بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب تفسیر المیزان جلد 5, علامه محمدحسین طباطبایی رحمه الله علیه   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     FEHREST -
     ALMIZA01 -
     ALMIZA02 -
     ALMIZA03 -
     ALMIZA04 -
     ALMIZA05 -
     ALMIZA06 -
     ALMIZA07 -
     ALMIZA08 -
     ALMIZA09 -
     ALMIZA10 -
     ALMIZA11 -
     ALMIZA12 -
     ALMIZA13 -
     ALMIZA14 -
     ALMIZA15 -
     ALMIZA16 -
     ALMIZA17 -
     ALMIZA18 -
     ALMIZA19 -
     ALMIZA20 -
     ALMIZA21 -
     ALMIZA22 -
     ALMIZA23 -
     ALMIZA24 -
     ALMIZA25 -
     ALMIZA26 -
     ALMIZA27 -
     ALMIZA28 -
     ALMIZA29 -
     ALMIZA30 -
     ALMIZA31 -
     ALMIZA32 -
 

 

 
 

 

next page

fehrest page

back page

اين بود قسمتى از حرفهائى كه بعد از مراجعه و تتبع از ديگران بدست آمده ، و ياحرفهائى كه ممكن است كسى در معناى آيه مورد بحث بزند، و بطورى كه ملاحظه كرديدتاكنون به وجه قابل قبولى بر نخورديم ، ناگزير بايد بحث را به طريقى ديگر،كه با وضع خاص ‍ اين كتاب تناسب دارد دنبال كنيم ، لذا از نو تفسير آيه را شروع مىكنيم (اليوم يئس الذين كفروا من دينكم فلا تخشوهم ) كلمه ياس ‍ نوميدى درمقابل كلمه : (رجاء) (اميد) است و دين آن معارفى است كه از ناحيه خد اى تعالىنازل شده باشد، و دين مبين اسلام به تدريجنازل شده است ، و جمله مورد بحث دلالت مى كند بر اينكه كفارقبل از نزول اين آيه و روزى كه اين آيه مربوط به آن روز است اميد آن را داشته اند كهبتوانند اسلام را از هر طريقى كه شده از بين ببرند و همين وضع در هر زمانى مسلمانانرا تهديد مى كرده و روز به روز دين آنان را در خطر داشته و اين خطر آنقدر زياد بودهكه جا داشته مؤ منين از آن بر حذر باشند واز وقوع چنان خطرى بترسند0
پس اينكه فرموده : (فلا تخشوهم ...) خواسته است به مسلمانان تامين بدهد وبفرمايد: بعد از امروز ديگر از بروز آن خطر نترسيد، آيات زير از وجود آن خطر خبر مىداد، و مى فرمود: (ودت طائفه من اهل الكتاب لو يضلونكم )، و نيز مى فرمود: (ودكثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ، من بعد ما تبين لهمالحق ، فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى اللّه بامره ، ان اللّه علىكل شى ء قدير)0
اين را هم مى دانيم كه كفار آرزوى سرنوشت بد براى مسلمانان در سر نمى پروريدند،مگر به خاطر دين آنان و سينه هايشان تنگى نمى كرد، و دلهايشان غش نمى كرد مگر بهخاطر همينكه دين آنان و عزت و شرف ايشان را از بين مى برد و آزادى ايشان را در انجامآنچه هوا و هوسشان اقتضاء مى كرد و نفوسشان بدان عادت داشته سلب مى كرد، و بهشهوترانيهاى بى قيد و شرطشان خاتمه مى داد0
بنابراين آنچه در نظر كفار مورد نفرت و انزجار بود دين مسلمانان بود نه خود آنان ،با اهل دين ، هيچ غرضى و عداوتى نداشتند، مگر از جهت دين حق آنان ، آنها نمى خواستندمسلمانان از بين بروند، و چنين مردمى در د نيا نباشند، بلكه مى خواستند نور خدا راخاموش سازند، و اركان شرك را كه در حال تزلزل قرار گرفته و داشت فرو مى ريختتحكيم ببخشند، و مؤ منين را همانطور كه د ر جمله : (لو يردونكم كفارا...) گذشت بهكفر قبلى خود بر گردانند، همچنانكه در آيه زير به اين حقيقت تصريح نموده ، مىفرمايد: (يريدون ليطفوا نور اللّه بافواههم و اللّه متم نوره و لوكره المشركون )،و نيز مى فرمايد: (فادعوا اللّه مخلصين له الدين ، و لوكره الكافرون )0
و به همين جهت كفار هيچ همى به جز قطع اين شجره طيبه و ريشه كن ساختن آن نداشتند،آنها تنها هدفشان اين بود كه از راه تفتين مؤ منين و راه دادن نفاق و تفرقه در بين جماعتآنان و گسترش شبه و خرافات در بين آنان ، و سر انجام افساد دين آنان ، اين بنيانرفيع را سرنگون سازند0
به اين منظور نخست اين هدف را دنبال كردند كه عزيمت و تصميم هاىرسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را سست و بامال و جاه خود مقاصد آن جناب را العياذ باللّه احمقانه قلمداد كنند، همچنانكه قرآن كريمبه اين معنا اشاره نموده مى فرمايد: (و انطلق الملا منهم ان امشوا و اصبروا على آلهتكم انهذا لشى ء يراد)، و خلاصه برويد و با مايه گذارى ازمال و قدرت خود خدايان خود را يارى كنيد0
و يا اين كار را از راه مخالطه و سازش كارى انجام مى دادند، كه آيه زير بدان اشارهنموده مى فرمايد: (ودوا لو تدهن فيدهنون ) و نيز مى فرمايد: (و لولا ان ثبتناك لقدكدت تركن اليهم شيئا قليلا)، و نيز مى فرمايد:(قل يا ايها الكافرون لا اعبد ما تعبدون و لا انتم عابدون ما اعبد) روايات وارده در شاننزول اين آيات مويد گفتار ما است ، كه آيات مذكور در صدد اشاره به اين مطالبند0
آخرين اميد كافران براى محو دين اسلام ، به مرگ پيامبر (ص ) بسته شده بود
بعد از نوميدى و نرسيدنشان به اهداف شومى كه داشتند آخرين اميدى كه بهزوال دين و موت دعوت حقه آن بستند اين بود كه به زودى داعى به اين دعوت و قائم بهامر آن يعنى رسول خدا (صلى الله عليه و آله ) از دنيا مى رود، و فرزند ذكورى هم كهاهدافش را تعقيب كند ندارد، و منشا اين اميدواريشان اين بود كه آنها مى پنداشتند دعوتدينى هم يك قسم سلطنت و پادشاهى است ، كه در لباس نبوت و دعوت و رسالت عرضهشده است ، پس اگر او بميرد يا كشته شود اثرش منقطع ، و يادش و نامش از دلها مى رود،همانطور كه وضع همه سلاطين و جباران چنين بوده است ، و يك پادشاه يا امپراطور هر قدرهم كه در نيرومندى و ديكتاتورى و سوار شدن بر گرده مردم به نهايت درجه مى رسيدبه محضى كه مى مرد يادش هم از دلها مى رفت ، و قوانين و سنت هايش با خود او دفن مىشد، جمله : (ان شانئك هو الابتر) بطورى كه از روايات شاننزول بر مى آيد به اين حقيقت اشاره دارد0
پس همانطور كه گفتيم اين آرزو و آرزوهائى مثل آن بوده كه اميد شوم مذكور را در دلهاىكفار راه مى داده ، و به اطفاء نور دين به طمعشان مى انداخته ، و در نظر اوهام و خيالهاىخامشان زينت مى داده ، كه اين دعوت طاهره چيزى به جز يك پديدار نيست ، كه به زودىگردش روزگار دروغ بودنش را روشن نموده ، طومارش را بر مى چيند، و اثرش را ازصفحه روزگار محو مى سازد، ليكن خوشبختانه ظهور تدريجى اسلام و غلبه آن بر هردين و اهل دينى كه به ستيز با آن پرداخت 0 و انتشار آوازه اش و اعتلاء كلمه اش به شوكتو قوت ، همه آن آرزوها را بباد داد، و در نتيجه كفار را از اينكه بتوانند عزيمترسول خدا (صلى اللّه عليه و آله ) را تباه بسازند، در پاره اى از اهداف حركتش را متوقفكنند، و به مال و يا جاه تطميعش كنند به كلى مايوس شدند0
آرى قوت و شوكت اسلام كفار را از همه اين راهها مايوس ساخت ، به جز يك راه و آن اينبود كه آن جناب فرزند ذكورى كه جاى او را بگيرد و دعوتش را ادامه دهد ندارد در نتيجهبا مرگ او دين او نيز خواهد مرد، چون اين معنا بديهى است كهكمال دين از جهت احكام و معارفش به هر درجه اى كه باشد خودش به خودى خود نمىتواند خود را حفظ كند0
و هيچ سنتى از سنن و اديانى كه آمده و مردم از آن پيروى كرده اند بهحال نضارت و صفاى اولش باقى نمانده ، نه بخودى خود و نه به انتشار آوازه اش ، ونه به كثرت معتقدين به آن ، همچنانكه هيچ سنتى و دينى از راه قهر و جبر و تهديد و بافتنه و عذاب و يا عاملى غير اينها، به كلى از بين نرفته ، بلكه هر دينى كه از بينرفته به خاطر از بين رفتن حاملين آن دين و علماى آن كيش و كارگردانان آن بوده است 0
آيه شريفه در مورد ولايت على (ع ) و در روز غدير خم كه قيام دينبهحامل شخصى مبدل به قيام بهحامل نوعى شد،نازل گشته است
از آنچه تاكنون گفته شد روشن گرديد كه تماميت ياس كفار حتما بايد به خاطرعامل و علتى بوده باشد كه عقل و اعتبار صحيح آن را تنهاعامل نااميدى كفار بداند، و آن اين است كه خداى سبحان براى اين دين كسى را نصب كند، كهقائم مقام رسول خدا (صلى اللّه عليه وآله و سلم ) باشد، و در حفظ دين و تدبير امر آن وارشاد امت متدين كار خود آن جناب را انجام دهد، به نحوى كه خلاى براى آرزوى شوم كفارباقى نماند، و كفار براى هميشه از ضربه زدن به اسلام مايوس شوند0
آرى مادام كه امر دين قائم به شخص معينى باشد، دشمنان آن مى توانند اين آرزو را درسر بپرورانند، كه با از بين رفتن آن شخص ‍ دين هم از بين برود، ولى وقتى قيام بهحاملى شخصى ، مبدل به قيام به حاملى نوعى شد، آن دين به حدكمال مى رسد، و از حالت حدوث به حالت بقاءمتحول گشته ، نعمت اين دين تمام مى شود، و اين بعيد نيست ، كه جمله (حتى ياتى اللّهبامره تا خدا امر خود بياورد) در آيه زير اشاره به همين معنا باشد، توجه بفرمائيد:(ود كثير من اهل الكتاب لو يردونكم من بعد ايمانكم كفارا حسدا من عند انفسهم ، من بعد ماتبين لهم الحق ، فاعفوا و اصفحوا حتى ياتى اللّه بامره ، ان اللّه علىكل شى ء قدير)0
و اين وجه خود مويد رواياتى است كه مى گويد آيه شريفه مورد بحث در روز غدير خمدر مورد ولايت على (عليه السلام ) نازل شد، يعنى روز هيجدهم ذى الحجهسال دهم هجرت ، و بنابراين دو فقره آيه به روشنترين ارتباط مرتبط مى شوند، وهيچيك از اشكالات گذشته هم وارد و متوجه نمى شود0
و شما خواننده بعد از آنكه معناى كلمه : (ياس ) در جمله : (اليوم يئس الذين ...) رافهميدى ، مى فهمى كه كلمه (اليوم ) ظرفى است كه متعلق به (يئس ) است ، واگر در آيه شريفه ظرف جلوتر از متعلق آمده به منظور بزرگداشت آن روز، و موقعيت آنبوده ، چون گفتيم در آن روز دين خدا از حالت قيام به شخص در آمد، و قيامش به نوعمبدل گرديد و حالت حدوث و ظهورش به حالت بقاء و دواممبدل شد0
و اين آيه شريفه نبايد به آيه : (اليوم احل لكم الطيبات ...) مقايسه شود، براىاينكه زمينه اى كه اين آيه دارد غير زمينه و سياق آن آيه است ، زمينه آيه مورد بحثاعتراض و زمينه آن ديگرى استيناف (از نو سخن گفتن ) است ، و حكم دو آيه نيز مختلف است، حكم آيه اولى يك حكم تكوينى است كه از جهتىمشتمل بر بشارت و از جهتى ديگر بر تهديد است ، (نا اميد شدن كفار از دين مسلمانانامرى است تكوينى ، و طبيعى ، كه براى مسلمانان بشارت ، و براى كفار تهديد است )،
و اما آيه دوم حكمش يك حكم تشريعى و مبنى بر امتنان است ، (منت مى گذارد بر بشر و يابر مسلمين كه خدا طيبات را براى شما حلال كرد)، پس معلوم شد كه جمله : (اليوم يئس...) دلالت بر بزرگداشت آن روز دارد به خاطر اينكه آن روز روزى استمشتمل بر خيرى عظيم و فائده اى بى نظير، و آن اين است كه كفار از دين مؤ منين مايوسشدند، و منظور از جمله : (الذين كفروا) همانطور كه قبلا اشاره كرديم مطلق كفارند،چه مشركين بت پرست ، و چه يهود و نصارا، و چه غير ايشان ، به خاطر اينكه جمله مذكورمطلق است ، و هيچ قيدى در آن نيست 0
جمله (فلا تخشوهم و اخشون ) در مقام تهديد است نه در مقام منت گذارى
و اما جمله : (فلا تخشوهم واخشون ) نهى در آن ارشادى است ، نه مولوى ، و معنايش ايناست ديگر جائى براى ترسيدن شما باقى نمانده زيرا با نوميدى كفار آن خطر كه قبلااز آن مى ترسيديد بر طرف شد و اين پر واضح است كه انسان بعد از آنكه از چيزىمايوس شد، ديگر آن را تعقيب نمى كند، چون در چنين حالتى مى داند كه هر چه زحمت بكشدهدر مى رود، به همين جهت شما مسلمانان از امروز از ناحيه كفار ايمن خواهيد بود، ديگر جاندارد كه از آنان بر دين خود بترسيد، پس از آنان مترسيد و از من بترسيد0
از اينجا روشن مى شود كه مراد از جمله : (واخشون ) به مقتضاى سياق اين است كه درامرى كه بايد در آن امر دلواپس باشيد، و اگر نااميدى كفار نبود جا داشت دچار ترسگرديد، كه مبادا كفار آن امر را كه همان دين شما است از دست شما بربايند، از منبترسيد، و اين نوعى تهديد براى مسلمين است ، (مى خواهد بفرمايد اين منم كه دين مردمىرا به خاطر گناهانى كه مرتكب مى شوند از آنها مى گيرم )، و به همين جهت ما آيه راحمل بر امتنان نكرديم 0
مويد گفتار ما كه گفتيم آيه در مقام تهديد است ، نه منت گذارى ، اين است كه ترس از خدادر هر حالى واجب است ، و اختصاص به يك وضع خاص و شرطى مخصوص ندارد، پسمعلوم مى شود منظور از جمله (واخشون ) ترس خاصى است ، و در موردى مخصوص ،چون اگر چنين نباشد وجهى براى اضراب در جمله (پس از آنان نترسيد بلكه از منبترسيد)، به نظرنمى رسد0
خواهى گفت : هر وجهى كه براى اضراب در آيه : (فلا تخافوهم و خافون ان كنتم مؤمنين )، در نظر داشته باشيد، همان وجه اضراب در آيه مورد بحث نيز هست ، در پاسخ مىگوئيم : نمى توان آيه مورد بحث را با آن آيه شريفه مقايسه كرد، براى اينكه در آيهآل عمران ترس از خدا شرط شده به ايمان ، و فرموده اگر به خدا ايمان داريد از خدابترسيد، و خطاب هم در آن خطابى است مولوى ، و تكليفى است شرعى ، مى خواهدبفرمايد: براى هيچ مومنى شرعا جائز نيست كه از كفار بر جان خود بترسد، و مثلا پابه فرار بگذارد بلكه بر او واجب است كه تنها از خدا بترسد0
و جان كلام اينكه آيه شريفه آل عمران مؤ منين را نهى مى كند از كارى كه صدور آن از مؤمنين حق و سزاوار نيست و آن ترس از كفار بر جان خويش است ،حال چه اينكه مامور شده باشند به خوف از خدا، و چه نشده باشند و به همين جهت اينتكليف را در جمله بعد دو باره با قيدى كه مشعر به عليت آن استتعليل نموده ، مى فرمايد: (و خافون ان كنتم مؤ منين ) به خلاف آيه مورد بحث كهخشيت مؤ منين ترس از جان خود نيست بلكه ترس بر دينشان است ، ترسى نيست كه نزدخداى سبحان مبغوض و منفور باشد0
چون ترس از اينكه مبادا كفار دين ما را از بين ببرند، در حقيقتتحصيل رضاى خدا است ، و اگر خداى تعالى آنان را از اين ترس ‍ نهى فرموده به خاطراين است كه سببى كه باعث ترس مسلمانان بود يعنى اميدوارى كفار به اينكه بتواننداسلام را از بين ببرند از بين رفت ، و از اثر افتاد، پس به هميندليل نهى در اين آيه كه مى فرمايد: (فلا تخشون ) نهى ارشادى است ، همچنانكه امردر جمله (واخشون ) امر ارشادى است ، و مفاد كلام اين است كه بر شما مسلمانان واجب استكه در باره دين ترس داشته باشيد، از اينكه مبادا كفار آن را از شما بربايند، ليكن اينترس تا امروز بجا و به مورد بود، چون كفار اميد ضربه زدن داشتند، اما امروز ديگرمايوس ‍ شده اند، و آن علت ترس امروز به تقدير الهىمنتقل شده ، پس بايد تنها از او بترسيد (دقت بفرمائيد)0
پس اين آيه به خاطر جمله : (فلا تخشوهم و اخشون ) خالى از تهديد و تحذير نيست ،براى اينكه در اين جمله امر به ترسى مخصوص كرده ، نه ترس عمومى كه در هر حالىبر مومن واجب است حال بايد ببينيم اين ترس خاص چه ترسى است ؟ و ترس از چيست ؟ وانگيره اى كه اين ترس را واجب كرده و خداى تعالى به خاطر آن انگيره و علت به اينترس امر كرده چيست ؟
هيچ اشكالى نيست در اينكه دو فقره مورد بحث يعنى (اليوم يئس ...) و جمله (اليوماكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ...) به يكديگر مربوطند، و براى افاده يكغرض قالب گيرى شده اند، و در سابق بيان اين معنا گذشت 0
پس دينى كه خداى تعالى امروز تكميلش كرد، و نعمتى كه تمامش فرمود كه به حسبحقيقت يك چيز هستند همان چيزى بوده كه كفار تاقبل از امروز به آن طمع بسته بودند، و مؤ منين هم از آن مى ترسيدند، و خداى تعالىكفار را مايوس نموده ، دين خود را تكميل و نعمت خود را تمام كرد، و در نتيجه نهى كرد ازاينكه از كفار بترسيد، پس آن امرى و آن چيزى كه خداى تعالى مسلمانان را امر فرمودهبه اينكه در باره آن چيز از او بترسند، همان چيزى است كه نهيشان كرد از اينكه در بارهآن از كفار بترسند، و آن چيز عبارت است از خاموش شدن نور دين و مسلوب شدن اين نعمت وموهبت ، به دست كفار0
خداى تعالى در آياتى ديگر بيان كرده كه هيچ سببى و علتى اين نعمت را از بين نمىبرد، مگر كفر ورزيدن به آن ، و مسلمانان را با شديدترين لحن از چنين عملى تهديدنموده ، فرمود: (ذلك بان اللّه لم يك مغيرا نعمة انعمها على قوم ، حتى يغيروا مابانفسهم و ان اللّه سميع عليم )، و نيز فرموده : (و منيبدل نعمة اللّه من بعد ما جاءته فان اللّه شديدالعقاب ) و در آيه شريفه زير مثلىكلى براى نعمت خدا زده ، كه كفران به آن ، آن را به چه صورت در مى آورد، چنين مىفرمايد: (و ضرب اللّه مثلا قرية كانت آمنة مطمئنة ياتيها رزقها رغدا منكل مكان فكفرت بانعم اللّه فاذاقها اللّه لباس الجوع و الخوف بما كانوا يصنعون )0
بنابراين آيه مورد بحث هم كه مى فرمايد: (اليوم يئس ...دينا) اعلام مى كند به اينكهدين مسلمانان همچنان از ناحيه كفار در امنيت و از خطرى كه ممكن است از ناحيه آنان متوجهششود محفوظ است ، و هيچ فسادى و خطر زوالى متوجه اين دين نمى شود، مگر از ناحيه خودمسلمانان به اينكه اين نعمت تامه الهى را كفران كنند، و اين دينكامل و مرضى را ترك گويند، در آن روز است كه خداى تعالى نعمت خود را از آنان سلبنموده ، و به نقمت و خوارى مبدلش مى سازد، و لباس خوف و جوع بر تنشان مى كند،همچنانكه ديديم مسلمانان كفران كردند، و خدا هم آن كار را كرد0
حال اگر كسى بخواهد بفهمد اين آيه با جمله : (فلا تخشوهم واخشون ) تا چه اندازهپيش گوئى كرده ، بايد سيرى دقيق در حال عالم اسلامى امروز بكند آنگاه به عقببرگشته حوادث تاريخى را مورد دقت قرار دهد، تا به ريشه قضايا و به موى رگهاىآن پى ببرد0
آياتى كه در قرآن كريم سخن از ولايت دارد ارتباط تامى با مضمون اين آيه يعنىتحذير و تهديد آن دارد، و خداى تعالى در كتابش ‍ بندگان خود را در هيچ بابى و هيچمطلبى از عذاب خودش تحذير نكرده مگر در باب ولايت ، و تنها در اين مورد است كه پىدر پى مى فرمايد: (و يحذركم اللّه نفسه )، و در آيه مورد بحث هم فرموده :(واخشون )، و تعقيب اين بحث به بيش از اين مقدار از وضع اين كتاب كه عهده دار تفسيرآيات است بيرون شدن است ، و لذا از اين بحث مى گذريم 0


اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى و رضيت لكم الاسلام دينا



معناى تمام و كمال و فرق آن دو
كلمه (اكمال ) و كلمه (اتمام ) معنائى نزديك به هم دارند، راغب مى گويدكمال هر چيزى عبارت است از اينكه غرض از آن چيزحاصل بشود و در معناى كلمه (تمام ) گفته تمام بودن هر چيز منتهى شدن آن به حدىاست كه ديگر احتياج به چيزى خارج از خود نباشد ، به خلاف ناقص كه محتاج به چيزىخارج از ذات خودش است تا او را تمام كند0
و شما خواننده محترم مى توانيد از راهى ديگر معناى اين دو كلمه را تشخيص دهيد، و آن ايناست كه بدانيد كه آثار موجودات دو نوع است 0
يك نوع از موجودات وقتى اثر خود را مى بخشند كه همه اجزاى آن جمع باشد، (مثلا اگرمانند معجون اجزائى دارد، همه آن اجزاء موجود باشد، كه اگر يكى از آن اجزاء نباشدمعجون و دار و اثر خود را نمى بخشد)، و مانند روزه كه مركب است از امورى كه اگر يكىاز آنها نباشد روزه روزه نمى شود، مثلا اگر كسى در همه اجزاى روز از خوردن و سايرمحرمات امساك بكند ولى در وسط روز در يك ثانيه دست از امساك بر دارد، و جرعه اى آبفرو ببرد، روزه اش روزه نيست 0 از جمع شدن اجزاء اينگونه امور تعبير مى كنند بهتماميت و در قرآن كريم مى فرمايد: (ثم اتمواالصيام الىالليل ) و يا مى فرمايد: (و تمت كلمة ربك صدقا و عدلا)0
و نوع ديگر قسمتى از اشياء هستند كه اثر بخشيدن آنها نيازمند به آن نيست كه همهاجزاى آن جمع باشد، بلكه اثر مجموع اجزاء مانند مجموع آثار اجزاء است ، هر يك جزئىكه موجود بشود اثرش هم مترتب مى شود (البته اثرى به مقدار خود آن جزء) و اگر همهاجزاء جمع شود همه اثر مطلوب حاصل مى شود، مانند روزه كه اگر يك روز روزه بگيرى، اثر يك روز را دارد، و اگر سى روز بگيرى اثرسى روز را دارد، تماميت را در اين قسم(كمال ) مى گويند و در قرآن كريم فرموده : (فمن لم يجد فصيام ثلاثه ايام فىالحج و سبعه اذا رجعتم تلك عشره كامله )0
و نيز فرموده : (و لتكملوا العده )، كه در اينگونه امور اثرهم بر بعض مترتب مىشود و هم بر كل ، و در گفتگوهاى روزانه خود مى گوئيم امر فلانى تمام وعقل او كامل شد و عكس اين را نمى گوئيم يعنى نمى گوئيمعقل فلانى تمام و امر او كامل شد0
و اما فرق بين دو واژه (اكمال ) و (تكميل ) و همچنين (اتمام ) و (تتميم ) همانفرقى است كه بين دو باب افعال و تفعيل است ، بابافعال در اصل و به حسب اصل لغت دلالت بر دفعه يكبارگى و بابتفعيل دلالت بر تدريج دارد، هر چند كه در اثر تحولها كه واژه عرب ديده بسيار مىشود كه در اين دو باب دخل و تصرف شده ، آن دو را به معنائى دور از مجراى مجردش ويا از معناى اصليش برگرداندند، همچنانكه اين برگشت از معناى اصلى دو بابافعال و تفعيل را در كلماتى از قبيل : (احسان تحسين ) (اصداق تصديق ) (امداد تمديد) (افراط تفريط) و غير اينها مشاهده مى كنيم ، كه چگونه معناى اصلى كلمهبرگشته ، و معناى الفاظ مذكور چنين مى شود0 (احسان نيكى كردن تحسين نيكىديگران را ستودن ) (اصداق مهريه دادن تصديق گفتار ديگران راتصديق كردن )(امداد كمك كردن تمديد مدت مقرر را تمديد كردن )، (افراط زياده روى كردن -تفريط كوتاه آمدن ) علت اين تحول اين بوده كه معناى اصلى كلمه را با خصوصياتمورد آن آميخته اند، و به تدريج الفاظ در همان خصوصياتاستعمال شده و آن معانى را به خود گرفته است 0
مراد از (دين ) و (نعمت ) در (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى )
نتيجه بيان گذشته اين شد كه آيه : (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى)، مى فهماند كه مراد از دين مجموع معارف و احكام تشريع شده است چيزى كه هست امروزمطلبى بر آن معارف و احكام اضافه شده ، و مراد از (نعمت ) هر چه باشد امرى معنوىو واحد است ، و كانه ناقص بوده ، يعنى اثرى كه ب ايد نداشته ، امروز آن نعمت ناقصتمام شد، و در نتيجه امروز آن معارف و احكام اثرى كه بايد داشته باشند دارا شده است0
و كلمه نعمت بر وزن (فعله ) صيغه اى است كه در مواردى كه بخواهى از نوع چيزىسخن بگوئى در اين قالب مى گوئى ، و نعمت بر اى هر چيز عبارت است از نوع چيرهائىكه با طبع آن چيز بسازد، و طبع او آن چيز را پس نزند و موجودات جهان هر چند كه از حيثاينكه در داخل نظام تدبير قرار گرفته اند، همه به هم مربوط و متصلند، و بعضى كهسازگار با بعض ديگرند نعمت آن بعض ‍ بشمار مى روند،
و در نتيجه اكثر و يا همه آنها وقتى با يكديگر مقايسه شوند نعمت خواهند بود همچنانكهخداى تعالى فرموده : (و ان تعدوا نعمة اللّه لا تحصوها)، و نيز فرموده : (و اسبغعليكم نعمه ظاهره و باطنه )0
الا اينكه خداى تعالى بعضى از اين نعمتها را به اوصاف بدى چون 1 شر 2 پست 3 لعب 4 لهو و اوصاف ديگرى ناپسند توصيف كرده ، يكجا فرموده : (و لا يحسبن الذينكفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوا اثما و لهم عذاب مهين ) و درجاى ديگر فرموده : (و ما هذه الحيوة الدنيا الا لهو و لعب و ان الدار الاخرة لهى الحيوان) و در جائى ديگر فرموده : (لا يغرنك تقلب الذين كفروا فى البلاد، متاعقليل ثم ماواهم جهنم و بئس المهاد) و در جاهاى ديگر آياتى ديگر در اين باره آورده 0
آنچه كه انسان با تصرف در آن راه خدا را طى كند نعمت است
و اين سنخ آيات قرآنى دلالت دارد بر اينكه اين چيرهائى كه ما نعمتش مى شماريم وقتىنعمتند كه با غرض الهى موافق باشد، و آن غرضى را كه خدا اين موجودات را بدان جهتخلق كرده تامين شوند، و ما مى دانيم كه آنچه خداى تعالى براى بشر خلق كرده بدينجهت خلق كرده كه او را مدد كند در اينكه راه سعادت حقيقى خود را سريعتر طى كند، وسعادت حقيقى بشر نزديكى به خداى سبحان است ، كه آنهم با عبوديت و خضوع دربرابر پروردگار حاصل مى شود، آرى خداى تعالى مى فرمايد: (و ما خلقت الجن والانس الا ليعبدون )0
و بنابراين پس هر موجودى كه انسان در آن تصرف مى كند تا به آن وسيله راه خداىتعالى را طى كند، و به قرب خدا و رضاى او برسد، آن موجود براى بشر نعمت است ، واگر مطلب به عكس شد يعنى تصرف در همان موجود باعث فراموشى خدا و انحراف از راهاو، و دورى از او و از رضاى او شد، آن موجود براى انسان نقمت است ، پس هر چيزى فىنفسه براى انسان نه نعمت است و نه نقمت ، تا ببينى انسان با آن چه معامله اى بكند، اگردر راه عبوديت خداى تعالى مصرفش كند، و از حيث آن تصرفى كه گفتيم روح عبوديت درآن بدمد، و در تحت ولايت خدا كه همان تدبير ربوبى او بر شؤ ون بندگان است قرارشدهد، آن وقت براى او نعمت خواهد بود، و لازمه اين حرف اين است كه نعمت در حقيقت همان ولايتالهى است ، و هر چيزى وقتى نعمت مى شود كهمشتمل بر مقدارى از آن ولايت باشد، همچنانكه خداى عزّوجلّ فرموده : (اللّه ولى الذين آمنوايخرجهم من الظلمات الى النور)، و نيز فرموده : (ذلك بان اللّه مولى الذين آمنوا و انالكافرين لا مولى لهم ) و نيز در باره رسول گراميش فرموده : (فلا و ربك لايومنون حتى يحكموك فيما شجر بينهم ، ثم لا يجدوا فى انفسهم حرجا مما قضيت ، ويسلموا تسليما) اينها و آياتى ديگر ولايت الهى و آثار آن را بيان مى كند0
پس اسلام كه عبارت است از مجموع آنچه از ناحيه خداى سبحاننازل شده ، تا بندگانش به وسيله آن اسلام ، وى را عبادت كنند يكى از اديان الهى است ،و اين دين بدان جهت كه از حيث عمل به آن مشتمل است بر ولايت خدا و ولايترسول او و ولايت اولياى امر، بدين حيث نعمت خداى تعالى است ، و آن هم چه نعمتى كهقابل قياس با هيچ نعمت ديگر نيست 0
دين اسلام از حيث اشتمال آن بر ولايت خداورسول و اولياء امر، نعمت است
و ولايت خداى سبحان يعنى سرپرست او نسبت به امور بندگان و تربيت آنان به وسيلهدين تمام نمى شود مگر به ولايت رسولش ، و ولايت رسولش نيز تمام نمى شود مگربه ولايت اولى الامر كه بعد از درگذشت آن جناب و به اذن خداى سبحان زمام اين تربيت وتدبير را به دست بگيرند، همچنانكه خداى تعالى به اين مطلب تصريح كرده مىفرمايد: (يا ايها الذين آمنوا اطيعوا اللّه و اطيعواالرسول و اولى الامر منكم )، كه معناى آن در بحثىمفصل گذشت ، و نيز مى فرمايد: (انما وليكم اللّه و رسوله و الذين آمنوا الذين يقيمونالصلوة ، و يوتون الزكوة و هم راكعون )، كه ان شاء اللّه تعالى بحث در معناى آنبزودى مى آيد0
جمله : (اليوم اكملت لكم دينكم و اتممت عليكم نعمتى ...) ناظر استبركمال يافتن دين خدا در تشريع ، و تماميت يافتن ولايت نعمت با نصب (اولىالامر)
پس حاصل معناى آيه مورد بحث اين شد: امروز كه همان روزى است كه كفار از دين شمامايوس شدند مجموع معارف دينيه اى كه به شمانازل كرديم را با حكم ولايت كامل كرديم ، و نعمت خود را كه همان نعمت ولايت يعنى ادارهامور دين و تدبير الهى آن است برشما تمام نموديم ، چون اين تدبير تاقبل از امروز با ولايت خدا و رسول صورت مى گرفت ، و معلوم است كه ولايت خدا ورسول تا روزى مى تواند ادامه داشته باشد كهرسول در قيد حيات باشد، و وحى خدا همچنان بر وىنازل شود، و اما بعد از در گذشت رسول و انقطاع وحى ديگر رسولى در بين مردم نيستتا از دين خدا حمايت نموده و دشمنان را از آن دفع كند، پس بر خدا واجب است كه براىادامه تدبير خودش كسى را نصب كند، و آن كس همان ولى امر بعد ازرسول و قيم بر امور دين و امت او مصداق جمله : (و اولى الامر منكم ) است 0
پس ولايت كه مشروع واحدى است تا قبل از امروز ناقص بود، و به حد تمام نرسيده بود،امروز با نصب ولى امر، بعد از رسول تمام شد0
و وقتى دين خدا در تشريعش به حد كمال رسيد، و نعمت ولايت تمام شد (رضيت لكمالاسلام دينا) من اسلام را بدان جهت كه دينى از اديان توحيد است براى شما پسنديدم ،در اين دين غير از خدا كسى پرستيده نمى شود، و با در نظر گرفتن اينكه طاعت همانعبادت است قهرا غير از او كسى اطاعت نمى شود، آرى تنها خدا و كسى كه خدا فرمودهباشد يعنى رسول و اولى الامر اطاعت مى شود0
پس آيه شريفه خبر مى دهد از اينكه مؤ منين امروز ديگر خوف سابق را ندارند و دينسابقشان مبدل به امنيت شده ،و خداى تعالى براى مؤ منين دين را پسنديده ، كه متدين بهدين اسلام شوند، (كه دين توحيد است يعنى غير از خدا در آن دين كسى اطاعت و پرستشنمى شود)، پس بر مؤ منين است كه تنها او را پرستش كنند، و چيزى را در اطاعت شريك اونسازند، مگر كسى را كه خود او دستور داده اطاعتش كنند0
و اگر خواننده گرامى در آيه شريفه زير دقت كند كه مى فرمايد: (وعد اللّه الذين آمنوامنكم و عملوا الصالحات ، ليستخلفنهم فى الارض كما استخلف الذين من قبلهم ، وليمكننلهم دينهم الذى ارتضى لهم ، و ليبدلنهم من بعد خوفهم امنا يعبدوننى لا يشركون بىشيئا، و من كفر بعد ذلك فاولئك هم الفاسقون )0
و پس از دقت كامل در آن فقرات آن را با فقرات آيه شريفه : (اليوم يئس الذين كفروا مندينكم ...) تطبيق كند، آن وقت كاملا متوجه مى شود كه در آيه مورد بحث يكى از مصاديقوعده ، در آيه سوره نور انجاز و عملى شده است ، چون به نظر ما زمينه گفتار در جمله :(يعبدوننى لا يشركون بى شيئا) زمينه معرفى نتيجه است ، همچنانكه جمله (و من كفربعد ذلك فاولئك هم الفاسقون ) هم به اين معنا اشاره دارد، مى خواهد بفرمايد: ايمان وعمل صالح نتيجه اش آن است كه مؤ منين صاحب كره زمين شوند، و بر روى زمين شركىباقى نماند بطورى كه اگر كسى باز هم شرك بورزد، در حقيقت بدون هيچ بهانه اىتبهكار و منحرف شده است 0
و با در نظر گرفتن اينكه سوره نور قبل از سوره مورد بحثنازل شده ، به شهادت اينكه داستان افك (تهمت به عايشه ) و آيه تازيانه زدن بهزناكاران و آيه حجاب و آياتى ديگر در آن سوره واقع شده ، مطلب كاملا روشن مى شود0
اضطرار و حكم ثانوى براى خوردن مردار


فمن اضطر فى مخمصة غير متجانف لاثم فان اللّه غفور رحيم



كلمه (مخمصه ) به معناى قحطى و گرسنگى ، و كلمه : (تجانف ) به معناىتمايل است ، ثلاثى مجرد آن جنف با جيم است كه به معناى اين است كه دو پاى شخصىمتمايل به خارج از اندام خود بشود، و در نتيجه گشاد راه برود درمقابل كلمه (حنف ) با حاء است ، كه به اين معنا است كه پاهاى شخصى از حالت استقامتمتمايل به طرف داخل بشود، بطورى كه وقتى راه مى رود پاها به يكديگر سائيدهبشود0
از سياق آيه سه نكته استفاده مى شود، اول اينكه جواز خوردن گوشت و چيرهاى ديگرىكه در آيه حرام شده حكمى اولى نيست ، حكم اولى همان حرمت است ، بلكه حكم ثانوى ومخصوص زمانى است كه شخص مسلمان اگر از آن محرمات سد جوع نكند از گرسنگى مىميرد، دوم اينكه حكم جواز محدود به اندازه اى است كه از مردن جلوگيرى كند، و ناراحتىگرسنگان رابر طرف سازد، پس چنين كسى نمى تواند شكم خود را از گوشت مردار پركند، سوم اينكه صفت مغفرت و مثل آن صفت رحمت همانطور كه با گناهان مستوجب عقابارتباط دارد، و مايه محو عقاب آنها مى شود، همچنين با منشا آن نافرمانيها كه همان حكم خدااست نيز متعلق مى شود، و خلاصه كلام اينكه مغفرت و رحمت يك وقت متوجه معصيت يعنىمخالفت با حكم خدا مى شود، و آن را مى آمرزد و يك وقت متوجه خود حكم مى شود، و آن رابر ميدارد مثل همين مورد كه خداى تعالى حكم حرمت را برداشته ، تا اگر كسى از روىناچارى گوشت مردار را خورد گناه نكرده باشد، و در نتيجه مستوجب عقاب نيز نشدهباشد0
بحثى علمى در سه فصل
بحث علمى (در سه فصل )
1 عقايد امتها در مورد خوردن گوشت
فصل اول در عقائد امتها در مورد خوردن گوشت
در اين معنا هيچ شكى نيست كه انسان مانند ساير حيوانات و گياهان مجهز به جهاز گوارشاست ، يعنى دستگاهى دارد كه اجزائى از مواد عالم را به خود جذب مى كند، به آن مقدارىكه بتواند در آن عمل كند، و آن را جزء بدن خود سازد، و به اين وسيله بقاى خود را حفظنمايد، پس بنابراين براى اينگونه موجودات هيچ مانعى طبيعى وجود ندارد از اينكه هرغذائى كه براى او قابل هضم و مفيد باشد بخورد، تنها مانعى كه از نظر طبع تصوردارد اين است كه آن غذا براى آن موجودات ضرر داشته باشد، و يا مورد تنفر آنها باشد0
اما متضرر شدن مثل اينكه در يابد كه فلان چيز خوردنى براى بدن او ضرر دارد، و نظامجسمى او را بر هم مى زند، براى اينكه مسموم است و يا خودش سم است ، در چنين مواردىانسان و حيوان و نبات از خوردن امتناع مى ورزد و يامثل اينكه دريابد كه خوردن فلان چيز براى روح او ضرر دارد،مثل چيرهائى كه در اديان و شرايع مختلفه الهى تحريم شده ، و امتناع از خوردن اينگونه چيرها امتناع به حسب طبع نيست ، بلكه امتناع فكرى است 0
و اما تنفر عبارت است از اينكه انسان يا هر جاندار ديگر چيزى را پليد بداند، و در نتيجهطبع اواز نزديكى به آن امتناع بورزد، مثل اينكه يك انسانى نجاست خود را بخورد كه چنينچيزى نمى شود، زيرا انسان نجاست خود را پليد مى داند، و از نزديكى به آن نفرتدارد،
بله گاهى انسانهاى ديوانه و يا كودك ديده شده اند كه نجاست خود را بخورند، گاهىهم مى شود كه تنفر انسان از خوردن چيزى به حسب طبع نباشد، بلكه اين امتناعش مستندباشد به عواملى اعتقادى ، چون مذهب و يا عادت قومى ، و سنت هاى مختلفه اى كه درمجتمعات گوناگون رائج است ، مثلا مسلمانان از گوشت خوك نفرت دارند، و نصارا آن راخوراكى مطبوع و پاكيره مى دانند، و در مقابل اين دو امت ،ملل غربى هستند، كه بسيارى از حيوانات ازقبيل قورباغه و خرچنگ و موش و امثال آن را باميل و رغبت مى خورند، در حالى كه ملل مشرق زمين آنها را پليد مى شمارند، اين قسم ازامتناع ، امتناع بر حسب طبع اولى نيست ، بلكه بر حسب طبع ثانوى و قريحه اى است كسبى0
پس روشن شد كه انسان در تغذى به گوشت ها طرق مختلفه اى دارند، طرقى بسيار كهاز نقطه امتناع شروع و به نقطه آزادى مطلق در عرضى عريض ختم مى شود، هر چه را كهمباح و گوارا مى داند دليلش طبع او است ، و آنچه را كه حرام و ناگوار مى داند دليلشيا فكر او است يا طبع ثانوى او.
افراط و تفريط در مسئله خوردن گوشت
در سنت بودا خوردن تمامى گوشت ها تحريم شده ، و پيروان اين سنت هيچ حيوانى راحلال گوشت نمى دانند، و اين طرف تفريط در مساله خوردن گوشت است ، و طرف افراطآن را وحشى هاى آفريقا (و بعض متمدنين اروپا و غرب ) پيش گرفته اند، كه از خوردنهيچ گوشتى حتى گوشت انسان امتناع ندارند0
اما عرب در دوران جاهليت گوشت چهارپايان و ساير حيوانات ازقبيل موش و قورباغه را مى خورد، چهارپايان را هم به هر نحوى كه كشته مى شد مىخورد، چه اينكه سرش را بريده باشند، و چه اينكه خفه اش كرده باشند، و چه طورىديگر مرده باشد، كه در آيه گذشته به عنوانهاى (منخنقه ) و (موقوذه ) و(مترديه ) و (نطيحه ) و نيم خورده درندگان از آنها ياد شده بود، و وقتى مورداعتراض واقع مى شدند مى گفتند: چطور شد كه آنچه خود شما مى كشيدحلال است ، و آنچه خدا مى كشد حرام است ، همچنانكه امروز نيز همين جواب از پاره اىاشخاص شنيده مى شود، كه مگر گوشت با گوشت فرق دارد، همينكه گوشتى سالمباشد و به بدن انسان صدمه وارد نياورد آن گوشت خوردنى است ، هر چند كه بى ضرربودنش به وسيله علاجهاى طبى صورت گرفته باشد و خلاصه گوشت حرام آنگوشتى است كه دستگاه گوارش آن را نپذيرد، از آن گذشته همه گوشتها براى ايندستگاه گوشت است ، و هيچ فرقى بين آنها نيست 0
و نيز در عرب رسم بود كه خون را مى خوردند، و آن را در روده حيوان ريخته با آن رودهكباب مى كردند، و مى خوردند، و بخورد ميهمانان مى دادند و نيز رسمشان چنين بود كه هرگاه دچار قحطى مى شدند، بدن شتر خود را با آلتى برنده سوراخ مى كردند، و هر چهخون بيرون مى آمد مى خوردند، امروز نيز خوردن خون در بسيارى از امت هاى غير مسلمانرائج است 0
و اين سنت در بت پرستان چين رواج بيشترى دارد، و بطورى كه شنيده مى شود از خوردنهيچ حيوانى حتى سگ و گربه و حتى كرمها و صدفها و ساير حشرات امتناع ندارند0
و اما اسلام در بين آن سنت تفريطى و اين روش افراطى راهى ميانه را رفته ، از بينگوشتها هر گوشتى كه طبيعت انسانهاى معتدل و يا به عبارتى طبيعتمعتدل انسانها آن را پاكيره و مطبوع مى داند، در تحت عنوان كلى طيباتحلال كرده ، و سپس اين عنوان كلى را به چهارپايان يعنى بهائم كه عبارتند از گوسفندو بز و گاو و شتر و در بعضى از چهارپايان چون اسب و الاغ به كراهت و در ميانپرندگان به هر مرغى كه گوشت خوار نباشد كه علامتش داشتن سنگدان و پرواز بهطريق بال زدن و نداشتن چنگال است و در آبزيها به ماهيانى كه فلس دارند، به آنتفصيلى كه در كتب فقه آمده تفسير كرده است 0
و از اين حيوانات حلال گوشت خون و مردار و آنچه براى غير خدا ذبح شده را تحريمكرده ، و غرض در اين تحريم اين بوده كه بشر بر طبق سنت فطرت زندگى كند، چونبشر در اصل فطرت به خوردن گوشت علاقمند است ، و نيز فطرتا براى فكر صحيحو طبع مستقيم كه از تجويز هر چيزى كه نوعا ضرر دارد، و يا مورد نفرت طبع است امتناعمى ورزد، احترام قائل است .
2 چگونه اسلام ، كشتن حيوان را تجويز كرده با اينكه رحم و عاطفه آن را جايزنمىداند؟
فصل دوم : چطور اسلام كشتن حيوان را تجويز كرده با اينكه رحم و عاطفه آن را جائز نمىداند؟
چه بسا كه اين سوال به ذهن بعضى وارد شود، كه حيوان نيز مانند انسان جان و شعوردارد، او نيز از عذاب ذبح رنج مى برد، و نمى خواهد نابود شود و بميرد، و غريزه حبذات كه ما را وامى دارد به اينكه از هر مكروهى حذر نموده ، و از الم هر عذابى بگريزيم ،و از مرگ فرار كنيم ، همين غريره ما را وا مى دارد به اينكه نسبت به افراد همنوع خود هميناحساس را داشته باشيم ، يعنى آنچه براى ما درد آور است براى افراد همنوع خود نپسنديم، و آنچه براى خودمان دشوار است براى همنوع خود نيز دشوار بدانيم ، چون نفوس ‍ همهيك جورند0
و اين مقياس عينا در ساير انواع حيوان جريان دارد با اينحال چگونه به خود اجازه دهيم كه حيوانات را با شكنجه اى كه خود از آن متاءلم مى شويممتاءلم سازيم ، و شيرينى زندگى آنها را مبدل به تلخى مرگ كنيم ، و از نعمت بقاء كهشريفترين نعمت است محروم سازيم ؟ و با اينكه خداى سبحان ارحم الراحمين است ، او چراچنين اجازه اى داده ؟ و رحمت واسعه اش جگونه با اين تبعيض در مخلوقاتش مى سازد؟ كههمه جانداران را فدائى و قربانى انسان بسازد؟0
جواب از اين سوال در يك جمله كوتاه اين است كه اساس شرايع دين و زير بناى آن حكمت ومصالح حقيقى است ، نه عواطف وهمى ، خداى تعالى در شرايعش حقائق و مصالح حقيقى رارعايت كرده ، نه عواطف را كه منشاش وهم است 0
اساس شرايع دين و زيربناى آن حكمت و مصالح حقيقتى است نه عواطف وهمى
توضيح اينكه اگر خواننده محترم وضع زندگى موجوداتى كه در دسترس او است بهمقدار توانائيش مورد دقت قرار دهد، خواهد ديد كه هر موجودى در تكون و در بقايش تابعناموس تحول است و مى فهمد كه هيچ موجودى نيست ، مگر آنكه مى تواند به موجودىديگر مت حول شود، و يا موجودى ديگر به صورت خود اومتحول گردد، يا بدون واسطه و يا با واسطه و هيچ موجودى ممكن نيست به وجود آيد مگربا معدوم شدن موجودى ديگر، و هيچ موجودى باقى نمى ماند مگر با فنا شدن موجودىديگر، بنابراين عالم ماده عالم تبديل و تبدل است ، و اگر بخواهى مى توانى بگوئىعالم آكل و ماءكول است ، (پيوسته موجودى موجوداتى ديگر را مى خورد و جزء وجود خودمى سازد)0
مى بينيد كه موجودات مركب زمينى از زمين و مواد آن مى خوردند و آن را جزء وجود خود مىنمايند، و به آن صورت مناسب با صورت خود و يا مخصوص به خود مى دهند و دوبارهزمين خود آن موجود را مى خورد و فانى مى سازد0
گياهان از زمين سر در مى آورند و با مواد زمينى تغذيه مى كنند، و از هوا استنشاق مىنمايند تا به حد رشد برسند، دوباره زمين آن گياهان را مى خورد، و ساختمان آنها را كهمركب از اجزائى است تجزيه نموده ، اجزاى اصلى آنها را از يكديگر جدا و به صورتعناصر اوليه در مى آورد، و مدام و پى در پى هر يك به ديگرى بر مى گردد زمين گياهمى شود، و گياه زمين مى شود0
قدمى فراتر مى گذاريم ، مى بينيم حيوان از گياهان تغذيه مى كند آب و هوا را جزءبدن خود مى سازد، و بعضى از انواع حيوانات چون درندگان زمينى و هوائى حيواناتديگر را مى خورند، و از گوشت آنها تغذيه مى كنند، چون از نظر جهاز گوارش مخصوصكه دارند چيز ديگرى نمى توانند بخورند، ولى كبوتران و گنجشگان با دانه هاىگياهان تغذى مى كنند، و حشراتى امثال مگس و پشه و كك از خون انسان و ساير جاندارانمى مكند، و همچنين انواع حيواناتى ديگر كه غذاهائى ديگر دارند، و سرانجام همه آنهاخوراك زمين مى شوند0
پس نظام تكوين و ناموس خلقت كه حكومتى على الاطلاق و به پهناى همه عالم دارد، تنهاحاكمى است كه حكم تغذى را معين كرده ، موجودى را محكوم به خوردن گياه ، و موجودىديگر را محكوم به خوردن گوشت ، و يكى ديگر را به خوردن دانه ، و چهارمى را بهخوردن خون كرده ، و آنگاه اجزاى وجود را به تبعيت از حكمش هدايت نموده است ، و نيز اوتنها حاكمى است كه خلقت انسان را مجهز به جهاز گوارش گياهان و نباتات كرده ،پيشاپيش همه جهازها كه به وى داده دندانهائى است كه در فضاى دهان او به رديف چيده ،چند عدد آن براى بريدن ، چند عدد براى شكستن ، و گاز گرفتن ، و آسياب كردن كهاولى را ثنائيات ، دندان جلو، و دومى را رباعيات ، و سومى را انياب (دندان نيش ) وچهارمى را طواحن (دندان آسياب يا كرسى ) مى ناميم ، و همين خوددليل بر اين است كه انسان گوشتخوار تنها نيست ، و گرنه مانند درندگان بى نياز ازدندانهاى كرسى طواحن بود، و علف خوار تنها نيز نيست ، و گرنه مانند گاو وگوسفند بى نياز از ثنايا و انياب بود، پس چون هر دو نوع دندان را دارد، مى فهميم كهانسان هم علفخوار است و هم گوشتخوار0
قدمى به عقب تر از دندانها به مرحله دوم از جهاز گوارش مى گذاريم ، مى بينيم قوهچشائى ذائقه انسان تنها از گياهان لذت و نفرت ندارد، بلكه طعم خوب و بد انواعگوشتها را تشخيص مى دهد، و از خوب آنها لذت مى برد، در حالى كه گوسفند چنينتشخيص ‍ نسبت به گوشت ، و گرگ چنين تشخيص نسبت به گياهان ندارد، در مرحله سومبه جهاز هاضمه او مى پردازيم ، مى بينيم جهاز هاضمه انسان نسبت به انواع گوشتهااشتها دارد، و به خوبى آن را هضم مى كند، همه اينها هدايتى است تكوينى و حكمى است كهدر خلقت مى باشد، كه تو انسان حق دارى گوسفند را مثلا ذبح كنى ، و از گوشت آنارتزاق نمائى ، آرى ممكن نيست بين هدايت تكوين و حكم عملى آن فرق بگذاريم ، هدايتش رابپذيريم و تسليم آن بشويم ، ولى حكم اباحه اش را منكر شويم 0
اسلام هم همانطور كه بارها گفته شد دين فطرى است همى به جز احياء آثار فطرتكه در پس پرده جهل بشر قرار گرفته ندارد، و چون چنين است به جز اين نمى توانستهحكم كند، كه خوردن گوشت پاره اى حيواناتحلال است ، زيرا اين حكم شرعى در اسلام مطابق است ، با حكم اباحه اى تكوينى 0
اسلام همانطور كه با تشريع خود اين حكم فطرى را زنده كرده ، احكام ديگرى را كهواضع تكوين وضع كرده نيز زنده كرده است ، وآن احكامى است كه قبلا ذكر شد، گفتيمبا موانعى از بى بند و بارى در حكم تغذى منع كرده ، يكى از آن موانع حكمعقل است كه اجتناب از خوردن هر گوشتى كه ضرر جسمى يا روحى دارد را واجب دانسته ،مانع ديگر، حكم عواطف است ، كه از خوردن هر گوشتى كه طبيعت بشر مستقيم الفطره آن راپليد مى داند نهى كرده ، و ريشه هاى اين دو حكم نيز به تصرفى از تكوين بر مىگردد، اسلام هم اين دو حكم را معتبر شمرده ، هر گوشتى كه به نمو جسم ضرر برساندرا حرام كرده ، همچنانكه هر گوشتى كه به مصالح مجتمع انسانى لطمه بزند راتحريم نموده ، مانند (گوشت گوسفند يا شترى كه براى غير خدا قربانى شود)، و يااز طريق قمار و استقسام به ازلام و مثل آن تصاحب شده باشد، و نيز گوشت هر حيوانى كهطبيعت بشر آن را پليد مى داند، را تحريم كرده است 0
راءفت و رحمت از مواهب خلقت است ، ولى تكوين آن را حاكم على الاطلاق قرار نداده
و اما اينكه گفتند حس راءفت و رحمت با كشتن حيوانات و خوردن گوشت آنها نمى سازد،جوابش اين است كه آرى هيچ شكى نيست كه رحمت خود موهبتى است لطيف ، و تكوينى ، كهخداى تعالى آن را در فطرت انسان و بسيارى از حيوانات كه تاكنون به وضع آنهاآشنا شده ايم به وديعه نهاده ، الا اينكه چنان هم نيست كه تكوين حس رحمت را حاكم علىالاطلاق بر امور قرار داده باشد ، و در هيچ صورتى مخالفت آن را جائز نداند، و اطاعتشرا بطور مطلق و در همه جا لازم بشمارد، خوب وقتى تكوين خودش ‍ رحمت را بطور مطلق وهمه جا استعمال نمى كند ما چرا مجبور باشيم او را در همه امور حاكم قرار دهيم ،دليل اينكه تكوين رحمت را بطور مطلق استعمال نمى كند وجود دردها و بيماريها و مصائبو انواع عذابها است 0
از سوى ديگر اين صفت يعنى صفت رحمت اگر در حيوانات بطور مطلق خوب و نعمت باشددر خصوص انسان چنين نيست ، يعنى مانند عدالت بدون قيد و شرط و بطور على الاطلاقفضيلت نيست ، چون اگر اينطور بود مواخذه ظالم به جرم اينكه ظلم كرده ، و مجازاتمجرم به خاطر اينكه مرتكب جرم شده درست نبود و حتى زدن يك سيلى بهقاتل جنايتكار صحيح نبود، زيرا با ترحم منافات دارد و همچنين انتقام گرفتن ازمتجاوز، و به مقدار تعدى او تعدى كردن درست نبود، وحال اگر ظالم و مجرم و جانى و متجاوز را بهحال خود واگذاريم دنيا و مردم دنيا تباه مى شوند0
و با اين حال اسلام امر رحمت را بدان جهت كه يكى از مواهب خلقت استمهمل نگذاشته ، بلكه دستور داده كه رحمت عمومى گسترش داده شود، و از اينكه حيوانى رابزنند نهى كرده ، و حتى زدن حيوانى را كه مى خواهند ذبح كنند منع نموده ، و دستور اكيدداده مادام كه حيوان ذبح شده جانش بيرون نيامده اعضائش را قطع و پوستش را نكنند، وتحريم منخنقه و موقوذه از همين باب است ، و نيز نهى كرده از اينكه حيوانى را پيش روىحيوان ديگرى مثل آن ذبح كنند، و براى ذبح كردن حيوان راحت ترين و ملايم ترين وضعرا مقرر فرموده ، و آن بريدن چهار رگ گردن او است ، (دو تا لوله خون و يك لوله تنفسو يك لوله غذا)، و نيز دستور فرموده حيوانى را كه قرار است ذبح شود آب در اختيارشبگذاريد، و از اين قبيل احكام ديگرى كه تفصيل آنها در كتب فقه آمده است 0
و با همه اينها اسلام دين تعقل است ، نه دين عاطفه ، و در هيچ يك از شرايعش عاطفه را براحكام عقلى كه اصلاح گر نظام مجتمع بشرى است مقدم نداشته ، و از احكام عاطفه تنها آناحكامى را معتبر شمرده كه عقل آن را معتبر شمرده است ، كه برگشت آن نيز به پيروى حكمعقل است 0 و اما اينكه گفتند رحمت الهى چگونه با تشريع حكم تزكيه و ذبح حيواناتسازگار است ؟ با اينكه خداى تعالى ارحم الراحمين است ، جوابش اينست كه اين شبهه ازخلط ميان رحمت و رقت قلب ناشى شده است ، آنچه در خداى تعالى است رحمت است نه رقتقلب ، كه تاثر شعورى خاص است در انسان كه باعث مى شود، انسان رحمدل نسبت به فرد مرحوم تلطف و مهربانى كند، و اين خود صفتى است جسمانى و مادى كهخداى تعالى از داشتن آن متعالى است ، تعالى اللّه عن ذلك علوا كبيرا و اما رحمت در خداىتعالى معنايش افاضه خير بر مستحق خير است ، آن هم به مقدارى كه استحقاق آن را دارد، وبه همين جهت بسا مى شود كه عذاب را رحمت خدا و به عكس رحمت او را عذاب تشخيص مىدهيم ، همچنانكه تشريع حكم تذكيه حيوانات را براى حيوانات عذاب مى پنداريم ، پساين فكر را بايد از مغز بيرون كرد كه احكام الهى بايد بر طبق تشخيص ما كه ناشى ازعواطف كاذبه بشرى است ، بوده باشد، و مصالح تدبير در عالم تشريع را بخاطراينگونه امور باطل ساخته ، و يا در اينكه شرايعش را مطابق با واقعيات تشريع كردهباشد مسامحه كند0
پس از همه مطالب گذشته اين معنا روشن گرديد كه اسلام در تجويز خوردن گوشتحيوانات و همچنين در جزئيات و قيد و شرطهائى كه در اين تجويز رعايت نموده امرفطرت را حكايت كرده ، فطرتى كه خداى تعالى بشر را بر آن فطرت خلق كرده ،(فطرة اللّه التى فطر الناس عليها لا تبديل لخلق اللّه ذلك الدين القيم )0
3 چرا اسلام حليت گوشت را مبنى بر تذكيه نموده است ؟
توضيح سوال اينكه ما پذيرفتيم كه خلقت بشر طورى است كه هم مجهز به جهاز گياهخوارى است ، و هم جهاز گوشتخوارى ، و فطرت و خلقت گوشتخوارى را براى انسانجائز مى داند، و بدنبال اين حكم فطرت ، اسلام هم كه شرايعش مطابق با فطرت استخوردن گوشت را جائز دانسته ، ليكن اين سوال پيش مى آيد كه چرا اسلام به خوردنگوشت حيواناتى كه خودشان مى ميرند اكتفا نكرد، با اينكه اگر اكتفا كرده بود مسلمينهم گوشت مى خوردند، وهم كارد بدست نمى گرفتند، و باكمال بى رحمى حيوانى را سر نمى بريدند، در نتيجه عواطف و رحمتشان جريحه دار نمىشد؟

next page

fehrest page

back page

 

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation