بـالاخره كار به جايى رسيد كه از حضرت حجت ارواحنافداه گله مند شدم و حتى به خاطرتوسل يـكـى از دوستان در همان ايام به آن حضرت و اثر ديدن فورى او, از ايشان قهركردم و گله ام اين بود كه يا حجة اللّه اگر مرض حتمى و شفايش امكان پذير نيست ,يك طورى به من بفهمانيد. شما به اين روسياه اعتناى سگى هم نمى فرماييد, والامطلب را مى فهمانديد. در شـدت مـرض و درد, شـب چـهارشنبه يازدهم ربيع الثانى , مريض از دنيا رفت . من در آن وقت نتوانستم كنار او باشم , ولى بعضى از زنهاى مورد اعتماد گفتند: خودش در حالى كه قبلا زبان او از تكلم بسته شده بود, زبان باز كرد و شهادتين گفت و عرضه داشت : اى كننده در خيبر, به فريادم برس و جـان را تـسليم كرد. من حتى از كثرت اندوه نتوانستم به غسالخانه بروم . بالاخره اينهاگذشت . روز ختم فاتحه آن مرحومه در مسجدى (مسجد محله حاجى ) كه نمازمى خوانم , سيد بزرگوارى از شاگردان و مخصوصين خودم , به نام آقا مير عظيم , درمجلس گفتند: ديشب , شب پنج شنبه دوازدهـم ربـيـع الثانى , حضرت حجت عصر (ع )را در خواب ديدم و به حضورشان شرفياب شدم . حضرت اين لفظ را بدون كم وزياد, فرمودند: برويم تسليت ميرزا عبدالرزاق و بعد هم چيزهايى مرحمت نمودند كه مربوط به اين موضوع نيست . وقـتـى كـه ايـن سيد جليل خواب را براى من نقل كرد, بى اختيار و به سختى به سر خودزدم و از جـسـارتـى كـه عرض كرده بودم (گله كردن از حضرت ), خيلى خجالت كشيدم . من چه قابليتى دارم كه آن حضرت به تسليت اين سگ روسياه خود بيايند. به هر حال اثر تسليت حضرت به خوبى ظاهر گشت و اندوهم كه فوق طاقت بود,نسبتا كم و آرام شـد و به نظرم رسيد كه با اين فرمايش , هم جواب عريضه ام را داده اندو هم بنده روسياه خود را از گـلـه و قـهـر بيرون آوردند و هم به من فهماندند كه مقدرات حتمى , قابل تغيير نيست و هم بر يقينم افزودند ((194)). بخش چهارم : تجليات حضرت در اين بخش , قضايائى را مى خوانيد كه در آنها, اشخاص متوجه نور يا صدا ويا عطر مبارك حضرت ولى عصر (ع ) شده اند. 1- شنيدن دعاى حضرت توسط سيد بن طاووس عالم بزرگوار و سيد جليل , رضى الدين على بن طاووس (ره ), فرمود: سحرگاهى در سامرا, دعايى از حضرت قائم (ع ) شنيدم و كلماتى از آن را حفظ كردم . ايشان براى زندگان و مردگان دعا مى فرمودند و از جمله كلمات آن حضرت اين بودكه عرضه مى داشتند: و ابـقهم و احيهم فى عزنا و ملكنا و سلطاننا و دولتنا. (خداياشيعيان را حفظ كن و آنها را در دولت و سلطنت ما, حيات ده . ) اين قضيه در شب چهارشنبه سيزدهم ذيقعده سال 638, برايم اتفاق افتاد ((195)). 2- شنيدن دعاى حضرت براى شيعيان سيد بن طاووس (ره ) مى فرمايد: سـحـرگـاهـى در سرداب مقدس بودم . ناگاه صداى مولايم را شنيدم كه براى شيعيان خود دعا مـى كـردنـد و عرضه مى داشتند: اللهم ان شيعتنا خلقت من شعاع انوارنا وبقية طينتنا و قد فعلوا ذنوبا كثيرة اتكالا على حبنا و ولايتنا فان كانت ذنوبهم بينك و بينهم فاصفح عنهم فقد رضينا و ما كـان منها فيما بينهم فاصلح بينهم و قاص بهاعن خمسنا وادخلهم الجنة فزحزحهم عن النار و لا تجمع بينهم و بين اعدائنافى سخطك ((196)). ترجمه دعا اين است : خدايا شيعيان ما را از شعاع نور ما و بقيه طينت ما خلق كرده اى ,آنها گناهان زيـادى با اتكاء بر محبت به ما و ولايت ما, كرده اند, اگر گناهان آنها گناهى است كه در ارتباط با تـو اسـت , از آنها بگذر كه ما را راضى كرده اى . و آنچه از گناهان آنها, در ارتباط با خودشان هست , خودت بين آنها را اصلاح كن و از خمسى كه حق مااست , به آنها بده تا راضى شوند. و آنها را از آتش جهنم نجات بده . و آنها را با دشمنان ما در سخط خود جمع نفرما. 3- مشاهده نور حضرت توسط زنى صالحه شيخ صالح , شمس الدين محمد بن قارون , فرمود: مردى به نام نجم اسود, در روستاى قوسا كه يكى از آباديهاى كنار رود فرات است ,ساكن بود. او از اهل خير و صلاح بود و زن صالحه اى به نام فاطمه داشت كه او هم اهل تقوى بود. اين دو, يك پسر و يك دختر به نامهاى على و زينب داشتند, اما هم مرد و هم همسرش هر دو نابينا شدند و مدتى بر اين حال بودند. شبى آن زن متوجه شد كه دستى به روى او كشيده شد و گوينده اى فرمود: حق تعالى كورى را از تو برداشت . برخيز و شوهر خود, ابوعلى را خدمت كن و درخدمت او كوتاهى نداشته باش . زن گفت : چشمهايم را باز كردم و خانه را پر از نور ديدم . دانستم كه اين معجزه ازطرف مولايمان حضرت قائم (ع ) بوده است ((197)). 4- استشمام عطر حضرت در سرداب مطهر آقـا مـحـمـد, كه متجاوز از چهل سال متولى شمعهاى حرم عسكريين و سرداب مطهربوده است . مى فرمايد: والده من , كه از صالحات بود, نقل كرد: روزى با اهل بيت عالم ربانى , آخوند ملا زين العابدين سلماسى (ره ), و خود آن مرحوم , در سرداب مقدس همان ايامى كه ايشان مجاور سامرا بود و قصد داشت بناى قلعه آن شهر را تمام كند, بوديم . آن روز, جمعه بود و جناب آخوند سلماسى مشغول خواندن دعاى ندبه شد و مثل زن مصيبت زده و مـحب فراق كشيده مى گريست و ناله مى كرد. ما هم با ايشان در گريه وناله شركت مى كرديم . در هـمين وقت ناگاه بوى عطرى وزيدن گرفت و در فضاى سرداب منتشر و هوا از آن پر شد, به طـورى كـه همه ما را مدهوش كرد. همگى ساكت شديم و قدرت صحبت كردن را نداشتيم . مدت زمـان كمى گذشت و آن عطر خوشبوهم رفت و هوا به حالت اول خود برگشت و ما هم مشغول خواندن بقيه دعا شديم . وقـتـى بـه مـنزل مراجعت نموديم , از جناب آخوند ملا زين العابدين راجع به آن بوى خوش سؤال كردم . فرمود: تو را چه به اين سؤال ؟ و از جواب دادن خوددارى فرمود. عالم متقى , آقا عليرضا اصفهانى (ره ), كه كاملا با آخوند سلماسى خصوصى بود, نقل كرد: روزى از آن مرحوم راجع به ملاقات ايشان با حضرت حجت (ع ) سؤال كردم وگمان داشتم كه ايشان مثل اسـتـاد خـود, سيد بحرالعلوم (ره ) باشند و تشرفاتى داشته اند. در جواب من , همين قضيه را بدون هيچ كم و زيادى نقل كردند ((198)). 5- حكايت عطار بصراوى شخص عطارى از اهل بصره مى گويد: روزى در مغازه عطاريم نشسته بودم كه دو نفر براى خريدن سدر و كافور به دكان من وارد شدند. وقـتى به طرز صحبت كردن و چهره هايشان دقت كردم , متوجه شدم كه اهل بصره و بلكه از مردم مـعمولى نيستند به همين جهت از شهر و ديارشان پرسيدم ,اما جوابى ندادند. من اصرار مى كردم , ولـى جـوابـى نمى دادند. به هر حال من التماس نمودم , تا آن كه آنها را به رسول مختار (ص ) و آل اطـهـار آن حـضـرت قـسـم دادم . مطلب كه به اين جا رسيد, اظهار كردند: ما از ملازمان درگاه حـضـرت حـجـت (ع ) هـستيم . يكى از جمع ما كه در خدمت مولايمان بود, وفات كرده است , لذا حضرت ما را مامورفرموده اند كه سدر و كافورش را از تو بخريم . همين كه اين مطلب را شنيدم , دامان ايشان را رها نكردم و تضرع و اصرار زيادى نمودم كه مرا هم با خود ببريد. گـفـتند: اين كار بسته به اجازه آن بزرگوار است و چون اجازه نفرموده اند, جرات اين جسارت را نداريم . گـفـتـم : مرا به محضر حضرتش برسانيد, بعد همان جا, طلب رخصت كنيد اگر اجازه فرمودند, شـرفـيـاب مـى شوم والا از همان جا برمى گردم و در اين صورت , همين كه درخواست مرا اجابت كرده ايد خداى تعالى به شما اجر و پاداش خواهد داد, اما بازهم امتناع كردند. بالاخره وقتى تضرع و اصـرار را از حـد گـذراندم , به حال من ترحم نموده و منت گذاشتند و قبول كردند. من هم با عجله تمام سدر و كافور را تحويل دادم و دكان را بستم و با ايشان براه افتادم , تا آن كه به ساحل دريا رسيديم . آنها بدون اين كه لازم باشد به كشتى سوار شوند, بر روى آب راه افتادند, اما من ايستادم . متوجه من شدند و گفتند: نترس , خدا را به حق حضرت حجت عجل اللّه تعالى فرجه الشريف قسم بده كه تو را حفظ كند. بسم اللّه بگو و روانه شو. اين جمله را كه شنيدم , خداى متعال را به حق حضرت حجت ارواحنافداه قسم دادم و برروى آب مـانـنـد زمـيـن خـشك به دنبالشان براه افتادم تا آن كه به وسط دريا رسيديم . ناگاه ابرها به هم پيوستند و باران شروع به باريدن كرد. اتـفـاقـا من در وقت خروج از بصره , صابونى پخته و آن را براى خشك شدن در آفتاب ,بر پشت بام گذاشته بودم . وقتى باران را ديدم , به ياد صابونها افتادم و خاطرم پريشان شد. به محض اين خطور ذهنى , پاهايم در آب فرو رفت , لذا مجبور به شنا كردن شدم تا خود را از غرق شدن , حفظ كنم , اما بـا هـمه اين احوال از همراهان دور مى ماندم . آنهاوقتى متوجه من شدند و مرا به آن حالت ديدند, بـرگشتند و دست مرا گرفتند و از آب بيرون كشيدند و گفتند: از آن خطور ذهنى كه به فكرت رسيد, توبه كن و مجدداخداى تعالى را به حضرت حجت (ع ) قسم بده . من هم توبه كردم و دوباره خدا را به حق حضرت حجت (ع ) قسم دادم و بر روى آب راهى شدم . بـالاخـره بـه سـاحل دريا رسيديم و از آن جا هم به طرف مقصد, مسير را ادامه داديم . مقدارى كه رفـتـيـم در دامنه بيابان , چادرى به چشم مى خورد كه نور آن , فضا را روشن نموده بود. همراهان گفتند: تمام مقصود در اين خيمه است و با آنها تا نزديك چادررفتم و همان جا توقف كرديم . يك نفر از ايشان براى اجازه گرفتن وارد شد و درباره آوردن من با حضرت صحبت كرد, به طورى كه سـخـن مولايم را شنيدم , ولى ايشان راچون داخل چادر بودند, نمى ديدم حضرت فرمودند: ردوه فانه رجل صابونى , يعنى او را به جاى خود برگردانيد و دست رد به سينه اش بگذاريد, تقاضاى او را اجـابت نكنيد و در شمار ملازمان ما ندانيد, زيرا او مردى است صابونى . اين جمله حضرت ,اشاره به خطور ذهنى من در مورد صابون بود, يعنى هنوز دل را از وابستگيهاى دنيوى خالى نكرده است تا محبت محبوب واقعى را در آن جاى دهد و شايستگى همنشينى با دوستان خدا را ندارد. اين سخن را كـه شـنيدم و آن را بر طبق برهان عقلى وشرعى ديدم , دندان اين طمع را كنده و چشم از اين آرزو پـوشيدم و دانستم تا زمانى كه آيينه دل , به تيرگيهاى دنيوى آلوده است , چهره محبوب در آن مـنـعكس نمى شود وصورتى مطلوب , در آن ديده نخواهد شد چه رسد به اين كه در خدمت و ملازمت آن حضرت باشد ((199)). 6- ديدن نور آن حضرت توسط شيخ على مهدى دجيلى شيخ على مهدى دجيلى فرمود: مـن هميشه شبهاى ماه رمضان در سامرا به سرداب مقدس مشرف مى شدم و مشغول نماز و دعا و تلاوت قرآن مى شدم . تـا ايـن كـه در يك شب قدر در اثناء قرائت قرآن به خود گفتم , معلوم مى شود كه ما موردرضايت مولاى خود حضرت بقية اللّه ارواحنافداه نيستيم , والا چطور مى شود در اين سالهاى متمادى , با آن كه در جوار آن حضرت هستيم ايشان را نبينيم . ناگاه بدنم به لرزه درآمد و نورى ظاهر گشت كه سـرداب مـطـهـر را روشـن نمود. در آن جا جز يك فانوس چيز ديگرى نبود, ولى اين نور بيشتر از پـنـجاه فانوس روشنايى داشت . متحيرشدم و گريه شديدى به من دست داد عرض كردم : مولاى من , اگر شما خودتان هستيدفلان حاجت مرا تا صبح برآورده كنيد. صـبـح حـاجـتى را كه خواسته بودم , برآورده كردند و معلوم شد, كه در آن سرداب مقدس , مورد توجه حضرت ولى عصر ارواحنافداه قرار گرفته ام ((200)). 7- ديدن نور حضرت , توسط اهل سامرا اين معجزه حضرت ولى عصر ارواحنافداه , چيزى است كه در بين اهل سامرا, با وجودتعصبى كه بر مذهب خود دارند, معروف و مورد تاييد تمامى آنها است و حتى از بس زياد اتفاق افتاده است آن را مـى شـنـاسـند, يعنى به مجرد ديدن آثار اين معجزه , شروع به هلهله و كارهاى ديگرى از اين قبيل مى كنند. در اين باره يكى از علماء مورد وثوق وبلكه چند نفر ديگر نقل كرده اند: شـبـى در سـامـرا بوديم . شب از نيمه گذشته بود. ما همگى كه شش هفت نفر مى شديم ,به حرم عـسـكـريـين (ع ) مشرف شده و هر يك شمعى در دست داشتيم اضافه بر اين كه شمعهاى حرم و ضـريـح نيز روشن بودند. در مقابل ضريح مقدس , مشغول زيارت بوديم كه ناگاه لرزه و ترسى در دلـمان افتاد به طورى كه صداى دندانهاى يكديگر را كه به هم مى خورد, مى شنيديم . شمعها يك بـاره و بدون دليل خاموش شدند, اما فضاى حرم مطهر مثل روز روشن بود و صداى زنها را كه در خـانـه هـاى خـود هـلـهله مى زدند,شنيديم . از طرفى فهميده بوديم كه وقتى حضرت ولى عصر ارواحنافداه تشريف مى آورند, اين علامات ظاهر مى شود, لذا يقين كرديم كه آن حضرت به زيارت پـدران بـزرگوار خود آمده اند. خواستيم خود را به گوشه اى بكشيم و بايستيم , ولى حتى زبانمان بند آمده , به طورى كه قادر بر تكلم نبوديم و بهت و حيرت و وحشتى عظيم سراسر وجود ما را فرا گـرفـتـه بود و از شدت لرزيدن و ارتعاش و هول , نزديك بودهلاك شويم . تاب نياورديم و از حرم خارج شديم . نـاقـل جـريـان , قسم خورد كه كليدى از آهن در جيب من بود آن را درآوردم و به جاى شمع , در دست گرفتم ديدم سر آن كليد مثل چراغ مشتعل بود. باز انگشت خود را به همين شكل گرفتم , ديدم همان اتفاق افتاد. خلاصه اين كه معجزاتى كه در اين زمان ظاهر شده زياد است و بيان آنها ممكن نيست . آنچه براى مـؤلف اتفاق افتاده , اين است كه حاجتى داشتم , لذا در آن مكان مقدس مشغول دعا و تضرع شدم . شب آن حضرت را در خواب ديدم كه مرا نوازش فرمودند و وعده استجابت دادند. بعد هم به زودى آنچه را خواسته بودم و در خواب وعده داده بودند, به من مرحمت فرمودند ((201)). 8- شنيدن صداى حضرت توسط رجاء مصرى رجاء مصرى , كه نامش عبد ربه بوده , مى گويد: سـه سـال بعد از وفات حضرت امام حسن عسكرى (ع ) وارد مدينه شدم و به صاريارفتم . در آن جا زيـر سـايـه بـانـى , كه مربوط به آن حضرت بود, نشستم و با خود فكرمى كردم كه اگر چيزى بود (فرزندى براى امام حسن عسكرى (ع ) بود) لابد بعد از سه سال ظاهر مى شد. نـاگاه بدون آنكه كسى را ببينم , صداى هاتفى را شنيدم كه مرا صدا زد و فرمود: اى عبدربه پسر نصير, به اهل مصر بگو آيا رسول خدا (ص ) را ديده ايد كه به او ايمان آورده ايد؟ رجاء مصرى مى گويد: من اسم پدر خود را نمى دانستم , چون وقتى از مصر خارج شده بودم طفلى بيش نبودم و از اين كه نام پدرم را از او شنيدم فهميدم كه صاحب صداحضرت صاحب الزمان (ع ) اسـت , لذا عرض كردم : شما بعد از امام حسن عسكرى (ع ) صاحب الزمانى . و دانستم كه ايشان امام بر حق است و اين كه غيبت او حق است و شكم از بين رفت و يقينم ثابت شد ((202)). سوره زمر, آيه 69: و اشرقت الارض بنور ربها هنگامى كه امام عصر - ارواحنا فداه - قيام مى كنند, زمين با نور و تجليات ايشان روشن مى شود. امام صادق عليه السلام المحجة فيما نزل فى القائم الحجة , صفحه 184 بخش پنجم : توسلات در اين بخش , قضايائى را مى خوانيد كه در آنها اشخاصى به ساحت مقدس حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه متوسل شده و از توسل خود به نتايجى رسيده اند. 1- توسل ملا محمود عراقى و امام جمعه تبريز ملا محمود عراقى (ره ) در كتاب دارالسلام مى فرمايد: سـال 1266, بـا امـام جمعه تبريز, حاج ميرزا باقر تبريزى (ره ), در تهران بودم و در خانه آقا مهدى ملك التجار تبريزى منزل داشتيم . من مهمان امام جمعه بودم , ولى ايشان به خاطر اين كه از طرف شـاه اجازه نداشت به تبريز مراجعت كند و با من هم انسى داشت , مرا نزد خود نگه داشت و مخارج خـورد و خـوراكم را مى داد. من هم چون فكرنمى كردم مسافرت طول بكشد, تهيه نديده بودم به هـمـيـن جهت از نظر مخارج جانبى از قبيل حمام و امثال اينها در فشار بودم و چون كسى را هم نمى شناختم , نمى توانستم قرض بگيرم . روزى در ميان تالار حياط, با امام جمعه نشسته بودم . براى استراحت و نماز برخاستم و به اتاقى كه در بالاى شاه نشين تالار واقع است , رفتم و مشغول خواندن نماز ظهر وعصر شدم . بعد از نماز, در طـاقـچـه اتـاق كتابى ديدم . آن را برداشته و گشودم ديدم ترجمه جلد سيزدهم بحار است كه در احـوالات حـضرت حجة (ع ) مى باشد. وقتى نظر كردم , قضيه ابى البغل كاتب در باب معجزات آن حضرت را ديده و خواندم . بعداز خواندن قضيه با خود گفتم : با اين حالت و شدتى كه دارم , خوب اسـت ايـن عمل راتجربه نمايم . برخاستم , نماز و دعا و سجده را بجا آوردم و از خداى متعال براى خودفرج را طلب كردم . بعد هم از غرفه پايين آمدم و در تالار نزد امام جمعه نشستم . نـاگـاه مـردى از در وارد شـد و نامه اى به دست ايشان داد و دستمال سفيدى جلويش گذاشت . وقتى نامه را خواند آن را با دستمال به من داد و گفت : اينها مال تو مى باشد. ملاحظه كردم ديدم آقـا عـلـى اصـغـر تاجر تبريزى , كه در سراى امير تجارتخانه داشت ,بيست تومان پول در دستمال گذاشته و در نامه اى به امام جمعه نوشته كه اين را به فلانى بدهيد. وقتى خوب دقت كردم , ديدم كـه از زمـان تمام شدن دعا و استغاثه , تازمان ورود نامه و دستمال , بيشتر از آن كه كسى از سراى امير بيست تومان بشمارد ونامه اى بنويسد و به اين جا بفرستد, وقت نگذشته بود. جريان را كه ديدم تعجب كردم و سبحان اللّه گويان خنديدم . امام جمعه از علت تعجب من پرسيد. واقعه را براى او نقل كردم . گفت : سبحان اللّه پس من هم براى فرج خود اين كار راانجام دهم . گفتم : زود برخيز. او هـم برخاست و به همان اتاق رفت . نماز ظهر و عصر را خواند و بعد از نماز, عمل مذكور را انجام داد. خيلى نگذشت , اميرى را كه سبب احضار او به تهران شده بود,ذليل و معزول كرده و به كاشان فرستادند و شاه به عنوان عذرخواهى نزد امام جمعه آمد و ايشان را با احترام به تبريز برگردانيد. بعد از آن , اين عمل را ذخيره كردم و در مواقع شدت و حاجت به كار مى بردم و آثارسريع و غريبى مشاهده مى نمودم ديگر, از جمله اين كه : سـالـى در نـجف اشرف مرض وباى شديدى آمد بعضى از مردم را هلاك و بعضى ديگررا مضطرب كرده بود. وقتى اين وضع را ديدم از دروازه كوچك شهر نجف بيرون رفتم و در خارج دروازه , اين عمل را تنها بجا آوردم (در قضيه قبل به آن اشاره شد) ورفع وبا را از خدا خواستم . روز بعد به آشنايان خبر دادم كه وبا رفع شد. گفتند: از كجا مى گويى ؟ گفتم : دليلش را نمى گويم , اما تحقيق كنيد, اگر از ديشب به بعد كسى مبتلا نشده باشد,راست است . گفتند: فلان و فلان امشب وبا گرفته اند. گفتم : نبايد اين طور باشد, بلكه بايد پيش از ظهر ديروز و قبل از آن بوده باشد. وقـتى تحقيق نمودند همان طور بود كه من گفته بودم و بعد از آن , ديگر مرض در آن سال ديده نشد و مردم آسوده شدند, ولى علت را ندانستند. مـكرر اتفاق افتاده است كه برادرانى را در شدت ديده ام و به اين عمل واداشته و آنهاسريعا به فرج رسـيده اند. حتى يك روز در منزل بعضى از برادران بودم . آن جا برشدت و مشكلاتش مطلع شدم . اين عمل را به او تعليم نموده , به منزل آمدم . بعد ازمدتى صداى در بلند شد ديدم همان مرد است و مى گويد: از بركت دعاى فرج , براى من فرجى حاصل شد و پولى رسيد تو هم هر قدر لازم دارى بردار. گفتم : من از بركت اين عمل به چيزى احتياج ندارم , اما بگو ببينم جريان چيست ؟ گـفت : من بعد از رفتن تو, به حرم اميرالمؤمنين (ع ) مشرف شدم و اين عمل را بجاآوردم . وقتى بيرون آمدم , در ميان ايوان مطهر كسى به من برخورد و آن قدرى كه نيازداشتم در دست من پول نهاد و رفت . خـلاصـه من از اين عمل آثار سريعى ديده ام اما در غير موارد حاجت و اضطرار به كسى نداده و به كـار نـبـرده ام , زيـرا از ايـن كـه آن بـزرگوار عجل اللّه تعالى فرجه الشريف اين دعا را دعاى فرج ناميده اند, معلوم مى شود كه در وقت فشار و شدت اثر مى نمايد ((203)). 2- توسل سيد محمد باقر شفتى و جزيره خضراء حـضرت حجة الاسلام , حاج سيد محمد باقر شفتى رشتى (ره ) در پشت كتاب تحفة الابرار (رساله عمليه خودشان ) و به خط خود اين جريان را نوشته بودند: من هميشه از حضرت بقية اللّه ارواحنافداه مى خواستم كه مرا به مشاهده جزيره خضراء وبحر ابيض و شـهـرهـايى كه اولاد آن حضرت در آن جا بر خلق زيادى كه در نهايت عظمت هستند, حكومت دارند, موفق گرداند و خدا را به حق ولى خود عجل اللّه تعالى فرجه الشريف قسم دادم كه صحت اين امر بر من معلوم شود. تـا ايـن كـه شـب عـيـد غـديـر كـه شب جمعه بود, ثلث آخر شب كنار باغچه اى كه در خانه مادر بيدآباداصفهان است , راه مى رفتم . ناگاه سيد مجللى را ديدم كه به سيماى علماءبود. ايشان مرا به تمام آنچه كه در دل داشتم , خبر داد و همچنين به صحت آن شهرها وبلادى كه در جزيره خضراء اسـت آگـاه نـمـود و گـفـت : آيـا مـى خواهى به چشم خودببينى , تا براى تو و ساير اولى الابصار (صاحبان بصيرت ) عبرتى باشد؟ گفتم : بلى , آقاى من و در اين صورت منت بزرگى بر من مى گذاريد. فرمود: بيا دو چشمت را بر هم بگذار و هفت مرتبه بر جدت محمد و آل او صلوات بفرست . آنـچه دستور داد, انجام دادم . بعد فرمود: دو چشمت را باز كن و نظر كن ببين از آيات ونشانه هاى الهى چه مى بينى ؟ چـشـمها را گشودم شهرى را ديدم كه خانه هايش دور و طرف راست و چپ آن ازدرخت و گل , سبز و خرم بود كانها جنات تجرى من تحتها الانهار. (مانند بهشتى كه نهرهايى در آن جارى است . ) بـعـد فرمود: به آخر آن درختها نظر كن و به آن جا برو, مسجد و امامى را مى بينى كه نماز صبح را بجا مى آورد. پشت سر او جماعت و صفوفى است كه نهايت ندارد. نمازخود را به آن امام اقتداء كن , كـه او از طـبـقـه هـفتم اولاد صاحب الزمان (ع ) و نامش عبدالرحمان است . بعد از نماز مرا آن جا مى بينى . حـسـب الامـر بـراه افتادم و ديدم زمين خود به خود زير پاى من طى مى شود تا به آن مسجد و به هـمـان كيفيتى كه گفته بود, رسيدم . آن امام , مثل ماه شب چهارده نورانى ودر محراب ايستاده بود. ايشان مرا ديد و من او را زيارت كردم فرمود: مرحبابك (خوش آمدى ) به درستى كه خدا بر تو منت گذارد. مسائلى كه در رابطه با احكام مشكل بود, از ايشان سؤال كردم و جواب گرفتم . بعد هم مرا اكرام و انعام نمود. آنگاه نماز فجر را بجا آورد. به او اقتداء نمودم و مشغول به تعقيباتى كه داشتم شدم تا آن كـه نـزديـك طـلـوع آفـتـاب شـد. ايـن جا از ذهنم گذشت كه در چنين وقتى من با مردم نماز مـى خـوانده ام و آنها لابد به عادت هر روز منتظرم مى باشند, اما امروز گذشت و به آنها نمى رسم . در ايـن وقـت , شنيدم آن سيد و امام كه در محراب نشسته بود, مى گويد: مترس و محزون مباش كه به زودى تو را به جاى خود مى رسانيم و با آنها نماز مى خوانى . نـاگاه ديدم آن سيد اولى نزد من است دست مرا گرفت و گفت : به بركت امام زمان خودبرويم . فورا خود را در مسجد بيدآباد ديدم . با جماعت نماز خواندم و آن سيد را هم ديگر نديدم ((204)). 3- توسل ورام بن ابى فراس سيد بن طاووس (ره ) مى گويد: رشيد ابوالعباس بن ميمون واسطى قضيه اى در مسيرسامرا براى من نقل كرد و گفت : زمـانـى شـيخ ورام بن ابى فراس (ره ) (جد من ) به خاطر ناراحتى كه از مغازى (ظاهرا نام شخصى اسـت ) پيدا كرده بود, از حله به كاظمين رفت و روزى كه من به قصد زيارت سامرا حركت كردم , در كاظمين ايشان را ديدم . هوا بسيار سرد بود و من مقصد خود رابراى شيخ گفتم . ايشان فرمود: مى خواهم با تو رقعه اى بفرستم كه آن را به همراه خود داشته باشى . وقتى به سرداب مـقـدس رسـيـدى و وارد آن جـا شدى آخرين نفرى باش كه خارج مى شود همان وقت نامه را در سرداب بگذار و بيرون بيا. صبح به آن جا برو اگر رقعه را در جاى خود نديدى به احدى چيزى نگو. ابـوالـعباس واسطى مى گويد: من اين دستورات را انجام دادم صبح هم رقعه را نيافتم وبه طرف منزل برگشتم . شـيـخ , پـيـش از رسـيدن من با ميل خود به حله برگشته بود. بعدا در موسم زيارت او رادر حله ملاقات كردم و فرمود: آن حاجت را به من مرحمت كردند. سپس ابوالعباس گفت : اين حديث را بعد از فوت شيخ تا به حال به احدى نگفته بودم ((205)). 4- توسل آقا سيد رضا, عالم اصفهانى آقا سيد رضا, كه از علماى موثق اصفهان است , فرمود: زمـانى به خاطر قرضهايى كه داشتم , به اموات متوسل شدم و براى دويست نفر از آنها- تقريبا - به اسم , طلب مغفرت و آمرزش نمودم بعد هم به امام عصر (ع ) متوسل شدم و بخشهايى از دعاى ندبه مثل هل اليك يا بن احمد سبيل فتلقى رامى خواندم . نـاگاه ديدم اتاق به نور مخصوصى , كه حتى از نور آفتاب بيشتر بود, منور و روشن شدو در همان روز فرج كاملى رسيد ((206)). 5- توسل شيخ ابراهيم روضه خوان جناب آقا شيخ ابراهيم ترك روضه خوان , از اتقياء و ابرار بود و سالها پناهنده ناحيه مقدسه در سامرا بـود و عـلاقـه خاصى به حضرت ولى عصر ارواحنافداه داشت و دائم درذكر آن بزرگوار بود و به همين جهت , معروف به شيخ ابراهيم صاحب الزمانى شده بود. ايشان مى گفت : من هر روز براى حضرت گريه مى كنم . او در يكى از سفرهاى زيارت حضرت ثامن الائمه (ع ), معجزاتى از توسل به حضرت ولى عصر عجل اللّه تـعـالى فرجه الشريف ديده بود از جمله جناب آقا ميرزا هادى بجستانى ايده اللّه تعالى از ايشان نقل نمود كه : در مراجعت از مشهد مقدس , يكى از سادات , كه به همراهى من از رشت به سمت تركستان حركت مى كرد, يك لنگه جوال ابريشم حمل نموده بود و با هم از كنار رودارس مى رفتيم . مسير راه در آن چـند فرسخ , در خاك روسيه است . آن سيد بسته ابريشم را به من واگذاشت و خود پياده از طرف خاك ايران رفت . شيخ گفت : من از ممنوعيت ورود ابريشم به خاك روسيه غافل بودم و آن كه ابريشم ,به گمرك و مجوز احتياج دارد. در بين راه , ناگهان چهار نفر از ماموران روسيه با اسلحه از ميان درختان بيرون آمدند وصدا زدند كه نگه داريد. مكارى ما, كه مرد ترك مؤمنى بود, به آنها گفت : اين آقا آخوند است و چيز گمركى ندارد بگذاريد برويم . يكى از آن سربازان كافر, با شنيدن اين حرف با چوب به پاى آن بيچاره زد, او هم نعره اى كشيد و بر زمين خورد و پايش شكست . بعد به سراغ من آمدند. مـن با عيال جوان خود و طفل كوچكى كه به همراه داشتيم , در بيابان تنها بوديم . بچه ازمشاهده سربازان مى ترسيد و گريه مى كرد. به مامورين گفتم : چه مى گوييد و چه مى خواهيد؟ گفتند: بارها و اثاثيه را باز كن , ببينيم چه داريد. بقچه ها را باز كردم . همه لباسها وخرده ريزه ها را, نگاه كردند و مى پرسيدند: آيا ابريشم داريد؟ مـن چون ديدم تمام بازرسى اينها براى ابريشم است , فهميدم كه كار مشكل شد. به كنارى رفتم و يقين كردم الان به سر بسته ابريشم سيد مى آيند و مرا خواهند برد. براى خودم نترسيدم , بلكه براى عيال و بچه كه در اين بيابان در چنگ اين كافران چه خواهند شد. اشـك از چـشـمـم سـرازير و اميدم از همه جا قطع گرديد, لذا قرآن مجيد را به دست گرفتم و مـتـوسـل بـه حـضـرت ولى عصر ارواحنافداه شدم , عرضه داشتم : اين جا محلى است كه جز شما پناهگاهى نيست . بعد به كنارى ايستادم و تسليم شدم . آن چـهار نفر خودشان همه اثاثيه را زيرورو كردند تا به بسته ابريشم رسيدند آن را بازكردند. ديدم هر چه ابريشم خوب و خوشرنگ بوده , سيد با خود برداشته است . مـامـوران , كـلافـهـاى ابـريشم را يكى يكى بيرون مى كشيدند و نگاه مى كردند و به يكديگر نشان مى دادند و مى گفتند: اين چيست ؟ و آن را مى انداختند, تا به آخررسيدند, اما هيچ كدام از كلافها را نـگفتند كه ابريشم است , يعنى متوجه آن نمى شدندتا آن كه از همه گذشته و به كنارى رفتند. بعد گفتند: آخوند بار كن و برو, چيزى نبود. اثاثيه را كه بستم ديدم نمى توانم آنها را بار كنم . سراغ مكارى آمدم , ديدم پايش آن قدرباد كرده كه بيچاره نزديك به مرگ رسيده است صدايش زدم و گفتم : برخيز. گـفـت : پـايـم شـكسته و الان مى ميرم . فرياد زدم : بگو يا صاحب الزمان و برخيز وهمچنان اشكم جارى و سرازير مى شد. گفت : محال است نمى توانم برخيزم . دست او را گرفته وگفتم : بگو يا صاحب الزمان . مكارى برخاست . مامورين به ما نظر مى كردند كه چه مى كنيم . آن مكارى بيچاره كم كم پا بر زمين گذاشت و راه افتاد و همان طور كه پايش باد كرده بود بارها را سوارنموديم و براه افتاديم . چند قدمى كه راه رفتيم پاى او گويا مشكى بود كه سرش را باز كرده اند, زيرا ورم پايش به سرعت خوابيد. پـرسيدم : پايت چطور است ؟ آن را نشان داد كه اصلا نه دردى داشت و نه نشانى از دردو در كمال آرامش و راحتى بقيه مسير را طى نموديم . آن مكارى بعد از آن , اعتقاد عجيبى به من پيدا نمود. پس از دو ساعت كه از خاك روسيه خارج شديم , وقتى ايرانيان ما را ديدند خيلى تعجب كردند كه چـطور ابريشم را از آن راه آورديد, زيرا اگر شما را به اين جرم مى گرفتند, ده سال زندان و فلان مقدار جريمه نقدى مى نمودند ((207)). 6- توسل ديگرى از شيخ ابراهيم روضه خوان شيخ ابراهيم مى گويد: بعد از آن واقعه , در مسير راه به محلى رسيديم كه لازم بود عابرين از آن جا, پياده عبور كنند, زيرا كوه و كمر سختى بود. هوا هم بى نهايت سرد شد. پياده شديم و با عيال و طفل براه افتاديم . مكارى هم مشغول به حيوانهاى خود شد تا آن كه بعد از مدتى ديديم , تنها در ميان بيابان مانده ايم . بـاد بـلند و سرما چنان شديد شد كه ما را از حركت باز داشت . مقدارى تامل كردم و نظربه اطراف نـمـودم , ديـدم وقـت هم تنگ است و امشب را در اين جا خواهيم ماند و ازسرما و صدمه حيوانات درنـده تـلف خواهيم شد. اميدم از راه نجات قطع و جز توسل به درگاه حضرت امام زمان (ع ) راه ديگرى برايم نمانده بود. با نهايت خضوع و گريه و زارى , دست تمسك به عنايت آن حضرت زدم و رو به درگاه آن نجات دهنده درماندگان آوردم . نـاگـهـان ديـدم چهار نفر از مردان ترك , كه اهل آن نواحى بودند, مى آيند. به هزارزحمت و تانى قدرى نزديك شدند. ديدم اسبى يك پاى خود را بلند گرفته و بر زمين نمى گذارد و آن چهار مرد حيوان را بر كتف خود راه مى برند. چون به ما رسيدند رو به ايشان نموده و گفتم : من ملا هستم و مـجـاور نـجف اشرف مى باشم . به زيارت امام رضا(ع ) مشرف شده ام و الان هم در راه مراجعت به نجف هستم . براى خدا, من و عيال وبچه ام را از مردن نجات دهيد. يـكـى از آنـهـا صـدا زد: مـگـر نـمـى بينى كه ما چگونه مبتلا هستيم ؟ اين اسب پايش را برزمين نمى گذارد و ما چهار نفر او را مى بريم . قـدرى از مـا گـذشـتند خيلى متاثر شدم . يكى از آنها گفت : بيا عيال خود را سوار اسب كن اگر پـايش را بر زمين گذاشت و راه رفت , ما شما را نجات مى دهيم والا بهتر است كه همه شما امشب طعمه گرگ شويد. و به رفقايش گفت : اگر ما برويم و قدرى از آنهادور شويم فورا درندگان بر سـرشـان مى ريزند. بالاخره صبر كردند. اثاثيه را بلندكرديم و بر روى اسب گذاشتيم همسرم هم سوار شد اسب فورا پاى خود را كه ابدا برزمين نمى گذاشت و بالا مى گرفت , بر زمين نهاد و هنوز شلاق به او نخورده بود كه براه افتاد. در اين جا مرد ترك صدا زد: ملا بيا بچه را به مادرش بده . بچه را هـم سـواركـرديـم . آنـهـا خيلى فريفته من شدند و مرا تشويق به حركت مى كردند و از اين كه پـيـاده ام عـذرخـواهـى مى نمودند. تا آن كه ساعت هفت شب از آن دره خلاص شديم و ازسنگلاخ بيرون رفتيم . وقـتى نزديك روستاى آنها رسيديم , ديديم همه مردان و زنان آنها بيرون آمده , انتظارمى كشند و زنى گريه مى كند و براى پسر خود فرياد مى زند چشمش كه به پسرش افتاد, دويد و مى گفت : ما مايوس بوديم و گفتيم درندگان شما را خورده اند. آنها گفتند: ما از بركت اين ملا نجات يافتيم . در اين جا آن زن آمد و از من تشكرنمود ((208)). 7- توسل سوم شيخ ابراهيم روضه خوان شيخ ابراهيم نقل كرد: در همين سفر چند نفر با من همراه بودند كه از يك مكارى مال گرفته و راه مى پيموديم . در بين راه , بـه مـحـلى كه غالبا مخوف و جاى دزدان است , رسيديم . يك مرتبه مكارى آشفته حال جلوى اسب مرا گرفت و گفت : به آن طرف نظر كن . اين سوارها كه مى بينى فلان دزدها هستند محال اسـت بـه طـور عـادى از ايشان به سلامت بگذريم و من مالى غير از اين حيوانها ندارم اگر آنها را بـبـرنـد روزى مـن قـطـع خـواهـد شد. چاره اى بينديش . گفتم : اى مرد از دست من چه كارى برمى آيد؟ گفت : اگر اين قدر عرضه نداشته باشى پس چه ملايى هستى ؟ اين كلمه حقيقة در دل من تاثير نمود. همان وقت قلبا دست شفاعت و توسل به حبل المتين , امام زمان ارواحنافداه بر آوردم و بعد به آنها گفتم : هر چه مى گويم شما قبول مى كنيد؟ گفتند: بلى . مكارى گفت : من راضى ام اين اسبى كه در زير پاى تو است و پنجاه تومان خريده ام به آنها بدهى تا از ما بگذرند. گـفتم : من از وسط راه به سمت آنها مى روم . شما به سرعت از خارج مسير برويد تا قبل از رسيدن من به ايشان از دره بيرون رفته باشيد و اگر هم مرا بكشند اعتنا نكنيد و باكمال سرعت راهتان را ادامه دهيد, چون نجات عيال اولى است . آنها حركت كردند و من از ايشان جدا شدم و صدايم را به قرائت سوره مباركه الرحمن بلند كرده و دامـنه كوه را پر از صدا كردم . دزدها هم منتظر بودند كه قافله در ميان دره محاصره شود تا فرود آيـنـد و كاروان را غارت نمايند. چون ديدند من به سمت آنهامى روم و صدا را بلند كرده ام , تعجب كردند و نگاه مى كردند و من هم با كمال اطمينان و خيلى طبيعى راه مى رفتم , تا اين كه به ايشان رسـيـدم . سلام كردم پيرمردى را در ميان آنها ديدم كه بر روى زمين نشسته و يك پاى خود را به بغل گرفته است . چون از ايشان گذشتم به زبان تركى , به جوانان گفت : برويد او را لخت كنيد و اعتنايش نكنيد. جوانى گفت : ما اين طعمه را به تو اختصاص داديم و با تو در آن شريك نخواهيم بود. خودت برو او را لخت كن و غنيمتش را صاحب شو. تـا چـنـد مـرتـبـه آن پـيـر خـبـيث , ايشان را بر غارت اثاثيه من تشويق مى كرد, ولى جوانهاقبول نمى نمودند و بالاخره گفتند: ما جوانيم و بر خود مى ترسيم به همين جهت او راغارت نمى كنيم . پيرمرد گفت : آن قدر مهلت مى دهيد تا قافله از چنگ شما بيرون رود. برويد اين ملا رالخت كنيد. بـالاخره دزدها به من مشغول نشدند و در انتظار آمدن قافله ماندند, تا آن كه قافله ازمحل ترس و دره به محل باز و امن رسيدند و من به ايشان ملحق شدم . مكارى خيلى خداى تعالى را شكر كرد و ارادت غريبى به من پيدا نمود, به طورى كه بعد از رسيدن بـه مـقـصـد خـواست پنج تومان از كرايه را به خاطر سلامتى حيوانهايش ونجات از دزدان , از من نگيرد, ولى من قبول نكردم و حمد و شكر خدا را بجاى آوردم ((209)). 8- توسل سيد عبدالرحيم خادم مسجد جمكران سيد عبدالرحيم , خادم مسجد جمكران مى گويد: شـب جـمعه اى , جمعيت زيادى به مسجد جمكران آمده بودند. من از الاغ خود غافل بودم و وقتى متوجه شدم و به سر وقتش رفتم , حيوان و كره اش را نديدم . الاغ حدودچهل تومان ارزش داشت .
|