حسد، جواد الائمه را شهيد كرد ذرقان كه نديم و رفيق جانى احمد بن ابى داود قاضى زمان معتصم عباسى محسوب مى شدگفت : روزى احمد از پيش معتصم برگشته بود با حالى بسيار خشمگين . پرسيدم از چهرو اينقدر در خشم هستى گفت : از دست اين سياه چهره ابوجعفر فرزند على بن موسىالرضا عليه السلام آرزو داشتم بيست سال پيش از اين مرده بودم و امروز را نمى ديدمگفتم مگر چه شده ؟! گفت : دزدى را طريقه تطهير و حد او را پرسيد بيشتر فقهاء حاضربودند دستور داد بقيه را نيز احضار كنند محمد بن على عليه السلام را هم بودند خواست ،از ما پرسيد حد دزد را چگونه بايد جارى كرد ((فقلت من الكرسوع )) گفتم از مچ دستبايد جدا كرد. در ميان فرزندان امام حسن مجتبى عليه السلام كه منصور دوانيقى آنها را زندانى كرد و درزندان او فوت شدند يكى على بن الحسن المثلث بود. او را على خير و على عابد مى گفتنداز نظر عبادت و ذكر و صبر امتياز تمامى داشت هنگاميكه منصور آنها را در زندان تاريكىحبس نمود، شب و روز و اوقات نماز را نمى توانستند تعيين كنند مگر بواسطه اذكار همينعلى ابن الحسن چون ذكرهائيكه مقيد به ادامه آنها بود چنان مرتب و متوالى بجا مى آوردكه دخول وقت ها را بوسيله آنها مى فهميد يك روز عبدالله ابن حسن مثنى از سختى زندان وگران بودن غل و زنجير بى اندازه ناراحت شده به على گفت : مى بينى ابتلاء وگرفتارى ما را از خدا نمى خواهى ما را از اين بند نجات دهد؟ روزى اميرالمؤ منين عليه السلام داخل مسجد شد به شخصى فرمود: استر مرا بگير نگهدارتا من برگردم همينكه آن جناب وارد مسجد شد مرد لجام استر را برداشته و رفت . علىعليه السلام پس از پايان دادن كار خود بيرون آمد دو درهم در دست داشت ، مى خواست بهآن مرد بدهد، ديد استر ايستاده و لجام بر سر او نيست ، دو درهم را به غلام خود داد تا ازبازار لجامى خريدارى كند غلام در بازار همان شخص را ديد كه لجام را به دو درهمفروخته بود. آنرا خريد و خدمت حضرت آورد. ام سلمه زوجه پيغمبر عليه السلام مى گويد روزى شوهر سابقم ابوسلمه از نزدپيغمبر صلى الله عليه و آله آمده گفت : سخنى از پيغمبر شنيدم كه مسرور شدم . عبدالرحمن بن غنمه گفت : براى عيادت فرزند معاذ بر او وارد شديم . او را بر بالينفرزندش نشسته ديديم آن جوان در حال احتضار بود ما نتوانستيم خوددارى كنيم اشكمانجارى شد و صداى ما به گريه بلند گرديد معاذ با خشونت ما را بازداشت . گفت : ساكتباشيد به خدا سوگند خودش مى داند صبر بر اين پيش آمد محبوبتر است نزد من از تمامجنگهائيكه در خدمت پيغمبر نموده ام ، من شنيدم از پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: هركس فرزندى داشته باشد مورد علاقه و مهر او، آن فرزند فوت شود اگر صبر كند درمصيبتش و ناراحت نشود خداوند فوت شده را به مكانى بهتر ازمحل اولى مى برد. در مقابل اين پيش آمد مصيب زده را مورد رحمت و مغفرت و رضوان خود قرارمى دهد مختصر زمانى گذشت صداى مؤ ذن بلند شد در همين هنگام جوان از دنيا رفت مابراى انجام نماز حركت كرديم ، وقتى كه برگشتيم ديديم او راغسل داده و كفن نموده است مردم جنازه اش را برده اند خود را به آنها رسانديم ، به معاذگفتيم خداوند ترا رحمت كند چرا صبر نكردى تا ما به جنازه پسر برادرمان حاضرشويم . گفت : به ما دستور داده اند فوت شدگان را تاءخير نياندازيم هر ساعت از شب وروز كه از دنيا رفتند، آنگاه داخل در قبر شد و فرزندش را دفن نمود. هنگاميكه جنگ احد پايان يافت پيغمبر صلى الله عليه و آله فرمود: چه كسى خبر ازعمويم حمزه دارد حارث بن صمت گفت : من جاى او را مى دانم حضرت او را فرستادند ولىوقتى چشمش به جسد حمزه افتاد راضى نشد بيايد خبر دهد. حضرترسول صلى الله عليه و آله به على عليه السلام آمد حمزه را كه به آنحال ديد او هم راضى نشد اين خبر را براى حضرت بياورد، تا اينكه خود پيغمبر تشريفآورد، كنار جسد حمزه ايستاد ديد او را مثله (48) نموده اند شكمش را شكافته و كبدش رابيرون آورده اند گريه آن جناب را فرا گرفت شروع به گريه كردن نمود فرمود: لكالحمد و انت المستعان و اليك المشتكى ثم قال لن اصاببمثل حمزة ابدا حمد و سپاس از براى تو است اى خدا! تو يار و ياور مائى بسوى تو ازستمكاران شكايت ما است فرمود: مصيبتى چون مصيبت حمزه بر من وارد نخواهد شد اگرخداوند مرا بر قريش نصرت دهد هفتاد نفر از آنها را مثله خواهم كرد در اينجاجبرئيل اين آيه را آورد: و ان عاقبتم فعاقبوا بمثل ما عوقبتم به ولئن صبرتم فهو خيرللصابرين . اسحق بن عمار گفت : هنگامى كه عبدالله بن حسن و بستگانش را، به امر منصور دوانيقىبه زندان بردند حضرت صادق عليه السلام نامه اى براى تسلى و تسليت آنها نوشت : ابوطلحه انصارى از اصحاب بزرگ پيغمبر صلى الله عليه و آله است در جنگ احد پيشروى آن حضرت تيراندازى مى كرد پيغمر صلى الله عليه و آله بر روى پنجه ى پابلند مى شد تا هدف تير او را مشاهده كند ابوطلحه در اين جنگ سينه خود را جلو سينه ىپيغمبر نگه داشته عرض مى كرد سينه من سپر جان مقدس شما باشد پيش از آنكه تيربه شما رسد مايلم سينه ى مرا بشكافد. روزى حضرت رسول صلى الله عليه و آله با عده اى در مسجد نشسته به صحبتمشغول بودند. كنيزكى از انصار وارد شد، از پشت سر نزديك گرديده جامه آن جناب رابطور پنهانى گرفت پيغمبر صلى الله عليه و آله آن بزرگ رهبر اخلاقى جهانبرخاست ، گمان كرد با او كارى دارد. بعد از برخاستن كنيز چيزى نگفت آن جناب نيز بهاو حرفى نزد، در جاى خود نشست . براى مرتبه دوم جامه ايشان را گرفت ولى چيزى نگفتو همچنين تا مرتبه چهارم پيغمبر صلى الله عليه و آله برخاست كنيز از پشت سر مقدارىپارچه جامه حضرت را پاره كرده رفت . مردى از اميرالمؤ منين عليه السلام درخواست كرد اخلاق پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آلهرا برايش بشمارد فرمود: تو نعمتهاى دنيا را بشمار تا من نيز اخلاق آن جناب را برايتبشمارم ، عرض كرد چگونه ممكن است نعمتهاى دنيا را احصاء كرد با اينكه خداوند در قرآنمى فرمايد (و ان تعدوا نعمة الله لا تحصوها) اگر بشماريد نعمتهاى خدا را نمى توانيدبپايان رسانيد. ابن عبدالبر در استيعاب مى نويسد: نعيمان بن عمر و انصارى از قدماى صحابه و از جملهانصار و اهل بدر است مردى خوش مجلس و مزاح بود از وقايعى كه از منسوب به اوست ايناست كه مرد عربى از باديه نشينان خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمد شتر خود راپشت مسجد خوابانيد و به مسجد وارد شد، بعضى از اصحاب به نعيمان گفتند اگر اينشتر را بكشى گوشت آنرا تقسيم مى كنيم حضرترسول صلى الله عليه و آله قيمتش را به اعرابى خواهد داد او را نيز خشنود خواهد كردنعيمان شتر را كشت ، در اين اثنا اعرابى بيرون آمد. شتر خود را كشته ديد فرياد كرد وپيغمبر را بداد خواهى خواست . نعيمان فرار كرد. حضرترسول صلى الله عليه و آله آن فرياد را كه شنيد از مسجد خارج شد. ناقه اعرابى راكشته ديد. پرسيد اين كار از كه سر زده گفتند از نعيمان . ابن سنان از حضرت صادق عليه السلام نقل كرده كه آن جناب فرمود: براى حضرترسول صلى الله عليه و آله خبر آوردند كه سعد بن معاذ فوت شده پيغمبر صلى اللهعليه و آله با اصحاب آمده دستور دادند او راغسل دهند. خودشان كنار درب ايستادند پس از آنكه مراسمغسل و كفن تمام شد او را در سرير گذاشته براى دفن كردن حركت دادند، در تشييع جنازهاو پيغمبر صلى الله عليه و آله با پاى برهنه بدون رداء حركت مى كرد گاهى طرف چپو گاهى طرف راست سرير را مى گرفت ، تا نزديك قبرستان و قبر سعد رسيدندحضرت رسول صلى الله عليه و آله داخل قبر شد او را در لحد گذاشت با دست مبارك خودلحدش را ساخت و خشت بر آن گذاشت . عربى خدمت پيغمبر صلى الله عليه و آله آمده تقاضاى كمك مالى كرد حضرت به اندازهكفايت به او بخشيده فرمود: احسان به تو كردم ؟ عرض كرد نه ، بلكه كار خوبى همنكرديد اطرافيان پيغمبر با آشفتگى از جاى حركت كردند تا او را كيفر دهند. حضرتاشاره كرد خوددارى كنيد، آنگاه وارد منزل شد مقدار ديگرى به عطاى خويش افزود و بهاعرابى تسليم كرد بعد فرمود: اينك احسان كردم . گفت : آرى خداوند پاداش نيكوئى بهشما عنايت كند. على عليه السلام فرمود: مردى يهودى از پيغمبر اكرم صلى الله عليه و آله دينارى چندطلبكار بود روزى تقاضاى پرداخت طلب خود را نمود حضرت فرمود: فعلا ندارم . گفت :از شما جدا نمى شوم تا بپردازيد فرمود: من هم در اينجا با تو مى نشينم ، به اندازه اىنشست كه نماز ظهر و عصر و مغرب و عشاء و نماز صبح روز بعد را همانجا خواند. اصحاب، يهودى را تهديد مى كردند پيغمبر صلى الله عليه و آله رو به آنها نموده مى فرمود:اين چه كاريست مى كنيد؟ عرض كردند يك يهودى شما را بازداشت كند؟ فرمود: خداوند مرامبعوث نكرده تا به كسانيكه معاهده مذهبى با من دارند يا غير آنها ستم روا دارم . حضرت رسول صلى الله عليه و آله فرمود: در ميان بنىاسرائيل عابدى زيبا و خوش سيما بود، زندگى خود را بوسيله درست كردنزنبيل از برگ خرما مى گذرانيد، روزى از در خانه پادشاه مى گذشت كنيز خانم پادشاهاو را ديد. وارد قصر شد و حكايتى از زيبائى وجمال عابد براى خانم تعريف كرد. گفت : بوسيله اى او راداخل قصر كن همين كه عابد داخل شد چشم همسر سلطان كه به او افتاد از حسن و جمالش درشگفت شد درخواست نزديكى كرد. عابد امتناع ورزيد زن دستور داد درهاى قصر را ببندند. عبدالله ذوالبجادين پسر يتيمى بود از نظر ثروت دنيا بطور كلى چيزى نداشت دركودكى تحت تكفل عمودى خود بسر مى برد تا اينكه بزرگ گرديد از توجه عمويشداراى ثروت زيادى شد مقدارى گوسفند و شتر، غلام و كنيز به هم رسانيد. او را درجاهليت عبدالعزى مى ناميدند، مدتى بود تمايل وافرى داشت كه اسلام بياورد ولى ازترس عمومى خود هيچ اظهار نمى نمود چون او مردى خشن و متعصب و مخالف با اسلام بوداين خاطره از قلب عبدالله بيرون نمى شد راهى نيز براى رسيدن به آن پيدا نمى كرد.بالاخره آنقدر گذشت تا اين كه حضرت رسول صلى الله عليه و آله از جنگ حنينبرگشته به جانب مدينه رهسپار شد عبدالعزى ديگر نتوانست صبر بكند پيش عموى خودرفت گفت : مدتها بود من مايل به اسلام آوردن بودم ، انتظار داشتم شما هم اسلامقبول كنيد اكنون كه از شما خبرى نشد من تصميم گرفته ام به مسلمين پيوسته ايمانبياورم . زهرى با حالى محزون و اندوهناك خدمت على بن الحسين عليه السلام رسيد. آن جناب سبباندوهش را سؤ ال كرد. گفت : غصه هائى بر دلم از دست عده ئى هست كه به آنها خوبىمى كنم ولى آنها نسبت به من حسد مى ورزند، حضرت به او دستوراتى داد راجع به حفظزبان تا اينكه فرمود: لازم است بر تو كه مسلمين را همانند خانواده خود فرض كنى كسىكه از تو بزرگتر است پدر و كسيكه كوچكتر است فرزند و آنكه هم سن تو است برادرخويش محسوب نمائى . در اين صورت آيا كسى به ضرر چنين اشخاصى از بستگان خودحاضر است ؟ اگر شيطان ترا وسوسه كرد فكر كردى از مسلمانى بهترى در چنين موقعىاگر او بزرگتر است با خود بگو چگونه من بهترم با اينكه او سبقت ايمان بر من دارد ودر ايمان جلوتر است ، و عمل نيك بيش از من دارد. در مختار كشى از احمد بن محمد بزنطى نقل شده كه گفت : شبى به اتفاق صفوان ابنيحيى و محمد بن سنان و عبدالله بن مغيره (يا عبدالله بن جندب ) خدمت حضرت رضا عليهالسلام رفتيم ساعتى نشستيم چون خواستيم مرخص شويم آنجناب از آن ميان فرمود: احمدتو بنشين من نشستم آن حضرت با من گفتگو مى كرد، سؤ الهايى مى نمودم جواب مىفرمود تا بيشتر از شب گذشت ، خواستم حركت نموده بهمنزل برگرده فرمود: مى روى يا همين جا مى خوابى ؟ عرض كردم هر چه شما دستور دهيدانجام مى دهم اگر بفرمائيد به خواب مى خوابم والا مى روم . فرمود: همين جا به خوابچون دير وقت شده ، مردم به خواب رفته و درها را بسته اند درين هنگام آن جناب بحرمتشريف برد. مردى خواست خدمت حضرت رسول (ص ) برسد درب خانه را كوبيد حضرت پرسيد كيست ؟جواب داد من (انا) آنجناب خارج شد فرمود: كيست ؟ كه مى گويد من با اينكه چنين سخنىسزاوار نيست مگر براى خداوند جل و علا كه مى فرمايد انا الجبار انا القهار الخالق پساز آن فرمود: هر كسى دو رشته بر سر او است كه يكى از آنها به عرش منتهى مى شود وبردست ملكى است در آنجا، ديگرى منتهى بزير زمين مى گردد آن نيز بدست ملكى است . امير المومنين (ع ) با قنبر غلامش به بازار آمد تا پيراهنى تهيه كند به مردى فرمود دوپيراهن لازم دارم ، آن مرد عرض كرد يا امير المؤ منين (ع ) هر نوع پيراهن بخواهى من دارمهمينكه على (ع ) فهميد اين شخص او را ميشناسد از او گذشت به جامه فروش ديگرىرسيد كه پسرش مشغول خريد و فروش بود. دو پيراهن يكى به سه درهم و دومى رابدو درهم خريد. بقنبر فرمود: جامه سه درهمى براى تو باشد. عرض كرد مولاى من اينپيراهن براى شما سزاوارتر است به منبر تشريف ميبريد و مردم را وعظ و خطابهميفرمائيد. فرمود: تو نيز جوانى و آراستگى سنين جوانى دارى ، از طرفى من شدم دارم ازپروردگارم كه خود را بر تو برترى دهم . از پيغمبر اكرم (ص ) شنيدم كه فرمود:((البسوهم مماتلبسون واطعموهم مماتا كلون )) از همانكه مى پوشيد و مى خوريدبغلامان خود بدهيد)) حضرت نوح (ع ) هنگامى كه كشتى را درست كرد و در آن انواع حيوانات را جاى داد، الاغ درخارج كشتى ماند. هر چه نوح او را به سوار شدن در كشتى وادار مى كرد سوار نميشدبالاخره خشمگين شده گفت (اركب يا شيطان ) سوار شو اى شيطان .
|