در يـكى از منازل , بر سر بركه اى نشست و آفتابه بزرگى را پر از آب كرد, اما ديد كه سوراخ شده و آبـش هـدر مى رود. اندوهى بر ايشان عارض شد. به دقت نظر كرد وسوراخ آفتابه را ديد. همان جا نـشـسـت و در اندوه و حيرت فرو رفت . ناگهان از طرف ديگر بركه , جوانى در لباس اعراب رو به ايشان كرد و با نهايت مهربانى و شيرين زبانى فرمود: مير سيد على اشبيك ؟ (تو را چه مى شود) اين لـفـظ (لفظ مير), اسمى عجمى بود كه هيچ كس از اهل نجف ايشان را به اين نام نمى شناخت . جز اشخاصى كه همشهرى هاى ايشان و يا از بستگان بودند. بـالاخـره بـه مجرد تكلم آن جوان , پدرم با ايشان مانوس شد, كه معمولا اگر كس ديگرى صحبت مى كرد, به خاطر آن اندوهى كه براى سوراخ شدن آفتابه و نداشتن ظرفى براى تطهير و وضو با او تندى مى كرد. ظـاهرا دو سه مرتبه آن جوان لطف فرموده از حال پدرم پرسش نمودند و ايشان هم جواب دادند و نيز در حق ايشان دعا فرمودند. پدرم فرمود: من از نام و مسكن و احوال ايشان سؤال نمودم و همان طور كه ايشان مرحمت فرموده و از من سؤال كرده بودند, پرسيدم : نام شما چيست ؟ فرمودند:عبداللّه . پرسيدم : اهل كجاييد؟ فرمودند: حرم اللّه . پرسيدم : شغل شما چيست ؟ فرمودند: طاعة اللّه . و همين طور چند مطلب را با قافيه فرمودند, تا آن كه سؤال كردند: چرا مهمومى ؟ بيان حال نمودم , يعنى احتياج زياد خودم و كمبود آب و سوراخى آفتابه را گفتم . فرمودند: آفتابه سـوراخ نـيـسـت . عـرض كـردم : خـودم به دقت نگاه كردم و سوراخ راديده ام و الان آب آن خالى مى شود. فـرمـودنـد: نـه , دوباره ملاحظه كن . چون مشغول نگاه كردن شدم آن سوراخ را در آفتابه نديدم . مـتـعـجـب شدم و در آن حالت حيرت , به خود آمدم كه او كه بود و چه شد؟ وملتفت شدم كه آن بـزرگوار امام (ع ) بوده اند. آفتابه را بر زمين زدم و سر و سينه زنان راه بيابان را پيش گرفتم . چند نفر از رفقا و علماء كه همراه ما بودند مرا نصيحت كردندو حقير را برگرداندند ((101)). 39- تشرف آقا سيد جواد خراسانى در تخت فولاد مـرحـوم آقاى سيد جواد خراسانى , كه مورد اعتمادترين ائمه جماعت اصفهان بود ومقاماتى عالى داشت , فرمود: از طرف حكومت , خيال داشتند, صالح آباد اصفهان را غصب نمايند در حالى كه ملك من و ديگران بـود, لـذا افـرادى را براى تصرف آن جا فرستادند. ما هرچه درخواست نموديم , مذاكرات نتيجه اى نـداد. عـريـضه اى به حضور مقدس امام عصرارواحنافداه نوشتم و در رودخانه انداختم و به تخت فـولاد (قـبرستان مهمى در اصفهان است كه قبور بسيارى از اولياء خدا در آن جا مى باشد) رفتم و در خـرابـه اى بـا تـضرع مشغول خواندن دعاى ندبه شدم و مكرر مى گفتم : هل اليك يا بن احمد سبيل فتلقى (آيا راهى براى رسيدن به شما هست تا حضرتت را ملاقات نماييم ؟) ناگاه صداى سم اسبى را شنيدم و ديدم عربى سوار اسب ابلقى (اسبى كه سفيد است ,ولى با رنگ ديگرى مخلوط باشد) رو به قبله مى رود. نگاهى به من كرد و غايب شد. از مـشـاهـده او قلبم راحت و به اصلاح كارها اطمينان پيدا كردم . شب بعد مشكلم كاملاحل شد. ضمنا در خواب مكررا حضرتش را مى ديدم كه به همين شمايل بودند ((102)). 40- تشرف سيد محمد جبل عاملى سـيد محمد, پسر سيد عباس از اهل جبل عامل لبنان , به خاطر آزار و اذيت حاكمان ظالم آن ديار, كـه مـى خواستند او را به سربازى ببرند از آن جا متوارى شد, در حالى كه چيزى به همراهش نبود جـز يـك قـمـرى (يك دهم ريال ), و هرگز دست سؤال را پيش كسى دراز نكرد. او مدتى سياحت نـمـود. در ايـام سياحت , در بيدارى و خواب ,عجايب بسيارى را ديده بود. بالاخره در نجف اشرف مـسـكن گزيد و در صحن مقدس اميرالمؤمنين (ع ) يكى از حجره هاى فوقانى را منزل خود قرار داد و درنـهـايـت سـخـتـى زنـدگـى خود را گذرانيد و جز دو سه نفر هيچ كس ديگر از حالش مـطـلـع نـبود. تا آن كه از دنيا رفت و از وقت خروج از وطن تا زمان فوت او پنج سال طول كشيد. ايشان بسيار با حيا و قانع بود و در ايام تعزيه دارى در مجالس حاضرمى شد. گاهى بعضى از كتب ادعـيه را امانت مى گرفت و چون بسيارى از اوقات نمى توانست بيشتر از چند دانه خرما و آب چاه صـحـن مقدس , چيز ديگرى به دست آورد, لذا براى وسعت رزق هميشه هر دعا و ذكرى را در اين بـاره مى خواند و ظاهراكمتر ذكر و دعايى بود كه از او فوت شده باشد و شب و روز هم به خواندن اين دعاهاو اذكار مشغول بود. زمانى مشغول نوشتن عريضه اى خدمت حضرت بقية اللّه (ع ) شد و بنا گذاشت كه چهل روز آن را بـنويسد, به اين صورت كه هر روز قبل از طلوع آفتاب , مقارن با بازشدن دروازه كوچك شهر (كه به سمت دريا است ) بيرون رود بعد به طرف راست مسافتى نه چندان دور را بپيمايد به طورى كه احـدى او را نـبـيـنـد سپس عريضه را در گل گذاشته و به يكى از نواب حضرت بسپارد و در آب اندازد. تا سى و هشت يا نه روزاين كار را انجام داد. سـيـد مـحمد گفت : آن روز از محل انداختن عريضه بر مى گشتم و سر را به زير انداخته و خلقم بـسيار تنگ بود. متوجه شدم گويا كسى از پشت سر به من رسيد. او با لباس عربى و چفيه و عقال بـود و سـلام كرد. من با حال افسرده جواب مختصرى دادم و به اوتوجهى نكردم , چون ميل سخن گفتن با كسى را نداشتم . قدرى با من در مسير آمد, اما من به همان حالت اول باقى بودم . در اين جا به لهجه اهل جبل عامل فـرمـود: سيد محمد چه حاجتى دارى كه امروز سى و هشت يا سى و نه روز است كه قبل از طلوع آفـتاب بيرون مى آيى و تا فلان مكان از دريا مى روى وعريضه را در آب مى اندازى ! گمان مى كنى امامت از حاجت تو مطلع نيست ؟ سـيـد محمد گفت : من تعجب كردم , چون احدى از برنامه من مطلع نبود بخصوص آن كه تعداد روزهـا را هـم بداند, چون كسى مرا كنار دريا نمى ديد و تازه از اهل جبل عامل كسى اين جا نيست كه من او را نشناسم مخصوصا با چفيه و عقال كه در جبل عامل مرسوم نيست , لذا احتمال دادم به نعمت بزرگ و نيل مقصود و تشرف به حضور مولاى عزيزم , امام عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف رسـيده ام و چون در جبل عامل شنيده بودم كه دست مبارك آن حضرت چنان نرم است به طورى كـه هـيـچ دسـتى آن طور نيست , با خود گفتم با ايشان مصافحه مى كنم , اگر نرمى دستشان را احـسـاس كـردم , به آداب تشرف به حضور مبارك امام (ع ) عمل مى نمايم . در همان حال دودست خـود را پـيش بردم . ايشان هم دو دست مباركشان را پيش آوردند و با هم مصافحه كرديم . نرمى و لـطـافـت زيـادى احساس كردم و يقين نمودم كه نعمت عظيم وعنايت بزرگى به من رو آورده اسـت , امـا هـمـيـن كـه روى خـود را بـرگـرداندم و خواستم دست مباركش را ببوسم , كسى را نديدم ((103)). 41- تشرف تاجر اصفهانى در نجف اشرف صـاحـب روضات الجنات - مرحوم حاج ميرزا محمد باقر (ره ) - فرمودند: حاجى تاجرى از آشنايان مـن بـود كـه بـه خـاطـر تـقوى و اخلاص زيادش رفاقت و صميميتى بااو داشتم حتى آن كه من عـهـده دار وصيت اموال هيچ كس نشدم جز اين تاجر محترم ,كه به خاطر كمالات و تقواى او, اين كار را برايش انجام دادم . ايشان بعد از مراجعت ازسفر حج نقل كرد: مـن براى مخارج سفر خود نزد كسى در نجف اشرف , از اصفهان برات پول داشتم . درموقع تشرف بـه نـجـف , وقـتـى براى وصول آن پول رفتم , مدتى طول كشيد تا مغرب شد, لذا وقتى برگشتم قـافـله اى كه بنا بود براى تشرف به مكه معظمه با آن حركت كنم ورفقا و اثاثيه ام در آن بودند, از نـجف حركت كرده بود. به دنبال قافله رفتم , اما دروازه نجف بسته شده بود و من هر قدر اصرار و الـتـمـاس كـردم كه در را باز كنند, قبول نكردند. ناچار پشت دروازه ماندم تا صبح شد و در را باز كـردند. من بيرون رفتم و تاظهر رفتم اما هيچ اثرى از قافله نيافتم . ديگر ترسيدم تنها بروم , چون مـمـكـن بـود بـاعـث هـلاكت خود شوم , لذا دوباره رو به نجف برگشتم كه شايد با قافله ديگرى حركت كنم . وقتى به دروازه نجف رسيدم , شب بود و باز در را بسته بودند ناچار پشت دروازه ماندم تـا نـزديك فجر شد در اين وقت شخصى كنارم ظاهر گشت . او را به هيئت ولباس كشيكچى هاى اصفهان با لباس نمدى كه مرسوم آنها است , ديدم . با تندى به من گفت : چرا شما عجمها نماز شب نمى خوانيد! از ديشب تا حالا اين جا بودى ,مى خواستى نماز شب بخوانى . الان برخيز و بيا. به دنبالش روانه شدم . او مرا به محلى , خدمت آقاى بزرگوارى برد. وقتى رسيديم آن بزرگوار به آن شخص فرمود: او را به مكه برسان و خودش ناپديد شد. آن شـخـص بـا مـن قرارى را در ساعت معينى گذاشت و فرمود: آن جا حاضر شو. وقتى سر وعده حاضر شدم , فرمود: پاى خود را در راه رفتن در جاى پاى من بگذار. من به همان روش عمل كردم . طولى نكشيد (ده قدم يا قدرى بيشتر حركت كرديم ) كه خودرا در مكه ديدم و آثار مكه را مشاهده كردم . وقتى آن شخص مى خواست از من جداشود, عرض كردم : استدعايى دارم و آن اين است كه لطف خود را تمام كنيد و درمراجعت از مكه هم با شما باشم . فرمود: قبول مى كنم به شرط آن كه كارى را برايم انجام دهى . قبول كردم و باز جايى را وعده فرمود كه بعد از پايان اعمال حج در آن جا حاضرشوم . پس از اعمال , به آن جا حاضر شدم و ايشان به همان شكل مرا به نجف مراجعت دادند. در موقع جدا شدن پرسيدم : تقاضاى شما چيست ؟ فرمود: در اصفهان مى گويم . بـعـد از آمـدن بـه اصـفهان , ايشان نزد من آمدند ديدم از همان كشيكچى هاى اصفهانى مى باشد. فرمود: تقاضاى من اين است : من در فلان روز و فلان ساعت از دنيا مى روم تو بيا و مرا دفن كن . و قبر خود را در محل تخت فولاد معين فرمود. در هـمان وقت معين كه به منزل او رفتم , ديدم از دنيا رفته است , لذا بر حسب دستورايشان , او را دفن كردم ((104)). 42- تشرف جد آخوند ملا فتحعلى سلطان آبادى آخـونـد مـلا فـتحعلى سلطان آبادى (ره ) از پدر مرحومش , كه از صلحاء و متقين بوده است , نقل فرمود: مـرحـوم ابوى با جمعى از زوار به كربلاى معلى مشرف شد و در منزلى كه از حرم مطهر دور بود, سـكنى گزيد. عادت آن مرحوم اين بود كه در حرم مطهر مى ماند تايكى از همراهان آمده و ايشان را به منزل ببرد. اتفاقا شبى , همراهان هر يك به ديگرى اعتماد نمودند و هيچ كدام به دنبال ايشان نرفتند و ايشان تا وقت بستن در حرم , آن جامشرف بود. بعد از آن جا بيرون آمد و در صحن متحير و سرگردان شد. نـاگـاه ديـد كه مردى به شكل اعراب كنارش حاضر است و او را به اسم صدا مى زند ومى فرمايد: فلانى , دوست دارى تو را به منزلت برسانم ؟ مـرحـوم پدرم مى گويد: ايشان دست مرا گرفت و از صحن بيرون آورد با خود گفتم ,من مردى غريب هستم و اين عرب را نمى شناسم و همراهم مقدارى پول هست ,نمى دانم اين عرب مرا به كجا مى برد؟ در اين فكر بودم كه ناگاه ديدم آن مرد ايستاد وفرمود: اين منزل تو است . در حالى كه از صـحن مقدس تا آن جا, چند قدمى بيشترنيامده بوديم و اصلا گويا منزل ما متصل به صحن بود. بـعـد هم رفقا و همراهان مرا, به اسم خود و شهرشان صدا زد. آنها با عجله از منزل بيرون آمدند و وقـتـى در را گـشـودند,فورا گفتم : اين مردى را كه با من است , ملاحظه كنيد و نگه داريد, اما ايشان كسى رانديدند. در خيابانها و كوچه هاى مسير متفرق شده و دنبال او گشتند, اما ابدا اثرى از اونيافتند ((105)). 43- تشرف سيد محمد على تبريزى جناب آقا ميرزا هادى بجستانى از عالم فاضل سيد محمد على تبريزى نقل مى كند: در سـال تـشرف به عتبات عاليات بين تبريز و كرمانشاه در يكى از منازل بين راه نهرى بود. من از قافله عقب ماندم . وقتى خواستم از نهر عبور كنم , پياده شدم كه قضاى حاجت كنم . قاطرم متوجه آب شـد و پـايش لغزيد و در آب فرو رفت و چون اثاثيه من روى حيوان بود, خود را در نهر انداختم كه او را بيرون آورم , اما نمى دانستم كه آن جاگود است . از قضا نهر بيشتر از يك شتر عمق داشت . مـن هـم در آب فرو رفتم و آب مرابه همراه مركب مى برد گاهى پايم به زمين مى رسيد و گاهى سرم در آب فرو مى رفت . تقريبا چهار ساعت به اين حالت همراه آب مى رفتم تا اين كه شكمم مملو از آب ومشرف به هلاكت شدم همان جا به حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف متوسل گرديدم . ناگاه در حال بـيهوشى سيدى را كنار نهر ديدم . دست آوردند و من و آن حيوان را از آب بيرون كشيدند. چشمم مى ديد لكن زبان و ساير اعضايم حس وحركتى نداشت . كنار نهر بر زمين افتادم و از هوش رفتم . قـدرى گـذشت و هوا تاريك شده بود. صداى چاووش و ساير رفقاى اهل قافله راشنيدم وقتى به من رسيدند, مدتى مرا معلق نگاه داشتند تا آبها از درونم خارج شد وقدرى به حال آمدم . بعد مرا به مـنزلى بردند كه تقريبا سه فرسخى آن جا بود. دو شب در آن جا مانديم تا حال من بجا آمد. و ديگر آن سـيد را نديدم و احتمال نمى رفت كه اهل آن محل باشد, چون تمام اهالى آن ديار كرد ناصبى و سنى متعصب كه به خون زوار تشنه اند, مى باشند. و از بركت دست مبارك آن سرور و يمن قدوم آن بزرگوار,همان جا تا نجف اشرف , هميشه مهمان زوار و ديگران بودم و كمال خوشى و آسايش براى من فراهم بود ((106)). 44- تشرف سيد عبداللّه قزوينى در مسجد سهله آقا ميرزا هادى سلمه اللّه تعالى از سيد جليل نبيل سيد عبداللّه قزوينى نقل فرمود: در سـال 1327, بـا اهـل و عـيـال به عتبات مشرف گشتيم . روز سه شنبه به مسجد كوفه مشرف شديم . رفقا خواستند به نجف اشرف بروند, ولى من گفتم : خوب است شب چهارشنبه براى اعمال به مسجدسهله برويم و روز چهارشنبه به نجف اشرف مشرف شويم . قبول كردند. به خادم گفتيم او هم رفت و شانزده الاغ براى همه رفقا كرايه كرد. رفـقا گفتند: ما شب در اين بيابان حركت نمى كنيم , ولى بالاخره اجرت همه مالها راداده و با سه نفر زن كه همراه داشتيم سوار و به سمت مسجد سهله حركت كرديم , درحالى كه الاغهاى يدكى هم همراه ما بود. در مـسـجـدسهله نماز مغرب و عشاء را به جماعت خوانديم و مشغول دعا و گريه شديم , يك باره مـتوجه شديم كه ساعت از هشت هم گذشته است . ترس زيادى بر من عارض شد كه چگونه با سه زن , بـه تـنـهـايى , با مكارى ((107)) عرب و غريب , در اين شب تاريك به كوفه برگرديم . آن سال , همان سالى بود كه شخصى بنام عطيه بر حكومت عراق ياغى شده بود و راهزنى مى كرد. با نهايت اضطراب , قلبا متوسل به ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف گرديده , روى نياز ودل پـر سوز به سوى آن مهر عالم افروز نموديم , ناگهان چون چشم به مقام حضرت مهدى (ع ) كه در وسـط مسجد است , انداختيم , آن مقام را روشن تر از طور كليم اللّه يافتيم . به آن جا رفتيم و ديديم سـيـد بزرگوارى با كمال مهابت و وقار و نهايت جلال وبزرگى در محراب عبادت نشسته است . پـيـش رفـتيم و دست مبارك آن سرور راگرفتيم و بوسيديم . من خواستم دستشان را بر پيشانى خـويش بگذارم كه حضرت دست خود را كشيدند و نگذاشتند. در اين هنگام من هم مشغول دعا و زيـارت شدم ووقتى به نام حضرت صاحب الزمان عجل اللّه تعالى فرجه الشريف مى رسيدم و سلام مى كردم ,ايشان جواب مى فرمودند: و عليكم السلام . از ايـن مـطـلـب بـرآشفته شدم كه من به امام سلام مى كنم و اين آقا جواب مى دهد,يعنى چه ؟ از طرفى آن مقام شريف از روشنايى كه داشت , گويا صد چراغ و قنديل درآن آويزان كرده بودند. در ايـن جـا آن سيد بزرگوار روى مبارك به مانمودند و فرمودند: با اطمينان دعابخوانيد. به اكبر كبابيان سفارش كرده ام شما را به مسجد كوفه برساند و برگردد. شماآنها را هم شام بدهيد. چون اين سخن را شنيدم با ايشان مانوس شدم و از ايشان التماس دعا كردم و سه حاجت خواستم : اول وسـعـت رزق و رفـع تنگدستى . دوم اين كه , محل دفن من , خاك كربلا باشد. اين دو را قبول فرمودند. سوم فرزند صالحى خواستم . ايشان قسم يادكردند كه اين امر به دست ما نيست . ساكت شدم و نگفتم كه شما از خدا بخواهيد, چون در اول جوانى زن پدرى داشتم ودختر خوبى از او در خانه بود. من از آن دختر خواستگارى كردم , ولى آنها او را به من نمى دادند, بلكه مى خواستند بـه شخص ثروتمندى بدهند. من در بالاى سر امام ثامن (ع ) دعا كردم كه فقط اين دختر را به من بـدهـنـد و ديـگر از خدا اولاد نمى خواهم . اين قضيه در خاطرم بود, لذا مانع از تكرار درخواست و اصرار گرديدم . عيالم پيش آمد و سه حاجت خواست : يكى وسعت رزق . ديگرى آن كه به دست من به خاك سپرده شود و قبل از من از دنيا برود. سوم آن كه در مشهد مقدس يا كربلاى معلى مدفون شود. هـمـه را اجـابـت فرمودند و همان طور هم شد. ايشان در مشهد مقدس فوت كرد وخودم او را به خاك سپردم . زن ديگرى كه همراه ما بود, پيش آمد و عرض حاجت كرد و سه مطلب خواست : يكى شفاى مريضى كه داشت . ايشان فرمودند: جدم موسى بن جعفر (ع ) شفا عطا خواهدفرمود. دوم : ثروت و اعتبار براى فرزند. سوم : طول عمر براى خودش . هـمه را اجابت و قبول فرمودند و همان طور هم شد, يعنى مريض در كاظمين شفايافت و خودش هم نود و پنج سال عمر كرد. من (ميرزا هادى ) از سيد عبداللّه قزوينى پرسيدم : چند سال است كه آن زن فوت كرده ؟ گفت : تقريبا پنج سال . معلوم شد بيشتر از بيست سال بعد از قضيه باقى مانده و عمركرده است و فـعـلا پـسرش از تجار ثروتمند است و اسم آن تاجر را هم برد, ولى حقيرنام او را در خاطرم ضبط نكرده ام . سيد گفت : بعد از دعا و زيارت وقتى از مقام حضرت مهدى (ع ) به بيرون پا نهاديم ,همسرم به من گفت : دانستى اين سيد بزرگوار كه بود و او را شناختى ؟ گفتم : نه . گفت : حضرت حجت (ع ) بود. از شـدت تعجب رو برگرداندم , ديدم جز يك فانوس كه آويزان است از آن انوارى كه به انداره صد چـراغ بود, اثرى نيست . تاريكى و ظلمت عالم را فرا گرفته بود و از آن سيد بزرگوار خبرى نبود. دانستم آن روشناييها از اثر چهره نورانى آن سرور بوده است . وقـتـى بـه كنار مسجد آمدم , جوانى نزد من آمد و گفت : هر وقت آماده شديد ما شما را به مسجد كوفه مى رسانيم . گفتم : تو كه هستى ؟ گفت : من اكبر بهارى . خيلى وحشت كردم و دلم تنگ شد, چون خيال كردم مى گويد اكبر بهايى . گفتم : چه مى گويى ؟ بهايى يعنى چه ؟ گـفـت : من در همدان در محله كبابيان سكونت دارم و از روستاى بهار كه يكى ازنواحى همدان است , مى باشم و حضرت مستطاب , عالم سالك آقا ميرزا محمدبهارى از اهل آن جا است . ايشان را شناختم و با او مانوس شدم . گفتم : آن سيد بزرگوار را شناختى ؟ گـفت : نشناختم , ولى ديدم خيلى جليل القدر است و به من امر فرمود كه شما را به مسجد كوفه برسانم . از مهابت ايشان نتوانستم حرفى بزنم و فورا قبول كردم . گفتم : آن سرور حضرت صاحب الامر (ع ) بود و علايم آن را گفتم . آن جوان به وجد آمد و وقتى خواستيم مراجعت كنيم , خود و رفقايش كه چهار نفربودند, پياده در ركـاب ما براه افتادند و با آن كه حدود دوازده الاغ خالى داشتيم و كرايه همه را هم داده بوديم در عين حال هيچ كدام سوار نشدند و پروانه وار در ركاب ما ازشوق امر امام (ع ) راه مى رفتند. وقتى به مسجد كوفه رسيديم , به دستور امام (ع ) غذا را حاضر و به همه آنها شام داديم ((108)). 45- تشرف يكى از حجاج شوشترى سيد عالم و عامل سيد محمد حسين شوشترى مى فرمود: يكى از حجاج شوشترى گفت : سالى كه به حج مشرف شدم , وباى عظيمى شيوع داشت . هر كه را به بيمارستان دولتى مى بردند, جز مردن چاره اى نداشت و به سرعت از خستگى دنيا راحت مى شد. چون من مبتلا شدم و كسى را هـم نـداشـتـم , مرا به بيمارستان بردند. در آن جا مشرف به موت افتاده بودم , ولى قبل از رسيدن مـامـوريـن بيمارستان بر بالينم , مردى در لباس نظاميان عثمانى ظاهر شد و مواظب حالات من گـرديـد و از من پرسيد: به چه چيزى ميل دارى !براى تو آش ماش خوب است , لذا رفت و طولى نـكـشـيـد كه با كاسه آشى , برگشت و آن را نزد من گذاشت . خواستم يك قاشق بخورم , ديدم از گـلـويـم فـرو نـمى رود. دست درجيب نمود و نارنج يا مثل آن بيرون آورد و شكست و روى آش فشرد. به خاطر ترشى آن , كمى آش از حلقم فرو رفت . بعد از آن فرمود: بر تو باكى نيست . برخيز و از اين جا خارج شو. عرض كردم : ماموران كنار در هستند و حتما مرا از خارج شدن منع مى كنند. فرمود: برو, شايد تو را نبينند. من برخاستم و به اتفاق او از آن محل خارج شديم و ابدا كسى متعرض ما نگرديد. عرض كردم : شما كيستيد كه اين همه به من احسان نموديد؟ فرمود: وقتى به وطن برگشتى , سومين كسى كه با تو مصافحه كرد مرا مى شناسد. اين را گفت و رفت . ايـن بـود و مـن در فكر بودم تا به شوشتر مراجعت كردم . شبانه وارد شهر شدم . در بين راه , قبل از ورود به دروازه , مردى با من مصافحه كرد. من به ياد آن شخص افتادم . بعدديگرى مصافحه كرد و من هم منتظر سومين نفر شدم . دروازه بان كه مامور گمرك بود, پيش دويد و با من مصافحه كرد. من ايستادم و متعجبانه به او نظر كردم ! آن مـرد دروازه بـان به من فرمود: چرا متعجبى ؟ آن شخص بزرگوار كه در مكه به فريادتو رسيد, حضرت ولى عصر ارواحنا له الفداء بود. تعجب من زياد شد كه گمركچى و اين مقام شامخ ! آن مرد فرمود: حال برو چند روز ديگر به تو خواهم گفت . بعد از چندى , نزد او رفتم , فرمود: اما اين كه مرا گمركچى مى يابى , من هر ماهه حقوقى دارم كه نزد يكى از تجار حواله مى باشد و تا به حال ابدا يك شاهى از كسى قبول نكرده ام . ثانيا ماموريت من در شب است و در اين جا اگر خواب باشم , فبها و اگرهم بيدار باشم , خود را به خواب مى زنم و هر كه هر چه را بخواهد بيرون مى برد ياوارد مى كند و متعرض او نمى شوم . سـؤال كـردم : از كـجـا مـى گـويـى كـه آن شـخـص بـزرگوار حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فـرجـه الـشـريـف بـوده اسـت ؟ فـرمود: ابدا اين سر بر تو فاش نمى گردد و اگر مرگ من نزديك نشده بود, همين قدر هم بر حال من مطلع نمى شدى . جناب آقا سيد ابوالقاسم فرمود: من از سيد حسين پرسيدم : آن شخص حاجى و آن مرد گمركچى چه كسانى هستند؟ فرمود: ايشان را معرفى نخواهم كرد, چون شايدراضى نباشند ((109)). 46- تشرف حاج شيخ على محمد كركرى آقاى ملا عبدالرسول و شيخ عبداللّه كركرى نقل نمودند: حـاجـى شـيخ على محمد كركرى , چند سفر پياده با يك انبان آرد بر دوش , به حج مشرف شد. در يـكى از سفرها به اصرار بعضى از دوستان به حجاج ترك و رفقايش ملحق شد و از راه جبل مشرف گرديد. در يـكـى از مـنـازل , بنا شد سماور برنجى بزرگى را آتش كنند. ايشان برخاست و آتش زيادى در سماور انداخت , ولى از آب ريختن فراموش كرده بود, چون قدرى گذشت , ناگهان اجزاء سماور از هم پاشيد و جدا شد. غيرت تركى و تقدس حاج شيخ به جوش آمد كه سماور مردم در چنين راهى كـه ابـدا چـيزى پيدا نمى شود چرا اين طورشد؟ و بحدى حزنش شديد گشت كه از خود بى خود شـده , قـطعات سماور را جمع نمود و از خيمه بيرون آمد. هر چه گفتند: كجا مى روى ؟ فايده اى نـداشـت . از اول قـافـلـه حـجاج تا آخر قدم زد و به چند نفر از عربها كه سفيدگر بودند و مس را سفيدمى كردند, رسيد به ايشان گفت : سماور را درست كنيد. گـفـتـنـد: كار ما نيست و ما ابزار لازم را نداريم . مايوس گشت و متحير ماند. ناگاه سيدعمامه سبزى پيدا شد و به ايشان فرمود: من سماور را درست مى كنم و يك قران اجرت مى گيرم . تو برو و يك قران را بياور. من سماور رادرست ميكنم و نزد اين عربها مى گذارم . حـاج شـيـخ عـلى محمد سماور را تحويل داده و به سمت خيمه كه نزديك يك فرسخى بود, به راه افتاد و جريان را به رفقا اظهار داشت . ايشان گفتند: يعنى چه ؟ اين جا كى پيدا مى شود كه سماور درست كند؟ بـالاخـره وفـتى شيخ بازگشت , سماور را در آن جا درست شده يافت و از آن سيد نشانى به دست نياورد. از اعراب پرسيد آنها گفتند: ما سيدى را نديديم و از سماور شما هم خبر نداريم . جـناب آقا ميرزا هادى فرمود: حاج شيخ از عباد و زهاد عصر خود و در غير لباس اهل علم , مشغول تـحـصـيـل بـود. پـيـراهـن عـربى كرباس و نعلين عربى بحرينى و يك عمامه خرمايى رنگ بر سر مى پيچيد. غالبا هر شب جمعه پياده از نجف اشرف به كربلامشرف مى شد. روزها روزه مى گرفت و يـك وعـده غذايش , نان جو خشك و سركه بود. بين ما, به واسطه ملا عبدالرسول , صداقت تام و رفـاقـت كاملى بود. آن مرحوم درمدرسه صحن مطهر نجف اشرف مسكن داشت و در سفر آخرى كه پياده به حج مشرف شد به رحمت ايزدى پيوست ((110)). 47- تشرف حاج عنايت اللّه در مسجدالحرام شيخ متعبد, حاج عنايت اللّه فرمود: سـال 1331, در طـريق مراجعت از حج بودم . شب جمعه از منى با دو نفر از اتقياء به مسجد الحرام آمده و نزديك محل تولد حضرت اميرالمؤمنين (ع ) نشستيم ومشغول به ختم امن يجيب المضطر اذا دعاه ويكشف السوء, براى تعجيل فرج حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف شديم . از آن جـايـى كـه تـقدير الهى را تدبير بندگان تغيير نمى دهد, همه ما را خواب ربود, درحالى كه نزديك دو هزار مرتبه از ذكر را گفته بوديم . ناگاه از خواب بيدار شدم ديدم كه يكى از دو رفيقم از مـسجد بيرون رفته است . خيلى ناراحت شدم و فورا رفتم وتجديد وضو نمودم و با نهايت تاسف برگشتم كسى در آن جا نبود كه عجم باشد, مگرما دو نفر و از اعراب هم دو سه نفر سنى مشغول مناجات بودند. مـن آمـدم و در مـوضـعـى مـشـغول به تضرع و زارى شدم . هنگام سحر بود ناگاه احساس كردم بزرگوارى دست به شانه من گذاشت و فرمود: وقت بسيار خوبى است حال بسيار خوبى دارى در دعا اهتمام كن . به مجرد شنيدن اين كلمات , بدنم مرتعش گرديد و حالم دگرگون شد. وقتى نظر كردم ,احدى را نـيـافـتم و در مسجد عجم ديگرى نبود جز رفيقم كه در جاى خود بود. يقين كردم كه حضرت ناموس دهر ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف بوده است ((111)). 48- تشرف حاج على آقا و رفقايش در مسجد سهله عالم كامل شيخ عبدالهادى در محضر آية اللّه حاج شيخ حسنعلى تهرانى نقل فرمود: مـن در نـجـف اشـرف مـؤمـن متقى حاج على آقا را ملاقات مى نمودم . ايشان هميشه درشبهاى چهارشنبه به مسجدسهله مشرف مى شد. شـيـخ عبدالهادى گفت : روزى از او پرسيدم كه در اين مدت آيابه حضور مبارك حضرت سيدنا و مولانا صاحب الزمان (ع ) رسيده اى ؟ در جـواب گـفـت : در سن جوانى با جمعى از مؤمنين و اخيار, بر اين عمل مداومت داشتيم و ابدا چيزى مانع ما نبود. يازده نفر بوديم و برنامه ما اين بود كه در هر شبى ازبين رفقا, يكى بايد اسباب چاى و شام براى همه تهيه مى كرد. تـا آن كـه شبى نوبت به يكى از رفقا كه مرد سراجى بود, افتاد و او هم تهيه اى ديد و نان وآذوقه را در دكان خود مهيا كرد. از قضا آن ها را فراموش كرده و مثل هفته هاى قبل ,دكان خود را بسته بود و روانه مسجد سهله شده بود. آن روز هوا دگرگون و سردبود. جمعيت ما پراكنده , دونفر دونفر براه افتادند تا آن كه در مسجد سهله اجتماع كرديم . نماز را طبق معمول خوانديم و روانه مسجد كوفه شديم , چون در حجره نشستيم ,گفتيم : شام را حاضر كنيد. ديديم كسى جواب نمى دهد. گفتيم : امشب نوبت كيست ؟ بـه يـكـديگر نگاه كرديم و ديديم نوبت آن مرد سراج است . به او گفتيم : چه كرده اى مؤمن ؟ ما را امشب گرسنه گذاشته اى ؟ چرا در نجف نگفتى كه ديگرى شام را تهيه كند؟ گفت : من همه چيز را مهيا كردم و به دكان آوردم . اما وقت حركت آنها را فراموش نمودم و الان به يادم آمد. و وقتى به نجف برگشتيم به آنجا مى رويم و واقعيت رامى فهميد. آن شـب , شـب سـردى بـود و بـه اندازه هميشه كسى در مسجد نبود. در حجره را بستيم ,ولى از گرسنگى خوابمان نمى برد, لذا با هم صحبت مى كرديم , چون قدرى گذشت ,ناگاه ديديم كسى در حـجره را مى كوبد. خيال كرديم اثر هوا است . دوباره در را كوبيد,چون حوصله نداشتيم يكى از ما فرياد زد: كيست ؟ شخصى با زبان عربى جواب داد:در را بازكن . يـكـى از رفـقا با نهايت ناراحتى در را گشود و گفت : چه مى خواهى ؟ چون خيال كردمرد غريبى است و آفتابه مى خواهد يا كار ديگرى دارد. ديـديـم مـرد جـليل و سيد بزرگوارى است . سلام كرد و به همان يك سلام ما را برده وغلام خود نمود. همگى با او مانوس شديم . فرمود: آيا مرا در اين جا جا مى دهيد؟ گـفـتـيـم : بـفـرمـايـيـد اختيار داريد. تشريف آورد و نشست . ما همگى جهت تعظيم واحترام او برخاستيم و نشستيم و به بيانات روح افزايش زنده شديم . بعد از مدتى فرمود: اگر خواسته باشيد, اسباب چاى در خورجين حاضر است . يكى از رفقا برخاست و از يـك طرف خورجين , سماورى بسيار اعلا با لوازم آن را بيرون آورد. مشغول شديم و به يكديگر اشاره كرديم كه تا مى توانيد چاى بخوريد كه بجاى شام است . در اين اثناء, آن بزرگوار مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ) و احاديث صحيحه بيان مى كرد. بـعـد از صرف چاى فرمود: اگر شام خواسته باشيد در اين خورجين حاضر است . قدرى به يكديگر نـظـر كرديم تا آن كه يكى از ما برخاست و از طرف ديگر خورجين ,يك قابلمه بيرون آورد و وسط مجلس گذاشت . وقتى در آن را برداشت مملو از برنج طبخ شده و خورش روى آن بود و بخارى از آن مـتصاعد مى شد مثل اين كه الان ازآتش برداشته باشند. از آن برنج و خورش خورديم و همگى سـيـر شديم و مقدارى باقى ماند. فرمود: آن را براى خادم مسجد ببريد. برخاستيم و در جستجوى خادم رفتيم و غذا را به او داديم . سيد بزرگوار فرمود: خيلى از شب گذشته , بخوابيد. هـمگى استراحت كرديم , چون سحر شد يكى يكى برخاسته تجديد وضو نموديم ودر مقام حضرت آدم (ع ) جـمـع شـديـم و ادعيه معمول و نماز صبح را ادا كرديم . بناى حركت , به سمت نجف شد گـفـتيم خوب است در خدمت آن سيد بزرگوار روانه شويم . هر كس از ديگرى پرسيد: آن سرور كجا رفت ؟ ولى همه گفتيم : جز اول شب , ديگر ايشان را ملاقات نكرديم . به دنبال او گشتيم وتمام مسجد و مـتـعـلقاتش و هر محل ديگرى را كه احتمال مى داديم , مراجعه كرديم ,ابدا اثر و نام و نشانى از آن جناب نيافتيم . از خادم مسجد پرسيديم : چنين مردى راملاقات نكرده اى ؟ گفت : اصلا اين طور كسى را نديده ام و هنوز در مسجد هم بسته و كسى بيرون نرفته است . بالاخره از ملاقات مايوس گشته و با خود مى گفتيم كه اين عجايب چه بود؟ يكى گفت : آن سيد كـجـا رفـت و چه شد و حال آن كه در مسجد هنوز بسته است . ديگرى گفت : ديدى در آن هواى سرد و آن وقت شب , چگونه بخار از غذا متصاعد بود. يكى ديگر مى گفت : چه سخنانى مى گفت و مى فرمود: قال جدى رسول اللّه (ص ). در ايـن جـا هـمـگـى يـقـيـن كـرديم كه غير از حضرت ولى عصر عجل اللّه تعالى فرجه الشريف كس ديگرى نبوده و براى جدايى از ايشان و عدم معرفت در آن وقت افسوس خورديم ((112)). 49- تشرف حاج ميرزا مقيم قزوينى حاج ميرزا مقيم قزوينى نقل مى كند: چـله اى گرفته بودم . نزديك اتمام آن , در حرم اميرالمؤمنين (ع ), بالاى سر مبارك , ازسمت پيش رو, بـه طـرف قـبر منور حضرت سيدالشهداء(ع ) ايستاده و مشغول زيارت بودم . ديدم سيد جليلى بـالاى سـر, رو بـه قـبـلـه , متصل به ضريح مطهر ايستاده و دستها رابه طرف آسمان بلند نموده , مشغول دعاست و چنان اثر جلال و مهابت از آن بزرگوارظاهر بود كه به وصف نمى آيد. ايشان در دسـت عصايى داشت . تعجب كردم و با خودگفتم : يعنى چه اين بزرگوار, جوان است و محتاج به عـصا نيست ! ديگر آن كه خدام نمى گذارند كسى به حرم مطهر عصا بياورد. در همين خيال بودم كه به سمت پايين پابرگشتم و با خود گفتم اين سيد جليل كه بود كه در بالاى سر منور ايستاده و دعـامـى خـوانـد؟ خـواسـتـم بـراى مـلاقـات او برگردم , گفتم مناسب نيست كه تا زيارت را تـمـام نكرده ام اين كار را بكنم . از ضريح مطهر دور شدم و بين دو در ايستادم و چشم خود رابه در پشت سر دوختم كه آن سيد جليل از هر يك از آن سه در كه بخواهد بيرون برود,او را خواهم ديد و بـه دنبالش خواهم شتافت . زيارت را تمام كردم , اما نديدم كه بگذرد. به سمت بالاى سر رفتم . نظر كـردم , ولى سيد را نديدم . از زيارت حضرت آدم و نوح (ع ) دست كشيدم و به سمت رواق دويدم و به اطراف رواق و كفشداريها سرزدم , اما اثرى نيافتم . در چـله اى ديگر, باز نزديك به اتمام آن چله , روزى در مدرسه معتمد در حجره خوابيده بودم . در عالم رؤيا ديدم يكى از رفقا, كه شخص متدين و با ورعى بود, از درحجره وارد شد و به من خطاب نـمود: فلانى مطلب تو چيست و حاجتت به درگاه حضرت بقية اللّه عجل اللّه تعالى فرجه الشريف چه مى باشد؟ گـفـتم : حاجت خود را براى غير حضرتش اظهار نمى كنم و وقتى به حضورش مشرف شوم از آن بزرگوار سؤال خواهم نمود. گـفـت : شـمـا كه هفته قبل خدمتش مشرف شديد, چرا عرض حاجت نكرديد؟ گفتم :چه كنم , سعادت مرا يارى نكرد و ايشان را نشناختم . پـس از خواب بيدار شدم . شب چهارشنبه , به مسجدسهله رفتم . بعد از مراجعت به نجف اشرف , باز روزى در حـجـره خوابيده بودم , ديدم برادرم , كه يكى از اوتاد و اهل صفا و باطن است وارد حجره شـد و گفت : مقيم , چه حاجتى دارى ؟ و از حضرت صاحب الامر(ع ) چه درخواستى دارى ؟ اظهار كن . گـفـتـم : برادر, چرا حاجتم را به خودش عرض نكنم ؟ وقتى به حضورش نايل شوم دست سؤال به دامن او دراز خواهم كرد. گفت : دو هفته قبل به حضور مبارك آن سرور مشرف شدى , چرا عرض حاجت نكردى ؟ گفتم : بخت برگشته من در خواب مانده بود و از شناختن آن سرور كامياب نگشتم ((113)). 50- تشرف سيد بزرگوارى از اصفهان سـيـد جليلى از اهل اصفهان , مدتى متوسل به ساحت مقدس امام حسين (ع ) گرديده و تقاضاى تشرف به حضور مبارك آن حضرت يا محضر مقدس حضرت ولى عصرارواحنا له الفداء را مى نمود. تـا آن كـه در شـب جمعه اى طاقتش طاق شد و به حرم مطهر امام حسين (ع ) وارد شد و در پيش روى مبارك , شالى را يك سر به گردن و يك سر به ضريح بست و تا نزديك صبح به گريه و زارى مشغول بود و عرض مى كرد كه امشب حتما حاجت مرا بدهيد. نزديك صبح شد و مردم دوباره به حرم مى آمدند. آن سيد ديد, زمان گذشت , لذا نااميدشد و از جا برخاست و عمامه خود را از سر برداشت و بالاى ضريح مقدس پرتاب نمود و گفت : اين سيادت هم مـال شـمـا, حال كه مرا نااميد كرديد من هم رفتم . و از حرم مطهر بيرون آمد. در ميان ايوان سيد بزرگوارى به او رسيد و فرمود: بيا به زيارت حضرت عباس (ع ) برويم . بـه مـجـرد شنيدن اين فرمايش , همه اوقات تلخى خود را فراموش كرده و با چشم وگوش خود, مـجـذوب ايـشان گرديد. با هم از كفشدارى طرف قبله , كفش خود راگرفتند و روانه شدند. در بين راه مشغول به صحبت شدند و سيد بزرگوار فرمودند:چه حاجتى داشتى ؟ عرض كرد: حاجتم اين بود كه خدمت حضرت سيدالشهداء (ع ) برسم . فرمودند: در اين زمان اين امر ممكن نيست . عرض كرد: پس مى خواهم به خدمت حضرت صاحب الامر (ع ) برسم . فرمودند:اين ممكن است . سـيد, بعد از آن , مطالب ديگرى هم پرسيد و از آن بزرگوار جواب شنيد. نزديك بازارداماد كه در اطراف صحن مقدس است , فرمودند: سرت برهنه است . عرض كرد: عمامه ام را روى ضريح انداختم . در هـمان وقت دكان بزازى طرف راست بازار ديده مى شد. سيد بزرگوار به صاحب دكان فرمود: چند ذرع عمامه سبز به اين سيد بده . صاحب مغازه توپ پارچه سبزى آورد و عمامه اى به من داد و مـن آن را بر سر بستم سپس از در پيش رو, كه سمت چپ داخل است , به زيارت حضرت ابوالفضل العباس (ع ) مشرف شديم و نماز زيارت وبقيه اعمال را بجا آورديم .
|