بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تسنیم تفسیر قرآن کریم ، جلد 2, آیت الله عبدالله جوادى آملى ( )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     FOOTNT01 -
     FOOTNT02 -
     Footnt03 -
     Footnt04 -
     Footnt05 -
     Footnt06 -
     TASNIM01 -
     TASNIM02 -
     TASNIM03 -
     TASNIM04 -
     TASNIM05 -
     TASNIM06 -
     TASNIM07 -
     TASNIM08 -
     TASNIM09 -
     TASNIM10 -
     TASNIM11 -
     TASNIM12 -
     TASNIM13 -
     TASNIM14 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اولئك عل هدى من ربهم واولئك هم المفلحون . 
گزيده تفسير  
پروا پيشگان بند مرتبه ، از هدايتى بهره مندند كه چونان مركبى رهوار آنان را بهمقصد مى رساند و رفعت مى بخشد و اين همان هدايت تكوينى الهى است كه زمينه ساز بهرهورى كامل از هدايت قرآن است . آن بلند پايگان كه بر هدايت الهى مستقرند، چنانكهتقوايشان زمينه ساز بهره مندى از قرآن است منشا رستگارى آنان نيز خواهد بود؛ آنان ازهمه موانع مى رهند و به مقصد اصيل خويش مى رسند و چون فلاح انسان در رسيدن بهكمال مطلق است و كمال مطلق جز خداى سبحان نيست ، پس فلاح پرواپيشگان درلقاءالله است و براى رسيدن به لقاء الله گامهاى نخست را بايد با هدايتفطرى و تقواى اعتقادى ، عبادى و مالى برداشت و آنگاه بايد تا رسيدن به مقصودنهايى از رهبرى قرآن ناطق و صامت (ثقلين ) پيروى كرد.
تفسير  
المفلحون : واژه مفلح از ريشه فلاح است و معناى اصلى مادهفلح ، چيزى است كه لازم آن رهايى از شرور و دستيابى به خير و صلاح است وبا اين دو قيد از ماده نجات ، ظفر و صلاح امتيازمى يابد.
اطلاق فلاح بر كشاورز و فلاحت بر كشاورزى از آن روست ؟زمين با زراعت از بوار(باير بودن ) مى رهد و آباد مى گردد، چنانكه شكاف و گشايشنيز در آن ملحوظ است .
در زبان فارسى از فلاح به پيروزى و رستگارى تعبير مى شود؛(493) زيرا معناى فتح و شكاف در آن ماخوذ است ، برخلاف چيزى كه رتق و سد در آنماخوذ است ، و چون شكاف در معناى فلاح اخذ شده ، كسى كه لب زيرين او شكاف داشتهباشد افلح ناميده مى شود. (494) البته مفلح انسانى استكه با رنج و تعب ، به مقامى رسيده باشد، نه بدون رنج .
هم : ضمير هم را بصيرون ، فاصله مى نامند و كوفيون ، عماد. شايدسرعطف اولئك دوم بر اولئك اول در آيه محل بحث و عدم عطف در آيه (اولئك كالانعامبل هم اضل اولئك هم الغافلون ) (495) اين باشد كه در آيهمحل بحث ، دو عنوان مزبور جداى از هم و مستقل است ، ليكن در آيه سوره اعراف ، اساسمطلب همان غفلت است كه بر اساس دركات آن ، سه مرحله نزولى پديد مى آمد:اول شبيه چهارپايان شدن ، دوم در حد چهارپايان بودن ، سوم از آنها پايينتر قرارداشتن .
سر اين تفاوت آن است كه چنانكه نور محسوس ، شى ء را برجسته و نمايان مى كند وظلمت محسوس ، شى ء را در تاريكى فرو مى برد، نورمعقول هدايت نيز انسان را برجسته مى كند: (يرفع الله الذين امنوا منكم و الذين اوتواالعلم درجات ) (496) و تيرگى ضلالت او را سركوب و منكوب و نابود مى سازدو او را به حضيض سقوط فرو مى افكند: (ولا تطغوا فيهفيحل عليكم غضبى و من يحلل عليه غضبى فقد هوى ) (497) راز اساسى در اينگونه موارد آن است كه كمال مقهور نفس ‍كامل است ، و نقص قاهر بر نفس ناقص ، مثلا، انسان عالم ، امير علم است وانسان جاهل ، اسير جهل .
از اين رو گفته مى شود: زبان عاقل در قلب اوست و قلبجاهل در زبان او. بنابراين ، انسان مهتدى و متقى ، حاكم بر هدايت و تقواست و انسانضال و فاجر، محكوم ضلال و فجور و از اين حقيقت به (على هدى ) تعبير شد.
رستگارى پرواپيشگان  
واژه فلاح چنانكه گذشت ، فراتر از معناى رهايى از موانع ، معناى رسيدنبه مقصود را نيز در بر دارد. پرواپيشگان كه بر هدايت الهى مستقرند همان گونه كهتقواى آنان زمينه ساز بهره مندى از قرآن كريم بود، زمينه ساز فلاح و رستگارى آناننيز هست : (واتقوا الله لعلكم تفلحون ). (498)
پرهيزكاران كه از افراط و تفريط، عصيان ،بخل و شح نفس در امان و داراى حفاظ الهى تقوايند، رستگارند: (و من يق شح نفسهفاولئك هم المفلحون ). (499)
فلاح و رستگارى مقصود بالذات و هدف نهايى انسان است و چون فلاح انسان در رسيدنبه كمال مطلق است و كمال مطلق جز خداوند سبحان نيست . پس فلاح انسان در لقاءاللهاست و براى رسيدن به لقاى الهى ، گامهاى نخست را با هدايت فطرى و تقواى اعتقادى ،عبادى و مالى بايد برداشت و آنگاه تا به سرمنزل مقصود بايد از هدايت و رهبرى قرآن ناطق و صامت پيروى كرد.
تذكر: اشاره با لفظ اولئك كه ناظر به دور است ، براى بزرگداشتمقام متقيان است ، چنانكه تكرار لاى كلمه با ذكر واو عاطف ، براى تفهيماستقلال هر يك از هدايت و فلاح براى تكريم است .
بحث روايى  
معناى فلاح
- عن الصادق (عليه السلام ) فى قوله تعالى : (اولئك هم المفلحون ): اىالناجون مما منه يوجلون الفائزون بما ياملون (500)
اشاره : محور اصلى فلاح ، همان تزكيه نفس است : (قد افلح من زكيها). (501) تزكيهنفس با اعمال ويژه اى همراه است كه برخى از آنها در سوره مومنون(502) و بعضى از آنها در ديگر سور بازگو شده است ؛ چنانكه تزكيه روح باتروك مخصوصى همراه است كه از آنها به عنوان موانع فلاح ياد مى شود؛مانند: ظلم ، افترا، كذب ، تكذيب آيات الهى و...
رواياتى كه به طور مبسوط در تحليل معناى فلاح وعلل و عوامل و همچنين دلايل و علايم آن ياد شده ، مستنبط ازاصول قرآنى الست كه به عناصر محورى آنها اشاره شد.
بارزترين مصداق فلاح كه همراه با وقايه نفس از شح و تقواى ازبخل است در كلام اميرمومنان (عليه السلام ) آمده است : من اهتم برزق غد لم يفلحابدا. (503) لازم است توجه شو كه بين همت گماردن براى كسبحلال و تحصيل رزق و بين مهموم بودن براى روزى آينده فراق وافر است كه يكى رامحمود و ديگرى را مذموم كرده است .
تذكر: چون عنوان متقين صفت مشبهه است نه اسمفاعل ، داراى معناى ثبوتى است . از اين رو اوصاف پنج گانه اى كه براى آنان ياد شدبه صورت فعل مضارع است كه همراه با استمرار است و نتيجه آن نيز به عنوان صفتملكه ، نه حال ، در خاتمه چنين بيان شده است : (اولئك على هدى من ...) و اين مطلب باآنچه در پايان سوره به صورت فعل ماضى ياد شده منافاتى ندارد؛ زيرا گرچه درپايان سوره چنين آمده است : (امن الرسول ... كل امن ...)، ليكن از آن هم ملكهاستنباط مى شود، نه حال ؛ چنانكه در همان آيه بافعل مضارع چنين آمده است : (لا نفرق بين احد من رسله ...)
ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم يومنون .  
گزيده تفسير  
گرچه هدايت قرآن همگانى است و اختصاص به پرهيزكاران ندارد، ولى كافران از آنبهره اى نمى برند، زيرا آنان بر اثر عناد عمدى خويش در هدايت را چنان بر روى خودبسته اند كه بيم دادن و ندادنشان يكسان است .
انذار كه رسالت محورى پيامبران و هدف نفر فرهنگى فقيهان است ، در هدايت انسانهاىمستعد نقش به سزايى دارد، ولى كفر عنادى (نه كفر بسيط كه ناشى از غفلت است و باانذار نيز زايل مى شود) مانع تاثير انذار است .
تفسير 
انذرتهم : انذار كه در برابر تبشير (نويد دادن ) است ، به معناى بيم دادنى است كه باگفتار يا مانند آن صورت مى گيرد.
در طليعه اين سوره سخن از هدف قرآن كريم ، يعنى هدايت مقتين بود و چوندر آن جا پرسش مطرح بود كه اگر قرآن براى هدايت همه انسانهانازل شد، سر اختصاص هدايت آن به پرهيزكاران چيست ؟ گويا در اين آيه كريمه بهپاسخ آن پرداخته ، مى فرمايد: زيرا غير متقى (مانند كافر) انذار و عدم انذارش يكساناست و آنان خود نيز به اين حقيقت معترفند: (سواء علينا اوعظت ام لم تكن من الواعظين ).(504)
در آيه محل بحث ، كفر در برابر تقوا به كار رفته و از آن استفاده مى شود كه همان طوركه تقوا شرط بهره مندى از هدايت قرآن است ، كفر نيز مانع آن است و همان طور كه تقوابه اعتقادى و عملى تقسيم مى شود و تقواى عملى به تقوا در عبادت (اقامه نماز) و تقوادر مال و غير مال (انفاق ) تقسيم مى شود، كفر نيز همين تقسيم ها را دارد؛ زيرا كفر تنهاانكار خدا، وحى و رسالت و معاد نيست ، بلكه اگر كسى عمدا نماز و زكات را نيز ترككند عملى است و همان گونه كه در تقوا حسن اختيار لازم است ، در (الذين كفروا) نيز عناد ولجاج و سواء اختيار مطرح است . پس كفر در اين آيه ، كفر عنادى است كه رو در روىتقواست ، نه كفر بسيط، كه ناشى از غفلت و با انذار و هدايت پيامبران برطرف مىشود.
اهميت انذار در تبليغ و هدايت  
تقابل بين آيات آغازين سوره كه سخن از هدايت متقين داشت با آيه مورد بحثكه بيانگر هدايت ناپذيرى كافران است ، اقتضا مى كرد كه در اين آيهشريفه به جاى تعبير (ءانذرتهم ام لم تنذرهم )، گفته شود: اهديتهم لم لم تهدهم.
شايد سر تغيير اين باشد كه قرآن كريم در امر هدايت انسانها، براى انذار و هشدارجايگاه ويژه اى قائل است و با اين كه قرآن هم بشير مومنان است و هم نذير آنان : (هدى وبشرى للمومنين )، (505) (تبارك الذى نزل الفرقان على عبده ليكون للعالميننذيرا) (506) و پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) نيز هم بشير است و هم نذير: (اناارسلناك شاهدا و مبشرا و نذيرا)، (507) اما هسته مركزى تبليغ و هدايت ، انذار است و ازاين رو در برخى آيات قرآن كريم رسالت پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله )، تنهاانذار معرفى شده است ، مانند: (انما انت نذير)، (508) (واوحى الى هذا القرآن لانذركمبه ) (509) و در تبيين اساس هدايت پيامبران ، تنها سخن از انذار رفته است : (يامعشر الجن والانس الم ياتكم رسل منكم يقصون عليكم اياتى و ينذرونكم لقاءيومكم هذا)(510) و هدف از نفر فرهنگى فقيهان نيز انذار انسانها معرفى شده است : (فلولا نفرمن كل فرقه منهم طائفه ليتفقهوا فى الدين ولينذروا قومهم اذا رجعوا اليهم ). (511)
راز تاكيد بر انذار نيز اين است كه بسيارى از انسانها با بشارت صرف هدايت نمىپذيرد و منطق آنان اين است كه نقد امروز را به نسيه فردا نمى فروشيم . از اين رو درآغاز رسالت ، نداى (قم فانذر) به گوش قلب پيامبر (صلى الله عليه وآله ) رسيد.
راز وعظ ناپذيرى كافران  
سبب عدم پذيرش دعوت و عدم اتعاظ به مواعظ الهى به نحو منفصله مانعه الخلو، امورىاست كه برخى از آنها به مسائل نظرى و دانشى برمى گردد؛ مانند اعتقاد به اصالت حسو تجربه و اصالت ماده و بعضى از آنها بهمسائل عملى و ارزشى برمى گردد كه بى ارتباط به همانمسائل نظرى و دانشى نيست ؛ مانند آنچه از زبان كافران معاند عصر نوح (عليه السلام )نقل شده است : (قالوا انومن لك و اتبعك الارذلون )، (512) (... و ما نريك اتبعك الاالذين هم اراذلنا بادى الراى و ما نرى لكم علينا منفضل بل نظنكم كاذبين ) (513) البته در آيه دوم ، گذشته از اعتماد بر نظامارزشى باطل به نظام دانشى و نظرى نيز اشاره شده است .
نشانه اعتقاد كافران به اصالت ماده و نيز اصالت حس و تجربه اين است كه ، چنانكهدرباره مبدا جهان اصرار مى ورزند كه رب بشر بايد محسوس وقابل تجربه حسى باشد، درباره معاد نيز چنين پندار باطلى دارند كه اگر حيات پس ازمرگ حق و صدق است ، چرا مرده ها دوباره در همين دنياى مادى و محسوس زنده نمى شوند؟ وآيه شريفه (واذا تتلى عليهم اياتنا بينات ما كان حجتهم الا ان قالوا ائتو بابائنا انكنتم صادقين ) شاهد آن است ، زيرا آنها از معاد چيزى جز رجوع مجدد به دنيا نمىفهميدند و چون آن را هم نمى يافتند، به انكار حيات مجدد مبادرت مى ورزيدند، ليكنخداوند سبحان همان طور كه ربوبيت خود را فرا دنيايى بيان كرده است . از اين رو جوابآنها را چنين مى دهد: (قل الله يحييكم ثم يميتكم ثم يجمعكم الى يوم القيامه لاريب فيهولكن اكثر الناس لا يعلمون ). (514)
لطايف و اشارات  
1- شرط دشوار انذار  
گرچه تبشير و انذار هر دو لطيفه رسولان الهى نيز عالمان دين است ، ولى شرايط انذاربسى دشوارتر از لوازم تبشير است و هر كس تا حدودى مى تواند مبشر باشد، ولى كسىمى تواند منذر باشد كه خودش از خطر متوقع ترسيده و آثار آن ترس در سخن و عملشجلوه گر باشد، همان گونه كه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) هنگامى كه از قيامتخبر مى داد رنگ رخسارش دگرگون مى شد و مانند كسى كه از تهاجم لشكر دشمن خبر مىدهد، از قيامت سخن مى گفت : ... تحمار وجنتاه و يذكر الساعه و قيامها حتى كانهمنذر جيش . (515)
2- راه ايمان براى كافران گشوده است  
از جمله (لا يومنون ) استفاده مى شود كه راه ايمان براى كافران همچنان گشوده است ؛زيرا ظاهر اسناد ترك ايمان به آنها اين است كه آنان مى توانند مومن شوند، ولى باميل خود آن را ترك مى كنند و اگر به عقايد حق نمى گروند، از سر عناد و به سوء اختيارخودشان است . ايمان فعل اختيارى انسان است و كافران با نابود ساختن سرمايه فطرت، توفيق ايمان را از دست داده اند: (الذين خسروا انفسهم فهم لا يومنون ). (516)
آيه محل بحث و آيات ديگرى از قبيل (لقد حقالقول على اكثرهم فهم لا يومنون )، (517)
آيه محل بحث و آيات ديگرى از قبيل (لقد حقالقول على اكثرهم فهم لا يومنون )، (518) دستاويز اشاعره اى براى اثبات جوازتكليف مالايطاق و تكليف به محال قرار گرفته و عصاره آن برابر وجوه فراوان وتقريبهاى گوناگون فخر رازى در مواردى از تفسير كبير و درذيل آيه محل بحث اين است :
خداوند از شخص معين يا گروه مشخص خبر داده است كه آنها ايمان نمى آورند؛ چنانكهدرباره آنها عالم بود كه مومن نخواهد شد. در اين صورت ، اگر آنها ايمان بياورند،گزارش خداوند كذب و علم خداوند جهل مى شود و چون كذب وجهل خدا محال است ، پس ايمان آوردن آنها نيز محال است ، ولى با اين وصف ، آنها مكلف بهايمانند و همه دعوتها و امر ونهى هاى قرآنى نسبت به آنها عموم يا اطلاق دارد، بنابراين، تكليف محال جايز است . آنگاه مى گويد: سلف و خلف از محققاناهل سنت بر آنچه گذشت اعتماد كرده ، با تكيه بر آنهااصول اعتزال و قواعد آن را از بين بردند؛ معتزله برخاستند و نشستند و حيله ورزيدند وهيچ پاسخ قانع كننده اى نياورند. (519)
پاسخ تفصيلى اين گونه از اوهام مزعوم در اثناى بحثهاى تفسيرى ارائه خواهد شد،ليكن فعلا به بخشى از آن اشاره مى شود: اولا، محور اصلى قياس استثنايى مزبور راجدال تشكيل مى دهد، نه برهان ، زيرا اشاعره كه منكر حسن و قبح عقلى هستند، هرگز بهقبح كذب خداوند فتوا نمى دهند و اگر آن را قبيح دانسته اند، بر اساس مبناىاعتزال است و اين جدال است ، نه برهان . ثانيا، همان طور كه خداوند ازاصل عدم ايمان آنها خبر داد و نيز اصل ايمان آنان را مى داند، از كيفيت عدم ايمان آنها، يعنىاختيارى بودن آن نيز خبر داده نمى آورند و نيز به عدم ايمان اختيارى آنها علم دارد.ثالثا، چنين ممتنعى كه امتناع آن با اختيار است ، اختيارى خواهد بود. رابعا، تكليف بهمحال ارادى تكليف به ممكن است ، نه به محال .
3- مراد از الذين كفروا و الذين امنوا درقرآن
استاد علامه طباطبايى (قدس سره ) مى گويد:
مراد از (الذين كفروا) كافرانى است كه بر كفر خود ثابتند و انكار در قلبشان رسوخكرده است ؛ زيرا انذار و عدم انذارشان يكسان است و فراتر از اين مى توان گفت : بعيدنيست مراد از (الذين كفروا) در استعمال قرآنى ، سران كفار قريش در آغاز بعثت باشند،مگر اين كه قرينه اى بر خلاف اين باشد، زيرا اگر تعبير (سواء عليهم ءانذرتهم املم تنذرهم ) درباره همه كافران صادق باشد، باب هدايت غير مسلمانان بسته مى شود واين بر خلاف حكمت نزول قرآن و ظواهر آيات شريفه است . (520)
گذشته از آن كه ، بسيارى از كافران بر اثر انذار، مسلمانان شدند و دعوت و عدم دعوتنسبت به آنها يكسان نبود.
طبرى ، اقوالى را در تطبيق آيه بر مصاديق خاص ، ذكر كرده و در بين آنهاقول ابن عباس را كه عكرمه يا سعيد بن جبيرنقل كرده اند، اولى مى داند و آن اين كه : مراد، يهود نواحى مدنيه اند كه با علم بهصحت نبوت رسول اكرم (صلى الله عليه وآله ) آن را انكار مى كردند. (521)ليكن اطلاق آيه شامل غير آنها نيز مى شود.
همچنين استاد علامه مى گويد:
(الذين امنوا) نيز، اگر قرينه اى بر خلاف نباشد، از باب تكريم و تعظيم ، بر اولينمسلمانان اطلاق مى شود و از بيان فوق اين نتيجهحاصل مى شود كه كفر نيز مانند ايمان مراتبى دارد و براى هر مرتبه از آن ، آثار ويژهاى است .
4- دو عامل حق پذيرى  
بينش توحيد كه آفرينش انسان بر آن اساس است و گرايش ‍فطرى وى به حق ، دو عامل اصلى (علمى و عملى ) حق پذيرى اوست و هدف بعثتانبيا(عليهم السلام ) نيز با استمداد از تعليم كتاب و حكمت از يك سو و تزكيه از سوىديگر، اثاره و شكوفا كردن همين دو دفينه عقلى(عقل نظرى و عملى ) است .
مردم با تقوا بر اثر داشتن اين دو شرط، در بهره ورى از وحى كاميابند، ولى كافرانبر اثر تيرگى جهل و تاريكى جحدا از توفيق پذيرش حقمحرومند، چون جاهل جاحد هرگز از مدار هواى خويش جدا نمى شود و اگر كسى برخى ازعلوم را فراگيرد و برخى ديگر بر اثر بين الرشد بودن معلوم وى باشد، او عالماعامدا حق را نمى پذيرد و يا اگر موقتا آن را پذيرفت فورا از آننكول مى كند، چنانكه خداوند از ارتجاع و ارتداد او بعد از روشن شدن حق خبر داده است :(ان الذين ارتدوا على ادبارهم من بعد ما تبين لهم الهدى الشيطانسول لهم ). (522)
بحث روايى  
اقسام كفر در قرآن
- عن الزبيرى عن الصادق (عليه السلام )قال : قلت له : اخبرنى عن وجوه الكفر فى كتاب اللهعزوجل . قال : الكفر فى كتاب الله على خمسه اوجه ، فمنها كفر الجحود، والجحودعلى وجهين ، والكفر بترك ما امر الله ، و كفر البرائه ، وكفر النعم ، فاما كفر الجحودفهو الجحود بالربوبيه و هو قول من يقول : لا رب ولا جنه ولانار، و هوقول صنفين من الزنادقه يقال لهم : الدهريه ، وهم الذين يقولون : (و ما يهلكنا الا الدهر)(523) و هود دين وضعوه لا نفسهم بالاستحسان منهم و لا تحقيق لشى ء مما يقولون .قال عزوجل : (ان هم الا يظنون ) ان ذلك يكما يقولون ،وقال : (ان الذين كفروا سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون )، (524) يعنىبتوحيد الله ، فهذا احد وجوه الكفر.
و اما الوجه الاخر فهو الجحود على معرفه ، و هو ان يجحد الجاحد و هو يعلم انه حق قداستقر عنده ، و قد قال الله عزوجل : (وجحدوا بها واستيقينتها انفسهم ظلما و علوا) (525) وقال الله عزوجل : (و كانوا من قبل يستفتحون على الذين كفروا فلما جاءهم ما عرفوا كفروابه فلعنه الله على الكافرين )، (526) فهذا تفسير وجهيى الجحود.
والوجه الثالث من الكفر كفر النعم ، وذلك قوله سبحان يحكىقول سليمان : (هذا من فضل ربى ليبلونى ء اشكر ام اكفر و من شكر فانما يشكر لنفسه ومن كفر فان ربى غنى كريم )، (527) و قال : (لئن شكرتم لازيدنكم و لئن كفرتم انعذابى لشديد)، (528) قال : (فاذكرونى اذكركم واشكروا لى ولا تكفرون ). (529)
والوجه الرابع من الكفر ترك ما امر الله عزوجل به ، و هو قولهعزوجل : (واذ اخذنا ميثاقكم لا تسفكون دماء كم و لا تخرجون انفسكم من دياركم ثم ديارهمتظاهرون عليهم بالاثم و العدوان و ان ياتوكم اسارى تفادوهم و هو محرم عليكم اخراجهمافتومنون ببعض الكتاب و تكفرون ببعض ). (530) فكفرهم بترك ما امر اللهعزوجل به ونسبهم الى الايمان ولم يقبله منهم و لم ينفعهم عنده ،فقال : (فما جزاء من يفعل ذلك منكم الا خزى فى الحيوه الدنيا و يوم القيمه يردون الىاشد العذاب و ما الله بغافل عما تعملون ). (531)
والوجه الخامس من الكفر كفر البرائه وذلك قول اللهعزوجل يحكى قول ابراهيم : (كفرنا بكم وبدا بيننا و بينكم العداوه و البغضاء ابدا حتىتومنوا بالله وحده )، (532) يعنى تبرانا منكم ،وقال : (يذكر ابليس و تبريه من اوليائه من الانس يوم القيامه ) (انى كفرت بمااشركتمون من قبل ) (533) و قال : (انما اتخذتم من دو الله اوثانا موده بينكم فى الحيوهالدنيا ثم يوم القيمه يكفر بعضكم ببعض و يلعن بعضكم بعضا)، (534) يعنى يتبرابعضكم من بعض
.(535)

اشاره : كفر همانند ايمان وصفى است كه شدت وضعف مى پذيرد و براى هر مرتبه آناثر خاصى است .
ختم الله على قلوبهم و على سمعهم و على ابصرهم غشوه ولهم عذاب عظيم .  
گزيده تفسير  
راز هدايت ناپذيرى كافران عنود آن است كه خداوند، به كيفر عناد تبهكارى آنان ، بردلها و گوشهايشان مهر زده و بر ديدگان آنان نيز پرده اى ستبر آويخته است و از اينرو حق را نه مى فهمند، نه مى شنوند و نه مى بينند و چون علم مقدمه ايمان است و اينانفاقد ابراز تحصيل آنند، ايمان نيز نمى آورند.
مراد از قلب و سمع و بصر مهر شده كافران هماندل و چشم و گوش باطنى است ، نه ظاهرى و هر يك از اين سه ، حجابى ويژه خود دارد كهبر اثر هواپرستى و عناد حاصل مى شود و چنين حجابى ،اضلال كيفرى خداى سبحان است و نه اضلال ابتدايى .
كافران كه قلبى واژگون و مهر شده دارند و بر اثر كفر و عصيان كور و كر شده اند،گرفتار عذابى بزرگ هستند.
تفسير  
ختم : ختم در مقابل فتح (آغاز كردن و گشودن شى ء) و بهمعناى كامل كردن يا رسيدن به پايان آن است . سر اين كه از ختم در زبان فارسى بهمهر كردن يا مى شود آن است كه مهر كردن نامه نشانه پايان آن است كهمهر كردن نامه نشانه پايان آن است . نامه آنگاه مهر مى شود كه پايان يافته باشد.صحيفه جان آدمى نيز تا آنجا كه راهى براى نفوذ هدايت در آن باشد و راه توبه به كلىبسته نشده باشد مختوم نيست . اما اگر انسان با سوء اختيار خود راه توبه را كه خداىسبحان بر روى انسان گشوده : انت الذى فتحت بابا الى عفوك و سميتهالتوبه (536) و تا آخرين مهلت باز است عمدا بر روى خود بست و آن را انكارو استهزا كرد، صحيفه جان او مختوم مى شود و ديگر جايى براى نوشتن حسنات به دستكرام كاتبين در آن نيست .
سمعهم : در قرآن كريم قلب و بصر به صورت جمع و سمع به صورت مفرد به كارمى رود. همچنين سمع بر بصر مقدم مى شود. در اين مورد چند نكته سودمند ذكر مى شود:
1- اين كه لفظ قلوب و ابصار به صورت جمع ذكر شدولى لفظ سمع ، به صورت مفرد شايد اين باشد كه سمع ، دراصل مصدر بوده و در آن افراد، تثيه و جمع مانند تانيث و تذكير يكسان است ، برخلافلفظ اذن كه چون مصدر نبوده ، (537) در آيه (وجعلنا على قلوبهماكنه ان يفقهوه و فى اذانهم وقرا) (538) به صورت جمع آمده است . از طرف ديگر،برخى لفظ سمع را اسم جمع و داراى معناى جمع دانسته اند.
صاحب تفسير المنار بعد از نقد و نقض مصدر بودن سمع ، به اين كه لفظبصر هم مصدر است ، پس چرا به صورت جمع ياد شده ، مى گويد:
سر آن به نظر من اين است كه عقل داراى وجوه ادراكى فراوانى است ، چنانكه بصر داراىشعب بى شمار است ، بر خلاف سمع ، زيرا اسماع مردم در ادراك مسموعها يكسان است ؛يعنى ، هم مسموع بيش از يكى نيست و آن خصوص صوت است و هم شنونده ها در ادراكاصوات يكسانند. از اين رو سمع مفرد آمده است . (539)
ليكن اين سخن ناصواب است ؛ زيرا اولا بسيارى از لطايف به كمك حس ‍ سمع بهعقل مى رسد كه حس بصر از چنين اعداد و امدادى ناتوان است . از اين رو برخى از محققان ،سمع را افضل از بصر دانستند، ولى صاحب المنار، بعد ازنقل فضيلت مزبور مى گويد: من درباره فضيلت سخن نمى گويم ، آن به خدا ورسول او مربوط است و من موجودى را شرح مى دهم و تناسب لفظى آن را بازگو مى كنم .
اگر به طور دقيق دليل برترى سمع بر بصر روشن گردد، نزديكى سمع بهعقل بيش از شباهت بصر به عقل درك مى شود و در سرنوشت بحث ادبى سهم به سزايىخواهد داشت . به هر تقدير، بحث معقول ، مسموع و مبصر را بايد از بحثعاقل ، سامع و مبصر جدا كرد. در اين كه عاقلها، سامعها و مبصرها متعددند بحثى نيست وتساوى اسماع به معناى وحدت آنها نيست . از اين رو بايد رمز تعدد مصداق با مفرد بودنلفظ را در نكته ديگر جستجو كرد.
2- برخى سمع را بر بصر ترجيح داده ، تجرد آن را از تجرد بصر بالاتر دانسته اندو تقديم ذكر سمع بر بصر را محصول چنان تقدمى اعلام داشته ، شاهدى نيز بر تقدممزبور ياد كرده اند كه در بعضى از مراتب نوم ، چشم مغلوب خواب مى شود، ولىگوش هنوز مغلوب نشده بلكه مى شنود. (540)
در مقابل ، از اكثر اهل كلام چنين نقل شده كه بصر برتر از سمع است ؛ زيرا سمع فقطاصوات و كلمات را ادراك مى كند ولى بصر، اجسام ، الوان و هيئتها را ادراك مى كند و چونمتعلق آن بيش از متعلق سمع است ، از آن برتر است . (541)
3- سمع و بصر از مجارى ادراكى است ، و لى اين كه آيا قلب جسمانى نقشى در ادراك وسهمى در عواطف دارد يا نه ؟ در خلال بحثهاى تفسيرى روشن خواهد شد. البته اين مطلباز اصول موضوعه و مفروغ عنه است كه نفس انسان و همچنين ادراك كلى مجرد است ، چنانكهكارهاى عقل عملى ، مانند اراده و محبت نيز مجرد است و براى هر يك از امور ياد شده مصاديقجزئى است كه با ابزارهاى بدنى ، مانند مغز، قلب ، سمع و بصر در ارتباط است وآنچه همه اين شئون را بر عهده دارد نفس انسان است كه درجات مختلف بدونحلول در بدن ، ظهور دارد.
غشاوه : غشاوه ساترى است (مادى يا معنوى ) كه بر چيزى مستولى شود و آن را كاملا دربر گيرد و آنچه از موارد كاربرد مشتقات آن در قرآن استظهار مى شود، پوشش فراگيرو احاطى است ، مانند: (يغشاه موج )، (542) (غاشيه من عذاب الله ). (543)
لهم : گاهى لام به معناى سود است و درمقابل على (به معناى ضرر) به كار مى رود، مانند (من اهتدى فانما يهتدىلنفسه و من ضل فانما يضل عليها) (544) و گاهى لام به معناى اختصاصاست ، نظير: (ليس ‍ الانسان الا ما سعى ). (545) هر عملى اختصاص بهعامل خود دارد و از او جدا نيست ؛ حسنات به محسنان و سيئات به تبهكاران اختصاص دارد واز او جدا نيست ؛ حسنات به محسنان و سيئات به تبهكاران اختصاص دارد و از اين رو در آيهكريمه (ان احسنتم احسنتم لانفسكم و ان اساتم فلها) (546) نيز كه سخن از احسانو اسئه است ، لام براى اختصاصعمل به او عامل است ، نه اين كه از باب مشاكله ، لام به جاىعلى به كار رفته باشد، زيرا در مواردى مانند: (لها ما كسبت وعليها مااكتسبت ) (547) نيز رعايت مشاكله نشده است .
در آيه محل بحث نيز لام براى اختصاص است و بدين معناست كه عذابى كهبه عظمت موصوف شده ، ويژه معاندان و كافران است .
در آيه قبل سخن از هدايت ناپذيرى كافران و ايمان نياوردن آنان بود و در آيهمحل بحث راز آن بيان شده است كه چون خداى سبحان بر دلها و گوشهاى آنان مهر زده وبر چشمهاى آنان پرده اى ستبر آويخته شده ، قهرا نه مى فهمند، نه مى شنوند و نه مىبينند و چون علم ، مقدمه ايمان است و اينان فاقد ابرازتحصيل آنند، ايمان هم نمى آوردند.
تعبيرهاى گوناگون از هدايت ناپذيرى كافران  
در قرآن كريم از هدايت ناپذيرى و بسته بدن دلهاى كافران و معاندان ، افزون برختم ، تعبيرهاى ديگرى نيز شده است ، مانند طبع : (اولئكالذين طبع الله على قلوبهم )، (548) صرف : (صرف الله قلوبهم )،(549) كنان : (انا جعلنا على قلوبهم اكنه )، (550) غلاف: (وقالوا قلوبنا غلف )، (551) رين : (كلابل ران على قلوبهم )، (552)، فقل : (ام على قلوب اقفالها)، (553)تقليب : (و نقلب افئدتهم وابصارهم )، (554) قساوت :(ثم قست قلوبكم ) (555) و مرض : (فى قلوبهم مرض ).(556)
قلب روحانى و سمع و بصر درونى  
انسان داراى دو گونه قلب است : قلب جسمانى صنوبرىشكل ، كه يكى از اندامهاى بدن است ، و قلب روحانى و معنوى . قرآن كريم در همه آياتىكه سخن از مختوم و مطبوع شدن قلب دارد، يا ازرين و چركى كه قلب را مى پوشاند و چهره شفاف و آيينه گون آن رامستور مى كند، سخن مى گويد، يا درباره قفل و غلاف وكنان و صرف و قساوت آن معارفى را بهبشر مى آموزد، مراد، قلب روحانى است ، نه جسمانى و رابطه بين بيمارى و سلامت قلبجسمانى و روحانى عموم و خصوص من وجه است ؛ زيرا ممكن است قلبجسمانى انسان در كمالات سلامت باشد، ولى بر اثر كفر يا تبهكارى وى ، قلب جسمانىانسان در كمال سلامت باشد، ولى بر اثر كفر يا تبهكارى وى ، قلب روحانى او بهره اىاز سلامت نداشته باشد و ممكن است قلب جسمانى انسان مومن ، بيمار باشد ولى قلبروحانى او سالم باشد: (اذ جاء ربه بقلب سليم )؛ (557) چنانكه گاهى هر دو قلببيمار است ؛ مانند كافرى كه به بيمارى قلبى مبتلاست و يا هر دو قلب سالم ، مانندمومنين كه از سلامت قلب جسمى نيز بهره مند است .
همان گونه كه فعاليت و كارآمد بودن قوا و حواس مادى انسان به سلامت قلب جسمانى اووابسته است ، فعاليت و كارآمدى قوا و حواس معنوى او نيز به سليم بودن قلب معنويشبستگى دارد. در آيه شريفه محل بحث ، مراد از قلب و سمع و بصر، قلب و سمع و بصرباطنى انسان است ، نه قلب و چشم و گوش ظاهرى باشد و تنها مراد از قلب نيروىفهمنده آدمى باشد.
انسانى كه مشمول قهر الهى قرار گيرد، قلب او كه مراكز ادراكهاست نسبت به حق بستهمى شود. آنگاه با اين كه چشم ظاهريش بيناست ، دلى كه در نهان و نهاد اوست كور مىشود: (فانما لا تعمى الابصار ولكن تعمى القلوب التى فى الصدور) (558) وآنگاه كه در قلب بسته شد، نه عقايد باطل و صفات رذيله از آن بيرون مى رود و نهعقايد حق و صفات نيكو در آن مى نشيند؛ همان گونه كه ظرف سربسته و سر به مهر، نهمى توان گل و لاى را از آن خارج ساخت و نه مى توان آبزلال را به آن وارد كرد.
كافران محفوف به دو حجابند  
در اين آيه كريمه خداى سبحان مهر زدن بر دلها و گوشهاى كافران را به خود نسبت مىدهد: (ختم الله ) ولى قرار دادن غشاوه و پرده بر چشمهايشان را به خود اسناد نداده است :(ولى ابصارهم غشاوه ). (559) گرچه در برخى آيات ، هر سه به خداوند اسناد دادهشده است : (اولئك الذين طبع الله على قلوبهم و سمعهم وابصارهم )، (560) ولىتغيير سياق در آيه محل بحث نشان مى دهد كه كافران محفوف به دو حجابند: حجابى كهآنان بر اثر چشم پوشى از حق بر چهره خويش افكنده اند و حجابى كه خداى سبحان بهكيفر چشم پوشى از حقايق بر آنان افكنده و آن مهر زدن بر دلها و گوشهاى آنان است واعمال كافران بين اين دو حجاب و ظلمت قرار گرفته است . به هر تقدير، تكرار كلمهعلى ، نشان مى دهد كه براى هر كدام ازدل ، سمع و بصر، حجاب و غطايى است كه براى افاده چنين تاكيدى ، كلمهعلى تكرار شده است .
راز بسته شدن دلهاى كافران  
انسان در ابتداى تولد، فاقد علم حصولى است : (والله اخرجكم من بطون امهاتكم لاتعلمون شيئا) و خداى سبحان ، هم ابراز تحصيل علم حصولى را به انسان مى بخشد: (وجعل لكم السمع والابصار والافئده لعلكم تشكرون ) (561) و هم فطرت او راملهم و از علم حضورى بهره مند مى كند: (ونفس و ما سويها# فالهمها فجورها وتقويها).(562)
انسان كه از يك سو با سرمايه الهام فطرت و شعور درونى ، بد را از خوب ، زشت را اززيبا و فجور را از تقوا باز مى شناسد و از سويى ديگر ابراز مناسبى براىتحصيل علم حصولى دارد، اگر اين سرمايه هاى خداداد را شكوفا كند از مجارى ادراكى خودبهره صحيح مى برد و در پرتو شكوفايى آنها به رستگارى مى رسد: (قد افلح منزكيها) (563) و اين همان شكر نعمت است كه در پايان آيه 78 سورهنحل به آن اشاره شده است : (لعلكم تشكرون ). اما اگر جان خود را در گور شهوتها وغرايز نفسانى دفن كرد و مجارى ادراكى ، يعنى سمع و بصر و قلب او كه بايد معارفالهى و اسرار عالم را بشناسد اسير شهوات و هواهاى نفسانى شد و با گناه آلوده گشتجايى براى تابش ‍ نور هدايت بر آن نمى ماند.
بنابراين ، بسته شدن دل دو عامل عمده دارد: يكى هواپرستى كه انسان پس ‍ از روشنشدن حق به جاى خدا محورى هوا محور و هوس مدار باشد كهمشمول اضلال كيفرى خداوند قرار مى گيرد و خداوند سمع و قلب او را مختوم مى كند و برچشم او پرده اى ستبر مى افكند كه پس از آن حق را نمى شنود و نمى بيند و نمى فهمد؛زيرا او عالمانه هواپرست شده است : (افريت من اتخذ الهه هويه واضله الله على علم وختم على سمعه و قلبه و جعل على بصره غشاوه فمن يهديه من بعد الله ). (564)
عاملديگر بسته شدن دل ، گناه است . كافران به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) مىگفتند قلب ما، در غلاف و كنان ، و گوش ما سنگين است و سخنانت را نمى شنويم و بين ماو تو حجابى است كه بر اثر آن تو را نمى بينم :
(وقالوا قلوبنا فى اكنه مما تدعونا اليه و فى اذننا وقر ومن بيننا وبينكم حجابفاعمل اننا عاملون ) (565) حجابى كه در اين آيه آمده ، همان گناه است كه حجابمستور است ، نه حجاب مشهود: (واذا قرات القرآن جعلنا بينك و بين الذين لايومنونبالاخره حجابا مستورا) (566) (اولئك الذين لعنهم الله فاصمهم واعمى ابصارهم )(567) و در برخى آيات از آن به رين (زنگاردل ) تعبير شده است : (كلا بل ران قلوبهم ما كانوا يكسبون # كلا انهم عن ربهم يومئذلمحجوبون ) (568) عقيده باطل و اخلاق رذيله وعمل باطل و ناپاك به صورت چرك و غبارى حجاب آيينه جان آدمى مى شود و از آن پس ،نور هدايت در آن نمى تابد.
مردى به اميرالمومنين (عليه السلام ) عرض كرد: توفيق نماز شب ندارم . آن حضرتفرمودند: گناهان تو پاى بند توست : جاءرجل الى اميرالمومنين (عليه السلام ) فقال : يا اميرالمومنين انى قد حرمت الصلاهبالليل . فقال له اميرالمومنين (عليه السلام ): انترجل قد قيدتك ذنوبك .(569)
قلب عاصى و تبهكار واژگون مى شود: (ونقلب افئدتهم ) (570) و از فهم حقبازداشته مى شود: (ثم انصرافوا صرف الله قلوبهم ) (571) و در نتيجه به تكذيبحق مى پردازد: (و ما يكذب به الا كل معتد اثيم ) (572) و اين گونه صحيفه نفس آدمىبا قهر الهى مهر مى شود وگرنه خداى سبحاناضلال ابتدايى ندارد تا در ابتدا دل كسى را وارونه سازد و آن را مهر كند.
قرآن كريم به نمونه هايى از گناهانى كه مايه انصراف قلب آدمى است اشاره مى كند؛مانند تكبر كه عامل حرمان متكبر از فهم آيات الهى است :
(ساصرف عن اياتى الذين يتكبرون فى الارض بغير الحق وان يرواكل آيه لا يومنوابها و ان يروا سبيل الرشد لا يتخذوه سبيلا...) (573)
خوددارى از شركت در جهاد فى سبيل الله نيز باعث حرمان از درك حقايق ايمان مى گردد: (و اذا ما انزلت سوره نظر بعضهم الى بعضهل يريكم من احد ثم انصرفوا صرف الله قلوبهم ...) (574) آنگاه كه پيامبر اكرم(صلى الله عليه وآله ) آيات دفاع تا اگر كسى آنان را نمى نگرد در پناه كسى بيرونروند. در آيه ديگر درباره آنان مى فرمايد: (قد يعلم الله الذين يتسللون منكم لواذا)(575) و خداى سبحان بر اثر اين رفتار ناشايسته ، دلهايشان را منصرف مى كند وآنان ديگر آيات الهى را درك نمى كنند.
لطايف و اشارات  
1- تهاجم همه جانبه شيطان  
هدف اغواى شيطان بسته شدن دل آدمى است . او اصرار دارد انسان را در تباهى و گناهنگهدارد و از اين رو از همه جوانب : از پيش رو و پشت سر و از سمت راست و چش بر انسانتهاجم مى كند: (قال فبما اغويتنى لا قعدن لهم صراطك المستقيم # ثم لا تينهم من بينايديهم و من خلفهم و عن ايمانهم و عن شمائلهم ) (576) تا خطاها بر انسان احاطهكند: (احاطت به خطيئه ) (577) و راهى براى نفوذ معارف حق دردل او باقى نماند.
2- گوناگونى مدركات و ابزارهاى ادراكى انسان  
همان گونه كه بين قلب و سمع و بصر ظاهرى با باطنى فرق است ، بين ادراك قلبباطنى و سمع و بصر باطنى نيز فرق است ؛ زيرا قلب باطنى ، معارف عاليه را بدونتمثل و تنزل به عالم مثال درك مى كند، ولى سمع و بصر باطنىمراحل متوسط معارف را با تمثل و همراه با كم و كيف وشكل و صورت درك مى كنند؛ چنانكه پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) در معراجبسيارى از معارف عميق معقول را با قلب جان يافت و بخشى از معارف را با چشمدل ديد: (ما كذب الفواد ما راى ... لقد راى من آيات ربه الكبرى ). (578) همچنينانسانها در قيامت ، بخشى از حقايق را با چشم و گوش مثالى مى بيند و مى شنود، امامطالب عميق و معارف بلند معقول را كه برتر از سطح عالممثال است با قلبى كه برتر از چشم و گوش مثالى است مى فهمد. در، يافته هاى قلبىسخن از شكل و كم و كيف نيست تا ادراك آن با چشم و گوش مثالى صورت پذيرد.
3- مراتب مختوم شدن دل  
بسته شدن و واژگونى دل ، ويژه كافران و منافقان نيست ، بلكه به هر ميزانى كهدل آدمى به زنگار گناه آلوده گردد، واژگون و مختوم گشته ، به همان اندازه از فهمآيات الهى محروم مى گردد و اين واژگونى دل را از آلودگى به مكروهات آغاز مى شود وبه گناهان صغيره و سپس به كبيره مى رسد و از اكبر كباير كه كفر به خداست ،سربر مى آورد. معيار سنجش بيمارى قلب نيز مقدارى بى توجهى انسان به فهم آياتالهى يا انزجار از آنهاست .
4- حرمان قلب واژگون ، از بركات آسمانى  
قلب انسان ظرفى مجرد و غير مادى است : ان هذه القلوب اوعيه كه چهره وروى آن در آغاز آفرينش به طرف خداى سبحان است : (فاتم وجهك للدين حنيفا فطرتالله التى فطر الناس عليها) ، (579) ولى بر اثر كفر و تبهكارى واژگون مىشود و از باب تشبيه معقول به محسوس ‍ مى توان گفت : ظرفدل همانند ظروف مادى است ؛ ظروف مادى اگر رو به بالا باشد و به طور طبيعى قرارگيرد، هم از تابش آفتاب بهره مى برد و هم از باران آسمان پر مى شود، ولى اگرواژگون گرديد، باران از پشت آن مى لغزد و فرو مى ريزد و آفتاب نيز به دورنشنمى تابد تا از نور و حرارتش بهره اى بگيرد.
ظرف مجرد جان آدمى نيز اگر رو به خدا باشد از پرتو نور وحى بهره مى گيرد و ازآب زندگى پر مى شود، اما اگر واژگون و پشت به خدا و رو به زمين شد: (اثاقلتمالى الارض )، (580) (اخلد الى الارض ) (581) همانند ظرف وارونه از بركاتآسمانى محروم است ، به طورى كه نه از حرارت و فروع (نور السموات والارض ) بهرهمند مى شود و نه از آب حيات وحى كه دلها را زنده مى كند بهره مى برد.
5- كافران و موانع سير در آيات آفاقى و انفسى  
يكى از راههاى خداشناسى ، شناخت آيات آفاقى و انفسى ، يعنى جهان شناسى وخودشناسى است : (و فى الارض آيات للموقنين # وفى انفسكم افلا تبصرون ) (582)و كافران ، هم راه جهان شناسى را به خود بسته اند و هم راه خودشناسى را مسدود كردهاند. قرآن كريم درباره آنان مى فرمايد: (انا جعلنا فى اعناقهم اغلا لا فهى الىالاذقان فهم مقمحون# وجعلنا من بين ايديهم سدا و من خلفهم سدا فاغشيناهم فهم لايبصرون و سواء عليهم ءانذرتهم ام لم تنذرهم لا يومنون ) (583) غلهايى كه برگردن كافران است و تا چانه هايشان برآمده ، آنان را مقمح ، يعنى سر بههوا ساخته و حلقه هاى آهن سردى كه بر گردنشان آويخته ره آورد سيئات آنهاست ؛ چنينانسانى نمى تواند سر فرود آورد و خود را ببيند تا خويشتن را بشناسد و خودشناسى راسرپلى براى خداشناسى قرار دهد. همچنين او ديوار عظيمى در پيش رو و پشت سر دارد كهمصالح آن جدار غليظ، محصول هواپرستى است و اين ديوار و پرده اى كه بر چشمانشانآويخته مانع جهان شناسى و سير در آفاق جهان هستى است .
6- نفرين موساى كليم درباره فرعون  
يكى از بدترين نفرينهاى حضرت موساى كليم (عليه السلام ) به فرعون مصر وپيروان او، اين بود كه از خداى سبحان مسئلت كرد تا افزون بر آن كه اموالشان رانابود مى كند، دلهايشان را سخت و نفوذناپذير كند، توفيق ايمان از آنان ستانده شود وبه عذابى دردناك گرفتار شوند، زيرا آنان بااموال و زيورها و تمكنهاى مادى خود مردم راه از راه خدا گمراه مى كردند. (وقال موسى ربنا انك اتيت فرعون وملاه زينه و اموالا فى الحيوه الدنيا ربنا ليضلوا عنسبيلك ربنا اطمس على اموالهم و اشدد على قلوبهم فلا يومنوا حتى يروا العذاب لاليم ) (584) و جناب هارون نيز در اين نيايش با حضرت موساى كليم هماهنگ بود. خداىسبحان نيز مى فرمايد: دعايتان اجابت شد: (قد اجيبت دعوتكما) (585) و آنگاه نحوهاجابت دعايشان را نيز بيان مى كند.
7- حجاب كافران ، مانع شهود عذاب نيست .  
مختوم شدن دلها و گوشهاى كافران و كور بودن آنان گرچه محدود به دنيا نيست : (ومن كان فى هذه اعمى فهو فى الاخره اعمى واضل سبيلا) (586) اما اين بدان معنا نيست كه جهان آخرت هيچ حقيقتى را نمى فهمند،بلكه آنان حقايق بسيارى از جمله عذاب الهى را درك مى كنند و مى دانند كه به سوء اختيارخود، خويش را كور كرده اند، زيرا آن روز همه اسرار و سراير آشكار مى شود: (يومتبلى السرائر) (587) و انسان نيز بسيارى از امور را با ديده اى تيزبين درك مى كند: (لقد كنت فى غفله من هذا فكشفنا عنك غطائك فبصرك اليوم حديد) (588) پسكورى آنان مانع مشاهده جمال الهى است وگرنهجلال خدا و عذاب و كيفر او را مشاهده مى كنند.
بحث روايى  
بررسى رايات تفسيرى در اين مبحث و مباحث ديگر نشان مى دهد كه بسيارى از نكاتروايى مستنبط از جمع بندى آيات قرآنى است ؛ گرچه مطالب ابتكارى در تطبيق و مانندآن ، در نصوص يافت مى شود.
1- ختم كيفرى دلهاى كافران
- عن الرضا (عليه السلام ) فى قول اللهعزوجل : (...ختم الله على قلوبهم و على سمعهم )،قال : الختم هو الطبع على قلوب الكفار عقوبه على كفرهم كماقال تعالى : (بل طبع الله عليها بكفرهم فلا يومنون الا قليلا (589) و(590).
اشاره : معناى استثناى قليل (فلا يومنون الا قليلا) يا ناظر به اين است كه امكان ايمان تاآخرين لحظه حيات محفوظ است و در نتيجه آيهمحل بحث تقييد مى شود، يا اين كه ناظر بهتبدل كفر به نفاق است كه در بعضى از نصوص وارد درباره ايمانقليل منافقان آمده است كه آنها براى دنيا و در حضور مردم ايمان مى آورند و اين گونهايمان منافقان نه اندك و كم و بى ارزش است .
عنوان ، ختم ، طبع ، اغفال و مانند آن كه در قرآن كريم به خداوند اسناد داده شده با امورويژه اى هموار است كه آشنايى به آنها در بحثهاى تفسيرى سودمند است :
الف . عناوين مزبور عدمى است ؛ نظير عنوان عمى ،جهل عجز و...، كه اگر هر كدام از اينها محمول قضيه اى قرار گيرد، آن قضيه موجبهمعدوله خواهد بود، نه محصله .
ب . عناوين ياد شده هرگز در ابتدا به خداوند اسناد داده نمى شود، بلكه از باب كيفراست و آن هم بعد از تماميت نصاب امهال .
ج : معناى قضايايى كه در آنها يكى از عناوين مزبور به خداوند اسناد داده شده ، امساكفيض خاص و عدم اعطاى نوال مخصوص است ، نه آن كه خداوند امر وجودى خاصى را مثلا،به عنوان ختم يا طبع به كافران عطا مى كند.
2- شاهدان دلهاى مختوم
- عن العسكرى (عليه السلام ) انه قال فى قوله تعالى : (ختم الله ...): اىوسمها بسمه يعرفها من يشاء من ملائكته فيعرفونهم بها و يبصرهارسول الله (صلى الله عليه وآله ) و يبصرها خير خلق الله بعده على بن ابيطالب(عليه السلام ).... (591)
اشاره : همه موجودهاى مجرد و عالى كه در ضبطاعمال انسانها حضور دارند ممكن است با اعلام الهى از مهر شدن قلب مختوم دلان آگاهباشند، چنانكه انسانهاى كامل كه اعمال بشر بر آنان عرضه مى شود با تعليم خداوند،باخبرند و امام هر عصر كه مسئول ويژه هدايت ارواح و نفوس ‍ مستعد است ، با تعريف الهىمستحضر است و مقربان كه شاهد اعمال و قلوب ابرارند، به طريق اولى ازاعمال و قلوب كه شاهد اعمال و قلوب ابرارند، به طريق اولى ازاعمال و قلوب فجار آگاهند. بنابراين ، آنچه مزبور آمده ، بيان برخى مصاديق شاهد است، نه همه آنها.
3- علت طبع قلب
- عن العسكرى (عليه السلام ) فى قوله تعالى : (وعلى ابصارهم غشاوه ): وذلكانهم لما اعرصوا عن النظر فيما كلفوه ؟ وقصروا فيما اريد منهم جهلوا ما لزمهم من الايمانفصاروا كمن على عينيه غطاء لا يبصر ما امامه فان اللهعزوجل يتعالى عن العبث والفساد و عن مطالبه العباد بما منعهم بالقهر منه فلا يامرهمبمغالبته ولا بالمصير الى ماقد صدهم بالقسر عنه . (592)
اشاره : ختم الهى ، كيفرى است ، نه ابتدايى و بر اساس تجسم ياتمثل اعمال ، همان اعراض از ياد خدا ممكن است به صورت طبع ،تمثل يابد و تشبيه به لحاظ اعضا و جوارح ظاهرى است وگرنه به لحاظ اعضا و جوارحباطنى ، حقيقه غطاء است ، نه تشبيها و چون به عنوان كيفر است ، نه ابتدايى و با امكانعقلى ايمان به دعوى و دعوت انبيا (عليه السلام ) همراه است ، از اين رو جبر نخواهد بود.مطالب چهارگانه فوق از حديث مزبور قابل استنباط است .تحليل دقيق معناى قلب و حواس درونى آن روشن مى كند كه اسناد ختمدل به خداوند مى تواند حقيقت باشد، نه مجاز و نبايد آنرا به غشاوه حسى بر سمع وبصر حسى بر سمع و بصر حسى مقايسه كرد، و آنچه در تفسير كاشف آمده (593)ناصواب است .
4- اطلاق عذاب عظيم نسبت به دنيا و آخرت
- عن العسكرى (عليه السلام ) فى قوله تعالى : (ولهم عذاب عظيم ): يعنى فىالاخره العذاب المعد للكافرين و فى الدنيا لمن يريد ان يستصلحه بماينزل به من عذاب الاستصلاح لينبهه لطاعته او من عذاب الاصطلام ليصيره الى عدله وحكمته . (594)
اشاره : عذاب آخرت محض در كيفر است و هيچ گونه آزمونى در آن نيست ، ليكن عذاب دنياممكن است ، زمينه آزمون را به همراه داشته باشد و اگر فرد يا گروه معذب ، تنبه يابد،و توبه و تضرع كند، بخشى از دشواريهاى خود را ترميم خواهد كرد و صدر آيه (فلولااذجائهم باسنا تضرعوا...) (595) شاهد آن است .
5- قلب و سمع و بصر درونى در كلمات معصومان (عليهم السلام )
عن الصادق (عليه السلام ): ما من قلب الا وله اذنان على احدهما ملك مرشد و علىالاخر شيطن مفتن هذا يامره و هذا يزجره . (596)
- عن اميرالمومنين (عليه السلام ): الا ان ابصر الابصار مانفذ فى الخير طرفه الاان اسمع الاسماع ماوعى التذكير وقبله . (597)
- فلو رميت ببصر قلبك نحو ما يوصف لك منها (الجنه ) لعزفت نفيك عن بدايع مااخرج الى الدنيا من شهواتها و لذاتها و زخارف مناظرها. (598)
- والهوى شريك العمى . (599)
- ان للقلوب شهوه واقبالا وادبارا فاتوها منقبل شهوتها و اقبالها فان القلب اذا كره عمى . (600)
- و ما كل ذى قلب بلبيب ولا كل ذى سمع بسميع ولاكل ناظر ببصير.(601)
- و من عشق شيئا اعشى (اعمى ) بصره و امرض قلبه فهو ينظر بعين غير صحيحهو يسمع باذن غير سمعه قد خرقت الشهوات عقله و اماتت الدنيا قبله . (602)
- والامانى تعمى اعين البصائر. (603)
- فانى اوصيكم بتقى الله ... فان تقوى الله دواء داء قلوبكم و بصره عمىافئدتكم و شفاء مرض اجسادكم و صلاح فساد صدور كم وطهور دنس انفسكم و جلاء عشا(غشاء) ابصاركم . (604)
- ... الحكمه التى هى حياه للقلب الميت و بصر للعين العمياء وسمع للاذنالصماء. (605)

- و ما جالس هذا القرآن احد الا قام عنه بزياده اونقصان : زياده فى هدى او نقصانمن عمى . (606)
اشاره : انسان همان گونه كه در محدوده بدن خود اعضا و جوارح ادراكى و تحريكى داردكه گاهى سالم است و گاهى بيمار، گاهى صحيح است و زمانى معيب ، چنانكه گاهى هستو گاهى بيمار، گاهى صحيح است و زمانى معيب ، چنانكه گاهى هست و گاهى اصلا نيست ،در محدوده روح نيز اعضا و جوارح ادراكى و تحريكى هست كه مانند احكام بدن ، لوازم خاصخود را دارد. همان طور كه در بين اعضاى ادراكى ظاهرى عنوان سمعه و بصر از عناوينديگر بيشتر مطرح است ، در بين اعضاى ادراكى باطنى نيز، همين دو عنوان از ديگر عناوينمطرح تر است وگرنه در نهان انسان شامه اى است كه با استشمام آن مى گويد: (انىلاجد ريح يوسف لولا ان تفندون ) (607) و آنچه در نصوص فوق بازگو شد گوشهاى از آثار حيات روح و سلامت اعضا و جوارح ادراكى و تحريكى آن است كهتفصيل آنها در ذيل آيات مناسب ، با استمداد از روايات مربوط، بيان خواهد شد.
در پايان توجه به اين مطلب براى اصحاب صفا و ارباب ذوق سودمند است : از امامصادق (عليه السلام ) نقل شده كه دلهاى داراى اعراب چهارگانه است : رفع ، فتح ،خفض و وقف (اصطلاح مزبور مطابق با عرف اديبان نيست ). رفعدل ، در ياد خداست و فتح دل ، در راضى بودن از خدا و خفضدل ، در سرگرمى به غير او، و وقف دل ، در غفلت از خداست . (608)
و من الناس من يقول ءامنا بالله و باليوم الاخر و ما هم بمومنين .  
گزيده تفسير  
منافقان كه در باطن كافرند، ولى كفر درونى خود را كتمان مى كنند، گرچه در برخىاحكام با كافران و مشركان شريكند، ليكن از كافران تبهكار و زيانبارترند و از اين روقرآن كريم آنان را بدتر از كافران مى داند.
خداى سبحان در آيات متعدد به افشاى منافقان پرداخته از كفر آنان نسبت به مبدا، رسالتو معاد و از رياى آنان در نماز و انفاق پرده برمى دارد.
هدف منافقان از اظهار ايمان ، جاسوسى براى كافران يا بهره مندى از مزاياى اجتماعىبيشترى بود.
تفسير  
الناس : ناس مرادف انسان ، انس و بشر است ، با اين تفاوت كه ناس وانس ، اسم جنس جمعى است و بر فرد اطلاق نمى شود، ولى بشر بر فرد و جمع اطلاقمى شود.
در قرآن كريم ، گاهى تعبير من الناس درباره پرهيزكاران است ،
مانند آيه كريمه (و من الناس من يشرى نفسه ابتغاء مرضات الله ) (609) و گاهىدرباره كافران و مشركان ؛ مانند: (و من الناس من يتخذ من دون الله اندادا) (610) وگاهى مراد از آن منافقان است ؛ مانند آيه محل بحث و آيه (و من الناس من يعبد الله علىحرف ). (611) پس ناس شامل پرهيزكاران ، كافران و منافقان مى شود.
من : من در من يقول يا موصل است و يقول صله آن مانندالذين در آيه (ومنهم الذين يوذون النبى ) (612) و يا موصوف است ويقول صفت آن ، مانند كلمه رجال در آيه (من المومنينرجال صدقوا...). (613)
يقول : ضمير در يقول به اعتبار لفظ من مفرد آمده است ، مانند (ومنهم منيستمع اليك ) (614) و اما ضمير در معنا امنا و ماهم كه جمعآمده ، به اعتبار معناى آن است ، مانند: (ومنهم من يستمعون اليك ). (615)
در آيه كريمه قول به معناى تلفظ به زبان است ؛ مانند: (يا ايهاالرسول لا يحزنك الذين يسارعون فى الكفر من الذين قالوا امنا بافواههم ولم تومنقلوبهم ) (616) و گاهى قول به معناى سخن مطابق بادل و عقيده و منطق است ؛ مانند: (قولوا امان بالله و ماانزل الينا). (617)
تذكر: گاهى انسان بين خود و خداوند مناجات و رازگويى دارد و مى گويد: (ربنا انناسمعنا مناديا ينادى للايمان ان امنوا بربكم فامنا...) (618) و گاهى دربرخورد بامومنان مى گويد: آمنا. قسم اول همان چيزى است كه آيات پايان سورهآل عمران (190 - 194) عهده دار آن است و قسم دوم همين آيهمحل بحث است ؛ زيرا معناى آيه اين نيست كه منافقان در مناجات با خدا مى گويد: امنا، بلكهشرح آن طبق آيه 14 همين سوره آن است كه هنگام برخورد با مومنان مى گويند: امنا،وگرنه خداع با مومنان صورت نمى پذيرفت .
غرض آن كه ، اگر امنا را به طور سرى مى گفتند، مخادعه خدا صورت مىپذيرفت ، ولى خداع مومنين حاصل نمى شد.
منافقان از كافران بدترند  
انسانها در برابر دين خدا سه گروهند: برخى در باطن و ظاهر، آن را مى پذيرند، اينانمومنان و پرهيزكارانند، گرچه بر اثر تقيه به ناچار ايمان باطنى خود را كتمان مىكنند و زمينه اى براى ابراز آن نمى يابند و يا به ناچار بر خلاف ايمان باطنى خوداظهار كفر مى كنند: (الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان )، (619) (وقال رجل مومن من آل فرعون يكتم ايمانه ). (620) برخى نيز در باطن و ظاهر منكرنداينان : كافرانند.
گروه سوم منافقانند كه در باطن كافرند، ولى اظهار ايمان مى كنند، مانند موشصحرايى كه لانه اش سوراخى دارد به نام نافقاء و سوراخ ديگرىبراى گريز دار به نام قاصعاء و خاك رقيقى روى لانه اوست كه هنگاماحساس خطر فورا آن خاك اندك را روى خود قرار مى دهد به طورى كه ظاهر آن خاك وباطن آن لانه است . كفر درونى منافقان در روز امتحان بروز مى كند: (هم للكفر يومئذاقرب منهم للايمان يقولون بافواههم ما ليس فى قلوبهم والله اعلم بما يكتمون ) (621)
پس منافقان در واقع كافرند و از اين رو در برخى احكام با كافران شريكند؛ مانندسقوط در آتش قهر خدا: (ان الله جامع المنافقين و الكافرين فى جهنم جميعا) (622) چنانكه در برخى از احكام با مشركان شريكند، مانند حرمان از غفران الهى ، خداىسبحان درباره مشركان مى فرمايد: (ماكان للنبى والذين امنوا ان يستغفروا للمشركين )(623) و درباره شرك نيز مى فرمايد: (ان الله لا يغفر ان يشرك به ). (624)درباره منافقان نيز به پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) مى فرمايد: براى آناناستغفار كنى يا نكنى ، هرگز خداوند آنها را نخواهد بخشيد: (سواء عليهم استغفرتلهم لم الم تستغفر لهم لن يغفر الله لهم ) (625) پس منافقان نيز مانند مشركان ازغفران الهى بهره اى ندارند.
در برخى آيات نيز احكام ويژه منافقان آمده ، مانند اين كه آنان از كافران بدترند: (انالمنافقين فى الدرك الاسفل من النار) (626) و سر آن زيانبارتر بودن منافق از كافرو مشرك است ، چنانكه بعدا معلوم مى شود.
افشاى منافقان  
منافقان مى گويند: ما به خدا، قيامت ، وحى و نبوت ، ايمان داريم و بر اين ادعاى دروغينتاكيد مى ورزند و ظاهر تعبير آنها اين است كه ايمان به هر يك از مبدا و معاد، با برهانمستقل و جدا حاصل شده است ؛ زيرا لفظ باء را در (وباليوم الاخر) تكراركرده اند تا شاهد استقلال هر كدام باشد. خداى سبحان ، هم ايمان به مبدا و معاد را از آنانسلب مى كند: (و ما هم بمومنين ) و هم اعتقاد به وحى و رسالت را: (اذا جاءك المنافقونقالوا نشهد انك لرسول الله و الله يعلم انك لرسوله والله يشهد ان المنافقين لكاذبون) (627) و هم از رياى آنان در نماز و انفاق پرده برمى دارد: (وما منعهم انتقبل منهم نفقاتهم الا انهم كفروا بالله وبرسوله و لا ياتون الصلوه الا و هم كسالى و لاينفقون الا وهم كارهون ) (628) سر عدم پذيرشاعمال منافقان اين است كه آنان در باطن كافرند و اين گونه ، خداى سبحان درون مستورآنان را مكشوف و مشهور كرده ، مى فرمايد: اثر سوء كسالت و كراهت در درون آنهامشتعل است ، گرچه در بيرون تظاهر به نشاط عبادى و مسرت درامتثال اوامر الهى دارند.
هدف منافقان از اظهار ايمان اين بود كه خود را در صف مومنان قرار دهند و خود را بهپيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله ) نزديك كنند تا بتوانند اطلاعات بيشترى براىكافران فراهم كنند و يا از مزاياى اجتماعى بيشترى بهره مند شوند. خداوند سبحان درآيه كريمه مورد بحث با تاكيد (جمله اسميه موكد به باء) از دروغ و نقاق آنان پردهبرمى دارد و مقصودشان را افشاء مى كند و آنان را از دستايبى به آن هدف ناپاك ناكاممى كند.
لطايف و اشارات  
1- لطايف تعبيرى قرآن در افشاى منافقان  
قرآن كريم افزون بر آنكه با صراحت از كفر درونى منافقان پرده برمى دارد، درلطايف تعبيرى خود نيز به آن اشاره كرده ، مى فرمايد: آنان در حوادثى مانند جنگ ،شتابزده در كافران گرايش مى يابند: (فترى الذين فى قلوبهم مرضيساروعون فيهم ...). (629) تعبير (يسارعون فيهم ) به جاى يسارعوناليهم نشانه آن است كه منافقان باطنا در جمع كافرانند، و درذيل آيه نيز مى فرمايد: آنان از مستور ساختن كفر خود نادم خواهند شد: (فيصبحوا على مااسروا فى انفسهم نادمين ). (630) غرض آن كه ، از جمله (يسارعون فيهم )، برمى آيدكه گرايش قلبى منافقان به سوى كافران قبلا بوده و هم اكنون به سرعت در بين آنانحضور پيدا مى كنند، نه به سوى آنها.
2- اضلال كيفرى قرآن نسبت به منافقان  
خداى سبحان در آيات آغازين سوره مباركه بقره ، شرايط پنج گانه بهره مندى از قرآنرا برمى شمارد: ايمان به غيب ، ايمان به وحى و رسالت ، يقين به آخرت ، اقامه نماز وانفاق . سه شرط اول ، ايمان به اصول سه گانه دين و دو شرط ديگر نمونه اى ازفروع دين است و منافقان كه نه ايمانى بهاصول و مبانى اعتقادى دين دارند: (و ما هم بمومنين ) و نه امتثالى از سر اخلاص نسبت بهفروع دين : (ولا ياتون الصلوه الا و هم كسالى ولا نفقون الا وهم كارهون ) (631) نه تنها از هدايت قرآنى محرومند، بلكهمشمول اضلال كيفرى قرآن نيز هستند: (و ننزل من القرآن ما هو شفاء و رحمه للمومنين ولايزيد الظالمين الا خسارا) (632)
قرآن براى اهل ايمان مظهر اسم نافع از اسماى الهى و براىاهل كفر و نفاق مظهر اسم ضار است و از باب تشبيهمعقول به محسوس مانند خورشيدى است كه براى صاحبان چشم سالم ،عامل بصيرت و براى كسانى كه چشمى بيمار دارند، مايه افزايش رنجورى است .گروهى بر اثر ايمان خالص و عمل صالح از قرآن بهره مى برند و عده اى بر اثركفر آشكار يا مستور، از آن جز خسارت نصيبى ندارند.
3- مبناى تقسيم انسانها به مومن ، كافر و منافق  
تقسيم انسانها به سه دسته كافر، مومن و منافق ، تقسيمى طولى ومحصول دو قضيه منفصله حقيقه است و آن اين كه : انسان يا با ظاهر و باطن خود دين را مىپذيرد (مومن ) يا با ظاهر و باطن آن را نمى پذيرد. چنين انسانى يا هم در ظاهر و هم درباطن دين را نفى مى كند (كافر) يا باطنا دين را انكار و ظاهر آنرا مى پذيرد(منافق ).
عكس قسم سوم نيز در حالتقيه فرض دارد، زيرا انسان در اين حال دين را در باطن پذيرفته است گرچه در ظاهر،آن را نفى مى كند: (الا من اكره و قلبه مطمئن بالايمان ). (633) اين قسم در حقيقت جزومومنانند، چنانكه قسم سوم (منافقان ) نيز در حقيقت از كافرانند.
4- نفى قطعى ايمان از منافقان  
منافقان در ملاقات با مومنان مى گفتند: (امنا) و مقتضاىتقابل نفى و اثبات اين بود كه جواب داده شود: الم تومنوا، نظير (قالتالاعراب آمنا قل لم تومنوا) (634) پس تعبير (و ما هم بمومنين ) در آيهمحل بحث ، به جاى لم يومنوا بدين معناست كه منافقان كه منافقان اصلا ازگروهها مومن به شمار نمى آيند، نه در گذشته و نهحال نه درآينده ، زيرا مستفاذ از تعبير مزبور، نفى مطلق است و اطلاق نفى ،شامل همه احوال است .
5- چرا منافقان از كافران بدترند؟  
سرا اين كه منافقان كافران بدترند و در پايين ترين درك جهنم به سر مى برند، آناست كه افزون بر اين كه همانند كافران در درون منكر دينند و درونشان را كفر پر كرده، اهل كتمان ، دروغ ، خدعه و استهزا نيز هستند. كسى كه كفرش ‍ كفر محض است ، ديگر بهاين تباهيهاى نفسانى مبتلا نيست ، ولى كفر منافق آميخته با اين تباهيهاست . از سوى ديگر،خطر منافقان براى جامعه اسلامى بيش از زيان كافران و مشركان است ، چنانكه در بحثروايى روشن مى شود.
بحث روايى  
1- تقسيم آيات آغازين سوره بقره
- عن الباقر (عليه السلام ): فى سوره البقره الم ... ثم اربع آيات فى نعمتالمومنين و آيتان فى نعت الكافرين و ثلاث عشره آيه فى نعمت المنافقين (635)
اشاره : از اين گونه نصوص استنباط مى شود كه آياتاوايل سوره (1 - 20)، براى بازگو كردن احوال سه گروه است ، نه چهار گروه كهصاحب المنار پنداشته است .
2- خطر بزرگ منافقان
- عن اميرالمومنين (عليه السلام ): و لقدقال لى رسول الله (صلى الله عليه وآله ): انى لا اخاف على امتى مومنا ولا مشركا، اماالمومن فيمنعه الله بايمانه و اما المشرك فيقمعه الله بشركه ولكنى اخاف عليكمكل منافق الجنان عالم اللسان يقول ما تعرفون ويفعل ماتنكرون (636)
اشاره : مومن ظاهرا و باطنا انسان صالح است و كافر ظاهرا و باطنا موجود طالح ، ولىمنافق ظاهرا انسان و در باطن جانورى چون مار و عقرب است و چون باطن او شناخته نيستتماس با او حاصل مى شود و همين تماس ‍ سبب مسموم شدن است .
يتخذون الله والذين ءامنوا و ما يخدعون الا انفسهم ما يشعرون  
گزيده تفسير  
خدعه منافقان با خدا يا تعبيرى است مجازى ، يا به لحاظ پندارباطل منافقان است كه چنين خدعه اى را ممكن مى پنداشتند و يا مراد از آن ، خدعه بارسول خداست و به هر تقدير، خدعه منافقان با خدا و مومنان ، در واقع ، خود فريبى است، زيرا عمل نه تنها از عامل جدا نيست ، بلكه مايه كيفر يا پاداشعامل است .
نيرنگ منافقان نيز آتشى است كه جز خود آنان را نمى سوزاند. از سوى ديگر خدعه آناننسبت به مومنان ، بر اساس تجسد اعمال ، عين خدعه كيفرى خدا نسبت به مومنان ، براساس تجسد اعمال ، عين خدعه كيفر خدا نسبت به آنان است و چون فهم اين معرفت لطيفنصيب منافقان نيست ، خداوند مى فرمايد: آنان نمى دانند كه جز خود كسى را نمى فريبند.
تفسير  
يخادعون : خدعه ، مستور ساختن چيزى است كه شان آن مشهور بودن است ،منافقان با استتار حقيقت خود، در پى فريبكارى هستند و چون در نيرنگى مداوم و مستمرند،از خدعه آنان با فعل مضارع كه مفيد استمرار است ؛ ياد شده است .
اين فعل گرچه از باب مفاعله است ولى به معناى خدعه طرفينى نيست ، بلكه از مواردىاست كه باب مفاعله در فعل يك طرفه به كار مى روند؛ مانند: عاقبت اللص و عافاه الله . در مورد خداوند نيز آمده است : (و هو خادعهم )،(637) ليكن درباره مومنين چيزى وارد نشده كه آنان هم با منافقان خدعه مى كنند.
يشعرون : شعور از ريشه شعر و به معناى باريك بينى و درك دقيق است وكسى كه در نهايت درك دقيق است به منزله كسى است كه نه تنها موى باريك را مى بيند،بلكه توان شكافتن و آگاهى از درون آن را داراست و به چنين باريك انديشى گفته مىشود: موشكافى . نشانه آن كه واژه شعور در مورد ادراكهاى ظريف به كار مى رود آن استكه آرزوى ادراك مطلب باريك مغفول عنه ، به صورت ليت شعرى بازگومى شود و هرگز در مورد ادراك امر بديهى ، مانند حرارت آتش و برودت يخ ، به كارنمى رود. عنوان شاعر نيز به ادراك كننده ظرايف و طرايف ، اعم از طارف و نو، ياتليد وكهن به كار گرفته مى شود.
خداى سبحان ، عالم به نهان و آشكار هر موجودى است و هيچ صحنه اى ازصحنه هاى جهانهستى براى او غيب نيست : (لا جرم ان الله يعلم ما يسرون و ما يعلنون ). (638) پسخدعه و پنهان كارى در برابر او ممكن نيست و از اين رو تعبير (يخادعون الله ) به معناىخدعه حقيقى نيست .
جمله (و ما يخدعون الا انفسهم ) نيز بهترين شاهد بر مجاز بودن تعبير خدعه در برابرخداست ، مگر آن كه منافق بر اثر جهل به علم فراگير خداوند از يك سو و مغرور شدن ازناحيه استدراج و امهال الهى از سوى ديگر، خدعه نسبت به خداوند را ممكن بپندارند واطلاق چنين عنوانى به لحاظ پندار باطل آنها باشد. پس مراد از خدعه منافقان با خدا ومومنان يا اين است كه آنها چون خدا و مومنان را نشناخته اند، مى پندارند كه ايشان را مىفريبند و يا صورت كار و رفتارشان با خدا و مومنان ، صورت كار فريبنده است و يااين كه مراد از خدعه با خدا و مومنان ، خدعه بارسول خدا و مومنان است ، نه خدعه با خدا، زيرا همان گونه كه اطاعترسول خدا (صلى الله عليه وآله ) اطاعت خداست : (من يطعالرسول فقد اطاع الله ) (639) و بيعت با آن حضرت (صلى الله عليه وآله ) بيعت باخداست : (ان الذين يبايعونك انما يبايون الله )، (640) نيرنگ با آن حضرت (صلىالله عليه وآله ) نيز نيرنگ با خداست .
نيرنگ منافقان با مومنان همان است كه در آيات بعد تبيين شده است : (واذا لقوا الذينقالوا امنا و اذا خلوا الى شياطينهم قالوا انا معكم انما نحن مسهزون ). (641)

next page

fehrest page

back page