بسم الله الرحمن الرحیم
 
نگارش 1 | رمضان 1430

 

صفحه اصلی | کتاب ها | موضوع هامولفین | قرآن کریم  
 
 
 موقعیت فعلی: کتابخانه > مطالعه کتاب برکات حضرت ولی عصر (ع ), خلاصه العبقرى الحسان ( )
 
 

بخش های کتاب

     abqari01 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari02 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari03 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari04 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari05 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari06 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari07 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari08 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari09 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari10 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari11 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari12 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari13 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari14 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari15 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari16 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari17 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari18 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     abqari19 - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
     fehrest - بركات حضرت ولى عصر (عج) ـ خلاصه العبقرى الحسان
 

 

 
 

مدتى در اطراف شهر به دنبالش مى گشتم .
از شخصى شنيدم كه مى گفت : الاغى را بااين نشانى بـه طـرف كاشان مى بردند.
كسى را به آن طرفها فرستادم , ولى ديد حيوان مانيست .
بعد از آن كه مـايـوس و نااميد شدم , به مسجد آمدم و عرض كردم : يا حجة اللّه (حضرت ولى عصر(ع )) من خادم اين مسجد هستم جزاى خدمت من آن است كه الاغ مرا ببرند؟ من نابينا هستم , سوار او مى شدم و بـراى خدمت به مسجد مى آمدم حال جزاى من اين است ؟ حتما بايد تا جمعه آينده كارى كنيد كه الاغ خـودش بـيـايد وسوار آن شده و به منزل بروم و تا نيايد از اين مكان نخواهم رفت , و گريه ام گرفت .
روز جـمـعه شد و تا ظهر خبرى نشد, لذا بعد از ظهر به مسجد رفته و باز عرض كردم :يا حجة اللّه روز جمعه شد و الاغ من نيامد.
صبر كردم تا عصر شد.
نـاگـاه كـسى آمد و گفت : دامادت سوار بر الاغ مى آيد.
وقتى رسيد, سؤال كردم : از كجاپيدايش كردى ؟ گـفـت : شـخـصى از اهل ساوه آن را به قبرستان بزرگ قم آورده بود تا بفروشد.
همين كه تا نگاه كـردم حـيوان را شناختم و آن را گرفتم .
مرد ساوه اى گفت : شخصى در ساوه اين الاغ را آورد و مـن خـريـدم , اما تعجب كردم كه چرا به اين ارزانى به من داده است , چون قيمتش زيادتر از اينها است لذا آن را آوردم تا در قم بفروشم , شايد استفاده اى بكنم .
بالاخره دزد را پيدا كرده و پول را پس گرفتند و سيد عبدالرحيم از بركت اين مسجد وتوسلش به امام عصر (ع ) به مراد خود رسيد ((210)).

9- توسل آقا محمد مهدى تاجر و شفاى او

علامه , آقا ميرزا محمد حسين شهرستانى اعلى اللّه مقامه در زوائد الفرائد ذكر فرموده است : از جـمله كرامات حضرت حجت منتظر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف , كه در سرداب مقدس ظاهر شد, آن است كه شخص لالى در آن جا شفا يافت .
اين خبر كم كم شايع شد تااين كه شنيديم كه آن شخص وارد كربلا شده است .
به قصد ملاقات او و تحقيق حال به منزلش رفتيم , اما در خانه نبود و چون بعد ازمراجعت به خانه خبردار شد كه حقير به قصد ملاقات او رفته بودم , عصر خود بارفقايش به منزل ما آمدند.
از جـمـلـه رفـقاى او حاج كربلايى اسماعيل تاجر شيرازى , ساكن كاظمين است .
غالب رفقايش از مـعـتـمـديـن هستند و با او از هند در كشتى بوده و كمال معاشرت را با هم داشتند.
همه شهادت دادند كه او لال بوده و از قراين هم يقين به لال بودن او حاصل شد.
اسم خود آن شخص آقا مهدى است .
شيرازى الاصل , كه ساكن ملينه , از نواحى چين بود.
حـاج كـربـلايـى اسماعيل بيان كرد: آقا مهدى پسر عموى من است .
حدود دو هزارتومان سرمايه تجارت داشت ولى كم كم در طى معاملات مختلف تلف شد و حالش به خاطر غصه اين امر و فكر و خـيـالات كـم كـم منجر به جنون گرديد و مدتى مجنون بود تا اين كه با معالجه و غيره , به مرور جـنـون او تـخـفيف يافت , ولى لكنت در زبان اوپيدا شد تا اين كه جنون كاملا رفع شد, ولى زبان كـاملا لال گشت و به جز با اشاره نمى توانست مطالب را تفهيم كند.
سه سال و اندى به اين حالت بود.
تا اين كه ما عازم زيارت عتبات شديم .
او هم به قصد توسل و استشفاء و ملاقات مادرش كه در عتبات بود, طالب زيارت گشت , لذا با ما به كشتى نشست تا به بغداد رسيديم .
در اين حال قطار به سامرا مى رفت .
من او را به زيارت آن جا روانه كردم و خود در كاظمين ماندم .
بعد خود آقا مهدى در بيان قضيه سامرا گفت : روز پـنج شنبه , نهم ماه جمادى الثانيه سال 1299, كه همين امسال است وارد سامراشدم و بعد از زيارت حرم مطهر, پاى منبر روضه خوانى , نشستم .
سيد عباس بغدادى روضه خواند و من گريه كردم و در دل ملتجى و متوسل بودم .
صبح جمعه نيز بـه مـنـزل بعضى از طلاب كه مجلس روضه خوانى داشتند رفتم و ازآن جا به منزل حجة الاسلام حـاج مـيـرزا مـحـمد حسن شيرازى سلمه اللّه تعالى رفته , و بااشاره التماس دعا كردم .
ايشان نيز اظهار محبت نمودند و دعا كردند.
بـعد ازمنزل ميرزاى شيرازى , به سرداب مشرف شدم اما كسى را نيافتم كه برايم زيارت بخواند.
به مـنزل مراجعت كردم و دوباره رفتم و كنار در سرداب ايستادم و برديوار نوشتم كه من لالم , براى من زيارت بخوانيد.
شيخ على روضه خوان از سرداب بيرون آمد آن نوشته را به ايشان نشان دادم .
او به سيدى گفت : اين شخص را زيارت بده .
گفت : پول بياورد.
شيخ على پولى از خود به او داد و سيد مرا به سرداب برد و زيارت داد.
بـعـد از زيارت مرا نزد صفه غيبت خواستند و چون تاريك بود و من غريب و تنهابودم , مى ترسيدم .
عاقبت رفتم و ديدم در آن جا چاهى است دو نفر كه آن جا نشسته بودند, براى من زيارتى خواندند و چيزى خواستند.
من يك قمرى به ايشان دادم بعدخم شدم و لب چاه را بوسيدم و حاجت خود را عرض كردم .
پس از زيارت , به صحن سرداب آمدم و ايستادم كه نماز زيارت را بخوانم .
تكبير را مثل هميشه به اشاره گفتم و شروع به قرائت كردم .
در اين هنگام ناخودآگاه زبانم به بسم اللّه الرحمن الـرحيم جارى شد قرائت و اذكار را به تجويد خواندم و بعد از نماز دو تسبيح استغفار كرده وصيغه تـوبـه را خواندم .
بيرون آمدم و به هر كه رسيدم , سلام كردم تا آن كه اشخاصى كه حالت قبلى مرا ديده بودند, رسيدند و مطلب را فهميدند.
آنها اطرافم را گرفتند وجامه ام را پاره كردند و ازدحام نمودند.
عاقبت به منزل گريختم .
صبح به منزل جناب حجة الاسلام ميرزاى شيرازى رفتم , چون به دنبال من فرستاده بودند.
قضيه را سؤال نمودند و فرمودند: قرائت خود را بخوان .
وقتى خواندم , عرض كردم : من چند سال است كه قرائت نكرده ام , طبعا پسند سركارنخواهد بود.
فرمودند: بسيار خوب خواندى .
جمعى از زوار كه در آن جا بودند, خواهش كردند كه چراغان كنند و چون اجازه يافتند, چراغانى با شكوهى انجام دادند.
آقا ميرزا محمد عسكرى تهرانى , صاحب مستدركات بحارالانوار, فرمودند: در شب اول چراغانى كه مرحوم آية اللّه مجاهد, مرحوم ميرزاى شيرازى , نيز حضور داشتند,طنابى كه از گلدسته شرقى به گـلـدسته غربى بسته بودند و تعداد زيادى فانوسهاى شيشه اى به آن آويخته بود, گسيخته شد, ولـى فـانوسها چه آنها كه روى پشت بام ايوان افتادند و چه آنها كه روى هم ريختند, از اعجاز ائمه عسكريين (ع ) هيچ آسيبى نديدند ((211)).

10- توسل حاج ملا باقر بهبهانى و شفاى فرزندش

مرحوم حاج ملا باقر بهبهانى , در كتاب دمعة الساكبة نوشته است : فـرزندم , على محمد كه تنها پسرم بود, مريض شد و روزبه روز هم مرضش شدت پيدا مى كرد و بر حـزن و انـدوه من مى افزود, تا آن كه مردم از او نااميد شدند و يقين به مردنش نمودند, لذا علما و سادات در دعاهايشان براى او طلب شفا مى كردند.
تا آن كه شب يازدهم مرضش , حال او سخت شد و مرضش سنگين و اضطراب و التهابش شديد گرديد.
راه چاره اى نداشتم به همين جهت ملتجى و متوسل به حضرت قائم (ع ) شدم و با ناراحتى و اضطراب از نزد پسرم خارج شدم و بر بام خانه بالا رفـتـم .
بى قرارانه به حضرتش متوسل گشته و با ذلت و مسكنت عرض مى كردم : يا صاحب الزمان ادركـنى يا صاحب الزمان اغثنى و خود را به خاك عجز و مذلت ماليدم .
بعد هم از بام پايين آمدم و نـزد پـسرم رفتم و پيش رويش نشستم , با كمال تعجب ديدم نفسش آرام , حواسش بجا و عرق او را گرفته بود.
خدا را بر اين نعمت بزرگ شكرگزارى كردم ((212)).

11- توسل آقا نجفى اصفهانى

مرحوم آقا نجفى اصفهانى فرمودند: در سفر حج و مكه معظمه , روزى به خارج شهر رفته و مشغول عبادت بودم .
در بين نماز, كه آنرا با كـمـال شـرايـط و آداب بجا مى آوردم , يكى از اعراب و اشقياء از بالاى كوه مرا ديد و آتش بغض در سـيـنه پر كينه اش سرشار گرديد.
دست به خنجر برد و به سويم دويد, چون فضا خلوت از مردم و فـارغ از ازدحـام بود, يقين نمودم الان است كه آن نابكار كار را تمام خواهد ساخت .
در همان حال نـمـاز و تـوجه به مناجات حضرت كارساز بى نياز, دست توسل به ملجا كل , حضرت ولى عصر (ع ), زدم .
فورا پاى آن خبيث به سنگى گرفت و واژگون گرديد.
گويا كسى دستى بر قفايش زده و او را از بالاى كوه به زمين افكند و همان دم به جهنم فرستاد ((213)).

12- توسل حاج ملا على تهرانى در سرداب غيبت

محدث نورى (ره ) فرمود: عـالـم عـامـل , حاج ملا على تهرانى , مجاور نجف اشرف بود و اكثر سالها به زيارت ائمه سامرا (ع ) مـشرف شده , انس عجيبى به سرداب مطهر داشت .
ايشان از آن مكان استمداد فيوضات مى كرد و اميد داشت در آن جا به مقامات عاليه دست پيدا كند.
ازجمله مطالبش اين كه مى فرمود: ((هيچ وقتى نشد كه زيارتى كنم و كرامتى نبينم .
)) در ايـام مـجـاورت مـن , ده مـرتبه به سامرا مشرف شد و در منزل ما, مستقر شد, ولى آنچه را كه مـى ديـد, پـنـهـان مـى كرد و اصرار داشت كه مخفى نمايد و بلكه ساير عبادات خودرا هم مخفى مى كرد.
روزى به ايشان التماس كردم كه از آنچه ديده , چيزى بگويد.
فـرمـود: مـكـرر اتفاق افتاده كه در شبهاى تاريك , زمانى كه همه مردم در خواب وصداى حس و حركتى از كسى نبوده , به سرداب مطهر مشرف مى شدم .
كنار سرداب ,پيش از ورود و پايين رفتن از پـلـه ها, نورى را مى ديدم كه از سرداب غيبت بر ديوار ودهليز اول مى تابد و حركت مى كند و از مـحـلـى بـه محل ديگر مى رود, مثل اين كه دردست كسى شمعى باشد و از مكانى به مكان ديگر حـركـت مـى كـنـد و پرتو آن نور دراين جا متحرك مى شود.
پايين مى روم و داخل سرداب مطهر مى شوم نه كسى را درآن جا مى بينم و نه چراغى مشاهده مى كنم .
مرحوم حاج ملا على تهرانى در همين اواخر, كه آن جا مشرف بود, آثار استسقاء درايشان پيدا شد و خـيـلى از آن صدمه مى ديد, لذا به سرداب مطهر مشرف شد.
بعدافرمود: امشب شفاى عوامانه اى گـرفـتـم , يعنى به سرداب مطهر رفته و در آن گوشه نشستم بعد هم پاهاى خود را به قصد شفا داخـل چـاهى كه عوام آن را چاه غيبت مى گويند, كردم و خود را آويزان نمودم .
طولى نكشيد كه مرض تماما رفع شد.
آن مـرحوم تصميم داشت در سامرا بماند, ولى پس از مراجعت به نجف اشرف ,نزديكان مانع شدند.
در آن جا دوباره مرض عود كرد و در آخر ماه صفر سال 1290 ازدنيا رفت ((214)).

13- توسل آقا ميرزا ابراهيم شيرازى

عالم فاضل , آقا ميرزا ابراهيم شيرازى حائرى فرمود: زمـانى كه در شيراز بودم , چند حاجت مهم داشتم و متحير بودم كه چطور به آنها دست پيدا كنم , لذا سينه ام تنگ شده بود.
يكى از آن حاجتها توفيق زيارت كربلاى معلى و حضرت سيدالشهداء (ع ) بود.
چاره اى براى رسيدن بـه خـواسـتـه ام نديدم , مگر اين كه به ساحت مقدس حضرت بقية اللّه ارواحنافداه متوسل شوم , به هـمـيـن جهت حاجات خود را در عريضه اى كه از ائمه اطهار (ع ) روايت شده است , درج نمودم و نـزديـك غـروب آفـتـاب , در حالى كه تنهابودم , از شهر خارج شدم و كنار استخرى كه آب زيادى داشـت رفـتـم .
در آن جا, ازنواب اربعه حضرت ولى عصر (ع ), جناب حسين بن روح را صدا زده و آنـچـه را كـه در روايـات وارد شـده , عـرض كـردم و ايـشـان را واسطه خود با امام زمان (ع ) قرار دادم .
عـريـضـه را در آب انـداخته و هنگام غروب از دروازه ديگر شهر, وارد شدم .
از اين كار,غير از خداى تعالى هيچ كس مطلع نشد و به احدى هم نگفتم .
صـبـح روز بـعد به محضر استادى كه نزد او درس مى خواندم , رفتم .
تمام هم درسهاآن جا حاضر بـودند.
ناگاه سيد جليلى به لباس خدام حضرت ابى عبداللّه الحسين (ع )وارد شد و نزديك استاد نشست .
هيچ كدام از ما تا آن وقت او را نديده و نشناخته بوديم و بعدا هم او را در شيراز نديديم .
آن سـيـد مـتـوجه من شد و مرا به اسم مخاطب قرار داد و فرمود: ميرزا ابراهيم , بدان كه رقعه تو خدمت حضرت صاحب الزمان (ع ) رسيد و به آن بزرگوار تسليم شد.
از صـحبت ايشان مبهوت شدم .
ديگران هم معنى كلام سيد را نفهميدند, لذا از اوپرسيدند: جريان چيست ؟ فرمود: شب گذشته در خواب ديدم عده زيادى اطراف جناب سلمان محمدى (ره )جمع شده اند.
نزد آن حضرت رقعه ها و نامه هاى زيادى بود و ايشان مشغول نظركردن به آنها بودند.
وقتى جناب سلمان مرا ديدند به من فرمودند: برو نزد آميرزاابراهيم [علاوه بر اسم ساير مشخصات مرا نيز بيان نـمـوده بـود] و به او بگو رقعه اش دست من است .
و دست خود را بلند كرد.
سپس رقعه به حضرت حـجة عجل اللّه تعالى فرجه الشريف رسيد.
و در همان عالم رؤيا ديدم كه ايشان رقعه اى مهر كرده در دست داشتند.
در همان عالم خواب اين طور فهميدم كه نامه هر كس را آن سرور قبول كرد, آن رامهر مى كند و كسى كه حاجتش قبول نيست اصل آن را به او رد مى كند.
حاضرين و هم درسها راجع به صادق بودن خواب سيد از من پرسيدند.
من هم قضيه را برايشان بيان كرده و قسم خوردم كه احدى بر اين كارم مطلع نبوده است , لذا آنها مـرا بـشـارت دادند كه حاجاتم برآورده خواهد شد و همان طور هم شد,يعنى طولى نكشيد كه به زيارت كربلا موفق شدم چنانكه الان در اين جا (كربلا) هستم و ساير حوائجم هم بحمداللّه برآورده شد ((215)).

14- توسل جمعى در بيابان

محمد بن خالد برقى نقل كرد: در سـفـرى كـه با جمعى همراه بوديم , ناگاه از مسير راه منحرف شديم .
يك نفر از رفقا به كنارى رفـت و فرياد زد: يا صالح (يا اباصالح ) ارشدونا الى الطريق رحمكم اللّه .
(يااباصالح ,راه را به ما نشان دهيد.
) در ايـن هنگام رفيق ما (آن كس كه از ديگران كناره گرفت و فرياد برآورد) صداى نازكى را شنيد كه مى گويد: راه طرف راست است .
او بـه مـن گـفت : چنين صدايى به گوشش خورده است , ولى به بقيه همراهان نگفت .
من هم به سـايـر دوستان گفتم : طرف راست را بگيريد و حركت كنيد.
بعد به همان طرف رفته و راه را پيدا كرديم ((216)).

15- توسل حاج ملا عباسعلى اصفهانى و نجات از مرگ

عابد زاهد, حاج ملا عباسعلى جورتانى ((217)) (ره ) مى فرمايد: در سفر به مكه معظمه , با اهل قافله بر قطار شتران سوار بوديم .
شتر من در آخر قرارداشت .
ناگاه از تـشنگى و ضعف خوابيد.
با توقف حيوان , بند قطار گسيخته شد ومقدارى از قافله عقب ماندم .
ناگاه خنجرى بر سر و پيشانيم خورد و به زمين افتادم احساس كردم كسى بر پشت من آمده است تا سرم را از تن جدا كند.
در اين لحظه چون زبان نداشتم , در دل متوسل به حضرت بقية اللّه ارواحنا فـداه شـده و گـفتم : يا حجة اللّه ,ادركنى .
فورا ديدم بيابان روشن شد و پشتم سبك گرديد و آن ظالم هم دفع شد.
[ومعلوم نيست كارش به كجا انجاميد.
] بعد از اين قضيه بيهوش شدم و همان جا افتاده بودم , تا روز بعد, قبل از ظهر كه همراهان به سراغم آمده و مرا بردند و چون زخم عميقى برداشته بودم , طبيب به آنهاگفت : از بين خواهد رفت .
وقـتـى به مدينه طيبه رسيدم , با كمال ضعف به حرم مقدس رفتم و به پيغمبراكرم (ص )پناهنده شدم .
پس از اين توسل , آن زخم عميق با آن كه احتياج به بخيه داشت , درمان شد ((218)).

16- توسل همسر آقا سيد رضا دزفولى

آقا سيد رضا دزفولى (از ائمه جماعت نجف ) فرمود: معمولا در زيارات مخصوصه كربلا به خانه مشخصى در آن جا مى رفتيم .
در يكى اززيارات , عيال و اطفال را به همراه بردم .
براى سوارى خود يك الاغ و براى آنها يك جفت پالكى (اتاقكى بدون سقف كه بر روى حيوان جهت نشستن مى گذارند) كرايه نموده و با ديگر زوار روانه كربلا شديم .
بـيـن دو كـاروانـسراى خان شور و خان نخيله ناگاه متوجه شدم كه پالكى عيال و اطفال نيست با اضـطـراب مـكـارى را صـدا زدم و گفتم : پالكى عيالات من نيست و ظاهرا عقب مانده اند.
او هم مـسـافـت زيـادى به دنبالشان رفت و برگشت و گفت : آنها قطعا باقافله اى كه قبل از ما حركت كـرده بـود, رفـتـه انـد.
من هم هر چه جستجو كردم آنها رانديدم .
به همين دليل بيشتر مشوش و نگران شدم و خود را به گفته مكارى آرامش مى دادم .
خلاصه با پريشانى حال , وارد كربلا شده و رو به منزلى كه غالبا وارد مى شدم , نهادم وقتى به آن جا رسـيدم , در را زدم ديدم عيالم در را باز كرد.
تا او را ديدم گفتم : شما كجااز قافله ما جدا شديد و چه وقت رسيده ايد؟ گفت : ما, بين خان شور و نخيله از قافله جدا شديم .
علت آن را پرسيدم .
در جـواب گـفـت : مى خواستم قدرى غذا از طاس كباب مسى بيرون بياورم و به طفل هابدهم .
از حـركـت قـاطـر دسـتم لرزيد و در طاس كباب صدا كرد.
با اين صداى ناگهانى ,قاطر رميد و به سـرعـت هـر چـه تـمـام تر رو به بيابان گذاشت و هر چه در طاس كباب باشدت بيشتر به ظرف مـى خـورد, قـاطـر بر دويدنش مى افزود.
بالاخره , ترس دورى ازقافله كه هر چه صدا زديم كسى مطلع نشد از يك طرف و ترس افتادن از پالكى وهلاكت يا شكستن اعضا از طرف ديگر, ما را بر آن داشـت كـه به حضرت ولى عصرارواحنافداه استغاثه كنيم .
پس فرياد يا صاحب الزمان ما بلند شد.
نـاگـاه شـخصى نورانى دركمال ابهت و جلال و به زى عرب هاى آن اطراف نمودار شد و فرمود: لاتـخـافـى لاتخافى .
(نترس ) تا اين كلمه را فرمود, همان قاطرى كه با سرعت بسيار زيادمى دويد, فوراايستاد و قدمى بر نداشت .
آن بزرگوار نزديك آمد و فرمود: مى خواهيدبه كربلا برويد؟ عـرض كردم : بلى .
ايشان افسار قاطر را به دست گرفت و ما را از بيراهه عبور و حركت مى داد.
در طول مسير از ايشان سؤال كردم : شما كيستيد؟ فـرمـودنـد: مـن كـسى هستم كه براى فريادرسى درماندگان در امثال اين بيابانها معين شده ام .
همراه آن بزرگوار آمديم تا به كربلا رسيديم و الان نزديك يك ساعت و نيم است كه وارد شده ايم و با آرامش تمام چاى هم صرف كرده ايم ((219)).

17- توسل مردى از توابع اصفهان

مردى صالح از اهل دهقانان (از توابع اصفهان ) گفت : يـك روز بـه امـامـزاده قـيـس مـشـرف شدم و خيال داشتم به همگين (از توابع سميرم واطراف شهرضاى اصفهان ) بروم .
هـوا سـرد بـود.
تـاريـكـى شب مرا گرفت و راه را گم كردم .
با خود گفتم امشب از سرماهلاك مـى شـوم و يا آن كه گرگ مرا مى درد.
بيچاره شدم و همان جا به امام زمان (ع )متوسل گشته و زارى نمودم .
ناگاه هوا روشن شد و مثل اين كه كسى دستم را گرفت .
طولى نكشيد كه به سرعت ,سه فرسخ را طى و خود را در قبرستان همگين ديدم و باز هوا تاريك شد ((220)).