خود پسندى با لشكر اسلام چه كرد؟ موقعى يكه حضرت رسول (ص ) مكه را فتح كرد خبر به هوازن رسيد كه پيغمبر(ص )خيال جنگ با شما را دارد روساء هوازن پيش مالك بن عوف آمده او را رئيس خود قرار دادنداموال زنان و بچه هاى خويش را همراه آوردند تادل از همه چيز بشويند و با تمام نيرو جنگ كنند اين لشكر حركت كرد تا به اوطاس(65) رسيد خبر به پيغمبر دادند كه هوازن در اوطاس جمع شده اند آن حضرت مردم راترغيب به جهاد نموده . وعده نصرت و غنيمت داد. هنگاميكه حضرت يوسف پيراهن خود را بوسيله برادران براى پدرش فرستاد يعقوب پساز بينا شدن بوسيله آن پيراهن ، دستور داد همان روز براى حركت به طرف مصر آمادهشوند. از شادى و انبساطيكه اين كاروان داشتند با سرعت بطرف مصر آمدند. اين مسافرتنه روز طول كشيد پدر رنج كشيده بريدار فرزند مى رود. در ميان سلاطين و زمامدارانى كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله به آنها نامه نوشت وايشان را دعوت به اسلام نمود يكى خسرو پرويز پادشاه ايران بود نامه ى او رابوسيله عبدالله بن حذاقه فرستاد. هنگامى كه عبدالله نامه را به بارگاه خسرو رسانيدپادشاه ايران دستور داد ترجمه نمايند چون ترجمه شد، خسرو پرويز ديد پيغمبر اكرمصلى الله عليه و آله نام خود را بر نام او مقدم داشته (من محمدرسول الله الى كسرى عظيم فارس ) اين موضوع بر او گران آمد نامه را پاره كرد وبه عبدالله هيچ توجهى ننمود، از جواب دادن نيز خوددارى كرد، وقتى خبر به پيغمبررسيد كه نامه اش را خسروپرويز از كبر و خودخواهى پاره كرده گفت : (اللهم مزق ملكه )خدايا تو نيز پادشاهى او را قطع فرما. قاضى ابوالحسن على بن محمد ماوردى فقيه شافعى مذهب كه معاصر با شيخ ابى جعفرطوسى رحمة الله عليه بوده مى گويد: من در اقسام بيع ومسائل مختلف اين باب كتابى نوشتم . آنچه توانستم از نوشته هاى ديگران تكاپو نمودهجمع آورى كردم در اين راه زحمات فوق العاده اى كشيدم به اندازه ايكه مطالب كتاب درخاطرم ثبت شد و به جزئيات مسائل آن وارد شدم با خودخيال كردم از هر كسى در موضوع بيع وارد ترم و عجب و خودپسندى مرا فراگرفت ،اتفاقا روزى دو نفر عرب باديه نشين به مجلسم آمدند مسئله اى راجع به معامله ايكه درباديه انجام شده بود سئوال كردند. اين معامله بستگى به چند شرط داشت كه چهار مسئلهاز آن استخراج مى شد من هيچ كدام از آن مسائل را وارد نبودم سر بزير انداخته مدتى درفكر شدم و از وضع خود عبرت گرفتم كه توخيال مى كردى به تما قسمتهاى بيع واردى اينك به بين درمقابل دو عرب باديه نشين چگونه فروماندى سكوت من بهطول انجاميد باديه نشينان گفتند به جواب اين مسئله وارد نيستى با اينكه خود را پيشواىاين مردم مى دانى ؟! گفتم نه ، گفتند هنوز بايد زحمت بكشى و بيشتر كار كنى تا واردشوى از جا حركت كرده رفتند پيش شخصيكه عده از شاگردانم بر او ترجيح و تقدمداشتند مسئله را از او سئوال كردند، بدون درنگ جواب كافى به آنها داد با خشنودى تمامبرگشتند، در بين راه از علم و دانش او با خود تعريفها مى كردند. اين پيش آمد اندرزبسيار با ارزشى بود، كه بعد از اين مهار نفس را در اختيار داشته باشم تا ديگر بهخود پسندى و خودستائى ميل نكند شيخ طوسى از محمد بن سليمان و او از پدر خودنقل مى كند كه مردى از اهل شام خدمت حضرت باقر عليه السلام رفت و آمد داشت . مركزشدر مدينه بود به مجلس امام عليه السلام نيز فراوان مى آمد. مى گفت : محبت و دوستى باشما مرا به اين مجلس نمى آورد، در روى زمين كسى نيست كه پپيش من ناپسندتر و دشمنتر از شما خانواده باشد. مى دانم فرمان بردارى خدا ورسول و اطاعت اميرالمؤ منين به دشمنى كردن با شما است ولى چون ترا مردى فصيحزبان و داراى فنون و فضائل و آداب پسنديده مى بينم ازينرو به مجلست مى آيم . با اينطرز سخن گفتن باز حضرت باقر عليه السلام به خوشروئى و گرمى با او صحبت مىكرد مى فرمود (لن تخفى على الله خافية ) هيچ چيز از خدا پنهان نيست . مردى از اولاد خليفه دوم در مدينه بود كه پيوسته حضرت موسى بن جعفر عليه السلامرا آزار مى كرد و دشنام مى داد هر وقت با آن جناب روبرو مى شد به اميرالمؤ منين عليهالسلام جسارت مى كرد. روزى بعضى از بستگان حضرت عرض كردند اجازه دهيد تا اينفاجر ار به سزايش برسانيم و از شرش راحت شويم موسى بن جعفر عليه السلام آنهارا از اين كار نهى كرد. علامه مجلسى در جلد بحار در احوال حضرت امام حسن عليه السلامنقل مى كند كه روزى ايشان از راهى سواره مى گذشتند، مردى شامى با آنجناب مصادفگرديد شروع به لعنت و ناسزا گفتن نسبت به حضرت نمود ايشان هيچ نگفتند تا اينكهشامى هر چه خواست گفت آنگاه پيش رفته با تبسم به او فرمود گمان مى كنم اشتباهكرده اى . در سفينة البحار جلد اول ص 423 از توحيدمفضل نقل مى كند: كه چون مفضل از ابن ابى العوجاء كلمات كفرآميز شنيد نتوانست خوددارىكند خشمگين شده با تندى گفت : اى دشمن خدا كفر مى گوئى و انكار خدا مى نمائى ابنابى العوجاء گفت اگر اهل استدلالى با تو صحبت كنيم در صورتيكه غالب شدى پيروتو مى شويم و اگر اهل مناظره نيستى با تو حرفى نداريم ، از اصحاب حضرت صادقعليه السلام اگر باشى هيچگاه آن آقا با ما اينطور گفتگو نكرده و نه اين چنين مجادلهمى كند. سعيد بن قيس همدانى گفت روزى اميرالمؤ منين عليه السلام را در پناه ديوارى ديدم ، عرضكردم يا على در چنين موقعى اينجا ايستاده اى ؟ فرمود آمده ام بيچاره اى را دستگيرى و يامظلومى را فريادرسى كنم ، در همين موقع زنى با عجله فرا رسيد به اندازه اى آشفتهبود كه از خود فراموش كرده راه را تميز نمى داد، چشمش به على عليه السلام كه افتادبا حالتى تضرع آميز، عرض كرد يا على شوهرم به من ستم كرده ، سوگند خورده مرابزند با من بيا شفاعت فرما. مولى سر بزير انداخت پس از مختصر زمانى سر برداشتهگفت نه ، به خدا قسم بايد حق مظلوم را بى درنگ گرفت پرسيد منزلت كجاست ؟ نشانىمنزل خود را داد. ابن ابى مريم گفت حضرت باقر عليه السلام فرمود روزى پدرم با اصحاب خودنشسته بود. رو به آنها كرده فرمود كداميك از شما حاضريد آتش گداخته را در كف دستبگيريد تا خاموش شود همه خود را از اين عمل عاجز ديدند؛ سر بزير افكنده چيزىنگفتند. ماءمون رقى گفت : روزى خدمت حضرت صادق عليه السلام بودم ،سهل بن حسن خراسانى وارد شد سلام كرده نشست آنگاه عرض كرد يابنرسول الله شما خانواده اى با راءفت و رحمت هستيد امامت از شما است چه باعث شده براىگرفتن حق خود قيام نمى كنى با اينكه صد هزار از پيروانتان با شمشيرهاى آتشبار ازشما دفاع مى كنند حضرت فرمود اكنون بنشين (تا بر تو آشكار شود). شديد برادر شداد از پادشاهان عدالت گستر روى زمين بود، در زمان اونقل كرده اند به طورى مردم به آرامش زندگى مى كردند كه شخصى را براى قضاوتبين آنها تعيين كرده بود از تاريخ تعيين او تا مدت يكسال هيچكس براى رفع خصومت بدارالقضا نيامد روزى به شديد گفت من اجرت قضاوترا نمى گيرم زيرا در اين يك سال حكومتى نكرده ام پادشاه گفت ترا براى اين كارمنصوب كرده ايم كسى مراجعه كند يا نكند. يزيد پس از آنكه تصميم گرفت اهل بيت سيد الشهداء عليه السلام را به مدينه فرستد،نعمان بن بشير را خواسته سى مرد با او همراه نمود. دستوراتى براى حفظ شئوناهل بيت به او داد گفت هميشه خانواده حسين عليه السلام جلو حركت كنند و شما با فاصله ازدنبال ، هر جا فرود آمديد به اندازه اى فاصله بگيريد كه اگر يكى از آنها براى احتياجيا وضو بيرون شد شخص او را نبينيد در ضمن چنانچه كارى داشتند صداى ايشان بهشما برسد. بشار مكارى گفت در كوفه خدمت حضرت صادق عليه السلام مشرف شدم آنجنابمشغول خوردن خرما بود فرمود بشار، بيا جلو بخور. عرض كردم در بين راه كه مى آمدممنظره اى ديدم كه مرا سخت ناراحت كرد، اكنون گريه گلويم را گرفته نمى توانمچيزى بخورم بر شما گوارا باد. فرمود به حقى كه مرا بر تو است سوگند مى دهيمپيش بيا و ميل كن . نزديك رفته شروع به خوردن كردم . روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله بهشكل مربع و چهارگوشى خطوطى بر روى زمين كشيد، در وسط آن مربع نقطه اى گذاشت؛ از اطرافش خطهاى زيادى به مركز نقطه وسط كشيد يك خط از نقطهداخل مربع به طرف خارج رسم كرد و انتهاى آن خط را نامحدود نمود. فرمود مى دانيد اينچه شكلى است عرض كردند خدا و پيغمبر بهتر مى دانند فرمود اين مربع و چهارگوشمحدود، عمر انسان است كه به اندازه معينى محدود است . نقطه وسط نمودار انسان مى باشداين خطهاى كوچك كه از اطراف به طرف نقطه (انسان ) روى آورده اند امراض و بلاهايىاست كه در مدت عمر از چهار طرف به او حمله مى كنند اگر از دست يكى جان بدر برد بهدست ديگرى مى افتد. بالاخره از آنها خلاصى نخواهد داشت و به وسيله يكى به عمرشخاتمه داده مى شود. ماءمون به اراده فتح روم لشكر به آن طرف كشيد. فاطمه زهرا (س ) از پدر بزرگوار خود درخواست انگشترى نمود، آن جناب فرمود بهتراز انگشتر به تو نياموزم ؟ هنگاميكه نماز شب خواندى از خداوند بخواه به آرزوى خود مىرسى . در دل شب پس از اداى نافله دست به درگاه خدا دراز كرد و درخواست انگشترىنمود هاتفى گفت فاطمه (س ) آنچه خواستى در زير مصلى آماده است . |