بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب وضوی پیامبر,   مناسب چاپ   خروجی Word ( برگشت به لیست  )
 
 

بخش های کتاب

     fehrest - وضوى پيامبر
     wozu_f01 - وضوى پيامبر
     wozu_f02 - وضوى پيامبر
     wozu_f03 - وضوى پيامبر
     wozu_f04 - وضوى پيامبر
     wozu_f05 - وضوى پيامبر
     wozu_f06 - وضوى پيامبر
     wozu_f07 - وضوى پيامبر
     wozu_f08 - وضوى پيامبر
     wozu_f09 - وضوى پيامبر
     wozu_f10 - وضوى پيامبر
     wozu_f11 - وضوى پيامبر
     wozu_f12 - وضوى پيامبر
     wozu_f13 - وضوى پيامبر
     wozu_f14 - وضوى پيامبر
     wozu_f15 - وضوى پيامبر
     wozu_f16 - وضوى پيامبر
     wozu_f18 - وضوى پيامبر
     wozu_f19 - وضوى پيامبر
     wozu_f20 - وضوى پيامبر
 

 

 
 

از آنجا كه امام على (ع ) يكى از همان مردمى بود كه احاديثى از زبان رسول خدا(ص ) درباره وضو بر زبان مى آوردند, طبيعى بود كه حكومت اموى با او و با آن ديگرمردم بسختى برخورد كند, چه , آن سان كه پيشتر گفته ايم سياست اموى بر دو پايه استواربود: 1 ـ پذيرش فقه عثمان و گستراندن فضايل او.
2 ـ مخالفت با على (ع ) و شيوه فقاهت و ديدگاههاى او.
مـا در كتاب ديگر خود درباره حكمرانان به جزئيات اين مساءله پرداخته و آنجاآورده ايم كه امويان حـتى در همان آغازين دوره ظهور اسلام درست در سوى مخالف هاشميان بودند, آنگاه كه امويان بـه جـبـهه مشركان پيوستند و بنى هاشم در دوران جاهليت و در دوران اسلام رسول خدا(ص ) را وانهادند.
در صـحيح بخارى آمده است كه رسول خدا(ص ) در غزوه خيبر سهم ذوى القربى را به فرزندان هاشم و عبدالمطلب اختصاص داد.
عثمان و مطعم بن جبير به حكم پيامبر(ص )اعتراض كردند و آن حضرت در پاسخ فرمود: ما و بنى هاشم يكى هستيم ((341)) .
در روايت نسائى است كه آن حضرت فرمود: آنان در دوران جاهليت و اسلام ازمن جدا نشدند و ما و آنان يكى هستيم و در اين هنگام دستان خود را درهم فروبرد ((342)) .
در ايـن دو عـبارت به كنايه بنى اميه نكوهش و بنى هاشم و بنى عبدالمطلب ستايش شده اند, چه آنـان بـار سنگين دعوت را بر دوش گرفتند و در شعب ابى طالب در كنار اوماندند و با هر چه در تـوان داشـتند از او دفاع كردند, نه آن كه همانند برخى ديگر بزور واز سر ناچارى به اسلام گردن نهند.

گامهاى اموى

1 ـ تـرديـد افـكنى در احاديث نبويى كه درباره على (ع ) رسيده و برساختن احاديثى با مضمونهاى همانند درباره برخى ديگر از صحابه .
در نامه معاويه به كارگزارانش آمده است : بـنگريد كه در نزد شما چه كسانى از طرفداران و دوستداران و خاندان عثمان هستند و يافضايل و مـناقب او را روايت مى كنند, اينان را به نزديك خويش آوريد, از خاصان خود بداريدو گرامى شان بـشـمـريـد و هر چه را هر يك از اينان روايت كنند, همراه با نام راوى , نام پدر و نام خاندان او برايم بنويسيد ((343)) .
چـون ايـن كـار هـمـه جـاگـيـر شـد و احـاديـث فضيلت عثمان فراوان گرديد در نامه اى ديگر براى كارگزارانش نوشت : چـون ايـن نامه رسيد مردم را به روايت كردن در فضايل صحابه و خلفاى نخستين بخوانيد وهيچ يـك از خـبـرهـايى را كه مسلمانى درباره ابوتراب روايت كرده است وانگذاريد, مگر آن كه روايتى نـقـض كننده آن درباره صحابه بياوريد, كه اين كار براى من دوست داشتنى تر است ,ديدگان مرا روشـن تـر مـى كند, دلايل ابوتراب و طرفدارانش را سختتر درهم مى كوبد و بيش ازروايت كردن مناقب و فضايل عثمان بر آنان دشوار مى افتد ((344)) .
2 ـ تـلاش براى ناديده گرفتن و از ميان برداشتن هر فضيلت و ويژگى على بن ابى طالب (ع ) كه او را از ديـگـر صـحابه متمايز مى سازد, و كوشش براى اين كه او را به سان ديگر مسلمانان قلمداد كنند.
از ابـن عـمر روايت كرده اند كه گفت : ما در دوران پيامبر(ص ) هيچ كس را همتاى ابوبكر, سپس عمر و پس از او عثمان نمى دانستيم .
اما از اينها گذشته , همه اصحاب پيامبر(ص ) را با يكديگر برابر مى دانستيم و ميان آنها تفاوتى نمى نهاديم ((345)) .
از مـحـمد بن حنيفه (پسر امام على (ع )) روايت كرده اند كه گفت : از پدرم پرسيدم :بهترين مردم پس از رسول خدا(ص ) كيست ؟ گفت : ابوبكر.
پرسيدم : سپس چه كسى ؟ گفت : عمر.
من ترسيدم كه او بگويد: سپس عثمان .
از همين روى گفتم : و سپس تو؟ گفت : اما من , مردى از مسلمانان هستم ((346)) .
ياد كردن اين روايتها به معناى ترديد آوردن يا كنايه زدن به دو خليفه نخستين نيست .
بلكه هدف يادآورى اين نكته است كه چگونه اين روايتها با حقايق ثابت تاريخ ‌ناسازگار است , چه بنابر گواهى تاريخ , على (ع ) از آن روى كه پيامبر(ص ) او را درحجة الوداع به خلافت نصب كرد و او را وصى خود اعـلام داشت هيچ كس را به مساءله خلافت سزاوارتر از خود نمى ديد.
ديگر مسلمانان نخستين نيز هر كدام در مساءله خلافت و يا برترى صحابه بر يكديگر ديدگاههايى ويژه خويش داشتند.
اگـر روايتهاى حاكى از برابرى صحابه صحت داشت و برساخته هدفهاى فرقه اى وطايفه اى نبود چـرا ابـوبكر به ابوعبيده مى گويد: دست پيش آر تا با تو بيعت كنم , كه ازرسول خدا(ص ) شنيدم كه مى گويد: تو امين اين امتى ؟ چرا او را بر خود مقدم مى دارد؟ وچرا روزى ديگر مى گويد: در حالى كه برترين شما نيستم بر شما حكومت يافتم ((347)) ؟ آيا اين دو سخن بر فضيلتى براى ابوعبيده , بر برترى او نسبت به ابوبكر و بر وجودكسانى بهتر از او دلالت ندارد؟ اين سخن عمر به چه معناست كه پيش از شورى مى گويد: اگر ابو عبيده جراح زنده بود او را به جـانـشـيـنـى مـى گماشتم و اگر خدايم در اين باره از من مى پرسيد پاسخ ‌مى دادم : از پيامبرت شـنيده ام كه مى گويد: او امين امت است .
اگر سالم وابسته ابوحنيفه زنده بود او را به جانشينى مى گماشتم , و اگر پروردگارم در اين باره از من مى پرسيد پاسخ ‌مى دادم : سالم در دوستى خدا استوار است ((348)) .
آيـا اين گفته ها و اين روايتها بر آن دلالت نمى كند كه ابوعبيده و سالم از عثمان برتربودند؟ اگر چنين بود معناى اين روايت چيست كه از زبان ابن عباس مى گويد: ما دردوران پيامبر(ص ) هيچ كس را همتاى ابوبكر, سپس عمر و پس از او عثمان نمى دانستيم ؟ يا معناى اين سخن ابن عوف چيست كه در جريان شورا مى گويد: اى مردم , من درپنهان و آشكار از خـواسـتـه هـايـتـان پـرسـيـدم و نـيـافـتـم كـه جـز يـكى از اين دو تن را بخواهيد: ياعلى و يا عـثمان ((349)) ؟ و معناى اين رفتار ابن عوف چيست كه پس از اين سخن براى بيعت به على (ع ) رو مى كند و او را بر عثمان مقدم مى دارد؟ همچنين اين سخن عايشه به چه معناست كه چون از او پرسيدند: اگر رسول خدا(ص ) كسى را به خـلافـت مـى گـمـاشت آن كس كه بود از ابوبكر و عمر نام برد و ازعثمان هيچ ياد نكرد, و بلكه ابوعبيده را بر او ترجيح داد ((350)) ؟ آيـا اينها همه از امتيازى براى على (ع ) و ابوعبيده و سالم و از اين نكته كه آنان ازعثمان برتر بودند حكايت نمى كند؟ ايـن چـه مـعـنـا دارد كـه از زبـان ابـن عـبـاس نـقل كنند كه كسى از صحابه را بر ديگرى برتر نمى دانستيم با آن كه در ميان صحابه كسانى بودند كه از مژده يافتگان بهشت و يا ازكسانى بودند كه متنى صريح از پيامبر(ص ) درباره عظمت و والايى و گرانقدرى آن رسيده است ؟ 3 ـ بـرسـاخـتـن احـاديـثى در عدالت همگانى صحابه , همانند اين حديث كه اصحاب من چونان سـتـارگانند, از هر كدام پيروى كنيد هدايت يافته ايد تا از اين رهگذر ابوسفيان ,مروان بن حكم , حـكـم بـن عـاص , مـعاويه , عبداللّه بن ابى سرح , وليد بن عقبه و همتايانشان را به مانند و در رتبه على (ع ), فاطمه (س ), ابن عباس , ابوذر و همانند آنها قلمدادكنند.
ايـن كار هنگامى صورت پذيرفت كه نتوانستند اسلام را ريشه كن كنند و در برابرفرزندان اسلام و عقايد مسلمانان بايستند.
طراحان اين دسيسه در پى آن بودند كه باگستراندن اين انديشه آنچه را در نـكوهش و نفرين امويان بر زبان پيامبر(ص ) و يا در قرآن آمده است نفى كنند و از از اين بالاتر, گفته هاى صحابيان را نيز در شمار منابع تشريع اسلامى درآورند تا گفتار هر يك از آنان همسنگ اصحاب تقرب يافته و نزديك پيامبر(ص ) تلقى شود و آنان با اين گروه اخير در برگرفتن نشانه ها و احكام دين از ايشان رقابت كنند.
ايـن در حـالى است كه در حديث ثابت از پيامبر(ص ) آمده كه بزرگان بنى اميه را لعن ودر قنوت نمازش آنان نفرين مى كرد و مى گفت : خداوندا ابوسفيان را لعنت كن , خداونداحارث بن هشام را لعنت كن , خداوندا سهيل بن عمرو را لعنت كن , خداوندا صفوان بن اميه را لعنت كن ((351)) .
هـمـچـنين به تواتر از او رسيده است كه روزى چون ابوسفيان همراه با معاويه به سوى او مى آمد, فرمود: خداوندا تابع و متبوع را لعنت كن ((352)) .
در حـديـثى ديگر است كه يزيدبن ابى سفيان نيز با آن دو بود و حضرت گفت :خداوندا آن را كه مـهار مركب را مى كشد, آن را كه در پى مركب است و آن را كه سواراست لعنت كن ((353)) .
اين سخن ديگر آن حضرت هم زبانزد است كه درباره مروان بن حكم و پدرش ـ رانده شده پيامبر(ص ) گفت : خداوندا وزغ پسر وزغ را لعنت كن ((354)) .
امـا امـويـان كوشيدند مفهوم برخى از احاديث نبوى و از جمله احاديث لعن را تغييردهند تا لعنت شـدگـان را بـه رتـبـه اى رسانند كه تنها بهره يافتگان از فيض الهى بدان دست مى يابند, تا از اين رهگذر در آنچه از رسول خدا(ص ) صادر شده ترديد افكنند و مدعى شوند لعنى كه بر زبان حضرت آمـده , از سـر تعصب قبيله اى بوده است , گويا كه او ـ پناه برخدا ـ به هيچ اصلى ثابت در زندگى پايبندى نداشته است ! بـراى نـمـونـه , عـايـشـه روايت كرده است كه آن حضرت فرموده : خدايا, من هم يك انسانم , هر مسلمانى را كه لعنت كردم يا ناسزا گفتم , اين لعن و ناسزا را زكات و اجر برايم قرار ده ((355)) .
مـا نـمـى خـواهيم اين دو حديث و همانند اينها را كه فراوان است نقد كنيم , بلكه تنهامى خواهيم خـوانـنـده را از نـقـش امـويان در تاريخ و از اين حقيقت آگاه سازيم كه چگونه ازرهگذر ترسيم پـيـامـبر(ص ) به عنوان شخصيتى كه هيچ عرف و ارزش و هنجارى رامراعات نمى كند, به حقوق مسلمانان تجاوز مى كند و سپس براى آنان از خداوند رحمت مى طلبد, شخصيت او را مسخ نمايند و باژگونه بنمايانند.
چگونه پيامبر(ص ) مى تواند كسى يا كسانى را كه سزاوار لعن و نفرين نيستند نفرين كند, يا چگونه مى تواند, آن سان كه در روايت ابوهريره آمده است بر مؤمنان لعنت فرستد؟ يا چگونه مى توان حديث ابوهريره را با اين روايت نبوى (ص ) سازگارى داد كه فرمود: من نه لعنت كننده , بلكه به عنوان رحمت برانگيخته شده ام ((356)) ؟ آيا او براستى براى كسى كه خود او را لعن كرده است رحمت مى طلبد؟ اگر چنين است كه پيامبر(ص ) كسى را لعنت كرده , چگونه مدعيانى بر عدالت همه صحابه تاءكيد مى كنند؟ و اين تاءكيد به كدامين معناست ؟ مـگـر نـه اين است كه در ميان صحابه هم مؤمن بود و هم منافق ؟ مگر نه هم در ميان آنان كسانى هـسـتند كه خدا و پيامبر(ص ) دوستشان دارد و هم كسانى هستند كه خدا وپيامبر(ص ) لعنتشان مى فرستد؟ چگونه مى توانيم اين دو گروه را همسان يكديگربشمريم ؟ و چنين كارى به چه هدفى مى تواند انجام پذيرد؟ چه كسى از اين كار سودمى برد؟ و چرا چنين ادعايى كرده اند؟ آنان چنين ادعايى كرده اند تا از اين رهگذر آن را كه جهاد كرده با آن كه از جهادخوددارى ورزيده , آن را كـه هجرت گزيده و آن را كه رسول خدا(ص ) آزادش كرده , آن راكه سپاه ايمان را محاصره كرده و آن را كه در محاصره سپاه ايمان افتاده , و آن را كه شرك ورزيده با آن كه ايمان را برگزيده است برابر قلمداد كنند و در پى آن گفته ابن ابى سرح , ووليد و مروان را همپايه گفتار على (ع ) و فاطمه و ديگر كسانى بنمايانند كه هيچ نمى توان به گفته هايشان اطمينان كرد و يا آن را پذيرفت .
اميرمؤمنان (ع ) در نامه خود به معاويه بدين توطئه اموى توجه مى دهد, آنجا كه مى نويسد: امـا نـه امـيه مانند هاشم است , نه حرب مانند عبدالمطلب , نه ابوسفيان مانند ابوطالب , نه مهاجر مـانـنـد آزاد شده , نه تنى مانند ناتنى , نه آن كه بر حق است مانند آن كه بر باطل است , و نه مؤمن همانند آن كه بى باور است ((357)) .
يا در جايى ديگر به معاويه مى نويسد: سـبـحـان اللّه , چـه سـخـت بـه هـوسـهـاى نـوپديدآورده گرفتارى و به سرگردانى ملالت بار دچـار.
حـقـيـقـتـهـا را ضـايع ساخته , پيمانها را به دور انداخته اى , حقيقت و پيمانى كه خواسته خداوندسبحان است و حجت بر بندگان ((358)) .
جـاحـظ و آنـجـا كـه بـه كـسـانـى كـه ديـدگـاهـهـاى امـويـان را پذيرفته اند اشاره مى كند و مـى گـويـد:نـوخـاسـتگان روزگار ما و بدعتگذاران زمانه ما بر آنان دل سوزانده و گفته اند: او [مـعـاويـه ]را نـاسـزا مـگـويـيـد, كـه او را دورانـى از صـحـبت با پيامبر(ص ) است و از اين روى دشـنـام گـويـى معاويه بدعت است ((359)) و هر كه با او كينه ورزد با سنت مخالفت كرده است .
اينان مدعى اند وانهادن برائت از كسانى كه سنت را انكار كرده اند خود مصداقى از سنت است ! ما درصدد پرداختن به جزئيات اين بحث نيستيم و تنها به همين اشاره بسنده مى كنيم كه انديشه عـدالت همگانى صحابه تنها يك دسيسه دستگاههاى حاكم در آن روزگار است كه در وراى خود اهدافى سياسى نهفته دارد.
4 ـ بـرانـگـيـختن اين مساءله كه خلافت و نبوت هر دو نمى تواند با هم در خاندان بنى هاشم جمع شود, مساءله اى كه پيشتر در اجتماع سقيفه نيز برانگيخته شده بود ((360)) .
اين در حالى است كه بـنـى هـاشـم به سان ديگر مردمان مسلمانند و از ديگر سوى مسلمانان همه در برابر حكم خداوند يـكـسـانـنـد.
افـزون بر اين پيامبر(ص ) خود تصريح فرموده كه خليفگان من دوازده تن و همه از قريشند ((361)) و قرآن نيز در آيه و ورث سليمان داوود ((362)) بر اين دلالت كرده كه نبوت و خلافت در يك خاندان جمع شدنى است .
آنـچـه گـذشت تنها رشته هايى از توطئه امويان بر ضد على (ع ) و بنى هاشم است وافزون بر اينها نمونه هاى فراوان ديگرى هست كه در شمار آوردنش ممكن نيست .
اين ازمسلمات تاريخ است كه امـويـان مـردم را به لعن على (ع ) در نماز و بر منبر فرمان مى دادندتا جايى كه گفته اند: مجالس وعظ در شام با دشنام گويى به على (ع ) پايان مى يافت .
آنان گواهى هيچ كس از شيعيان على (ع ) و فـرزنـدان او را نمى پذيرفتند و به فرمان معاويه نام فرزندان و شيعيان على (ع ) را از ديوان حذف كرده بودند ((363)) .
مـى گويند: روزى حجربن عدى در مسجد بر سر مغيره فرياد زد و گفت : اى آدم !بگو جيره ما را بـدهـنـد.
آن را از مـا بـازداشـتـه اى در حـالى كه چنين حقى ندارى .
تو بسيارعلاقه مند نكوهش اميرمؤمنان .
پس از اين سخنان حجر بيش از دو سوم مردم برخاستند و گفتند: حجر راست گفته و حقيقت را به زبان آورده است ((364)) .
در كتابهاى سيره نقل كرده اند كه عمر به مغيرة بن شعبه , كه مردى نابينا بود, گفته بود: هان ! به خـداونـد سوگند, بنى اميه اين دين را گرفتار كژى خواهند كرد.
چونان كه چشمان تو كج است .
پس تو چشم اين دين را كور خواهى كرد تا جايى كه ندانند كجامى رود و از كجا مى آيد ((365)) .
دهلوى در رسالة الانصاف مى گويد: چـون دوران خـلـفـاى راشـديـن بـه پـايـان آمد خلافت به مردمانى رسيد كه بناحق آن را از آن خـودسـاخته بودند و خود هيچ آگاهيى به فتوا و احكام نداشتند و از همين روى به كمك جستن ازفـقـيـهـان و همراه داشتن آنان با خود در همه احوال پناه بردند.
در آن زمان شمارى از عالمان طـرازاول مـانـده بـودنـد, و چـون از سـوى خـلـيـفـگان فرا خوانده مى شدند روى برمى تافتند ومى گريختند.
اما اين عالمان ديدند جز خود آنها و به رغم اين كه آنها به حكمرانان پشت كرده بودند مردم بدانان روى آورده اند.
از همين روى بناگزير و براى رسيدن به جاه و مقام علم خويش رافروختند و پس از آن كـه زمـانـى مـطـلـوب بودند, خود طلب كننده شدند و پس از آن كه باروى برتافتن از حـكمرانان عزيز و سربلند بودند با روى كردن بدانان زبون و بى مقدار شدند.
مگر شمارى اندك كه خداوند توفيقى ديگرشان داده بود.
ايـنـك مـى گوييم : اگر سياست حكومت در برابر على (ع ) و شيعيان او اين بوده است , آيامى توان پذيرفت كه در چنين دورانى سنت ناب نبوى ((366)) بدرستى اجرا شده است ؟ آن مـردم كـه از زبـان رسول خدا(ص ) احاديثى درباره وضو نقل مى كردند در چنين دورانى چه وضـعـى مى توانستند داشته باشند؟ آيا در چنين دوره اى مى توان گفت كسى هم از صحابه مانده بود كه جراءت مخالفت و اعتراضى داشته باشد؟ در چنين دورانى و با چنين وضعى , حكومت در مساءله وضو چه ديدگاهى مى توانسته است داشته باشد؟ آيا در اين دوران به آن دسته از مردم كه مخالف وضوى خليفه بودند اجازه داده مى شد وضويى را كه از پيامبر(ص ) نقل مى كنند انجام دهند؟ يا اگر چنين مى كردندحكومت با زور و عوامفريبى با آنان روياروى مى شد؟ آن سـان كـه گـذشـت , پيداست كه حكومت اموى از فقه عثمان پيروى مى كرد و فقه اورا قانون اساسى حكومت خود قرار داده بود و فرمانروايان و كارگزاران نظام خود را به پيروى و گستراندن همين فقه فرا خوانده و فرمان داده بود.
بـنابراين , اولا آيا مى توان باور داشت و پذيرفت كه حكومت با چنين اوصافى تنهادر مساءله وضو از سياست كلى خود كناره گيرد؟ بويژه آن كه على (ع ), يعنى همان كه باحكومت حسابى ويژه دارد و در جبهه مقابل حكومت و در راءس همه كسانى است كه سنت نبوى را پاس مى دارند.
ثـانيا, درباره امويان اين نكته زبانزد است كه بويژه پس از شهادت امام حسين (ع )آزار بر شيعيان را افـزايـش دادنـد و وضـع را بـدانجا رساندند كه فقيهان شيعه از فتوا دادن درمسائل نوپيدا دست كـشـيـدنـد, چـرا كه از سويى ارتباط آنان با امامان به دشوارى صورت مى گرفت و از سويى ديگر سياست خشونت و سختگيرى همه جا را فرا گرفته و اين ,خود, ارتباط رهبرى با پايگاه مردمى اش را محدود كرده بود.
چنين است كه مى بينيم پس از شهادت امام حسين (ع ) شيوه وضوى مخالف خليفه در ميان مردم و در برابر هجوم مبلغان دستگاه خلافت رو به كم رنگ شدن نهاد تا جايى كه شمارى چند از تابعين و خاندان پيامبر خدا(ص ) محدود شد.
بـه هـر روى , امـيـدواريم با آنچه گذشت توانسته باشيم براى خوانندگان گرامى تصويرى از آن دوره تـاريخ اسلام را فراروى نهيم و واقعيت امت و بلكه واقعيت فقاهت رادر اين دوران بنمايانيم , چرا كه فقه اصيل و تاريخ صحيح در لابه لاى تحريف وباژگونه نمايى اموى چهره پنهان كرده و از همين روى ناگزير شده ايم براى كشف حقايق تاريخ از برهان انى بهره جوييم و از اين رهگذر و با كـمك گرفتن از قرينه ها و نشانه هابهره جوييم , نه آن كه فقط به دلايل ظاهر و صريح و آنچه اين گـونـه از دلايل اقتضا داردبسنده كنيم و به ديگر سخن , معلول را براى آگاهى يافتن از علت به كار گيريم , زيرابسيارى از متون تاريخى از ميان رفته و يا در معنا و مفهوم گرفتار تحريف شده و همين بهره جستن از برهان لمى را دشوار مى سازد.

وضع مردم مخالف در دوره امويان .

امام زين العابدين (ع ) در دعاى خود به وضع مؤمنان در آن دوران و به اين حقيقت كه چگونه كتاب خدا را وانهاده , سنت او را دگرگون و احكام او را تغيير يافته مى بيننداشاره دارد و مى گويد: پرودگارا, اين مقام از آن خليفگان و برگزيدگان توست ... ـ تا جايى كه مى گويد ـ ... تاآن هنگام كه برگزيدگان و خليفگان تو مغلوب و مقهور شدند و حقشان غصب گرديد ومى بينند احكام تو تـغـيـيـر يـافـته , كتاب تو وانهاده شده و فريضه هاى تو از آن راه راستين خويش تحريف گشته و سنتهاى پيامبرت واگذاشته شده است ((367)) .
امام در جايى ديگر, آنگاه كه اختلاف امت را شرح مى دهد مى فرمايد: آنان را چه مى شود؟ با امر كنندگان مخالفت ورزيدند و دوران هدايتگران پيش از آنها بود و به خودوانهاده شدند تا در ـ ظلمت و گمراهى فرو روند.
طـايـفـه هايى از اين امت , از هم پراكنده و از امامان دين و شاخسارهاى درخت نبوت كه پاسداران ديـانـتـنـد فاصله گرفته , خود را به چنگال رهبانيت درافكنده , در علوم راه غلودر پيش گرفته , اسـلام را بـه بـرتـرين صفات آن ستوده , و خويش را به زيباترين جلوه هاى سنت آراسته اند تا چون زمـانى دراز بر آنان گذشته و با دشواريهاى اين راه روياروى شده و به آزمونهاى استواران آزموده شده اند, راه هدايت و پرچمهاى نجات را وانهاده , به گذشته هاى گمراهى خويش برگشته اند.
ديـگـرانى نيز راه تقصير و كوتاهى درباره ما در پيش گرفته , به متشابه قرآن استنادجسته , آن را مطابق راءى و سليقه خويش تاءويل كرده , روايتهاى درست [رسيده ازپيامبر(ص ) و امامان پيشين ] را با تكيه بر استحسانهاى خود ساخته به نادرستى متهم كرده , به گرداب شبهه و درون ظلمت و تـاريـكـى فرورفته و بى هيچ پرتو نورى از كتاب يانشان على (ع ) برگرفته از جايگاه علم و به رغم همه گمراهى , مدعى شده اند كه در راه راست و بر حقند! پسينيان اين امت به كه پناه برند؟ در حالى كه نشانه هاى آيين و ديانت به سبب تفرقه و اختلاف از ميان رفته و مردم همديگر راتكفير مى كنند, با آن كه خداوند تعالى مى فرمايد: همانند آنان نباشيد كه پس از آن كه نشانه هاى روشن بديشان رسيد تفرقه واختلاف كردند ((368)) .
ايـنـك براى رساندن حجت الهى به مردمان و تاءويل حكمت به چه كسى توان اطمينان كرد, مگر آنـهـا كـه خـود مردان اين كتاب آسمانى و فرزندان امامان هدايتگر وپرتوهاى روشن ظلمتهايند, همانها كه خداوند بديشان حجت را بر بندگان تمام كرده ومردم را يله و بى راهنما واننهاده است .
آيـا آنـان را مـى شناسيد؟ يا آنان را جز در شاخسارهاى درخت نبوت و باقيماندگان برگزيدگان خـداونـد مى يابيد؟ همانها كه خداوند ناپاكى را از ايشان دور كرده , پاك ومطهرشان ساخته , از هر آفـت و كـاسـتـى بـركـنـارشـان داشته و دوستى آنان را در كتاب خويش بر مردمان واجب كرده است ((369)) .
امام سجاد(ع ) همچنين به مردى كه در مساءله اى فقهى با او جدل كرد فرمود: اى مـرد, اگر به خانه هاى ما مى آمدى نشانه هاى جبريل را در منزلگاهمان به تو مى نمايانديم .
پس آيا كسى آگاهتر از ما به سنت هست ؟ ((370)) امام (ع ) در جايى ديگر فرمود: ديـن خـدا را نتوان با عقلهاى ناقص , راءيهاى باطل و مقياسهاى نادرست دريافت , دين خدا تنهابه تـسـلـيم و تعبد فرايافتنى است .
پس هر كه در برابر ما تسليم شد سلامت [دين ] يافت , هر كه به ما اقـتـدا كـرد هدايت يافت , هر كه به قياسى و راءى عمل كرد نابود شد, هر كه در دل خودنسبت به آنچه كه مى گوييم يا بدان حكم مى كنيم ترديد و اشكالى يافت , بى آن كه خود بداندبه آن كه سبع مثانى و قرآن كريم را فرو فرستاد كافر گشت ((371)) .
امـام بـاقـر(ع ) راز ايـن را كه چرا بر رجوع مسلمانان بدين خاندان اصرار و تاءكيد دارد در اين بيان مـى كـنـد كـه ايـن خاندان مكلفند احكام ديانت را براى مردم بيان دارند, اما سياست ستمگرانه و هـوسهاى نارواى حكمرانان مردم را از گرفتن آيين دين از اين خاندان بازمى دارد و يا اين خاندان را ازبيان احكام منع مى كند.
امام (ع ) مى فرمايد: گرفتارى مردم باما سنگين است , اگر آنان را فرا خوانيم به ما پاسخ ندهند و اگر آنان را واگذاريم به غير ماهدايت نيابند ((372)) .
بـديـن سـان , روشن شد كه رنگ و بوى سياست بتدريج در فقه و شريعت رخ نمود,احكام بازيچه هـوسـهاى حكمرانان گرديد, فرايض دين نيز از حقيقت تشريع تحريف شد, و حكمرانان يا خود بر پـايـه راءى خـود سـاخـته اى كه داشتند فتوا دادند و يا كسانى برخوردار از آگاهى دينى و پايگاه مـردمـى بـراى فـتـوا دادن بدانچه مى پسنديدند به خدمت گرفتند.
پيشتر اين سخن ابن عباس گـذشت كه معاويه و پيروان او را به واسطه وانهادن سنت پيامبر(ص ), كه آن هم از كينه ورزى با عـلـى (ع ) سـرچـشمه گرفته بود, لعنت مى كرد ومى گفت : خداوندا آنان را لعنت كن كه از سر كـيـنه ورزى با على (ع ) سنت راوانهادند ((373)) .
يا در جايى ديگر مى گفت : خداوندا فلانى را لـعـنـت كـنـاد, كه از تلبيه گفتن در اين روز ـ يعنى روز عرفه ـ نهى مى كرد, تنها از آن روى كه على (ع ) تلبيه مى گفت ((374)) .
ابوزهره هنگامى كه از حكومت امويان سخن به ميان مى آورد مى نويسد: نـاگـزيـر حـكـومـت امـوى در پـنـهـان سـاختن بسيارى از روايتها كه درباره قضاوت يا فتواى عـلـى (ع )بـوده اثـر داشته است , چرا كه معقول و پذيرفتنى نيست كه آنان از سويى على (ع ) را بر فـرازمـنـبـرهـا لعن كنند و از سويى ديگر عالمان را واگذارند تا از علم او حديث بياورند و يا فتوا وگفته هاى او, بويژه آنچه را به پايه هاى حكومت در اسلام مربوط مى شود نقل كنند ((375)) .
مـا نيز مى گوييم : چگونه حكومت مردم مخالف شيوه وضوى عثمان را كه على (ع ),يعنى كسى كه او را بر منبر لعن مى كنند پيشوايشان است , وامى گذارد تا نقش تاريخى خود را بيافرينند؟ بـا آنـچـه گـذشت درمى يابيم كه در دوره اموى هر يك از دو مكتب وضو ـ يعنى وضوى خليفه و وضـوى بـرخـى از مـردم ـ بـراى خـود طرفدارانى داشته و هر كدام ازديدگاههاى خويش دفاع مـى كـرده انـد.
و در ايـن مـيـان , از آنـجـا كـه دسـتگاه حاكم فقه عثمان را پذيرفته و مردم را به گستراندن فضايل و آرا و ديدگاههاى او فراخواند, طبيعى بود كه توده مردم با حكومت همراهى كنند و با حسن نيت و پاكى دل وضوى خليفه را انجام دهند.
نـشـانـه هايى حاكى از اين در دست است كه در دوران امويان همچنان اختلاف درباره وضو وجود داشـتـه اسـت .
ما در سطرهاى آينده چند روايت در اين باره نقل مى كنيم و با ديدن اين روايتها از حقيقت امر آگاهى خواهيد يافت .
پيش از آوردن روايتها اين نكته گفتنى است كه جبهه مخالف خليفه را باقيماندگانى از صحابه و تـابـعـين رهبرى مى كرده اند, اما عايشه به رغم آن كه با سياست و فقاهت عثمان مخالف بوده , در مـسـاءلـه وضـو در كنار حكومت قرار گرفته است تا از اين رهگذر واز سر كينه ورزى با على (ع ), وضـوى عـثمان را كه از عبارتهايى چون وضو را كامل كنيد ياوضو را نكو به جاى آوريد فهميده مى شود, تقويت كند.

روايتهايى حاكى از مخالفت مردم با حكومت در مساءله وضو.

= 1 ـ عبدالرحمن بن ابى بكر و عايشه مسلم در صحيح خود, باب شستن پاها, به سند خويش از سالم وابسته شداد نقل مى كند كه گفت : روز درگذشت سعد بن ابى وقاص بر عايشه وارد شدم .
پس از من عبدالرحمن بن ابى بكر آمد.
وى نـزد عـايـشه وضو گرفت و عايشه به او گفت : اى عبدالرحمن , وضو رانكو به جاى آور, كه من از پيامبر خدا(ص ) شنيدم كه مى گويد: واى بر پسينيان از آتش دوزخ ((376)) .
مـالـك در مـوطـا چـنـيـن آورده كـه بـه وى رسـيـده است روز درگذشت سعد بن ابى وقاص , عـبـدالـرحـمـن بـن ابـى بـكر بر عايشه وارد شد و آبى براى وضو خواست .
عايشه اورا گفت : اى عـبـدالـرحـمن , وضو را پر و نيكو به جاى آور كه من از رسول خدا(ص ) شنيدم كه فرمود: واى بر پسينيان از آتش دوزخ ((377)) .
ابـن مـاجـه بـه سـنـد خـود از ابوسلمه آورده است كه گفت : عايشه عبدالرحمن را ديدكه وضو مـى گـيـرد.
بـه او گـفـت : وضـو را پر و نيكو به جاى آور, كه من از رسول خدا(ص )شنيدم كه مى گويد: واى بر پسينيان از آتش دوزخ ((378)) .
در مسند احمد آمده است , عبدالرحمن بد [وضو] كرد.
عايشه به او گفت : اى عبدالرحمن , وضو را پـر و نـيـكـو بـه جـاى آر كه من از رسول خدا(ص ) شنيدم كه مى فرمايد:واى بر پسينيان از آتش دوزخ ((379)) .
اين روايتها ما را از چند نكته آگاه مى سازد: يـك : اين كه اين روايات به اواخر دوران معاويه باز مى گردد, چرا كه مرگ سعد درسال 55 ه ق و مرگ عايشه در سال 58 ه ق بوده است .
دو: وضـوى عـبدالرحمن , با وضوى عايشه تفاوت داشته است , زيرا اگر وضوى آنان با هم يكى بود هـيـچ نـيازى نبود كه عايشه به عبدالرحمن ياد آورى كند و بگويد: وضو راپر و نيكو ساز, يا نيازى نـبود كه روايت نبوى واى بر پسينيان از آتش دوزخ را به اويادآور شود, و يا در متن روايت چنين بيايد كه عبدالرحمن بد كرد.
سـه : عـبـارت وضـو را پـر و نـيـكو ساز هيچ دلالتى بر وجوب شستن پا ندارد, زيرا اين عبارت و همچنين عبارت واى بر پسينيان از آتش دوزخ عبارتهايى اعم از مدعى هستندو نمى توان به آنها براى اثبات مطلوب استدلال كرد.
به ديگر سخن اگر مقصود عايشه ازسخن خود دلالت بر وجوب شـسـتـن پـا ـ يـعـنى همان مفهومى كه بخارى و مسلم و ديگران از حديث برداشت كرده اند بود مى بايست بگويد: پايت را بشوى , كه من ديدم كه رسول خدا(ص ) پاى خويش را مى شويد.
اما از آنجا كـه عـايـشه چنين چيزى نديده بود به همان سخن كلى واى بر پسينيان از آتش دوزخ استدلال كرد.
نكته ديگر آن كه بر زبان آوردن اين عبارت از سوى عايشه نوعى همدمى وهمراهى با حكومت است و وى مـى خـواسـت از رهـگـذر اين عبارت شيوه وضوى خليفه را استوار سازد.
در فصلهاى آينده خواهيد ديد كه چگونه حكومت در تحريف حقايق دست و اثر داشت و چه سان در راه استوار سازى شيوه وضوى عثمان از عبارتهايى ثانوى چون اسبغواالوضو يا احسنواالوضوء بهره جست .

= 2 ـ عبداللّه بن عباس و ربيع بنت معوذ

ابـن مـاجه از سوى عايشه به سند خود از ربيع بنت معوذ نقل كرده است كه گفت :ابن عباس نزد مـن آمـد و درباره اين حديث ـ يعنى حديث خود وى مبنى بر اين كه رسول خدا(ص ) در وضو پاى خـويـش را شـست ـ از من پرسيد.
ابن عباس گفت : مردم تنها شيوه شستن [پا] را پذيرفته اند, در حالى كه من در كتاب خدا جز مسح نمى يابم ((380)) .
ما به چند جهت زير زمان وقوع اين گفت و گو را در دوره اموى مى دانيم : 1 ـ در بـحـثـهاى پيشين بدين نتيجه رسيديم كه اختلاف درباره وضو در ميان مسلمانان به دوره عثمان باز مى گردد و در دوره پيامبر(ص ) و خليفگان اول و دوم وجودنداشته است .
همچنين اين احـتـمـال را برگزيديم كه نوساخته هاى دينى عثمان در شش سال پايانى دوره خلافت وى بوده اسـت .
ايـن را نـيـز روايـت كـرديم كه عثمان در شش سال آغازين خلافتش بر پا مسح مى كشيد.
سرانجام بدين نتيجه رسيديم كه امت از عثمان خشنود نبود و ديدگاه او را نمى پذيرفت .
ايـنـك بر پايه آنچه گذشته است اين سخن ابن عباس كه مردم تنها شستن راپذيرفته اند فقط با ايـن فرض سازگار است كه بگوييم زمان اين سخن دوره اموى بوده است , چرا كه تنها با اين فرض مـى تـوان گـفت مردم در اين دوره به شيوه خوشايندحكومت يعنى شستن پا به جاى مسح وضو مى ساخته اند.
2 ـ ايـن را هـم احتمال مى دهيم كه اين روايت به سالهاى آغازين دوره اموى يعنى ميان سال 40 تا 60 ه ق مربوط باشد, چرا كه اولا: در آن دوران مـعـاويـه در بـرخـورد بـا برخى از صحابه از سياست باز مبتنى برنرمش پيروى مى كرد, ثانيا: ابن عباس پس از شهادت امام حسين (ع ) مورد ستم قرار گرفت و از فتوا دادن كناره گزيد.
حتى گفته شده است هنگامى كه ميان زبير و عبدالملك بن مروان جنگ درگرفت وى همراه با مـحمد بن حنيفه راهى مكه شد و چون زبير از آن دو خواست با اوبيعت كنند, آنان از بيعت سر باز زدنـد.
هـمـه مـى دانـنـد ابـن زبـيـر چه كينه اى از بنى هاشم دردل داشت و بنابراين ابن عباس نمى توانست در حوزه حكومتى او از آزادى برخوردارباشد.
رابطه ابن عباس با عبدالملك بن مروان و ديـگـر مـروانـيان نيز خوب نبود و بر اين پايه مى توان گفت او به طور مطلق در اين دوره چنان آزاديى نداشت كه در پرتو آن بتواندبا بنت معوذ جدال كند.
3 ـ از روايت پيشگفته چنين برداشت مى شود كه ابن عباس در گفت و گوى خود باربيع نه قصد پرسش بلكه قصد مخالفت و محكوم كردن نظر آن زن را داشت , چه ,پذيرفتنى و معقول نيست ابن عـبـاس از زنـى كـه نـه از بزرگان صحابه و از ناموران عرصه علم است بياموزد, بويژه آن كه او از خـانـدان نبوت است و از دامان اين خاندان برخاسته و هموست كه مى گويد: ما اهل بيت , درخت نـبـوت , جـايـگـاه آمـد و شـد فرشتگان , اهل بيت رسالت , اهل بيت رحمت و برخاسته از خاستگاه دانشيم ((381)) .
از ايـن گـفته ابن عباس كه مردم فقط شستن را پذيرفته اند فهميده مى شود كه مساءله وضو از مشكل يك مساءله شرعى درآمده و قالب تحميل و سلطه به خود گرفته بود.
آن شيوه هم كه ربيع مـى گفت از آن روى كه ظاهرا نظافت و پاكى افزونترى را دربرداشت خوشايند مردم شده بود, نه از آن روى كه در قرآن يا سنت چنين شيوه اى آمده بود.

= 3 ـ انس بن مالك و حجاج بن يوسف ثقفى

طـبـرى به سند خود از حميد نقل كرده است كه گفت : در حالى كه ما نزد انس بوديم موسى بن انس به وى گفت : اى ابو حمزه , حجاج در اهواز و در حالى كه ما با او از وضوسخن داشتيم براى ما خـطـبـه ايـراد كـرد و گفت : صورت و دستهايتان را بشوييد و سر وپايتان را مسح كنيد.
اما براى آدميزاده هيچ جا آلوده تر از پاها نيست , كف پا و روى پا و دوطرف مچ پا را بشوييد... در اين هنگام انس گفت : خداوند راست گفت و حجاج دروغ گفت .
خداوندمى فرمايد: به سر و پـاهايتان مسح بكشيد ((382)) .
طبرى همين روايت را به سند وعبارتى ديگر همانند عبارت فوق نيز آورده است .
در تـفسير قرطبى به سند وى از موسى بن انس آمده است كه به پدرش خبر دادحجاج مردم را به شـسـتن پا در وضو فرمان داده است .
انس كه اين خبر شنيد گفت :خداوند راست گفته و حجاج دروغ گفته است .
خداوند فرموده است : به سر و پاهايتان مسح بكشيد.
در حديث ديگرى چنين آمده است : حجاج در اهواز خطبه خواند و در خطبه اش مردم را به شستن پا در وضو فرمان داد.
انس بن مالك اين خبر را شنيد و گفت : خداوندراست گفت و حجاج دروغ گفته است .
خداوند مى فرمايد: به سر و پاهايتان مسح بكشيد ((383)) .
قـرطبى پس از اين گفته كه انس چون بر پاهايش مسح مى كشيد آنها را تر مى كردمى افزايد: از انس روايت شده كه آيه قران به مسح فرمان داده است ((384)) .
ابـن كثير به سند خود از عاصم احول از انس نقل مى كند كه گفت : قرآن به مسح نازل شده است .
ابـن كثير پس از نقل اين روايت مى گويد: سند اين حديث نيز صحيح است ((385)) .
سيوطى هم روايـتى همانند آنچه طبرى , قرطبى و ابن كثير نقل كرده اند نقل كرده و گفته : ابن جرير طبرى از انس روايت كرده است كه گفت : قران به مسح نازل شده است ((386)) .
صـاحـب تـفـسـيـر خـازن مـى گـويد: از انس روايت مى شود كه گفت : قران به مسح نازل شده است ((387)) .
نـيشابورى مى گويد: عالمان درباره مسح يا شستن پا اختلاف كرده اند.
قفال درتفسير خود از ابن عـباس و انس بن مالك نقل كرده كه گفته اند: واجب در مورد اين دوعضو مسح است .
همين نيز مذهب اماميه است ((388)) .
نتيجه گيرى از آنچه گذشت به سه نكته آگاهى مى يابيم : يك : حجاج در الزام مردم به شستن پا به جاى مسح از راءى بهره مى جست ودليلش اين بود كه پا نزديكترين عضو انسان به آلودگى است .
ما پيشتر از اين به موضع اميرمؤمنان (ع ) در برابر اصحاب راءى اشاره كرديم و آورديم كه آن حضرت فرمود: اگردين به راءى بود كف پا به شستن سزاوارتر بود از روى پا.
لكن من ديدم كه رسول خدا(ص )بر روى پا مسح مى كشد....
از اين رهگذر روشن مى شود كه دو مذهب وجود داشته است : 1 ـ مذهب خليفه , يا همان پذيريش راءى ((389)) .
2 ـ مذهب مردم , يا تعبد محض در برابر آنچه خدا و رسول فرموده است .
دو: از اين جمله كه حجاج به مردم فرمان داد... مى فهميم كه حكومت فقه عثمان را مبناى خود قرار داده و با ابزارهاى ويژه خويش مردم را بدان مى خواند, همان حكومتى كه براى تحريف حقايق و تغيير دادن مفهوم معناى برخى از احاديث تلاش داشت .

 
 

کلیه حقوق این سایت محفوظ می باشد.

طراحی و پیاده سازی: GoogleA4.com | میزبانی: DrHost.ir

انهار بانک احادیث انهار توضیح المسائل مراجع استفتائات مراجع رساله آموزشی مراجع درباره انهار زندگینامه تالیفات عربی تالیفات فارسی گالری تصاویر تماس با ما جمادی الثانی رجب شعبان رمضان شوال ذی القعده ذی الحجة محرم صفر ربیع الثانی ربیع الاول جمادی الاول نماز بعثت محرم اعتکاف مولود کعبه ماه مبارک رمضان امام سجاد علیه السلام امام حسن علیه السلام حضرت علی اکبر علیه السلام میلاد امام حسین علیه السلام میلاد حضرت مهدی علیه السلام حضرت ابالفضل العباس علیه السلام ولادت حضرت معصومه سلام الله علیها پاسخ به احکام شرعی مشاوره از طریق اینترنت استخاره از طریق اینترنت تماس با ما قرآن (متن، ترجمه،فضیلت، تلاوت) مفاتیح الجنان کتابخانه الکترونیکی گنجینه صوتی پیوندها طراحی سایت هاستینگ ایران، ویندوز و لینوکس دیتاسنتر فن آوا سرور اختصاصی سرور ابری اشتراک مکانی colocation