايـل نـفـسـانـى و اخـلاق روحـى مـمـكـنالزوال نـيست . اينها خيال خامى است كه نفس اماره و شيطان القا مى كند، مى خواهد تو را ازسـلوك راه آخـرت و اصـلاح نـفـس بـاز دارد. انـسـان تـا در ايـن دار دار تـغـيـيـر و نـشـئهتـبـدل اسـت ، مـمـكـن اسـت در تمام اوصاف و اخلاق تغيير پيدا كند. و هر چه ملكات محكم همبـاشـد تـا در ايـن عـالم اسـت قـابـل زوال است ، منتها به حسب اختلاف شدت و ضعف ، زحمتتصفيه تفاوت مى كند. البته اول پيدايش صفتى در نفس با زحمت و رياضت كمى او را مىتـوان ازاله كـرد، مـثـل نهال نورسى كه ريشه ندوانيده باشد و متمكن در زمين نشده باشد،ولى بعد از آنكه آن صفت متمكن در نفس شد و از ملكات مستقره نفس گرديد، زوالش ممكن استولى زحمتش زياد مى شود، مثل درختى كه كهنسال شده و ريشه كرده ، زحمت كندنش زيادتراسـت . تـو هـر چـه ديـرتـر در فـكـر قـلع ريـشـه هـاى مـفاسد روحى افتى ، ناچار زحمت ورياضتت بيشتر گردد.
اى عـزيـز، اولا مگذار مفاسد اخلاقى يا عملى در مملكت ظاهر و باطنت وارد شود كه اين خيلىسـهـلتـر است از آنكه بعد از ورود بخواهيم اخراج آنها كنى ، و همانطور كه دشمن را اگرنـگـذارى وارد سرحد مملكت گردد يا وارد قلعه شود آسانتر است دفع آمدن تا بعد از واردشـدن و بـرج و بـارو را گرفتن در صدد دفع و اخراج برآيى . و اگر وارد شد، هر چهديـرتـر در صدد دفع برآيى زحمتت زياد مى شود و قوه داخلى رو به نقصان مى گذارد.شـيـخ جـليل ما و عارف بزرگوار، آقاى شاه آبادى ،(187) روحى فداه ، فرمودند كهتـا قـواى جـوانـى و نـشـاط آن بـاقـى اسـت بـهـتـر مـى تـوان قـيـام كـرد درمـقـابـل مـفـاسد اخلاقى و خوبتر ميتوان وظايف انسانيه را انجام داد. مگذاريد اين قوا از دستبـرود و روزگـار پـيـرى پـيـش آيـد كـه مـوفـق شـدن در آنحـال مـشـكـل اسـت . و بـر فـرض مـوفـق شـدن ، زحـمت اصلاح خيلى زياد است . پس ، انسانعـاقـل كـه تفكر كرد در مفاسد چيزى ، اگر وارد در آن نيست ، گرد آن نمى گردد و خود راآلوده نمى كند. و اگر خداى نخواسته وارد شد، هر چه زودتر در صدد اصلاح بر مى آيدو نمى گذارد ريشه كند. و اگر خداى نخواسته ريشه كرد با هر زحمت و مشقتى است ريشهاو را مى كند كه مبادا به ثمره برزخى و آخرتى برسد و ميوه آن را بار دهد، كه اگر باآن خـلق فـاسـد از ايـن عـالم ، كـه نـشـئه تـبـدلات هـيـولانـى و تـغـيـيـرات مـادى اسـت ،مـنـتـقـل شـد، قلع آن از دست خود او خارج مى شود و تا در آخرت يا برزخ يك خلق از اخلاقنـفـسـانـى بـخـواهـد تـبـديـل شـود هـيـهـات اسـت ! در حـديـث اسـت ازرسـول اكـرم ، صـلى الله عـليـه و آله ، كـه هـر يـك ازاهـل بـهـشـت و جـهـنم مخلدند در آن به واسطه نيات خود.(188) نيات فاسده ، كه زاييدهاخـلاق رذيـله اسـت ، مـمـكـن نـيـسـت زائل شـود مـگـر آنـكـه مـنـشـاء آنزائل گـردد. در آن عـالم مـلكـات بـه قـدرى بـا شـدت و قـوت ظـهـور مـى كـنـد كـهزوال آن يـا مـمـكـن نـيـسـت ـ آن وقـت انـسان مخلد است در جهنم ـ و اگر با فشارها و سختيها وآتـشـهـا زائل شـود، پـس از قـرنـهـاى ربـوبـى شـايـدزائل شـود. پـس ، اى عـاقـل چـيـزى را كـه بـا يـك مـاه يـا يـكسال زحمت جزئى دنيايى با اختيار خود ممكن است اصلاح كرد و گرفتارى دنيا و آخرت رابه آخر رساند، نگذار بماند و تو را هلاك كند.
فصل ، در بيان ريشه فسادهاى اخلاقى است
پـيـش از ايـن ذكـر شـد(189) كـه ايـمـان ، كـه حـظ قـلب اسـت ، غـيـر از عـلم ، كـه حـظعقل است ، مى باشد. كليه مفاسد اخلاقى و اعمالى از اين است كه قلب بيخبر از ايمان استو آنـچـه عـقـل ادراك بـه واسـطـه بـرهـان عـقـلى يـا اخـبـار انـبيا كرده به قلب نرسانده ودل از او بـيـخـبـر اسـت . يـكـى مـعـارفـى كـه حـكـيـم و مـتـكـلم و عـامـه مـردم ازاهـل شـرايع تصديق دارند و جاى شبهه براى احدى نيست ، آن است كه آنچه به قلم قدرتحـكيم على الاطلاق ، جلت قدرته ، جريان پيدا كرده ، از وجود و كمالات آن و از بسط نعمتو تـقـسيم آجال و ارزاق ، بهترين نقشه و جميلترين نظام است و مطابق با مصالح تامه ، ونـظـام كـلى اتـم نـظام متصور است . منتها هر يك به لسان خاص خود و اصطلاح مخصوصبـه فـن خـود طـورى بـيـان ايـن لطـيـفـه الهـى و حـكـمـت كامله را كرده (اند): عارف گويد:ظـل جـمـيـل عـلى الاطـلاق جـميل على الاطلاق است . حكيم گويد: نظام عينى مطابق نظام علمى ،خـالى از نـقص و شرور است ، و شرور متوهمه جزئيه براى رساندن موجودات به كمالاتلايـقـه بـه خـود است .(190) و متكلم و اهل شرايع گويند: حكيم افعالش از روى حكمت وصـلاح اسـت ، و دسـت عـقـول جزئيه محدوده بشر از دامن ادراك مصالح (كامنه ) در تقديراتالهـيه كوتاه است .(191) اين مطلب در لسان همه جريان دارد و هر كس به اندازه سعهعـلم و عـقـلش بـراى آن بـرهـانـى اقـامـه كـرده ، ولى چـون از حـدقـيـل و قـال تجاوز نكرده و به مرتبه قلب و حال نرسيده ، لسانهاى اعتراض باز است وهـر كـس حـظ ايـمـانـى نـدارد، بـه لسـانـى تـكـذيـبقول و برهان خود كنند. فسادهاى اخلاقى هم روى اين زمينه است : آن كس كه حسد مى ورزد وزائل شـده نـعـمـت غـيـر را آرزو كـنـد و كـيـنـه صـاحـب نـعـمـت را دردل دارد، بداند كه ايمان ندارد كه حق تعالى از روى صلاح تام اين نعمت را نصيب او كردهو دسـت فـهـم مـا از آن كـوتـاه اسـت . و بـدانـد كـه ايـمـان نـدارد بـهعـدل خـداى تـعـالى و قـسـمـت را عـادلانـه نـمـى دانـد. تـو دراصول عقايد مى گويى خداى تعالى عادل است ، اين جز لفظ چيز ديگر نيست : ايمان بهعـدل بـا حـسـد مـنـافـى است . تو اگر او را عادل مى دانى ، تقسيم او را هم عادلانه بدان .چـنـانـچـه در حـديـث شـريـف فـرمود حق تعالى مى فرمايد: حسود رو برگردان است ازقـسـمتهايى كه بين بندگان كرده ام ، و غضبناك است از نعمتهاى من . قلب فطرتا درمـقـابـل قـسـمـت عـادلانـه خـاضع است و از جور و اعتساف فطرتا گريزان و متنفر است . ازفـطـرتـهـاى الهـيـه ، كـه در كـمـون ذات بـشـر مـخـمـر اسـت ، حـبعـدل و خضوع در مقابل آن است ، و بغض ظلم و عدم انقياد در پيش آن است ، اگر خلاف آن راديـد، بـدانـد در مقدمات نقسانى است . اگر ساخط از نعمت و معرض از قسمت شد، از آن استكـه آن را عـادلانـه نـمـى دانـد، بـلكـه ، نعوذبالله ، جائرانه مى داند، نه اينكه قسمت راعـادلانـه مى داند و از او معرض است ، و نقشه را مطابق نظام اتم و مصالح تامه مى داند وغـضـبـنـاك از اوسـت . هـيـهـات كـه ايـمـان مـا نـاقـص اسـت و مـطـابـق عـقـلى بـرهـانـى از حدعـقـل و ادراك بـه حـد قـلب وارد نـشـده . ايـمـان بـه گـفـتـن و شـنـيـدن و خـوانـدن و بـحث وقـيل و قال نيست ، خلوص نيت مى خواهد. خداجو خداياب است ، معارف طلب معارف جوست .منكـان فـى هـذه اءعـمـى فـهـو فـى اللاخـره اءعـمـى واءضل سبيلا.(192) و من لم يجعل الله له نورا فما له من نور.(193)
فصل ، در بيان علاج عملى حسد است
عـلاوه بـر عـلاج عـلمـى ، كـه شـمـه اى از آن ذكـر شـد، علاج عملى نيز از براى اين رذيلهفـضـيـحـه اسـت و آنچنان است كه با تكلف اظهار محبت كنى با محسود و ترتيب آثار آن رادهى ، و مقصودت از آن علاج مرض باطنى باشد. نفس تو را دعوت مى كند كه او را اذيت كن، تـوهـين كن ، دشمن داشته باش ، مفاسد او و مساوى او را به تو عرضه مى دارد، تو بهخـلاف مـيل نفس به او ترحم كن و تجليل و توقير نما، زبان را به ذكر خير او وادار كن ،نيكوييهاى او را بر خود و بر ديگران عرضه دار، صفات جميله او را خاطر نشان خود كن .گـر چـه اينها كه مى كنى در اول امر با تكلف است ، از روى مجاز و غير واقع است ، ليكنچـون مـقـصود اصلاح نفس و برطرف كردن اين نقص و رذيله است بالاخره به حقيقت نزديكمـى شـود و كـم كـم تـكـلف كـم مـى شـود و نـفـس عـادى مـى شـود و واقـعـيـت پـيـدا مى كند.لااقـل بـه نفس عرضه دار و بفهمان كه اين شخص بنده خداست و شايد خداوند تعالى بهاو نظر لطف داشته كه او را متنعم كرده و اختصاص داده به خاصه نعم خود. خصوصا اگرمـحـسـود اهـل عـلم و ديانت باشد و حسد به واسطه آنها باشد، كه البته حسد ورزيدن بهآنـهـا قـبيحتر و عداوت با آنها عاقبتش بدتر است . البته به نفس بايد بفهماند كه اينهابندگان خاص ‍ خدا هستند كه توفيق الهى شامل حالشان شده و آنها را به اين نعمت عظمىاختصاص داده . و اين نعم بايد محبت در نفس ايجاد كند نسبت به صاحبان آنها، و بايد انسانآنها را محترم دارد و خاضع نسبت به آنها باشد، پس اگر ديد كه چيزهايى كه بايد موجبمـحـبـت و خضوع شود در نفس ضد آن بروز كرد، بداند كه خيلى شقاوت به او چيره شده وظـلمـت بـه بـاطـن او غـلبـه كرده ، و حتما در صدد اصلاح از طرق علميه و عمليه برآيد. وبداند كه اگر در صدد ايجاد محبت برآمد زود موفق مى شود، زيرا كه نور محبت قاهر استبر ظلمت و كدورت ، و خداى تبارك و تعالى وعده فرموده كه مجاهدان را هدايت كند و آنها رابـه لطـف خـفـى خـود اعانت فرمايد و توفيق عنايت نمايد. انه ولى التوفيق و الهدايه.

next page شرح اربعين حديث امام خميني رحمةالله عليه

back page